نگاهى به قرآن

حجة الاسلام و المسلمين حاج سيد على اكبر قرشى

- ۹ -


بحثى پيرامون آيه (فضلتكم على العالمين ) 
اين آيه كريمه در قرآن مجيد سه باردرباره بنى اسرائيل آمده است كه دو مورد ان در سوره بقره مى باشد. چنانچه مىفرمايد:(( (يا بنى اسرائيل اذكروا نعمتى التى انعمت عليكم و انى فضلتكم علىالعالمين ))) (369)
يعنى : (اى بنى اسرائيل ! ياد كنيد نعمتهايى را كه به شما عطا كردم و شمارا بر عالميان (به نعمت كتاب رسول ) برترى دادم ).
و مورد سوم در سوره اعراف مى باشد، كه چون بنى اسرائيل از دريا گذشته و در صحراى سينا به قومى بت پرست رسيدند، از حضرت موسى خواستند كه براى انها نيز خدايانى و بتهايى بسازد. حضرت موسى با كمال خشم از نادانى آنها فرمود:(( (اغير الله الغيكم الها و هو فضلكم على العالمين ))) (370)
اكنون بايد ديد مراد از اين تفضيل چيست ؟ آيا هر فرد بنى اسرائيل از همه برترند؟ و آيا مراد از (عالمين ) همه جهانيان از اولين و آخرين مى باشد؟
مراد از تفضيل ، آن طور كه از آيات بر مى آيد، وقوع معجزات و جريانهايى است كه در بنى اسرائيل به وجود آمده و در اقوام ديكر به وجود نيامده است ؛ مانند اژدها شدن عصا، آمدن من و سلوى شكافتن دريا براى گذشتن بنى اسرائيل ، وعده چهل روزه خدا با موسى ، شكافتن سنگ در صحراى سينا و جارى شدن دوازده چشمه ، زنده شدن گاو و شهادت دادن به قاتل يك مقتول (فقلنا اضربوه ببعضها كذلك يحيى الله الموتى ) (371) و معجزات نه گانه حضرت موسى - عليه السلام -
مراد از (عالمين ) ظاهرا همه جهانيان است چرا كه مدلول جمع محلى به الف و لام همين مى باشد. ولى اين تفضيل ، دليل مفضل و برتر بودن هر فرد از انها نيست ، غالب انها مردم بدكار، گناهكار و روسياه بودند، بلكه منظور از آيات ، آن است كه اين جريانها در اين قوم به وجود آمده است نه در اقوام ديگر. مثل اينكه بگوييم : آيت الله خمينى - رحمة الله - در ميان ايرانيان به وجود آمده . و اين در كل فضيلت است ولى لازمه اش آن نيست كه هر فرد ايرانى ، با فضيلت باشد.
آرى وقوع اين كارها ميان بنى اسرائيل ، براى آنان فضيلت است ؛ چون اينها در ميان ان ملت واقع شده است ولى اينها هرگز دليل افضل بودن فرد آنها نخواهد بود.
شبهه آكل و ماءكول 
شبهه آكل و ماءكول در رابطه با معاد جسمانى است . و خلاصه اش ‍ چنين است كه اگر انسانى ، انسانى را بخورد و يا حيوانى انسانى را بخورد و جزء بدن ماءكول (خورده شده ) جزء بدن آكل (خورنده ) گردد، اگر گوييم : آن جزء، اصلا برنمى گردد در اين صورت معاد مخدوش و يا نفى مى گردد و اگر جزء هر دو باشد اين محال است و اگر جزء يكى باشد، اولا: ترجيح بلا مرجح و ثانيا: نفى معاد در جزء ديگرى است . و خلاصه آن چنين است :
(( (لو آكل انسانا حتى صار جزء بدن الماكول جزء بدن الاكل فهذا الجزء اما ان لايعاد فى كل واحد منهما و هو محال او يعاد فى احدهما وحده فلايكون معادا بعينه و معهذا يكون ترجيح بلا مرجح و ينتج انه لا يمكن اعادة جميع الابدان ) ))
از اين شبهه ، پاسخهاى مختلفى داده اند. قبل از اشاره به آن پاسخها لازم است بگوييم كه : قرآن كريم مى فرمايد: حقيقت انسان روح اوست و حفظ شخصيت او با روح مى باشد لذا خداوند متعال در جواب كفار كه مى گفتند:(( (ء اذا ضللنا فى الارض ء انا لفى خلق جديد)(372))) فرموده :(( (قل يتوفا كم ملك الموت ...))) يعنى انسان آن نيست كه پوسيده و در زمين گم مى شود، بلكه حقيقت انسان همان روح اوست كه ملك الموت هنگام مرگ ، آن را تحويل مى گيرد.
چنانچه قبلا نيز بيان گرديد در هيمن زندگى دنيا، در هر ده سال تمام بدن عوض مى شود و ذرات ديگرى جاى آنها را مى گيرد يك انسان شصت ساله حداقل ده بار بدنش عوض شده است اما چون روح او باقى است ، انسان همان انسان است و چون مساءله بدن در حساب نيست ، لذا روز قيامت اگر خداوند بدن را از هر جزء بروياند، وقتى روح وارد آن قالب شود، انسان همان انسان دنيايى خواهد بود در اينجا ابدا اين مساءله مطرح نيست كه اين قالب از چه روييده است . ظاهرا براى همين است كه اين شبهه نه در قرآن مجيد مطرح است و نه در روايات .
بلى از روايات معلوم مى شود كه در بدن انسان يك جزء اصلى وجود دارد كه آن هرگز از بين نمى رود و جزء بدن ديگران نخواهد شد و اگر احيانا به صورت غذا در بدن انسان ديگرى وارد شود جزء بدن او نشده و به وسيله مدفوعات از او دفع مى شود به اين روايت توجه بفرماييد:
(( (عن عمار بن موسى ، عن ابى عبدالله عليه السلام قال : سئل عن الميت يبلى جسده ؟ قال : نعم حتى لا يبقى له لحم و لا عظم الا طينته التى خلق منها فانها لا تبلى تبقى فى القبر مستديره حتى يخلق منها كما خلق اول مرة ) )) (373)
يعنى : (عمار بن موسى از امام - عليه السلام - از ميت سؤ ال كرد كه آيا بدنش مى پوسد؟ فرمود: آرى تا جايى كه براى او نه گوشتى مى ماند و نه استخوانى ، مگر گل او كه از آن آفريده شده بود آن نمى پوسيد بلكه به طور استداره و گردش در قبر مى ماند تا از آن خلق شود چنانكه اول بار آفريده شده بود).
مضمون اين حديث آن است كه در بدن انسان يك جزء اصلى وجود دارد كه آن از بين نمى رود و آن در قبر مى ماند ظاهرا ز(مستديره ) در بيان آن است كه : آن جزء در قبر و در وجود انسانها حيوانات و نباتات مى گردد و دفع مى شود. جزء هيچ يك از آنها نمى گردد تا بالاءخره خداوند او را از ان جزء مى آفريند؛ يعنى خداوند آن جزء را مى روياند و به شكل انسان در مى آورد، تا روح را كه قبضه قدرت اوست به همان قالب و بدن داخل فرمايد.
