روز شمار تاريخ اسلام ، جلد دوّم : ماه صفر

سيّد تقى واردى

- ۳ -


د - چگونگى قيام

از برخى روايات به دست مى آيد كه شيعيان و دوستداران اهل بيت عليهم السّلام در كوفه با آگاهى از روحيه مبارزه جويى زيدبن على عليه السّلام و مخالفت پنهان و آشكار او با دستگاه خلافت بنى اميه ، از او دعوت كردند كه از مدينه به كوفه رفته و رهبريت قيام ضد اموى را بر عهده گيرد.
زيد با برادر بزرگوارش امام محمدباقر عليه السّلام در اين باره مشورت كرد. امام عليه السّلام وى را از زود هنگام بودن قيام و بى نتيجه بودن آن ، باخبر كرد.(54)
به همين جهت ، زيد به احترام نظر امام و برادرش امام محمّد باقر عليه السّلام در حيات آن حضرت ، اقدام به قيام و مبارزه نكرد.
اما چند سال پس از شهادت امام محمدباقر عليه السّلام ، كه زورگويى ها و رفتارهاى تبعيض آميز عامل خليفه در مدينه غيرقابل تحمل شده بود، زيد به شام رفت تا از دست وى در نزد هشام بن عبدالملك شكايت نمايد. ولى هشام ، نه تنها به شكايت هاى زيد اعتنايى نكرد، بلكه او را از شام بيرون نمود.
اين امر سبب گرديد كه زيد، تصميم نهايى خود را بگيرد و به سوى كوفه رهسپار گردد تا در جمع مبارزان اين شهر با دستگاه خلافت به مبارزه و قيام برخيزد.
وى پس از آن كه وارد كوفه شد، مردم اين شهر را به طور پنهانى به مبارزه دعوت كرد و عده اى به او پيوستند ولى زيد تعداد آنان را براى يك مبارزه كافى نمى دانست . به همين جهت پس از چهار ماه اقامت در كوفه ، تصميم به خروج از اين شهر گرفت تا به مدينه برگردد. اما مخالفان بنى اميه و شيعيان كه از تصميم او آگاهى يافته بودند، به سراغش رفته و او را در قادسيه يافتند و از وى درخواست كردند كه به كوفه برگردد و آنان او را به طور جدى يارى خواهند داد ونيروى رزمى و تجهيزات جنگى لازم را برايش فراهم خواهندكرد.
زيدبن على عليه السّلام دوباره به كوفه برگشت و به مدت ده ماه در اين شهر اقامت نمود و دو ماه از آن را به بصره رفته و مردم اين منطقه را نيز به مبارزه دعوت كرد.
تشكيلات و نيروسازى زيد چنان با برنامه و پنهان كارى پيش مى رفت كه يوسف بن عمر، استاندار كوفه با تمام تلاشى كه به كار مى بست ، اطلاعات چندانى از او به دست نمى آورد. تا اين كه هشام ، نامه اى به استاندار كوفه نوشت و او را از خطر قريب الوقوع زيد بن على عليه السّلام با خبر گردانيد.
يوسف بن عمر از آن زمان ، حساس تر شد و با تمام تلاش در پى يافتن زيد برآمد. زيدبن على عليه السّلام با ارسال نمايندگانى به برخى از شهرهاى ديگر، مانند مدائن ، بصره ، واسط، موصل ، خراسان ، رى و جزيره ، شيعيان اين مناطق را به قيام ضد اموى دعوت كرد.
تنها در كوفه پانزده هزار نفر با او بيعت كرده و اعلان آمادگى مبارزه نمودند.
در ميان بيعت كنندگان ، فرقه هاى مختلف فقهى و كلامى اهل سنت و پيروان اهل بيت عليهم السّلام حضور داشتند و همگان در مبارزه بر ضد امويان هم راءى شده بودند.
يوسف بن عمر براى يافتن زيد، اقدام به كارهاى مختلفى نمود و فضاى كوفه را بسيار تيره و تار كرد. همين امر سبب گرديد كه زيدبن على عليه السّلام يك هفته زودتر از موعد مقرر قيامش را آغاز نمايد. بدين جهت تعداد كمى از بيعت كنندگان توانستند خود را به زيد رسانيده و در ركاب او حاضر شوند.
زيد در روز اول صفر سال 120 قمرى (به روايتى 121 و به روايتى ديگر 122) با شعار ( يا منصور امت امت ) كه شعار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در جنگ بدر بود، قيام خود را آغاز كرد. تعداد ياران او از 220 تا 500 تن تجاوز نمى كرد. آنان كه با سپاهيان يوسف بن عمر و سپاهيانى كه از شام آمده بودند به جنگ و گريز پرداختند. درگيرى ميان طرفين ، دو روز ادامه يافت . تعداد زيادى از سپاهيان شامى به دست ياران زيد كشته و زخمى شدند.
با اين كه ياران زيد نسبت به شاميان و سپاهيان يوسف بن عمر بسيار اندك بودند، در عين حال ، دو روز مبارزه را با سرافرازى به پيش بردند.
اما در گرماگرم نبرد تيرى به پيشانى زيدبن على عليه السّلام اصابت كرد و او را از كار انداخت . يارانش با فرارسيدن شب ، پراكنده شده و تعداد اندكى از آنان ، بدن نيمه جان وى را در خانه يكى از شيعيان مخفى كرده و براى درمانش پزشكى آوردند. پزشك پس از تلاش زياد، چاره اى جز بيرون آوردن پيكان تير از پيشانى زيد نديد. اما همين كه تير را بيرون آورد، روح شريفش از بدن مفارقت كرد و به لقاءالله پيوست .
ياران و فرزندان او، بدنش را در جويى دفن نموده و بر روى آن آب روان جارى كردند.
از زيدبن على عليه السّلام در هنگام شهادتش ، چهل و دو سال گذشته بود.(55)
بازماندگان سپاه زيد و فرزندان او، از جمله يحيى بن زيد، پس از دفن بدن وى ، پراكنده شده و بسيارى از آنان ، توانستند از كوفه گريخته و به شهرهاى ديگر روند.
يوسف بن عمر كه براى پيداكردن جسد زيد، جايزه مهمى تعيين كرده بود، با راهنمايى يكى از آنانى كه شاهد دفن وى بود، مدفن او را پيداكرد و پس از نبش قبر، سرش را از بدن جدا كرد و براى هشام بن عبدالملك در شام فرستاد و بدنش را در محله كناسه كوفه به دار آويخت .
به همراه زيد، بدن برخى از ياران نزديك او چون نصربن خزيمه ، معاوية بن اسحاق و زيادبن عبدالله فهرى نيز به دار آويخته شد.
بدين ترتيب ، قيامى كه مى رفت ريشه ظلم و تجاوز را در جامعه اسلامى ، به ويژه در منطقه عراق به خشكاند و نهال عدالت اسلامى را بارور كند، به دست دژخيمان خليفه اموى به شكست و نابودى كشيده شد.
اين واقعه ، به همان صورتى كه امام محمدباقر عليه السّلام و امام جعفرصادق عليه السّلام پيش گويى و پيش بينى كرده بودند، واقع گرديد.
به دستور دستگاه خلافت جسد زيد و يارانش بر بالاى چوبه هاى دار باقى مانند و براى پاسدارى از آن ها، چهارصد نفر را ماءمور كردند.
پس از گذشت چهار سال كه يحيى فرزند زيد در خراسان قيام كرد و به شهادت رسيد و سرش را نزد وليدبن يزيد (دهمين خليفه امويان ) در شام بردند، وى دستور داد تا جسد زيد را آتش زده و خاكسترش را بر باد دهند.(56)
خبر شهادت زيد بن على عليه السّلام و يارانش در كوفه ، موجب بيدارى مردم و سرآغاز قيام هاى مختلف آنان گرديد. امام صادق عليه السّلام هنگامى كه از شهادت زيد با خبر شد، بسيار ناراحت و اندوهناك گرديد و در مرگ او بسيار گريست . آن حضرت به مبلغ هزار دينار در ميان خانواده هايى كه در يارى زيد، خسارت ديده و يا كسان خويش را از دست داده بودند، تقسيم كرد. از جمله به خانواده عبدالله بن زبير، برادر فضيل رسّان مبلغ چهار دينار رسيد.(57)

