سرگذشت ها و عبرت ها در آئينه وحی

سيد مرتضى قافله باشى

- ۴ -


سرگذشت حضرت ابراهيم(عليه السلام)

سوال : زندگى حضرت ابراهيم(عليه السلام) در قرآن چگونه بيان شده است؟

جواب : در قرآن بيش از 65 بار نام ابراهيم(عليه السلام) تكرار شده است.

ابراهيم فرزند تارخ بود. تارخ در 75 سالگى، سه فرزند به نام هاى ابراهيم(عليه السلام)، تاحور و هاران[1] داشت. ابن جرير طبرى مى گويد: اسم پدر ابراهيم(عليه السلام) آزر بوده و گويا دو اسم داشته است، يا يكى از آن ها نام و ديگرى لقب او مى باشد. نام مادر ابراهيم(عليه السلام)«أميله» بود. حضرت ابراهيم در كوه قاسيون روستاى برزه، در اطراف دمشق، بدنيا آمد و با ساره ى ازدواج كرد. تارخ، به همراه ابراهيم(عليه السلام) و همسرش ساره، و لوط(عليه السلام)(برادرزاده ى ابراهيم)، از سرزمين كلدانيان به سرزمين كنعانيان كوچ كرد و در 250 سالگى، در حران از دنيا رفت. مردم حران، بت و ستاره مى پرستيدند و همه ى آن ها به جز ابراهيم و ساره و لوط(عليه السلام)، كافر بودند.[2]در قرآن گوشه هايى از زندگى حضرت ابراهيم(عليه السلام) آمده است.

حضرت ابراهيم(عليه السلام)، در دوران كودكى دريافت كه مردم بت مى پرستند و از پدرش خواست بتها را رها كند و به آيين يكتاپرستى روى آورد و به راه راست هدايت شود. از هر فرصتى براى بحث با او استفاده مى كرد، ولى او ابراهيم را طرد كرد; امّا ابراهيم، با اخلاقى نيكو و با لهجه اى نرم پدرش را راضى مى كرد.[3] او با قوم[4] خود و اقوام ديگر كه ستاره و خورشيد مى پرستيدند، به طور دائم، مناظره و استدلال[5] مى كرد و حق را براى آن ها روشن مى ساخت.

روزى قوم ابراهيم براى عبادت، دسته جمعى از شهر خارج شدند. او به بهانه ى بيمارى، با آن ها همراه نشد; وقتى همه از شهر خارج شدند، ابراهيم به بت خانه رفت و تمام بت ها را شكست و تبر را به بت بزرگ آويزان كرد. وقتى مردم بازگشتند و متوجه شكسته شدن بت ها شدند، به جستجو پرداختند و دانستند كه جوانى به نام ابراهيم، به چنين كارى دست زده است. مردم جمع شدند و از ابراهيم پرسيدند: آيا تو با خدايان ماچنين كرده اى؟

ابراهيم گفت: شايد بت بزرگ كرده باشد، از او سؤال كنيد! ابراهيم با اين سخن مى خواست آن ها اعتراف كنند كه بت ها حيات و شعور ندارند.[6]

مردم با شنيدن سخنان ابراهيم به فطرت خود رجوع كردند و با خود گفتند: شما ستمكاريد! اما به ابراهيم گفتند: تو مى دانى كه آن ها سخن نمى گويند!

ابراهيم گفت: آيا شما بت هايى را به جاى خداوند جهان، پرستش مى كنيد كه هيچ نفعى و ضررى ندارند؟ واى بر شما و آنچه مى پرستيد!

آن ها گفتند:ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى نماييد! از اين رو آتش فراوانى فراهم آوردند و ابراهيم را به درون آن انداختند! ولى آتش به امر خداوند بر او، سرد و سلامت گرديد[7] و توطئه آنان خنثى شد.

ابراهيم(عليه السلام) را نزد حاكم بردند كه ادعاى خدايى داشت و مردم او را عبادت مى كردند. او با حاكم مناظره كرد و فرمود: خداى من آن است كه زنده مى كند و مى ميراند.حاكم مغالطه كرد وگفت: من هم اگر بخواهم، اسير و زندانى را مى كشم، يا زنده رها مى سازم.

