تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۴ -


ايجاد انس در عادات انفعالى است
گفتيم در عادات انفعالى است كه ايجاد انس مى شود و انسان اسير آن گردد. عادات انفعالى عاداتى است كه انسان تحت تاءثير يك عامل خارجى ، عملى را انجام مى دهد. در عادات جسمانى (فعلى ) يا هنرها ايجاد انس نمى شود، مثل همان خط نوشتن يا راه رفتن كه اين هم خود يك نوع هنر است ، منتهى هنرى است كه چون انسان آن را از اول بچگى ياد گرفته زياد به چشم نمى آيد.
براى شخصى شعر و نثر را تعريف مى كردند. ابتدا نظم را تعريف كردند و بعد گفتند آن طور كه ما صحبت مى كنيم نثر است . گفت عجب ! ما تا حالا نثر مى گفتيم و نمى دانستيم ؟!
غرض اينكه عادات فعلى عاداتى است كه به عامل خارجى ارتباط ندارد ولى عادات انفعالى عاداتى است كه انسان تحت تاءثير يك عامل بيرونى است ، مثل اينكه سيگار كشيدن براى انسان عادت مى شود، يعنى انسان هميشه مى خواهد اين دود سيگار به او برسد. عادات انفعالى معمولا حالت انس براى انسان ايجاد مى كند و انسان را اسير خود مى كند، و تن پرورها به آن معنى كه قبلا ذكر شد غالبا عادات انفعالى است . مثلا انسان عادت مى كند كه روى تشك پر قو بخوابد، يا مثلا به غذاى خاصى عادت مى كند به طورى كه اگر آن غذا به او نرسد هر چند غذاى ديگر مقوى باشد، نمى تواند بخورد. اينها عادات انفعالى است كه در هر موردى بد است . ولى عادات فعلى را كه نمى شود به دليل اينكه عادت است گفت بد است .
البته ممكن است به دليل ديگرى بد باشد ولى به دليل اينكه عادت است نمى توان گفت بد است . مطلب ديگرى كه بايد عنوان گردد و جلسه بعد روى آن صحبت شود اين است كه فرنگى ها مطلبى را مطرح كرده اند تحت اين عنوان كه ملاك اخلاقى بودن چيست ؟ يعنى چه فعلى از افعال انسان را بايد طبيعى دانست و چه فعلى را اخلاقى ؟ البته اصل سؤ ال اينست كه آيا مى توان گفت فلان كار خوب است و فلان كار بد؟ آيا مى توان گفت هر كار ارادى و اختيارى انسان اخلاقى است يعنى ملاك كار اخلاقى را ارادى بودن بودن ، و ملاك كار طبيعى را بلا اراده بودن دانست ؟ مثلا حركت قلب كه يك فعل طبيعى است ، يا تنفس كه فعل نيمه طبيعى است اخلاقى نيست ، ولى راه رفتن يا غذا خوردن و يا حرف زدن كه يك فعل ارادى است اخلاقى است . نه ، اين حرف ، حرف درستى نيست . صرف ارادى بودن ، ملاك اخلاقى بودن نيست كه ما كارى را از نظر اخلاقى خوب بدانيم .
ممكن است كسى ملاك فعل اخلاقى را اين بداند كه به غير ارتباط داشته باشد، يعنى نفع رساندن به غير يا ضرر رساندن به غير، و به عبارت ديگر يك سلسله عواطف مثبت و منفى نسبت به ديگران . اين هم درست نيست . اولا بسيارى از افعال انسان اخلاقى است بدون اينكه ارتباط به غير داشته باشد. ثانيا ممكن است فعلى ارتباط به غير داشته باشد و اخلاقى نباشد، ريشه اش احساسات باشد، مثل كار مادر كه تحت تاءثير احساسات مادرانه خود به بچه اش خدمت و كمك مى كند. كار مادر را نمى توان اخلاقى شمرد زيرا ((محبت به فرزند)) براى مادر يك امر طبيعى است ، مادر اسير احساسات خود است و نمى تواند محبت و خدمت نكند، و از نكردنش رنج مى برد. همين مادر، بچه ديگرى را مثلا بچه هووى خود را با اين احساسات نمى نگرد و بلكه غالبا در جهت عكس است . پس اين را نمى شود گفت اخلاق . كجا اخلاق حكم مى كند كه به بچه خود توجه كن و به بچه ديگرى توجه نكن ؟! بنابراين ، ارتباط به غير داشتن هم نمى تواند ملاك باشد.