پنجم صفر سال 61 هجرى قمرى

شهادت حضرت رقيه بنت الحسين عليه السّلام در شام

گرچه اكثر مورخان و سيره نگاران درباره دختران امام حسين عليه السّلام تنها در سكينه و فاطمه عليهماالسلام اتفاق نظر دارند و حضور آنان در واقعه كربلا و پس از ماجراى كربلا را بيان كرده اند وليكن برخى از مورخان ، دختران ديگرى نيز براى امام حسين عليه السّلام برشمردند كه معروفترين آنان حضرت رقيه (س ) است .
حضرت رقيه (س ) دختر اباعبدالله الحسين عليه السّلام ، چهار يا سه سال پيش از واقعه كربلا (ميان سال هاى 57 و 58 هجرى قمرى ) در مدينه منوره ديده به جهان گشود. نام مادرش در منابع تاريخى به درستى بيان نشده است . گويا مادرش ( ام الولد ) امام حسين عليه السّلام بوده است .
به هر تقدير، هنگامى كه امام حسين عليه السّلام از مدينه منوره هجرت كرد و به سوى مكه معظمه و از آن جا به كربلا روان گرديد، اين دختر چهارساله نيز بسان ساير فرزندان آن حضرت ، در اين سفر بزرگ حضور داشت و تمام رنج ها و سختى هاى ايام هجرت و دورى از وطن و ناملايمات زندگى را تحمل كرد.
وى پس از شهادت امام حسين عليه السّلام به همراه ساير بازماندگان واقعه كربلا، به اسارت سپاه يزيد درآمد و از كربلا به كوفه و از كوفه به شام برده شد. پس از چند روز اقامت در شام و مشاهده سنگدلى هاى يزيد و يزيديان ، و تحمل سخت ترين ايام اسارت ، در دمشق وفات يافت .
از اين كه وفاتش در ماه صفر سال 61 هجرى قمرى واقع شده است ، ترديدى در آن نيست . ولى در اين كه چه روزى از ماه صفر بوده است ، اطلاع دقيقى به دست نيامده است . تنها برخى از تقويم هاى رايج ، پنجم صفر را روز وفات آن حضرت بيان كرده اند.
در اين جا مناسب است آن چه را كه مرحوم شيخ ‌عباس قمى در منتهى الا مال از كتاب ( كامل بهايى ) درباره اين دختر خردسال امام حسين عليه السّلام نقل كرده است ، بيان كنيم :
زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى ، حال مردانى كه در كربلا شهيد شده بودند، بر پسران خود و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هركودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است بازمى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهارساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين عليه السّلام كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست . يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و حال تفحص كرد. خبر بردند كه حال چنين است . آن لعين در حال گفت كه بروند و سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدس را بياوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند. پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست !
آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد.(58)
معروف است كه حضرت رقيه در خرابه شام از دنيا رفت . مزار اين مخدره در حال حاضر در يك بازارچه قديمى دمشق كمى دور از مسجد اموى قرارگرفته است و عاشقان حرم حسينى به زيارتش مى شتابند.(59)

هفتم صفر سال 128 هجرى قمرى

ميلاد مسعود امام موسى كاظم عليه السّلام ، امام هفتم شيعيان

امام موسى كاظم عليه السّلام در هفتم صفر سال 128 هجرى قمرى در اءبوا(محلى ميان مكه و مدينه ) ديده به جهان گشود و با نور خود جهان هستى را روشن كرد.
پدرش امام جعفر صادق عليه السّلام امام ششم شيعيان ، و مادرش حميده بربريه ، معروف به حميده مصفاة است .
امام موسى بن جعفر عليه السّلام ملقب به كاظم ، صابر، صالح ، امين و عبد صالح است و كنيه شريف او، ابوابراهيم ، ابوالحسن و ابوعلى است كه در ميان محدثان به ابوالحسن اوّل معروف است .(60)
امام كاظم عليه السّلام در مكتب علمى و معنوى پدرش امام جعفرصادق عليه السّلام پرورش يافت و در ميان علويان كه نخبگان امت اسلام و پاك ترين ريشه هاى انسانى بودند، به بزرگى و شرافت نايل آمد. به طورى كه پس از شهادت پدرش ‍ امام جعفرصادق عليه السّلام در شوال 148 قمرى ، به مقام عظماى ولايت و امامت رسيد و اكثر ياران و اصحاب پدرش به امامتش اقرار و اعتراف كردند.
امام كاظم عليه السّلام در عصر حكومت مروان بن محمداموى (معروف به مروان حمار) كه آخرين خليفه امويان بود، به دنيا آمد و در آن زمان جنبش عظيمى بر ضد امويان ، جهان اسلام را فراگرفته بود و سرانجام در محرم سال 132 قمرى با كشته شدن مروان حمار، حكومت 98 ساله امويان به پايان آمد و بنى عباس كه شاخه اى از هاشميان بودند، حكومت مسلمانان را به دست گرفتند. آنان گرچه قيام خويش را با عنوان ( الرّضا من آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله ) آغاز كرده و به پيروزى رسانيده بودند ولى پس از به دست گرفتن قدرت ، علويان را كه تنها بازماندگان خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بودند، از سياست و حكومت به كنارى نهادند.
بنى عباس ، به ويژه منصوردوانقى (دومين خليفه عباسى ) مبارزه بى امانى با سادات حسنى و سادات حسينى در پيش گرفتند و چون آنان را رقيبان اصلى و جدى خود مى دانستند، تلاش كردند تا آنان را به طور كلى ريشه كن نمايند.
امام موسى كاظم عليه السّلام در مدت عمر شريف خويش ، علاوه بر حكومت مروان بن محمداموى ، حكومت ستم گرانه پنج تن از عباسيان (يعنى : سفاح ، منصور، مهدى ، هادى و هارون ) را تحمل كرد.
آن حضرت چند بار در عصر مهدى ، هادى و هاروى از مدينه به بغداد فراخوانده شد و مورد آزار و شكنجه هاى حكومتى قرارگرفت .
امام موسى كاظم عليه السّلام در 20 سالگى به امامت رسيد. مدت امامت آن حضرت ، 35 سال بود و امامت آن حضرت مصادف بود با خلافت و حكومت هاى پى درپى منصور، مهدى ، هادى و هارون الرشيد.
آن حضرت جمعا به مدت 14 سال ، به روايتى 7 سال و به روايت ديگر 4 سال از عمر شريف خود را در زندان هاى عباسيان گذرانيد.
سرانجام در 55 سالگى ، در بيست وپنجم رجب سال 183 قمرى در زندان سندى بن شاهك در بغداد، به دستور هارون مسموم گرديد و بر اءثر اين مسموميت به شهادت نايل آمد.
بدن شريف آن حضرت را پس از شهادت ، از زندان بيرون آورده و در مقابر قريش در حوالى بغداد، كه هم اكنون معروف به كاظمين است ، دفن نمودند.(61)
صاحب كشف الغمه ، در توصيف امام هفتم شيعيان چنين آورده است :
او، پيشوايى كبيرالقدر، عظيم الشاءن و كثيرالتهجد بود. در اجتهاد، تلاش فراوان و در عمل كوشش تمام مى نمود. كرامت هايش براى همگان مشهود بود. در عبادت هايش مواظب طاعات بود. در شب ، بيدار و به سجده و عبادت مى پرداخت و در روز، روزه دار بود و تصدق مى كرد. به خاطر بردبارى زياد و بخشش از خطاكاران ، به كاظم (فروبرنده خشم ) معروف گرديد. در برابر بدى ها، نيكى مى كرد و از جنايت جنايت كاران مى گذشت . به خاطر كثرت عبادت ، عبدصالح خوانده شد. در عراق به باب الحوائج الى الله معروف گرديد و برآورده شدن نيازها و حاجت هاى توسل جويان به كرامت ها و مقام هاى وى بستگى تمام يافت و عقل در آن امور به حيرت و علم به حيرانى افتاد. به همين جهت ، عقل و علم حكم مى كنند كه او در نزد پروردگار داراى مقام و قدم صدق است و اين ، هم چنان تداوم دارد.(62)

