ديوان اشعار

محتشم كاشاني

- ۲۰ -


غزل شماره ۳۸۸

ای دهانت را موکل خضر خط بر سلسبیل   رشحه‌ای بر دوزخ آسایان هجران کن سبیل
گر به جای آتش نمرود بودی یک شرار   ز آتش هجران خلل می‌کرد در کار خلیل
آب رود نیل را از دست ناید رفع آن   عشق یوسف بر زلیخا چون کشید انگشت نیل
کام بخشی عالمی را لیک غیر از عاشقان   حاتم وقتی ولی نسبت به خیل خود به خیل
ای به قتل عاشقان خوشوقت چونوقتست آن   کافتد اندر دشت محشر چشم قاتل بر قتیل
محتشم پرواز مرغ قدرت او گرد او   نیست ممکن گر برو بندند بال جبرئیل

غزل شماره ۳۸۹

گر پردهٔ گردون ز سرشگم نکشد نم   میسوزمش از صاعقه آه به یکدم
گر سر فنی از تن چون موی من ای شوخ   مهرت ز دل من سر موئی نشود کم
چون موی توام در دو جهان جهان روی سیه باد   گر یک سر موی تو فروشم به دو عالم
گر دم به دمم گریه گلو گیر نگردد   در نه فلک آتش زنم از آه دمادم
ای جای دلنشین تو مهمان سرای چشم   یک دم چراغ دل شو و بنشین به جای چشم

غزل شماره ۳۹۰

اگر دوری ز من در آرزویت زار می‌میرم   وگر پیش منی از لذت دیدار میمیرم
ز درد هجر زارم بر سر من زینهار امشب   گذاری کن که من زین درد بی‌زنهار می‌میرم
بسویم بین و یک حسرت برون کن از دلم جانا   که از نادیدنت با حسرت بسیار می‌میرم
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم   ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم

غزل شماره ۳۹۱

خانهٔ دوری دل از همه پرداخته‌ام   وانداران بهر تو وحدتکده‌ای ساخته‌ام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست   که من تنگ دل از بهر تو پرداخته‌ام
هست دیگ طربم ز آتش بی‌دود به‌جوش   تا سر از همدمیت شعلهٔ‌وش افراخته‌ام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا   طرح صرحی که من از بهر تو انداخته‌ام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان   کز قناعت من دلتنگ به دان ساخته‌ام

غزل شماره ۳۹۲

لب پر سوال بر سر راهی نشسته‌ام   سائل نیم به وعده ماهی نشسته‌ام
زان شمع بس که داشته‌ام دوش اضطراب   گاهی چو شعلهٔ خاسته گاهی نشسته‌ام
گل می‌دمد ز دامن و چشمم که روز و شب   با دستهٔ گلی چو گیاهی نشسته‌ام
صیادوار ز آهوی دیر التفات او   پیوسته در کمین نگاهی نشسته‌ام
دل ساخت سینه را سیه از دود خود ببین   در پهلوی چه خانهٔ سیاهی نشسته‌ام
روز فریب بین که گذشت است محتشم   سالی که من به وعده ماهی نشسته‌ام

غزل شماره ۳۹۳

بس که چشم امشب به چشم عشوه‌سازش داشتم   از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم
غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد   بس که پاس غمزهٔ مردم نوازش داشتم
تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب   گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم
گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان   با رقیبان در مقام احترازش داشتم
داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان   از نیاز غیر من هم بی‌نیازش داشتم
زور عشقم بین که تازان می‌گذشت آن شهسوار   از کششهای کمند شوق بازش داشتم
با خیالش محتشم در دست بازی بود و من   دست در زنجیر از زلف درازش داشتم

غزل شماره ۳۹۴

بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم   سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم
طوطی ناطقه‌ام قوت گفتار نداشت   دیدم آئینهٔ روی تو و گویا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جان‌بخش تو بود   هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم
چون برم پی به مقام تو گرفتم چو صبا   پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم
منم ای شمع بتان مرغ سمندر خوئی   که چو پروانه به دوران تو پیدا گشتم
تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور   من که نادیده مه روی تو شیدا گشتم
هرکه پیمود ره الفت من وحشی گشت   بس که باوحش من بادیه پیما گشتم
محتشم تا روش فقر و فنا دانستم   منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم

غزل شماره ۳۹۵

من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم   به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمی‌گشتم به گرد کعبه لیک آخر   سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی می‌باید فکند از تن به جرم آن   که عمری بر سر کوی تو بی‌حاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن   که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچاره‌تر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان   وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی   که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی   که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم

غزل شماره ۳۹۶

چون من به در هجر ز بیداد تو رفتم   چندان نگهم داشت که از یاد تو رفتم
چون فاختهٔ سنگ ستم خرده ازین باغ   دل در گرو جلوهٔ شمشاد تو رفتم
بشتاب ز دنبال که با زخم غریبی   از صید گه غمزهٔ صیاد تو رفتم
برکس مکن اطلاق هلاکم که ز دنیا   از سعی اجل هم نه بامداد تو رفتم
پوشیده کفن سوی مکافات گه حشر   تا زین ستم اباد برم داد تو رفتم
خسرو ز جهان می‌شد و آهسته به شیرین   می‌گفت که من در سر فرهاد تو رفتم
نالان به درش محتشم از بس که نشستی   من منفعل از ناله و فرهاد تو رفتم

غزل شماره ۳۹۷

ز خاک کوی تو گریان سفر گزیدم و رفتم   ز گریه رخت به غرقاب خون کشیدم ورفتم
قدم به زمین ریخت از دو شیشهٔ دیده   گلاب آن گل حسرت که از تو چیدم و رفتم
ز نخل تفرقه خیزت که داد بر به رقیبان   علاقه دل و پیوند جان بردم و رفتم
چو غیر چید گل وصلت از مساهله من   چو خار در جگر خویشتن خلیدم و رفتم
درون پرده صبرم ز حد چو رفت تحمل   ز پاس دامن آن پرده بر دریدم و رفتم
رخ امید به عهدت ز عاقبت نگریها   سیه در آینهٔ بخت خویش دیدم و رفتم
به پند دیدهٔ صحبت پسند کار نکردم   نصیحت دل عزلت گزین شنیدم و رفتم
مرا لقب کن ازین پس سگ رمیده ز آهو   کز آهوئی چو تو با صد هوس رمیدم و رفتم
شکیب را چو نیامد ز پس نوید امیدی   به شرح محتشم پیش بین رسیدم و رفتم

غزل شماره ۳۹۸

تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم   غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی   من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد   بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان   که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر   که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما   چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من   ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم   که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم   که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم

غزل شماره ۳۹۹

دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم   رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود   که من لجه‌کش از یک دو سه جام افتادم
آن چه قد بود و چه قامت که ز نظارهٔ آن   تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم
به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد   که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم
هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد   من افتاده چگویم ز کدام افتادم
من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور   از کجا آه به این طرفه مقام افتادم
محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید   چون درین سلسله غالیهٔ فام افتادم

غزل شماره ۴۰۰

زخم نگهت نهفته خوردم   پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد   خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان   راهی به نوازش تو بردم
می‌گشت لبم خضاب اگر دوش   دامن گه گریه می‌فشردم
از زخم اجل کشنده‌تر بود   از دست تو ضربتی که خوردم
دل بی‌تو شبی که داغ می‌سوخت   تا صبح ستاره می‌شمردم
ای همدم محتشم در این بزم   صاف از تو که من حریف دردم

غزل شماره ۴۰۱

ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم   غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد   که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود   که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم به سر می‌غلطم و بر خاک می‌گردم   که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم
به زور غصه‌ام کشت آن که عمری از برای او   گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او   که من خود ترک آن سنگین دل پیمان‌شکن کردم

غزل شماره ۴۰۲

به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار می‌کردم   که جانب داری فهم از ادای یار می‌کردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی   به تعلیم اشارات نهانش کار می‌کردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او   من از دل بی‌خبر نظارهٔ دیدار می‌کردم
رخن می‌گفتم اندر بزم با پهلونشینانش   نظر را در میان مشغول آن رخسار می‌کردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس   که بهر زود رفتن کوشش بسیار می‌کردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او   که پی گم کرده امشب سیر با اغیار می‌کردم
نهان می‌خواستم چون از حریفان لطف او با خود   بهر یک حرفی از بی‌لطفیش اظهار می‌کردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی   به ظاهر گفتگوئی نیز با دل‌دار می‌کردم
نمی‌شد محتشم گر دوست امشب هم زبان من   میان دشمنان کی جرات این مقدار می‌کردم