آنهايى كه در باب عادات مى گفتند اعمال انسان بايد تحت حكومت عقل و اراده او باشد، اينجا هم ناچار همين حرف را مى زنند، مى گويند فعل اخلاقى فعلى است كه از عقل برخيزد وهيچ عاطفه اى در آن دخالت نداشته باشد، خواه اختصاص به خود انسان داشته باشد و خواه مربوط به غير باشد.
فعل اخلاقى يك معيار مورد قبول همه ندارد، يعنى هر مكتبى بر حسب جهان بينى و اصول خود فعل اخلاقى را چيزى مى داند كه ممكن است با آنچه ديگران مى گويند مخالف باشد. بعضى ها معتقدند كه فعل اخلاقى فعلى است كه از وجدان انسان سرچشمه مى گيرد و وجدان همان است كه در فطرت هر كس وجود دارد، و اين تا اندازه اى درست هم هست : فالهمها فجورها وتقويها(49) . كانت شديدا معتقد است به اينكه وجدان اخلاقى در انسان وجود دارد. فلسفه عملى او از فلسفه نظريش ‍ اهميت بيشترى دارد. گفته است و روى قبرش هم نوشته اند: ((دو چيز است كه اعجاب انسان را برانگيزد و هيچوقت انسان اعجابش به آن كم نمى شود. يكى آسمان پر ستاره اى كه بالاى سر ما قرار دارد و ديگر وجدانى كه در درون ما قرار دارد)). اين مكتب مى گويد كار اخلاقى كارى است كه از فطرت و وجدان انسان سرچشمه گيرد. در اين مكتب كار اخلاقى همان كارى است كه وجدان انسان حكم مى كند مجرد از هر تربيتى و مجرد از هر عادتى . ولى كسانى كه به چنين وجدانى عقيده ندارند بايد ديد به چه ارزشهايى قائلند؟ به استناد همان ارزشها ملاك كار اخلاقى از نظر آنها را مى شود تشخيص داد. كسانى كه مادى فكر مى كنند، مى شود گفت كه ارزشهاى اخلاقى را خيلى پائين آورده اند. عصر ما را ((عصر تزلزل ارزشها)) ناميده اند، يعنى عصرى كه در آن ارزشهاى اخلاقى معنى ندارد، چون ارزشهايى كه ملاك اخلاق بود از بين رفته است . نهليسم مكتبى است كه به هيچ اصل و ارزشى اعتقاد ندارد. همه مكتبهاى مادى چنين است . همه دم از اخلاق مى زنند ولى جهان بينى شان ارزشهاى اخلاقى را متزلزل كرده است .
فعل اخلاقى 1
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
يكى از مسائلى كه (در فلسفه اخلاق ) مطرح است اينست كه معيار فعل اخلاقى چيست ، يعنى كارها را ما با چه معيارى مى توانيم از نظر اخلاقى بسنجيم ، كارى را اخلاقى بدانيم و كارى را عادى ؟ به تعبير ديگر فرق فعل اخلاقى با فعل عادى چيست ؟ شك ندارد كه يك سلسله از كارهايى كه ما انجام مى دهيم كار عادى است و اينها را كسى فعل اخلاقى نمى شمارد. مثل اينكه سر سفره مى نشينيم و غذا مى خوريم . در اين صورت كسى نمى گويد ما كار اخلاقى انجام مى دهيم . ولى بعضى از كارها هست كه فعل غير طبيعى و اخلاقى شمرده مى شود. مثلا كسى ايثار مى كند، يعنى در حالى كه خود به چيزى نياز دارد، وقتى احساس مى كند كه شخص ديگرى هم به آن نياز دارد او را بر خود مقدم دارد. در اينجا مى گويند او يك عمل اخلاقى انجام داده است . قبل از اينكه معيار عمل اخلاقى را ذكر كنيم ، دو لغت را از نظر مفهوم بايد توضيح دهيم
