آشنايى با قرآن يا دائرة المعارف قرآنى

ميرزا باقر حسينى زفره اى اصفهانى

- ۲۰ -


جَوْب: بريدن

جُودىّ: نام كوهى است

جِياد: جِ جِيد: اصيل و تندرو

جار: همسايه

جَوْز: گذشتن از محل با سير در آن

جَوْس: جستجوى شديد

جَوْع: گرسنگى

جَوْف: اندرون

جَوّ: هوا

جاءَ: آمد، مُجىءْ: آمدن

جَيْب: قلب، سينه، گريبان

جيد: گردن

ح

حُبّ: دوست داشتن، دوستى

استحب: اختيار كرد، ترجيح داد

حَبْ: دانه

حِبْر: اثر پسنديده، عالِم

اَحْبار: دانايان

تحبرون: شادمان مى شوند

حَبْس: بازداشت

حَبْط: بطلان، بى اثر

حُبُك: راه هاى تو در تو

حَبْل: ريسمان

حَتْم: واجب، قطعى

حَتّى: تا

حَثيث: سريع

حَجْب، حِجاب: پنهان كردن

حِجاب: پرده، پوشش

حَجّ: قصد كردن، در اسلام زيارت خانه خدا كردن

حُجَّت: دليل

حَجَر: سنگ ج اَحْجار و حِجارَة

حَجْر، حِجْر: محل سنگ چين شده و به معناى منع، عقل و حرام نيز مى باشد

اَصْحابُ الْحِجْر: مراد قوم ثمود يا قوم صالح اند

حِجْز، حاجِز: منع، مانع

حَدَب: تپه و محل مرتفع

حُدُوث: تازه به وجود آمدن و حديث به معنى خبرهاى تازه

حَدّ: مرز، حدود، منع و دفع

مُحادَّة: دشمنى و مخالفت

حَديد: آهن، تند و تيز، بُرنده

حَديقَة: باغ. ج حَدائِق

حَذَر: احتياط، پرهيز

حَرْب: جنگ

مِحراب: مسجد يا جاى پيش نماز در مسجد ج مَحاريب

حَرْث: كاشتن، كشت

حَرَج: تنگى، زحمت

حَرْد: منع، قصد

حُرّ: آزاد تَحرير: آزادكردن

حَرّ: حرارت

حَرُور:بادگرم،حرارت آفتاب

حَرير: ابريشم، لباس نازك

حَرَس: نگهبانها، محافظ ها

حِرْص: علاقه شديد

حَرَض: بى فايده، فاسد

تَحريض: برانگيختن، ترغيب كردن

حَرْف: طرَف، مُتَحَرِّف: كسى كه به يك طرف ميل مى كند

حَرْق: سوزانيدن

حَرام: ممنوع، ضد حلال

تَحَرّى: قصد و طلب چيز

حِزْب: دسته، گروه

حُزْن: اندوه، غصّه

حِساب: بمعنى شمردن

حُسبان: شمردن، و نيز بمعنى عذاب

حَسِبَ، يَحْسَبُ: ظنّ و گمان

حَسْب: به معنى كفايت

حَسَد: بد خواهى، خواستار زوال نعمت ديگرى بودن

حَسْر: كشف و كنار زدن، نيرو از دست دادن، خسته شدن

حَسْرَت: غم از دست رفته

حِسّ: نيروى درك و فهم

حَسّ: قتل، «تَحُسُّونَهُمْ بِاِذْنِهِ» مى كشتيد آنهارا به اذن او. انبياء102

تَحَسُّس: جستجوكردن و پيدا كردن بوسيله حواس خواه با ديدن باشد يا با شنيدن ، فَتَحَسَّسُوا: پس جستجوكنيد يا پيداكنيد «يوسف87»

