تعليم و تربيت در اسلام

متفكر شهيد استاد مرتضي مطهري

- ۱۰ -


ريشه الهامات اخلاقى
مسئله احساس عزت و كرامت
بسم الله الرحمن الرحيم
قبل از اينكه بحث امشب را شروع كنيم ، چند حديثى در تتمه احاديثى كه در جلسه گذشته قرائت كرديم و در تاءييد آنها ذكر مى كنيم تا معلوم شود كه چه روحى در دستورهاى اخلاقى اسلامى هست ، و مخصوصا همان مسئله احساس عزت و كرامت تا چه اندازه مورد توجه نصوص ‍ اسلامى است . حديثى است در تحف العقول ، صفحه 279 از امام سجاد عليه السلام كه فرمود: ((طلب الحوائج الى الناس مذلة للحياة و مذهبة للحياء واستخفاف بالوقار وهو الفقر الحاضر.)) دست حاجت نزد مردم دراز كردن ، زندگى را پست و خوار مى كند و حياء و شرم و آزرم را از بين مى برد، وقار و سنگينى را كم مى كند و همين خود فقر نقد است . يعنى فقر منحصر به نداشتن پول نيست . فقر يعنى نياز. نداشتن پول نياز و فقر است . اظهار اين نيازها هم عين فقر است ((و قلة طلب الحوائج الى الناس هو الغنى الحاضر)) به هر نسبت كه انسان كمتر دست حاجت پيش مردم دراز كند، به نوعى غنا و بى نيازى نقد نائل شده است .
روح اين جمله اين است كه فقر و غنا منحصر به فقر و غناى مالى نيست ، بايد توجه داشت كه فقر و غناى ديگرى هم در كار است و انسان نبايد اشتباه كند كه براى رفع فقر مالى ، خود را به فقر ديگرى مبتلا كند، و بايد ارزش غناى معنوى را بالاتر از ارزش غناى مالى بداند.
جمله اى در نهج البلاغه (حكمت 406) هست كه مى فرمايد: ما احسن تواضع الاغنياء للفقراء طلبا لما عندالله چقدر نيكوست تواضع و فروتنى ثروتمندان در مقابل نيازمندان به خاطر خدا و احسن منه تيه الفقراء على الاغنياء اتكالا على الله . و بهتر از آن ، تكبر فقراء است يعنى بى اعتنائى آنها در مقابل اغنيا به حكم اتكاء به حق . اينجا مسئله اى كه از آن تعبير به ((تيه )) شده ، مفهومى تقريبا مساوى با تفاخر و يا تكبر دارد، ولى البته مقصود تكبر به آن معناى مذموم نيست ، منظور حفظ شخصيت است و به خاطر غنا و ثروت سر فرود نياوردن ، بلكه گردن فرازى داشتن ، يعنى ثروت ديگرى گردنش را كج و كمرش را خم نكند. مى فرمايد: از تواضع اغنياء زيباتر و نيكوتر، بى اعتنايى فقراء است نسبت به اغنياء به حكم اتكاء و اتكال به حق .
باز اينجا خواهد يك نوع حس شرافت نفس و عزت نفس و كرامت نفس ‍ را بيدار كند و در واقع نوعى حماسه ايجاد كند.