فرق تربيت و اخلاق
تربيت بااخلاق تفاوتى دارد، با اينكه اخلاق هم خود نوعى تربيت است و به معنى كسب نوعى خلق و حالت و عادت مى باشد. فرق بين تربيت و اخلاق چيست ؟ تربيت همانطور كه قبلا گفته شد مفهوم پرورش و ساختن را مى رساند و بس . از نظر تربيت فرق نمى كند كه تربيت چگونه و براى چه هدفى باشد. يعنى در مفهوم تربيت ، قداست نخوابيده كه بگوئيم ((تربيت )) يعنى كسى را آنطور پرورش بدهند كه يك خصايص مافوق حيوان پيدا كند، بلكه تربيت جانى هم تربيت است ، و اين كلمه در مورد حيوانات نيز اطلاق مى شود. يك سگ را هم مى توان تربيت كرد، اعم از اينكه تربيت شود براى اينكه با صاحبش رفتار خوبى داشته باشد، يا براى گله كه گرگ را بگيرد و يا براى اينكه خانه را پاسبانى كند. همه تربيت است . اين لژيونهايى كه اغلب كشورهاى استعمارى از افراد جانى تاءسيس مى كنند و اينها را كمى هم به اصطلاح جانى تربار مى آورند كه باكى از هيچ چيز نداشته باشند و هر فرمانى را بدون اينكه فكر كنند در چه زمينه اى است اجرا كنند، كارشان تربيت است . اما در مفهوم ((اخلاق )) قداستى نهاده شده است ، و لهذا كلمه ((اخلاق )) را در مورد حيوان به كار نمى برند. مثلا وقتى اسبى را تربيت مى كنند، نمى گويند كه به او اخلاق تعليم مى دهند. اخلاق اختصاص به انسان دارد و در مفهومش نوعى قداست خوابيده است . لذا اگر بخواهيم با اصطلاح صحبت كنيم بايد بگوييم فن اخلاق و فن تربيت يكى نيست و دو تاست . فن تربيت وقتى گفته مى شود كه منظور مطلق پرورش باشد به هر شكل ، اين ديگر تابع غرض ماست كه طرف را چگونه و براى چه هدفى پرورش دهيم . اما علم اخلاق يا فن اخلاق امرى تابع غرض ما نيست كه بگوئيم اخلاق بالاخره اخلاق است ، حال هر جور كه ما بار بياوريم . نه ، در مفهوم اخلاق نوعى قداست خوابيده است (كه بايد ملاك و معيار قداست را به دست آوريم ). لذا مى گوئيم فعل اخلاقى در مقابل فعل طبيعى قرار مى گيرد. البته اين نكته بايد روشن باشد كه اينكه مى گوئيم ((در مقابل فعل طبيعى )) اين را دو جور مى توان تعبير كرد. يكى اينكه بگوئيم فعل اخلاقى يعنى فعل ضد طبيعى ، و ما هر فعلى را كه بر ضد اقتضاى طبيعت باشد فعل اخلاقى مى ناميم . نه ، مقصود اين نيست كه ملاك فعل اخلاقى اينست كه بر ضد طبيعت باشد، و هر كارى را كه بر ضد طبيعت باشد كار اخلاقى بناميم . يك آدم مرتاض به خود رنج مى دهد و بر خلاف طبعش رفتار مى كند، ولى ما نمى گوئيم كه چون او كارى بر ضد طبيعت خود انجام داده فعلش ‍ اخلاقى است . اين نمى تواند مقياس باشد و هيچ كس هم چنين حرفى نمى زند. اينكه مى گوئيم ((غير طبيعى )) مقصود ضد طبيعت نيست . افعال غيرطبيعى يعنى افعال مغاير با افعال طبيعى و نوع ديگرى از فعلها غير از كارهايى كه مقتضاى طبيعت بشرى است و بشر به حكم ساختمان طبيعى اش انجام مى دهد. هر كارى كه انسان آن را به حكم ساختمان طبيعى اش انجام دهد فعل طبيعى است ، و فعل اخلاقى فعل غير طبيعى است .
