علوم قرآنى

آيت الله محمد هادي معرفت (ره)

- ۲ -


فصل اول

پديده وحى

بحث درباره وحى،از اين جهت‏حايز اهميت است كه پايه شناخت كلام خدابه شمار مى‏رود. قرآن كه بيان‏گر سخن حق تعالى و حامل پيام آسمانى است،به وسيله وحى نازل شده است. وحى همان سروش غيبى است كه از جانب ملكوت‏اعلى به جهان ماده فرود آمده است.

و انه لتنزيل رب العالمين نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين بلسان‏عربي مبين (1) .

ذلك مما اوحى اليك ربك من الحكمة (2) خداوند از زبان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چنين نقل مى‏كند: ...و اوحي الي هذا القرآن‏لانذركم به و من بلغ (3) .

از اين رو اساسى‏ترين بحث در زمينه مسايل قرآنى بحث درباره وحى است،يعنى بحث درباره شناخت وحى،چگونگى برقرارى ارتباط بين ملا اعلى و ماده‏سفلى و اين كه آيا ميان دو جهان ماده و ما فوق ماده،امكان برقرارى ارتباط هست؟

اين گونه موضوعات در اين زمينه مطرح است و پاسخ آن‏ها راه را براى درك‏باورهاى قرآنى هم وار مى‏سازد.

وحى در لغت

وحى در لغت‏به معانى مختلفى آمده است از جمله:اشارت،كتابت،نوشته،رساله،پيام،سخن پوشيده،اعلام در خفا،شتاب و عجله و هر چه از كلام يا نوشته ياپيغام يا اشاره كه به ديگرى به دور از توجه ديگران القا و تفهيم شود وحى گفته‏مى‏شود،ناصر خسرو گويد:

«گفتارشان بدان و به گفتار كار كن×تا از خداى عز و جل وحيت آورند».

راغب اصفهانى گويد:«اصل الوحي الاشارة السريعة (4) ،وحى پيامى پنهانى است كه‏اشارت گونه و با سرعت انجام گيرد».ابو اسحاق نيز گفته است:«اصل الوحي في‏اللغة كلها اعلام في خفاء و لذلك سمي الالهام وحيا،اصل وحى در لغت‏به معناى‏پيام پنهانى است،لذا الهام را،وحى ناميده‏اند».هم چنين است‏سخن ابن برى:

«وحى اليه و اوحى:كلمه بكلام يخفيه من غيره و وحى و اوحى:اوما،وحى اليه:

پنهان از ديگران با او سخن گفت.وحى و اوحى:مطلب را با اشاره رسانيد».شاعرنيز گويد: «فاوحت الينا و الانامل رسلها (5) ،بر ما پيام فرستاد در حالى كه سرانگشتانش پيام رسان او بودند».ديگرى گويد:

«نظرت اليها نظرة فتحيرت×دقائق فكري في بديع صفاتهافاوحى اليها الطرف اني احبها×فاثر ذاك الوحي في و جناتهابا نگاهى كه بر وى افكندم فكر باريك بينم در صفات بديع او در حيرت ماند،پس گوشه چشمم بدو پيام داد كه دوستش دارم و آثار آن پيام،در گونه‏هاى وى‏نمايان گرديد».

وحى در قرآن

واژه وحى در قرآن به چهار معنا آمده است:

1- اشاره پنهانى:كه همان معناى لغوى است.چنان كه درباره زكريا عليه السلام در قرآن‏مى‏خوانيم: فخرج على قومه من المحراب فاوحى اليهم ان سبحوا بكرة و عشيا (6) ،او از محراب عبادتش به سوى مردم بيرون آمد و با اشاره به آنان گفت:به شكرانه اين‏موهبت صبح و شام خدا را تسبيح كنيد».

2- هدايت غريزى:يعنى رهنمودهاى طبيعى كه در نهاد تمام موجودات‏به وديعت نهاده شده است.هر موجودى اعم از جماد،نبات،حيوان و انسان،به طورغريزى راه بقا و تداوم حيات خود را مى‏داند.از اين هدايت طبيعى با نام وحى درقرآن ياد شده است: و اوحى ربك الى النحل ان اتخذي من الجبال بيوتا و من الشجر ومما يعرشون ثم كلي من كل الثمرات فاسلكي سبل ربك ذللا... (7) ،پروردگارت به زنبور عسل‏وحى[ الهام غريزى]نمود كه از كوه و درخت و داربست‏هايى كه مردم مى‏سازند،خانه‏هايى درست كن،سپس از همه ميوه‏ها[شيره گل‏ها] بخور[بنوش]و راه‏هاى‏پروردگارت را به راحتى بپوى‏».

هدايت غريزى كه در نهاد اشيا قرار دارد،خود رازى نهفته از اسرار طبيعت‏به شمار مى‏رود كه اثر شگفت آور آن آشكار،ولى منشا و مبدا آن پنهان از انظار بوده‏و شايسته آن است كه آن را وحى گويند. و اوحى في كل سماء امرها... (8) ،و در هرآسمانى كار آن[آسمان]را وحى[ مقرر] فرمود...».

3- الهام(سروش غيبى):گاه انسان پيامى را دريافت مى‏دارد كه منشا آن رانمى‏داند.به ويژه در حالت اضطرار كه گمان مى‏برد راه به جايى ندارد.ناگهان‏درخششى در دل او پديد مى‏آيد كه راه را بر او روشن مى‏سازد و او را از آن تنگنابيرون مى‏آورد.اين پيام‏هاى ره‏گشا،همان سروش غيبى است كه از پشت پرده ظاهرشده و به مدد انسان مى‏آيد.از اين سروش غيبى كه از عنايت الهى سرچشمه گرفته،در قرآن با نام وحى تعبير شده است.قرآن درباره مادر موسى عليه السلام مى‏فرمايد:

و اوحينا الى ام موسى ان ارضعيه فاذا خفت عليه فالقيه في اليم و لا تخافي و لا تحزني‏انا رآدوه اليك و جاعلوه من المرسلين (9) . و لقد مننا عليك مرة اخرى اذ اوحينا الى امك مايوحى ان اقذفيه في التابوت فاقذفيه في اليم فليلقه اليم بالساحل ياخذه عدو لي و عدوله... فرجعناك الى امك كي تقر عينها و لا تحزن... (10) .