اَلسّلامُ عَليك يا بابَ الحَوائج الى اللّه ، يا حُجّة اللّه عَلى خَلقِه ، يا مَولاىَ مُوسَى بن جَعفر (عَلَيه وَ على آبائه الطّاهرين وَ على اءبنائه المَعصُومين آلاف التحية و السّلام ) و رحمة الله و بركاته .

هشتم صفر سال 35 هجرى قمرى

وفات سلمان فارسى در مدائن

سلمان فارسى از شخصيت هاى اسلامى بلندآوازه و از صحابه معروف پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله است .
وى با اين كه ايرانى نژاد است در ميان عرب ها و مسلمانان حجاز كه غالبا عرب نژاد بودند، به مقامى رفيع و مرتبه اى بلند دست يافت . در اين جا، شمه اى از شخصيت و زندگى وى را به اختصار بيان مى كنيم :

الف - شخصيت سلمان

1 - برخودارى از دانش و معرفت
در سال اول هجرى ، هنگامى كه پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله ميان هر دو نفر از مسلمانان مهاجر و انصار پيمان برادرى برقرار نمود، ميان سلمان و ابودردا (عويمربن زيد) نيز عقد اخوت بست و در اين ماجرا به سلمان فرمود: يا سلمان اءنت من اءهل البيت و قد آتاك الله العلم الاوّل و الا خر و الكتاب الاوّل و الكتاب الا خر؛ اى سلمان ، تو از اهل بيت ما هستى و خداى سبحان به تو دانش نخستين و واپسين را عنايت كرده است و كتاب اوّل (نخستين كتابى كه بر پيامبران الهى نازل شده بود) و كتاب آخر (قرآن مجيد) را به تو آموخته است .(63)
ابوالبحترى روايت كرد: از حضرت على عليه السّلام درباره شخصيت سلمان فارسى پرسش شد، آن حضرت فرمود: تابع العلم الاوّل و العلم الا خر و لايدرك ما عنده ؛ سلمان ، به دست آورنده و پيروى كننده دانش نخست و دانش واپسين (يعنى تمامى معارف ) بود و آن چه در نزد اوست ، بر ديگران پنهان مانده است .(64)
سلمان فارسى به حذيفة بن يمان كه از دوستان وى بود، درباره دانش و معرفت ، چنين سفارش كرد: يا اءخا بنى عبس ، انّ العلم كثير و العمر قصير فخذ من العلم ما تحتاج اليه فى اءمر دينك ودع ما سواه فلا تعانه ؛ اى برادر طايفه بنى عبس ، بدان كه دانش ، بسيار است و عمر انسان كوتاه ، پس به مقدارى كه در امر دين ات به آن نياز دارى ، به دست آور و مابقى را رهاكن و خود را در تحصيل آن به خستگى نينداز.(65)
روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله اين آيه را تلاوت كرد: وَ اِن تَتَوَلَّوا يَستَبدِل قَوما غَيرَكُم ثُمَّ لايَكونُوا اَمثالَكُم ؛(66) اگر شما عرب ها روى از اسلام برتابيد، خداوند مردمى را جانشين شما گرداند كه از شما نيستند و چون شما رفتار نخواهند كرد!
اصحاب آن حضرت پرسيدند: اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، آن مردم كيانند كه جانشين عرب ها مى گردند؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله دست بر دوش سلمان نهاد و فرمود: اين مرد و قوم اويند.
سپس افزود: به خدايى كه جانم در دست اوست ، اگر ايمان را به ثريا آويزند، سرانجام مردمى از فارس آن را دريابند.(67)
2 - پيش گويى رويدادها
وى در روزگارانى پيش از واقعه كربلا، اين رويداد عظيم عالم اسلام را پيش بينى و پيش گويى كرده بود و اصحاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را به يارى خاندان آن حضرت در حوادث و رويدادها تشويق مى نمود.
زهيربن قين كه يكى از ياران فداكار امام حسين عليه السّلام و از فرماندهان ارشد حسينى در واقعه كربلا است ، روايت كرد: من در نبرد مسلمانان با روميان شركت داشته و در تصرف شهر ( بلنجر ) از بلاد روميان حضور داشتم . در آن نبرد تعدادى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله نيز حضور داشتند. پس از فتح اين شهر شنيدم كه سلمان فارسى مى گفت : آيا به فتحى كه خدا نصيبتان كرد، خوش حال و خشنوديد؟ در حالى كه شما، آن هنگامى كه جوانان آل محمد صلّى اللّه عليه و آله را يافته و به آنان مى پيونديد، به خاطر كشته شدن با آنان بيشترين خوش حالى و خشنودى را خواهيد داشت .(68)
به همين جهت بود، هنگامى كه زهيربن قين در ميان راه مكه و كوفه با امام حسين عليه السّلام و هدف هاى او آشنا گرديد، سر از پا نمى شناخت و پيوسته در ركابش حضور داشت و با دشمنانش مبارزه اى بى امان نمود و در اين راه جام شهادت نوشيد.
هم چنين سلمان فارسى از بسيارى از رويدادهايى كه در عصر امويان و عباسيان به وقوع پيوست ، از قبل پيش گويى كرد و در اين موارد كتب تاريخ و سيره بيان گرديده است و از بازگو كردن آن ها در اين جا خوددارى مى كنيم .
3 - زهد و ساده زيستى
سلمان فارسى چه در حيات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و چه پس از رحلت آن حضرت ، هم چنين وى چه در ايامى كه در مدينه ساكن بود و چه در ايامى كه به حكومت مدائن منصوب شده بود، هميشه زندگى بى آلايش و ساده اى داشت . آن چه از بيت المال به عنوان حقوق سالانه به او مى رسيد، صدقه مى داد و خود با بافت زنبيل و دست رنج هاى خود معيشت مى نمود. هيچگاه مقام و منزلتش و يا حكومتى كه به وى واگذار شده بود، ذره اى وى را به عافيت طلبى و رفاه گرايى سوق نداد.