غزل شماره ۴۰۳

به بزمش دوش رنگ‌آمیزی بسیار می‌کردم   که می‌گفت از می و مستی و من انکار می‌کردم
گنه‌کارانه ماندم سر به پیش غمزه‌اش آن دم   ه ذکر عشق می‌کرد و من استغفار می‌کردم
نمی‌دیدم به سویش تا نمی‌شد مدعی غافل   به او عشق نهان خود چنین اظهار می‌کردم
به چشم رمز گو می‌کرد سحر اندر جواب من   به ایماعرض شوقی چون به آن پرکار می‌کردم
و او میدید سوی من به سوی غیر می‌دیدم   حذر کردن ازو خاطر نشان یار می‌کردم
به نام دیگری در عشق می‌گفتم حدیث خود   حریف نکته دان را واقف اسرار می‌کردم
شد امشب محتشم یار از نظر بازی من راضی   که سویش دیده بعد از دیدن اغیار می‌کردم

غزل شماره ۴۰۴

ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم   پروانهٔ خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان   گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود   محرومترم سازی مشتاقترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند   من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان   چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم   ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی   در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها   هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گداپرور من محتشمم آخر   گوشی به سئوالم دار چون گرد درت گردم

غزل شماره ۴۰۵

برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم   هزار بار به گرد سر نگاه تو گردم
ز انتظار شوم کشته تا نشان خدنگی   ز پر کرشمه نگه‌های گاه گاه تو گردم
بزن به تیغم و پیش از من هلاک گنه خود   به گردن دگران نه که من گواه تو گردم
به این امید که روزی شکاری خورم از تو   هزار سال بگرد شکارگاه تو گردم
به هم زدی ز سبک دستی کرشمهٔ جهانی   اسیر فتنهٔ حسن گران سپاه تو گردم
بکش مرا و میندیش از گنه که همان من   به روز حشر رعقوبت کش گناه تو گردم
مهی برآمد و برنامد این مراد که یکشب   به دیده کام ستان از رخ چو ماه تو گردم
مرا چه محتشم این بس ز باغ وصل که قانع   به نیم نکهتی از عنبرین گیاه تو گردم

غزل شماره ۴۰۶

در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم   جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت   من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است   صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب   از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون   دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان   لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت   هرگز نمی‌شدم به کنار این زمان شدم

غزل شماره ۴۰۷

بهر دعا از درت چون به درون آمدم   قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون   در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد   از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست   داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام   بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان   در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی   لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم

غزل شماره ۴۰۸

ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم   نمی‌یابم که مقبولم نمی‌دانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری   در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی   رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود   بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان   که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به   که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در   که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم   چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم

غزل شماره ۴۰۹

باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم   باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی   باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت   باز بر پیر خرد ذوق تو می‌خندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی   قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون   شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق   خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبلهٔ من کز دو جهان   روی چون محتشم شیفته گردانیدم

غزل شماره ۴۱۰

چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم   از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند   زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول   از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من   آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ   اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد   هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق   من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم

غزل شماره ۴۱۱

به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم   کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی   به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغ‌وز بلا ایمن   ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر می‌گشتم آن رعنا دچارم شد   ازان راهی که می‌رفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی   که هرجا دیدم او را جلوه‌گر چون بید لرزیدم
چنان ترسیده‌ام از غمزهٔ مردم شکار او   که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی   زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم

غزل شماره ۴۱۲

هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند   آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق   من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوان‌بندی شطرنج جهان کی شده بود   صبح ابداع که من مهر تو می‌ورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد   عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست   بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط   شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من   پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم

غزل شماره ۴۱۳

شبی کان سرو سیم اندام را درخواب می‌دیدم   تن خود را عیان از رعشه چون سیماب می‌دیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او   ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب می‌دیدم
نمی‌دیدم تنش را از لطافت لیک روی خود   در آن آئینه چون برگ خزان در آب می‌دیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران   که شمع ماه را در جنب او بی تاب می‌دیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او   که باغ حسن را از وی طراوت یاب می‌دیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من   کنار خویشتن را پر ز سیم ناب می‌دیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا   که یار این است گفتن آن چه من در خواب می‌دیدم

غزل شماره ۴۱۴

به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم   وز آن یک لطف صد بی‌تابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او   حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل   تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت   که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم   که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی   که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی   ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر   ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس   نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی   ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم   که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم