ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۵ -


غزليات

غزل شماره ۱

زلف و قدراست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا   سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهٔ حیوان   کرده هویدا صنع جمالت در گل سوری عنبر سارا
آتش آهم ز آتش رویت سیل سرشگم بیمهٔ رویت   این ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثریا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد   دوش که افکند در صف رندان جام هلالی شور علالا
وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهٔ مستان   پرده دریدی گر نشنیدی شمع حریفان بانگ سمعنا
مایهٔ دولت پایهٔ رفعت نقد هدایت گنج سعادت   هست در این ره ای دل گمره دانش دانا دانش دانا
حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوری کز رخ مقصود   پرده بر افتد گر کند از میل وحش خیالی چشم به بالا
محتشم اکنون کز کشش دل نیست گذارم جز بدر او   پیش رقیبان همچو غریبان نیست بدادم جز به مدارا

غزل شماره ۲

بعد هزار انتظار این فلک بی وفا   شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کین می‌کند هر بدو روزم سپهر   با تو به زحمت قرین وز تو به حسرت جدا
رفتی و می‌آورد جذبهٔ شوقت ز پی   خاک مرا عنقریب همره باد صبا
با تو بگویم که هجر با من بی دل چه کرد   روزی من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بی تو به چشمم سیه   چشم سیه روی من دید تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بیگانه کرد   این دل دیوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهیت محتشم افتاده شد   بسته بند ستم خستهٔ زخم جفا

غزل شماره ۳

من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا   شکاری کرده‌ام گم جان شکاری کرده‌ام پیدا
زلیخا طلعتی را رانده‌ام از شهر بند دل   به مصر دلبری یوسف عذاری کرده‌ام پیدا
زمام ناقه محمل نشینی داده‌ام از کف   بجای او بت توسن سواری کرده‌ام پیدا
ز سفته گوهری بگسسته‌ام سر رشتهٔ صحبت   در ناسفته گوهر نثاری کرده‌ام پیدا
مهی زرین عصا به چون هلال از چشمم افتاده   بلند اختر سواری تاجداری کرده‌ام پیدا
کمند مهر گیسو تابداری رفته از دستم   ز سودا قید کاکل مشگباری کرده‌ام پیدا
گر از شیرین لبان حوری نژادی گشته از من گم   ز خوبان خسرو عالی تباری کرده‌ام پیدا
دل از دست نگارینی به زور آورده‌ام بیرون   ز ترکان سمن ساعد نگاری کرده‌ام پیدا
درین ره محتشم گر نقد قلبی رفته از دستم   زر نوسکه کامل عیاری کرده‌ام پیدا

غزل شماره ۴

درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا   چو زیبا پیکری از پای تا سر جان درو پیدا
صبازان در چو ناید دیده‌ام گوید چه بحرست این   که هر گه باد ننشیند شود طوفان درو پیدا
سیه ابریست چشمم در هوای هالهٔ خطش   علامتهای پیدا گشتن باران درو پیدا
چو گیرم پیش رویش باشدم هر دیده دریائی   ز عکس چین زلفش موج بی‌پایان درو پیدا
تنی از استخوان و پوست دارم دل درو ظاهر   چو فانوسی که باشد آتش پنهان درو پیدا
پر از جدول نماید صفحهٔ آیینهٔ رویش   که دایم هست عکس آن صف مژگان درو پیدا
کف پایش که بوسد محتشم و ز خود رود هردم   ز جان آئینه‌ای دان صورت بیجان درو پیدا

غزل شماره ۵

ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا   دارم اندیشه که عاشق نکنی باز مرا
کرده‌ام خوی به هجران چه کنم ناز اگر   عشق طغیان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد   که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نمی‌بستم زود   کار می‌ساخت به یک عشوه ممتاز مرا
چه کمر بسته‌ای ای گل که مگر باز کنی   جیب جان پاره به آن غمزهٔ غماز مرا
چون محالست که ناید ز تو جز بدمهری   مبر از راه به لطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار   کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
لنگر مهرهٔ طاقت مگر ایمن دارد   از سبک دستی آن شعبده پرداز مرا
ای ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت   که به یک حرف چنین خام طمع ساز تو را