حَسيس: صداى جزئى

حَسْم: از بين بردن اثر شىء و نيز به معنى پى در پى

حُسْن: زيبايى، نيكويى

حَسَنَة: نعمت نيكو خوش آيند. ج حَسَنات

احسان: نيكى كردن

حِسان: زنان زيبا روى و نيز بمعنى نيكويى

حَشْر: جمع كردن

حَصْب: سنگريزه انداختن، حاصِب: باد ريگ افشان

حَصْحَصَ: آشكار و ثابت شد

حَصْد: درو كردن حصيد: درو شده، از بين رفته

حَصْر: تنگ گرفتن

حُصِّلَ(حصول): آشكار يا خارج مى شود «عاديات 10»

حِصْن: قلعه ج حُصُون

مُحْصِنين: مردان عفيف

مُحْصِنات: زنان پاك دامن

اِحْصاءْ: اتمام شمارش

حُضُور: حاضر بودن، ضد غايب

حَضّ: ميل و رغبت

حَطَب: هيزم

حَطّ: فرود آمدن، فرود آوردن

حَطْم: شكستن

حُطَمَة: منظور جهنّم است، جهنّم را از آنجهت حطمه گفته اند كه همه چيز را خورد مى كند و مى شكند

حَظَر: منع

حَظّ: بهره

حَفْد: سرعت درعمل وخدمت

حَفَدَة: نوادگان يا خدمتكاران

حَفْر: كندن حُفْرَة: گودال

حِفْظ: نگهدارى، مراقبت

حَفَف، حفّ: احاطه كردن

اِحْفاء (حفوء): مبالغه در سؤال

حَفِىّ: مهربان، عالِم

حُقُب: زمان، روزگار

حِقْف: ريگزار. ج اَحْقاف

حقّ: ثابت، ضد باطل

حُكْم: منع براى اصلاح، قضاوت

حِكمَت: تشخيص حقّ بواسطه علم و عقل

حكيم: محكم كار، كسى كه كار را از روى تشخيص و مصلحت انجام مى دهد

مُحْكَمات: آيات واضح و روشن

حِلْف: سوگند، حَلاّف: كسى كه بسيار سوگند ياد مى كند

حَلْق، حُلْقُوم: گلو

حِلْق: تراشيدن مو

حَلّ: باز كردن، گشودن

حِلّ: حلال

حِلْم: برد بارى حَليم: بردبار

حُلْم: خوابهاى آشفته. ج اَحْلام

حَلْى، حِلْيَة: زيور، جمع آن حُلِّى، حِلِّى

حَمَاءْ: لجن سياه و بدبو

عَيْن حَمِئَة: چشمه اى كه در آن لجن سياه است و آب آن تيره به نظر مى رسد «كهف 86»

حَمْد: ستايش، ثناگويى

حَميد، مَحمُود: ستوده شده

حِمار، حَمير: خر. ج حُمُر

حُمْر: جمع اَحْمَر بمعنى سرخ

حَمْل: بار، برداشتن بار

تَحميل: بار كردن

حَميم: آب داغ، حمايت كننده و مهربان

يَحْمُوم: دود سياه

حَمْى: حرارت شديد

يُحْمى: داغ كرده شود «توبه 35»

حامِيَة: گرم و سوزنده

حام: به شتر نرى مى گفتند كه از صُلب او ده شتر بوجود مى آمد

حَمِيَّة: خوددارى، امتناع، غيرت

حِنْث: گناه و شكستن

حَنْجَر: گلو

حَنْذ: بريان كردن

حَنَف: ميل به حقّ، حَنيف: كسى كه به دين اسلام مايل و در آن ثابت باشد.

حَنَك: چانه انسان يا حيوان

اِحْتِناك: لگام زدن اسب، مهار كردن

حَنان: مهربانى

حَنين: ناله، مهربانى و شوق

حُنَيْن: بيابانى مابين طائف و مكّه

حَوْب: گناه

حُوت: ماهى. ج حيتان

حاجَة: نياز، احتياج

حَوْذ: احاطه، تسلط

حَوْر: رجوع

مُحاوَرَه: گفتگو، به گفتگو از آن محاوره گويند كه طرفين كلام خود را به يكديگر برمى گردانند.