نظريات در باب معيار فعل اخلاقى
الف . دگر دوستى
حال معيار فعل اخلاقى چيست ؟ برخى گفته اند كه ملاك و معيار فعل اخلاقى اينست كه بر اساس غير دوستى باشد نه بر اساس خود دوستى . زيرا انسان نمى تواند كار اراديش مثل حرف زدن يا قدم زدن انگيزه نداشته باشد. ولى يك وقت انگيزه انسان از كارى كه انجام مى دهد ايصال نفع به خود يا دفع ضرر از خود است كه اينچنين كارى را كار اخلاقى نمى ناميم زيرا هر موجود زنده اى به حكم طبيعت اوليه خودش غريزه دنبال جلب منافع براى خود و دفع مضرات از خود است . ولى همين قدر كه كار انسان از حوزه خودى و فردى خارج شد و جنبه غير دوستى به خود گرفت و براى جلب منافع براى غير يا دفع ضرر از غير بود، مى شود كار اخلاقى . پس طبق اين نظريه هر عملى كه در حوزه خود دوستى است ، فعل غير اخلاقى ، و هر عملى كه در حوزه دگر دوستى است فعل اخلاقى ناميده مى شود.
اين بيان ، بيان تمامى نيست ، زيرا ممكن است همان غير خواهى دگرخواهى هم در مواردى غريزى و طبيعى و به حكم و فرمان طبيعت باشد، اين نمى تواند عنوان اخلاقى به خود بگيرد، مثل محبت مادر اعم از انسان و غير انسان نسبت به فرزند خودش . هر حيوانى به حكم غريزه ، فرزند خود را دوست دارد. آيا ما مى توانيم محبتهاى مادران نسبت به فرزندان را كه تحت تاءثير طبيعت انجام مى دهند كار اخلاقى بناميم ؟ آيا اين كار، اخلاقى است يا طبيعى ؟ مادر به لحاظ غريزه بچه اش را، در نهايت درجه دوست دارد و به حكم اين دوستى طبيعى به بچه اش ايصال نفع مى كند و حتى ايثار مى كند، يعنى از خودش كم مى گذارد و به او مى دهد، و لذا محبت مادرانه اختصاص به انسان ندارد، در حيوانات هم هست .
ايثار
ممكن است اين نظريه را به اين تعبير بگوئيم كه ((معيار فعل اخلاقى ، ايثار است )). ولى بايد ديد ايثار به چه انگيزه اى صورت مى گيرد. گاهى انسان ايثار مى كند و غير را بر خود مقدم مى دارد به خاطر حب شهرت خوشنامى ، يا به خاطر تعصبات قومى و فاميلى و غيره . خيلى اوقات اتفاق مى افتد كه افرادى تحت تاءثير احساسات خاص ميهنى يا غير ميهنى يا خودخواهى و يا براى اينكه نامشان در تاريخ بماند، حتى خود را فدا هم مى كنند. تازه اين افراد، خودخواهان بزرگى نيز هستند. پس صرف ايثار را نمى توان معيار فعل اخلاقى ناميد زيرا ايثار با خودخواهى هم جور در مى آيد. باز تعبير اول كه گفتيم ((هر فعلى كه انگيزه اش دگر خواهى باشد نه خودخواهى ، فعل اخلاقى است )) از اين تعبير كاملتر بود ولى چنانكه گفتيم آن هم كافى نيست .
ب . حسن و قبح ذاتى افعال
قدما مى گفتند: كارهاى اخلاقى كارهايى است كه حسن ذاتى دارد، و در مقابل ، كارهاى ضد اخلاقى كارهايى است كه قبح ذاتى دارد، و معتقد بودند كه عقل انسان حسن ذاتى كارهاى اخلاقى و قبح ذاتى كارهاى ضد اخلاقى را درك مى كند. مثلا مى گفتند عقل هر كسى مى فهمد كه راستى ذاتا خوب است ، ذاتا جليل است و ذاتا زيباست ، و دروغ ذاتا بد است .(50) عقيده داشتند كه حاكم بر وجود انسان ممكن است قواى حيوانى مثلا يكى از انواع شهوت باشد، و ممكن است عقل باشد. افراد شهوت پرست مثلا شكم پرست حاكم بر وجودشان شهوت است . برخى حاكم بر وجودشان خشم و غضب يا واهمه و كارهاى شيطنت آميز و مكرهاست ، و برخى حاكم بر وجودشان عقل است . آنها قائل بودند كه عقل ، حسن و قبح ذاتى امور را درك مى كند، و مى گفتند كار اخلاقى آن كارى است كه به حكم عقل صورت گرفته باشد، و انسانهاى اخلاقى يعنى كسانى كه عقل بر وجودشان حاكم است و شهوت و غضب و واهمه بر وجودشان حاكم نيست (بلكه اينها به منزله رعيت عقلند، يعنى از او دستور مى گيرند) و شهوات آنها روى حساب و اندازه گيرى عقل كار مى كنند، اگر عقل گفت در اينجا اين شهوت بايد اعمال شود اعمال مى شود و گرنه اعمال نمى شود. و مى گفتند مادام كه انسان ، حاكم بر وجودش قوه شهوت يا غضب و يا واهمه باشد فعلش ‍ غير اخلاقى است و به تعبير آنها حيوانى است . آنها تعبير به اخلاقى و طبيعى نمى كردند، به انسانى و حيوانى تعبير مى كردند.
