بامداد اسلام

عبد الحسين زرين‏كوب

- ۱۱ -


11- اسلام در ايران

ايران در آن ايام گرفتار ضعف و انحطاط بود.بعد از خسرو پرويز سلطنت دست‏به دست مى‏گشت و فره ايزدى پادشاهان ضعيف را ترك كرده بود.در مدت‏چهار سال هشت تن از اين پادشاهان ضعيف بر تخت برآمدند بى آن كه كفايتى نشان‏دهند،در حفظ آن.بعضى از آنها كودكانى بودند كه آيين مملكتدارى نمى‏دانستند وغالبا بازيچه درباريان و نزديكان مى‏شدند.دو تن زنان بودند كه هر چند در حفظتاج و تخت‏خويش مردانه هم كوشيدند در آن بى سامانيها توفيقى حاصل نكردند.يك تن نيز غاصبى بود كه با زور و فشار بر تخت نشست امّا به دست نجبا هلاك شد.تمام اين پادشاهان آلتى بودند در دست نجبا و بزرگان كه خود آنها دچار تفرقه بودندو فساد.نارضايى عامه كه بار سنگين تجمل و ماليات دولت بر دوش آنها بود نيز برضعف و انحطاط ملك مى‏افزود.آتشگاه هم در ضعف و فساد خويش اشتهايى تمام‏داشت براى بلعيدن اوقاف و اموال كسان.يزدگرد سوم كه تقدير او را آخرين‏پادشاه ساسانى كرده بود هم جوان بود و آن قدرت را نداشت كه بتواند ازين ضعف‏و انحطاط روزافزون جلوگيرى كند.ضعف و سست رايى كه بر احوال او چيره بودسبب مى‏شد كه نه موبدان را بر او اميدى باشد نه عامه را اعتمادى.خبر پريشانى وضعفى كه بر ملك خسروان چيره گشته بود در اين زمان به اعراب بدوى هم كه درمجاورت مرزهاى ايران مى‏زيستند رسيده بود.اين بدويها كه در كناره صحراهاى‏واقع در سرحدهاى غربى ايران زندگى مى‏كردند رفته رفته به آباديها و ديه‏هاى مجاورسرحد دستبردهايى شروع كردند.از آن جمله قبيله‏يى چند از اعراب ربيعه بودند كه‏بكر بن وائل خوانده مى‏شدند و در نزديك فرات جاى داشتند.اينها در هر فرصت‏كه دست مى‏داد بر آباديهاى ايران مى‏تاختند.بعد هم كه مورد تعقيب مى‏شدند به صحراى عربستان پناه مى‏جستند.مقارن شروع ضعف و انحطاط ايران دو تن ازسران اين قبيله‏ها-مثنى بن حارثه شيبانى در حدود حيره و سويد بن قطبه در نزديك‏ابلّه-پيوسته در كناره‏هاى خاك ايران تاخت و تاز مى‏كردند و چون با پريشانيها وبيسامانيها كه بود تعقيب آنها ممكن نمى‏شد جسارتشان هر روز مى‏افزود.دولت‏حيره‏هم كه سابقا براى جلوگيرى از همين تجاوزات بدويها به ايران خدمت مى‏كرد ازسوء سياست‏خسرو پرويز در اين هنگام از ميان رفته بود.مثنى جسورتر بود و هشيارتربه همين جهت در اين غارتهاى سرحدى از سويد بن قطبه شهرت و آوازه بيشتر يافت. بعلاوه مقارن پايان جنگهاى ردّه اسلام آورد و در مدينه خرابى اوضاع ايران رابراى خليفه باز نمود و او را به جنگ با ايران تشويق كرد.بارى با قبول اسلام مثنى‏خود را به مسلمين بست تا در تاخت و تازها و راهزنيهاى خويش مدينه را نيز پشت‏سر خود داشته باشد.ابوبكر هم كه او را به جنگ رخصت داد در دنبال او خالد بن‏وليد را روانه كرد و به مثنى نوشت كه در برخورد با ايرانيان از خالد فرمانبردارى كندو بدين گونه ابوبكر در همان حالى كه در شام و فلسطين به نشر و توسعه اسلام اشتغال‏داشت در عراق و حيره نيز خود را به جنگ با ايران مشغول كرد بى آن كه براى اين‏جنگ آمادگى درستى داشته باشد يا نقشه‏يى روشن.