مرحوم خواجه نصير طوسى در (تجريد) مى فرمايد:(( (و لا يجب اعادة فواضل المكلف )؛)) يعنى معاد، فقط در اجزاء اصلى مكلف خواهد بود. اعاده همه اجزاء لازم نيست و آن تا آخر دنيا باقى است (و جزء هيچ چيزى نمى شود).
مرحوم صدر المتاءلهمين مى فرمايد: (( ( ان اندفاعه ظاهر بما مرمن ان تشخيص كل انسان انما يكون بنفسه لاببنه ...) )) (374)
منظر مرحوم خواجه نصير، به برگشت اجزاء اصليه است و از شبهه آكل و ماءكول آن طور پاسخ داده است ولى ملاصدرا همان جواب را داده كه در آيات شريفه آمده است كه توضيح داده شد. و خلاصه قول مرحوم صدرا ان است كه تشخيص انسان و بقاى او با (روح ) است نه بدن . احتمال دارد نظر مرحوم خواجه به روايت گذشته باشد كه مشروحا گفته شد.
بحثى پيرامون آيه (لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) 
آيه شريفه فوق در دوازده مورد در قرآن كريم آمده است ، از جمله در سوره بقره آيات : 38، 62، 112، 262، 264، 277 اين تعبير، به طور حقيقى فقط در قيامت قابل پياده شدن است و در دنيا فقط و فقط نسبى خواهد بود.
ناراحتى بشر از دو چيز است ؛ يكى كمبود و فقدان فعلى و يكى نگرانى آينده . حزن و غصه ، نتيجه كمبود فعلى و خوف و ترس ، تنيجه نگرانى از آينده است ؛ مثلا انسان مريض و انسان فقير در غم و غصه است ؛ زيرا فاقد صحت و فاقد ثروت است . و انسانى كه نسبت به آينده اش نگرانى دارد، قهرا خائف و ترسناك مى باشد.
و چون در آخرت براى اهل بهشت ، نه نقصان و كمبود فعلى وجود دارد و نه نگرانى آينده ، پس در حق انها حقيقتا صادق است (( (لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ))) اما در دنيا هيچ فردى پيدا نمى شود كه حائز اين دو شرط باشد. پس اين تعبير در دنيا قابل پياده شدن نيست مگر به طور نسبى .
ظاهرا به قرينه آيات قبلى و بعدى در قرآن مجيد، همه اين تعبيرها راجع به زندگى اخرت و زندگى در بهشت مى باشد. و اگر احيانا در آيه اى راجع به دنيا آمده باشد، يقينا نسبى خواهد بود.
معناى واژه (لعل ) در قرآن 
(لعل ) از جمله مشبهة به فعل است كه معناى (شايد) مى دهد. مى گويند (لعل زيدا يجى ء يعنى : شايد زيد بيايد). و از جمله معانى آن ، تعليل است كه راجع به نتيجه كار مى باشد؛ مى گوييم (ضربتك لعلك تتاءدب ؛ يعنى : تو را زدم تا ادب را بپذيرى ).
در اقرب الموارد مى گويند: (لعل ) به چند معنا مى آيد؛ اول توقع و اميد به مطلوب به معناى (شايد). دوم به معناى (تعليل ) كه آن را جماعتى ثابت دانسته اند از جمله اخفش و كسائى . سوم : (استفهام ) ابوالبقاء در كليات گفته است : در قرآن مجيد تمام (لعل ها) به معناى تعليل است ، مگر آيه (( (لعكم تخلدون ))) كه به معناى تشبيه است . عين عبارت او چنين است : (( (كل مافى القران من لعل فهى للتعليل الا لعلكم فهى للتشبيه ).))
ابن اثير در نهايه مى گويد: (( (لعل كلمة رجاء وطمع و شك و قد جائت فى القرآن بمعنى كى ؛)) يعنى آن كلمه اى است كه معناى اميد و طمع و شك مى دهد و در قرآن گاهى به معناى كى (تا) آمده است كه همان تعليل باشد).
ابن هشام در (مغنى ) مى گويد: معناى دوم (لعل ) تعليل است عده اى آن را حتمى دانسته اند. از جمله اخفش و كسائى
امين الاسلام طبرسى - رحمة الله - نيز در ذيل آيه 21 از سوره بقره حسنى (( (لعلكم تتقون ))) را تعليل معنا كرده است بنابراين كلمه لعل در جاهايى كه راجع ب خداوند است به معناى (تعليل ) مى باشد و معناى (شايد) نسبت به خداوند صحيح نيست و در جاهايى كه راجع به انسان است به معناى (ترجى ) و شايد مى باشد.
مثلا انجا كه خداوند مى فرمايد: (( (و اذ اتينا موسى الكتاب و الفرقان لعلكم تهتدون )(375))) معناى علت مى دهد؛ يعنى : تا شما هدايت شويد نه اينكه شايد شما هدايت شويد.
و آنجا كه گروهى از مردم از مردم (ايله ) به امر معروف كنندگان گفتند: (( (لم تعظون قوما الله مهلكهم ))) آنها در جواب گفتند: (( (معذرة الى ربكم و لعلهم يتقون )(376))) يعنى : (با امر به معروف ، نزد خداوند عذز مى آوريم و شايد آنها از اين كناه پرهيز كنند).
در قرآن مجيد اين لفظ به صورت : (( (لعل لعلك ، لعلكم ، لعلنا، لعله ، لعلهم و لعلى )) و مجموعا 129 بار آمده است . و هر جا كه درباره خداوند است به معناى تعليل و هر جا كه درباره بشر مى باشد به معناى رجاء و (شايد) است . چنانكه قبلا گفته شد.
بحثى پيرامون آيه (ليس بظلام للعيد) 
قرآن مجيد در پنج مورد فرموده است : (( (و ان الله بظلام للعبيد))) - (( (و ما ربك بظلام للعبيد))) - (( (و مان انا بظلام للعبيد) )) در اين زمينه دو سوال مطرح است ، اول اينكه : آيا نفى ظلم در رابطه با نيكوكاران است يا در رابطه با بد كاران و كفار؟ دوم اينكه : خداظلام نيست آيا - نعوذ بالله - ظالم است يا اين صيغه مبالغه مفهوم ندارد؟
دقت در آيات شريفه نشان مى دهد كه نفى ظلم در رابطه با نيكوكاران است . و نيز صيغه مبالغه مفهوم ندارد. و در جاى خود واقع شده است . اكنون به بررسى ايات مى پردازيم :
1 - (( (من عمل صالحا فلنقسه و من اساء فعليها و ما ربك بظلام للعبيد) )) (377)
يعنى : (هر كس كار نيكى كند و بر نفع خود و هر كس بد كند، بر ضرر خويش است خدا (در روز جزا) هيچ بر بندگان خود ستم نخواهد كرد.)
خداوند نيكوكاران را اجر بدهد و بد كاران را عذاب كند، اين عين عدالت است و اگر چنين نمى كرد بلكه نيكوكاران و بدكار هر دو را به يك چشم مى ديد و بدكار را نيز نعمت مى داد در اين صورت به نيكوكاران ظلم كرده بود. ان هم نه يك ظلم ، بلكه ميلياردها ظلم و ديگر خداوند - نعوذ بالله - جز ظلام نبود.
