سرمايه سخن جلد سوم

سيد محمدباقر سبزوارى

- ۵۱ -


هيجدهم ذى الحجه: عيد سعيد غدير

مجلسيان برگ عيش باز بساز آوريد مغبچگان را به بزم با دف وسازآوريد
مطربكان را ميان بسته و باز آوريد در همه فن ها حريف محرم راز آوريد
عشرت نوروز را باده فراز آوريد جشن همايون عيدمانده ز جم يادگار
يزدان بر كس نبست چون در اميد بار به چرخ آوريد همسر ناهيد را
از افق خم كشيد اختر باشيد را خواسته بشايد اگر دختر جمشيد را
دختر جمشيد را خواهر خورشيد را مهرش نقد كرد كيست به جان خواستار
سرو وگل آمد به باغ خرمى اندوخته يكى برافراخته يكى بر افروخته
يكى بقدساخته يكى به خدسوخته بر تن نورستگان جامه ى نو دوخته
بلبل گويا بود طفل نو آموخته كز پى تكرار درس همى سرايد هزار
ز خار و خس شاخ ‌ها، يكسره پيراسته به گلبنان بلبلان نشسته و خاسته
به زير و بم نغمه ها فزوده و كاسته ماشطه دست صنع چنان كه خود خواسته
همه عروسان باغ به خوبى آراسته روى چمن آبدار موى سمن تابدار
بر سرشان از سخت نثار در ريخته به لعل هاى خوشاب مشك تر آميخته
خورده مينا به باغ به روى هم بيخته انجام رخشنده شد زخاك انگيخته
خوشه انگور بين زتاك آويخته راست چو عقد پرن زطارم زرنگار
اى دل اندوهگين تا به كى افسرده همچو ورق در خزان خشكى و پژمرده
آب رخ اهل دل اى دل من برده تا نخورى غير غم گر تو قسم خورده
يك دم پنهان بر آر گرنه همى مرده زانكه زمين اين زمان زد نفس ‍ آشكار
باد سرافيل وش آمد با نفخ صور با نفسى روح بخش كرد به هامون عبور
زنده به يك دم نمود يكسره اهل قبور گلشن دارالنعيم بستان دار السرور
يافته باشى اگر رمز كذاك النشور مى بشمر نوبهار آيه روز شمار
شعار عباسيان دمن سيه كرده دوش راه بنى هاشمى چمن شده سبزپوش

به زردرويى مپوى زرسخ باده بنوش سپيد سختى طلب ز صبغه الله كه دوش
همى سرودم سروش به حضرت مى فروش كه مى هماره سزد خاصه به فصل بهار
بافته نساج صنع سبز قطب راه راه حرير الوان به باغ بر سر هم تاه تاه
باز شود تاه تاه زشبنم گاه گاه بلبل بر روى گل مى بتند ماه ماه
كيك به كهسارها خنده كند قاه قاه ابر به گلزارها گريه كند زار زار
گريه او غنچه را شكفته خندان كند سنبل سيراب را تاب دو چندان كند
نرگس شاداب را گويد و شادان كند فصل چنين منع ميه نه مرز ميدان كند
اگر كند زاهدى ابله و نادان كند نه همچو شيخ الرئيس فقيه حكمت شعار
اى همه خوبان شهر پيش وجودت عدم سرو همايون خرام ماه مبارك قدم
خيز و تغافل مكن غفلت آرد ندم وقت سپيده دم است زآنمى چون سرخ دم
شايد در فروردين داد مكافات دى ساقى منشين زپاى باده پى به پى
چونكه نه سيراب شد كام من از شر رى بايد ريان كنى جان من از نهر مى
هوش مراد دشمن است باده بود خصم وى هوش زاديم گسار اى صنم ميگسار
تا نزدى نقش غم بخت سيه پوش من تا نه در آتش بدى اين دل پرجوش من
تا نشدى روز و شب غصه هم آغوش من كاش گشوده نبود چشم من و گوش من
كآفت جان من است عقل من و هوش من سخت به رنج اندر است جان و تن هوشيار
زآينه دل زادى به باده زنگار غم نمى سزد در بهار تنى گرفتار غم