البته اين حرفى نيست كه صد در صد بتوان اثباتش كرد اگر چه اخلاق سقراطى بر همين مبنا است مخصوصا مسئله حسن و قبح ذاتى افعال كه خود حكما برايش چندان پايه اى قائل نيستند. به هر حال اين هم نظريه اى است كه معيار فعل اخلاقى ، عقلانى بودن آن است يعنى از مبدا عقل سرچشمه گرفته باشد نه از مبدا شهوت و غضب و واهمه .
ج . الهام وجدان
نظريه ديگر متعلق به كانت است . او معتقد است كه فعل اخلاقى آن فعلى است كه مطلق باشد، يعنى انسان آن را انجام بدهد نه براى غرضى بلكه فقط به خاطر خود آن كار و به حكم يك تكليف كه او معتقد است از وجدان سرچشمه مى گيرد. وجدان انسان يك سلسله تكاليف بر عهده او مى گذارد، و هر كارى كه انسان انجام دهد نه براى هدف و مقصودى بلكه فقط براى اينكه تكليفى را انجام داده باشد، فعل اخلاقى است . حالت انسان در اينجا درست حالت فردى در مقابل فرد ديگر است كه فقط آماده انجام تكاليفى است كه از ناحيه او گفته شود و كارى به اين ندارد كه او چه دستور مى دهد، هر چه باشد انجام مى دهد. او معتقد است كه هر فعلى كه از الهام وجدان سرچشمه گيرد فعل اخلاقى است ، و هر فعلى كه چيز ديگرى در آن دخالت داشته باشد شرط يا قيد و خصوصيتى كه آن را مشروط كند آن را ديگر نمى توان فعل اخلاقى ناميد. اين هم يك فرضيه است .
د.دگردوستى اكتسابى
نظر ديگرى كه نزديك به نظر اول است مى گويد معيار فعل اخلاقى ((دگردوستى )) است ولى با اين فرض كه دوستى اكتسابى باشد نه طبيعى . بنابراين ما دو نوع دگر دوستى داريم :
1. دگردوستى طبيعى ، مثل محبت مادرانه و تعصبهاى قومى و فاميلى 2. دگردوستى اكتسابى ، يعنى انسان به حكم طبيعت چنين حالتى ندارد بلكه آن را كسب مى كند. اگر كسى انساندوست شد آن طور كه يك مادر فرزند خود را دوست دارد، اين حالت ، اكتسابى و يك كمال ثانوى در اوست . اين هم يك نظريه .
ه‍ رضاى خدا
در اينجا، نظريه ديگرى هست و آن اينكه اساسا اخلاق را بر گردانيم به اخلاق مذهبى و بگوئيم اينها همه فلسفى و علمى است ، يعنى كسانى كه اين حرفها را زده اند خواسته اند براى اخلاق معيارى منهاى ايمان مذهبى به دست دهند، فعل اخلاقى آن فعل است كه هدف و انگيزه اش ‍ رضاى حق باشد. البته در اين مكتب هم مسئله ((خود)) نفى مى شود، يعنى هدف ، منفعت رساندن به خود و يا دفع ضرر از خود نمى باشد، ولى هدف نهايى ايصال نفع به غير هم نيست بلكه رضاى حق است ، و در ايصال نفع به غير نيز از آن جهت مى كوشد كه رضاى حق را در آن مى داند. ((انما نطعمكم لوجه الله ، لانريدمنكم جزاء ولاشكورا))(51) .