به عبارت ديگر: كار به اينجا مى كشيد كه نيكوكاران در تمام عمر، نيكوكارى كنند و مطيع فرمان حق باشند و آنگاه در اجر و پاداش با بدكاران فرقى نداشته و همه اهل بهشت باشند!
بعضى از بزرگان فرموده اند: خداوند در ايصال ثواب به نيكوكار در ايصال عقاب به بدكار، ظلم نمى كند. و شى ء را در غير موضع خود نمى گذارد. و اگر اين كار ظلم مى شد نه ظالم . ولى از انصاف نبايد گذشت كه اين سخن به هيچ وجه قابل قبول نيست . چه كسى فكر مى كند كه ايصال ثواب به نيكوكار ظلم است تا خداوند بگوييد: ايصال ثواب ظلم نيست و گرنه خدا ظلام مى شد ولى ظلام نيست !
بايد معناى اين آيه و نظير آن را در آياتى مثل :(( (ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل التقين كالفجار)(378))) . جتسجو كرد كه اگر خداوند در رساندن ثواب ، بدكاران را مانند نيكوكاران ، اهل بهشت مى كرد، در اين صورت حتما به نيكوكاران ظلم كرده و آنها را حمال بى مزد نموده بود. و نيز آيه شريفه ذيل در اين زمينه مورد دقت است كه مى فرمايد: (ام حسب الذين اجترحوا السيات ان نجعلهم كالدين امنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون ) (379).
يعنى : (امكان ندارد ما اهل گناه را با اهل ايمان يكى قرار بدهيم كه حيات و مماتشان يكى باشد. و گرنه در اين كار، اهل ايمان و عمل ، مظلوم خواهند شد و خداوند چنين كارى را انجام نمى دهد).
2 - (القيا فى جهنم كل كفار عنيد... قال قرينه ربنا ما اطغينه و لكن فى ظلال بعيد قال لا تخنصنوا الدى و قد اليكم بالوعيد ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد) (380).
يعنى : (به شاهد و سائق گفته مى شود هر كافر لجوج را به جهنم اندازيد؛ شيطانى كه قرين او بود گويد: خدايا! من گمراهش نكردم بلكه خودش گمراه بود خداوند مى فرمايد نزد من اول حجت را بر شما تمام كرده ام . وعده عذاب من عوض نمى شود. و من به بندگانم ظلام نيستم ).
غير معقول بودن اين سخن بر كسى پوشيده نيست .
3 - (و نذيقه يوم القيامة عذاب الحريق ذلك بما قدمت يدك و ان الله ليس بظلام للعبيد) (381).
يعنى : (چشاندن عذاب سوزان ، دو علت دارد؛ يكى آنكه اين همان است كه خودت كرده اى ، ديگر اينكه : خداوند به بندگان ظلام نيست ).
و اگر تو را در مقابل كفر و گناهت عذاب نمى كرد، با نيكوكاران يكى مى شد و آن وقت نسبت به آنها ظلام مى شد و گرنه اين معقول نيست ك گفته شود: خدا تو را عذاب مى كند؛ زيرا نسبت به تو ظلام نيست .
4 - (و ذواقوا عذاب الحريق ذلك بما قدمت ايدكم و ان الله ليس ‍ بظلام للعبيد) (382).
5 - (و نقول ذوقوا عذاب الحريق ذلك بما قدمت ايدكم و ان الله ليس بظلام للعبيد) (383).
تقرير اين دو آيه نيز مانند آيات گذشته است و هيچ مانعى ندارد كه خداوند بفرمايد: عذاب بدكاران براى حفظ عدالت در نيكوكاران است وگرنه آيات (ام نجعل الدين امنوا... ام حسب الدين اجترحوا السيئات ...) قابل پياده شدن نيستند.
واژه اعراف در قرآن 
عرف (بر وزن فقل ) به معناى شناخته شده (معروف و كار نيك ) و يال اسب ، كاكل خروس ، قله و ارتفاعات كوه است . جمع آن (اعراف ) (بر وزن اءعمال ) است در اقرب الموارد آمده است : (اعراف الرياح و السحاب : اوائلها و اعاليها).
در قرآن كريم دوبار واژه (اعراف ) آمده است . و سوره هفتم قرآن كريم و بالاى حائل است . ابتدا آيات را نقل و بررسى مى كنيم و سپس به مطالب ديگر مى پردازيم :
1 - و بينها حجاب و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم و نادوا اصحاب الجنة ان سلام عليكم لم يدخلوها و هم يطمعون و اذا صرفت ابصارهم تلقاء اصحاب النار قالوا ربنا لا تجعلنا مع الظالمين و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون ) (384).
يعنى : (ميان اهل بهشت و اهل جهنم ، حجاب و حائلى است . و در قله ها و بلنديهاى آن حائل ، مردانى هستند كه تمام اهل بهشت عذاب و اهل رحمت را با علامتهايشان مى شناساند. آنها اهل بهشت را خطاب كرده و گويند: سلام بر شما.
اين سلام هنگامى است كه بهشت هنوز داخل بهشت نشده اند ولى طمع دارند كه داخل شوند. و چون چشمشان به اهل آتش افتد، گويند: خدايا! ما را با ظالمان قرار مده . سپس اهل اعراف ، مردانى را كه با علامتهايشان مى شناسند، ندا كرده و گويند: جمع كردن دنيا و استكبار، شما را بى نياز نكرد و كفايت ننمود).
از اين آيات معلوم مى شود كه در آخرت ميان اهل بهشت و اهل جهنم حجاب و حايلى خواهد بود. و در قله هاى آن حائل مردانى خواهند بود كه حق تكلم در روز قيامت را دارند. و مصداق (الا من اذن له الرحمن و قال صوابا) (385)هستند. به مؤ منان چيزى مى گويند و به كافران و گناهكاران چيز ديگرى .
و آنها اهل بهشت و اهل جهنم را با علاماتشان مى شناسند. و آنها به حكم (اد خلوا الجنة لا خوف نبى ) (386).
يعنى : (اعراف تپه هايى است ميان بهشت و آتش . هر پيغمبر و جانشين پيغمبر در آن قرار مى گيرد).
2 - امام باقر - صلوات الله عليه - مى فرمايد: (هم آل لايدخل الجنة الامن عرفهم و عرفوه و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه ) (387).
يعنى : (آنها آل محمد هستند، داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه آنها را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند. داخل آتش نمى شود مگر كه آنها انكار كند و آنها او را انكار كنند).
3 - رسول خدا - صلى الله عليه و آله - درباره (قسيم الجنة والنار) بودن على - عليه السلام - مى فرمايد: (( يا على كانى يوم القيامة و بيدك عصا عوسج تسوق قوما الى الجنة و آخرين الى النار )) (388)
يعنى : (يا على ! گويا مى بينم تو را كه در روز قيامت عصايى در دست دارى و قومى را به بهشت و قومى را به آتش سوق مى دهى ).
اين حديث با فرمان : (ادخلوا الجنة ) كه از طرف اهل اعراف ، صادر خواهد، شد سازگار است .
4 - بحارالانوار (389) بابى منعقد مى باشد تحت عنوان : (( انه (على ) عليه السلام المؤ ذن بين الجنة و النار و صاحب الاعراف )) يعنى : مؤ ذن كه در آيه : )) فاذن مؤ ذن بينهم ان لعنة الله على الظالمين )) (390) آمده و صاحب اعراف (اميرالمؤ منين ) - عليه السلام - است . و در آن 29 حديث آورده است .