حتى آن هنگامى كه به حكومت مدائن رسيد، با روش هاى ساده زيستى و قناعت پيشه گى خويش ، محرومان و مستمندان را به زندگى اميدوار مى كرد و با آنان همراه و همراز مى گرديد. به همين جهت مورد سرزنش خليفه وقت ، عمربن خطاب قرارگرفت . او در پاسخ خليفه چنين نوشت : گفته بودى كه من حكومت خدا را ضعيف و سست كرده و خود را خوار گردانيده و خدمت كار مردم نموده ام به حدى كه اهالى مدائن نمى دانند كه من امير آن هايم ! پس مرا به منزله پلى گردانيده اند كه بر من مى گذرند و بارهاى خود را بر دوش من مى گذارند! و نوشته بودى كه اين ها باعث سستى سلطنت خدا مى شود! پس بدان كه ذلت در اطاعت الهى ، دوستداشتنى تر است در نزد من از عزت در معيصت و نافرمانى خدا و تو خود مى دانى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تاءليف دل هاى مردم مى نمود و به ايشان نزديكى مى جست و مردم هم به سوى او تقرب مى جستند...(69)
به اين ترتيب وى ، خليفه وقت را به سنت هاى فراموش شده رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله تذكر داد كه مردمى بودن و با آنان و همچون آنان زندگى كردن ، نه تنها مغاير با زمامدارى نيست بلكه لازمه حكومت الهى و مردمى است و از سنت هاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است .
زاذان از سلمان فارسى روايت كرد كه روزى عمربن خطاب به سلمان گفت : اى سلمان ! آيا من پادشاه هستم يا خليفه ؟
سلمان پاسخ داد: آن چه را از سرزمين هاى مسلمانان گردآورى مى كنى ، چه اندك و چه فراوان ، حتى كم تر از يك درهم ، اگر آن را در غير حق هزينه نمايى ، در اين صورت پادشاه خواهى بود و خليفه نيستى !
عمر از گفتارش پند گرفت .(70)
در قناعت پيشه گى و ساده زيستى سلمان ، همين بس كه گفته اند: پس از درگذشت سلمان ، دانسته شد تمام دارايى او بيش از پانزده دينار ارزش نداشت .
4 - مشاور رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در جنگ خندق
در سال پنجم هجرى يهوديان مقيم حجاز با اهالى قريش مكه و عرب هاى باديه نشين هم پيمان شده و براى از ميان بردن اسلام به مدينه منوره كه محل حكومت اسلامى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود يورش آوردند.
اين خبر چون به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد، بى درنگ شوراى دفاعى تشكيل داد و از صحابه صاحب راءى و فرماندهان ارشد نظامى سپاه اسلام ، در اين باره نظر خواهى كرد و با آنان به مشورت پرداخت . نظرات و پيشنهادهاى گوناگونى ارائه شد ولى هيچ كدام مورد پذيرش پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قرارنگرفت . تا اين كه سلمان فارسى ، پيشنهاد ايجاد كانال و خندق در اطراف شهر مدينه را مطرح كرد. وى گفت : ايرانيان هرگاه با سپاه عظيم دشمن مواجه شده و ياراى مقابله با آنان را نداشتند، در شهر سنگر زده و اطراف شهر را كانال هايى به وجود آورده و از عبور دشمن جلوگيرى مى كردند و از اين طريق ، دشمن را وادار به عقب نشينى مى نمودند.
در اين هجوم نيز سپاه دشمن بى شمار است و جنگيدن ما با آنان در خارج شهر، موجب تلفات سنگينى براى سپاه اسلام و مسلمانان مدينه مى گردد و اگر در داخل شهر باقى بمانيم و از خانه ها و برج ها محافظت كرده و با دشمن درگير گرديم ، ياراى مقابله با آنان را نداشته و جلوى ترك تازى ها و طمع ورزى هاى آنان را نمى توانيم بگيريم و در نتيجه ، متحمل تلفات و خسارت هاى جبران ناپذيرى خواهيم شد.
بدين جهت پيشنهاد مى گردد كه در اطراف شهر مدينه ، آن جاهايى كه نفوذپذير است ، كانال هايى حفر كرده و از رخنه دشمن جلوگيرى كنيم . و در پى كانال ها، سنگرهاى دفاعى خويش را به وجود آورده و از طريق آن ها، دشمنان را با سنگ ، تير و نيزه مورد هدف قرار داده و از پيش روى آنان جلوگيرى نماييم و بدين وسيله آنان را مستاءصل و زمين گير كنيم تا اين كه مجبور به عقب نشينى گردند.
پيشنهاد سلمان ، علاوه بر پذيرش و استقبال رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مورد تصويب عمومى قرار گرفت و مبناى دفاع مدبرانه مسلمانان در برابر هجوم دشمنان در جنگ احزاب قرار گرفت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به همراه گروهى از ياران خود، موارد آسيب پذير اطراف شهر مدينه را بررسى كرده و محل حفر كانال ها را با خط مخصوصى معين كردند. قرار شد از ( اُحد ) تا ( راتج ) را كانال زده و براى برقرارى نظم ، هر چهل ذراع به ده نفر از اهالى مدينه واگذار گردد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، نخستين كلنگ را خود به زمين زد و مشغول كندن شد و امام على عليه السّلام خاك ها را بيرون مى ريخت .
به هر تقدير با پيشنهاد خردمندانه سلمان و فرماندهى بى مانند پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و رشادت و دليرى حضرت على عليه السّلام در نبرد با مشركان ، مدينه منوره از هجوم دشمن در امان ماند و دشمن با سرافكندگى و تحمل خسارات و تلفات ، ناچار به عقب نشينى شد.(71)
5 - رابطه و علاقه طرفينى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندان آن حضرت
سلمان فارسى ، سال هاى دراز در پى حقيقت و يافتن پيامبر موعود بود و سرانجام گمشده خود را در شخص پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله يافت . از آن روز تمام عشق و محبت خود را متوجه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندانش ، به ويژه اميرمؤ منان عليه السّلام و خانواده گرامى اش نمود. هيچ گاه راضى نمى شد كه از آنان دور شده و يا ذره اى از محبت و دوستى خويش را نسبت به آنان كاهش دهد. حتى آن هنگامى كه مهاجر و انصار، هم دست شده و پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، خلافت اسلامى را غاصبانه از اميرمؤ منان عليه السّلام ربودند و آن حضرت و همسر گرامى اش حضرت فاطمه زهرا(س ) را در اذيت و آزار قرار دادند، لحظه اى از آن بزرگواران جدا نشد.