بر پايه اين آيات،موقعى كه موسى تولد يافت،مادرش نگران حال او شد.ناگهان‏بارقه‏اى در خاطرش گذشت كه با توكل بر خدا او را شير دهد.هر گاه احساس خطركرد او را در صندوقى چوبين قرار داده بر روى آب رها كند.و نيز بر خاطرش گذشت‏كه طفل به او باز مى‏گردد و هرگز نبايد اندوهناك باشد،زيرا بر خدا اعتماد كرده وطفل را به دست او سپرده است.اين‏ها خاطره‏هايى بود كه بر انديشه مادر موسى‏گذر كرد و بارقه اميدى بود كه در دل او درخشيدن گرفت.اين گونه خاطره‏هاى روشن‏كننده راه و نجات دهنده از بيم و هراس،الهام رحمانى و عنايت ربانى است كه درمواقع ضرورت به يارى بندگان صالح مى‏آيد.

قرآن وحى را به معناى وسوسه‏هاى شيطان نيز به كار برده است، و كذلك جعلنالكل نبي عدوا شياطين الانس و الجن يوحي بعضهم الى بعض زخرف القول غرورا... (11) و ان الشياطين ليوحون الى اوليائهم ليجادلوكم... (12) اين گونه وحى شيطانى همان است كه‏در سوره ناس آمده: من شر الوسواس الخناس،الذي يوسوس في صدور الناس،من الجنة‏و الناس (13) .

4- وحى رسالى:وحى بدين معنا شاخصه نبوت است و در قرآن بيش از هفتادبار از آن ياد شده است: و كذلك اوحينا اليك قرآنا عربيا لتنذر ام القرى و من حولها (14) .

نحن نقص عليك احسن القصص بما اوحينا اليك هذا القرآن (15) پيامبران مردان تكامل‏يافته‏اى هستند كه آمادگى دريافت وحى را در خود فراهم ساخته‏اند.در اين باره‏امام حسن عسكرى عليه السلام مى‏فرمايد:«ان الله وجد قلب محمد افضل القلوب و اوعاهافاختاره لنبوته... (16) ،خداوند،قلب و روان پيامبر را بهترين و پذيراترين قلب‏ها يافت وآن گاه او را براى نبوت برگزيد».

اين حديث اشاره به اين واقعيت دارد كه براى دريافت وحى آن چه مهم است‏افزايش آگاهى و آمادگى براى پذيرا شدن اين پيام آسمانى است.براى رسيدن به اين گونه آمادگى پيامبر بايد پيرايه‏هاى جسمانى را از خود بزدايد و شايسته تماس باملكوتيان شود.پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرموده‏اند:«و لا بعث الله نبيا و لا رسولا حتى‏يستكمل العقل و يكون عقله افضل من جميع عقول امته (17) ،خداوند،پيامبرى‏بر نيانگيخت،مگر آن كه عقل(خرد و انديشه)خود را به كمال رسانده باشد و خرد اواز خرد تمام امتش برتر باشد».

طبق گفته صدر الدين شيرازى،پيش از آن كه ظاهر پيامبر به نبوت آراسته گردد،باطن او حقيقت نبوت را دريافت كرده بود.پيامبر ابتدا باطن خود را به كمال انسانى‏آراسته گردانيد سپس اين آراستگى از باطن به ظاهر وى نمودار گشت.در واقع،پيامبر نخست‏سفر از خلق به حق را آغاز كرد و پس از وصول به حق،سفرى ازجانب حق و هم راه با حق به سوى خلق باز گشت (18) .

از اين رو،وحى چيزى نيست جز آگاهى باطن كه بر اثر سروش غيبى انجام‏مى‏گيرد: قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله... (19) نزل به الروح الامين‏على قلبك لتكون من المنذرين (20) .

پديده وحى هم همانند الهام،به تابناك شدن درون در مواقع خاص اطلاق‏مى‏شود.با اين تفاوت كه منشا الهام بر الهام گيرنده پوشيده است،ولى منشا وحى برگيرنده وحى كه پيامبرانند روشن مى‏باشد.به همين علت،پيامبران هرگز در گرفتن‏پيام آسمانى دچار حيرت و اشتباه نمى‏شوند،زيرا بر منشا وحى و كيفيت انجام آن‏آگاهى حضورى كاملى دارند.

زراره از امام جعفر صادق عليه السلام مى‏پرسد:چگونه پيامبر مطمئن شد آن چه به اومى‏رسد وحى الهى است،نه وسوسه‏هاى شيطانى؟امام عليه السلام فرمود:«ان الله اذا اتخذعبدا رسولا انزل عليه السكينة و الوقار فكان الذى ياتيه من قبل الله مثل الذي يراه‏بعينه (21) ، هرگاه خداوند بنده‏اى را براى رسالت‏برگزيند،به او آرامش و وقار ويژه‏اى ارزانى مى‏دارد،به گونه‏اى كه آن چه از جانب حق بدو مى‏رسد،همانند چيزى‏خواهد بود كه با چشم باز مى‏بيند».در حديثى ديگر سؤال شد:چگونه پيامبران‏دانستند كه پيامبرند؟امام عليه السلام در پاسخ فرمود:«كشف عنهم الغطاء... (22) ،براى آنان‏پرده از ميان برداشته شد».