مى توان گفت در تمام اين نظريه ها يك مطلب مورد اتفاق همه است ، و آن اينكه اخلاق بالاخره خروج از حوزه خودى فردى است ، يعنى هر كارى كه به منظور ايصال نفعى به خود و يا دفع ضررى از خود باشد مسلم اخلاقى نيست ، بحث در مورد افعالى است كه با وجود اينكه ايصال نفع به غير است باز هم گويند اخلاقى نيست .
بررسى نظريه كانت
حال بحث مختصرى درباره نظريه كانت بكنيم . گفته شد كانت عقيده دارد كه فعل اخلاقى فعلى است كه از هر قيد و شرط و غرضى مجرد و منزه باشد و هيچ منظورى جز جنبه تكليفى از انجام آن در كار نباشد، و انسان آن را فقط به حكم وظيفه انجام دهد. ولى سئوالى مطرح مى شود و آن اينكه : آيا اساسا ممكن است انسان كارى را انجام دهد كه از آن هيچ منظورى براى خود نداشته باشد؟ عده اى مى گويند چنين چيزى ممكن نيست و محال است ، محال است كه بشر به سوى كارى برود كه از آن به او چيزى نرسد. اصلا امكان ندارد كه انسان به سويى برود كه در آن سو كمالش نباشد، ولو كمال نسبى . حتى آن آدمى كه بر ضد كمالش رفتار مى كند، باز كمال يك قوه اش در آن رفتار هست ، و اينكه آن را ضد كمال مى گوئيم ، به اين دليل است كه ضد كمال اوست از جنبه ديگرى ، والا اينكه انسان به سويى برود كه در آن هيچ كمالى برايش نباشد، محال است . پس اين حرفهايى كه مى گويند فعل اخلاقى آن است كه در آن هيچ هدفى براى ((خود)) نباشد و هيچ نفعى براى ((خود)) نداشته باشد درست نيست . جواب بايد داد كه در اينجا مغالطه اى هست و بايد آن را رفع كرد. يك وقت مى گوئيم كه هدف انسان از هر كارى نفعى است كه به خودش مى رسد، يعنى منظورش نفعى است كه آن نفع براى خودش مى باشد. اگر چنين بگوئيم مى توان جواب داد كه خير، ممكن است انسان كارى را انجام دهد كه نفعش به خود نرسد و فقط قصد ايصال نفع به غير را داشته باشد.
ممكن است جواب داده شود كه من وقتى كارى را انجام مى دهم يا از آن كار لذت مى برم يا نمى برم ، و از اينكه آن كار انجام نشود يا رنج مى برم يا نمى برم . اگر از انجام آن لذت نبرم و از انجام ندادن آن نيز رنج نبرم محال است به طرف آن بروم . اگر على بن ابى طالب هم در نهايت خلوص ‍ ايصال نفع به غير مى كرد آيا در عمق وجدانش از اين كار لذت مى برد يا نه ؟ اگر لذت نمى برد و از نكردنش هم رنج نمى برد محال بود چنين كارى را انجام دهد.
مغالطه اش همينجاست . لذت و رنج منحصر به اين نيست كه نفعى به انسان برسد يا ضررى از او دور شود. انسان موجودى است كه از نفع رساندن به غير هم لذت مى برد، و تواند به مقامى برسد كه از نفع رساند به غير بيش از آن لذت ببرد كه از نفع رساندن به خود، واز دفع ضرر از ديگران بيش از آن لذت ببرد كه از دفع ضرر از خود. پس اين دو را از هم جدا كنيم . مادّيّون اغلب مى گويند كه انسان هر كارى كه مى كند، براى نفع رساندن به خود است . خير، ممكن است انسان به جايى برسد كه براى نفع رساندن به ديگران كار كند. اما اگر بگوئيد كه انسان از هر كارى بالاءخره لذتى مى برد، مى گويم درست است ولى لذت بردن انسان از يك كار منحصر به اين نيست كه ناشى از نفع رساندن به خود باشد.