ابراهيم فرمود: خداى من خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد، اگر تو مى توانى از مغرب بيرون بياور! اين جا بود كه همه ى كفار مبهوت شدند.[8]ابراهيم مردم را به توحيد دعوت كرد، ولى تنها شمار كمى از آنان ايمان آوردند;[9] سپس ابراهيم و هاجر و مؤمنان به سرزمين مقدس، هجرت كردند.[10]

خداوند ابراهيم را در بزرگ سالى، به فرزندانى به نام هاى اسماعيل واسحاق بشارت داد. سرانجام اسماعيل و اسحاق به دنيا آمدند و از آن ها فرزندانى صالح به وجود آمدند. (يعقوب و بنى اسرائيل از نسل اسحاق بودند).

هجرت حضرت ابراهيم(عليه السلام) به مكه

سپس، ابراهيم به امر پروردگار به سرزمين مكه رفت. مكه زمينى خشك و بى آب و علف بود. او به دستور خدا، هاجر و اسماعيل را در مكه گذاشت و به سرزمين مقدس بازگشت.

حضرت اسماعيل(عليه السلام) در مكه بزرگ شد و گروهى از اعراب در كنار او جمع شدند و بدين ترتيب، شهر مكه بنا نهاده شد. ابراهيم (عليه السلام) نيز پس از مدتى به آن ها پيوست و به كمك اسماعيل، بيت الحرام را بنيان گذارد و مناسك حج تشريع شد[11] و در نهايت حضرت ابراهيم مأمور گشت كه فرزندش اسماعيل را در مناسك حج، قربانى كند. اسماعيل(عليه السلام) را براى انجام وظيفه از خانه بيرون برد و به او فرمود: فرزندم! در خواب ديده ام كه تو را ذبح مى كنم; اسماعيل عرض كرد: پدرجان! به آنچه مأمور شده اى عمل كن! ان شاءالله صبر خواهم كرد.

حضرت ابراهيم، فرزندش را به قربان گاه برد و دست و پاى او را بست و كارد را بر گردنش فشرد، ناگهان وحى آمد: اى ابراهيم! آن رؤيا را تحقق بخشيدى و مأموريت خود را انجام دادى; از سوى خداوند «ذبح عظيم» فرستاده شده تا به جاى اسماعيل ذبح شود.[12]

فلسفة ذبح قربانى در مناسك حج نيز اين است كه حاجى تمام خواهش هاى نفسانى خود را كنار نهاده و قربانى نمايد.

مقام و منزلت حضرت ابراهيم(عليه السلام) نزد خداى متعال

(وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّى جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً...);[13]

و چون ابراهيم را پروردگارش با كلماتى بيازمود، و او همه را به انجام رسانيد، -خدا به او- فرمود: من تو را پيشواى مردم قرار دادم.»

حضرت امام باقر(عليه السلام) فرمود: خداوند ابراهيم را خليل خود اختيار كرد; چون ابراهيم از هيچ كس جز خداوند، چيزى درخواست نكرد.[14]

حضرت امام صادق(عليه السلام) فرمود: خداوند ابتدا ابراهيم را عبد خود قرار داد; سپس او را نبى كرد، و در مرحله ى سوم به مقام رسالت رسانيد و پس از آن، خليل خدا شد; در نهايت و پس از طى اين مراحل، خدا او را امام قرار داد و فرمود: (اِنّى جاعِلُك لِلنّاسِ اِماماً).[15]

نكات آموزنده

1. در نوجوانى هم مى توان به درستى امر به معروف و نهى از منكر نمود.

2. پايدارى در راه حق ثمربخش است. گر چه باطل نيرومند باشد.

3. براى رسيدن به هدف، بهرهورى از فرصتها ضرورى است.

4. ريشه يابى و شناسائى علتها، در مبارزه با فساد مؤثر است.

5. با فداكارى و گذشتن از خواسته ها، دستيابى به فرّ و شكوه ممكن مى شود.