رسيد دور خوشى گذشت ادوار غم كنون كه گل بر دميد بكش زپا خار غم
به بردبارى فكن زدوش دل بار غم كه عاقبت خرمى است نصيبه بردبار
به طرف گلشن خرام سرو قبا پوش بين بتان سيمين بدن سمن بناگوش ‍ بين
به جام كيخسروى خون سياوش بين انده دى در بهار همه فراموش ‍ بين
بلبل با گل كنون دست در آغوش بين كه يازده مه كشد به پاى گل انتظار
باد زره گر شده به آب ها درع باف به اسپر برف بين زتير باران شكاف
كوه كمر بسته باز تيغ كشيد از غلاف همچو على ذوالفقار به حرب اهل خلاف
شير شكن در هزو پيل فكن در مصاف حيدر اژدر شكر صفدر مرحب شكار
شاه ولايت پناه خسرو ملك قدم آمده با عقل كل در همه جا همقدم
كاتب خط وجود صاحب لوح و قلم رايت توحيد را كرده به كيهان علم
بر همه كاينات علم ولى النعم بر سر خوان عطاش خلق جهان ريزه خوار
نقطه ام الكتاب فاتحه فيض وجود نكته حسن المآب خاتمه هر وجود
حاكم يوم الحساب ناظم يوم الورود معنى فصل الخطاب مقصد غيب و شهود
اول قوس نزول آخر قوس صعود سر همه انبيا ظهور پروردگار
دفتر ايجاد را طراز عنوان على است بيرت آدمى صورت رحمن على است
به تابش نور وحى شريك قرآن على است به محكمات نبى صراط و ميزان على است
به صدق دين نبى دليل و برهان على است كه گرنه تصديق وى دين نشدى استوار
يگانه اصل قديم خجسته فرع كريم به نيروى دست او قوى است شرع قويم
به سر ام الكتاب اوست على حكيم كه جز صراط على نيست رهى مستقيم
زبرق تيغش شود كوه گران دل دو نيم نيست فنى چون على سيف نه چون ذوالفقار
چون دم روح القدس آمد دمساز من به دانش و نظم و نثر نيست كس ‍ انباز من
گرفت يكسر جهان بلند آواز من اگر چه زين برتر است هنوز پرواز من
به صدق دعوى همين قصيده اعجاز من هر كه تواند سخن بگو بيا و بيار
فروزه ايزدى طبع منير من است به هر روش از سخن خرد مشير من است
قوافى صعب و سخت حكم پذير من است اگر ندانى چرا سخن اسير من است
از آن كه اندر بيان على امير من است اوست امير كلام من از پيش ‍ رهسپار

اليوم اكملت لكم دينكم و اءتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا؛(873)
امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم، و اسلام را براى شما [به عنوان ] آيينى برگزيدم.
يكى از نواميس خلقت و قوانين آفرينش در جهان طبيعت، ناموس تدريج و قانون تدرج است. چنان كه مى بينيم، انسان در اعمال و افكار مادى و معنوى، در شئون سياسى و اقتصادى، اساس تطور و تحول زندگانى او را اين قانون اداره مى كند و از نخستين منزل كه سير خود را آغاز كرده، بر حسب ناموس تدريج، مراحلى را پيموده، تا بدين منزل رسيده است. هرگز پيش از پيمودن منازل اوليه و مراحل وسطى، به مرحله اخيره و منزل نهايى نمى رسد. و اين موضوع از نظر علمى و فلسفى هم قابل ترديد نيست؛ چه از بديهيات اوليه است كه يك امر تدريجى، بر خلاف ناموس طبيعى دفعة واحده انتظام پذيرد و يك موجود طبيعى، بر خلاف طبيعت قبول وجود كند. و اين همان است كه متكلمين و فلاسفه او را طفره مى نامند و به حكم بداهت جايز نمى شمارند.
