روزنه اى به خورشيد
حكايات باريافتگان به حضور حضرت مهدى عليه السلام

سيد هاشم بن سليمان بحرانى

- ۴ -


ابو العباس محمد بن جعفر حميرى وگروهى از قم

شيخ صدوق، از ابو العباس احمد بن حسين بن عبد الله بن محمد بن مهران ابى الازدى عروضى در مرو، از ابو حسين بن زيد بن عبد الله بغدادى، از ابو الحسن على بن سنان موصلى روايت کرده است که: پدرم به من گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکرى - عليه السلام - کاروانى از قم وجبال به سامرا آمده واموالى را طبق معمول با خود آورده بودند واز شهادت حضرت خبر نداشتند. بعد از آمدن به سامرا وخبر دار شدن از شهادت آن حضرت، از جانشين آن بزرگوار جويا شدند. به آنها گفته شد برادرش جعفر بن على است. از او پرسيدند، به آنها گفته شد: براى تفريح از شهر بيرون شده ودر دجله مشغول قايق رانى وشراب خوارى است وعده اى از آوازه خوان ها با او مى باشند. آنان با يک ديگر به مشورت پرداخته وگفتند: اين ها صفات وويژگى هاى امام نيست. بعضى از آنها گفتند: برگرديم واين اموال را به صاحبانشان برگردانيم. ابو العباس محمد بن جعفر حميرى قمى گفت: بايستيم تا اين مرد برگردد ودرباره او تحقيقى بيشتر کنيم. بعد از آنکه جعفر برگشت نزد او رفته سلام داده وگفتند: اى آقاى ما ما عده اى از اهالى قم مى باشيم. چند تن از شيعيان وغير شيعه با ما هستند. اموالى را براى حضرت عسکرى - عليه السلام - آورده ايم. جعفر پرسيد: آن اموال کجا است؟ گفتند: با ما است. گفت: بياوريد نزد من. گفتند: اين اموال داستانى شنيدنى ومخصوص دارد.

گفت: چه داستانى وخبرى؟ گفتند: اين اموال مربوط به همه شيعيان است که از هر نفر يک يا دو دينار گرفته شده ودر کيسه اى نهاده وبر آن مهر زده اند وما هر وقت اين اموال را نزد حضرت عسکرى - عليه السلام - مى آورديم، حضرت اسم صاحبان اينها را يکى يکى با تمام خصوصيات آنها مى گفت. حتى نقش مهر هر يک از آنها از مشخص مى فرمود. جعفر گفت: شما به برادرم دروغ مى بنديد وکارى را که او انجام نداده است به او نسبت مى دهيد. اين علم غيب است. آنان به يک ديگر نگاه کرده وجعفر مى گفت: اين اموال را نزد من بياوريد. ولى آنان گفتند ما اجير ونماينده ديگران مى باشيم وجزبا همان نشانه هائى که از مولاى خود حضرت عسکرى - عليه السلام - مى شناخته ايم به کسى ديگر نخواهيم داد. اگر تو امام هستى دليلى روشن براى ما بياور والا ما اين اموال را به صاحبانش بر مى گردانيم که هر کار خواستند بکنند. جعفر نزد خليفه که در آن ايام در سامرا بود رفته، از آنان شکايت کرد. خليفه آنها را احضار کرده وبه آنان گفت: اين اموال را به جعفر تحويل دهيد. گفتند: خداوند امير المؤمنين را شايسته بدارد، ما مردمى کارگزار ونماينده ووکيل ديگران هستيم. صاحبان اين اموال به ما گفته اند که اينها را جزبا نشانه وعلامت مخصوصى که در گذشته از حضرت عسکرى - عليه السلام - مى ديده اند به کسى ندهيم. خليفه گفت:آن نشانه اى که با حضرت عسکرى بود چه بود؟ گفتند: آن حضرت خصوصيات دينارها وصاحبان واندازه ومقدار پول ها را مى گفت، وبعد از گفتن، ما اموال را به حضرت تسليم مى کرديم، واين سنت هميشگى حضرت بود که بارها بهمين کيفيت خدمتش مى رسيديم وامانات را داديم. اگر اين مرد، جانشين او وصاحب اين امر است، همان دليل وبرهانى که برادرش براى ما اقامه مى کرد، اقامه کند، والا به صاحبانش بر مى گردانيم.

جعفر گفت: اى امير المؤمنين اينها مردمى دروغ گو هستند که بر برادرم دروغ بسته اند، واين کار علم غيب است. خليفه گفت: اينها فرستاده ديگران مى باشند وبر فرستاده چيزى جز ابلاغ آشکار ماموريت خود نيست. جعفر محکوم ومبهوت شده وجوابى نتوانست بدهد. آنان گفتند: امير المؤمنين لطف فرموده دستور دهد که مارا بدرقه کنند تا از اين شهر بيرون رويم وکسى متعرض ما نشود. خليفه دستور داد که آنها را راهنمائى کرده واز شهر بدرقه کنند. همينکه از شهر خارج شدند، جوانى خوش چهره که ظاهرا خدمتکار بود، خود را به آنها رسانده وگفت: اى فلان کس اى فلانى مولاى خود را اجابت کنيد. گفتند: تو مولاى ما هستى؟ گفت: پناه مى برم به خداوند، من نوکر مولاى شما هستم. نزد او برويد. گويند: ما بهمراه او حرکت کرده تا به خانه حضرت عسکرى - عليه السلام - رسيديم. فرزندش حضرت قائم - عليه السلام - بر روى تختى نشسته بود وچهره اش هم چون ماه مى درخشيد. لباسى سبز رنگ به تن داشت. بر آن حضرت سلام کرده وجواب سلام ما را داده وسپس فرمود: همه اموال اين قدر است، فلان کس اين اندازه وفلانى اين قدر آورده است وشروع کرد به توصيف همه اموال تا اينکه خصوصيات همه پول ها را فرمود وسپس به توصيف جامه ها وکفش ها وشتران ما پرداخت. ما به نشان سپاسگزارى از خداوند سر به سجده شکر گذارده، زمين پيش پاى او را بوسه زده وسوالات خود را از آن حضرت کرده وپاسخ خود را گرفتيم واموال را به حضرت تسليم نموديم. حضرت دستور داد که از اين به بعد مالى را به سامرا نبريم بلکه در بغداد نماينده اى تعيين خواهد کرد تا اموال را نزد او ببريم وتوقيعات ورسيد نامه ها را از او بگيريم. راوى گويد: از حضور آن حضرت مرخص شديم. آن بزرگوار به ابو العباس محمد بن جعفر قمى حميرى مقدارى حنوط وکفن داده وفرمود: خداوند پاداش تو را در باره خودت زياد گرداند. ابو العباس به گردنه همدان که رسيد از دنيا رفت (خداى رحمتش کند). وبعد از آن، اموال به بغداد نزد نواب خاص آن حضرت مى رفت وتوقيعات به دست آنان صادر مى شد. ابن بابويه بعد از نقل اين حديث گويد: اين خبر دلالت بر آن دارد که خليفه به حقانيت اين امر آشنا بود ومى دانست که حق امامت با کيست. ولذا کارى به آن مردم واموالى که با آنها بود، نداشت. وجعفر کذاب را از آنها دور ساخت وبه آنها دستور نداد که اموال را به جعفر بدهند. ولى در عين حال دوست مى داشت که اين کار مخفى باشد وآشکار نشود تا مردم نشناسند وندانند وبه سوى آن حضرت نروند. بعد از رحلت حضرت عسکرى - عليه السلام - جعفر کذاب بيست هزار دينار نزد خليفه برده وگفت: اى امير المؤمنين مقام ومنزلت برادرم را براى من قرار ده. خليفه گفت: مقام برادر تو در دست ما نيست، بلکه به دست خداوند متعال است. ما براى پائين آوردن شان ومقام او خيلى مى کوشيديم. ولى خداوند روز به روز بر مقام او بخاطر خويشتن دارى، خوش رفتارى، وقار، دانشمندى وپارسائى او افزود. اگر تو در نزد پيروان برادرت هم چون او هستى، نيازى به ماندارى واگر بمانند او نيستى وآن چه که در برادرت وجود داشت در تو نيست، کارى از ما براى تو ساخته نيست ونمى توانيم فايده اى براى تو داشته باشيم.

ابو القاسم روحى

1- شيخ صدوق، از محمد بن على اسود روايت کرده است که: على بن حسين بن موسى بن بابويه بعد از وفات محمد بن عثمان عمروى از من خواست که من از ابو القاسم روحى -رحمه الله - بخواهم که از مولايمان حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - بخواهد که دعا کند خداوند به او پسرى مرحمت فرمايد. گويد: من از او در خواست کردم خود دارى فرمود. وبعد از سه روز به من خبر داد که براى على بن حسين دعا فرموده، وبزودى فرزند با برکتى براى او به دنيا خواهد آمد که خداوند به وسيله او به وى سود خواهد رسانيد وبعد از او فرزندان ديگرى نيز به او خواهد داد. ابو جعفر محمد بن على اسود گويد: از او در باره خودم در خواست کردم که براى من نيز دعا کند که خداوند فرزند پسرى به من عنايت فرمايد، خواسته مرا اجابت نفرموده وگفت: راهى به اين نيست. وى گويد: در همان سال براى على بن حسين، پسرش محمد متولد شد وبعد از او اولاد ديگر. ولى خداوند به من پسرى نداد. شيخ صدوق - رحمه الله عليه - گويد: ابو جعفر محمد بن على اسود - رضى الله عنه - هر گاه مرا مى ديد که به مجلس استادم محمد بن حسن بن احمد بن وليد - رضى الله عنه - رفت وآمد مى کنم ودر نوشتن وحفظ علم کوشا هستم مى گفت: رغبت وتمايل شديد تو در فرا گيرى علم چندان شگفت آور نيست. تو به دعاى امام - عليه السلام - متولد شده اى.