وى از جمله كسانى بود كه خواهان خلافت حضرت على عليه السّلام پس از رحلت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله بنا به سفارش آن حضرت بود. هم چنين وى اعتقاد راسخ داشت بر اين كه اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام ، نخستين مردى است كه به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله ايمان آورد و آيين مسلمانى را برگزيد.(72)
سلمان با اين كه در حيات خود، حكومت و خلافت حضرت على عليه السّلام را درك نكرده و پيش از خلافت آن حضرت و امامت امامان بعدى ، رحلت كرده بود، در عين حال ، عارف به مقام آنان و معتقد به امامت امامان معصوم عليهم السّلام از ذريه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و از نسل اميرمؤ منان عليه السّلام بود.
اصبغ ‌بن نباته (از ياران اميرمؤ منان (ع ) ) كه در لحظات واپسين زندگى سلمان در نزد وى در مدائن حاضر بود، روايت كرد كه سلمان در آخرين نفس هاى خود دست هاى خويش را بلند كرد و گفت : يا من بيده ملكوت كلّ شيئٍى و اليه يرجعون ، و هو يجير و لايجار عليه ، بك آمنت ، و عليك توكلت ، و بنبيّك اءقررت ، و بكتابك صدّقت ، و قد اءتانى ما وعدتنى ، يا من لايخلف الميعاد، فلقنى بجودك ، و اقبضنى الى رحمتك ، و انزلنى الى دار كرامتك فانّى اءشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لاشريك له و اءشهد انّ محمّدا عبده و رسوله ، و انّ عليا اميرالمؤ منين و امام المتّقين و الا ئمّة من ذرّيته اءئمّتى و سادتى .(73)
اين روايت نشان مى دهد كه سلمان فارسى تا آخرين لحظات عمرش به امامت حضرت على عليه السّلام و ساير امامان معصوم (ع ) معتقد بوده و نسبت به آنان ، معرفت كامل داشت .
از سوى ديگر، سلمان هميشه مورد محبت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و خاندانش قرارداشت و اين رابطه و علاقه ، طرفينى و متقابل بود. به همين جهت ، سلمان ايرانى نژاد و عجم زاده ، به مقام منيع و منزلت رفيع وابستگى به خاندان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نايل گرديد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره وى فرموده است : سلمان منّا اهل البيت .
واقدى (متوفاى 207 ق ) در المغازى گفته است : پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان مدينه (اعم از مهاجر و انصار) با روحيه شاد و قوى به كندن خندق ادامه مى دادند. سلمان فارسى نيز در آن جمع تلاش فراوان داشت و به خاطر توانايى بالا و آزمودگى كار كندن خندق ، مورد توجه مسلمانان بود. وى كار ده تن از مردان عرب را انجام مى داد. به همين جهت هر دسته اى از آنان ، مى گفت : سلمان از ما باشد!
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله پس از باخبر شدن از اختلاف آنان ، فرمود: سلمان رجلٌ منّا اءهل البيت ؛ سلمان ، مردى از ما اهل بيت است .(74)
از امام على بن ابى طالب عليه السّلام روايت شد، كه حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله فرمود: براى هر پيامبرى هفت رفيق و يار است ولى براى من چهارده تن مى باشند.
از حضرت على عليه السّلام پرسيدند: يا اميرمؤ منان عليه السّلام ، آن چهارده تن كيانند؟
حضرت فرمود: آنان عبارتند از: من ، دو فرزندم (حسن و حسين )، حمزه ، جعفرطيار، مصعب بن عمير، بلال ، سلمان ، عمار، عبدالله بن مسعود و...(75)
در اين روايت ، سلمان فارسى از نزديك ترين ياران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از خواص آن حضرت ، در كنار شخصيت هايى چون اميرمؤ منان عليه السّلام و جعفرطيار و حمزه سيدالشهداء قرار گرفته است .
اين حديث ، مقام بلند سلمان فارسى و نزديكى وى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و اهل بيت عصمت عليه السّلام را نشان مى دهد.
6 - دوست خدا
از پيامبراكرم صلّى اللّه عليه و آله روايت شد: روح الا مين بر من نازل گرديد و به من گفت كه خداى متعال ، چهار تن از صحابه مرا دوست دارد.
از آن حضرت پرسيدند: يا رسول الله صلّى اللّه عليه و آله ، آن چهار تن كيانند؟
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آنان عبارتند از: على ، سلمان ، ابوذر و مقداد.(76)
هم چنين قنبر از اميرمؤ منان عليه السّلام و آن حضرت از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرد: آگاه باشيد كه بهشت برين ، مشتاق چهار تن از ياران من است . خداوند سبحان به من دستور داده است كه آنان را دوست داشته باشم .
در اين هنگام ، تنى چند از صحابه مانند صهيب ، بلال ، طلحه ، زبير، سعد بن اءبى وقاص ، حذيفه و عمارياسر به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نزديك شده و از آن حضرت پرسيدند: اى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، آن چهار تن كيانند؟ به ما نيز بشناسان تا ما هم آنان را دوست داشته باشيم .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اى عمار، تو همانى كه خداوند سبحان ، شناخت منافقان را به تو عنايت كرد. اما آن چهار نفر عبارتند از: اوّل : على بن ابى طالب عليه السّلام ، دوّم : مقدادبن اسود، سوّم : سلمان فارسى و چهارم : ابوذرغفارى .(77)
آرى ، سلمان فارسى به چنان مقامى مى رسد كه دوست خدا و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله مى گردد و بهشت مشتاق او مى شود.
از اين مسلمان ايرانى و يا ايرانى مسلمان ، هر آن چه گفته شود، باز نيز ناگفته هايى باقى مى ماند و حق او ادا نمى گردد.

ب - زندگى نامه سلمان

ابن عساكر در تاريخ دمشق ، گفت : سلمان فارسى ، مكنّى به ابوعبداللّه ، از اهالى رامهرمز (در استان خوزستان ) و يا از اهالى اصفهان ، از روستايى به نام ( جى ) بود و پدرش در اين روستا كشاورزى مى كرد و بر كيش زرتشتيت قرار داشت . سلمان نيز بر همين كيش بود، تا اين كه به مسيحيت تمايل پيدا كرد و مسيحى شد و پس از چندى با يهوديت آشنا شد و اين دين را پذيرفت . آن گاه به مدينه رفت و برده مردى از يهوديان قرار گرفت . هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به اين شهر هجرت كرد، سلمان به نزد آن حضرت آمد و مسلمان شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با مولاى او قراردادى بست بر اين كه سلمان كار كند و از درآمدهاى خويش ، خود را آزاد كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و مسلمانان مدينه او را كمك كردند تا اين كه بهاى خويش را به يهودى پرداخت و آزاد گرديد. وى در خلافت عثمان ، در مدائن وفات يافت .(78)
ابن عساكر در جاى ديگر از محمدبن سعد روايت كرد: سلمان فارسى مكنّى به ابوعبدالله است . وى در هنگام آمدن رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به مدينه ، مسلمان شد و پيش از آن ، كتب آسمانى را مطالعه مى كرد و به دنبال دين (دين موعود در عهدين ) بود. وى برده قومى از يهوديان بنى قريظه قرارگرفت كه با عقد مكاتبه و يارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خود را از دست آنان رهانيد و پس از آزادى به بنى هاشم ملحق شد و نخستين جنگى كه در آن حضور يافت ، جنگ خندق بود و در خلافت عثمان بن عفان در مدائن بدرود حيات گفت .(79)
نام وى پيش از اسلام ، مابه ،فرزند يوذخشان بود و در حدود 250 سال عمر نمود و گفته شد كه بيش از اين عمر كرد و جانشين حضرت عيسى عليه السّلام را درك نمود.(80)
مؤ لف شهير ( اُسدالغابة )، زندگى نامه سلمان را از ابن عباس به تفصيل نقل كرده است كه خلاصه آن چنين است : وى از اهالى روستاى ( جى ) از توابع اصفهان بود و پدرش دهقان تلاشگر و از پيروان دين زرتشتى در اين روستا بود و به خاطر علاقه و محبت زياد به فرزندش سلمان ، او را از كار بازمى داشت و خدمت كار آتشكده زرتشتيان نمود. اما سلمان با مسيحيان منطقه خود آشنا شد و به كيش مسيحيت درآمد. ولى با مخالفت شديد پدرش مواجه گرديد. پدرش براى جلوگيرى سلمان از پيوستن به مسيحيان ، وى را در بند نمود و در خانه خويش زندانى كرد. سلمان از مسيحيان يارى جست و از بند و زندان پدر رها شد و به سوى شام هجرت كرد. در آن جا با مسيحيت آشنايى بيشترى پيدا كرد و در كنار اسقف شام به خدمت كارى اين دين پرداخت . پس از درگذشت بزرگ مسيحيان در شام ، به موصل رفت و پس از مدتى به ( عموريه ) نقل مكان كرد و در اين مدت نيز به مسيحيت و مسيحيان خدمت مى كرد و هم درباره اين دين الهى ، تحقيق و تفحص بيشترى به عمل مى آورد. پس ‍ از درگذشت بزرگ مسيحيان عموريه ، به همراه گروهى از عرب هاى طايفه بنى كلب به شبه جزيره عربستان هجرت كرد و عرب ها ناجوانمردانه وى را در وادى القرى به مردى از يهود فروختند. چند مدتى نگذشته بود كه مردى از يهوديان بنى قريظه ، او را از آن يهودى خريد و به همراه خود، به مدينه برد. سلمان چند مدتى در اين شهر به خدمت كارى يهوديان پرداخت . تا اين كه با دعوت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آشنا گرديد و گمشده خود را در وجود شيرين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يافت .
وى ، مسلمان شد و به فرمان رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله با صاحب خود پيمان بست كه قيمت خود را پرداخت كند و آزاد گردد. مرد يهودى با وى عقد مكاتبه بست كه در قبال غرس سيصد نهال خرما و يك ديه كامل و چهل اوقيه طلا، وى را آزاد نمايد.
پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و برخى از صحابه آن حضرت ، وى را يارى كردند تا قيمت كامل خويش را به يهودى پرداخت كرد و طعم آزادى را بار ديگر چشيد و در زمره مسلمانان آزاد و ياران نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله درآمد.
سلمان در سالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ميان هر دو مسلمانان عقد اخوت بست ، به عقد اخوت ابودرداء درآمد و در جنگ خندق ، از طراحان اصلى جنگ بود و از آن بعد در تمامى جنگ هاى مسلمانان شركت نمود و حتى پس از رحلت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در برخى از فتوحات اسلامى حضور فعال داشت .
وى پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به كوفه رفت و در آن جا مقيم گرديد. سرانجام در سال 35 هجرى قمرى در آخر خلافت عثمان و به قولى در اوّل سال 36 هجرى قمرى ، بدرود حيات گفت .(81)
برخى از مورخان روز وفات سلمان را، هشتم صفر دانسته اند. اگر منظورشان صفر سال 35 قمرى باشد، پس وفاتش در آخرين سال خلافت عثمان بن عفان روى داده است . ولى اگر مرادشان صفر سال 36 قمرى باشد، دانسته مى شود كه وى در اوائل خلافت حضرت على عليه السّلام زنده بود و حكومت مدائن را هم چون گذشته بر عهده داشت و پس از قريب به پنجاه روز از خلافت آن حضرت ، در مدائن وفات يافت . حضرت على عليه السّلام آن هنگام در مدينه ساكن بود و هنوز به كوفه مهاجرت نكرده بود. آن حضرت ، در عالم غيب از مدينه به مدائن رفت و بر جنازه سلمان نماز خواند و وى را در همان مكان دفن نمود.
سلمان فارسى چه آن هنگامى كه در مدينه ساكن بود و چه آن هنگامى كه به كوفه هجرت كرد و چه آن هنگامى كه از سوى عمربن خطاب به حكومت مدائن منصوب شد، لحظه اى از محبت و دوستى حضرت على عليه السّلام و خاندان آن حضرت غافل نشد. او از ياران نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و امام على عليه السّلام و از شيعيان نخستين و راستين صدر اسلام است .
وى در مدائن وفات يافت و حضرت على عليه السّلام در عالم معنى و غيب ، خود را به مدائن رسانيد و او را غسل و كفن كرد و بر جنازه اش نماز خواند و در همان جا دفن نمود. هم اكنون مرقد او زيارت گاه شيفتگان حقيقت و معرفت است .(82)

هشتم صفر سال 233 هجرى قمرى

بازداشت و شكنجه كردن محمّد بن عبدالملك بن زيّات ، به دستور متوكل عباسى .

محمد بن عبدالملك ، معروف به زيّات و وزير، در دوران خلافت معتصم عباسى (هشتمين خليفه عباسيان ) به خاطر برخوردارى از فضل و دانش و تبحّر در علم نحو و لغت ، جذب دستگاه خلافت عباسى گرديد.
وى به معتصم عباسى ، بسيار نزديك و از خواص وى به شمار مى آمد. به همين جهت ، معتصم عباسى مقام وزارت را به وى واگذار كرد و بر ارج و منزلت او افزود.
زيات به خاطر برخوردارى از ذوق شعر، دانايى و حسن سلوك و پشتيبانى از دستگاه خلافت و فروتنى در برابر خليفه وقت ، موقعيت مناسبى براى خويش به وجود آورد.
وى در دوران خلافت سه تن از خلفاى عباسى (معتصم ، واثق و متوكل ) نقش مؤ ثرى در حكومت و خلافت داشت و براى خوش خدمتى خلفا و تدبير امور سياسى و نظامى ، تلاش هاى بليغى به عمل آورد.
پس از مرگ معتصم عباسى در نيمه ربيع الاوّل سال 227، با پسرش ابوجعفرهارون ، ملقب به الواثق باللّه بيعت شد.
در تمام دوران خلافت پنج سال و نُه ماهه واثق عباسى ، زيّات ، مقام وزارت را بر عهده داشت و يكه تاز ميدان سياست بود.
وى در اين مدت ، تنورى چوبين كه اطراف آن را از داخل با ميخ ‌هاى آهنين برجسته كرده بودند، درست كرد و مخالفان خود و حكومت را در داخل آن شكنجه مى كرد.
متوكل عباسى كه در دوران خلافت معتصم و واثق ، يك جوان عياش ، بى بندوبار و هوس باز بود و طمع به خلافت داشت ، هميشه مورد بى مهرى و تحقير واثق عباسى و وزيرش زيات قرار مى گرفت .
قاضى احمدبن ابى داود كه شاهد رشد روزافزون مقام و قدرت زيّات در دستگاه خلافت عباسى بود، بر او رشك مى ورزيد و دشمنى او را در قلب خود پنهان مى كرد.
قاضى احمدبن ابى داود، برعكس زيات ، نسبت به متوكل مهربانى كرده و وى را محترم مى شمرد. در ذى حجّه سال 232 قمرى ، واثق عباسى وفات يافت و متوكل عباسى ، به عنوان دهمين خليفه عباسى بر تخت خلافت تكيه زد. وى در آغاز، زيات را از وزارت عزل و احمدبن ابى داود را به وزارت خويش نصب كرد. متوكل روز به روز با تحريكات احمدبن ابى داود، نفرت خويش نسبت به زيات را آشكار مى ساخت . تا در هشتم صفر سال 233 قمرى ، دستور دستگيرى و حبس زيات را صادر كرد. ايتاخ به دستور متوكل ، زيات را زندانى و به انواع شكنجه ها آزرد و تمام دارايى اش را مصادره كرد و سرانجام وى را در همان تنورى كه براى شكنجه مخالفان خود درست كرده بود، انداخته و آن قدر وى را شكنجه كردند، تا به ديار نيستى شتافت . برخى گفته اند كه در زير تازيانه جان داد.(83)

نهم صفر سال 37 هجرى قمرى

شهادت عمّاربن ياسر در جنگ صفين .