به عبارت ديگر پيامبران هنگامى به پيامبرى مبعوث مى‏شوند كه از مرحله علم‏اليقين گذشته و عين اليقين را طى كرده و به مرحله حق اليقين رسيده باشند.پس‏شگفتى ندارد كه مردان آزموده و پاك از ميان توده مردم،براى رسالت الهى‏بر انگيخته شوند،و حامل پيام آسمانى براى مردم باشند.چنان كه قرآن مى‏فرمايد:

اكان للناس عجبا ان اوحينا الى رجل منهم ان انذر الناس و بشر الذين آمنوا ان لهم قدم‏صدق عند ربهم قال الكافرون ان هذا لساحر مبين (23) ،آيا براى مردم موجب شگفتى بود كه‏به مردى از خودشان وحى كرديم كه مردم را[از كيفر گناه]بيم ده و به كسانى كه‏ايمان آورده‏اند نويد ده كه براى آنان،پيشينه نيك[و پاداش شايسته]نزدپروردگارشان است؟[اما] كافران گفتند:اين[مرد]افسونگرى آشكار است‏»يعنى اگرمردم اندكى انديشه كنند و به خود آيند،اين گمان ناروا و نابخردانه در مورد پيامبر ازآنان زدوده مى‏شود.

خداوند براى رفع هر گونه تعجب يا توهم بى‏جا در مورد بر انگيختن پيامبرى ازميان مردم مى‏فرمايد: انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبيين من بعده و اوحينا الى‏ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس و هارون وسليمان و آتينا داوود زبورا،و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك وكلم الله موسى تكليما، رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على الله حجة بعد الرسل وكان الله عزيزا حكيما. لكن الله يشهد بما انزل اليك،انزله بعلمه و الملائكة يشهدون و كفى‏بالله شهيدا.ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله قد ضلوا ضلالا بعيدا (24) ،ما به تو وحى‏فرستاديم،همان گونه كه به نوح و پيامبران پس از او وحى فرستاديم و[نيز]به‏ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط[ بنى اسرائيل]و عيسى و ايوب و يونس و هارون و سليمان وحى نموديم،و به داوود زبور داديم،پيامبرانى كه‏سرگذشت آنان را پيش از اين براى تو باز گفته‏ايم و پيامبرانى كه سر گذشت آنان رابراى تو بيان نكرده‏ايم.و خداوند با موسى آشكارا سخن گفت[و امتياز از آن او بود].

پيامبرانى كه بشارت‏گر و بيم دهنده بودند تا پس از اين پيامبران،حجتى براى مردم‏بر خدا باقى نماند[و بر همه اتمام حجت‏شود]و خدا توانا و حكيم است.ولى‏خداوند گواهى مى‏دهد به آن چه بر تو نازل كرده[او]آن را به علم خويش نازل‏كرده است و فرشتگان[نيز]گواهى مى‏دهند هر چند گواهى خدا كافى است.بى‏ترديد،كسانى كه كفر ورزيدند و[مردم را]از راه خدا باز داشتند در گم راهى دورى‏گرفتار شده‏اند».

بنابر اين شگفتى ندارد كه به يكى از افراد بشر وحى شود،زيرا پديده‏اى است كه‏بشريت‏با آن خو گرفته و پيوسته در طول تاريخ با آن سر و كار داشته است.

اقسام وحى رسالى

مطابق قرآن وحى رسالى سه گونه است:

و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء حجاب او يرسل رسولا فيوحي باذنه مايشاء انه علي حكيم،و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا (25) .

1- وحى مستقيم:القاى مستقيم وحى و بدون واسطه بر قلب پيامبر است.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در اين باره مى‏گويد:«ان روح القدس (26) ينفث في روعي‏» (27) . يعنى:

روح القدس بر درون من مى‏دمد.

2- خلق صوت:با رسيدن وحى به گوش پيامبر به گونه‏اى كه كسى جز او نشنود.

اين گونه شنيدن صوت و نديدن صاحب صوت مانند آن است كه كسى از پس پرده‏سخن مى‏گويد،و به همين علت‏با تعبير«او من وراء حجاب‏»از آن ياد شده است.

وحى بر حضرت موسى عليه السلام به ويژه در كوه طور چنين بود و نيز وحى بر پيامبراسلام صلى الله عليه و آله در ليلة المعراج به همين گونه انجام گرفت.

3.القاى وحى به وسيله فرشته:جبرئيل پيام الهى را بر روان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرودمى‏آورد،چنان كه در قرآن آمده است: نزل به الروح الامين على قلبك (28) و فانه نزله‏على قلبك (29) .

امكان وحى

وحى در واقع نوعى برقرارى رابطه ميان ملا اعلى و ماده سفلى است و از همين‏رو اين پرستش مطرح شده است كه چگونه اين رابطه برقرار مى‏شود،در حالى كه‏سنخيت(همتايى و تناسب)بين رابط و مربوط شرط است؟به علاوه صعود و نزول‏و مقابله مستلزم تحيز(جهت داشتن)است،حال آن كه جهان وراى ماده داراى‏تجرد محض(عارى از صفات جسمانى)است.

برخى روشن فكران غرب زده كه به اصطلاح گرايش دينى پيدا كرده‏اند،با نگاهى‏نو به پديده وحى مى‏گويند:آن چه پيامبران با نام وحى عرضه كرده‏اند،انعكاس‏افكار درونى آنان است. پيامبران مردانى خير انديش و اصلاح طلب بوده‏اند كه‏خير انديشى درونشان به صورت وحى و گاه به صورت ملك تجسم يافته و گمان‏برده‏اند كه از جاى گاهى ديگر بر آنان الهام شده است.و بدين سبب برخى‏نادرستى‏ها كه در گفته‏ها و نوشته‏هاى آنان يافت مى‏شود،بديهى و طبيعى است،زيرا ساختار فكرى و انديشه چنين مردانى مولود محيط و جو حاكم بر افكار و عقايدمردم آن زمان است.از همين رو در گفتارشان برخى باورهاى زمان خويش راآورده‏اند كه سپس نادرستى آن ثابت‏شده است.و گرنه،خداوند اعلى و اشرف از آن‏است كه نادرستى‏هايى در سخنش يافت‏شود (30) .