2- راوندى در خرائج نقل مى کند: همسر على بن حسين بن موسى بن بابويه، دختر عمويش بود واز او بچه دار نمى شد. به شيخ ابو القاسم بن روح نوشت که: از حضرت بخواهد براى او دعا کند که خداوند به او از آن زن فرزندانى فقيه بدهد. خواب آمد که تواز اين زن بچه دار نمى شوى. ولى بزودى کنيزى از ديلم خواهى گرفت که از او دو پسر فقيه به تو داده خواهد شد. بعد خداوند به او محمد وحسين را داد که هر دو فقيه برجسته اى بودند وبرادرى در وسط داشتند که چندان فقاهتى نداشت ولى به زهد وپارسائى مشغول بود.

احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى

ابن بابويه، از على بن عبد الله وراق، از سعد بن عبد الله، از احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى روايت کرده است که: بر حضرت ابو محمد حسن بن على عسکرى - عليهما السلام - وارد شده ومى خواستم از آن حضرت درباره جانشين بعد از او سؤال کنم. حضرت ابتداء فرمود: اى احمد بن اسحاق همانا خداوند تبارک وتعالى از آن زمان که حضرت آدم - عليه السلام - را آفريد تا روز قيامت زمين را از حجت خود بر مخلوقاتش خالى نگذاشته است، به وسيله او بلاء را از اهل زمين برداشته وباران را فرو ميريزد وبرکات زمين را بيرون مى آورد. عرض کردم: اى پسر رسول خدا امام وخليفه بعد از تو کيست؟ حضرت به سرعت از جاحرکت کرده، وارد اطاق شده وبعد از لحظه اى بيرون آمد در حاليکه کودکى را بر دوش خود گرفته بود که صورتش هم چون ماه مى درخشيد ودر حدود سه سال داشت. حضرت فرمود: اى احمد بن اسحاق اگر نبود کرامت ومقامى که در نزد خداوند وحجج الهى دارى، پسرم را بر تو عرضه نمى کردم وبه تو نشان نمى دادم. وى همنام وهم کنيه رسول خدا - صلى الله عليه وآله وسلم - است که خداوند زمين را به وسيله او از عدل وداد پر مى کند همان گونه که از ظلم وجور پر شده باشد. اى احمد بن اسحاق مثال او در اين امت مثال خضر - عليه السلام - ومثال ذو القرنين است. به خدا سوگند غيبتى خواهد کرد که از هلاکت ونابودى نجات نمى يابد مگر کسى که خداوند او را بر اعتقاد به امامتش پايدار نگه داشته وبراى دعاى به تعجيل فرج او، موفق بدارد. احمد بن اسحاق گويد: عرض کردم مولاى من آيا علامتى هست که قلبم به آن اطمينان پيدا کند؟ به نا گاه کودک به زبان عربى فصيح شروع کرد به سخن گفتن وفرمود: من بقيه الله در روى زمين او، وانتقام گيرنده از دشمنان اويم، ديگر بعد از مشاهده عين، دنبال اثر ونشانه نگرد، اى احمد بن اسحاق احمد بن اسحاق گويد: خوشحال وشادان از آنجا بيرون آمدم وفرداى آن روز برگشتم وعرض کردم: اى پسر رسول خدا از اين نعمت واحسانى که به من کردى خيلى خوشحالم روشن وسنت جاريه در او، از خضر وذو القرنين چيست؟ فرمود: طول غيبت اى احمد عرض کردم: اى پسر رسول خدا آيا غيبت او طولانى مى شود؟ فرمود:آرى. به خدايم سوگند تا آن اندازه که بيشتر معتقدان به او از او بر مى گردند وجز کسى که خداوند از او پيمان وتعهد نسبت به ولايت ما از اوگرفته است ودر دلش ايمان ثبت شده وبا روحى از سوى خود، او را تائيد کند، باقى نماند. اى احمد بن اسحاق اين امرى از اوامر الهى، وسرى از اسرار خدا، وغيبى از امور غيب خدائى است، آن چه که به تو گفتم بگير وآن را کتمان کن واز سپاس - گزاران باش تا فرداى قيامت در درجات بالا وعليين باشى. صدوق - رحمه الله عليه - گويد: اين حديث را جز از على بن عبد الله وراق از کسى ديگرنشنيدم. آن را به خط او ثبت شده يافتم، واز او پرسيدم. براى من به صورت قرائت، از قول سعد بن عبد الله، از احمد بن اسحاق - رضى الله عنه -همان گونه که ذکر کردم روايت کرد.

ابو على محمد بن احمد محمودى وجماعتى ديگر

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در مسند فاطمه گويد: عبد الله بن على مطلبى، از ابو الحسن محمد بن على سمرى، از ابو الحسن محمودى، ازابو على محمد بن احمد محمودى نقل کرده است که: بيست وچند سال به حج رفته ودر تمام اين مسافرتها در کناررکن حطيم وحجر الاسود ومقام ابراهيم ايستاده، دست به پرده کعبه آويخته، به دعاء ونيايش در اين جايگاه هاى مقدس ادامه داده ومهم ترين چيزى که از خداوند متعال مى خواستم آن بود که مولايم حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - را ببينم. در يکى از همين سال ها که به مکه رفته ودر آن جا ايستاده بودم تا چيزى از نيازمندى هاى زندگى را بخرم، جوانى را ديدم که کوزه اى در دست دارد. پول کوزه را به او داده وآن را از دست او گرفتم وآن جوان مشغول چانه زدن در معامله بود ومن به او نگاه مى کردم. در همين حال شخصى عبايم را از دوشم کشيد. صورتم را برگرداندم که ببينم کيست؟ مردى را ديدم که از هيبت ووقار او دلم به تپش افتاد. به من گفت: کوزه مى خرى؟ من نتوانستم پاسخ او را بدهم واز نظرم غائب شد ونتوانستم او را ببينم وگمان کردم که مولايم حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - است. روزى در کنار در صفا داشتم نماز مى خواندم ودر حال سجده بودم وآرنج خود را به سينه ام چسبانده بودم. شخصى مرا با پايش تکان سختى داد. سرم را بلند کردم، گفت: شانه هايت را از سينه ات باز کن. چشم باز کردم، ديدم همان مرد است که از خريد کوزه پرسيد. چنان ابهت او مرا فرا گرفت که چشمم حيران وسرگردان واز ديده ام ناپديد شد، واميد ويقينم به او بيشتر شد. سال هاى بعد به حج آمده ودر مواقف مقدسه به دعا ونيايش خود ادامه مى دادم. در آخرين سفر حج در پشت کعبه به همراه يمان بن فتح بن دينار، ومحمد بن قاسم علوى، وعلان کنانى، نشسته وبا يک ديگر صحبت مى کرديم. به نا گاه همان مرد را در حال طواف ديدم. او را مورد نظر ودقت قرار داده واز جا حرکت کرده با شتاب به سوى او رفتم. وى به طواف خود ادامه داد تا اينکه به کنارحجر الاسود رسيد. مرد، سائلى را ديد که از مردم سؤال مى کرد وچيزى مى خواست وآنان را به خدا قسم مى داد که صدقه اى به او بدهند. همينکه چشم آن مرد به سائل افتاد خود را بر روى زمين انداخته وچيزى از آن برداشته وبه سائل داد. من از سائل پرسيدم: چه چيزى به تو داد. وى از نشان دادن به من امتناع کرد. دينارى به او داده وگفتم: آن چه در دست دارى به من نشان ده. دستش را باز کرد، ديدم بيست دينار در کف دست او است. در قلبم يقين کردم که آن مرد مولاى من حضرت بقيه الله - عليه السلام - است. وبعد به جاى خود برگشتم ولى چشمم به سوى کعبه ومطاف بود. تا اينکه از طواف فارغ شد وبه طرف ما آمد. از ديدار او هيبت شديدى به ما دست داد وهمگى در جمال او خيره شده، به احترام او، از جا حرکت کرديم. واو در کنار ما نشست.از او پرسيديم: اهل کجا هستى؟ فرمود: از عرب هستم. گفتيم: از کدام طايفه عرب؟ فرمود: از بنى هاشم. گفتيم: از کدام خانواده بنى هاشم؟ فرمود: بر شما پوسيده نخواهد ماند. آيا مى دانيد که حضرت زين العابدين - عليه السلام - بعد از اتمام نماز در سجده شکر چه مى گفت؟ گفتيم: نه.

فرمود: چنين مى گفت: يا کريم مسکينک بفنائک يا کريم فقيرک زائرک، حقيرک ببابک يا کريم. بعد از گفتن اين کلمات از کنار ما برخاسته ورفت. وما به جنب وجوش آمده با يک ديگربه صحبت وگفتگو وتفکر درباره او پرداختيم، ولى به جائى نرسيده ونتيجه اى نگرفتيم. فرداى آن روز بارديگر او را در حال طواف ديديم. ديدگان را به سوى او دوختيم. بعد ازآن که از طواف فارغ شد، به طرف ما آمده ودر کنار ما نشست. با ما گرم گرفته وشروع کرد به صحبت کردن وفرمود: آيا مى دانيد که حضرت زين العابدين - عليه السلام - در تعقيب نماز چه دعا مى کرد؟ گفتيم: به ما بياموز. فرمود: آن حضرت چنين مى گفت: اللهم انى اسئلک باسمک الذى به تقوم السماء والارض وباسمک الذى به تجمع المتفرق وبه تفرق بين المجتمع وباسمک الذى تفرق به بين الحق والباطل وباسمک الذى تعلم به کيل البحار وعدد الرمال ووزن الجبال ان تفعل ب(کذا وکذا. اين کلمات را که مى فرمود، روى به من نمود وبعد از نزد ما رفت. من به دعاى خود ادامه مى دادم، تا اينکه به عرفات رفتيم. ودر آنجا نيز همان دعاى قبلى خود را ادامه دادم. تا اينکه به مزدلفه رفته، در آنجا بيتوته کرديم. شب در خواب حضرت رسول- صلى الله عليه وآله وسلم - را ديدم. فرمود: آيا به حاجتت رسيدى؟ از خواب که بيدار شدم يقين کردم که آن شخص حضرت بقيه الله - عليه السلام - بوده است.