در حكمت 2 نهج البلاغه است كه : البخل عار، والجبن منقصة والفقر يخرس الفطن عن حجته والمقل غريب فى بلدته والعجز آفة والصبر شجاعة والزهد ثروة والورع جنة در اينجا بخل و امساك ، جبن ، فقر (تهيدستى ) و ناتوانى نفى شده است كه دلايل را مى گويم : و صبر، زهد و ورع اثبات شده به دلايل ديگر. دلايلى كه آنها را نفى مى كند و دلايلى كه اينها را اثبات مى كند، همه بر محور احساس شخصيت انسان براى خود، و برمحور احساس عزت و كرامت است . بخل ، ننگ است ، يعنى آدمى كه از ننگ ابا دارد نبايد مرتكب بخل شود. (نمى گويد انسان بايد بر ضد خود خواهى عمل كند و ننگ و عار را بيشتر تحمل نمايد تا نفس را بيشتر كوبيده باشد، بلكه در جهت خلاف مى گويد). جبن ، نقص است براى انسان ، يعنى انسان نبايد اين نقص و كمبود و كاستى را تحمل كند. فقر و نيازمندى ، آدم باهوش را در استدلالش گنگ مى كند. يعنى اگر انسان در بيان ، خيلى قوى هم باشد، وقتى كه فقير است و نيازمند، در مقابل يك بى نياز كه مى خواهد حرف بزند زبانش بند مى آيد، پس فقر به اين دليل كه انسان را كوچك مى كند بد است المقل غريب فى بلدته ((مقل )) يعنى كسى كه كم دارد. آدمى كه تهيدست است (تهيدست با نيازمند فرق مى كند) در شهر خودش هم غريب است . عجز و ناتوانى براى انسان آفت است نه كمال . در مقابل ، صبر، شجاعت انسان است ، خويشتندارى نيرو و قوت است . زهد ثروت است ، يعنى يك نوع ثروت ، زهد داشتن است كه انسان به ديگران محتاج نباشد. ثروت را انسان براى چه مى خواهد؟ براى بى نيازى . خود زهد ورزيدن نوعى بى نيازى براى انسان ايجاد مى كند. والورع جنة و پارسايى سپر انسان است .
اين حديث ، جز آن احاديثى است كه تحت عنوان ((عزت )) بيان كرديم بعضى احاديث را تحت عنوان ((نفاست )) بيان كرديم . حديثى از امام سجاد عليه السلام نقل شده كه از ايشان سؤ ال شد: من اعظم الناس خطرا؟ از همه مردم مهمتر و با شخصيت تر كيست ؟ قال من لم ير الدنيا خطر لنفسه (109) آنكسى كه تمام دنيا را با نفس خود برابر نمى بيند، يعنى براى نفس خود عزت و شرافتى قائل است كه اگر تمام دنيا را در يك كفه ترازو بگذارند و شرافت و كرامت نفس را در كفه ديگر، حاضر به معامله نيست .
احاديثى در باب كرامت خوانديم ، از جمله حديثى از تحف العقول از حضرت سجاد عليه السلام كه فرمود: من كرمت عليه نفسه هانت عليه الدنيا(110) هر كه نفس او برايش بزرگوار بود دنيا در نظرش كوچك مى شود. هميشه انسان در مقابل چيزى كه دارد، آنچه كه ندارد (و كم ارزش تر است ) برايش بى اهميت است . انسان اگر چيزى نداشته باشد، همه چيز نمى تواند براى او بى اهميت باشد، ولى وقتى يك شى بهتر و عظيم ترى را دارد، آنچه ندارد برايش مهم نيست . مى خواهد بفرمايد كه انسان اگر كرامت نفس خودش را دريابد و احساس كند، تمام دنيا در نظرش خوار و كوچك است .
در نهج البلاغه خطبه 85، دو جمله است كه باز بر همين مسئله كرامت و عزت تكيه دارد كه راستى و راستگويى ، شرف و كرامت است براى بشر، و دروغ سقوط و پستى : ((الصادق على شفا منجاة وكرامة ، والكاذب على شرف مهواة ومهانة )) راستگو مشرف بر نجات و كرامت و بزرگوارى است ، و دروغگو در پرتگاه خوارى و سقوط.
در خود قرآن دو آيه داريم كه كاملا مطلب را روشن مى كند: ((ولا تطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم (111) سخن افراد زياد سوگند خور پست را گوش مكن . تكيه روى مهانت و پستى است ، و در واقع شايد گفته مى شود كه زياد سوگند خوردن ناشى از پستى است ، انسانى كه در خود احساس عزت كند، پشتوانه حرفش را اينقدر سوگند قرار نمى دهد، ولذا سوگند خوردن ، دروغش حرام است ، راستش هم امر مكروهى است .