حضرت الياس در قرآن

سوال : سرگذشت حضرت الياس(عليه السلام) چگونه بود؟

جواب : حضرت الياس(عليه السلام)، يكى از پيامبران بنى اسرائيل بود كه پس از حزقيل مبعوث شد. يوشع زمانى كه شام را فتح كرد، بنى اسرائيل آن را بين خود تقسيم كردند. يكى از بنى اسرائيل به بعلبك[16] رفت و مردم را به خداپرستى دعوت كرد; حاكم آن جا ابتدا پذيرفت; ولى همسرش او را به مخالفت وادار كرد و از او كشتن الياس(عليه السلام) را درخواست نمود، الياس(عليه السلام)نيز به كوه ها فرار كرد.

برخى از مفسران بر اين باورند كه الياس(عليه السلام) يسع را به جانشينى خود برگزيد و خداوند او را به آسمان ها برد و لذّت خوردن و آشاميدن را از او گرفت; پس از آن، خداى متعال دشمنان آن قوم را بر آنان مسلط كرد و حاكم و همسرش كشته شدند و بنى اسرائيل به يسع ايمان آوردند.[17]

نام الياس(عليه السلام) در سوره ى صافات[18] و انعام[19] ذكر شده است. خداى متعال در سوره صافات مى فرمايد:

(إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ * إِذْ قالَ لِقَوْمِهِ أَلا تَتَّقُونَ *أتَدْعُونَ بَعْلاً وَ تَذَرُونَ أَحْسَنَ الْخالِقِينَ * اللَّهَ رَبَّكُمْ وَ رَبَّ آبائِكُمُ الْأَوَّلِينَ *فَكَذَّبُوهُ فَإِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ *إِلاَّ عِبادَ اللَّهِ الُْمخْلَصِينَ* وَ تَرَكْنا عَلَيْهِ فِى الآخِرِينَ);

به درستى كه الياس از فرستادگان بود; چون به قوم خود گفت: آيا تقوى پيشه نمى كنيد؟ آيا -بت- بعل را مى پرستيد و بهترين آفرينندگان را وامى گذاريد؟! خداوندى كه پروردگار شما و پدران شما است؟ آن ها الياس را تكذيب كردند و به طور قطع، همه در دادگاه الهى احضار مى شوند، مگر بندگان مخلص خداوند; ما نام نيك الياس را در ميان آيندگان باقى مى گذاريم.»

قوم الياس، بتى به نام «بعل» مى پرستيدند; الياس(عليه السلام) آن ها را به خدا پرستى فراخواند; گروهى ايمان آوردند، ولى اكثر آن ها به تكذيب او روى آوردند.

نكته هاى آموزنده

1. اغلب دعوت به كار پسنديده با موانع و مخالفت هاى عده اى روبه رو مى شود;

2. در صورت نپذيرفتن حق و ناسپاسى، باطل مسلط خواهد شد;

3. كسانى كه در مقابل باطل مقاومت نكنند، به تدريج در زمره ى باطل قرار مى گيرند.

آشنايي با هامان

سوال : «هامان» چه كسى بود؟

جواب : «هامان» وزير فرعون بود; و هنگامى كه فرعون ادعاى خدايى كرد، نزديك ترين كسى كه او را در اين ادعاى ظالمانه يارى رسانيد، هامان بود. در قرآن آمده است:

(قالَ فِرْعَوْنُ يا أَيُّهَا الْمَلَأُ ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِله غَيْرِى فَأَوْقِدْ لِى يا هامانُ عَلَى الطِّينِ فَاجْعَلْ لِى صَرْحاً لَعَلِّى أَطَّلِعُ إِلى إِلهِ مُوسى...);[20]

فرعون گفت: اى مردم! كسى غير از من خداى شما نيست; اى هامان! براى من برجى از آجر بساز، شايد از خداى موسى آگاهى يابم...»

در آيه ى ديگر آمده است:

(قالَ فِرْعَوْنُ يا هامانُ ابْنِ لِى صَرْحاً لَعَلِّى أَبْلُغُ الْأَسْبابَ);[21]

فرعون گفت: اى هامان! براى من بناى مرتفع -برج- بساز، شايد به وسايلى دست يابم.»

از اين دو آيه، روشن مى شود كه هامان نزد فرعون چه جايگاهى داشته است.