على بن ابراهيم بن مهزيار

ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، از ابو عبد الله محمد بن سهل جلودى، از ابو الخير احمد بن محمد بن جعفر طارى کوفى در مسجد ابو ابراهيم موسى بن جعفر، از محمد بن حسن بن يحيى حارثى، از على بن ابراهيم بن مهزيار اهوازى نقل کرده است: در يکى از سفرهاى حج وارد مدينه شدم وچند روزى در آن شهر مانده، در باره حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - به جستجو وتحقيق پرداختم. ولى هيچ خبر واثرى از او نيافتم وبسيار غمناک شدم وترسيدم که ديگر به اين آرزوى ديرينه ام که زيارت حضرت بقيه الله - عليه السلام - است نرسم. از مدينه به مکه رفتم. حجم را تمام کرده، بعد از آن يک هفته ديگر در مکه مانده وبه انجام عمره پرداختم ودر تمام اين اعمال همه اش در فکر آن حضرت بودم. روزى در کنار خانه کعبه نشسته ودر همين باره به فکر فرو رفته بودم، به ناگاه در خانه کعبه باز شد وانسان خوش قد وقامتى را هم چون شاخ سرو ديدم که بردى را به کمر بسته وبرد ديگرى را بر دوش انداخته وگوشه بردش را از روى شانه اش به يکسو انداخته، از ديدارش دلم شاد شد وبى درنگ به سوى او رفتم. نظرى به سوى من افکنده وگفت: از کجا هستى اى مرد؟ گفتم: از عراق. گفت: از کدام عراق؟ گفتم: از اهواز. گفت:آيا ابن الخصيب را مى شناسى؟ گفتم: آرى. گفت: خداوند رحمتش کند، چه شبهاى طولانى، وبيداريهاى زياد، واشکهاى ريزانى داشت. بعد فرمود: ابن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم: خودم هستم. گفت: خداوند زنده نگه دارتت. خوش آمدى اى ابو الحسن بعد با من معانقه ومصافحه کردو گفت: اى ابو الحسن آن نشانه اى که بين تو وحضرت عسکرى - عليه السلام - بود چه کردى؟ گفتم: با خود آورده ام. دستم را به جيبم برده وانگشترى را که بر روى آن نوشته بود: محمد وعلى در آوردم. وقتى آن را ديد وآن نوشته را خواند، آن قدر گريست که پارچه اى که بر روى دست گرفته بود خيس شدوگفت اى امام عسگرى اى ابو محمد خداوند تو را رحمت کند تو زيور امت بودى. خدواند تو را به امامت گرامى داشته، تاج علم ومعرفت را بر سرت نهاده. ما در پيشگاه شما صابر وپايدار خواهيم بود. بعد بار ديگر با من مصافحه ومعانقه کرده وگفت: اى ابو الحسن چه حاجتى دارى؟ گفتم: امام پنهان از مردم دنيا را مى خواهم. گفت: او محجوب ودر پس پرده از شما نيست بلکه پرده هاى او اعمال بد شما است. حرکت کن وبه سوى کاروانت برو ومنتظر ديدار من باشد.هنگامى که خورشيد غروب کند وستارگان هويدا شوند، در بين رکن وصفا منتظر تو هستم. من روحم آرامش گرفته، خوش حال وخشنود شده، يقين کردم که خداوند مرا گرامى داشته واين فضيلت را به من داده است. منتظر رسيدن وقت شدم. تا اينکه آن هنگام فرا رسيد. شترم را برداشته وبر پشت آن سوار شده وآن شخص را ديدم که مرا صدا مى زد ومى گفت: اى ابو الحسن بيا اينجا. نزد او رفتم. سلامى به من داد وگفت: راه بيافت اى برادر وى جلو افتاده ومن از پشت سر، از اين محله به آن محله، از اين دره به آن دره، وبعد از کوهى بالا رفت تا مشرف بر دشت طائف شديم. بعد گفت: اى ابو الحسن پياده شود، تا بقيه نماز شب را بخوانيم. پياده شديم ودو رکعت نماز فجر را خواندم. گفتم:آن دو رکعت ديگر. گفت: آن دو رکعت جزء نماز شب است ونماز وتر نيز مربوط به آن است. وقنوت در هر نمازى جايز است. وگفت: حرکت کن برادر. وبعد مرتب از اين دره به دره ديگر، واز اين تپه به تپه ديگرحرکت کرده تا به تپه بلندى هم چون کافور رسيديم. به دورها نظر افکندم. خانه اى بافته از موى که از درون آن نور به آسمان مى رفت ومى درخشيد نمايان شد. گفت: خوب چشمهايت را باز کن، آيا چيزى مى بينى؟ گفتم: خانه اى از موى مى بينم. گفت: آرزوى تو در همان جا است. وى از تپه پائين آمده ودر صحرا قدم زده ومن از پشت سر او حرکت مى کردم، تا رسيدم به وسط بيابان، از شترش پياده شده، آن را رها کرده ومن هم از شترم پياده شدم. به من گفت: آن را رها کن. گفتم: اگر گم شد چه کنم؟ گفت: اين جا بيابانى است که جز مؤمن به آن وارد نمى شود وجز مؤمن کسى ازآن خارج نمى شود. بعد جلو تر از من وارد خيمه شد وبه زودى از آن وارد نمى شود وجز مؤمن کسى از آن خارج نمى شود. بعد جلوتر از من وارد خيمه شد وبه زودى از آن بيرون آمده وگفت: بشارت باد به تو، اذن دخول براى تو صادر شد. من وارد شدم، ديدم از داخل خيمه نورى ساطع است، به عنوان امامت بر آن حضرت سلام کردم فرمود: اى ابو الحسن، ما شب وروز منتظر ورود تو بوديم. چرا اين قدر دير نزد ما آمدى؟

عرض کردم: آقاى من تا کنون کسى را نيافته بودم که دليل وراهمناى من به سوى شما باشد. فرمود: آيا کسى را نيافتى که تو را دلالت کند؟ بعد انگشت مبارک را به روى زمين کشيده وسپس فرمود: نه، لکن شماها اموالتان را فزونى بخشيديد وبر بينوايان مؤمنين سخت گرفته، آنان را سر گردان وبيچاره کرديد ورابطه خويشاوندى رادر بين خود بريديد (صله رحم انجام نداديد)، ديگر شما چه عذرى داريد؟گفتم: توبه، توبه، عذر مى خواهم. ببخشيد، ناديده بگيريد. سپس فرمود: اى پسر مهزيار اگر نبود که بعضى ازشما براى بعضى ديگر استغفار مى کنيد، تمام کسانى که بر روى زمين هستند نابود مى شدند به جز خواض شيعه. همانهائى که گفتارشان با کردارشان همانند است. بعد فرمود: اى پسر مهزيار ودر اين حال دست مبارک را کشيد، آيا تو را خبر دار کنم؟ هر گاه که کودک بنشيند، مغربى به جنبش آيد، عمانى به راه افتد، با سفيانى بيعت شود، خداوند به من اجازه مى دهد وبين صفا ومروه به همراه سى صدو سيزده نفر همرنگ وهمانند، خروج مى کنم. به کوفه مى آيم ومسجد آن را ويران کرده، طبق ساختمان اول، آن را بناء مى کنم. وساختمانهائى را که ستمگران ساخته اند خراب مى نمايم. وبه همراه مردم حجه الاسلام را انجام مى دهم، وبه مدينه مى روم. حجره (اطاق خاص حضرت رسول - صلى الله عليه وآله -) را خراب کرده، کسانى را که در آنجا مدفون هستند، بيرون مى آورم ودستور مى دهم ابدان تازه وصحيح آنها را به کنار بقيع بياورند. وآن دو چوبى که روى آن نماز مى خواندند، بياورند. واز زير آنها برگ، سبز مى شود. ومردم به وسيله آن دو آزمايش مى شوند، سخت تر از آزمايش اول. منادى از آسمان صدا مى زند: اى آسمان نابود کن. واى زمين، بگير. در آن روز بر روى زمين کسى باقى نمى ماند جز مومنى که قلبش خالص به ايمان باشد. فرمود: بازگشت، بازگشت، بعد اين آيه را تلاوت فرمود: (ثم رددنا لکم الکره عليهم وامددناکم باموال وبنين وجعلناکم اکثر نفيرا).

ابراهيم بن محمد بن احمد انصارى در ضمن سى نفر

محمد بن جرير طبرى، از ابو الحسين محمد بن هارون، از پدرش، از ابو على محمد بن همام، ازجعفر بن محمد بن مالک فزارى کوفى، از محمد بن جعفر بن عبد الله، از ابراهيم بن محمد بن احمد انصارى نقل کرده است: در مستجار کنار خانه کعبه حاضر بودم، به همراه حدود سى نفر ازافرادى که در بين آنها بجز محمد بن قاسم علوى کسى ديگر از شيعيان نبود.در ششمين روز ذى حجه که براى طواف رفته بوديم ودر مستجار ايستاده بودم، جوانى از طواف خارج شد با لباس احرام ونعلين خود را به دست گرفته بود. با مشاهده او از ابهت وشکوهش همگى از جا حرکت کرده وبر او سلام داديم... اين حديث را قبلا از طريق ابن بابويه نقل کرديم. واين همان حديث سى ونهم است. وبين دو روايت کمى فرق هست. در آخر روايت طبرى چنين آمده است: بعد با افسردگى واندوه از اين جدائى وفراق به مزدلفه رفتم، خوابيدم. وشب در خواب حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - را ديدم که به من مى فرمود: اى محمد، آيا خواسته وحاجت خود را يافتى وديدى؟ عرض کردم: که بود آن اى آقاى من؟ فرمود: همان کسى که ديشب او راديدى، صاحب الزمان تو بود. وى يادآور مى شد که اين داستان را تا اين زمان که بازگو مى کند فراموش کرده بود.