در عراق و سواد خالد چند بار با دسته‏هايى از مرزداران ايران تلاقى كرد وزد و خورد.در بعضى جاها وقتى با شهرها و آباديهاى سرحدى مصالحه مى‏كرد غالبابا آنها شرط مى‏كرد كه براى اعراب جاسوسى كنند و آنها را در راهها و كارها دلالت‏كنند و هدايت (1) .در هر حال كار عمده‏يى كه خالد در عراق انجام داد فتح حيره بود،آن هم به صلح.خالد پيش از آن كه به دروازه حيره رسد پسر مرزبان حيره را كه‏به دفع او رفته بود مغلوب كرده بود و كشته.مرزبان حيره هم-نامش آزادبه-ازپيش او گريخته بود.مردم حيره شهر را بستند و در قلعه‏هاى خويش آماده مقاومت‏شدند.خالد شهر را محاصره كرد و كار بر اهل شهر سخت‏شد.در زد و خوردها كه‏روى مى‏داد عده‏يى از اهل حيره كشته شدند و مردم به ستوه آمدند.بزرگان قوم كه‏به قلعه‏هاى خويش پناه جسته بودند و عامه را به جنگ مى‏فرستادند مورد نفرت و خشم‏عامه شدند كه هر روز در اطراف قلعه‏ها جمع مى‏شدند و از ضرورت صلح و تسليم دم مى‏زدند.آخر قلعگيان دست از مقاومت كشيدند و حاضر به مصالحه شدند.به موجب يك روايت،پيرى فرتوت-اما چالاك و زبان‏آور-از نصرانيان حيره‏به مذاكره آمد و در اين باب با خالد گفتگو كرد.راويان گويند كه اين پير پاره‏يى كاغذ دردست داشت،چيزى در آن پيچيده.خالد از وى پرسيد كه آن چيست؟گفت زهر است‏با خويشتن دارم تا اگر صلح به سزا انجام نيابد اين زهر بخورم و بميرم و با بيحرمتى‏نزد قوم بازنگردم.خالد آن زهر از او بستد و بر كف دست‏خويش ريخت و به نام‏خداى بخورد كه او را هيچ زيان نكرد.پير حيره خيره گشت و چون نزد قوم بازگشت گفت اين مرد گويى آدمى نيست كاغذى زهر كشنده خورد كه اندكى از آن هركس ديگر را هلاك مى‏كند. جزئيات مذاكرات اين پير را-كه عبد المسيح يا عمرو بن‏عبد المسيح نام داشت-با خالد،اهل روايات ضبط كرده‏اند و البته از رنگ افسانه‏خالى نيست و گفته‏اند زهر خوردن خالد در وى و در اهل حيره تاثيرى تمام كردچنانكه قوم از مسلمانان بشكوهيدند و صلح به مراد خالد برآمد. قرار بر آن شد كه‏اهل حيره جزيه‏يى بدهند-ساليانه هشتاد و چهار هزار و به قولى دويست و نود هزاردرهم،بر مسلمانان نشورند و از كار دشمنان هر چه آگاهى يابند به مسلمانان بازنمايند. صلحنامه‏يى هم در اين باب امضاء شد در ماه ربيع الاول سال دوازده هجرى.خالد مژده فتح را با جزيه و هدايا به مدينه نزد ابوبكر فرستاد.اما فتح حيره-هر چنددر واقع تسخير يك شهر سرحدى مهم بود-نه فاتحان را هنوز به طمع تجاوز به ايران‏انداخت نه ايرانيان را از اعراب به انديشه افگند.خالد هم به دستور خليفه بى آن كه‏به فكر حمله به ايران باشد همچنان در حدود فرات-بين اعراب لضارى و آتشپرستان‏آن حدود-به تاخت و تاز پرداخت.چنان كه انبار و عين التمر را گرفت و در نواحى‏غربى فرات كر و فرى تمام كرد.اما خليفه كه از گرفتاريهاى مسلمين در فلسطين وشام آگاهى يافته بود و درگيرى با ايران را هم در يك جبهه دوم چندان مصلحت‏نمى‏ديد فرمان داد تا اين سيف اللّه با نيمى از لشكر خويش از عراق راه شام را پيش گيردو در يرموك به مسلمين پيوندد.چون خالد عازم شام شد در عراق مثنى بن حارثه ماندبا نيمى از لشكر.اما دهقانان سواد-به دستور و تحريك رستم فرخزاد سردار ايرانى‏بناى حمله به اعراب را گذاشتند و وضع مسلمين در سواد و عراق به خطر افتاد.مثنى به خفان-منزلگاه ديرين خود در كرانه صحرا-عقب نشست و از آنجا هم به مدينه رفت تا از خليفه رخصت جنگ بگيرد با لشكر و عدت.گويند هنگام وروداو به مدينه ابوبكر بيمار بود و در بستر مرگ سفارش كرد كه مسلمانان،عراق راضايع نگذارند.

وقتى عمر بن خطاب-خليفه دوم-اهل مدينه را به كار عراق تحريك كردو وعده پيروزى و غنيمت داد مردم در قبول اين جنگ در ترديد بودند به سبب‏وحشت از مقابله با ايرانيها.خليفه در خطبه‏يى كه خواند گفت كه خداوند مسلمانان‏را وعده ملك قيصران و گنج‏خسروان داده است برخيزيد و جنگ با ايران را سازكنيد.مردم چون اسم ايران را شنيدند ساكت‏شدند و كسى داوطلب نشد.مى‏گوينددر اين حال مثنى براى مردم صحبت كرد:ضعف و فتورى را كه در كار ايرانيها پيش‏آمده بود بيان داشت،و جنگ با ايران را آسان و خوار مايه فرا نمود.خليفه هم‏تاييدها كرد و وعده‏هاى خوب داد.با اين همه چند روزى طول كشيد تا عده‏يى براى‏اين اقدام آماده شوند و ابو عبيد بن مسعود ثقفى كه براى اين كار شور و شوقى نشان‏مى‏داد در راس اين عده قرار گرفت.ياران ابو عبيد مخصوصا در اوايل كار محدودبود-تقريبا هزار نفر-و هر چند در طول راه هم كسانى به او پيوستند ليكن جنگ‏خطير بود و داوطلب كم.وقتى ابو عبيد به عراق رسيد يك چند در حيره آسود و درچند زد و خورد هم كه كرد ظفر يافت و از غارت غنيمتها به دست آورد.ليكن درمحلى به نام قس الناطف-نزديك محل كنونى كوفه-با بهمن جادويه برخورد،سردار و مرزبان ايرانى.محل تلاقى كرانه غربى فرات بود جايى كه جسرى بر فرات‏زده بودند.ابو عبيد از جسر گذشت و در آن سوى جسر بين دو لشكر جنگى سخت‏درگرفت.در لشكر بهمن فيلى چند بود و ديدار مهيب آنها اسبان تازى را مى‏رمانيد.ابو عبيد ياران را واداشت تا به فيلان حمله برند و خود به فيل سفيد زخمى زد.فيل ازآسيب زخم بشوريد و عرب را با خرطوم در ربود.بعد او را به زمين افكند و در پاى‏خويش فرو ماليد.چند تن ديگر از دليران عرب از حمله فيلان صدمه ديدند.بعضى‏از آنها ترسيدند و در صدد فرار برآمدند. بعضى ديگر جسر را بريدند تا فراريان‏مجبور به مقاومت‏شوند اما ممكن نشد.مثنى بن حارثه به موجب بعضى روايات درجلوى دشمن ايستاد تا اعراب بهر طريق مى‏شد با كمك بوميان جسرى ديگر بستند وبه سلامت از آن عبور كردند.گويند نزديك چهار هزار كس از مسلمين در اين واقعه هلاك شدند-رقمى كه ظاهرا از مبالغه خالى نيست.اما به هر حال مثنى هم كه درجنگ دلاورى بسيار از خود نشان داد مجروح شد و اعراب فرارى راه مدينه راپيش گرفتند. واقعه جسر-كه شكست و فرار را بر مسلمين وارد آورد-چهل روزبعد از يرموك شام واقع شد و فراريان جسر كه به مدينه آمدند از شرم روى در نهفتند.فقط يك سال بعد بود كه توانستند شكست را جبران كنند آن هم در واقعه بويب،نهرى در نزديك فرات.در اين جنگ مثنى سردار عرب با مهران نام سردار ايرانى‏كه عنوان امارت حيره داشت برخورد.اين بار وجود فيلهاى ايران موجب وحشت‏نشد و جنگى سخت روى داد.مثنى هر چند برادر خود مسعود را از دست داد اماهم تلافى واقعه جسر را كرد هم غنيمت بسيار به دست آورد.كشتگان لشكر مهران‏بسيار بود و خود مهران هم در بين آنها.اعراب بدين گونه در بويب شكست جسر راتا حدى جبران كردند.

با اين همه زد و خوردهاى سرحدى و محلى،جنگ عمده‏يى كه مسلمين را درمقابل ايرانيها قرار داد چندى بعد اتفاق افتاد-در قادسيه نزديك حيره كه در حكم‏دروازه شاهنشاهى ايران بود.سردار عرب سعد بن ابى وقاص بود از ياران و خويشان‏پيغمبر-مردى دلير و كار ديده.عمر، خليفه پيغمبر كه او را با لشكر مسلمين به اين جنگ‏فرستاده بود تا چند فرسخ راه وى را بدرقه كرده بود.فرمانده سپاه ايران رستم‏فرخ‏زاد بود از نجباى بزرگ و در مداين براى جنگ با عرب تدارك بسيار ديده بود.سعد بن ابى وقاص كه از مدينه بيرون آمد تا قادسيه هر چه توانست در راه غارت ودستبرد كرد.در قادسيه توقف سعد و مسلمين دراز شد و تاخت و تاز آنها در اطراف‏براى مردم موجب ملال و شكايت.رستم سردار ايرانى هم كه مى‏پنداشت اعراب‏از بى‏برگى و گرسنگى باز خواهند گشت در شروع جنگ ترديد داشت و گمان مى‏كرد كه با مذاكره و بيخونريزى كار به پايان خواهد رسيد.وى كه وجود باديه رابراى اعراب پناهگاه و سپرى مى‏ديد و گمان مى‏كرد كه تازيان بعد از شكست هم ممكن‏است از باديه بتازند و غارت و دستبرد بزنند و باز به بيابان بگريزند ظاهرا معتقد بودكه بايد آنها را به نوعى راضى كرد و از خيال تجاوز باز داشت.اين البته انديشه‏رستم بود اما يزدگرد پادشاه ساسانى در جنگ اصرار داشت و گويند رستم را تهديدكرده بود كه اگر زودتر به جنگ عرب نرود شاه به تن خويش عزيمت‏خواهد كرد.

رستم ناچار از تيسفون بيرون آمد و در آن سوى قادسيه در جايى به نام عتيق يا ديراعورلشكرگاه زد.سى زنجير فيل داشت و سى هزار لشكرى.بيش از چهار ماه دو لشكردر مقابل هم بودند و هر دو از شروع جنگ اجتناب مى‏كردند.در اين مدت از دوطرف فرستادگان در رفت و آمد بودند.رفتار ساده و بى‏اعتنا و گفتار صريح و گستاخ‏اين اعراب در طى مذاكرات براى ايرانيها همواره مايه اعجاب مى‏نمود.از آنكه‏اختلاف و تضادى را كه بين احوال و اطوار دو قوم بود به خوبى جلوه مى‏داد.وقتى‏فرستاده سعد به درگاه رستم مى‏آمد دستگاه سردار ايران در آگنده بود از شكوه وتجمل:دسته‏هاى قراولان بود با جامه‏ها و سلاح‏هاى پر زرق و برق، تختهاى زرين‏بود با بالشهاى گوهر نشان،اسبهاى نژاده با زين و ستام گرانبها بود،و فيلان عظيم‏با جلال و هيبت تمام.اما عرب بدوى با جامه ساده و پينه‏دار مى‏آمد:شمشير حمايل‏كرده و نيزه در دست گرفته.شترش را نزديك درگاه رستم مى‏بست بى‏اعتنا و بى‏ترس پيش مى‏رفت. نزديك رستم مى‏ايستاد بر نيزه تكيه مى‏كرد و فرش گرانبهاى‏درگاه را با آهن بن نيزه خويش سوراخ مى‏كرد.بى‏تعارف،بى‏تملق،و گستاخ‏وار باسردار سخن مى‏گفت:سخنهاى درشت و گاه تلخ و سرزنش‏آميز.اين طرز برخورد،ملازمان و سپاهيان رستم را به شگفت مى‏انداخت و گاه خشمگين مى‏كرد.غالبا به سرو وضع اعراب مى‏خنديدند آنها را به ديو و زاغ و روباه تشبيه مى‏كردند شمشيرهاى‏كوتاه ايشان را مسخره مى‏كردند نيزه‏هاشان را به دوك پيرزنان مانند مى‏كردند و اعراب‏به اين خنده‏ها و طعنه‏ها جوابهاى صريح مى‏دادند:تند و گزنده.حتى يك بار وقتى‏خود رستم به يك عرب كه نيزه‏يى در دست داشت گفت اين دوك كه در دست تست‏به چه كار آيد؟عرب جواب داد كه پاره آتش اگر هم كوچك باشد سوزنده هست.عرب ديگر در جواب كسى كه به او گفته بود غلاف تيغ تو زياد كهنه است جواب داد:غلاف اهميت ندارد تيغ است كه بايد هنر خود را نشان دهد.مغيرة ابن شعبه كه يك‏بار از اردوى سعد جهت مذاكره آمد گستاخ پيش رفت و بى‏دستورى در كنار رستم‏نشست.وقتى حاضران بر اين بى‏ادبى وى اعتراض كردند گفت در بين ما هيچ كس‏بنده ديگرى نيست.اگر شما خود بعضى براى بعضى ديگر بنده‏ايد و فرو دست بايداز نخست به من بگوييد.عربى ديگر نامش ربعى بن عامر در جواب كسى كه آنها را گداو گرسنه خوانده بود و جامه‏هاى ژنده و خوردنيهاى ساده آنها را به رخشان مى‏كشيد فت‏شما ايرانيها كار خور و نوش را بزرگ گرفته‏ايد و ما آن همه را به چيزى نداريم.