قرآن در آيه اى ديگر چنين مى فرمايد:

(لَقَدْ أََرْسَلْنا مُوسى بآياتِنا وَ سُلْطان مُبِين إِلى فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ قارُونَ فَقالُوا ساحِرٌ كَذَّابٌ);[22]

موسى را با معجزات و دليل منطقى، به سوى فرعون و هامان و قارون فرستاديم; آن ها گفتند: او ساحرى درغگو است!«

همكارى هامان با فرعون ستمگر، به قدرى تنگاتنگ بوده است كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: «كسى كه به ظالم كمك كند، عزرائيل بر او نازل مى شود و به جهنم بشارت مى دهد. كسى كه ستمگر را راهنمائى كند، در جهنم با هامان همنشين خواهد شد.»[23]

شيطنت هاى هامان

1. زمانى كه گهواره ى موسى را از آب گرفتند و نزد فرعون آوردند، شير هيچ زنى را نمى گرفت; خواهر موسى گفت: من كسى را مى شناسم كه به موسى شير بدهد، اين جا هامان گفت: اين زن مادر موسى را مى شناسد![24]

2. هنگامى كه فرعون بزرگ ترين ساحران را جمع كرد تا موسى را شكست دهند و آن ها پس از ديدن معجزه ى موسى، به او ايمان آوردند، هامان به فرعون گفت: هر كسى را كه به موسى ايمان بياورد، زندانى كن! فرعون هم آن ها را به زندان افكند;[25] خداى متعال طوفانى بر آن ها فرستاد و خانه هاى قبطيان خراب شد، اما حتى قطره اى آب به خانه هاى بنى اسرائيل وارد نشد. نزد موسى(عليه السلام) آمدند و گفتند: دعا كن طوفان قطع شود، به تو ايمان مى آوريم و بنى اسرائيل را آزاد مى كنيم و نزد تو مى فرستيم. حضرت موسى(عليه السلام) دعا كرد و طوفان قطع شد، ولى ايمان نياوردند; آن گاه هامان به فرعون گفت: اگر بنى اسرائيل را آزاد كنى، موسى بر تو غلبه مى كند و حكومت را از تو خواهد گرفت.[26]

3. زمانى كه حضرت موسى(عليه السلام) فرعون را به خداپرستى دعوت كرد (و از بهشت خبر داد و به او فرمود: اگر ايمان بياورى، تا دم مرگ حكومت خواهى كرد، فرعون تعجب كرد) هامان غايب بود، وقتى آمد به فرعون گفت: من تو را عاقل مى پنداشتم! تو كه خداوندى مى كنى مى خواهى بنده شوى؟![27]

4. وقتى كه عصاى موسى اژدها شد و به سوى مردم حمله كرد و همه فرار كردند، به سوى فرعون حملهور شد; فرعون بلند شد و فرياد كشيد: اى موسى اين اژدها را بگير! هامان برخاست و به فرعون گفت: تو كه خود خدا هستى، نبايد از بنده (موسى) پيروى كنى.[28]

نكته هاى آموزنده

1. هيچ ظالمى به تنهايى نمى تواند به ستمكارى خود ادامه دهد، بلكه نزديكان و مشاوران ستمگرند كه پايه هاى ظلم او را استوار مى سازند و از فرصت هاى گوناگون براى هدف هاى شوم خود، بهره مى گيرند;

2. دوستان و مشاوران منحرف، هميشه مانع هدايت انسان مى شوند و فرصت بازگشت به فطرت پاك را از انسان سلب مى كنند;

3. سهم عمده اى از فساد و گرفتارى هاى جامعه، بر دوش دوستان نااهل و شياد است;

4. سعادتمندى و خوشبختى با دوستان بد ميسّر نيست.

سامري و عملكرد او

سوال : «سامرى» چه كسى بود؟

جواب : «سامرى» شخصى بت پرست به نام «موسى بن مظفر» از سرزمين عراق بود كه در دوران نبوّت حضرت موسى(عليه السلام) به مصر آمد و به آن حضرت ايمان آورد[29] و بعدها به سامرى معروف شد.