اين عين كمال انسان است كه از نفع رساندن به غير، خوش باشد و لذت ببرد. و آن چيزى هم كه كانت مى گويد كه فعل انسان بايد غير مشروط باشد تا اخلاقى باشد، اگر مقصودش از غير مشروط بودن اينست كه نفعى به خودش نرسد مى شود قبول داشت ، اما اگر مقصودش اينست كه از نفع رساندن به غير هم عارى باشد يعنى مشروط به نفع رساندن به غير هم نباشد و انسان انجام تكليف كند بدون آنكه از آن لذت ببرد، چنين چيزى محال است .
پس در واقع اين توضيحى بود در اطراف آن نظريه اى كه مى گويد ((معيار اخلاق ، ايصال نفع به غير است )) و ديگرى منكر مى شود كه چنين عملى محال است ، و همچنين در اطراف نظريه كه گويد ((فعل انسان مى تواند مطلق باشد)) كه ما مى گوئيم به يك معنا تواند مطلق باشد و به يك معنا نمى تواند، به اين معنا مى تواند كه از قيد نفع خواهى براى خود آزاد باشد، و به اين معنا نمى تواند كه از قيد نفع خواهى براى ديگرى آزاد باشد و انسان از آن لذت نبرد.
همين جا ما آن مسئله وجدان انسانى را هم مى توانيم درك كنيم و معنايش را بفهميم . بعضى قائل به وجدان فطرى اخلاقى براى انسان هستند و بعضى ديگر قائل به چنين وجدانى نيستند و مى گويند انسان آفريده شده براى اينكه نفع خود را بخواهد.
وجدان اخلاقى به معناى مورد نظر كانت درست نيست ، ولى به اين معنا كه ذكر شد هيچ محال نيست و بهترين دليلش وقوع كارهاى اخلاقى است كه منظور از آنها نفع رساندن به غير است ، و افراد از كار خود لذت هم مى برند و از هدف خود شادند.
فعل اخلاقى 2
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث درباره يار فعل اخلاقى بود در مقابل فعل طبيعى . همانطور كه گفته شد اين مطلب به طور اجمال مورد اتفاق همه است كه انسان پاره اى افعال را انجام مى دهد يا مى تواند انجام دهد كه از حد فعل طبيعى يا حيوانى كه هر حيوانى به حسب طبع و غريزه انجام مى دهد بالاتر است . اين افعال را افعال انسانى يا اخلاقى نامند. منظور اين است كه اين افعال در سطح انسان انجام مى شود و در سطح حيوان صورت نمى گيرد، و به تعبير ديگر سطح اين افعال از سطح يك حيوان بالاتر است . امروز هم مى بينيم خيلى شايع است كه مى گويند آن كار، انسانى است ، يا اين كار، غير انسانى است ، و روى كلمه ((انسانى )) تكيه مى كنند. مى خواهند بگويند يك سلسله كارها است كه فقط در سطح انسان صورت مى گيرد. حال ببينيم فعل اخلاقى كه فقط در سطح انسان است و با افعال حيوانات و يا اعمال طبيعى انسان فرق دارد معيارش چيست ؟ در اينجا بايد دو بحث را با هم ذكر كنيم . يكى اينكه معيار چيست و ديگر آنكه ضامن اجراى افعال انسانى چيست ؟ فعل طبيعى كه خيلى روشن است ، معيارش اينست كه مقتضاى غريزه مشترك انسان و حيوانات ، و ناشى از غريزه طبيعى انسان است ، و عامل اجرايش خود طبيعت است . اما معيار فعل اخلاقى و اينكه ضامن اجراى آن چيست ؟ گفتيم برخى گفته اند فعل اخلاقى فعلى است كه ناشى از احساسات غير دوستانه باشد. اگر چنين گفتيم ، فعل اخلاقى ، هم تعريف شده و هم تا حدى عامل اجرايش شناخته شده . تعريفش اينكه كارى كه انسان براى خودش مى كند (چون انسان وجود خودش را مسلما دوست دارد، كارى را انجام مى دهد كه نفعش به خودش برسد) كار اخلاقى نيست ، همينكه كار از دايره فردى خارج گرديد براى ايصال نفع به غير انجام شد، اخلاقى است . اين تعريف را البته رد كرده اند. مى گويند در اين صورت بايد يك سلسله افعال را كه قطعا طبيعى هستند اخلاقى بناميم ، مثل كارهاى مادرانه مادرها اعم از انسان و حيوان . اصولا مادر احساس ‍ غير دوستى دارد ولى آن ((غير)) تنها بچه اش مى باشد. او به حكم بچه دوستى يك سلسله كارها را انجام مى دهد و فداكاريها مى كند. البته اينها يك سرى عواطف عالى و با شكوه و عظيم است و نمى توان آن را اخلاقى ناميد، زيرا يك نوع اجبار و الزام طبيعى غريزى حكم به انجام آن مى كند، و مادر در حالى كه نسبت به فرزند خود اينگونه محبت مى كند نسبت به كودكان ديگر چنين حسى ندارد. در واقع كار او را نمى توان غير دوستى ناميد بلكه فرزند دوستى است ، و نمى توان اخلاقى ناميد زيرا اخلاق بايد دايره وسيع ترى داشته باشد.