غزل شماره ۶

کسی ز روی چنان منع چون کند ما را   خدا برای چه داده است چشم بینا را
نشان ز عالم آوارگی نبود هنوز   که ساخت عشق تو آوارهٔ جهان ما را
درون پرده ازین بیشتر مباش ای گل   که نیست برگ و نوا بلبلا، شیدا را
هزار سلسله مو در پیت به خاک افتد   چو برقفا فکنی موی عنبر آسا را
برای جلوه چو نخل تو را دهد حرکت   جسد به رعشه درآرد هزار رعنا را
به آن تکلم شیرین گهی که جان بخشی   به دم زدن نگذارد کسی مسیحا را
به جز وفای تو درد مرا دوائی نیست   خدا دوا کند این درد بی‌دوا ما را
ز غمزه دان گنه چشم بی‌گنه کش خویش   که تیغ می‌دهد این ترک بی‌محابا را
بهر زه لب مگشا پیش کس که نگشائی   زبان محتشم هرزه گوی رسوا را

غزل شماره ۷

که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا   که روزی شد پس از وصل چنان هجر چنین ما را
تو خود رفتی ولی باد جنون خواهد دواند از پی   بسان شعلهٔ آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردی ولی صحرا سپر کردی   به صد شیدائی مجنون من مجنون شیدا را
فرس آهسته ران کاندر پیت از پویه فرسوده   قدمها تا به زانو گمرهان دشت پیما را
شب تاریک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان   برون ار از سحاب برقع آن روی مه آسا را
خطر گاهیست گرد خرگهت از شیشهای دل   خدا را بر زمین ای مست ناز آهسته نه پا را
چو میرد محتشم دور از قدت باری چو باز آئی   به خاکش گه گهی کن سایه گستر نخل بالا را

غزل شماره ۸

چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را   بگردان گرد سر و ز قید جان آزاد کن ما را
زبان شکوه بگشایم اگر بر خنجر جورت   ملامت از زبان خنجر جلاد کن ما را
اگر بردار بیدادت بر آریم از زبان آهی   به رسوائی برون زین دار بی‌بنیاد کن ما را
نمودی یک وفا دادیم پیشت داد جانبازی   بی او امتحانی نیز در بیداد کن ما را
به سودای دل ناشاد خود در مانده‌ام بی تو   به این نیت که هرگز در نمانی شاد کن ما را
چو روزی می‌نشستم بر سر راهت اگر گاهی   غریبی را ببینی بر سر ره یاد کن ما را
ملولم از خموشی محتشم حرفی بگو از وی   زمانی هم زبان ناله و فریاد کن ما را

غزل شماره ۹

مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را   گدای کوی توام همچنین مبین ما را
هنوز سجدهٔ آدم نکرده بود ملک   که بود گرد سجود تو بر جبین ما را
گذر به تربت ما یار کمتر از همه کرد   گمان بیاری او بود بیش ازین ما را
به دستیاری ما ناید آن مسیح نفس   اگر بود ید بیضا در آستین ما را
طبیب ما که دمش پاس روح می‌دارد   چه حکمت است که می‌دارد اینچنین ما را
نگین خام عشق است گوهر دل و نیست   به غیر حرف وفا نقش آن نگین ما را
بلاگزینی ما اختیاری ما نیست   خدا نداده دل عافیت گزین ما را
گناه یک نفس آن مه به مجلس از ما دید   که بند کرد در آن زلف عنبرین ما را
ز آه ما به گمانی فتاده بود امشب   که می‌نمود پیاپی به همنشین ما را
بیار پیک نظر محتشم نهفته فرست   که قاطعان طریقند در کمین ما را