محمد بن احمد بن خلف

شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از قول جماعتى، از ابو محمد هارون بن موسى تلعکبرى، از احمد بن على رازى، از محمد بن على، از محمد بن احمد بن خلف روايت کرده است: در منزل معروف به عباسيه دو منزل مانده به فسطاط مصر به مسجدى وارد شديم. نوکران من به هنگام پياده شدن متفرق شدند وفقطيک غلام عجمى با من باقى ماند. در گوشه مسجد پير مردى را ديدم که در حال ذکر وتسبيح بود. ظهر که شد، نماز ظهرم را در اول وقت خواندم وغذا طلبيده واز پير مرد خواستم که با من غذا بخورد. وى دعوت مرا اجابت کرده وبعد از آنکه غذا خورديم، از اسم او واسم پدرش واز شهر وديار وشغل ومقصدش پرسيدم. گفت اسمش محمد بن عبد الله است. واز اهالى قم است. وسى سال است که در جستجوى حق از اين شهر به شهر ديگر مى رود. وحدود بيست سال است که در مکه ومدينه مجاور شده، در جستجوى اخبار وآثار است. سال دويست ونود وسه بعد از آنکه طواف را انجام داد، به مقام ابراهيم رفته وبه رکوع رفت وخوابش برد. آهنگ دعائى که تا آن وقت چنان صدائى به گوشش نرسيده بود او را به خود آورد. وى مى گويد: به سوى دعا کننده توجه کرمد. جوانى گندمگون که به زيبائى وخوش قامتى او تا آن وقت نديده بودم نظر مرا جلب کرد. سپس نماز خواند وبيرون شد وبه سعى پرداخت. من به دنبال او رفتم وخداوند به دلم انداخت که آن بزرگوار وجود مقدس حضرت بقيه الله - عليه السلام - است. بعداز آنکه از سعى فارغ شد به سمت يکى از دره هاى مکه بيرون رفت. ومن به دنبال او حرکت کردم، نزديک او شدم.غلامى سياه رنگ هم چون شتر نر فريادى بر سر من زد که تا آن وقت صدائى هولناک تر از آن نشنيده بودم وبه من گفت: چه مى خواهى، خداوند تو را بسلامت دارد؟ من ترسيده وسر جاى خود ايستادم. وآن شخص از نظرم دور شد وحيران وسرگردان ماندم. حيرت وسرگردانيم طول کشيد. از آنجا برگشته وخود را ملامت کردم که چرا با يک فرياد غلام ياه برگشتم وبه راه ادامه ندادم. با خداى خود خلوت کرده، شروع کردم به راز ونياز با او وبه حق رسول وخاندانش از او خواستم که کوشش وسعى مرا بى فايده نگذارد.و چيزى براى من آشکار کند که قلبم پايدار وديدگانم فروغ يابد. چند سالى گذشت به زيارت قبر حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - رفتم. در داخل حرم بين قبر ومنبر ديده ام به خواب رفت. به ناگاه کسى مرا حرکت داد. از خواب بيدار شدم. همان غلام سياه را ديدم. گفت: چه خبر دارى؟ وچگونه هستى؟ گفتم: الحمد لله، خدا را سپاس مى گويم وتو را نکوهش مى کنم. گفت: اين کار را نکن. من ماموريت داشتم که بدانسان با تو خطاب کنم. تو خير فراوانى را يافته اى، خوشحال باش ونسبت به آن چه که ديده ومشاهده کرده اى، بر سپاس گزارى از خداوند بيفزاى. فلان کسى چه کرد؟ اسم يکى از براردان شيعه رابرد. گفتم: در برقه است. گفت: راست گفتى. فلان کسى چه مى کند؟ اسم يکى از دوستانم را که در عبادت وپرستش خداوند کوشا وبينش مذهبى او زياد بود برد.

گفتم: در اسکندريه است. وهمين طور اسم عده اى از برادرانم را برد.بعد اسم ناشناسى را برده وگفت: نقفور چه مى کند؟ گفتم: او را نمى شناسم. گفت: چگونه او را بشناسى، او يک مرد رومى است که خداوند او را هدايت مى کند واز قسطنطنيه، براى يارى ما خروج مى کند. بعد از مرد ديگرى پرسيد. گفتم: نمى شناسم. گفت ک اين مردى است ازاهل هيت واز ياران مولايم مى باشد. برو به نزد دوستانت وبه آنان بگو. اميدواريم که خداوند براى يارى مستضعفين، وانتقام از ستمگران اجازه دهد. من به هنگام ديدار عده اى از دوستانم، اين پيام را به آنان رسانده، آن چه که بر من تکليف شده، به آنان گفتم. من (همان پير مرد به محمد بن احمد مى گويد) مى روم وبه تو تذکر مى دهم که به آن چه که بارت را سنگين مى کند وجسمت را ناتوان مى سازد، خودت را به اشتباه نيانداز. وخود را بر اطاعت از پرودگار محصور ومحدود کن. زيرا امران شاء الله نزديک است. من به صندوق دارم دستور دادم که پنجاه دينار بياورد واز او در خواست کردم که از من بپذيرد، ولى نپذيرفته وگفت: برادرم، خداوند بر من حرام کرده است که اين پول را از تو بگيرم. زيرا نيازى به آن ندارم. همان گونه که درصورت نياز مندى بر من حلال کرده است که بگيرم. به او گفتم: آيا اين سخن را غير از من، کسى ديگر از مامورين حکومتى شنيده است؟ گفت: آرى، برادرت احمد بن حسين همدانى که اموالش را در آذربايجان گرفته اند. وبراى رفتن به حج اجازه خواسته که برود به اميد آنکه آن کسى که من ديده ام او هم ببيند. واحمد بن حسين همدانى در همان سال به حج رفت ورکزويه بن مهرويه او را کشت. ما از يک ديگر جدا شديم ومن به مرز رفتم وبعد حج را انجام داده ودر مدينه مردى را که اسمش طاهر واز فرزندان حسين اصغر بود، وگفته مى شد که چيزى از اين موضوع مى داند ديدم. ومواظب ومراقب او بودم تا اينکه کاملا با من مانوس شد واطمينان پيدا کرد وبر صحت عقيده وگفتارم آگاه شد. به او گفتم: اى پسر رسول خدا به حق پدران پاکت از توخواهش مى کنم که آن چه در اين زمينه مى دانى بهع من هم بگو. زيرا کسى که من به عدالت او مطمئن هستم شهادت داده است که قاسم بن عبيد الله بن سليمان بن وهب بخاطر مذهب وعقائدم تصميم به کشتن من گرفته، وچندين بار مى خواسته خونم را بريزد. ولى خداوند مرا از دست او نجات داده است. گفت: برادرم، آن چه که از من مى شنوى کتمان کن، خير وخوبى در ميان همين کوه ها است. وکسانى که شبانه، زاد وتوشه به اين کوه، به جاهاى مشخص مى برند امور شگفتى را مى بينند. وما از جستجو وتفتيش نهى شده ايم. با او وداع کرده وبرگشتم.

يوسف بن احمد جعفرى

شيخ طوسى درکتاب الغيبه روايت مى کند از احمد بن عبدون معروف به حاشر، از ابو الحسن محمد بن على شجاعى کاتب، از ابو عبد الله محمد بن ابراهيم نعمانى، از يوسف بن احمد جعفرى که گويد: در سال سى صد وشش به حج رفتم. وتا سال سى صد ونه در مکه مجاور شدم. وبعد به قصد شام از آنجا خارج شده، در بين راه روزى نماز صبح من قضاء شد. از شتر پياده شده وخود را آماده خواندن نماز کردم. چهار نفر را در محملى ديدم، ايستاده وبا تعجب به آنها نگاه مى کردم. يکى از آنان گفت: از چه تعجب مى کنى، نماز را نخوانده وبا مذهبت مخالفت کرده اى؟ به همان کس که اين جمله را به من گفت، خطاب کرده وگفتم: تو از کجا مذهب مرا مى دانى؟ گفت: آيا دوست دارى صاحب الزمان را ببينى؟ گفتم: آرى. به يکى از آن چهار نفر اشاره کرد. گفتم: مولاى من، داراى علائم ونشانه هائى است. گفت: هر کدام را که دوست دارى، آيا مى خواهى که محمل از بالاى شتر با تمام سر نشينان به آسمان برود، يا اينکه بدون سر نشين بالا رود؟ گفتم: هر کدام که باشد خود دليل وعلامتى است. به ناگاه ديدم محمل با سر نشينانش بالا رفت. وآن مرد به مردى ديگر اشاره مى کرد که رنگش گندمگون وگويارنگش مثل طلا بود. بين دو چشمانش آثار سجده ديده مى شد.

اين قضيه را راوندى در الخرائج والجرائح روايت کرده وگفته است: از يوسف بن احمد جعفرى روايت شده است که گويد: در سال سى صد وشش به حج رفتم وسه سال د رمکه مجاور شدم وبعد به سوى شام حرکت کردم...

احمد بن عبد الله هاشمى به همراه سى ونه نفر ديگر

شيخ طوسى در کتاب ر الغيبه، از احمد بن على رازى، از محمد بن على، از محمد بن عبد ربه انصارى همدانى، از احمد بن عبد الله هاشمى، از فرزندان عباس نقل مى کند: در سامرا به خانه حضرت امام حسن عسکرى - عليه السلام - در روز شهادت آن حضرت، در مراسم تشييع جنازه شرکت کردم. ما چهل نفر بوديم که اطراف جنازه را گرفته ود رانتظاربسر مى برديم که چه کسى مى خواهد نماز بخواند. در اين هنگام جوانى ده ساله با پاى برهنه، عبائى را بر سر افکنده وصورت را با آن پوشانده، از اطاق بيرون آمد. ما بدون اينکه او را بشناسيم از هيبت وشکوه او، به احترامش از جا بلند شديم. او جلوآمد ومردم پشت سر او صفت کشيده، بربدن پدر نماز خواند. وبه اطاقى ديگر غير از آن اطاقى که از آن بيرون آمده بود داخل شد. ابو عبد الله گويد: در مراغه مردى از اهالى تبريز را ديدم به نام ابراهيم بن محمد تبريزى که همين حديث هاشمى را، به همين گونه، بدون هيچ تفاوتى نقل کردو گويد: از آن مرد همدانى پرسيده وگفتم: جوانى ده ساله از نظر قد واندام يا از نظر سن؟ زيرا وى روايت کرده است که تولد آن حضرت در سال دويست وپنجاه وشش بوده است وغبت حضرت عسکرى - عليه السلام - در سال دويست وشصت، چهار سال بعد از ولادت بوده است؟ گفت: نمى دانم، من همين طور شنيدم. پير مرد فهمى که از همشهريان او بود وداراى علم وروايت بود، گفت: ده ساله از نظر قد واندام.