مفسران گفته اند: سامرى هنگام نزول وحى بر موسى(عليه السلام) جبرئيل را ديد. او يكى از نخبگان بنى اسرائيل بود. هنگامى كه جبرئيل ـ پس از غرق شدن فرعون و لشگريان او ـ بر اسب بهشتى سوار بود، سامرى مقدارى از خا ك جاى پاى جبرئيل(عليه السلام) را براى تبرك برداشت. از خواص آن خاك اين بود كه به هر چيزى نزديك مى شد، روح در آن دميده مى شد و حركت مى كرد.[30]

پس از آن كه خداوند حضرت موسى(عليه السلام) و يارانش را نجات داد و فرعونيان غرق شدند، خداوند به موسى وعده داد چهل شب در كوه طور بماند تا تورات نازل شود. حضرت موسى(عليه السلام) از قوم خود هفتاد نفر را انتخاب كرد تا شاهد نزول وحى بر او باشند، آنان پس از اين كه وحى را شنيدند، گفتند: تا خداوند را به وضوح نبينيم، ايمان نمى آوريم! ناگهان صاعقه اى درخشيد و همگى را هلاك كرد; سپس خداوند بادعاى حضرت موسى(عليه السلام)، آن ها را زنده كرد. پس از گذشت چهل روز، خبر رسيد كه سامرى قوم را گمراه كرده است.

سامرى اظهار ايمان مى كرد، ولى عبادت گاو را دوست داشت; وقتى موسى به ميعادگاه پروردگار رفت و هارون را جانشين خود قرار داد، هارون به بنى اسرائيل گفت: زيور آلات خود[31] را كنار بگذاريد و خود را پاك كنيد. بنى اسرائيل زيور آلات را در آتش ريختند، سامرى نيز آن خاك را آورد و به هارون گفت: آيا من هم اين را در آتش بيندازم؟ هارون كه گمان مى كرد در دست سامرى زيورآلات است، گفت: آرى! سامرى آن خاك را روى زيورآلات ريخت و ناگهان به صورت گوساله درآمد، آن گاه سامرى به بنى اسرائيل گفت: اين خداى شما و موسى است او را عبادت كنيد.[32] موسى پس از اين كه از كوه طور بازگشت. از اين وضعيت بسيار ناراحت شد، گوساله را سوزاند و به آب انداخت و سامرى را بيرون كرد.[33]

در قرآن مى خوانيم:

(قالَ فَإِنَّا قَدْ فَتَنَّا قَوْمَكَ مِنْ بَعْدِكَ وَ أَضَلَّهُمُ السَّامِرِىُّ * فَرَجَعَ مُوسى إِلى قَوْمِهِ غَضْبانَ أسِفاً قالَ يا قَوْمِ أ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أفَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدِى *قالُوا ما أَخْلَفْنا مَوْعِدَكَ بِمَلْكِنا وَ لكِنَّا حُمِّلْنا أَوْزاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْناها فَكَذلِكَ أَلْقَى السَّامِرِىُّ فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِىَ* أفَلا يَرَوْنَ أَلاَّ يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلاً وَ لا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً * وَ لَقَدْ قالَ لَهُمْ هارُونُ مِنْ قَبْلُ يا قَوْمِ إِنَّما فُتِنْتُمْ بِهِ وَ إِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونِى وَ أَطِيعُوا أَمْرِى * قالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عاكِفِينَ حَتَّى يَرْجِعَ إِلَيْنا مُوسى * قالَ يا هارُونُ ما مَنَعَكَ إِذْ رَأَيْتَهُمْ ضَلُّوا أَلاَّ تَتَّبِعَنِ أَ فَعَصَيْتَ أَمْرِى *قالَ يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِى وَ لا بِرَأْسِى إِنِّى خَشِيتُ أَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنِى إِسْرائِيلَ وَ لَمْ تَرْقُبْ قَوْلِى* قالَ فَما خَطْبُكَ يا سامِرِىُّ* قالَ بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَ كَذلِكَ سَوَّلَتْ لِى نَفْسِى* قالَ فَاذْهَبْ فَإِنَّ لَكَ فِى الْحَياةِ أَنْ تَقُولَ لا مِساسَ وَ إِنَّ لَكَ مَوْعِداً لَنْ تُخْلَفَهُ وَ انْظُرْ إِلى إِلهِكَ الَّذِى ظَلْتَ عَلَيْهِ عاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ ثُمَّ لَنَنْسِفَنَّهُ فِى الْيَمِّ نَسْفاً إِنَّما إِلهُكُمُ اللَّهُ الَّذِى لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَسِعَ كُلَّ شَىْء عِلْماً);[34]