حُوْر: زنان بهشتى، حواريّون: جمع حوارّى و آن از حَوْر به معنى سفيد است و ياران مخصوص را حوارّى گويند كه قلوبشان در يارى كردن پاك و مانندلباس سفيداست.

مُتَحَيِّز(حوز): موضع گيرنده

حاش، حاشا: كلمه استثناء

حاش الله: پاكيزه است خدا

حَوْط، حِيْطَة: فراگرفتن، حفظ، صيانت و مراقبت

حَوْل: بمعنى دگرگون شدن، جداشدن، سال و اطراف

حِوَلْ: انتقال

تَحْويل: نقل و انتقال

حَوايا: روده ها

اَحْوى (حوا): سياهتر، تيره تر

حَيْثُ: هرجا(ظرف مكان)

حَيْد: كنار شدن و برگشتن

حَيْران: سرگردان

مَحيض: هنگام حيض زنان

مَحيص: فرارگاه و محل كنار شدن

حَيْف: ظلم و ستم در حكم

حَيْق: احاطه، فراگرفتن

حين: وقت، مدّت، هنگام

حينَئِذ: در آن هنگام

حَىّ: زنده

حَياة: زندگى

تَحِيَّة: هر دعا و ثنا و تعارفى كه شخص در روبرو شدن با شخص ديگر به زبان مى آورد

حَياء: شرم

حَيَّة: مار

خ

خَبْأ: پوشيده، نهان

اَخْبات: تواضع، اطمينان

خُبْث: ناپاكى، پليدى

خَبيث: ناپاك

خُبْر: دانستن، خَبير: دانا

خُبُز: نان

خَبْط: ضربه شديد، اختلال حواس

خَبْل، خَبال: تباهى، فساد

خَبْو: خاموش شدن

كُلَّما خَبَتْ: هر وقت شعله اش فرو نشيند. «اسراء 97»

خَتّار: حيله گر و پيمان شكن

خَتْم: مهرزدن، به پايان رساندن

خَدّ: رخسار و چهره

خَدّ، اُخْدُود: گودال. ج اَخاديد

خَدْع: فريب دادن

خِدْن: رفيق. ج اَخْدان، اكثراً در كسى استعمال مى شود كه از روى شهوت رفيق مى شود

خَذْل: رهاكردن، يارى نكردن

خَرْب، خَراب: ويران شدن، ويران كردن

خُرُوج: بيرون شدن، آشكارشدن

خَرْج: مزد و اجرت

خَرْدَل: دانه كوچك در قرآن

بمعنى كوچكى عمل آمده

خَرّ: سقوط و برو در افتادن با صداى بلند

خَرْص: سخن از روى حدس و تخمين، دروغگويى

خَرّاصُون: دروغگويان

خُرْطُوم: بينى، بينى فيل

خَرْق: شكافتن، پاره كردن

خَزْن: حفظ و ذخيره كردن

خَزَنَة: جمع خازن به معنى حافظ و نگهبان

خِزْى: خوارى

خَسَأ: دور شدن و دور كردن

خُسْر: كم شدن و كم كردن، ضرر و زيان، هلاكت و گمراهى

خَسْف: فرو رفتن و فرو بردن

خَشَب: چوب ضخيم

خُشُوع (خشع): (تذلّل و تواضع) ضد تكبّر

خَشْيَة: ترس شديد

اِختِصاص: ويژه شدن

خَصاصَة: بمعنى فقر و احتياج

خَصْف: چسباندن، قرار دادن

خَصْم: دشمن. ج خِصام

مَخْضُود (خضد): خم شده

خَضِرَة: سبز بودن

اَخْضَر: سبز. ج خُضْر

خُضُوع: تواضع و فروتنى

خَطَأ، خَطيئَة: اشتباه، گناه

خَطْب: رو در رو سخن گفتن، امر عظيم

فَصْلَ الْخِطابِ: جداكردن حقّ و باطل «ص:20»