على بن ابراهيم بن مهزيار

شيخ در غيبت، از جماعتى، از تلعکبرى، از احمد بن على رازى، از على بن حسين، از مردى که او را از اهالى قزوين دانسته واسمش را نياوره است، از حبيب بن محمد بن يونس بن شاذان صنعانى روايت کرده است: در اهواز به ديدار على بن ابراهيم بن مهزيار رفتم واز او درباره خاندان حضرت عسکرى - عليه السلام - سؤال کردم. گفت: برادرم، تو از يک امر عظيمى پرسيدى. من بيست سفر به حج رفتم ودر تمام اين سفرها تمام خواسته ام آن بود که مولايم حضرت بقيه الله - عليه السلام - را به چشم ببينم. هيچ اثرى از او نمى ديدم وخبرى نمى شنيدم. در اين باره خيلى فکر مى کردم. وشب وروز در انتظار فرا رسيدن موسم حج بودم. فصل حج که رسيد کارهايم را جمع وجور کرده، به سوى مدينه حرکت کردم. در همان حال وهوى بودم تا اينکه وارد مدينه شده واز خاندان حضرت عسکرى - عليه السلام - جويا شدم، ولى اثرى نديده وخبر نشنيدم. در همان فکر از مدينه خارج شده به مکه رفتم. به حجفه که رسيدم يک روز در آنجا مانده، واز آنجا به سوى غدير رفتم که چهار ميل تا جحفه فاصله داشت. وقتى به مسجد غدير رفته، نماز خواندم، وسر بسجده گذاشته وبا جديت هر چه تمام تر به دعا وراز ونياز با خداوند پرداختم. از آنجا بيرون آمده به سوى عسفان حرکت کردم. وبه همين گونه وبا همين حال بودم تا اينکه وارد مکه شدم. چند روزى د رمکه مانده به طواف واعتکاف مشغول بود. شبى در حال طواف جوانى خوش بو، زيبا که با وقار هر چه تمام تر را مى رفت، واطراف خانه کعبه طواف مى کرد ديدم. دلم بسوى او پر کشيد به سوى او رفته، دامن او را گرفته واو را تکان دادم. به من گفت ک از کجائى؟ گفتم: از اهالى عراق مى باشم. گفت: از کدام عراق؟ گفتم: از اهواز. گفت:آيا خصيب را مى شناسى؟ گفتم: خداوند او را بيامرزد. دعوت حق را لبيک گفته است. گفت: چه شبهاى طولانى وچه زياد تلاوت قرآن مى کرد. وچه اشکهاى ريزانى که داشت. آيا على بن ابراهيم بن مهزيار را مى شناسى؟ گفتم: من خودم على بن ابراهيم بن مهزيار هستم. گفت: خداوند تو را زنده دارد وزنده باشى اى ابو الحسن آن علامت ونشانه اى که بين تو وحضرت عسکرى - عليه السلام -بود چه شد، آيا آن را دارى؟ گفتم:آرى همراه من است. گفت: بده ببينم. دستم را به گريبان برده وآن را بيرون آورده وبه او دادم. همين که چشمش به آن انگشتر افتاد نتوانست جلوگريه اش را بگيرد. با شدت گريست بطورى که دامنش (آستينش) تر شد. وبعد گفت: هم اکنون به تو اجازه داده شده است، اى پسر مهزيار برو به کاروانت وآماده باش، تا اينکه شب فرا رسد. هنگامى که تاريکى همه جا را فرا گرفت، برو به شعب بنى عامر. بزودى مرا خواهى ديد. من به منزلم رفته، همين که وقت فرا رسيد، شترم را آماده وافسارى محکم به دهان او زده سوار بر آن شده وبا سرعت وجديت هر چه تمام تر خود را به شعب بنى عامر رساندم. ديدم آن جوان ايستاده ومنتظر من است. صدا زد: اى ابو الحسن بيا جلو. نزديک او شدم. ابتدا به سلام کرده وگفت: برادرم راه برو.

با يک ديگر همينطور که راه مى رفتيم صحبت مى کرديم. تا اينکه کوه هاى عرفات را در هم نور ديده وبه کوه هاى منى رسيديم. سپيده نخستين (فجرکاذب) دميد وما به اواسط کوه هاى طائف رسيده بوديم. به آنجا که رسيديم دستور داد که از شتر پياده شده ونماز شب بخوانيم. نماز شب را خوانده، دستور داد که نماز وتر را نيز بخوانم. آن را نيز خواندم واين يک بهره علمى بود که از او بردم که نماز وتر را نيز بهمراه نافله شب بخوانم. بعد دستور داد سر به سجده بگذارم وپيشانى بر خاک. بعد از اتمام نماز سوار شد وبه من نيز دستور داد که سوار شوم. او حرکت کردو به راه خود ادامه داد، ومن هم بااو مى رفتم، تا اينکه به بالاى تپه طائف رسيدم. گفت: آيا چيزى را مى بينى؟ گفتم: آرى. تپه اى از ريگ وخيمه اى از موبر بالاى آن که نور از داخل آن مى درخشد. چشمم به آن اطاق که افتاد، دلم شاد وخوشحال شد. گفت: اى على بن ابراهيم آرزو واميد در همان جا است، راه برو وبا من بيا. من به همراه او به راه افتادم، تا اينکه از بالاى تپه به پائين تپه رسيديم. گفت: پائين بيا. اينجا هر سر سختى، نرم وهموار مى شود وهر ستمگرى، فروتن وخاضع مى گردد. بعد گفت: زمام شتر را رها کن. گفتم: به چه کسى بسپارم؟ گفت: اينجا حرم حضرت قائم - عليه السلام -است، جز مؤمن کسى به اينجا داخل وخارج نمى شود. افسار شتر را رها کرده وبا او به راه افتادم. تا اينکه نزديک در خيمه شد، جلوتر از من به داخل خيمه رفت. وبه من گفت: اينجا بايست تا برگردم. بعد برگشته وگفت: وارد شو، سلامت وآرامش در اينجا است. وارد شدم. حضرت را ديدم نشسته در حاليکه بردى را به کمر بسته وبردى ديگر را بر دوش افکنده، وبردش را بر روى دوش شکسته وبرگردانده، اندامش در لطافت مانند گل بابونه، ورنگ مبارکش در سرخى هم چون گل ارغوانى است که قطراتى از عراق مثل شبنم بر آن نشسته باشد، ولى چندان سرخ نبود. قد مبارکش مانند شاخه درخت بان، يا چوبه ريحان بود. جوانى سخاوتمند، پاکيزه وپاک سرشت بود، که نه بسيار بلند ونه خيلى کوتاه بلکه متوسط القامه بود. سر مبارکش گرد، پيشانيش گشاده، ابروانش بلند وکمانى، بينيش کشيده وميان بر آمده، صورتش کم گوشت، برگونه راستش خالى، مانند پاره مشکى بود که بر روى عنبر کوبيده قرار داد. همينکه چشمم به آن حضرت افتاد، سلام کردم. وحضرت جوابى از سلام من، بهتر ونيکوتر داد. سپس مرا مخاطب قرار داده واحوال مردم عراق را پرسيد. عرض کردم: آقاى من مردم عراق براندامشان، لباس خوارى وبيچارگى پوشانيده شده است. وبا زحمت وخوارى در بين ديگر مردم زندگى مى کنند. فرمود: اى پسر مهزيار روزى فرامى رسد که شما بر آنان چيره شده اختيار آنان را بدست مى گيريد، همان گونه که آنان امروز بر شما حاکمند. ودر آن روز آنان به دست شما خوارند. عرض کردم: آقاى من وطن دور است وخواسته ها فراوان. (جاى شما دور است وتشريف آوردنتان به طول انجاميد است). فرمود: اى پسر مهزيار پدرم از من پيمان گرفته که بامردمى که مورد خشم وغضب الهى قرار گرفته، وخداوند نفرين ولعنتشان کرده، وخوارى دنيا وآخرت، وعذاب دردناک براى آنها است همسايگى نکنم.و به من دستور داده است که جز در قله هاى کوه ها وبيابان هاى نا هموار ساکن نشوم. خداوند مولاى شما است تقيه را پيش گير. ومن خود اکنون درحال تقيه بسر مى برم، تا روزى که خداوند به من اجازه فرمايد که خارج شوم. عرض کردم: آقاى من چه وقت قيام مى فرمائى؟ فرمود: موقعى که راه حج را به روى شما بستند. وخورشيد وماه در يک جا جمع شوند وستارگان در اطراف آن به گردش در آيند.

عرض کردم: يابن رسول الله اين علائم کى خواهد بود؟ فرمود: در فلان سال دابه الارض از بين صفا ومروه بيرون مى آيد. در حاليکه عصاى حضرت موسى وانگشترى سليمان با او است. ومردم را به سوى محشر سوق دهد. (به قيامت فرا خواند ومتوجه روز قيامت گرداند). على بن ابراهيم گويد: چند روزى در خدمت آن حضرت ماندم. وبعد از آنکه به منتهاى آرزوى خود رسيده بودم، اجازه گرفته به طرف منزلم برگشتم. به خدا سوگند از مکه تا کوفه که رفتم. ونو کرم مرا پذيرائى مى کرد، هيچ گونه ناراحتى در راه نديدم. وبخوبى وسلامتى به وطن برگشتم. ودرود وسلام مخصوص خداوند بر محمد وخاندان او باد.