غزل شماره ۱۰

صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را   در آتش از رخ تو نشاند آفتاب را
مه نیز تافتد ز تو در بحر اضطراب   شب جام‌گیر و برفکن از رخ نقاب را
ممنون ساقیم که به روی تو پاک ساخت   زان آب شعلهٔ رنگ نقاب حجاب را
ای تیر غمزه کرده به الماس خشم تیز   دریاب نیم کشته ز هر عتاب را
از هم سرو تن و دل و جان می‌برند و نیست   جز لشگر غمت سبب انقلاب را
در من فکند دیدن او لرزه وای اگر   داند که چیست واسطهٔ اضطراب را
دیدیم چشم جادوی آن مه شبی به خواب   اما دگر به چشم ندیدیم خواب را
در گرم و سرد ملک نکوئی فغان که نیست   قدری دل پرآتش و چشم پر آب را
او می‌شود سوار و دل محتشم طپان   کو پردلی که آید و گیرد رکاب را

غزل شماره ۱۱

هرزه نقاب رخ مکن طرهٔ نیم تاب را   زاغ چسان نهان کند بیضهٔ آفتاب را
وصل تو چون نمی‌دهد در ره عشق کام کس   چند به چشم تشنگان جلوه دهد سراب را
کام که بوده در پیت گرم که می‌نمایدم   حسن فزاست از رخت صورت اضطراب را
با دگران چها کند عشق که در مشارکت   رشک دهد ز کوه کن خسرو کامیاب را
عشق ز سینه چون کند تندی آه را بدر   حسن به جنبش آورد سلسلهٔ عتاب را
سحر رود به گرد اگر بند کند فسون‌گری   در قفس دو چشم من مرغ غریب خواب را
غیر گیاه حسرت از خاک عجب که سرزند   دجلهٔ چشم من اگر آب دهد سحاب را
ناز نگر که پای او تا به رکاب می‌رسد   دست ز کار می‌رود حلقه کش رکاب را
ناصح ما نمی‌کند منع خود زا رخش بلی   دور به خود نمی‌رسد ساقی این شراب را
طرح سفر دگر کند آن مه و وقت شد که من   شب همه شب رقم زنم نامهٔ بی‌جواب را
محتشم شکسته دل تا به تو شوخ بسته دل   داده به دست ظالمی مملکت خراب را

غزل شماره ۱۲

بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را   در ظلمات گم مکن چشمهٔ آفتاب را
گر به حیا مقیدی برقعی از حجاب کن   پردهٔ رخ که پیش او باد برد نقاب را
سوخته فراق را وعدهٔ خام تر مده   رسم کجاست دم به دم آب زدن کباب را
بی تو به حال مر گم و جان به عذاب می‌کنم   بر سرم آی و از سرم باز کن این عذاب را
گشته حجاب عارضت زلف و نسیم بی‌خبر   آه کجاست تا کند بر طرف این حجاب را
تا دهد از تو جراتم رخصت نیم بوسه‌ای   یک نفسک به خواب کن نرگس نیم خواب را
دی به نیاز گفتمت بندهٔ توست محتشم   روی ز بنده تافتی بنده‌ام این عتاب را

غزل شماره ۱۳

اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را   که تنها ترک چشمش بر سپاهی می‌زند خود را
ز تابم می‌کشد اکثر نگاه دیر دیر او   که بر قلب دل من گاه گاهی می‌زند خود را
ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان   چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می‌زند خود را
گلی کز جنبش باد صبا آزرده می‌گردد   چرا بر تیغ آه بیگناهی می‌زند خود را
مه نو سجده‌های سهو می‌فرمایدم امشب   به صورت بس که بر طرف کلاهی می‌زند خود را
سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده   که گیتی سوز برقی بر گیاهی می‌زند خود را
عنانش محتشم امروز می‌گیرم تماشا کن   که چون بر پادشاهی دادخواهی می‌زند خود را

غزل شماره ۱۴

جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را   چو شمع ای سیم تن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زان لعل نوشین کن   که خواهم بر سر کوی تو کشتن بی سخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد   تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بسته‌ای مشکن   به بد عهدی مگردان شهره‌ای پیمان شکن خود را
در آغوش خیالت می‌طپم حالم چسان باشد   اگر بینم در آغوش تو ای نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی   تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم   بگرد شکرستان تو ای شیرین دهن خود را