اين گفت و شنودها در لشكر رستم و شايد در خود او نيز نسبت به اين اعراب‏ساده و حقير حس اعجاب و وحشت برمى‏انگيخت و نشان مى‏داد كه مهمانان‏ناخوانده به آسانى مغلوب شدنى نخواهند بود.اما مذاكرات بى نتيجه ماند و لازم آمدكه داورى را به شمشير واگذارند.در قادسيه صفوف سپاه ايران در كناره نهر عتيق‏بود و صف مسلمين بر ديوار قلعه‏يى به نام قديس.در اين محل جسرى هم بر روى‏فرات وجود داشت اما چون مسلمين سر جسر را گرفته بودند رستم فرمان داد تاسدى از نى و گل بر عتيق ساخته شد و سپاه ايران از آن گذشت.جنگ كه آغاز شدچهار روز طول كشيد كه اعراب هر روز را به نامى ديگر خوانده‏اند.سعد در تمام‏مدت جنگ به سبب دمل يا عرق النسا كه داشت به ميدان نيامد.از بالايى ميدان راتماشا مى‏كرد و فرمان مى‏داد.در روز دوم به مسلمين كمك رسيد و تا حدى سبب‏نگرانى ايرانيها شد.روز ديگر تند باد و طوفانى سخت‏شن و خاك صحرا را به چشم‏ايرانيان ريخت.با اين همه شب چهارم جنگ تا صبح دوام يافت.روز آخر رستم‏به دست‏يك عرب-نامش هلال بن علفه-كشته شد و سپاه او روى به فرار نهاد.درطى جنگ از دو طرف تعداد زيادى كشته شد اما از ايرانيها بسيارى به دست اعراب‏اسير شدند و غنيمت فراوان هم به دست آنها افتاد.از جمله غنايم بنا بر مشهور درفش‏كاويان بود كه آن را با ديگر غنايم به مدينه فرستادند با بشارت فتح.واقعه بعد از بويب‏اتفاق افتاد در سال چهارده هجرت و شايد اندكى ديرتر:جمادى الاولى از سال 16هجرت.

چند ماه بعد سعد دنبال هزيمتيان تاخت:به سوى مدائن.اين مدائن مجموعه‏هفت‏شهر بود نزديك هم كه از آن جمله تيسفون مهمتر بود و پايتخت بزرگ دولت‏ساسانى.وقتى فراريان به داخل مدائن درآمدند اعراب نيز در پى آنها آمدند و بر درمدائن خيمه زدند.پايتخت كسرى به محاصره افتاد و محاصره نزديك دو سال طول‏كشيد.اعراب در اين مدت دو دفعه خرماى تازه خوردند و دو بار قربانى كردند امامدائن رفته رفته گرفتار پريشانى و وحشت‏شد و در دنبال آن دچار قحطى.وقتى‏يزدگرد تصميم گرفت از مداين بيرون رود تا در حدودى جبال-زاگرس-تدارك‏حمله و جنگ ببيند ناراضيهاى مداين اعراب را تشويق و راهنمايى كردند به تسخير شهر.شاه از مداين رفته بود و شهر تقريبا خالى مانده.سعد وقاص اسب براند و به آب‏زد لشكريان هم در پى او به آب در شدند و از دجله عبور كردند.نگهبانان شهر چون‏تازيان را بر كنار دروازه‏هاى شهر ديدند بانگ در دادند كه:ديوان آمدند!ديوان‏آمدند!بر دروازه شهر جنگى بين اعراب و نگهبانان درگرفت كه مانع از تسخير آن‏نشد.نيمه شب نگهبانان شهر را فرو گذاشته از دروازه شرقى به سوى جلولا رفتند وسعد با ياران به شهر درآمد.در ورود به تيسفون سعد به شكرانه فتح نماز خواند:هشت ركعت.وقتى هم به ايوان كسرى-كه در آن باغها و بستانهاى دلگشاى كهن چون‏بيصاحب و متروك مانده بود-فرا رسيد از قرآن آيه‏يى خواند: (كم تركوا من جنات وعيون،) كه بسيار مناسب بود.در تيسفون غنايم بيكران به دست‏سعد افتاد در حالى كه‏ذخاير ثروت را يزدگرد و نگهبانان شهر با خود برده بودند.آنچه باقى مانده بودوقتى بين جنگجويان عرب-كه گويند در اين هنگام عده‏شان به شصت هزار تن‏مى‏رسيد-به غنيمت تقسيم شد به هر نفر دوازده هزار درهم رسيد:مبلغى كه براى يك‏جنگجوى عرب ثروتى كامل محسوب مى‏شد.در بين آنچه به مدينه فرستاده شد جامه‏هاى‏زربفت بود و ظروف قيمتى و گوهرها و سلاحها.فرش گرانبهايى كه بهار خسروخوانده مى‏شد هم در ضمن اين غنايم بود: شصت ذراع در شصت ذراع.خليفه‏امر كرد فرش را پاره پاره كردند و آن همه را به مسلمانان مدينه داد.گويند يك‏پاره از آن بعدها به بيست هزار درهم فروش رفت.بدين گونه بود كه گنجهاى خسروان‏آن گونه كه پيغمبر به اعراب وعده داده بود با فتح تيسفون به دست آنها افتاد و تخت‏و تاج لرزان يزدگرد هم در برابر شور و شوق فاتحان تازه از خطر نجست.