5 - و نيز در بحار در ضمن روايتى از حضرت صادق - عليه السلام - نقل شده است كه :
(( ليكونن على الاعراف بين الجنة و النار محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين و الطيبون من آلهم ))
يعنى : (اعرافى كه ميان بهشت و آتش هست در آن محمد، على ، فاطمه ، حسن و حسين - عليهم السلام - و پاكان از آل آنها خواهند بود.
در بعضى از رويات آمده است : اهل اعراف ، كسانى هستند كه حسنات و سيئات آنها با هم برابر است . رويات اهل سنت ، نوعا در اين زمينه مى باشد. اين روايات چه از شيعه باشند و چه از اهل سنت ، ابدا با آيات فوق تطبيق نمى شوند. در توجيه آن روايات ، ناچاريم اهل اعرافى غير از آنچه در قرآن مجيد آمده است ، قائل شويم . درباره اهل اعراف حدود چهارده قول هست كه در قاموس ‍ قرآن (ماده عرف ) نقل كرده ام ، به آنجا رجوع شود. با نقل يك روايت اين حديث را به پايان مى بريم . در تفسير عياشى ذيل آيات گذشته از امير المؤ منين - صلوات الله عليه - نقل كرده كه فرمود:
(( انا يعسوب الذين و انا السابقين و انا خليفة رسول رب العالمين و انا قسيم (الجنة و) النار و انا صاحب الاعراف )) .
محكمات و متشابهات در قرآن 
(محكمات ) در قرآن مجيد، آياتى هستند كه معناى آنها واضح و مراد خداوند متعال از آنها معلوم و روشن است . و آنها تقريبا هشتاد درصد قرآن را تشكيل مى دهند. و مقدار زيادى از آنها در بادى امر، غير معلوم مى باشند ولى به وسيله اخبار و آيات ديگر، معلوم مى شوند. همه اينها از اقسام محكمات هستند.
اما (متشابهات ) دو قسم هستند؛ قسم اول آنكه : همه قرآن متشابهات است . يعنى در ارشاد، هدايت ، كلمات و معانى شبيه هم مى باشند چنانكه مى فرمايد: (( الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الدين يخشون ربهم ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله ... )) (391)
منظور از (متشابه ) - چنانكه گفته شد - شبيه هم بودن در تفهيم معانى و نشان دادن راه حق و باطل است . (مثانى ) جمع (مثنيه ) يعنى : منعطف شونده ، و مراد آن است كه مطالب قرآن يكى به ديگرى ميل مى كند. و يكى آن ديگرى را بيان و تاءييد مى كند بى آنكه نقيص يا مخالف هم باشند، چنانكه خداوند متعال مى فرمايد: (( لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا )) (392)
قسم دوم آنكه : متشابهات در مقابل محكمات است . گويند: (متشابهات ) آياتى هستند كه مراد حقتعالى از آنها معلوم نيست ؛ مثل اينكه بگوييم : (آن شير است ) اينجا براى شنونده معلوم نمى شود كه آيا مراد (شير نوشيدنى ) است يا (حيوان درنده ).
ولى به عقيده اين جانب مراد از آيات متشابه ، آياتى هستند كه از حيث مصداق خارجى و پياده شدن و خارج ، براى ما نامعلوم مى باشند. وگرنه از لحاظ الفاظ و مفاهيم ، متشابهى در ميان نيست . اين سخن بعد از نقل آيه آن ، كاملا روشن خواهد شد. آن آيه شريفه اين است :
(( هو الذى انزل عليك منه آيات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات فاما الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه من ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاءويله و ما يعلم تاءويله الا الله . والراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا و ما يذكر الا اولواالالباب )) (393)
يعنى : (خدا آن است كه بر تو اين را نازل كرده است . بعضى از آن آيات محكمات هستند و آنها اساس كتاب مى باشند و قسمتى ديگر متشابه مى باشند. اما آنهايى كه در قلوبشان انحراف هست ، از متشابه پيروى مى كنند براى طلب فتنه و براى دانستن تاءويل آن و حال آنكه تاءويل متشابه را جز خدا كسى نمى داند. اما آنهايى كه در دانش ثابت و استوارند، مى گويند: به متشابه ايمان آورديم همه قرآن اعم از محكم و متشابه از طرف خداست از اين سخن جز عاقلان پند نگيرند).
در اينجا چند مطلب را بررسى مى كنيم :
اول : قرآن مجيد به دو قسمت تقسيم مى شود (محكمات و متشابهات ) و محكمات اساس قرآن است ؛ زيرا آنها كاملا روشن است . و جنبه عملى دارند كه مى دانيم و عمل مى كنيم . امام صادق -عليه السلام - مى فرمايد:
(اما المحكم فنؤ من به و نعمل و ندين به اما المتشابه فنؤ من به و لا نعمل به ) (394).
يعنى : (محكم آن است كه به ايمان مى آوريم و عمل مى كنيم و متشابه آن است كه به ايمان مى آوريم و عمل نمى كنيم ).
اما (متشابهات ) آياتى است كه مقصود از آنها متشبه مى باشد. ولى معناى آنها با برگردان به آيات محكم ، معلوم مى شود. در الميزان مى فرمايد: محكمات به اين جهت (ام الكتاب ) ناميده شده كه متشابهات به آنها برگردانده مى شوند پس بعض كتاب كه متشابهند به بعض ديگر كه محكمات هستند برگشت داده مى شود... (متشابه ) آن است آيه طورى باشد كه به محض شنيدن ، مراد از آن معلوم نباشد تابه آيه محكم برگردانده شود و معنايش معين و معلوم گردد. در آن صورت آيه متشابه نيز محكم مى شود.
دوم : آنچه مرحوم علامه و ديگران فرموده اند: از نظر ما به هيچ وجه قابل قبول نيست و گرنه در اين احتياج نبود كه قرآن به دو بخش ‍ محكمات و متشابهات ، تقسيم شود، بلكه لازم بود گفته شود: اكثر قرآن محكمات است ، عده اى از آيات آن كه متشابه و مبهم است با مراجعه به آيات ديگر و روايات ، معلوم و از محكمات خواهند شد. و ديگر لازم نبود راسخون در علم در مقام تسليم بگويند: (امنا به (متشابه ) كل من عند ربنا)
ظهور و بلكه صريح آيه شريفه در ان است كه (محكمات و متشابهات ) هر يك در صف مستقلى ايستاده اند. و هيچ يك با ديگرى مخلوط نمى شود. و تا قيامت نيز همانطور خواهند ماند. كلام امير المؤ منين - صلوات الله عليه - در اين كه (مشتابهات ) قفلهاى ناگشودنى است و تا ابد پرده هاى آن برداشته نخواهد شد، صريح مى باشد. آن جناب در خطبه اشباح به كسى كه از او خواست تا خدا را توصيف كند، چنين فرمود:
(( (واعلم يا عبدالله ان الراسخين فى العلم هم الذين اغنا هم الله عن الاقتحام على السدد المضروبة دون الغيوب اقرارا بجهل ما جهلوا تفسيره من الغيب المحجوب فقالوا: (امنا به كل من عند ربنا) و قد مدح الله اعترافهم بالعجز عن تناول ما لم يحيطوا بعلمه ، فسمى تركهم التعمق فيما يكلفهم البحث عنه (عن كهنه ) رسوخا).(395)
يعنى : (بدان اى بنده خدا! راسخون در علم كسانى هستند كه خداوند انها را بى نياز كرده از داخل شده به درهايى كه درهاى غيوب ناميده مى شوند. آنها اقرار مى كنند كه تفسير آن غيبهاى مستور را نمى دانند. لذا در مقام عجز گفته اند: (آمنا به كل من عند ربنا) خداوند در مقابل اين اعتراف ، آنها را مدح فرموده و عملشان را در ترك تعمق در اين گونه حقايق رسوخ در علم ناميده است .)