و از اين صريحتر، آيه ولقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر والبحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا است . ما مكرم داشتيم بنى آدم را. گرامى داشتن دو جور است . يك وقت مثل گرامى داشتن انسانى است انسان ديگر را. اين بر مى گردد به يك امر قرار دادى و اعتبارى . مثلا وقتى كه شما وارد بر منزل من مى شويد، من دو جور عكس العمل مى توانم داشته باشم : يكى اينكه چندان اعتنايى به آمدن و رفتن شما نكنم ، و دوم اينكه با شما در عمل محترمانه رفتار كنم و تواضع نمايم . ولى وقتى كه خدا مى گويد: ((و لقد كرمنا)) معلوم است كه مقصود اين نيست كه در يك معاشرتى كه با انسان داشتيم او را احترام كرديم و بالا دست موجودات ديگر نشانديم . مقصود اينست كه ما در خلقت و آفرينش ، او را مكرم قرار داديم ، يعنى اين كرامت و شرافت و بزرگوارى را در سرشت و آفرينش او قرار داديم ، اصلا كرامت و عزت و بزرگوارى جزئى از سرشت انسان و در سرشت انسان است . اينست كه انسان اگر خود را آنچنان كه هست بيابد، كرامت و عزت را مى يابد.
اينها چيزهايى بود كه به عنوان تاءييد آنچه كه در جلسات گذشته گفتيم آورديم .
لذات مادى و لذات معنوى
در تكميل اين مطلب بايد بگويم مسئله از قديم براى بشر مطرح بوده به نام ماده و معنا. امور را تقسيم مى كرده اند به امور مادى و امور معنوى فعلا مقصود از امور معنوى امور مجرد ماورا الطبيعه (خدا و فرشتگان و غيره ) نيست ، در متن همين زندگى دنيايى انسان ، دو سلسله مسائل وجود دارد: 1. مادى 2. معنوى ، و يكى از تفاوتهاى انسان و حيوان در همين است كه در متن زندگى انسان مسائلى مطرح است كه محسوس و ملموس نيست ، داراى حجم و وزن نيست ولى وجود دارد و مثل همين چيزهايى كه ذكر شد. هميشه براى بشر اين مسئله مطرح بوده كه آزادگى چيست .

قرار در كف آزادگان نگيرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال
آنچه كه بشر برايش ارزش و قيمت قائل بوده منحصر به امور مادى و جسمانى ، امور محسوس ، امورى كه حجمى دارد و وزنى ، و به اصطلاح مشت پركن است نيست . آب و نان براى انسان با ارزش است ولى چيزهاى ديگرى هم ارزش دارد، مثل آزادگى ، آزادى اجتماعى و آزادى عقيده . آزادى عقيده براى انسان يك ارزش خاصى دارد كه من هر عقيده اى را كه دلم مى خواهد اختيار كنم و بعد هم در عقيده خودم آزاد باشم ، يعنى كسى به خاطر عقيده ام مزاحم من نشود. علماى قديم اينها را به همين تعبير ((امور معنوى )) بيان مى كردند. انسان از نيل به اهداف مادى خود لذت مى برد، و از نيل به اهداف معنوى خود نيز لذت مى برد، ولهذا لذتهاى انسان دو گونه مى شود لذتهاى مادى و لذتهاى معنوى متقابلا رنجهاى انسان هم دو گونه مى شود كه از نرسيدن به هدفهاى مادى يا معنوى ، و يا از رسيدن به ضد آنها حاصل مى شود. رنجهاى مادى و رنجهاى معنوى .
در روان شناسى هم چنين تفسير مى كنند، مى گويند: لذات مادى و لذات معنوى ، و آلام و رنجهاى مادى و آلام و رنجهاى معنوى ، و ميان اينها فرق مى گذارند كه مثلا لذات و آلام مادى ، عضوى است ، يعنى به يك عضو خاص بستگى دارد، و به علاوه با يك عامل مادى خارجى ارتباط دارد، يعنى در اثر تلاقى و تمام با يك عامل خارجى پيدا مى شود، مثل لذت خوردن كه اولا به عضو بستگى دارد، يعنى انسان آن را يك عضو معين احساس مى كند، در ذائقه اش احساس مى كند و مثلا در كف دستش احساس نمى كند، و به علاوه شيئى بايد باشد كه روى زبان انسان قرار گيرد تا اين فعل و انفعال ايجاد شود و لذت دست دهد. اما لذتهاى معنوى اولا به عضو بستگى ندارد، محل ندارد، نمى شود يك جايى را نشان داد كه اينجا محل اين لذت است ، و ثانيا موكول به اين نيست كه عاملى از خارج با انسان تلاقى پيدا كند. بسا هست خود يك فكر به انسان لذت مى دهد، مثل لذت افتخارى كه به برنده يك مسابقه دست مى دهد. فرض كنيم يك كسى به عنوان بهترين هنرمند يا نويسنده شناخته مى شود، اطلاع پيدا مى كند كه در فلان جا از او ستايش كرده اند، در خود احساس لذت مى كند. (نبايد گفت كه اين هم عامل خارجى دارد و او شنيده . اين شنيدن وسيله اطلاع اوست . لذتش لذت گوش ‍ نيست مثل لذتى كه از موسيقى مى برد). اين لذت در كجاست ؟ در باصره است ؟ در سامعه ؟ ذائقه ؟ نه ، او با تمام وجود و در تمام وجود احساس لذت مى كند، بدون اينكه بتواند نقطه اى را نشان دهد يا لااقل بتواند فعلا احساس كند كه اين ، آن نقطه است كه دارد لذت مى برد.