و الضرورة قد قضت ببطلان الطفرة؛(874)
نادرست بودن حالت ميان وجود و عدم، امرى بديهى است.
بطلان آن از نظر فلسفه؛ مسلم و استقرا هم اين موضوع را تاييد و تاءكيد مى كند، كه هيچ عملى از آدمى سر نمى زند از روز ولادت، مگر آن كه تابع همين قانون مى باشد كه بايد قانون حياتش نام نهاد و سنة الله تعبير قرآن مجيد است.
هر كس در تاريخ اديان نظرى افكنده و از شرايع عالم چيزى دانسته، به يقين مى داند كه دين نيز به حكم همان قانون و رعايت حكمت و اعتدال نوع بشر را به خير و كمال، رهبرى و راهنمايى كرده است، و بر حسب طاقت و قدرت، از معارف و فضايل به وى آموخته. درست چون معلم و آموزگار لايق كه شاگردان خود را در مدارج علوم، بر حسب تناسب سن و قدرت عقلى سير استكمالى داده و:
شرع لكم من الدين ما وصّى به نوحا؛(875)
از [احكام ] دين، آن چه را كه به نوح درباره آن سفارش كرد، براى شما تشريع كرد و آن چه را به تو وحى كرديم.
انبيا و فرستادگان، هر كدام به نوبه خود قيام كرده، و وظيفه خود را در آموزش و پرورش انجام دادند، و به تربيت و تعليم برخاستند، و بر حسب حاجت، اقامه حجت كردند.
شرايع انبيا و قوانين پيمبران، بر سنت تدريج و ناموس تدريج پيش رفتند. آيين ابراهيم كه مادر اديان است و اصل اسلام كه:
ملة ابيكم ابراهيم هو سمّكم المسلمين؛(876)
آيين پدرتان ابراهيم [نيز چنين بوده است ] او بود كه قبلا شما را مسلمان ناميد.
چون پدرى كه كاغذ و قلم و مقدمات تحصيل فراهم كرده، و سپس موسى بن عمران، به تكميل آن قانون گزارى پرداخته و فرهنگ آموخته. چون بشر مراحلى از رشد خود را پيمود و نزديك به كمال رسيد، دين مسيح به تهذيب اخلاق و تاديب نفس پرداخت و از صفات رديه و ملكات رذيله بر كنار داشت، و به صبر و تحمل و نوع دوستى و فضصايل اخلاقى دعوت كرد، تا زمينه براى برنامه جامع آمده شود، و شرع اسلام، آخرين دستور سعادت بشرى را آورده و ضامن امنيت عمومى و اجتماعى گرديد.
انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق؛(877)
من تنها براى تكميل كرامت هاى اخلاقى برانگيخته شدم.
انواع فضايل و اقسام علوم را بياموزد، بهترين طرز حكومت ها را تشكيل داده، به نيكوترين سياست مردم را اداره كند مهم ترين فرهنگ، بزرگترين اخلاق و اساسى ترين حقوق را به بشر بدهد. به عبارت ساده تر مى توان گفت: چنان كه انسان از دوران طفوليت تا زمان كهولت، تطورات و تحولات بسيار دارد، در هر دوره اى به طورى غذا مى خورد كه مناسب مزاج و جهاز هضم اوست. تا جنين است، در رحم مادر خون ميخورد و چون به دنيا آيد، نوزاد و كودك شيرخوار است، و چون از شير گرفته شود، نظر به آن كه ضعيف است، غذاى نرم و لطيف به او داده شود و پس از دوران كودكى غذاهاى رنگارنگ و مختلف استفاده كند.
اين ناموس و قانون تدرج است كه بر حسب ادوار مختلف، غذاى او تغيير مى كند. لطف خداوند مقتضى است كه براى قواى عقلى و دماغى او نيز، غذاى مناسب ايجاد كند، و مطابق با سنت تدريج و نشو و نمو عقلى و رشد و ارتقاى فكرى، غذاى مناسب عنايت فرمايد.
اولين مدرسه انسان، دامن مادر است و سپس زانوى پدر، و بعد نوبت به مكتب و معلم و آموزگارى مى رسد و دبير و استاد مى بيند و از هر كدام بر حسب استعداد و ظرفيت وجودى بهره علمى مى برد.
اينها سنن خلقت و قانون آفرينش و طبيعت است و اين قوانين و نواميس ‍ فطرت، تغييرپذير نيست.
فلن تجد لسنت الله تبديلا و لن تجد لسنت الله تحويلا؛(878)
و هرگز براى سنت خدا تبديلى نمى يابى و هرگز براى سنت خدا دگرگونى نخواهى يافت.
و همچنان كه اين قوانين نسبت به افراد اجرا مى شود، نسبت به اقوام و ملل نيز جريان دارد.
علماى اجتماع گويند: يك ملت، درست مانند يك فرد باشد و همه نواميس ‍ فردى در يك ملت حكمفرماست. حتى يك ملت مى ميرد و نابود مى شود، چنان چه يك ملت زنده مى شود و با به كار بستن احكام دين، زندگانى نوين پيدا مى كند.
استجيبوا لله و للرسول ءِاذَا دعاكم لما يحييكم؛(879)
چون خدا و پيامبر، شما را به چيزى فرا خواندند كه، به شما حيات مى بخشد، آنان را اجابت كنيد.
دين مقدس اسلام نيز كه دين فطرت و طبيعت است، بر حسب همين قانون فطرت روى سنت تدريج و ناموس تدريج پيشرفت كرد. احكام اسلام و تكاليف دينى، يكى پس از ديگرى مقرر گشت، چنان كه يك سال حكم نماز، و سال ديگر دستور روزه فرمود. خمس، زكات، حج و جهاد در دوره بيست و سه ساله نبوت فرض و واجب شد، و آخرين فريضه از فرايض ‍ دينى و عبادات بدنى، فريضه حج بود كه بر حسب اخبار و روايات، بسيارى از اين اعمال ظاهرى و عبادات جسميه، به منزله جسم و پيكر اسلام است كه چون ظواهر آراسته و كالبد و جسم درست شد، موقع آن رسيد كه جانى به اين تن داده و روح در اين بدن دميده شود.
روح دين و حقيقت ايمان، ولايت مولاى متقيان اميرمؤ منان على عليه السلام بود كه پس از ابلاغ آن - اعلان اكمال - تمام شدن احكام اعلام گرديد.
اليوم اكملت لكم دينكم و اءتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا؛(880)
امروز دين شما را برايتان كامل و نعمت خود را بر شما تمام گردانيدم، و اسلام را براى شما [به عنوان ] آيينى برگزيدم.
هر كس تاريخ اسلام را بخواند و شرح زندگانى حضرت رسول اكرم موسس ‍ دين و ملت اسلام و موجد دولت قرآن را بداند، به طور يقين، بر او پوشيده نمى ماند كه از نخستين روز دعوت و آغاز بعثت، يگانه حامى دين و پشتيبان قرآن و حامل اسرار پيغمبر اميرمؤ منان بوده است. و با امعان نظر در گفتار و رفتار پيغمبر، در سفر و حضر كه نسبت به اميرمؤ منان، مى فرموده، در دوره بيست ساله نبوت، اسلوب حكمت و حسن سياست صاحب شريعت را در اين باره بى شك مى داند. در موارد مختلف و ظروف مناسب، وظيفه خود را انجام داده و خلافت اميرالمؤ منين عليه السلام را اعلام فرموده است.
نخستين بار در حديث يوم الدار كه مربوط به آيه انذار است، در خانه ابوطالب، دست هاى كوچك على عليه السلام را صميمانه فشرد و على رؤ وس الاشهاد فرمود:
اءنّ هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم، فاسمعوا له و اطيعوه؛(881)
همانا اين برادر و خليفه من است بر شما، سخنان او را گوش دهيد و از او اطاعت كنيد.