ارائه اين گونه تفسير از جاى‏گاه پيامبران الهى در واقع انكار نبوت است،و گوياى‏اين است كه ارائه كنندگان اين تفاسير يا پيامبران را افرادى ساده لوح فرض كرده‏اندكه واقعيت را از تخيلات تشخيص نداده‏اند،يا آنان را حيله‏گر و دروغ‏گو پنداشته‏اند.

در حالى كه درستى و صداقت،بزرگى و جلالت‏شان انبيا بر همگان روشن است.

اين روشن فكران دچار دو اشتباه شده‏اند:

1- براى تحقيق و بررسى نمونه‏هاى وحى آسمانى به كتاب‏هاى تحريف شده كه‏ترجمه‏هاى ناقص و آميخته با تصرفات ديگران است رجوع كرده‏اند.در حالى كه‏قبلا مى‏بايست از صحت اين نوشته‏ها اطمينان پيدا مى‏كردند.

2- انسان را موجودى مادى فرض كرده‏اند.حال آن كه انسان تركيبى از روح وجسد است كه روحش از سنخ ملا اعلى است و سنخيت كه شرط برقرارى رابطه‏محسوب مى‏شود،وحى را امكان پذير مى‏كند.

در بيان بعد ملكوتى انسان،مولوى عارف بلند آوازه مى‏گويد:

«من ملك بودم و فردوس برين جايم بود×آدم آورد در اين دير خراب آبادم‏»

مشابه بيت فوق به زبان عربى توسط دانش‏مند بزرگ ابن سينا نيز بيان‏شده است:

«هبطت اليك من المحل الارفع×و رقاء ذات تعزز و تمنع‏»

و در اشعار منسوب به حضرت امير المؤمنين عليه السلام آمده است:

«ا تزعم انك جرم صغير×و فيك انطوى العالم الاكبر»

در اين بيت‏به اين واقعيت اشاره شده است كه تمامى مراتب عالم وجودى دروجود انسان نهفته است.

مساله روحانيت انسان و سنخيت او با ملا اعلى در جاى خود به طور مفصل‏بحث‏شده است. ولى براى اين كه بتوانيم بحث وحى و جاى‏گاه آن را به خوبى روشن‏سازيم،به توضيحاتى چند از قرآن و حديث اشاره مى‏كنيم.

روحانيت انسان

روحانيت انسان يكى از مسائلى است كه از دير باز فكر بشر را به خود مشغول‏ساخته است. توجه به اين مساله باعث‏شده كه موضوع روحانيت انسان در فلسفه،فرهنگ و هنر نيز جاى‏گاه خاصى پيدا كند.هم چنين در قرآن و حديث‏بارها بدان‏اشاره شده و در فلسفه اسلامى نيز اين مساله مطرح بوده است.در اين جا به گوشه‏اى از آن چه در قرآن و حديث در اين باره آمده است،مى‏پردازيم:

انسان موجودى دو جانبه است كه در ميانه دو جهان ماده و مجردات قرار دارد وداراى روح و جسم است.از جانب روح متعالى است و دست‏بر آسمان دارد و ازسوى جسم متسافل است و بر زمين دست نهاده است.قرآن پس از آن كه مراحل‏آفرينش انسان را-در دوران جنينى-وصف مى‏كند،در مراحل پى در پى او را به‏جايى مى‏رساند كه از جهان ماده فراتر رفته و روح متعالى در او دميده مى‏شود: ولقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفة في قرار مكين ثم خلقنا النطفة علقة فخلقناالعلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما... (31) ،و به يقين انسان را از عصاره‏اى‏از گل آفريديم،سپس او را نطفه‏اى در جاى‏گاه استوارى[ رحم]قرار داديم،سپس‏نطفه را به صورت علقه[ خون بسته]و علقه را به صورت مضغه[ چيزى شبيه‏گوشت نرم شده]و مضغه را[كه حالت غضروفى دارد]به صورت استخوان‏هايى درآورديم و بر استخوان‏ها گوشت پوشانيديم...».

قرآن تا اين جا مراحل وجود مادى انسان را مطرح مى‏كند،آن گاه مى‏فرمايد: «...

ثم انشاناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين... (32) ،سپس آن را آفرينش تازه‏اى داديم،پس گرامى باد خدايى كه بهترين آفرينندگان است‏».اين آفرينش ديگر،همان روح‏انسان است كه پس از گذشت چهار ماه-دوران جنين-بر او دميده مى‏شود.در آيه‏ديگرى نيز به اين دو مرحله آفرينش اشاره شده است: و بدا خلق الانسان من طين،ثم‏جعل نسله من سلالة من ماء مهين، ثم سواه و نفخ فيه من روحه... (33) ،و آفرينش انسان را ازگل آغاز كرد،سپس نسل او را از چكيده آبى پست آفريد.سپس[اندام]او را موزون‏ساخت و از روح خويش در وى دميد...».

نكته جالب در اين آيه آن است كه روح دميده شده در انسان از سنخ عالم‏ملكوت معرفى مى‏شود(من روحه)و به خود پروردگار نسبت داده مى‏شود و نشان‏مى‏دهد كه روح فراتر از سنخ ماديات است.

امام صادق عليه السلام در اين زمينه مى‏فرمايد:

«ان الله خلق خلقا و خلق روحا ثم امر ملكا فنفخ فيه... (34) ،خداوند آفريده‏اى آفريد و روحى آفريد سپس فرشته‏اى را دستور داد تا روح را در آفريده بدمد».انسان ازديدگاه قرآن،آفريده‏اى است كه از جسم و روح به وجود آمده است،ابتدا كالبدى‏آفريده شده و سپس روان جاويد در آن دميده شده است.