به هر حال امور مادى و امور معنوى براى انسان مطرح بوده . فلاسفه اعتقاد دارند كه لذات سه قسم است : 1. لذات جسمى 2. لذات عقلى 2. لذات واسطه يا وهمى كه دسته اخير در مقابل لذات عقلى حقير است و انسان بايد به دنبال لذات عقلى باشد نه وهمى . اينست كه در دستورهاى اخلاقى آنها لذات جسمى تقريبا محكوم است يعنى تشويق نمى شود، ولى به طور قطع لذات وهمى جزء لذات جسمى و حسى نيستند.
ريشه ارزش
اينجا مسئله ديگرى طرح مى شود: بشر كه اين امور را مى خواهد و به آنها علاقه دارد پس ناچار براى آنها يك ارزشى قائل است . ارزش همين است كه ما در اصطلاح خودمان مى گوئيم : قيمت ، بها.
حالا ارزش از كجا پيدا شود و چرا يك چيز ارزش دارد؟ اگر چيزى به هر نوعى مفيد باشد و منظورى را تاءمين بكند و كمالى براى يك درجه از درجات وجود انسان و يك قوه از قوه هاى انسان باشد، و از طرف ديگر رايگان نباشد يعنى به سادگى در دسترس او نباشد، و قابل انحصار هم باشد، اينجا ارزش پيدا مى شود. هوا ارزش ندارد. چرا؟ زيرا اولا رايگان است ، يعنى به اندازه اى كه همه از آن استفاده كنند وجود دارد، و ثانيا قابل مالكيت و انحصار نيست . ولى در مورد زمين (چنين نيست ) عده اى زمينها را به خود اختصاص مى دهند و ديگران را محروم مى كنند، و از اينجا ارزش به وجود مى آيد.
امور معنوى هم به همين دليل ارزش پيدا مى كند. و فرض اينست كه به همان دليلى كه انسان بالفطرة به سوى امور مادى كشش دارد كه دليل آن جز خلقت چيز ديگرى نيست به امور معنوى هم كشش دارد. اين است كه ما امور معنوى را داراى ارزش مى دانيم ولى ارزش معنوى . مسئله ((انسانيت )) به اين دليل مطرح مى شود كه ارزشهاى معنوى از مختصات انسان است و ارزشهاى مادى از مختصات انسان نيست . انسانيت هر انسانى به اين است كه ارزشهاى معنوى در او نيرومند باشد، و به هر مقدار كه او بيشتر پايبند ارزشهاى معنوى باشد ما او را در انسانيت كاملتر مى شماريم .
قدماى ما كه اين مسائل را به اين شكل طرح مى كردند روى يك سلسله مبانى طرح مى كردند كه قهرا به بن بستى هم برخورد نمى كرد، ولى امروز فرنگى ها اين مسئله را به شكل ديگرى طرح كرده اند و به همين دليل دچار بن بست شده است ، هم خودشان به بن بست رسيده اند و هم بشريت را دچار بن بست كرده اند. آمده اند ميان امور مادى و امور معنوى و نيز ميان منفعت و ارزش تفكيك كرده اند، گفته اند يك چيزهايى براى انسان نافع است ، و يك چيزهايى براى انسان نافع نيست ولى انسان براى آنها ارزش قائل است . دسته اول امور مادى است . دسته دوم با وجودى كه مثل دسته اول نافع نيست ولى انسان براى آنها ارزش ‍ قائل است . چرا؟ چطور چيزى كه با واقعيت وجود انسان ارتباط ندارد و كمال افزا به انسان نيست و انسان بالذات جوياى آن نمى باشد براى انسان ارزش دارد؟! ريشه ارزشها را چگونه ارائه مى دهند؟! وقتى من چيزى برايم نافع است دنبالش مى روم ، ولى يك چيزى كه اساسا براى خير من ، براى سعادت من ، براى كمال من هيچ نفعى ندارد من ارزش ‍ برايش قائل باشم ؟! و بعد هم براى من كمال انسانى شمرده شود و ديگران بيايند آن را تحسين كنند؟! يك امور فرضى و خيالى و قراردادى .
علت اينست كه اينها نمى خواستند ميان ماده و معنا تفكيك كنند، يعنى نخواستند در مقابل ماده به معنايى قائل شوند، و نخواستند براى واقعيت انسان يك معنويتى قائل شوند بگويند آدم شكم دارد، يك ماوراء شكم هم دارد، براى آنچه كه شكمش نياز دارد ارزش قائل است ، براى آنچه هم كه ماوراء شكمش نياز دارد ارزش قائل است . آنها نمى خواستند ماوراء اين قوه مادى قوه ديگرى قائل شوند. ديده اند ظاهرا براى انسان جز اين بنيه مادى چيز ديگرى نيست ، آنچه را كه براى بنيه ماديش مفيد است به حساب آورده اند، ولى (گفته اند) چيزى كه براى بنيه ماديش مفيد نيست خواستنش ضد منطق است ، و آنگاه اسم گذارى كرده اند كه انسان براى اين دسته امور ارزش قائل است ، حال ريشه اين ارزش چيست ؟ جواب ندارد.
بعضى آمده اند گفته اند ما به كار خودمان ارزش مى دهيم ، ما خود، ارزش را مى آفرينيم . مگر ارزش ، آفريدنى و قراردادى است ؟! چيزى كه ما مى توانيم بيافرينيم قراردادها و اعتبارهاست . مگر اين يك امر قراردادى است كه ما بى جهت براى چيزى ارزش بيافرينيم ؟! ارزش و منفعت هر دو از يك مقوله اند، يعنى از يك جهت يك جور هستند، هر دو با واقعيت انسان ارتباط دارند، يعنى انسان به دنبال خير و كمال خود مى رود و چاره اى از اين ندارد. منتها انسان تنها اين بنيه مادى نيست ، خير مادى براى او نوعى ارزش دارد. خير معنوى نوعى ديگر. ما بجاى اينكه بگوئيم منفعت و سود و ارزش ، مى گوئيم ماده و معنا، يا ارزش ‍ مادى و ارزش معنوى ، و حرف منطقى همين است ، و اينكه دنياى امروز را دنياى تزلزل ارزشها ناميده اند براى اين است كه هم مى خواهند ريشه ارزشها را بزنند و هم مى خواهند ارزش را به بشر بدهند، و اين تناقض است . ريشه ارزشها را با آن نوع انسانشناسى كه دارند زدند. وقتى با يك نظريه ماترياليستى به انسان نگاه مى كنند و انسان را صرفا همين بنيه مادى مى دانند، اخلاق و ارزشهاى معنوى و اصالت بشر و انسانيت ، همه بى معنى است . وقتى انسان حداكثر اينست كه ماده پيچيده ترى از ماده هاى ديگر است ، ديگر شرافت يعنى چه ؟! آپولو كه مى گويند پنج ميليون جزء و قطعه دارد كه اينها را به هم پيوند كرده اند، با يك كرسيچه كه چهار تكه بيشتر نيست قابل مقايسه نيست ولى آيا براى آپولو حيثيت و شرافت قائليد آنطور كه براى يك انسان ارزش و حيثيت قائل هستيد؟ نه ، آن هيچ فرقى با ماده هاى ديگر نمى كند، فقط پيچيده تر است . اگر ما انسان را يك ماشين عظيم بدانيم ، چنانكه اين ماشين به اندازه دنيا هم باشد باز ارزش ندارد. اين است كه ريشه آن چيزهاى را كه خودشان نام آنها را ارزشها گذاشته اند يا آن چيزى كه ما نامش را معنويت گذاشته ايم زده اند. ما ماده و معنا را تفكيك نمى كنيم و نمى گوئيم كه كسى بى منطق چيزى را مى خواهد، بلكه مى گوئيم (خواستن ) هر دو يك نوع منطق دارد، محال است كه انسان ، بى منطق دنبال چيزى برود.
خودشناسى ريشه الهامات اخلاقى
حال كه اين مطلب دانسته شد، به فلسفه آن چيزى كه در اسلام روى آن زياد تكيه شده است خوب پى مى بريم . ديديم كه وقتى مى خواهند انسان را به اخلاق حسنه يا به قول امروزى ها به ارزشهاى عالى انسانى سوق دهند، او را به يك نوع درون نگرى متوجه مى كنند كه خودت را، آن خود عقلانى را، آن حقيقت وجودى خودت را با درون نگرى كشف كن ، آنگاه احساس مى كنى كه شرافت خودت را دريافته اى . وقتى انسان را به باطن ذاتش سوق دهند، وقتى انسان خودش را مى بيند (شرافت و كرامت خويش را احساس كند). اين ديگر درس نمى خواهد، از همين جا الهام مى گيرد.
يعنى احساس مى كند كه پستى و دنائت با اين جوهر عالى سازگار نيست ، قلب ماهيت كردن ، دروغ گويى و نفاق با آن سازگار نيست ، فحشاء با آن سازگار نيست . اينست كه انسان با نوعى معرفة النفس ، با توجه به نفس ، الهامات اخلاقى را دريافت مى كند، و اين الهامات اينطور نيست كه حتما يك كسى درسى به گوش انسان گفته باشد بلكه همان درك ((خود)) كافى است براى اين دستور كه انسان اين كار را بايد بكند و آن كار را نبايد بكند. و اينست معنى ((و نفس و ما سويها، فالهمها فجورها و تقويها، قد افلح من زكيها وقد خاب من دسيها)).(112)
عذاب و رضايت وجدان
معنى وجدان و الهامات وجدانى همين جا كاملا دانسته مى شود: تذكر نفس ، توجه به خود، و با توجه به خود، درك كردن اينكه چه چيزى ملايم و مناسب با اين گوهر و جوهر است و چه چيزى متضاد با اوست ، و همين حالتى كه (به نام عذاب وجدان ) در همه مردم كم و بيش وجود دارد. اين مسئله ((عذاب وجدان )) در بشر چيست ؟ مسئله ((رضايت وجدان )) چيست ؟ واقعا انسان وقتى يك كارهاى خاصى را انجام مى دهد، در عمق وجدان خويش راضى است و براى خود موفقيت مى داند كه اين كار را كرده ، و وقتى يك سلسله كارهاى ديگر را مرتكب مى شود، در عمق وجدان خود چنان ناراضى است و چنان يك قوه اى او را سركوفت و رنج مى دهد و ناراحت مى كند كه از هر زندان خارجى بدتر است . چقدر از جانى ها بوده اند كه خودشان به پاى ميز محاكمه آمده اند و گفته اند مرا بكشيد، من مستحق كشتن هستم . اين چه احساسى است در انسان كه انسان نتواند خودش را تحمل كند؟! اغلب جانيها همين طور هستند. در همين داستان كربلا مى خوانيم كه بسيار نادم و دچار كابوس بودند. يكى از آنها به پرده كعبه آويخته بوده كه ((خدايا مرا بيامرز اگر چه مى دانم كه نمى آمرزى )). اين جز وجدان او چه بوده ؟ خلبان هيروشيما عاقبت ، كارش به دار المجانين كشيد. اين الهام فجور و تقوا ناشى از همان ادراك ذات است ، و اين تنها و تنها با فلسفه ماوراء الطبيعى جور در مى آيد كه انسان تنها اين كالبد و اين بدن نيست . و مسئله انسانيت هم تنها و تنها با اين فكر مى تواند مفهوم و معنى داشته باشد. در آن مقالات ((زن روز)) مقاله مفصلى نوشتم كه دنياى اروپا از يك طرف انسان را به كلى از ارزش ساقط مى كند و او را جز ماشين چيزى نمى داند، و از طرف ديگر سخن از حقوق بشر و حيثيت ذاتى بشر مى راند. اين خيلى حرف مضحكى است كه در مقدمه اعلاميه حقوق بشر آمده است : ((نظر به اينكه هر انسانى از انسانها داراى يك حيثيت ذاتى است كه به موجب اين حيثيت ذاتى از يك نوع شرافتى برخوردار است ...)). اين حيثيت ذاتى چيست ؟ انسانى كه شما معرفى كرده ايد با اين اتومبيلى كه من سوار مى شوم فرقى ندارد جز اينكه اتومبيل پيچيده ترى است . پس حيثيت ذاتى معنى ندارد، نه در من و نه در شما. من يك ماشين هستم و شما يك ماشين ديگر هستيد. اصلا بشر با غير بشر فرق نمى كند، همه در حكم ماشين هستند. گاندى در كتاب ((اينست مذهب من )) جملات بسيار عالى ئى در اين باب دارد.