غزل شماره ۱۵

ای نگهت تیغ تیز غمزهٔ غماز را   پشت به چشم تو گرم قافلهٔ ناز را
روز جزا تا رود شور قیامت به عرش   رخصت یک عشوه ده چشم فسون ساز را
نرگس مردم کشت ننگرد از گوشه‌ای   تا نستاند به ناز جان نظر باز را
شعلهٔ بازار قتل پست شود گر کنی   نایب ترکان چشم صد قدر انداز را
حسن تو در گل نهاد پای ملک بر فلک   بس که نهادی بلند پایهٔ اعجاز را
چشم سخنگوی کرد کار زبان چون رقیب   منع نمود از سخن آن بت طناز را
دید که خاصان تمام آفت جان منند   داد به پیک نظر قاصدی راز را
یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش   دیده که جوینده بود عشوهٔ ممتاز را
تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد   پرده در محتشم نرگس غماز را

غزل شماره ۱۶

چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را   که زیر ران او بی‌خود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت   کند دنبال دام اجل پیچان کمندش را
اگر صیدش ز شادی گم نکردی دست و پا رفتی   به استقبال یک میدان کمند صید بندش را
ملک ایمن نماند بر فلک چون بر زمین آن مه   کند ناوک فکن بازوی حسن زورمندش را
در آئین غضب کوشید چندان آن گل خندان   که رسم خنده رفت از یاد لعل نوش خندش را
اگز قلب حقیقت هم بود ممکن محال است این   که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمین در جنبش آید محتشم از اضطراب من   هوای جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را

غزل شماره ۱۷

شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را   می‌افکنم به بحر خون جسم نزار خویش را
باد سمند سر گشت بر تن خاکیم رسان   پاک کن از غبار من راهگذار خویش را
بر سردار چون روم بار تو بر دل حزین   در گذرانم از ثریا پایهٔ دار خویش را
در دل خاک از غمت آهی اگر برآورم   شعلهٔ آتشی کنم لوح مزار خویش را
ای همه دم ز عشوه‌ات ناوک غمزه در کمان   بهر خدا نوازشی سینهٔ فکار خویش را
گر نکشیدی آن صنم زلف مسلسل از کفم   بند به پا نهادمی صبر و قرار خویش را
محتشم از تو جذبه‌ای می‌طلبم که آوری   بر سر من عنان کشان شاه سوار خویش را

غزل شماره ۱۸

گر بهم می‌زدم امشب مژهٔ پر نم را   آب می‌برد به یک چشم زدن عالم را
سوز دیرینه‌ام از وصل نشد کم چه کنم   که اثر نیست درین داغ کهن مرهم را
آن پری چهره مگر دست بدارد از جور   ورنه بر باد دهد خاک بنی‌آدم را
ای تو را شیردلی در خم هر موی به بند   قید هر صید مکن زلف خم اندر خم را
بنشین در حرم خاص دل ای دوست که من   دور دارم ز رخت دیدهٔ نامحرم را
باددر بزم غمم نشه‌ای از درد نصیب   که در آن نشئه ز شادی نشناسم غم را
خواهی اکسیر بقا محتشم از دست مده   ساغر دم به دم و ساقی عیسی دم را

غزل شماره ۱۹

چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا   به اولین نگه از شرم آب ساخت مرا
به یک نگاه مرا گرم شوق ساخت ولی   در انتظار نگاه دگر گداخت مرا
به چنگ بیم رگ جانم آشکار سپرد   ولی چنان که نفهمید کس نواخت مرا
ز عافیت شده بودم تمام نقد حضور   به حیله برد دل عشق‌باز و باخت مرا
سواد اعظم اقلیم عافیت بودم   خراب ساخت سواری به نیم تاخت مرا
من از بهشت فراغت شدم به دوزخ عشق   که هرگز از خنکی آن هوا نساخت مرا
به دردمندی من کیست محتشم که الم   به اهل درد نه پرداخت تا شناخت مرا