پس معلوم مى شود كه اين گونه آيات ، پيوسته متشابه خواهند ماند و بايد به مضمون انها ايمان آورد و كشف حقيقت انها را به خداوند واگذار نمود.
سوم : منظور از (متشابهات ) به احتمال نزديك به يقين و به طور اطمينان ، ان است كه مصداق خارجى آنها و نحوه پياده شدن آنها در خارج براى ما نامعلوم است و نامعلوم خواهند ماند. به عبارت ديگر: وقوع خارجى آنها بر ما نامعلوم است .
ناگفته نماند كه : عده اى از ايات شريفه از لحاظ مراد و مقصود متشابه و مجمل هستند؛ مانند بسيارى از آيات احكام و غيره . ولى اين گونه ايات با مراجعه به روايات و تاريخ و آيات ديگر مراد از آنها نامعلوم مى شود. آنها به هيچ وجه جزء مشتابهات نمى باشند. اينك ذيلا مقدارى از آيات متشابه را به عنوان نمونه نقل مى نماييم :
1 - (( (و اذا وقع القول عليهم اخرجنا لهم دابة من الارض ‍ تكلمهم ان الناس كانوا باياتنا لايوقنون ) (396)
يعنى : (چون وعده ما بر انها تحقق يابد از زمين جنبنده اى را براى آنها خارج مى كنيم كه با آنها سخن بگويد؛ زيرا مردم به آيات ما يقين ندارند.)
اين حقيقت به درستى معلوم نمى شود در بعضى از روايات به على - عليه السلام - تفسير شده است اما يقينى نيست .
2 - درباره معراج حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - مى خوانيم : (( و لقد راه نزلة اخرى عند سدرة المنتهى عندها جنة الماءوى اذ يغشى السدرة ما يغشى مازاغ البصر وما طغى لقد راى من آيات ربه الكبرى )) (397)
يعنى : (اين آيات راجع به شب قدر و تعيين سرنوشت در آن مى باشد) ما قرآن را در يك شب پربركت نازل كرده ايم . ما انذار كننده ايم . هر امر با حكمت در آن شب از هم جدا مى شود، روى فرمانى از جانب ما كه ارسال كننده ايم ).
وقوع خارجى اين آيات چيست ، كارها چطور از هم جدا مى شود و نصيب هر كس چگونه به سوى او مى آيد. اينها بر ما پوشيده است و تا ابد پوشيده خواهد ماند.
4 - (( تنزل الملائكة و الروح فيها باذن ربهم من كل امر )) (398)
يعنى : (ملائكه و روح در آن شب (شب قدر) براى تمشيت هر كارى با اذن خداوند نازل مى شوند). اما چطور نازل مى شوند؟ و چگونه تمشيت مى دهند و... براى ما نامعلوم است .
5 - (( ... و حفظا من كل شيطان مارد لايسمعون الملا الاعلى و يقذفون من كل جانب دحورا ولهم عذاب واصب الا من خطف الخطفة فاتبعه شهاب ثاقب )) (399)
اين آيات درباره رانده شدن شياطين از آسمان است ، ملاء اعلى و مجمع ملائكه كجاست و چگونه است و در كجاى آسمان است ؟ چطور گوش مى دهند، شنيدن آنها چطور است ؟ شهاب ثاقب چيست و چگونه شيطان را مى راند. همه اينها براى ما مجهول است . و اين قفلها گشوده نخواهد شد. و مصداق :(( (واخر متشابهات ))) هستند كه بايد بگوييم : (( ( آمنا به كل من عند ربنا))) .
6 - (( قل اوحى الى انه استمع نفر من الجن فقالوا انا سمعنا قرآنا عجبا... )) (400)
7 - (( واذ صرفنا اليك نفرا من الجن يستمعون القرآن فلما حضروه قالوا انصتوا فلما قضى ولوا الى قومهم منذرين )) (401)
8 - (( يدبر الامرين السماء الى الارض ثم يعرج اليه فى يوم كان مقداره الف سنة مما تعدون )) (402)
9- (( تعرج الملائكة و الروح اليه فى يوم كان مقداره خمسين الف سنة فاصبر صبرا جميلا )) (403)
آيه شريفه از لحاظ مفهوم ، كاملا روشن و صريح است ولى از لحاظ وقوع خارجى ، قفل ناگشودنى و سر مكتوم است و قابل درك نيست .
10 - و از اين قبيل است ، جريان اصحاب كهف ، معجزات پيامبران ، حروف مقطعه در اول برخى از سوره هاى مباركه و...
چهارم : از حضرت رضا - صلوات الله عليه - نقل شده است : (( من رد متشابه القرآن الى محكمه هدى الى صراط مستقيم )) (404). يعنى : هر كس كه متشابه قرآن را به محكمات آن برگرداند، به راه راست هدايت شده است .)
به نظر، مى آيد كه منظور حضرت راجع به بعضى از آيات است كه با دقت در آيات ديگر، معناى آنها روشن مى شود؛ مثلا از ديدن آيات : (( وجوه يومئذ ناضزة الى ربها ناظرة )) (405) به نظر مى آيد كه بشر واقعا به چهره خدا نگاه خواهد كرد و - نعوذ بالله - خدا چهره دارد. ولى با دقت در آيات : (( لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار )) (406) و (( ليس كمثله شى ء )) (407) معلوم مى شود كه مراد، تماشا كردن به نعمتهاى خداوندى است . وگرنه آياتى كه فوقا نقل شد با برگرداندن به آيات ديگر، محكم نخواهند شد.
از اميرالمومنين - صلوات الله عليه - در ضمن حديثى نقل شده است كه : علت وجود متشابه در قرآن مجيد، آن است كه : مردم خود را از امامان - عليهم السلام - بى نياز ندانند و در آموختن قرآن به آنها رجوع كنند:
(( (و انما فعل ذلك لئلا يدعى اهل الباطل من المستولين على ميراث رسول الله من علم الكتاب ما لم يجعله لهم و ليقودهم الاضطرار الى الايتمار بمن ولاه ))) (408).
به نظر مى آيد كه : منظور آن حضرت ، آيات احكام و مانند آنهاست كه با كمك روايات ، معلوم مى شوند. و بدون رجوع به آنها - عليهم السلام - حكم خدا را نمى توان از آنها فهميد. و گرنه متشابهاتى كه آن حضرت آنها را(( (سدد مضروبة دون الغيوب ))) ناميده است ، چطور معلوم خواهد شد؛ زيرا ما در عالم ماده و مادى هستيم و از درك ماوراى ماده عاجز مى باشيم . و الله العالم .