چندى بعد در جلولا-نزديك خانقين امروز-برخورد ديگرى بين مسلمين‏و قواى ايران روى داد. آنجا سرداران ساسانى هنگام عقب نشينى به داخل ايران يك‏بار ديگر قبل از جدايى جمع شدند.نيروهاى پراكنده خود را كه در حال پراكندگى وگريز بود گرد آوردند حتى از اصفهان و جبل نيز پاره‏يى لشكر به ياريشان آمد.سعدچون از ماجرى خبر يافت عده‏يى از لشكر خويش را فرستاد تا در برابر لشكرگاه‏ايرانيان خيمه زنند و لشكرگاه سازند.سرانجام جنگ شد:جنگى سخت كه در آن بازشكست به ايرانيها افتاد.غنيمت بسيار هم نصيب اعراب شد با اسيران بسيار-خاصه‏زن و دختر.گويند عمر از كثرت اين اسيران نگران شد و مكرر مى‏گفت از فرزندان اين زنان كه در جلولا اسير شده‏اند به خدا پناه مى‏برم.

مقارن اين فتحها ابو موسى اشعرى هم كه در بصره بر لشكر مسلمين امارت‏داشت در خوزستان پيشرفتهايى كرد.حتى در شوشتر خيانت ناراضيها شهر را كه خودبارويى محكم داشت تسليم عرب كرد و هرمزان حاكم خوزستان هم اسير شد.او رابه مدينه فرستادند با سيصد كس ديگر.داستان ملاقات هرمزان با خليفه مسلمين‏عبرت آميزست و معرف تفاوت حال بين اعراب و ايرانيها.گويند وقتى هرمزان رابه مدينه درآوردند ساز و جامه قيمتى داشت.او را به مسجد بردند تا خليفه را ببيند.عمر در مسجد خفته بود و تازيانه بزير سر داشت.هرمزان پرسيد،امير مؤمنان‏كجاست؟گفتند همين است كه خفته است.گفت پرده دارانش كو؟گفتند نه پرده‏دارى‏دارد نه دربانى و نه دبيرى.گفت اين چنين كس مگر پيغمبريست.در اين هنگام عمر ازخواب برآمد و هرمزان را بشناخت.هرمزان كه ضمن يك خدعه-داستان آب‏خوردن خويش-از خليفه زنهار يافت مسلمان شد و چند سال بعد به تهمت آن كه‏مگر در قتل عمر دست داشته است به دست عبيد اللّه پسر خليفه مقتول كشته شد.بارى‏با اسارت و شكست او خوزستان و فارس هم جولانگاه اعراب شد.ازين رو براى‏يزدگرد-پادشاه فرارى-نه در جبال مامنى ماند نه در خوزستان و فارس.آخرين‏پادشاه ساسانى وقتى از تيسفون-با موكب پر تجملى كه نزديك سه هزار تن خادمان‏و كنيزان و خواليگران همراه داشت-بيرون مى‏آمد ظاهرا نزد خود گمان مى‏كرداين اعراب به سواد عراق خرسند مى‏شوند و آنچه را در ماوراى جبال زاگرس هست‏به او واخواهند گذاشت.اما وقايع جلولا و خوزستان اين انديشه را از سرش بيرون‏كرد.ازين رو در عين نوميدى و پريشانى يك بار ديگر تصميم گرفت به جنگ:آخرين جنگ.براى اين مقصود به همه سرداران و مرزبانان پيغام فرستاد تا وى رابه مال و لشكر مدد كنند و طولى نكشيد كه از همه جا لشكر در رسيد و به امر يزدگرددر نزديك همدان سپاهى بزرگ-نزديك صد و پنجاه هزار كس-جمع شد،به اين‏قصد كه از راه حلوان بر اعراب بتازد آنها را از مداين براند و در كوفه-كه بعد ازفتح حيره و قادسيه به دست اعراب درست‏شده بود و لشكرگاه قوم بود-اعراب رابكلى تار و مار كند.