حسن بن عبد الله تميمى

شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از احمد بن على رازى، از ابو ذر احمد بن ابى سوره، که وى همان محمد بن حسن بن عبد الله تميمى است، که زيدى مذهب بود، نقل کرده است که وى مى گويد: من اين داستان را از عده زيادى شنيدم که آن را از پدرم نقل مى کردند که: من به سوى حيره حرکت کردم. هنگامى که به حيره رسيدم، جوانى خوش صورت را در حال نماز خواندن ديدم. بعد از اتمام نماز به مشرعه آمديم. به من گفت: اى ابو سوره کجا مى خواهى بروى؟ گفتم: کوفه. گفت: با چه کسى؟ گفتم: با مردم. گفت: ما نمى خواهيم دسته جمعى برويم. گفتم: پس با که برويم؟ گفت: هيچ کس را نمى خواهيم. گويد: آن شب را تا به صبح راه رفتيم، تا به قبرستان نزديک مسجد سهله رسيديم. گفت: آنجا منزل تو است اگر مى خواهى برو، سپس گفت: تو به ابن زرارى على بن يحيى خواهى گذشت. به او بگو از مالى که نزد او است به تو بدهد. گفتم: به من نخواهد داد. گفت: به او بگو. اين نشانى که آن پول اين قدر دينار واين اندازه درهم است. ودر فلان جا است، واو مى بايد اين اندازه پرداخت کند.

به او گفتم: تو که هستى؟ گفت: من محمد بن الحسن مى باشم. گفتم: اگر از من نپذيرفت ودليل ونشانه خواست، چه بگويم؟ گفت: من پشت سر تو هستم. وى مى گويد: من نزد ابن زرارى رفتم. به او گفتم: آن پول رابه من بده. به او گفتم که او فرمود: من پشت سر تو هستم. گفت: بعد از اين چيزى نخواهد بود وگفت: اين را جز خداوند خبر نداشت. ومال را به من داد. در حديثى ديگر آمده است که ابو سوره مى گويد: آن مرد از احوال من پرسيد ومن از تنگى معيشت ومخارج زندگيم به او گفتم. به همراهى با من ادامه داد تا سحر گاه به نواويس رسيديم. وروى زمين نشستيم. با دست خود زمين را گود کرد وآب بيرون آمده وضوء گرفت. وسيزده رکعت نماز خواند. وبعد به من گفت: برو نزد ابو الحسن على بن يحيى وبه او سلام برسان. وبه او بگو آن مرد مى گويد: به ابو سوره از هفتصد دينارى که درفلان جا دفن است صد دينار بده. من همان ساعت به منزل او رفته، در را کوبيدم. کنيزش پشت در آمد وگفت: کيست؟ گفتم: به ابو الحسن بگو ابو سوره است. صداى او را شنيدم که مى گفت: من با ابو سوره چه کار دارم. بعد نزد من آمده به او سلام کرده وداستان را به او گفتم. به درون منزل رفته وصد دينار براى من آورد. به من گفت: آيا با او دست داده اى؟ گفتم: آرى. دستم را گرفته وبر ديدگانش گذاشت وبه صورتش کشيد. احمد بن على گويد: اين خبر از محمد بن على جعفرى، وعبد الله بن حسن بشر خراز، وغير آن دو روايت شده است ودر نزد آنان مشهور است.

زهرى وعمروى

شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از محمد بن يعقوب بطور مرفوع از زهرى نقل مى کند: به دنبال اين امر زحمت فراوانى کشيدم تا اينکه اموال خوبى را از دست دادم. به خدمت محمد بن عثمان عمروى رفته، ملازم خدمت او شده، ودرباره آن حضرت از او سؤال کردم. در جوابم گفت: راهى ندارد ونمى توانى دست رسى پيدا کنى. من خضوع والتماس کردم. فرمود: فردا صبح بيا. صبح به منزل او رفتم. از من استقبال کرد. جوانى خوش چهره که از همه جوانان زيباتر وخوشبوتر، وبه شکل وقيافه تجار بود، وهم چون آنان در آستين خود چيزى داشت همراه او بود. چشمم که به او افتاد به عمروى نزديک شده، به من اشاره کرد. در مقابل آن جوان ايستاده وسوالاتى از آن بزرگوار نمودم. وپاسخ همه سوالات مرا داد.بعد خواست وارد منزل بشود. آن خانه چندان مورد نظر نبود. محمد بن عثمان گفت: اگر مى خواهى چيزى بپرسى بپرس، که ديگر بعد از اين او را نمى بينى. من هم بدنبال او رفتم که بپرسم. توجهى به من نکرده ووارد منزل شد. وجز اين دو جمله، چيزى نفرمود: ملعون است، ملعون است کسى که نماز عشاء را چندان به تاخير اندازد که ستارگان آسمان زياد شوند. ملعون است، ملعون است کسى که نماز صبح را چندان به تاخير اندازد که ستارگان آسمان نا پديد شوند.

اسماعيل بن على نوبختى

شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از احمد بن على رازى، از محمد بن على، از عبيد الله بن محمد بن جابان دهقان، از ابو سليمان داود بن غسان بحرانى نقل کرده است که: براى قرائت حديث نزد ابو سهل اسماعيل بن على نوبختى رفتم. وى گفت: ميلاد م ح م د بن حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب - عليهم السلام - از اين قرار بوده است که آن حضرت در سال دويست وپنجاه وشش در شهر سامرا متولد شد. مادرش صيقل وکنيه اش ابوالقاسم است. حضرت رسول - صلى الله عليه وآله وسلم - به اين کنيه سفارش کرده وفرموده است: اسم او مانند اسم من، وکنيه اش کنيه من است. لقبش مهدى وحجت خدا است. منتظر وصاحب الزمان است. اسماعيل بن على گويد: بر حضرت عسکرى - عليه السلام - وارد شدم. در همان بيمارى فوتش، در حضورش نشسته بودم که حضرت به خادمش عقيد - وى غلامى سياه واز اهالى نوبه بود. که قبلا خدمتگزار منزل حضرت هادى - عليه السلام - بود وحضرت عسکرى - عليه السلام - را بزرگ کرده بود - گفت: اى عقيد آبى را با مصطکى برايم بجوشان. بعد از آن که جوشيد صيقل کنيز حضرت ومادر صاحب الزمان - عليه السلام - براى حضرت آورد. همينکه قدح به دست آن حضرت رسيد وخواست بياشامد، دستش به طورى لرزيد که قدح به دندانهاى جلو حضرت مى خورد. آن را به زمين گذاشت. وبه عقيد فرمود: وارد خانه بشو کودکى را در حال سجده خواهى ديد. او را نزد من بياور. ابو سهل گويد: عقيد گفت: من داخل خانه شدم تا آن کودک را بيابم وبياورم. کودکى را ديدم که سر به سجده گذارده وانگشت سبابه خود را به سوى آسمان بلند کرده است. به او سلام دادم. نمازش را مختصر کرد. گفتم: آقاى من شما را مى طلبد. در اين هنگام مادرش صيقل آمد دست او را گرفته ونزد پدرش حضرت عسکرى - عليه السلام - برد. ابو سهل گويد: هنگامى که آن کودک به خدمت حضرت عسکرى - عليه السلام - رسيد، سلام داد. رنگش همچون در، موهاى سرش کوتاه، ميان دندانهايش باز بود. چشم حضرت عسکرى - عليه السلام - که به او افتاد گريه کرده وفرمود: اى آقاى افراد خانواده خويش، آب بمن بده. من دارم به سوى پروردگارم مى روم. کودک قدح جوشيده به مصطکى را به دست گرفته، لبان حضرت را باز کرده وآب به دهان حضرت ريخت. بعد از آنکه نوشيد، فرمود: مرا براى خواندن نماز آمده کنيد. در دامن خوددستمالى انداخت. آن کودک حضرت را کم کم وبه تدريج وضوء داد، وبر سر وپاهايش مسح کشيد. حضرت عسکرى - عليه السلام - به او فرمود: فرزندم تو صاحب الزمان، تو مهدى، وتو حجت خداوند بر روى زمينش هستى. وتو فرزند وجانشين من مى باشى. من پدر تو وتو م ح م د بن حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب مى باشى. رسول خدا - صلى الله عليه وآله وسلم - تو را فرزند خود قرار داده وتو آخرين پيشوايان پاکيزه مى باشى. رسول خدا به وجود تو نويد داده واسم وکنيه تو را مشخص نموده است. وپدرم از قول پدران پاکش که درود خدا بر خاندان پيامبر باد، از من عهد وپيمان گرفته است. خداوند پروردگار ما است. او ستوده وبزرگوار است. ودر همان دم حضرت عسکرى - عليه السلام- از دنيا رحلت فرمود. صلوات الله عليهم اجمعين.