پنجم : آياتى از قبيل : (( (وجاء ربك و الملك صفا صفا(409) الرحمن على العرش استوى (410) فاتى الله بنيانهم من القواعد (411)، و المطلقات يتربصن بانفسهن ثلاثه قروء))) (412) كه مراد از (قرء) حيض است يا طهر؟ از آيات متشابه نيستند؛ زيرا مراد از آنها روشن مى باشد.
ششم : به نظر من ، علت وجود متشابهات در قرآن كريم آن است كه ما در جهان مادى زندگى مى كنيم و فكر و درك ما در آن محور دور مى زند. و در قرآن مطالبى نقل مى شود كه فراتر و وسيعتر از قالب الفاظ است . و به هر صورت كه بيان شوند، بر ما روشن نخواهند شد. و عبارات از رساندن حقايق آنها و ما از فهميدن حقايق آنها، ناتوان خواهيم بود.
برخى گفته اند: علت وجود (متشابه ) در قرآن كريم آن است كه خداوند خواسته است با آن ، آيات چند بعدى قرآن را بحث انگيز نگاه دارد تا هميشه زنده بماند.
بعضى نيز گفته اند: علت وجود (متشابه ) آن است كه مردم به طرف اولياء الله بروند و از آنها بخواهند. اما علت اولى را كه ما اختيار كرديم ، قانع كننده تر است .
و همچنين به نظر بعضى : علت (متشابه ) آن است كه قرائن و استثناهاى يك آيه در آيات ديگر و روايات آمده است . و بدون آنها، مقصود از آيه روشن نمى شود. اين سخن فى نفسه درست است ولى چون آن آيات به وسيله آيات ديگر و روايات روشن شدند، ديگر متشابهى نمى ماند. و حال آنكه دو صف محكمات و متشابهات ، پيوسته خواهند بود.
توحيد محور نزاع بين پيامبران و مشركان 
ممكن است به نظر بيايد كه محل نزاع بين پيامبران الهى و مشركان ، وجود خداوند بوده است . به عبارت ديگر: نعوذ بالله مشركان مى گفتند: خدا نيست ولى پيامبران مى گفتند: خدا هست . دقت در آيات قرآن مجيد نشان مى دهد كه مشركان به وجود خداوند به عنوان خالق عالم ، عقيده داشتند. و وجود خدا را انكار نمى كردند و درباره پرستش بتها مى گفتند: (( (...ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى ))) (413).
يعنى : (ما اينها را عبادت مى كنيم مگر براى آنكه ما را به خدا نزديك كنند).
و نيز مى گفتند: (( (هولاء شفعاؤ نا عند الله ))) (414).
يعنى : (اينان واسطه هاى ما نزد خداوند هستند).
و چون عقيده به معاد نداشتند، منظورشان شفاعت و نزديك به خدا كردن در كارهاى دنيا بود. قرآن مجيد در موارد متعدد با اختلاف عبارات مى فرمايد: (( (و لئن سئلتهم من خلق السموات و الارض و سخر الشمس و القمر ليقولن الله ))) (415).
يعنى : (اگر از آنها بپرسيم آسمانها و زمين را چه كسى آفريد و آفتاب و ماه را رام كرد؟ حتما خواهند گفت : خدا).
اين سخن در سوره عنكبوت ، آيه 61، سوره زخرف ، آيه 9، سوره زمر، آيه 38 و سوره لقمان ، آيه 25 آمده است .
و نيز مى فرمايد: (( (و لئن سئلتهم من خلقهم ، ليقولن الله فانى يوفكون ))) (416).
يعنى : (اگر از آنها بپرسى كه آنها را چه كسى آفريد، حتما خواهند گفت : خدا).
و نيز مى فرمايد: (( (و لئن سئلتهم من نزل من السماء ماء فاحيا به الارض من بعد موتها ليقولن الله ))) (417).
يعنى : (اگر از مشركان بپرسى چه كسى از آسمان آبى نازل كرد و با آن ، زمين را بعد از مردن ، زنده كرد؟ حتما مى گويند: خدا).
وانگهى : دعوت پيامبران با (خدا هست ) شروع نشده است ، بلكه با اين كلمه شروع شده كه : (خدايى جز خداى واحد نيست ) خدا را عبادت كنيد كه جز او معبودى نيست . رسول خدا - صلى الله عليه و آله - دعوت خود را با كلمه مقدس : (( (قولوا لا اله الا الله تفلحوا))) آغاز فرمود. در سوره مباركه اعراف ، در آيات 59، 65، 73، 85 در شرح حال : حضرت نوح ، هود، صالح و شعيب - عليهم السلام - آمده است كه همه اينها دعوت خويش را با اين كلمه شروع فرموده اند كه : (( (يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره ) )) .
اين مطلب در سوره هاى ديگر نيز آمده است . بنابراين ، دعوت پيامبران با توحيد آغاز شده و آنها مردم را به عبادت و پرستش خدا و به توحيد ذات ، توحيد صفات ، توحيد افعال و توحيد عبادت دعوت كرده اند.
به عبارت ديگر: مشركان ، خدا را به عنوان خالق قبول داشتند ولى در مقام عبادت ، به بتها و اجسام بى جان ، عبادت كرده و آنها را در جلب منافع و دفع مضرات ، موثر مى دانستند. و از خدا، روى برگردانده و به بتهاى (( (لايضر و لاينفع ))) روى آورده و روى بشريت را سياه كرده بودند.
انبياء - عليهم السلام - فرمودند: آفريننده و اداره كننده جهان (خداوند) است و همه چيز از اوست : (( (الا له الخلق و الامر))) و او حى و قيوم و پروردگار جهانيان است . و بايد او را پرستيد و از قوانين او پيروى كرد. راه حقيقى همين است : (و ان اعبدونى هذا صراط مستقيم ).
و نيز انبياء، بشر را در راه توحيد، تربيت كردند. شناساندن جهان و جهان آفرين و هدايت به طرف او، هدف انبياء - عليهم السلام - بود. و براى آن قيام كردند (و سلام على المرسلين و الحمد لله رب العالمين ).
آخرين مطلب  
مشركان ، خدا را قبول داشتند، ولى نبوت و معاد را انكار مى كردند. و از عبادت خداوند برگشته بودند و مى گفتند: (( (و قالوا ان هى الا حياتنا الدنيا و ما نحن بمبعوثين ))) (418).
(( (ان هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيى و ما نحن بمبعوثين ))) (419).
(( (و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيى و ما يهلكنا الا الدهر...))) (420).
و در مقام انكار نبوت مى گفتند: نبوت وجود ندارد و خداوند كسى را مبعوث نكرده و شما دروغگويانيد! و مى گفتند: (( (ما انتم الا بشر مثلنا و ما انزل الرحمن من شى ء ان انتم الا تكذبون ))) (421).
بحثى پيرامون مسجد و كليسا 
قرآن مجيد در موارد متعدد به كليسا، معبد مسيحيان و معبد يهود، لفظ (مسجد) اطلاق كرده است . يك مورد آن در اولين آيه سوره مباركه اسراء است كه مى فرمايد: (( (سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لنريه من اياتنا انه هو السميع البصير))) (422).