اين خبر براى مسلمين اسباب نگرانى شد.سعد وقاص-و به قولى عمار ياسر كه به جاى وى امارت كوفه را داشت-چون ازين واقعه آگاه شد نامه‏يى به عمرنوشت و حالى را كه رفته بود باز نمود.خليفه در مسجد در اين باب با مسلمانان راى‏زد و سختى حال را بيان كرد و يارى خواست. پيشنهاد شد كه خليفه به سپاه شام ويمن و عمان و بصره بنويسد تا هر كدام سه يكى از عده خويش را به كوفه فرستد واين همه،به همراه سپاه كوفه به تلاقى دشمن روند.عمر اين سخن را پذيرفت آنگاه‏گفت اكنون كسى را فرمانده اين سپاه كنم كه طعمه اين قوم نباشد.پس نعمان بن مقرّن‏را كه در كسكر عامل خراج بود به امارت گزيد و فرمان داد كه اگر نعمان كشته شدحذيفة بن اليمان امير باشد و اگر حذيفه به قتل آمد جرير بن عبد اللّه.وقتى مسلمين آماده‏شدند كه آخرين ضربت را بر ايران وارد آورند از راه كوفه به داخل فلات آمدند.سردار ايران فيروزان-و به روايتى مردانشاه-نام داشت و ساز و برگ بسيارفراهم آورده بود با سپاه بسيار.دو لشكر در نزديك نهاوند در جنوب همدان خيمه‏زدند و يك چند در برابر يكديگر ماندند.اما ايرانيها در شروع جنگ اصرارى‏نداشتند و هر روز نيز به آنها از هر سوى كمك مى‏رسيد. مسلمين نگران شدند وبراى آن كه جنگ را آغاز كنند آوازه در افگندند كه خليفه در مدينه مرده است وسپاه عرب جنگ ناكرده بايد بازگردند.وقتى با اين خدعه اعراب آهنگ بازگشت‏كردند ايرانيها از سنگرها بيرون آمدند تا تازيان را دنبال كنند.اين اقدام سبب شدكه قوم پراكنده شوند و اعراب برگشتند و با آنها درآويختند.جنگى كه روى داد سه‏روز طول كشيد و از هر دو سوى عده زيادى كشته شد.نعمان در جنگ مقتول شدو حذيفه جنگ را دنبال كرد. ايرانيها شكست‏خوردند و فرار كردند.اهل نهاوند هم‏حصارى گشتند اما عاقبت راضى شدند به صلح.در جنگ غنيمت بسيار به چنگ‏مسلمين افتاد و از آن جمله بود گنج نخارگان از خزائن كسرى.فتح نهاوند-سال‏19 و به قولى 21 هجرى-را اعراب فتح الفتوح خواندند زيرا كه بعد از آن ديگرهيچ مقاومت منظم و متحدى در مقابل مسلمين صورت نگرفت.يزدگرد پادشاه برگشته بخت متوارى شد و نوميد و،شهرهاى ايران هم تقريبا بى‏دفاع يا در دنبال‏مختصر مقاومتى يك يك به دست مسلمين افتاد.چند سال بعد يزدگرد كه دنبال‏سرنوشت از شهرى به شهرى مى‏رفت و همه جا در جستجوى اميدى و پناهى مى‏گشت در مرو به تحريك مرزبان آنجا در آسيابى كشته شد و شهرهاى ايران اندك اندك به دست اعراب افتاد به جنگ يا به صلح. بدين گونه ايران و بيزانس در اندك‏مدت در مقابل اسلام تسليم شد.دعوت پيغمبر كه فرمانروايان اين دو كشور آن را بى‏اهميت گرفته بودند در قلمرو آنها انتشار يافت و وعده او كه گنج كسرى و ملك قيصر را به مسلمين مژده داده بود به انجام رسيد.