خِطْبَة: خواستگارى

خَطّ: نوشتن، نوشته

خَطْف: ربودن

خَطْو: فاصله ميان دو پا در راه رفتن

خُطُواتِ الشَّيْطان: پا جاى پاى شيطان گذاشتن، تبعيت از او كردن

خَفْت: آهسته سخن گفتن

خَفْض: فرود آوردن

خفّ، خفّت: سبكى

خَفيف: سبك. ج خِفاف

خَفْى، خُفِىّ: پنهان كردن

خُفْيَة: پنهانى، نهانى

خُلْد، خُلُود: هميشه، جاودان

اِخْلاد: سكونت دائمى در يكجا اختيار كردن، اَخْلَدَ اِلَى الاَْرْض: به زمين چسبيد، يا ميل به دنيا كرد «اعراف 176»

خُلُوص: صاف شدن، پاك شدن

خَلْط: آميزش، آميختن

خَلْع: بركندن

خَلْف: پشت، پس، پشت سر

خَلْف: جانشين بد

خَلَف: جانشين خوب

خِلْفَه: يكى پس از ديگرى آمدن

خُلْف: مخالفت در وعده

خِلاف: مخالفت و ناسازگارى

خَليفَة: نائب و جانشين

خَلْق: آفريدن و آفريده

خُلْق، خُلُق: عادت، طبع، مروّت و دين

خَلَل: گشادى مابين دو چيز، ميان، وسط. ج خِلال

خُلَّة: دوستى و مودّت

خَليل: دوست

خَلاء، خُلُوّ: به معنى خالى شدن و گذشتن زمان و مكان

تَخَلّى: خالى شدن

خالِيَة: روزهاى گذشته

خُمُود: فرو نشستن زبانه آتش

خَمْر: پوشاندن، شراب

خِمار: روسرى، مقنعه. ج خُمُر

خَمْس: پنج

خُمُس، خُمْس: يك پنجم

خَمْص: گرسنگى

خَمْط: تلخ، درخت بى خار

خِنْزير: خوك

خَنْس: كنار رفتن، واپس ماندن، پنهان شدن، خَنّاس: مراد شيطان است به خاطر اينكه هرگاه نام خدا ياد شود نهان مى گردد

خَنْق: خفه كردن

خُوار: صداى گاو

خَوْض: وارد شدن در آب در قرآن بطور استعاره وارد شدن به امور بيهوده را گويند

خَوْف: ترس، تَخويف: ترساندن

خيفَة: حالت كسى كه ترسيده

خَوَل: عطيّه

خال: دايى. ج اخوال

خالَة: خاله. ج خالات

خِيانَت (خَوْن): مقابل امانت

خَوّان: بسيار خائن

خَوى: سقوط، خالى شدن

خاوِيَة: منهدم شده،خالى شده

خَيْبَة: نااميدى، خسران

خَيْر: خوبى،نيكويى، ضد شرّ

خِيَرَة: اختيار

خَيْط: رشته، نخ، خِياط: سوزن

خِيْل، خَيْل: گمان

خِيَلاء، مُخْتال: تكبّر از روى

خيال و فرض

خَيْل: اسب ها

خَيْمَة: چادر، ج خِيام

د

دَأْب: عادت، شأن و تلاش

دابَّة: جنبنده. ج دَوّاب

دُبُر: عقب، ج اَدْبار

تَدْبير، تَدَبُّر: دنبال كردن كارى، عاقبت انديشى كردن

دابِر: باقى مانده، ريشه، اصل

مُدَثِّر: جامه به خود پيچيده

دَحْر: طرد، راندن به قهر

دَحْض: لغزيدن، سقوط

دَحْو، دَحْى: بسط و گسترش

دَخْر: ذلت، خوارى

دُخان: دود

دُخُول: داخل شدن

اِدِّخال: داخل شدن به زور و تلاش

دَخْل، دَخَلا: كنايه از فساد و عداوت نهانى

دَرْء: دفع كردن

دَرَجَة: مرتبه و منزلت جمع آن دَرَجات

استدراج: در قرآن منظور به تدريج به عذاب نزديك شدن

دَرّ: شير(خوراكى)