يعنى : (پاك و منزه است خدايى كه بنده خود (محمد صلى الله عليه و آله ) را در يك شب از مسجدالحرام (مكه ) به مسجد اقصى برد؛ مسجدى كه در اطراف آن بركت گذاشته ايم تا بعضى از آيات خود را به او نشان دهيم . خداوند شنوا و داناست ).
هنگام نزول اين آيه شريفه ، مسجد اقصى كليسايى بود كه توسط حكومت بيزانس در شهر اورشليم (بيت المقدس ) ساخته شده بود. فاصله مكه تا بيت المقدس ، حدود 1200 كيلومتر است . در كشاف فاصله آن را مدت چهل شبانه روز راه گفته است .
رفتن حضرت در يك شب از مكه به بيت المقدس ، به طور اعجاز و علت آن ، رويت آيات الهى بود. چنانكه مى فرمايد: (( (لنريه من اياتنا))) در مجمع البيان مى گويد: تسميه به (مسجد اقصى ) به علت آن است كه آن دورترين معبد به مكه بود.
و مورد دوم در سوره مباركه كهف مى باشد. پس از آنكه مردم شهر از جريان مرده و زنده شدن اصحاب كهف ، مطلع شدند و مساءله معاد از نظر بعضى حل گرديد، اصحاب كهف ، از خدا خواستند كه آنها را زنده نگه ندارد. و يا چون ديگر حالى در بدن نداشتند، قابل زيستن نبودند. به هر حال ، آنها مردند و از دنيا رفتند. اما مردم درباره آنها اختلاف كردند، برخى گفتند: بنايى بر قبر آنها بسازيد، خدا از وضع آنها آگاهتر است . ولى حكومت آن زمان گفت : بالاى قبر آنها معبد و كليسايى خواهيم ساخت . خداوند در قرآن كريم اين كليسا را مسجد ناميده است . چنانكه مى فرمايد:
(( (و كذلك اعثرنا عليهم ليعلموا ان وعد الله حق و ان الساعة لا ريب فيها اذ يتنازعون بينهم امرهم فقالوا ابنوا عليهم بنيانا ربهم اعلم بهم قال الذين غلبوا على امرهم لنتخذن عليهم مسجدا))) (423).
يعنى : (اين چنين اهل شهر را بر حال آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده الهى حق است . و قيامت خواهد آمد. و در آن شكى نيست . ياد آر كه درباره كار آنها اختلاف مى كردند؛ بعضى گفتند بنايى بر آنها بسازيد، خدا به حالشان داناتر است . ولى آنانكه غالب بر امر مردم (اهل حكومت ) بودند، گفتند: بر بالاى مدفن آنها مسجدى خواهيم ساخت ).
در آن عصر هنوز اسلام نيامده بود بلكه عصر حضرت عيسى - عليه السلام - بود و آن معبد جز كليسا نمى تواند باشد كه در آيه شريفه (مسجد) ناميده شده است .
و مورد سوم ، درباره كنشت و معبد يهود است كه خداوند در تهديد يهود مى فرمايد: به بنى اسرائيل گفتيم كه شما دو بار در زمين فساد خواهيد كرد و در مقابل فساد اول ، بندگانى از ما بر شما مسلط خواهند شد و در خانه هاى شما راه خواهند يافت . و در انتقام از فساد دوم شما باز مهاجمان بر شما خواهند تاخت و شما را تار و مار خواهند كرد و ذلت را در چهره شما آشكار خواهند نمود. و مانند اول به معبد شما داخل شده و آنچه را كه دست يافته ايد، تباه خواهند ساخت :
(( (ان احسنتم احسنتم لاءنفسكم و ان اساءتم فلها فاذا جاء وعد الاخرة ليسؤ وا وجوهكم و ليدخلوا المسجد كما دخلوه اول مرة و ليتبروا ما علوا تتبيرا))) (424).
منظور از مسجد (معبد) يهود در بيت المقدس است كه توسط حضرت سليمان ساخته شد. غير اين سه مورد، در همه قرآن كريم منظور از مسجد، مساجد اسلام و مسلمين مى باشد.
معاد در دنيا 
در قرآن مجيد، به طور اعجاز، سه نمونه از معاد نقل شده است كه در دنيا واقع شده اند. و اگر آيه (( (و احى الموتى باذن الله ))) (425) و آيه (( (و اذ تخرج الموتى باذنى ))) (426) را درباره حضرت عيسى - عليه السلام - مصداق ديگرى حساب كنيم ، مجموعا چهار فقره مى شوند:
1- مرغانى كه به دست حضرت ابراهيم - عليه السلام - زنده شدند.
2- پيامبرى كه صد سال مرد و سپس زنده شد.
3- اصحاب كهف كه بعد از 309 سال زنده گشتند.
4- مرده يا مردگانى كه به دست حضرت عيسى - عليه السلام - زنده شدند.
اينك آياتى كه مربوط به جريانهاى فوق مى باشند نقل مى نماييم :
جريان اول : (( (و اذ قال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال اولم تؤ من قال بلى ولكن ليطمئن قلبى قال فخذ اربعة من الطير فصرهن اليك ثم اجعل على كل جبل منهن جزاءا ثم ادعهن ياءتينك سعيا و اعلم ان الله عزيز حكيم ) )) (427).
يعنى : (ياد آر كه ابراهيم گفت : خدايا! به من نشان بده كه چگونه مرده ها را زنده مى كنى ؟ خداوند فرمود: مگر ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ، ايمان آورده ام و ليكن مى خواهم نحوه آن را با چشم خود ببينم تا قلبم آرام بگيرد. خداوند فرمود: پس چهار پرنده را برگير و آنها را تكه تكه كن . و تكه هاى آنها را بر هر كوهى بگذار، آنگاه آنها را صدا كن كه شتابان پيش تو خواهند آمد. و بدان كه خداوند توانا و حكيم است ).
از حضرت صادق - صلوات الله عليه - نقل شده است كه حضرت ابراهيم - عليه السلام - چهار مرغ يعنى : خروس ، كبوتر، طاووس و كلاغ را (پس از ذبح ) تكه تكه كرد به طورى كه گوشت و استخوان و پرهاى آنها به هم آميخته شدند. آنگاه آنها را ده قسمت كرد و هر قسمت آن را بالاى كوهى گذاشت . و سر آنها را در دست گرفت و چون آنها را به سوى خود خواند، اعضاى بدن آنها در كوهها جابجا شده و به طرف حضرت ابراهيم - عليه السلام - آمدند(428).
ناگفته نماند كه : حضرت ابراهيم - عليه السلام - فقط خواسته است نحوه زنده شدن را ببيند كه گفته است : (( (رب ارنى كيف تحيى الموتى ))) كلمه (صرهن ) به معناى قطع كردن است . و به قول الميزان معناى (مايل ساختن ) به آن اشراب شده است ؛ يعنى آنها را پس از مايل ساختن به خود، پاره پاره كن . شايد مراد آن بوده است كه هنگام خواندن با صداى تو آشنا باشند. و به طرف تو بيايند. به هر حال اين يك نمونه از معاد است كه به طور اعجاز در دنيا تحقق يافته است .