بى هيچ شك سرعت و ثباتى كه با فتوحات مسلمين همراه بود در تاريخ جهان‏سابقه نداشت.از اين رو بعضى آن را معجزه خدايى خواندند كه همه چيزها به تقدير ومشيت اوست.از نظر مورخ، اسلام بيشك معجزه‏يى همراه داشت اما اين معجزه‏آن بود كه درست به موقع خود ظاهر شو نه زودتر و نه ديرتر:در موقعى كه در عربستان‏بت پرستى و پراكندگى جز آن كه منجر شود به خدا پرستى و يگانگى هيچ راه ديگردر پيش نداشت و در بيرون عربستان هم دنياى ايران و بيزانس چنان از بيداد اقوياو اختلافات كاهنان در فشار بود كه در برابر نيروى اسلام مقاومتش ممكن نمى‏نمود.

تامل در جهات و اسباب فتوحات اعراب نيز از نظر مورخ اهميت تمام‏دارد.محرك عمده اعراب در اقدام به اين مهاجمات در درجه اول بى هيچ ترديدفقر و گرسنگى قوم بود.اين گرسنگى هم كه اخبار و قراين بسيار بر وجود آن گواه‏است تا حدى به سبب نقصان كشاورزى پيش آمده بود. خاصه كه از يك قرن پيش‏به سبب ضعف حكومت وضع آبيارى در جنوب جزيره خلل يافته بود و نفوس انسانى‏كه ناچار از يمن به حجاز مهاجرت كرده بودند در معرض تلف و خطر بودند و مدتهابود كه در جستجوى آب و گياه قبايل عرب را از هر جا به سوى مرزهاى فلسطين و شام‏و عراق و سواد مى‏راند.نشر اسلام و مجاهده در راه دين خدا هم محرك ديگر بودمخصوصا كه اين كار اعراب را از فكر ارتداد و اختلافات باز مى‏داشت و آنها رادر مقابل خطرهايى كه از جنگ ناشى مى‏شد-متحد و يكدل نگه مى‏داشت.بعلاوه‏جنگ مقدس بود و حتى كشته شدن در آن ثواب شهادت داشت و مژده بهشت.البته ضعف و فسادى كه در حكومت بيزانس و ايران پديد آمده بود نيز تاثير عمده‏يى‏داشت در آماده كردن قوم براى اين گونه مهاجمات.گذشته از اينها فكر غنيمت هم‏اعراب را دلير مى‏كرد و كسانى كه در جزيره خويش به سختى و گرسنگى خو كرده‏بودند براى به دست آوردن غنيمت از مرگ هم-كه خود به هر حال راحت بودروى گردان نبودند.از يك سوى در جزيره تعداد مسلمانان روز به روز مى‏افزود و داوطلب براى جهاد زياد مى‏شد و از سوى ديگر اعرابى كه در مجاورت مرزهامرزهاى عراق و شام-بودند و آنجا كارشان راهزنى و غارت بود مسلمانان رابه جنگهاى سرحدى مى‏كشانيدند.خليفه هم مسلمانان را به اين جنگها تشويق مى‏كرد تا هم شكمهاشان را سير بدارد هم كارى برايشان فراهم كند.البته شيوه جنگ‏كردن اعراب نيز با آنچه نزد روميها و ايرانيها متداول بود تفاوت داشت و براى‏مقابله با آنها دولتهاى پوشالى عرب-غسانيها در شام و لخميها در حيره-كه‏با شيوه جنگ و گريز عربى و با اسلحه آنها آشنا بودند وجودشان مفيدتر بود تالشكريان سنگين اسلحه ايرانى و بيزانسى.اما غسانيها ديگر قدرتى نداشتند;دولت‏حيره هم از چندى پيش برافتاده بود و اعراب سبك اسلحه كه تمام سلاحشان‏بار شترشان مى‏بود در مقابل سپاهيان سنگين اسلحه ايران و بيزانس به آسانى مى‏توانستند از شيوه جنگ و گريزخويش نتيجه بگيرند.با اين عوامل كه براى مسلمانان‏حاصل بود شور و شوق فرماندهان دلير و مساوات و عدالتى كه خليفه همه جا مراقب‏اجراى آن بود اعراب را در اين فتوحات كمك مى‏كرد و از اين رو بود كه هنوز ربع‏قرنى از هجرت پيغمبر نگذشته،بانگ اذان و نام محمد ص از فراز مناره‏ها و منبرها درشرق و غرب دنياى عرب بلند شده بود و حتى در عهد خلافت عثمان و على نيز باآن همه پريشانيها اين پيشرفتها دوام داشت.

پى‏نوشتها:


 

بلاذرى انساب الاشراف 340-339