از ديدگاه فلسفه،انسان يك موجود مادى محض نيست.يعنى انسان به همين‏پديده جسمانى كه از گوشت و پوست و استخوان و عضلات تشكيل يافته است‏منحصر نمى‏شود.بلكه وجودى والاتر دارد كه او را در مرتبه‏اى فراتر از جهان ماده‏قرار مى‏دهد،و از چار چوب جسمانى محض خارج مى‏كند (35) .

بر اساس توضيحات فوق،انسان در وجود خود داراى دو جنبه است:جنبه‏جسمانى و روحانى. پس عجيب نيست كه احيانا با عالم ما وراى ماده ارتباط برقراركند.زيرا چنين ارتباطى مربوط به جنبه روحى و باطنى اوست،كه ارتباطى پوشيده‏است،و همين امر پديده وحى را تشكيل مى‏دهد.

وحى يك پديده روحانى است و در افرادى يافت مى‏شود كه داراى خصايص‏روحى والا هستند. اين خصايص در وجود آن‏ها صلاحيت ارتباط با عالم بالا رابه وجود مى‏آورد.لذا مكاشفاتى در باطن براى آن‏ها رخ مى‏دهد،يا مطالبى به آنان‏الهام مى‏شود،كه از خارج وجودشان نشات گرفته است.اين الهامات و مطالب ازخارج بر آنان القا مى‏شود نه اين كه از داخل ضمير آنان بر ايشان جلوه‏گر شود،چنان كه منكران وحى تصور كرده‏اند.

بنابر اين وحى يك پديده فكرى يا انعكاس حالت درونى نيست كه براى پيامبران‏رخ داده باشد،بلكه يك القاى روحانى است كه از عالم بالا انجام گرفته است.منتهادر اين ميان چيزى كه ما نمى‏توانيم آن را درك كنيم،اگر چه يك واقعيت‏بوده وايمانى استوار بدان داريم، چگونگى برقرارى اين ارتباط روحانى است.ما وقتى‏تلاش مى‏كنيم آن را درك كنيم، مى‏خواهيم با معيارهاى مادى كيفيت اين ارتباط رادريابيم.يا موقعى كه مى‏خواهيم آن را توصيف كنيم،با الفاظ و كلماتى اين ارتباط را وصف مى‏كنيم كه براى مفاهيمى وضع شده كه از دايره محسوسات فراتر نرفته‏است.بنابر اين موضوع هم چنان بر ما پنهان مى‏ماند.تعبيرات در اين باره جنبه‏استعاره و تشبيه داشته و به مجاز و كنايه مى‏ماند،و هرگز اين تعبيرات حقيقى وواقع نما نيستند.پس گر چه پديده وحى قابل قبول بوده و پايه ايمان را تشكيل‏مى‏دهد،ولى قابل وصف و درك حقيقى نيست.در واقع وحى صرفا يك پديده‏روحى است كه فقط براى كسانى قابل درك است كه اهليت و شايستگى آن را دارند.

كيفيت نزول وحى

پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام نزول وحى مستقيم،بر خود احساس سنگينى مى‏كرد،و ازشدت سنگينى كه بر او وارد مى‏شد بدنش داغ مى‏شد،و از پيشانى مباركش عرق‏سرازير مى‏گشت.اگر بر شترى يا اسبى سوار بود،كمر حيوان خم مى‏شد و به‏نزديك زمين مى‏رسيد. على عليه السلام مى‏فرمايد:«موقعى كه سوره مائده بر پيامبر نازل‏شد،ايشان بر استرى به نام‏«شهباء»سوار بودند.وحى بر ايشان سنگينى كرد،به طورى كه حيوان ايستاد و شكمش پايين آمد.ديدم كه نزديك بود ناف او به زمين‏برسد،در آن حال پيامبر از خود رفت و ست‏خود را بر سر يكى از صحابه‏نهاد...» (36) .عبادة بن صامت مى‏گويد:«هنگام نزول وحى گونه‏هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در هم‏مى‏كشيد و رنگ او تغيير مى‏كرد.در آن حال سر خود را فرو مى‏افكند و صحابه نيزچنين مى‏كردند» (37) .گاه مى‏شد كه زانوى پيامبر بر زانوى كسى بود،در آن حال وحى‏نازل مى‏شد،آن شخص تحمل سنگينى زانوى پيامبر را نداشت.ما نمى‏دانيم چراپيامبر صلى الله عليه و آله دچار اين حالت مى‏شد،چون از حقيقت وحى آگاه نيستيم.

براى تفصيل‏بيش‏تر مى‏توان به كتاب‏هايى كه درباره وحى و كيفيت آن نگاشته شده است مراجعه‏كرد (38) .

در طول تاريخ گروهى از معاندان سعى نموده‏اند با ساختن داستان‏هاى بى‏اساس‏و موهون، اصل مهم وحى را زير سؤال ببرند.آنان در اين راستا افسانه‏هايى در زمينه وحى بر پيامبر اسلام،جعل كرده‏اند.در اين جا براى دفع شبهه مقدمه‏اى را بادو پرسش آغاز مى‏كنيم:

1- آيا ممكن است پيامبرى،در آغاز بعثت‏به خود گمان ناروا برد و در آن چه بر اوپديد گشته است‏شك و ترديد نمايد؟

2- آيا امكان دارد كه گاه شيطان،در امر وحى دخالت كند و تسويلات خود رابه صورت وحى جلوه دهد؟

در گفته‏هاى اهل بيت عليهم السلام و تعاليم عاليه‏اى كه از خاندان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله صادرشده،پاسخ هر دو سؤال منفى است.ولى در نوشته‏هاى اهل حديث-كه از غيرطريق اهل بيت عليهم السلام گرفته شده است-جواب مثبت است.آنان رواياتى در اين زمينه‏آورده‏اند كه با مقام عصمت منافات دارد و علاوه بر آن پايه و اساس نبوت را زيرسؤال مى‏برد.