فرمود: ما قوم تو را پس از تو آزموديم و سامرى آن ها را گمراه كرد. موسى خشمگين و اندوهناك شد و به سوى قوم خود بازگشت -و- گفت: اى قوم من! مگر پروردگار شما وعده ى نيكويى به شما نداد؟ آيا عهد من بطول انجاميد، يا مى خواستيد غضب پروردگار بر شما نازل شود كه با وعده من مخالفت كرديد؟ گفتند: ما به ميل و اراده ى خود تخلف نكرديم، بلكه مقدارى از زيورآلاتى را كه با خود داشتيم، انداختيم. پس سامرى هم اين چنين القا كرد و براى آن ها مجسمه ى گوساله هاى كه صدايى چون گوساله ى واقعى داشت، پديد آورد -به يكديگر- گفتند: اين خداى شما و موسى است! او پيمان خود را فراموش كرد. آيا نمى بينيد كه -گوساله- هيچ پاسخى به آن ها نمى دهد و براى آن ها هيچ سود و زيانى ندارد. هارون از قبل به آن ها گفته بود: اى قوم، شما در بوته ى آزمايش قرار گرفته ايد، پروردگار شما خداوند رحمان است پس گوش به فرمان من باشيد و اطاعت كنيد. گفتند: صبر مى كنيم تا موسى باز گردد. موسى گفت: اى هارون وقتى گمراهى آنان را مشاهده كردى چرا از من پيروى نكردى؟ آيا نافرمانى كردى؟ هارون گفت: ترسيدم بگوئى: تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى و سفارش مرا به كار نبستى. موسى به سامرى گفت: اى سامرى! چرا اين كار را كردى؟ سامرى گفت: من چيزى را ديدم كه آن ها نديده اند; من مقدارى از آثار فرستاده ى خدا را گرفتم، سپس آن را افكندم; خواهش هاى نفسانى مرا چنين وسوسه كرد، موسى فرمود: برو كه بهره ى تو در زندگى دنيا اين است كه -هركس به تو نزديك شود- بگويى با من تماس نگير; وعده ى -عذاب- خداوند بر تو تغيير نخواهد كرد، به اين خدايى كه در مقابلش عبادت مى كردى نگاه كن آن را مى سوزانيم و سپس ذرات آن را به دريا مى پراكنيم; خداوند شما تنها پروردگارى است كه جز او خدايى نيست و علم او همه چيز را در برگرفته است.»

نكته هاى آموزنده

1. پيروى از هواى نفس مهم ترين مانع هدايت انسان است;

2. حتى اگر كسى توفيق همراهى پيامبر خدا را داشته باشد و به جايى برسد كه جبرئيل(عليه السلام) را ببيند، اگر اخلاص نداشته باشد، هواى نفس او را به ذلّت مى كشاند;

3. نتيجه ى پيروى از هواى نفس، دور افتادن از رحمت الهى و گرفتار شدن در عذاب است.

برصيصاى عابد

سوال : برصيصاى عابد كه بود؟

جواب : در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه «برصيصا» نام داشت و مدتى طولانى به عبادت خداوند مشغول بود، به گونه اى كه ديوانگان را نزد او مى گذاشتند و با دعاى او شفا مى يافتند; تا اين كه زنى شرافتمند ديوانه شد، برادرانش او را نزد برصيصا آوردند، تا چند روزى آن جا بماند و با دعاى او شفا يابد.