غزل شماره ۲۰

شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا   من خود نمی‌آورم دگری می‌کشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند   دیگر به جای پرخطری می‌کشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه   شکل هلال مو کمری می‌کشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم   در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای می‌کشم   امداد دوست هم قدری می‌کشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز   دولت عنان کشان بدری می‌کشد مرا

غزل شماره ۲۱

روزگاری که رخت قبلهٔ جان بود مرا   روی دل تافته از هر دو جهان بود مرا
چند روزی که به سودای تو جان می‌دادم   حاصل از زندگی خویش همان بود مرا
یادباد آن که به خلوتگه وصلت شب و روز   دل سرا پردهٔ صد راز نهان بود مرا
یادباد آن که چو آغاز سخن می‌کردی   با تو صد زمزمه در زیر زبان بود مرا
یاد باد آن که چو می‌شد سرت از باده گران   دوش منت کش آن بار گران بود مرا
یاد باد آن که به بالین تو شبهای دراز   پاسبان مردم چشم نگران بود مرا
یاد باد آن که دمی گر ز درت می‌رفتم   محتشم پیش سگان تو ضمان بود مرا

غزل شماره ۲۲

چو افکنده ببیند در خون تنم را   کنید آفرین ترک صید افکنم را
نیاید گر از دیده سیلی دمادم   که شوید ز آلودگی دامنم را
ور از خاک آتش علم برنیاید   که هر شام روشن کند مدفنم را
به فانوس تن گر رسد گرمی دل   بسوزد بر اندام پیراهنم را
زغم چون گریزم که پیوسته دارد   چو پیراهن این فتنه پیرامنم را
مشرف کن ای ماه اوج سعادت   ز مسکین نوازی شبی مسکنم را
ز دمهای بدگو مشو گرم قتلم   بهر بادی آتش مزن خرمنم را
نیم محتشم خالی از ناله چون نی   که خوش دارد او شیوهٔ شیونم را

غزل شماره ۲۳

به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را   بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را
به نیکی می‌بری نامم ولی چندان بدی با من   که گم می‌خواهی از روی زمین نام و نشانم را
به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من   نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی   شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را
چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن   خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت   که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان   من و بیگانگی کین آشنائی سوخت جانم را

غزل شماره ۲۴

جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا   بگذار ای طبیب زمانی باو مرا
زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ   جز آب تیغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوهٔ آتش گل من است   در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا به دو زنجیر بسته است   چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا
خوی بد است مائدهٔ حسن را نمک   زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو مهر خالی نمی‌شوند   گر ذره ذره میکنی از فتنه‌جو مرا
در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار   خود آفریده عاشق روی نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود   افراخت سر به سجدهٔ آن خاک کو مرا
تا آمدم به سجدهٔ سلمان جابری   ناید به کس دگر سر همت فرو مرا

غزل شماره ۲۵

بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را   سر کج افسران تاج سر زرین کلاهان را
همه محزون گدازان آفتاب مضطرب سوزان   شه اشفته حالان خسرو مجنون سپاهان را
تو ای سلطان خرم دل که از مشغولی غیرت   سر غوغای دیوان نیست خلوت دوست شاهان را
به خلوتگه چه بنشینی ز دست حاجیان بستان   نهانی عرضهای سر به مهرداد خواهان را
چو چشم کم حجابان سوی خود بینی بیاد آور   نگه‌های حجاب آمیز پر حسرت نگاهان را
ز کذب تهمت اندیشان گهی آگاه خواهی شد   که بیرون آری از زندان حرمان بی‌گناهان را
مباش ای محتشم پر ناامید از وی که می‌باشد   غم امیدواران گاه امید کاهان را

غزل شماره ۲۶

مالک المک شوم چون ز جنون هامون را   در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد   آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل   چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند   که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی   این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر   تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق   گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را