اينك براى نمونه به دو داستان بر گرفته شده از روايات اهل حديث اشاره و بادلايل عقلى و نقلى ساختگى بودن آن‏ها را روشن مى‏كنيم:

داستان ورقة بن نوفل

ورقة بن نوفل از عمو زادگان خديجه و فردى با سواد اندك و كم و بيش از تاريخ‏انبياى سلف با خبر بود.در وصف او گفته‏اند:«و كان قارئا للكتب و كانت له رغبة عن‏عبادة الاوثان‏» (39) . مى‏گويند:او بود كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را از نگرانى-كه در آغاز بعثت‏برايش رخ داده بود-نجات داد.بخارى،مسلم،ابن هشام و طبرى شرح واقعه راچنين گفته‏اند:

آن گاه كه محمد صلى الله عليه و آله در غار حراء با خداى خود خلوت كرده بود،ناگهان ندايى به‏گوشش رسيد كه او را مى‏خواند.سر بلند كرد تا بداند كيست،با موجودى هول ناك‏مواجه گرديد.وحشت زده به هر طرف مى‏نگريست همان صورت وحشتناك رامى‏ديد كه آسمان را پر كرده بود.از شدت وحشت و دهشت از خود بى‏خود شد و در اين حال مدت‏ها ماند.خديجه كه از تاخير او نگران شده بود،كسى را به دنبال اوفرستاد.ولى او را نيافت،تا آن كه پيامبر صلى الله عليه و آله به خود آمد و به خانه رفت،ولى باحالتى هراسناك و خود باخته.خديجه پرسيد:تو را چه مى‏شود؟گفت:«از آن چه‏مى‏ترسيدم بر سرم آمد.پيوسته در بيم آن بودم كه مبادا ديوانه شوم،اكنون دچار آن‏شده‏ام!»خديجه گفت:هرگز گمان بد به خود راه مده.تو مرد خدا هستى و خداوندتو را رها نمى‏كند.حتما نويد آينده روشنى است...سپس براى رفع نگرانى كامل‏پيامبر صلى الله عليه و آله،او را به خانه ورقة بن نوفل برد و شرح ماجرا را به او گفت.ورقه‏پرسش‏هايى از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد،در پايان به وى گفت:نگران نباش،اين همان پيك حق‏است كه بر موسى كليم نازل شده و اكنون بر تو نازل گرديده است و نبوت تو را نويدمى‏دهد.گويند اين جا بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله احساس آرامش كرد و فرمود:اكنون‏دانستم كه پيامبرم.«فعند ذلك اطمان باله و ذهبت روعته و ايقن انه نبي‏» (40) .

اين داستان يكى از ده‏ها داستان ساخته شده كينه توزان دو قرن اول اسلام است‏كه خود را مسلمان معرفى نموده،با ساختن اين گونه حكايت‏هاى افسانه آميز،ضمن‏سرگرم كردن عامه، در عقايد خاصه ايجاد خلل مى‏كردند و تيشه به ريشه اسلام‏مى‏زدند.در سال‏هاى اخير نيز دشمنان اسلام اين داستان و داستان‏هاى مشابه‏از جمله داستان آيات شيطانى-را دست آويز خود قرار داده،بر سستى پايه‏هاى‏اوليه اسلام شاهد گرفته‏اند.

چگونه پيامبرى كه مدارج كمال را صعود نموده،از مدت‏ها پيش نويد نبوت رادر خود احساس كرده،حقايق بر وى آشكار نشده است.در حالى كه بالاترين ووالاترين عقول را در خود يافته است:«ان الله وجد قلب محمد صلى الله عليه و آله افضل القلوب واوعاها،فاختاره لنبوته‏». چگونه انسانى كه چنين تكامل يافته است،در آن موقع‏حساس،نگران مى‏شود و به خود شك مى‏برد،سپس با تجربه يك زن و پرسش يك‏مرد كه اندك سوادى دارد اين نگرانى از وى رفع مى‏شود،آن گاه اطمينان حاصل‏مى‏كند كه پيامبر است؟!اين داستان،علاوه بر آن كه با مقام شامخ نبوت منافات‏دارد،با ظواهر آيات و روايات صادره از اهل بيت عليهم السلام نيز مخالف است.در اين جاضمن بيان اقوال برخى بزرگان درباره اين داستان،به ذكر دلايل ساختگى بودن آن‏مى‏پردازيم.

قاضى عياض (41) (متوفاى 544)در بيان اين نكته كه امر وحى بر شخص پيامبرفاقد هر گونه ابهام و شك است مى‏گويد:«هرگز نشايد كه ابليس در صورت فرشته‏در آمده و امر را بر پيامبر مشتبه سازد،نه در آغاز بعثت و نه پس از آن.و همين‏آرامش و استوارى و اعتماد به نفس،كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در اين گونه مواقع از خودنشان داد،خود يكى از دلايل اعجاز نبوت به شمار مى‏رود.آرى هرگز پيامبر شك‏نمى‏كند و ترديد به خود راه نمى‏دهد كه آن كه بر او آمده فرشته است و از جانب حق‏تعالى پيام آورده است.به طور قطع امر بر او آشكار است، زيرا حكمت الهى اقتضامى‏كند كه امر بر وى كاملا روشن شود.تا آشكارا آن چه مى‏بيند،لمس كند يا دلايل‏كافى در اختيار او قرار مى‏دهد تا كلمات الله ثابت و استوار جلوه كند «و تمت كلمة‏ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته‏» (42) .