اما شيطان آن قدر برصيصا را وسوسه كرد. تا در نهايت مرتكب رفتار پرخطر شد و پس از مشاهده كردن نشانه هاى حاملگى، زن را كشت و دفن كرد. شيطان به سراغ برادران آن زن رفت و به آن ها خبر داد كه عابد خواهرتان را كشته است، سرانجام خبر به حاكم رسيد، دستور داد مردم جمع شوند و برصيصا را احضار كرد. برصيصا به عمل خود اعتراف كرد. حاكم دستور داد او را به دار آويزند، وقتى كه بر بالاى چوبه ى دار رفت، شيطان به صورت انسان حاضر شد و گفت: آيا از من اطاعت مى كنى تا تو را خلاص كنم؟

برصيصا گفت: آرى! شيطان گفت: بر من سجده كن!

برصيصا گفت: با اين حال كه دست هايم را به چوبه ى دار بسته اند، چگونه سجده كنم؟

شيطان گفت: كافى است كه با اشاره ى سر سجده كنى.

برصيصا كه عمرى را به عبادت خداوند گذرانده بود، در نهايت بر شيطان سجده كرد و در حال كفر جان داد.[35]

قرآن كريم مى فرمايد:

(كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْانسان اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّى بَرِىءٌ مِنْكَ إِنِّى أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمِينَ);[36]

چون حكايت شيطان كه به انسان گفت: كافر شو! پس از آن كه كفر ورزيد، شيطان به او گفت: من از تو بيزارم! من از خداوندى كه پروردگار جهانيان است بيم دارم.

نكته هاى آموزنده

1. شيطان در كمين انسان و دشمن قسم خورده او است، و انسان هيچ گاه از كيد او در امان نيست;

2. پس از اين كه شيطان، انسان را فريب داد، خودش هم از شخص فريب خورده اعلام بيزارى مى كند;

3. اعمال صالح نبايد موجب غرور انسان بشود و در همه حال بايد به خداوند متعال پناه برد;

4. در صورتى كه توبه نشود و خطا ادامه يابد، به گناهان بزرگ مى انجامد; چنان كه خلوت با زن نامحرم، به عمل نامشروع و سجده بر شيطان منتهى شد;

5. در هيچ شرايطى انسان به مصونيت خود اطمينان نداشته باشد و احتمال گرفتارى در كمند شيطان هميشه وجود دارد.

مجمع البحرين درقرآن

سوال : مراد قرآن از «مجمع البحرين» چيست؟

جواب : مجمع البحرين، يعنى محل اتصال دو دريا. در قرآن، «مجمع البحرين» به محل شروع سفر حضرت موسى(عليه السلام) و حضرت خضر(عليه السلام) گفته شده است: (إِذْ قالَ مُوسى لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِىَ حُقُباً *فَلَمَّا بَلَغا مَجْمَعَ بَيْنِهِما نَسِيا حُوتَهُما فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَباً * فَلَمَّا جاوَزا قالَ لِفَتاهُ آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً * قالَ أَرَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّى نَسِيتُ الْحُوتَ وَ ما انسانيهُ إِلاَّ الشَّيْطانُ أَنْ أَذْكُرَهُ...)[37]

موسى به يار همراهش[38] فرمود: دست از جستجو برنمى دارم تا به مجمع البحرين برسم، گرچه مدت طولانى به راه خود ادامه دهم.

هنگامى كه به مجمع البحرين رسيدند، آن ماهى را كه براى تغذيه ى خود آورده بودند، فراموش كردند و ماهى در دريا به حركت درآمد و رفت. وقتى از آن جا گذشتند، حضرت موسى به همراهش، فرمود: غذاى ما را بياور كه از اين سفر خيلى خسته شده ايم;

عرض كرد: به خاطر دارى وقتى به كنار صخره پناه برديم، شيطان مرا به فراموشى انداخت و فراموش كردم بگويم كه ماهى به طرز شگفت آورى راه خود را در دريا پيش گرفت. حضرت موسى گفت: اين همان چيزى است كه در پى آن بوديم.»

قرآن در ادامه مى فرمايد: «سپس از همان راه بازگشتند و در حالى كه جستجو مى كردند، يكى از بندگان ما را -كه به او علم فراوان داده بوديم -خضر -يافتند.