عمّار بن ياسر، مكنّى به اءبى يقظان ، از صحابه نزديك رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و از ياران باوفاى اميرمؤ منان عليه السّلام است . وى حدودا 54 سال پيش از هجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، در مكه معظمه ديده به جهان گشود.
هنگامى كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله به رسالت برانگيخته شد، عمّار از نخستين افرادى بود كه به آن حضرت ايمان آورد. پس از او، برادرش عبدالله ، پدرش ياسر، و مادرش سميه نيز ايمان آورده و از اسلام آورندگان نخستين مكه شدند.
اين خانواده به خاطر اظهار ايمان و علاقه به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مورد فشار روانى و آزار جسمى قرار گرفتند. مشركان قريش آنان را به همراه ايمان آورندگان ديگر، شكنجه هاى سخت و توان فرسا مى دادند. پدر و مادرش به دست مشركان مكه به شهادت رسيدند. مادرش نخستين زنى بود كه در راه اسلام ، شربت شهادت نوشيد و با خون خويش نهال اسلام را بارور كرد.
عمّار، از مهاجران به حبشه و از نمازگذاران به دو قبله بود. وى در جنگ بدر و تمامى جنگ هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حضور يافت و در ركاب آن حضرت ، با دشمنان اسلام با تمام توان مبارزه كرد. عمّار، به هنگام ساختن مسجدالنّبى صلّى اللّه عليه و آله ، علاوه بر انجام كارهايش ، كار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را نيز بر عهده مى گرفت و دو برابر ديگران تلاش مى كرد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز به وى علاقه ويژه اى داشت و او را يكى از خواص خود مى دانست . آن حضرت درباره عمّار، سخنان فراوانى دارد. از جمله ، آن هنگامى كه مشركان قريش ، عمّار را براى شكنجه دادن در آتشى انداخته بودند، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره اش فرمود: يا نارُ كُونى بَردا وَ سَلاما عَلى عَمّار كَما كُنتِ بَردا و سَلاما عَلى اِبراهيم ؛ اى آتش ! براى عمّار، خنك و مايه سلامت باش ، همان طورى كه براى ابراهيم عليه السّلام ، خنك و مايه سلامت بودى .
پس از دعاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، آتش سوزان ، بر بدن عمار اثر نمى گذاشت .(84)
عمّار، پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از معتقدان به ولايت و خلافت امام على بن ابى طالب عليه السّلام بود و در اين راه به مانند ساير اصحاب باوفاى آن حضرت ، تلاش بليغى به عمل آورد. وى پيوسته در كنار اميرمؤ منان عليه السّلام و از علاقه مندان به آن حضرت بود و مقام و حق آن حضرت را به نيكى مى شناخت . به همين جهت هيچ گاه از او فاصله نگرفت و او را در عرصه هاى مهم سياسى و اجتماعى ، تنها نگذاشت .
وى در زمان عمربن خطاب ، حدود دو سال (از سال 21 تا 22 قمرى ) حكومت كوفه را بر عهده داشت (85) و با راهنمايى هاى حضرت على عليه السّلام تلاش زيادى به عمل آورد تا سنت هاى نبوى صلّى اللّه عليه و آله در جامعه برقرار ماند و روحيه عدل پرورى و ستم ستيزى در ميان مسلمانان حكم فرما باشد.
عمّار پس از بركنارى از حكومت كوفه ، به مدينه برگشت و در جبهه امام على بن ابى طالب عليه السّلام قرار گرفت و در برابر رفتارها و كردارهاى ناروا و غير اسلامى زمامداران وقت ، واكنش نشان داده و آنان را اندرز مى داد.
وى در زمان عثمان بن عفان به خاطر اندرز دادن خليفه در برابر رفتار ناشايست و تبعيض آميز او و كردار غيراسلامى فرمانروايانش در شهرها، مورد ضرب و شتم مجلس نشينان و قراولان خليفه قرار گرفت و به سختى بيمار گرديد.
عمّار در قيام سراسرى مسلمانان انقلابى شهرها بر ضد عثمان ، با آنان همفكرى و هميارى مى كرد و در انتخاب اميرمؤ منان على بن ابى طالب عليه السّلام به خلافت اسلامى ، نقش به سزايى داشت .
حضرت على عليه السّلام پس از انتخاب به خلافت ، با اين كه بسيارى از ياران وفادار و شايسته خويش را براى حكمرانى به شهرها اعزام كرده بود، ولى عمّار را به عنوان يك مشاور و همراز ديرين در نزد خود نگه داشت و در تمامى امور سياسى ، اجتماعى و نظامى با او مشورت مى كرد و احترامش را به نيكى نگه مى داشت . عمّار نيز با اين كه در حدود 90 سال از عمرش گذشته بود، هم چون يك سرباز فداكار و پا در ركاب ، در خدمت امام على بن ابى طالب عليه السّلام قرار داشت و تمام ماءموريت ها و دستورات آن حضرت را به مانند ماءموريت ها و دستورات پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ، به خوبى و نيكى انجام مى داد.
عمّار در دو جنگ جمل و صفين از عناصر اصلى ياران حضرت على عليه السّلام بود و كارهاى مهمى در اين دو جنگ بر عهده داشت .
وى پيش از جنگ جمل ، از سوى حضرت على عليه السّلام ماءموريت يافت به همراه امام حسن عليه السّلام و چند تن از ياران حضرت على عليه السّلام به كوفه اعزام شده و مردم را براى نبرد با اصحاب جمل آماده سازند.
وجود عمّار در سپاه امام على عليه السّلام ، خنثى كننده دسيسه هاى صحابى نماهايى بود كه كه مى گفتند حضرت على عليه السّلام با بزرگان صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به نبرد پرداخته است .
عمّار در جنگ صفين نيز از آغاز، در ركاب حضرت على عليه السّلام حاضر بود.
وى در يكى از روزهاى صفين در جمع مبارزان ايستاد و خطبه اى خواند و در اين خطبه ، پاسخ روشن به بهانه جويى هاى فتنه جويان در مورد انتقام خون عثمان مقتول داد.
در بخشى از خطبه خود گفت : اى بندگان خدا، بپاخيزيد و با من بياييد براى مبارزه با گروهى كه انتقام خون كسى را درخواست دارند - بر آن چه گمان دارند - كه بر خودش ستم كرده است . همان كسى كه بر بندگان خدا به غير آن چه در كتاب خدا است ، حكومت مى كرد. همانا او را صالحان و شايستگان كه منكران دشمن و آمران به احسان بوده اند كشته اند.
پس از آن ، گروه هايى پيدا شده اند كه اگر دنياى آن ها سالم بماند و به عافيت دنيوى دست پيدا كنند و دين آنان مندرس شده و به تباهى افتد، هيچ باكى ندارند. چنين كسانى مى گويند: چرا او (عثمان ) را كشتند؟
آنان مى گويند: او چه بدعتى را ايجاد كرد؟
در حالى كه او آن قدر به آنان تمكن داد و ثروت و دارايى بخشيد كه هر چه مى خورند و مصرف مى كنند، باز هم كم نمى آيد. حتى اگر كوهى بر سر آنان خراب شود، باز باكى ندارند.