پس اين فلسفه است كه گذشته از اينكه به ما مى شناساند كه محور و پايه اخلاق اسلامى چيست و يا لااقل يك پايه اخلاق اسلامى چيست ، به ما نشان مى دهد كه اين اخلاق بر پايه منطقى قرار گرفته كه مى تواند تمام آنچه را كه امروز ارزش اخلاقى مى گويند و در فلسفه هاى امروز زير پاى اين ارزشهاى اخلاقى به كلى خالى شده و خالى كرده اند توجيه نمايد.
تزلزل ارزشها در دنياى غرب
يادم هست يك وقتى در يكى از جلسات ، عباراتى از كتاب ((نيك نيازى )) مهندس بازرگان نقل كرديم كه او از يك مقاله اى از مجله ((جهان نو)) نقل كرده بود از داريوش آشورى ، خيلى عالى بود و تقريبا در همين زمنينه بود كه دنياى غرب كارى كرد كه همه ارزشهاى بشرى را متزلزل نمود و زير پاى آنها را خالى كرد، و حالا كه خود به نتايج كار خود رسيده مى خواهد به يك صورت ديگرى آن ارزشها را احياء كند، ولى خيلى دير شده است . آنگاه سخنان سارتر و امثال او را نقل مى كند و اصالت بشريت اينها را نقد مى كند و مى گويد كه سارتر و هايدگر موهومى را ساخته اند و در واقع اين موهوم خداى اينهاست . فرض كرده اند كه بشر يك وجودى در جمع دارد غير از وجودى فردى ،(113) و غير از افراد چيزى ديگرى به نام ((انسانيت )) وجود دارد كه دائما در جريان است و هميشه وجود دارد و هست . و آنچه را كه خداشناسان براى خدا گفته اند كه كار را بايد براى خدا كرد، اينها براى بشريت يا خداى موهوم خود مى گويند كه كار را بايد براى بشريت و انسانيت انجام داد، و براى اين خداى موهوم وجود واقعى قائلند و براى خود وجود اعتبارى ، و فرد را چيزى در مقابل او نمى دانند.
اينها در اثر اين بن بست هايى است كه در مورد مسائل معنوى و به قول خودشان در مورد ارزشهاى انسانى پديد آورده اند: مذهب را از اول انكار كردند، اخلاق و تربيت مبتنى بر مذهب را نفى كردند، آن هم بر اساس فرض ساده اى كه مذهب بر اساس ترس از جهنم و به اعتبار طمع بهشت و از اين حرفهاست ، پس آنچه را كه اعتقادى به آن نداريم رها كنيم ، و براى مذهب هيچ ارزش ديگرى قائل نشدند و حال آنكه ارزش ‍ مذهب اينست كه ملاكها و معيارهاى ارزش را در انسان احياء مى كند. مذهب نه فقط از راه بهشت و جهنم جبرا اخلاق را تحميل مى كند بلكه در اعتقاد انسان چيزهايى از انسانيت را احياء مى كند، و (به عبارت ديگر) انسانيت انسان را به شكل خاصى احياء مى نمايد كه در پرتوى احياى آن ، تمام ارزشهاى انسانى كه امروز واقعا و عملا بى معنى است ، معناى منطقى و دقيق پيدا مى كند.