نوع دوستى
بعضى ديگر در تعريف فعل اخلاقى ، غير دوستى به معنى اعم كلمه را به كار برده اند. گفته اند فعل اخلاقى آن فعلى است كه ناشى از ((احساسات نوع دوستانه )) باشد، كه امروز روى آن خيلى تكيه مى شود. ولى بحث درباره عامل اجرايش پيش مى آيد. آيا اصلا در انسان احساسات نوع دوستانه وجود دارد يا نه ؟ در ميان قدما ارسطو انسان را به حكم طبيعت اجتماعى او ((مدنى بالطبع )) مى دانست و معتقد به دو نوع غريزه بود: فردى و نوعى . مى گفت انسان به حكم غرايز نوعى مى خواهد خودش را با جامعه تطبيق دهد و همان طور كه علاقه خاص نسبت به خودش دارد به سرنوشت جامعه اش نيز علاقمند است . در ميان حكماء جديد ((بيكن )) معروف است به نظريه اى كه تقريبا همان نظريه ارسطو است ، و خواسته بگويد كه در انسان چنين غرايزى يافت مى شود. ولى اين مطلب از نظر علمى خوب تعريف نشده كه چنين غرايزى در انسان وجود دارد. اما به هر حال يك نظر است .
پس طبق اين نظريه معيار اخلاق اينست كه ناشى از احساسات نوع دوستانه باشد، و ضامن اجرايش هم در انسان هست . ولى اين از نظر علمى ثابت نيست .
داروينيزم
داروينيزم كه فلسفه آن بر اساس تنازع بقا نهاده شده است مى گويد هر موجود زنده اى خودخواه آفريده شده و براى بقاى خود كوشش ‍ مى كند، و به همين دليل اين كوشش منتهى به تنازع بقا و آن هم منتهى به انتخاب طبيعى و انتخاب اصلح مى شود، و اين ، اساس تكامل است . طبق اين فلسفه جايى براى غرايز طبيعى و نوعى براى انسان باقى نمى ماند. خيلى ها روى همين اصل به داروين تاخته اند كه اين فلسفه يكى از ضررهايش اين است كه پايه هاى اخلاق و تعاون را متزلزل مى كند. مطابق فلسفه داروين حس تعاون به عنوان يك حس اصيل وجود ندارد بلكه تعاون به عنوان كارى كه ناشى از تنازع است وجود مى يابد، يعنى آنچه كه اصالت دارد تنازع است ، و تعاون به تبع آن مى آيد. مثلا وقتى كه انسان مى خواهد موقع خود را مستحكم كند (هر فردى خودش را با ديگران مخالف مى بيند زيرا او فردى جدا از فرد ديگر است ) بنابر اصل تنازع بقا نيرويى با افراد ديگر تشكيل مى دهد و در مقابل ديگران صف بندى مى كند، ولى اين اتحاد از تنازع بقا سرچشمه گرفته است و تعاون اينها نه به خاطر اين است كه نسبت به هم احساس دوستانه دارند بلكه در مقابل افراد ديگر است و مى خواهند آنها را بخورند يا لااقل صفى در مقابل آنان تشكيل دهند. پس تعاون در بشر اصيل نيست و ناشى از تنازع بقا است . خود داروين خيلى كوشش ‍ كرد كه پايه اى براى اخلاق بسازد و طرفداران فلسفه او نيز خيلى سعى كردند كه اين عيب را از فلسفه او بزدايند ولى نتوانستند دفاع كنند.