حضرت موسى به او فرمود: آيا به دنبال تو بيايم تا از آنچه آموخته اى به من هم بياموزى؟ پاسخ داد: تو هرگز شكيبايى ندارى! چگونه در برابر چيزى كه نمى دانى، صبر مى كنى؟»

سوال : «مجمع البحرين» كدام نقطه ى زمين است؟

جواب : در اين باره، چند احتمال وجود دارد:

1. نقطه ى برخورد درياى مديترانه و خليج فارس كه اين احتمال با نقشه ى كنونى درياها و خشكى ها همخوانى ندارد; بنابراين، مجمع البحرين نمى تواند به اين معنا باشد;

2. محل تلاقى درياى سرخ با خليج عدن كه امروزه «باب المندب» ناميده مى شود;

3. محل تلاقى درياى مديترانه با اقيانوس اطلس كه «جبل الطارق» نام دارد;

قراين و شواهدى كه اين دو احتمال را تقويت كند، وجود ندارد.

4. محل تلاقى خليج عقبه و سوئز در درياى سرخ.[39] منتهى اليه اين دو خليج در درياى احمر، مجمع البحرين نام دارد.[40]

با توجه به محل زندگى حضرت موسى(عليه السلام) ـ كه در شمال بوده است ـ و آذوقه ى كمى كه همراه داشته اند و اين كه پس از اندكى راه پيمودن به مجمع البحرين رسيدند، مى توان حدس زد كه مراد از «مجمع البحرين» همين معناى اخير است.

پاورقى:‌


[1]. هاران، پدر حضرت لوط (عليه السلام) است.
[2]. ابن كثير، قصص الانبيا، ج1، ص167.
[3]. مريم، 41 ـ 48.
[4]. انبيا، 51 ـ 56.
[5]. انعام، 74 ـ 82.
[6]. ميزان الحكمه، ج4، ص3057.
[7]. انبيا، 75 ـ 70; صافات، 88 ـ 98.
[8]. بقره، 258.
[9]. ممتحنه، 4.
[10]. ابراهيم با ساره در مصر ازدواج كرد; ولى صاحب فرزندى نشدند. حاكم مصر هاجر را به او هديه كرد و ابراهيم در 84 سالگى از او صاحب فرزندى به نام اسماعيل شد. (دهخدا واژه هاجر به نقل از مجمع التواريخ).
[11]. بقره، 127 ـ 129; حج، 26 ـ 30.
[12]. صافات، 101 ـ 107; ر.ك: تفسير الميزان، و تفسير نمونه، آيات ياد شده.
[13]. بقره، 124.
[14]. ميزان الحكمه، ج4، حديث 19599.
[15]. همان، حديث 19596، الكافى، ج1، ص175.
[16]. بعلبك نام منطقه اى در لبنان فعلى است.
[17]. مجمع البيان، ج8، ص329.
[18]. صّافات، 123 ـ 129.
[19]. انعام، 85.
[20]. قصص، 38.
[21]. غافر، 36.
[22]. غافر، 23و24.
[23]. وسائل الشيعه، ج17، ص181.
[24]. بحارالانوار، ج13، ص17.
[25]. همان، ج13، ص81.
[26]. همان.
[27]. همان، ج 13، ص 93 و 11.
[28]. بحار الانوار، ج 13، ص 11 و 93.
[29]. لغت نامه دهخدا، واژه سامرى.
[30]. ابن كثير، قصص الانبيا، ج2، ص119; بحارالانوار، ج13، ص198; تفسير الميزان، ج16، ص211.
[31]. بنى اسرائيل از قبيله ى قبط زيورآلات به عاريه مى گرفتند.
[32]. مجمع البيان، ج1، ص213.
[33]. ميزان الحكمه، ص3099; حديث 19648.
[34]. طه، 84 ـ 98.
[35]. قصص الانبيا، ص 516; بحارالانوار،ج14، ص486.
[36]. حشر، 16.
[37]. كهف، 60 ـ 67.
[38]. اين شخص يوشع بن نون وصى و جانشين حضرت موسى بوده است; تفسير الميزان، ج 13، ص 364.
[39]. در درياى سرخ، دو پيش رفتگى وجود دارد; يكى به طرف شمال شرقى، به نام خليج عقبه و ديگرى به طرف شمال غربى كه سوئز نام دارد.
[40]. مجمع البيان، ج3، ص481; تفسير نمونه، ج12، ص480; منشور جاويد، ج11، ص220.