يعقوب بن يوسف وپيرزن

شيخ طوسى در کتاب الغيبه، از احمد بن على رازى، از ابو الحسين محمد بن جعفر اسدى، از حسين بن محمد بن عامر اشعرى قمى، از يعقوب بن يوسف ضراب غسانى، به هنگام بازگشت از اصفهان برايم نقل کرد: در سال دويست وهشتاد ويک به همراه عده اى از همشهريانم که در عقيده موافق با من نبودند، به حج رفتم. هنگامى که به مکه رسيديم، يکى از همراهان جلو تر رفته وخانه اى در بازار سوق الليل اجاره کرد. آن خانه همان خانه حضرت خديجه - سلام الله عليها - بود که به خانه حضرت رضا - عليه السلام -مشهور بود. در آن خانه پير زنى گندم گون زندگى مى کرد. هنگامى که فهميدم آن جا، خانه حضرت رضا - عليه السلام- است، از آن پير زن پرسيدم: تو چه نسبتى با اهل اين خانه دارى، وبه چه مناسبت اينجا را خانه حضرت رضا - عليه السلام - مى نامند؟ گفت: من از دوستداران آنان هستم. واينجا خانه حضرت على بن موسى الرضا - عليهما السلام - است که حضرت امام حسن عسکرى - عليه السلام - در اختيار من گذارده ومن از خدمتگزاران آن حضرت مى باشم. با شنيدن اين موضوع از آن پير زن، با وى انس گرفته، وقضيه را از همراهان خود که شيعه نبودند پنهان داشتم. شبها که از طواف فارغ مى شدم، با آنان در رواق خانه مى خوابيدم. ودر را مى بستيم وسنگ بزرگى را که در آنجا بود غلطانيده وپشت در مى گذاشتيم. چند شب پى در پى مى ديدم، نورى شبيه نور مشعل رواق ما را که در آن مى خوابيديم روشن مى کند. ومى ديدم که در خانه باز مى شود. ولى کسى از ساکنان خانه آن را باز نمى کرد. مرد متوسط القامه گندمگون مايل به زرد رنگ را مى ديدم که صورتى کم گوشت داشت واثر سجده در پيشانيش ديده مى شد. دو پيراهن ويک پارچه نازک که سر وگردن خود را با آن پوشانده، وکفش بى جوارب به پا کرده، از پله هابه غرفه خانه همان جائى که آن پير زن در آنجا بود، وبه ما مى گفت که دخترش در آن غرفه است، وکسى را نمى گذاشت به آن اطاق برود، وارد شد. من آن نور را به هنگام ورود آن مرد به آن اطاق مى ديدم. وبعد آن را در اطاق مشاهده مى کردم. بدون اينکه چراغى وجود داشته باشد. همراهان من نيز همين نور را مشاهده مى کردند وگمان مى کردند که اين مرد با دختر آن پير زن رفت وآمد دارد واو را صيغه کرده است. وگفتند: اينان که پيروان على بن ابى طالب مى باشند متعه را جايز مى دانند، با اينکه حرام است. (البته به پندار وگمان آنها). وما مى ديديم که آن مرد به اطاق مى آيد وخارج مى شود ولى در بسته وسنگ بزرگ، بر سر جايش، پشت در است. ما اين در را بخاطر حفظ اثاثيه خود مى بستيم وهيچ کس را نمى ديديم که آن را باز کند وببندد. ولى آن مرد داخل وخارج مى شد، وسنگ سر جايش بود. تا اينکه ما خودمان آن را برداريم ودر را باز کنيم. يا مشاهده اين حالت غافل از اينکه ممکن است معجزه وکرامتى باشد، پريشان احوال گشته به پير زن مراجعه نموده، تا از آمد ورفت آن مرد آگاه شوم. به او گفتم: من مى خواهم به تنهايى با تو صحبت کنم. وکسى از همراهان من نباشد وچنين موقعيتى دست نمى دهد. تو هر وقت مراتنها ديدى وکسى در اطاق، با من نبود به اطاق ما بيا، تا در باره موضوعى از تو سؤال کنم. فورا گفت: من هم مى خواستم رازى را براى تو آشکار کنم. وبخاطر افرادى که همراه تو بودند نمى توانستم. گفتم: چه مى خواستى بگوئى؟ گفت: به تو مى گويد (اسم کسى را نبرد) با ياران وهمراهانت دشمنى نکن وبه آنها ناسزا مگو. زيرا آنان دشمن تو مى باشند، بلکه با رفق وملايمت با آنان صحبت کن. گفتم: چه کسى چنين مى گويد؟ گفت: من مى گويم. از هيبتى که داشت جرات نکردم که سوالم را تکرار کنم. وگفتم: مقصود شما کدام ياران من هستند؟ وفکر مى کردم مقصودش همين همسفريهاى من هستندکه با آنها به حج آمده ام. گفت: شريک هاى تو در شهر وديارت که هم اکنون در اين خانه با تو مى باشند. اتفاقا در سابق با کسانى که در خانه بودند، در مسائل مذهبى درگيرى ومباحثه اى داشتيم. وآنها درباره من نزد حکومت سعايت کرده، تا جائى که از ترس فرار کرده وپنهان گشتم. واز اينجا فهميدم، مقصود پير زن همان ها است. به او گفتم: تو از کجا با امام رضا - عليه السلام - آشنائى وارتباط دارى؟ وبه چه مناسبت در خانه آن حضرت مى نشينى؟ گفت: من خدمتکار منزل حضرت امام حسن عسکرى - عليه السلام - بودم. وقتى يقين کردم که پير زن از دوستان اهل البيت است، تصميم گرفتم در باره حضرت بقيه الله - عليه السلام - از او سؤال کنم ولذا به او گفتم: تو را به خداوند سوگند مى دهم که آيا آن حضرت را با چشم خود ديده اى؟ گفت: برادرم من با چشم خود او را نديده ام. در حالى از منزل آن حضرت بيرون آمدم که خواهرم (مقصود نرجس خاتون مادر حضرت بقيه الله - عليه السلام - است. (آبستن بود. وحضرت عسکرى - عليه السلام - به من مژده داد که در اواخر عمر، فرزند او را خواهم ديد. وبه من نويد داد که همين سمت خدمتگزارى فعلى را نسبت به آن حضرت هم خواهم داشت. يعقوب غسانى گويد: من از فلان تاريخ تا کنون، در مصر بسر مى برم وعلت اين مسافرت آن بود که حضرت ولى عصر - عليه السلام - نامه اى به همراه سى دينار به توسط يک مرد خراسانى که عربى چندان درستى نمى دانست، براى من فرستاده بود ودستور داده بودند که همان سال به حج بروم. ومن به شوق ديدار حضرتش به حج آمده بودم. در آن موقع که پير زن صحبت مى کرد به دلم گذشت نکند مردى که شبها مى ديدم خود امام زمان - عليه السلام - باشد. من بيشتر نذر کرده بودم که ده دينار در مقام حضرت ابراهيم بياندازم. ولذا ده دينار را که شش دينارش به نام حضرت رضا - عليه السلام - سکه خورده بود برداشته، با خود همراه داشتم. در آن لحظه تصميم گرفتم تا اين پول را به همين پير زن بدهم تا به فرزندان وذرارى نيازمند وتهى دست حضرت زهراء - عليها السلام - بدهد وثوابش هم بيشتر است. وچنين فکر مى کردم که آن مردى که شبها به خانه اين زن رفت وآمد دارد وجود مقدس حضرت بقيه الله - عليه السلام - است. واين زن پول را به حضرت خواهد داد. وى پول را گرفته واز پلکان بالا رفته وبعد از چندى برگشته وگفت: مى فرمايد: ما در اين پول حقى نداريم. آن را در همان جائى خرج کن که نذر کرده اى. لکن عوض اين سکه هاى مربوط به حضرت رضا را از ما بگير، وآنها را به ما بده. من با خود گفتم: شخصى که به اين زن دستور مى دهد، وجود مقدس حضرت بقيه الله - عليه السلام - است. من به همراه خوديک نسخه از توقيع حضرت بقيه الله - عليه السلام - را که براى قاسم بن علاء به آذربايجان فرستاده بودند، داشتم. آن را به پير زن داده وگفتم: اين نسخه را به کسى که توقيعات حضرت بقيه الله - عليه السلام را ديده، وبا آنها آشنائى دارد، نشان بده تا صحت آن را يقين کنم.

پيرزن گفت: بده آن نسخه را، من خودم مى شناسم. نسخه را به او نشان دادم ومى پنداشتم که او مى تواند بخواند. گفت: من نمى توانم در اين جا بخوانم. از غرفه بالا رفته وبعدپائين آمده وگفت صحيح است. در توقيع چنين آمده بود: بشارت مى دهم شما را به چيزى که من خود، به آن وغير آن بشارت داده شده ام بعدپير زن گفت: مى فرمايد: هنگامى که بر حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - درود مى فرستى چگونه مى فرستى؟ گفتم: چنين مى گويم: اللهم صلى على محمد وآل محمد وبارک على محمد وآل محمد کافضل ما صليت وبارکت وترحمت على ابراهيم وآل ابراهيم انک حميد مجيد. گفت: نه، هر گاه خواستى بر آنها درود بفرستى، بر همه آنها درود بفرست واسم آنها را ببر.گفتم: بسيار خوب. فردا صبح از غرفه پائين آمده، ودفتر کوچکى با خود آورده وگفت: مى فرمايند: هر گاه بر حضرت رسول - صلى الله عليه وآله - درود فرستادى، بر او وبر جانشينانش بر طبق اين نسخه صلوات بفرست. آن نسخه را از او گرفته وبه آن عمل مى کردم. وچندين شب مى ديدم که آن مرد از غرفه پائين مى آمد، درحاليکه نور چراغ همان طور ايستاده بود. من در را باز مى کردم وبه دنبال نور مى رفتم. نور را مى ديدم ولى هيچ کس را نمى ديدم، تا اينکه داخل مسجد مى شد. جماعتى از مردها را مى ديدم که از شهرهاى گوناگون به در اين خانه مى آمدند. وبعضى از آنان نامه هائى به اين پير زن مى دادند. وآن زن نيز نامه هائى به آنها مى داد. آنان با او صحبت وگفتگو مى کردند، ولى صحبت آنها را نمى فهميدم. بعضى از آنان را به هنگام بازگشت بر سر راه ديدم تا اينکه به بغداد وارد شدم.

نسخه دفترى که از ناحيه مقدسه حضرت بقيه الله - عليه السلام - بيرون آمده چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم اللهم صل على محمد سيد المرسلين، وخاتم النبيين، وحجه رب العالمين المنتجب فى الميثاق، المصطفى فى الظلال، المطهر من کل آفه، البرى ء من کل عيب، المؤمل للنجاه المرتجى للشفاعه، المفوض اليه دين الله. اللهم شرف بنيانه، وعظم برهانه، وافلج حجته وارفع درجته، واضى ء نوره، وبيض وجهه، واعطه الفضل والفضيله والمنزله والوسيله والدرجه الرفيعه، وابعثه مقاما محمودا يغبطه به الاولون والاخرون. وصل على على امير المؤمنين ووارث المرسلين وقائد الغر المحجلين وسيد الوصيين وحجه رب العالمين. وصل على الحسن بن على امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على الحسين بن على امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على على بن الحسين امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على محمد بن على امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على جعفر بن محمد امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على موسى بن جعفر امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على على بن موسى امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين.