به خدا سوگند، من گمان نمى كنم كه اين ها، خون او را طلب داشته باشند. زيرا خودشان مى دانند كه ستم گر بود، ولى اين ها به دنيا دل بسته اند و طعم آن را چشيده اند و براى آنان بسيار خوش گوار آمد و مى خواهند همين را ادامه بدهند.
اين ها دانسته اند كه صاحب حق (اميرمؤ منان عليه السّلام ) ميان اين ها و خوش گذرانى ها و دنياطلبى شان مانعى ايجاد مى كند و نمى گذارد همانند سابق به شيوه خويش ادامه دهند.
براى اين قوم (خون خواهان عثمان )، پيشينه اى در اسلام نيست ، تا با بازگشت به آن در برابر ولايت سر فرودآورند. پس پيروان خود را فريب داده و به آنان گفته اند: پيشواى ما مظلوم كشته شد! تا از اين راه به ستمگرى و فرمانروايى رسند. اين دسيسه اى است كه فراگير شده است و شما آن را مى بينيد. اگر اين بهانه براى آنها نبود، حتى دو نفر نيز با آنان بيعت نمى كردند.(86)
عمّارياسر در جنگ صفين ، مبارزات زيادى به عمل آورد و به سپاه معاويه مى گفت : ولوددتُ اءنّكم خلق واحد فذبحتكم ؛(87) (به خدا سوگند) دوست داشتم كه شما همه يك خلق بوديد و تمامى شما را ذبح مى كردم !
سرانجام در يك عمليات بزرگ ، سپاهيان امام على عليه السّلام ضربه هاى سهمگين و مهمى بر سپاه معاويه وارد كرده و شيرازه صفوف لشكريان شامى را در هم ريختند.
در معركه جنگ ، از دو طرف ، زنانى بودند كه پرستارى زخميان و مددرسانى رزمندگان را بر عهده داشتند. در اين ميان ،يكى از پرستاران به عمّار رسيد و از وى پرسيد: آيا چيزى مى خواهيد؟
عمّار كه بسيار تشنه بود، از وى تقاضاى آب كرد.
زن پرستار، مقدارى شير براى عمّار آورد. عمّار هنگامى كه شير را مى نوشيد، مى گفت : بهشت در زير گام هاى پيران است . امروز دوستان خود را ملاقات مى كنم . امروز حضرت محمد صلّى اللّه عليه و آله و حزبش را ديدار مى نمايم . به خدا سوگند، اگر دشمنانمان آن قدر بر ما شمشير مى زدند كه ما را به حد ناتوانى مى رساندند، باز هم يقين داشتيم كه ما بر حقيم و آنان بر باطل .
پس از نوشيدن شير، دوباره به رزم بى امانش ادامه داد و صفوف دشمن را از هم گسست و بسيارى از آن سياه بختان را به خاك مذلت انداخت . ولى در گرماگرم نبرد، فردى به نام ابوعاديه ، از سپاهيان دشمن ، بدن عمّار را نشانه گرفت و نيزه اى بر او فرود آورد و فرمانده عالى مقام حضرت على عليه السّلام را از زين به زمين انداخت . فردى ديگر از سپاه دشمن به نام ابن جون ، سرش را از بدن جدا كرد.
اين دو نفر، در حالى كه سر بريده عمّار را به نزد معاويه بردند، از او تقاضاى پاداش و جايزه كردند و هر كدام از آن دو تلاش مى كرد كه ثابت كند، او عمّار را كشته است و در اين باره به نزاع برخاسته بودند.
عبدالله بن عمروبن عاص كه در نزد معاويه بود و آن دو را مشاهده مى كرد، گفت : درباره سر عمّار شتاب زدگى نكنيد و به آن خوشحال نباشيد. زيرا از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مى فرمود: عمّار را گروه سركشان و ستم كاران مى كشند. معاويه كه سخنان وى را شنيد، بسيار ناراحت و خشمگين شد و به عمروبن عاص گفت : آيا نمى شود اين ديوانه را از پيش چشمان ما دور كنى !
سپس به عبدالله بن عمروبن عاص گفت : تو به جاى اين حرف ها، چرا جنگ نمى كنى ؟
عبدالله گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روزى مرا امر به فرمانبردارى از پدرم كرد. من نيز به خاطر فرمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از پدرم اطاعت مى كنم و به اصرار او به اين نبرد آمده ام و با شما هستم ولى با كسى مبارزه نمى كنم .
هم چنين ، پيش از شهادت عمّار، بارها عمربن عاص گفته بود كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: عمّار را گروه ستم كاران مى كشند.
از وى پرسيدند: پس چرا او با ما مى جنگد؟ آيا ما ستم كاريم ؟
عمروبن عاص براى فريب آنان گفت : نه ، بلكه عمّار سرانجام به ما خواهد پيوست و به دست ياران على عليه السّلام كشته خواهد شد.
شهادت عمّار، ضربه سهمگين و تزلزل آورى بر سپاهيان معاويه وارد كرد و بسيارى از آنان را به ترديد و دودلى انداخت . ولى معاويه براى سرپوش گذاشتن بر اين فضاحت آشكار، در ميان سپاهيان خود شايع كرد كه عمّار را على عليه السّلام كشت . زيرا عمّار به دستور على عليه السّلام به جنگ شاميان آمد و به دست شاميان كشته شده است . پس قاتل او، على عليه السّلام است !
ادعاى واهى و بى ارزش معاويه شايد برخى از دودلان شامى را ساكت مى كرد و تسكينى بر التيام آنان بود، ولى در ياران امام على عليه السّلام تاءثيرى نداشت . بلكه موجب تقويت ايمان و تثبيت بيشتر اعتقادات آنان گرديد.
عمّارة بن خزيمه گفت : پدرم خزيمه بن ثابت (كه از ياران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و اميرمؤ منان عليه السّلام بود) در جنگ جمل ، حضور يافت و در ركاب حضرت على عليه السّلام بود وليكن شمشيرش را از غلاف بيرون نياورد و با كسى نبرد نكرد. هم چنين در جنگ صفين حضور يافت و مى گفت : من با كسى نبرد نمى كنم تا اين كه عمّاربن ياسر كشته شود. آن گاه نگاه مى كنم كه چه كسى او را كشته است . زيرا از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيده ام كه فرمود: تقتله الفئة الباغية ؛ او را گروه سركش و ستم كار مى كشند.
پس از آن كه عمّار به دست سپاهيان معاويه كشته شد، خزيمه بن ثابت گفت : هم اكنون برايم آشكار شد كه گمراه كيست ؟
آن گاه لباس رزم پوشيد و به صفوف سپاهيان ستم پيشه معاويه حمله كرد، آن قدر با آنان جنگيد، تا اين كه او نيز به مانند عمّار در آوردگاه صفين به دست فريب خوردگان معاويه ، شربت شهادت نوشيد.
عمّارياسر به هنگام شهادت ، 91 سال ، و به روايتى 93 سال و به روايتى ديگر 94 سال از عمرش گذشته بود.
علاوه بر ابوالعاديه ، افراد ديگرى نيز به عنوان قاتل عمّار، در منابع تاريخى بيان شده اند، مانند: عقبة بن عامرجهنى ، عمرو بن حارث خولانى ، شريك بن سلمه مرادى و ابوحراءسكسكى .
پس از فروكش كردن جنگ ، حضرت على عليه السّلام بدن عمّار و هاشم مرقال را كه در يك نبرد به شهادت رسيده بودند، در كنار هم قرار داد و بر آنان نماز گزارد و در همان جا دفن نمود. آن حضرت در غم از دست دادن عمّار، بسيار ناراحت بود و مى فرمود: هر كس از وفات عمّار، دلتنگ نشود، او را از مسلمانى نصيبى نباشد.(88)