مِدْراراً (درر): فراوان كه اطلاق آن براى باران بكار رفته

دُرّى: درخشان

دَرْس: پيوسته خواندن

اِدْراك: رسيدن به چيزى

حَتّى اِذَا ادّارَكُوا: و چون به يكديگر رسيدند «اعراف 38»

دَرَك، دَرْك: زحمت، قعر و آخر چيزى مثل ته دريا

دِرْهَم: سكه نقره اى. ج دَراهِم

دَرْى: معرفت، دانستن

دُسُر: جمعِ دِسار به معنى ميخ

دَسّ: پنهان كردن

دَسْو: نا پاكى داسّاها: ناپاك كرد آن ر «شمس 10»

دَعّ: دفع شديد. يَدُعُّ الْيَتيم به شدّت بچه يتيم را مى راند. «ماعون2»

دُعاء (دعو): خواندن و حاجت خواستن و استمداد

دَعِىّ: پسر خوانده ج اَدْعِياء

دِفْء: نتايج (يا وسيله گرمى)

دَفْع: كنار زدن، دادن، حمايت نمودن

دَفْق: جهيدن، دافِق: جهنده

دَكّ: كوبيدن، زمين نرم

دَكّاً، دَكّاء: هر دو بمعنى كوبيده شده و نرم شده

دُلُوك: ميل، مايل شدن

دَلالَت (دلل): نشان دادن و ارشاد

دَليل: راهنما

دَلْو: ظرف آبكشى و وارد كردن آن به چاه

دَلاّهُما:لغزش و سقوط داد آنها ر «اعراف:22»

تُدْلُوا: به معنى نزديك كردن و دادن آمده است «بقره 188»

تَدَلّى: نزديك تر شد «نجم 8»

دَمْدَم: به معنى غضب است

دَمَّرَ: هلاك شد

دَمْع: اشك چشم و جارى شدن اشك

دَمْغ: شكستن مغز سر

دَمْ: خون

دينار: قسمتى از پولهاى قديمى. در قرآن، منظور پول اندك است

دُنُوّ: نزديك شدن

اَدْنى: يا بمعنى پست تر مى آيد و يا بمعنى نزديكتر

دُنْيا: اگر از دَنى و دِنائَت بگيريم بمعنى پست تر و اگر از دُنُوّ به حساب آوريم بمعنى نزديك تر

دَهْر: زمان، روزگار

دَهْق: پر كردن

مُدْهامَّة(دهم): سبزى كه از انبوهى به سياهى بزند

دُهْن: روغن. ج دِهان

اِدْهان، تَدْهين: روغن مالى كردن، منظور مدارا و نرمى كردن و جدى نگرفتن است

داهِيَة: امر عظيم و ناپسند

اَدْهى: بلاى بزرگتر

دَوْر: گردش، حركت و برگشتن شىء به جاى اول

دار: خانه، ج دِيار

دَيّار: ساكن خانه يا دار

دَوْل: گريدن. دُولَة: چيزى كه در ميان مردم مى گردد.