امين الاسلام طبرسى نيز بيان مى‏كند كه براى آن كه پيامبر بتواند ديگران را باوحى هدايت نمايد،خود بايد از هر گونه خطا و اشتباه در دريافت وحى مصون‏باشد.لذا در تفسير سوره مدثر مى‏گويد:«ان الله لا يوحي الى رسوله الا بالبراهين‏النيرة و الآيات البينة الدالة على ان ما يوحى اليه انما هو من الله تعالى فلا يحتاج الى‏شي‏ء سواها لا يفزع و لا يفزع و لا يفرق (43) ،به درستى كه خداوند وحى نمى‏كند به‏رسولى مگر با دلايل روشن و نشانه‏هاى آشكار كه خود دلالت دارد بر اين كه آن چه‏بر او وحى مى‏شود،از جانب حق تعالى است و به چيز ديگرى نياز ندارد.هرگز ترسانده نمى‏شود و نمى‏هراسد و به خود نمى‏لرزد».

به طور كلى آيات قرآنى بر اين نكته تصريح دارند كه پيامبران الهى از آغاز وحى،پيام‏ها را به روشنى دريافت نموده و دچار شك و ترديد نمى‏شوند.مقام حضور درپيش‏گاه حق جاى گاهى است كه در آن وهم و شك و ترس راه ندارد.موسى عليه السلام درآغاز بعثت مورد نايت‏خاص پروردگار قرار گرفته،به او خطاب مى‏شود: «يا موسى‏اني انا ربك فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى،و انا اخترتك فاستمع لما يوحى،انني اناالله لا اله الا انا فاعبدني و اقم الصلاة لذكري‏» (44) ،اى موسى!اين منم پروردگار تو،پاى پوش‏خويش بيرون آور كه در وادى مقدس طوى هستى.و من تو را برگزيده‏ام،پس به‏آن چه وحى مى‏شود گوش فرا ده.منم،من، خدايى كه جز من خدايى نيست.پس‏مرا پرستش كن و به ياد من نماز برپا دار».سپس به او دستور داده مى‏شود: «و الق‏عصاك،فلما رآها تهتز كانها جان ولى مدبرا و لم يعقب... ،و عصايت را بيفكن،پس چون‏آن را هم چون مارى ديد كه مى‏جنبد[ترسيد و]به عقب برگشت و[حتى] پشت‏سرخود را ننگريست‏».از اين جهت مورد عتاب قرار گرفت: «يا موسى لا تخف اني لايخاف لدي المرسلون‏» (45) ،اى موسى نترس كه رسولان در نزد من نمى‏ترسند».بدين‏ترتيب به محض ايجاد ترس،عنايت الهى شامل حال پيامبر الهى گشته او را ازهر گونه هراس رها كرده است.اين يك قانون كلى است.هر كه در آن جاى گاه شرف‏حضور يافت،از چيزى خوف ندارد، زيرا در سايه عنايت الهى قرار گرفته و درفضايى امن و آرامش بخش استقرار يافته است.

براى آن كه ابراهيم خليل الرحمان عليه السلام آرامش و عين اليقين پيدا كند،پرده از پيش‏روى او بر كنار شد تا حقايق عالم ملكوت بر او مكشوف گردد: «و كذلك نري ابراهيم‏ملكوت السماوات و الارض و ليكون من الموقنين‏» (46) ،و اين گونه ملكوت آسمان‏ها و زمين‏را به ابراهيم نمايانديم تا از جمله يقين كنندگان باشد».

آيات فوق نشان مى‏دهند كه پيامبران در محضر الهى داراى بينشى روشن وعارى از هر گونه شك و ريب هستند.هم چنين ملكوت آسمان‏ها و زمين بر آنان‏منكشف گرديده تا از موقنين شوند.آيا پيامبر اسلام از اين قانون مستثنى بود تا درچنان موقع حساس و سرنوشت‏ساز به خود رها شود،به خويشتن گمان بد برد و دربيم و هراس به سر برد؟آيا پيامبر اسلام مقامى كمتر از مقام موسى و ابراهيم خليل‏داشت تا عنايتى كه خدا درباره آنان روا داشته است، درباره او روا ندارد؟

مولى امير المؤمنين عليه السلام درباره پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد:«و لقد قرن الله به صلى الله عليه و آله‏من لدن ان كان فطيما،اعظم ملك من ملائكته،يسلك به طريق المكارم و محاسن‏اخلاق العالم ليله و نهاره... (47) ،خداوند شبانه روز فرشته‏اى را بر او گمارده بود تا او رابه كمالات انسانى رهنمون باشد...».

در اين زمينه روايات صحيحه فراوان وارد شده است كه برخى از آن‏ها به عنوان‏نمونه ذكر شد. علاوه بر اشكالات فوق،ايرادهاى ديگرى نيز به شرح ذيل برداستان ياد شده وارد است:

1- سلسله سند داستان به شخص نخست كه شاهد داستان باشد نمى‏رسد،از اين رو روايت چنين داستانى،مرسله تلقى مى‏شود.

2- اختلاف نقل داستان،خود گواه ساختگى بودن آن است.در يكى از نقل‏هاچنين آمده است: خديجه خود به تنهايى نزد ورقه رفت،در ديگرى آمده است كه‏پيامبر را با خود برد،در سومى ورقه خود پيامبر را در حال طواف ديد،از او جوياشد و بدو گفت،در چهارمى ابوبكر بر خديجه وارد شد و گفت:محمد را نزد ورقه‏روانه ساز.اختلاف متن به حدى است كه مراجعه كننده متحير مى‏شود كدام را باوركند،و نمى‏توان ميان آن‏ها سازش داد.