جريان دوم : حال آن پيامبرى است كه از كنار شهرى مى گذشت . ديد مردم آن شهر (شايد در اثر طاعون و نحو آن ) از دنيا رفته و شهرشان خالى مانده بود. او استخوانهايى را ديد و گفت : ((( انى يحيى هذه الله بعد موتها )) (429)؛ يعنى : خداوند مردم اين آبادى را بعد از مرگشان چگونه زنده مى كند).
سپس او در آنجا براى استراحت خوابيد و در حال خواب ، مرد. خداوند او را صد سال تمام در مرگ نگاه داشت و بعد زنده كرد و فرمود: چقدر در اينجا توقف كرده اى ؟ او گفت : يك روز يا مقدارى از يك روز. خداوند فرمود: بلكه تو در اينجا صد سال در عالم مرگ توقف كرده اى . به طعام و آب خودت نگاه كن كه فاسد نشده اند. و به الاغت نگاه كن . خواسته ايم مرگ و زنده شدن تو را آيتى براى مردم گردانيم . نگاه كن به استخوانها كه چطور آنها را بلند مى كنيم و بر آنها گوشت مى پوشانيم . چون اين كار بر او آشكار شد، گفت مى دانم كه خدا بر هر چيز تواناست .
صحيح و سالم ماندن آب و طعامش ، ظاهرا براى آن بوده كه او پوسيده نشده بود. و خداوند فرمود: تو مثل ماندن اين طعام و آب ، مانده بودى . و آنگاه ديدن استخوانها (كه ظاهرا استخوانهاى الاغ بوده ) نشان داده كه او مدتهاى زيادى در عالم مرگ بوده وگرنه در ظرف يكى و دو روز، الاغ به آن وضع درنمى آيد. پس مدتها در عالم مرگ بوده است . در روايات آمده است كه نام آن پيامبر (ارميا) بوده است . و در برخى روايات (عزير) ذكر شده است . عين آيه شريفه چنين است :
(( (او كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال انى يحيى هذه الله بعد موتها فاماته الله ماءة عام ثم بعثه قال كم لبثت قال لبثت يوما او بعض يوم قال بل لبثت ماءة عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه و انظر الى حمارك و لنجعلك اية للناس و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما فلما تبين له قال اعلم ان الله على كل شى ء قدير))) (430).
يعنى : (يا به مانند آنكه بر دهكده اى گذر كرد كه خراب و ويران شده بود، گفت به حيرتم كه خداوند چگونه اين مردگان را باز زنده خواهد كرد پس خدا او را صد سال مى راند سپس زنده اش كرد و برانگيخت و بدو فرمود: چند مدت درنگ كردى ؟ پاسخ داد يك روز يا پاره اى از يك روز. فرمود: بلكه درنگ كردى صد سال . نظر به طعام و شراب خود كن كه هنوز تغيير نكرده و الاغ خود را نيز بنگر تا احوال بر تو معلوم شود و ما تو را براى خلق ، حجت قرار خواهيم داد. و بنگر در استخوانهاى (آن الاغ ) كه چگونه بهم پيوسته و گوشت بر آن پوشانيم . چون اين كار بر او روشن شد، گفت : همانا اكنون به حقيقت و يقين مى دانم كه خداوند بر هر چيز تواناست ).
اين دومين مورد از قرآن مجيد در رابطه با وقوع قيامت در دنيا به طور اعجاز است .
جريان سوم : سومين مورد از معاد در دنيا (جريان اصحاب كهف ) است كه بعد از 309 سال زنده شدند. پيش از نقل آيات ، خلاصه جريان آنها را از تفسير قمى از امام صادق - عليه السلام - نقل مى كنيم : اصحاب كهف ، در عصر پادشاهى ظالم و متجاوز، زندگى مى كردند. او اهل مملكت خود را بر عبادت بتها دعوت مى كرد. و هر كس كه امتناع مى نمود، كيفرش قتل بود. اصحاب كهف ، قومى مؤ من بودند و خدا را عبادت مى كردند. پادشاه در دروازه شهر ماءمور گذاشته بود كه مردم هنگام خروج از شهر، به اصنام سجده كنند. آن جوانان به بهانه شكار از شهر خارج شدند. در راه به چوپانى رسيدند و خواستند كه او را با خود همراه سازند اما چوپان قبول نكرد ولى سگ چوپان با آنها آمد...
جوانان كه از پادشاه فرار كرده بودند (ظاهرا از درباريان شاه بوده اند) وقت شب به كهف (غار بزرگ ) رسيدند. سگ نيز با آنها بود. خداوند آنها را به خواب برد و آنها در خواب بودند كه خداوند آن پادشاه و قوم او را هلاك كرد. آن زمان گذشت و زمان ديگر و قوم ديگرى آمدند. سپس اصحاب كهف از خواب بيدار شدند. يكى به ديگرى گفت : در اينجا چقدر خوابيده ايم . آفتاب بلند شده ، گفتند: يك روز يا مقدارى از يك روز خوابيده ايم !
آنگاه يكى به ديگرى گفت : بيا اين پول را بگير و برو مقدارى طعام بخر ولى مواظب باش كه تو را نشناسند و گرنه ما را مى كشند، و يا به دين خود برمى گردانند. آن مرد وارد شهر شد، ديد شهر همان شهر سابق نيست و مردم نيز همان مردم نيستند. نه آنها زبان او را فهميدند و نه او زبان آنها را. گفتند تو كيستى و از كجا آمده اى . او جريان را باز گفت (پس از روشن شدن قضيه ) پادشاه با مردم به همران آن مرد به درب غار آمدند و به غار نگاه مى كردند... خدا آنها را مرعوب كرد كه به غار داخل نشدند. فقط همان مرد داخل شد، ديد رفقايش از شنيدن صداى مردم در هراسند كه مبادا سپاه دقيانوس (همان پادشاه ظالمى كه از ظلم او گريخته بودند) از مكان آنها مطلع شده اند. ولى رفيقشان به آنها خبر داد كه آنها آن زمان طولانى را در خواب بوده اند. بيدار شدنشان نشانه قيامت بر مردم است .
آنها (از شوق ) گريه مى كردند و از خدا خواستند كه همانطور در خوابگاه خود بخوابند: (( (فبكوا وسئلوا الله ان يعيدهم الى مضاجعهم كما كانوا))) آنگاه پادشاه گفت : در اينجا مسجدى بسازيم و آن را زيارت كنيم كه اينها قومى مؤ من هستند(431).
اين جريان در قرآن مجيد در سوره كهف ، نخست در آيه 9 - 12 به طور اشاره نقل شده و سپس در آيات 13 تا 26 مفصلا آمده است . ظهور اين آيات در آن است كه آنها 309 سال مرده اند. و خداوند آنها را زنده كرده كه براى مردم درباره وقوع معاد اتمام حجت شده باشد. چنانكه مى فرمايد: (( (و كذلك اعثرنا عليهم ليعلموا ان وعد الله حق و ان الساعة لاريب فيها))) (432).
يعنى : (اين چنين اهل شهر را بر زنده شدن آنها مطلع كرديم تا بدانند كه وعده خدا حق است و قيامت آمدنى است و شكى در آن نيست ).
و درباره مدت خواب يا مردن آنها مى فرمايد: (( (و لبثوا فى كهفهم ثلاث ماءة سنين و ازدادوا تسعا) )) (433).
يعنى : (آنها در كهف خود سيصد سال ماندند و بر آن نه سال افزودند).