وصل على محمد بن على امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين.و صل على على بن محمد امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. وصل على الحسن بن على امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين.و صل على الخلف الهادى المهدى امام المؤمنين ووارث المرسلين وحجه رب العالمين. اللهم صل على محمد واهل بيته، الائمه الهادين العلماء الصادقين الابرار المتقين، دعائم دينک، وارکان توحيدک، وتراجمه وحيک، وحججک على خلقک، وخلفائک فى ارضک، الذين اخترتهم لنفسک، واصطفيتهم على عبادک، وارتضيتهم لدينک وخصصتهم بمعرفتک، وجللتهم بکرامتک، وغشيتهم برحمتک، وربيتهم بنعمتک، وغذيتهم بحکمتک والبستهم نورک، ورفعتهم فى ملکوتک، وحففتهم بملائکتک، وشرفتهم بنبيک، صلواتک عليه وآله. اللهم صل على محمد وعليهم صلواه زاکيه ناميه کثيره دائمه طيبه لا يحيط بها الا انت، ولا يسعها الا علمک، ولا يحصيها احد غيرک. اللهم وصل على وليک المحيى سنتک، القائم بامرک الداعي اليک، الدليل عليک، حجتک على خلقک، وخليفتک فى ارضک وشاهدک على عبادک. اللهم اعز نصره، ومد فى عمره، وزين الارض بطول بقائه. اللهم اکفه بغي الحاسدين، واعذه من شر الکائدين، وازجر عنه اراده الظالمين، وخلصه من ايدى الجبارين. اللهم اعطه فى نفسه وذريته وشيعته ورعيته وخاصته وعامته وعدوه وجميع اهل الدنيا ما تقر به عينه، وتسر به نفسه، وبلغه افضل ما امله فى الدنيا والاخره انک على کل شى ء قدير. اللهم جدد به ما امتحى من دينک، واحى به ما بدل من کتابک، واظهر به ما غير من حکمک، حتى يعود دينک به وعلى يديه غضا جديدا خالصا مخلصا لا شک فيه، ولا شبهه معه، ولا باطل عنده ولا بدعه لديه. اللهم نور بنوره کل ظلمه، وهد برکنه کل بدعه واهدم بعزه کل ضلاله، واقصم به کل جبار، واخمد بسيفه کل نار، واهلک بعدله جور کل جائر واجر حکمه على کل حکم، واذل بسلطانه کل سلطان. اللهم اذل کل من ناواه، واهلک کل من عاداه، وامکربمن کاده، واستاصل من جحده حقه، واستهان بامره، وسعى فى اطفاء نوره، واراد اخماد ذکره. اللهم صل على محمد المصطفى، وعلى المرتضى وفاطمه الزهراء والحسن الرضا، والحسين المصفى، وجميع الاوصياء مصابيح الدجى، واعلام الهدى، ومنار التقى، والعروه الوثقى والحبل المتين والصراط المستقيم، وصل على وليک وولاه عهدک، والائمه من ولده، ومد فى اعمارهم، وزد فى آجالهم، وبلغهم اقصى آمالهم دينا ودنيا وآخره انک على کل شىء قدير. ترجمه صلوات: به نام خداوند بخشنده مهربان خداوندا، بر محمد آقاى رسولان، وخاتم پيامبران، وحجت پروردگار جهانيان، برگزيده در روز عهد وپيمان درود فرست. آن برگزيده در عالم اظله (سايه ها)، وپاکيزه از هر پليدى، وبر کنار از هر زشتى، آن کس که اميد نجات ورهائى وشفاعت به او است، ودين خدا وا گذاربه او شده است. خداوندا پايه واساس کارش را بر افراز. وبرهان دليلش را عظمت ده. وحجت واستدلالش را پيروز گردان. درجه ومقامش را بالا ببر. ونورش را درخشيدگى ده. رويش را سپيد گردان. وفضل وبرترى وارجمندى، وتوان وساطت به او ببخشاى. ودرجه اى والا به او بده. وبه جايگاهى پسنديده برگزينش، که اولين وآخرين به آن مقام رشک برند وغبطه خورند. وبر امير مومنان ووارث پيامبران وپيشواى سفيد رويان وآقاى جانشينان وحجت پروردگار جهانيان درود فرست. ودرود بفرست بر حسن بن على امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر حسين بن على امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر على بن حسين امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر محمد بن على امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر جعفر بن محمد امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر موسى بن جعفر امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر على بن موسى امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر محمد بن على امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر على بن محمد امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر حسن بن على امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پروردگار جهانيان. ودرود بفرست بر جانشين هدايت کننده راه يافته، امام مؤمنين ووارث پيامبران وحجت پرودگار جهانيان. خداوندا، بر محمد وخاندان او پيشوايان وراهنمايان، دانشمندان راستين، ونيکوکاران پرهيز کار، استوانه هاى دين وپايه هاى يکتا پرستى، وبازگو کنندگان وحى وحجت هاى تو بر آفريدگانت، وجانشينانت در روى زمين درود بفرست. کسانى که براى خود آنان را خواسته اى، وبر بندگان خود برگزيده اى. وبراى دين خود پسنديده اى، وبه معرفت وشناسائى خود مخصوصشان ساخته اى، ولباس کرامت وبزرگوارى را براندام آنان پوشانده اى، ورحمت ومهربانى خود را بر آنان گسترده اى، وبه نعمت خود تربيتشان کرده اى، وبه حکمت خود تغذيه شان کرده اى، نور وروشنى خود را بر سر تا پاى آنان انداخته اى، ودر ملکوت خود آنان رابالا برده اى، وملائکه خود را در پيرامون آنان قرار داده اى، وبه پيامبرت که درود تو بر او وخاندانش باد گرامى شان داشته اى. خداوندا، بر محمد، وبر آنان درود فرست، درودى پاک وپاکيزه. بارور وفراوان، پيوسته وهميشه که جز تو کسى بر آن احاطه نداشته، وجز دانش وعلم تو کسى آن را در بر نگرفته، وهيچ کس غير تو آن را نتواند بشمارد. خداوندا، ودرود بفرست بر وليت، آن زنده کننده سنت تو، وبر پاى دارنده امر وفرمان تو، خواننده وراهنماى مردم به سوى تو، وحجت تو بر مخلوقاتت وخليفه وجانشينت در روى زمينت وگواه تو بر بندگانت. خداوندا، ياريش را نيرومند، عمرش را طولانى، زمين را به طول بقاء وعمر طولانى او مزين فرما.

خداوندا، او را از تجاوز حسودان کفايت فرما، واز زيان فريب کاران پناهش ده، وخواسته ستمکاران را از او بر طرف فرما واز دست زور گويا رهائيش بخش. خداوندا، به او در مورد جان، فرزندان، پيروان، نوکران، اطرافيان ويژه وتمامى ارادت مندان ودشمنانش وتمامى مردم دنيا چيزى را ببخاشى که موجب روشنى چشم وخشنودى دل او گردد. واو را به بهترين آرزوهايش در دنيا وآخرت برسان تو بر همه چيزى توانائى. بار خدايا، به وسيله او آن چه که از دين وآئينت از بين رفته، بار ديگر تازه ونو کن. وآن چه از کتابت تبديل وجابجا شده، زنده گردان. واحکامى که تغيير يافته، آشکار فرما. تا آنکه دينت به وسيله او بجاى نخست خودبرگردد. وبه دست او تازه وشاداب، نو وخالص، صاف وگوارا شود، که شک وشبهه اى د رآن نباشد. وبيهوده اى نزد او قرار نگيرد وبدعتى همراهش نباشد. بار خدايا، با نور او هر تاريکى را روشنى بخش، وبا عمود او هر بدعتى را سر کوب کن. وبا توان او هر گونه کژى وگمراهى را از بين ببر. وهر زور گوئى را در هم شکن وبه شمشيرش آتش هر فتنه اى را خاموش گردان. وبا عدالت ودادگريش هر ستمگرى را نابود ساز. وحکم وفرمانش را بر روى هر حکم وفرمانى نافذ فرما. وبا واسطه وچيرگى او سلطه هر کسى را به خوارى وپستى مبدل ساز. خداوندا، هر آن کس را که سوء قصد به او کرده، خوار وذليل فرما.و هر کسى که با او دشمنى دارد، هلاک ونابود ساز. وبا فريبکاران ونيرنگ سازان نسبت به او با مکرر وفريبت رفتار کن. وآن کس را که منکرحق او است، وامر او را سبک مى شمارد، ودر بى فروغ کردن چهره تا بناک او مى کوشد، ومى خواهد ياد او را از ذهن ها دور سازد، بيچاره ودرمانده فرما. خداوندا، درود بفرست بر محمد مصطفى، وعلى مرتضى، وفاطمه زهراء، وحسن الرضا (داراى مقام رضا)، وحسين مصفى (صاف وخالص شده براى خدا)، وبر تمامى جانشينان، وچراغ هاى روشنگر تاريکى، وپرچم هاى راه نما، ومشعلهاى فروزان پرهيز کارى، ودستاويزهاى محکم، وريسمان وطناب ها پيچيده وناگستنى، وراه راست. ودرود بفرست بر وليت، وواليان عهد وپيمانت، وپيشوايان از فرزندان او، وعمر او را طولانى وپايدار، ودوران زندگى آن ها را فزونى بخش. وآنان را به نهائى ترين آرزوهايشان برسان، هم آرزوهاى دينى وهم دنيائى وهم آخرتى، همانا تو بر همه چيز توانائى.