3- در متن بيش‏تر نقل‏ها علاوه بر آن كه نبوت پيامبر را نويد داده،آمده است:«ولئن ادركت ذلك لانصرنك نصرا يعلمه الله...»،يا«فان يبعث و انا حي فساعزره‏و انصره و اؤمن به...»،يعنى هرگاه دوران بعثت او را درك كنم به او ايمان آورده او رايارى و نصرت خواهم نمود.محمد بن اسحاق،سيره نگار معروف نيز اشعارى ازورقه مى‏آورد كه كاشف از ايمان راسخ وى به مقام رسالت پيامبر است (48) .غافل از آن كه،ورقه تا ظهور دعوت حيات داشت،ولى هرگز به دين مبين اسلام مشرف‏نگرديد،«و مات كافرا...»و در حديث ابن عباس آمده است:«فمات ورقة على‏نصرانيته...».برهان الدين حلبى در كتاب‏«السيرة النبوية‏»آورده كه ورقة بن نوفل‏چهار سال پس از بعثت‏بدرود حيات گفت.و از كتاب‏«الامتاع‏»ابن جوزى آورده كه‏او آخرين كسى است كه در دوران‏«فترت‏»(سه سال نخست نبوت)وفات يافت درحالى كه اسلام نياورده بود.و از ابن عباس نقل مى‏كند كه گفته:«انه مات على‏نصرانيته‏» (49) .ابن عساكر صاحب تاريخ دمشق مى‏گويد:«و لا اعرف احدا قال انه‏اسلم‏» (50) .ابن حجر از تاريخ ابن بكار مى‏آورد:روزى ورقه از كنار بلال حبشى عبورمى‏كرد،در حالى كه قريش او را شكنجه مى‏دادند و او پيوسته مى‏گفت: احد احد.

ابن حجر گويد:«پس او تا زمان ظهور دعوت حيات داشت،ولى چرا اسلام‏نياورد؟» (51) .اين‏ها خود دليل بر تعارض اين دو دسته از اخبار و ساختگى بودن‏داستان است.به هر حال شيوع اين گونه داستان‏ها و مفاسد مترتب بر آن‏ها يكى ازدست آوردهاى ناميمون تمسك به غير اهل بيت عليهم السلام در نقل روايات و فهم صحيح‏اسلام مى‏باشد.


پى‏نوشتها:

1- شعراء 26:195-191.

2- اسراء 17:39.

3- انعام 6:19.

4- راغب اصفهانى،المفردات في غريب القرآن،ص 515.

5- ابن منظور،لسان العرب،ج 15،ص 380.

6- مريم 19:11.

7- نحل 16:68 و 69.

8- فصلت 46:12.

9- قصص 28:7.

10- طه 20:40-37.

11- انعام 6:112.

12- انعام 6:121.

13- ناس 114:6-2.

14- شورى 42:7.

15- يوسف 12:3.

16- محمد باقر مجلسى،بحار الانوار،ج 18،ص 205،حديث 36.

17- محمد بن يعقوب كلينى،اصول كافى،ج 1،ص 13.

18- صدر الدين شيرازى،شرح اصول كافى،ج 3،ص 454.

19- بقره 2:97.

20- شعراء 26:193 و 194.

21- محمد بن مسعود عياشى سمرقندى،تفسير عياشى،ج 2،ص 201،حديث 106.بحار الانوار، ج 18،ص 262. حديث 16.

22- بحار الانوار،ج 11،ص 56،حديث 56.

23- يونس 10:2.

24- نساء 4:167-163.

25- شورى 42:51 و 52.

26- بنابر اين كه روح القدس غير از جبرئيل باشد.

27- الاتقان:ج 1،ص 44.

28- شعراء 26:194-193.

29- بقره 2:97.

30- محمد فريد و جدى،دائرة معارف القرن العشرين،ج 10،ص 715.

31- مؤمنون 23:14-12.

32- مؤمنون 23:14.

33- سجده 32:7-9.

34- بحار الانوار:ج 61،ص 32،حديث 5.

35- براى توضيح و تفصيل بيش‏تر رجوع كنيد به:صدر الدين شيرازى،اسفار اربعه،فصل 2، ص 52-28 فخرالدين رازى،مفاتيح الغيب(تفسير كبير)،ج 21،ص 43-15.ذيل آيه و يسالونك عن الروح...محمد حسين‏طباطبايى،الميزان،ج 1،ص 369-365 و ج 10،ص 118.

36- تفسير عياشى،ج 1،ص 388.

37- طبقات ابن سعد،ج 1،ص 131.

38- ر.ك:محمد هادى معرفت،التمهيد في علوم القرآن،ج 1،ص 66 به بعد.


پى‏نوشتها:

39- و كان ورقة قد تنصر و قرا الكتب و سمع من اهل التوراة و الانجيل(سيره ابن هشام،ج 1، ص 254).و كان امراتنصر في الجاهلية و كان يكتب الكتاب بالعبرانية فيكتب من الانجيل بالعبرانية(صحيح بخارى،ج 1،ص 3).

40- محمد حسين هيكل،حياة محمد،ص 96-95.صحيح مسلم،ج 1،ص 99-97.صحيح بخارى،ج 1،ص 4-3.سيره ابن هشام،ج 1،ص 255-252.ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى،ج 2،ص 300-298.هم‏او،جامع البيان(تفسير طبرى)ج 30،ص 161.!

41- قاضى عياض از بزرگان و دانش‏مندان اندلس بود.ابن خلكان گويد:«كان امام وقته في الحديث و علومه والنحو و اللغة و كلام العرب و ايامهم و انسابهم و صنف التصانيف المفيدة(وفيات الاعيان،ج 3،ص 483. شماره 511).

42- انعام 6:115.ر.ك:رسالة الشفا بتعريف حقوق المصطفى،ج 2،ص 112.شرح ملا على القارى،ج 2،ص 563.

43- ابوالفضل طبرسى،مجمع البيان(تفسير طبرسى)،ج 10،ص 384.

44- طه 20:14-11.

45- نمل 27:10.

46- انعام 6:75.

47- صبحى صالح،نهج البلاغه،خطبه قاصعه،شماره 192،ص 300.

48- سيره ابن اسحاق،ص 123.طبقات ابن سعد،ج 1،قسمت 1،ص 130.

49- ر.ك:سيره حلبيه ج 1،ص 252-250.

50- ابن حجر عسقلانى،الاصابة في معرفة الصحابه،ج 3،ص 633.

51- همان:ج 3،ص 634.!