توسعه ((خودى ))
وجدان عمومى
بسم الله الرحمن الرحيم
سخن راجع به نوعى توجه به نفس و يا تذكر نفس ، و به تعبير ديگر معرفة النفس ، و به عبارت ديگر توجه به ذات خود بود كه از همان جا الهام فصل اولى اخلاق را گرفته اند. آن بحث به پايان رسيد. دو اصل ديگر را كه آنها هم جز مبانى اخلاقى و تربيتى اسلام شمرده مى شود ذكر مى كنيم و به اين بحث به طور كلى پايان مى دهيم . يكى از آنها مسئله وجدان عمومى است . در جلسات پيش گفته شد كه شك ندارد كه اسلام در اصول تربيتى و اخلاقى خود با نوعى خودى كه خود شخصى و فردى و نفسانى باشد مبارزه مى كند. خودخواهى به مفهوم (خواستن ) خود فردى كه مستلزم نفى افراد ديگر است همان چيزى است كه از نظر منطق اسلام و اغلب منطقهاى اخلاقى ديگر امرى است مذموم و بايد نفى شود. مفهوم خود خواهى و خودپرستى در اصطلاح امروز ما هم هست مثلا مى گوئيم كه فلان كس آدم خيلى خودپرستى است ، يا خودخواه است ، و گفتيم كه اين ((خود)) غير از آن خود انسانى و ملكوتى هر شخص است ، بلكه به اصطلاح خود طبيعى و خود ملكى انسان است .
انسان موجودى ذو مراتب است
انسان داراى دو نوع ((من )) است . يكى من ملكوتى ، يعنى همان كه در قرآن از آن به ((نفخت فيه من روحى ))(114) تعبير شده و در حيات و بقاء خود نيازمند به طبعيت نيست . ولى انسان يك موجود داراى مراتب است . يك مرتبه از وجود انسان طبيعت است . خصوصيت انسان همين است كه يك موجود صاحب مقامات و مراتب است . اينكه مى گويند ((انسان يك ملك حيوانى نباتى جمادى است )) درست است ، نه به اين معنا كه هم ملك است ، هم حيوان و هم نبات ، بلكه يك چيز بيشتر نيست ولى اين يك چيز يك وجود صاحب مراتب است . در مقام تشبيه مثل يك ساختمان چند طبقه است كه يك طبقه آن يك حقيقت است ، طبقه ديگر حقيقت ديگر، و... انسان چنين موجود صاحب مراتب و درجاتى است كه در عالى ترين درجه خود يك فرشته است و بلكه بالاتر از فرشته در درجه ديگر يك گياه است و درجه ديگر يك جماد. انسان به حسب آن درجه عالى خود، ميان ((من )) ها(تباينى نمى بيند). همانطور كه ميان فرشتگان ، جنگ و تنازع و من و مايى وجود ندارد، انسان هم در آن مرحله وجودى خويش ، ميان خود با افراد ديگر من و مايى نمى بيند، همه مثل پارچه هاى نور هستند كه با يكديگر تزاحمى به هيچ شكل ندارد. ولى وقتى كه به درجات دانى و طبيعى ((خود)) مى رسد، به حكم ضيق و تزاحمى كه در طبيعت هست ، هر منى خود به خود براى حفظ و بقاء خويش كوشش مى كند، و طبعا ديگران را نفى مى نمايد كه مسئله تنازع بقا و غيره پيش مى آيد، ((من )) هر كسى در مقابل ((من )) هاى ديگر قرار مى گيرد و گوئى حفظ ((من )) هر كس مستلزم نفى ((من )) هاى ديگر است ، يعنى آن حالت انحصار طلبى و فقط خود را ديدن و غير را نديدن كه لازمه من طبيعى انسان است . با اينها مبارزه مى شود و اينهاست كه بايد خرد شود، اين ديوار است كه بايد شكسته شود، ديوار ((من )) طبيعى با ((من )) هاى ديگر.
به تعبير آقاى طباطبائى انسان يك موجود استخدام گر است ، يعنى مى خواهد موجودات ديگر و از جمله انسانهاى ديگر را در استخدام خود بياورد، و به اصطلاح امروز، انسان مستثمر است ، يعنى به هر موجودى به چشم ابزار و وسيله نگاه مى كند و همه چيز را براى خود مى خواهد. مولوى مى گويد:
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاى شيران خداست
وقتى كه جان و روح انسان ، گرگى و سگى باشد، يعنى انسان خود واقعى خويش را از دست بدهد و بيشترين وجودش جنبه طبيعى اش باشد، در اينجا جز جنگ و نزاع و دعوا چيز ديگرى نيست و همه گرگ و سگ مى شوند كه مظهر جنگ و نزاع هستند. اما وقتى كه جان ، جان گرگ و سگ نشد، جان مرد خدا شد، در آنجا اساسا نمى تواند جنگ و نزاع وجود داشته باشد.