دَوام: پايدارى و هميشگى

دُون: غير، حقير، ناقص از ديگرى و بمعنى پائين، فوق، جلو و عقب نيز به كار رفته

دَيْن: قرض

دين: جزا، طاعت، حساب، قانون و شريعت

ذ

ذا، هذا: اسم اشاره بمعنى اين

ذاكَ، ذلِكَ: اسم اشاره، آن، اين

ذِئْب: گرگ

مَذْؤُم (ذءم): عيب شديد، ننگ و عار

ذُباب: مگس

ذَبْح: سربريدن

تَذَبْذُبْ(ذبذب): بمعنى حركت، در قرآن منظور دو دلى يا مردد بودن مى باشد

ذَخْر: ذخيره كردن

ذَرْء: آفريدن

ذُرِيَّة: فرزند، نسل

ذَرّ: مورچه هاى ريز

ذرة مثقال: به اندازه سنگينى مورچه ريز يا اجزاء بسيار ريز كه در شعاع آفتاب ديده مى شود

ذَرْع: اندازه گرفتن طول پارچه ذِراع: از آرنج تا سر انگشت

ذَرْو: پراكندن، پاشيدن

ذارِيات: پراكنده كنندگان

ذَعْن: طاعت و فرمانبردارى

ذَقْن: چانه. ج اَذقان

ذِكْر: ياد كردن، خواه با زبان باشد يا با قلب

ذَكَر: نر، ج ذُكُور و ذُكْران كه پسران و مردان را شامل مى شود.

اَهْلَ الذِّكْر: ذِكْر منظورقرآن و اهل الذكر بمعنى اهل بيت (عليهم السلام)

ذَكاة، تَذكِيَة: هر دو به معنى ذبح حيوان، اين كلمه معانى ديگر هم دارد ولى در قرآن فقط يكبار آنهم در ذبح حيوان بكار رفته است

ذُلّ، ذِلَّة: خوارى. ج اَذِلَّة

ذِلّ: رام شدن

ذَلُول رام، آرام. ج اَذِلَّة، ذُلُلْ

ذَمّ: نكوهش

ذِمَّة: عهد و پيمان

ذَنْب: گناه و هر كارى كه عاقبتش وخيم است

ذَنُوب: در قرآن بطور استعاره بمعنى نصيب عذاب آمده.

ذَهاب: رفتن

ذَهَب: طلا

ذُهُول: نسيان و غفلت

ذُو، ذى، ذات: صاحب

ذَوْد: طرد و دفع

ذَوْق: چشيدن

ذَيْع: آشكار شدن

ر

رَأْس: سر

رَأْفَة: رحمت شديد

رَؤُف: بسيار مهربان

رَأْى: ديدن، دانستن

رِئاء: تظاهر و نشان دادن به ديگرى

رِئْى: منظر و قيافه

رُؤْيا: آنچه شخص در خواب ببيند

رَبّ: يكى از اسماء الحسنى، تربيت كننده، پروردگار

رِبّى، رِبِّيُّون: هزار، هزاران

رَبّانِيُّون: تربيت كنندگان

رَبائِب: جمع رِبيبِه، نادخترى

رُبَّما: چه بسا

رِبْح: سود

رَبْص: انتظار

رَبْط: بستن، محكم كردن

رِباطِ الْخَيْل: اسبان افسار شده، اسبان ذخيره شده

رَبْو، رِبا: زيادى، مال زياد نمودن

رَبْوَة، رابِيَة: به معنى تپه و زمين بلند است

رابِيَة: به معنى سخت، زياد

اَربى: زيادت يافته و ثروتمند

رُبْع: يك چهارم

رُباع: چهار چهار

رَتْع: گردش، رفت و آمد و خوردن چهار پايان است

رَتْق: بستن و منظم كردن

تَرتيل: بيان كردن با تأنى و تدريج

رَجّ: حركت كردن و حركت دادن شديد

رِجْز: اضطراب و بلا

رِجْس: پليدى

رُجُوع، رُجْعى: برگشتن و برگرداندن

رَجْف: لرزيدن، اضطراب شديد، زلزله

مُرْجِفون: كسانى بودند كه با نشر دروغ مردم را مضطرب و ناراحت مى كردند.