وقتى چهار نفر به يك زبان، از على عليه السلام شكايت به پيغمبر بردند كه على مانع منافع آنان بوده و از حيف و ميل بيت المال جلوگيرى كرده است، حضرت ختمى مرتبت خشمگين شده و فرمود:
ما تريدون من على ؟ اءنّ عليا منى و انا منه و هو ولى كل مؤ من بعدى،(882) كفّى و كفّ على فى العدل سواء؛(883)
از على چه مى خواهيد؟ همانا على از من است و من از او و او ولى هر مؤ من بعد من است. دست من و دست على در عدالت يكى است.
در تفسير:
انمآ انت منذر و لكل قوم هاد؛(884)
[اى پيامبر]، تو فقط هشداردهنده اى، و براى هر قومى رهبرى است.
فرمود:
انا المنذر و على الهاد، و بك يا على يهتدى المهتدون من بعدى؛(885)
من بيم دهنده هسم و على هدايتگر است و به واسطه تو - اى على - هدايت يافتگان، پس از من هدايت مى شوند.
در مستدرك حاكم آمده است كه پيغمبر فرمود:
على مع القرآن و القرآن مع على لن يتفرقا حتى يردا على الحوض؛(886)
على با قرآن است و قرآن با على، اين دو از هم جدا نمى شوند تا در حوض ‍ كوثر بر من وارد شوند.
امامت، عبارت از رياست عامه و سلطنت تامه، به منظور حفظ و نگهدارى احكام نبوت و شرايع رسالت. چه اولا پيغمبر را معاون و معاضدت در تبليغ و ديگر حفظ احكام از تغيير و تحريف و رفع تنازع و فصل خصومت، به سبب سلطنت و حكومت و اداره شئون مملكت. و آن چه مورد نياز و احتياج مردم باشد، در امور دنيا و آخرت؛ چه پس از رحلت پيغمبر، وحى منقطع و كمال و تماميت دين اعلام شده است. تنها وظيفه امام، حفظ اين احكام است و از اين رو وجود امام ضرورى و لازم است كه نظام اجتماع محفوظ بماند.
الامامة رياسة الدنيا و الدين فى امور المسلمين على سبيل الخلافة؛
امامت رياست دنيا و دين در امور مسلمين به روش خلافت است.
چنين امر مهمى را به كسى كه جامع شروط امامت باشد، تفويض كنند. نخستين شرط اعلميت است؛ چه اگر جاهل بود، مردم را اغرا و اغوا كند و بر خلاف حكم خدا و وظيفه خلافت حكم صادر كند. و اين امر عقلى است كه خداوند هم بدين دليل اشاره فرموده است:
اءَفَمَن يَهْدِى إِلَى الْحَقِّ اءَحَقُّ اءَن يُتَّبَعَ اءَمَّن لا يَهِدِّيَ إِلا اءَن يُهْدَى فَمَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ؛(887)
آيا كسى كه به سوى حق رهبرى مى كند سزاوارتر است مورد پيروى قرار گيرد يا كسى كه راه نمى يابد مگر آن كه هدايت شود؟ شما را چه شده، چگونه داورى مى كنيد؟
وَمَا يَسْتَوِى البَحرانِ هذا عَذب فُرات سآئِغ شرابُه و هذَا مِلح اءُجاج؛(888)
و دو دريا يكسان نيستند: اين يك، شيرين تشنگى زدا [و] نوشيدنى گواراست؛ و آن يك، شور تلخ ‌مزه است.
تا آن جا كه فرمايد:
وَ مَا يَسْتَوِى الاَْعْمَى وَالْبَصِيرُ وَ لَا الظُّلُمَاتُ وَ لَا النُّورُ وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ وَ مَا يَسْتَوِى الاَْحْيَاءُ وَ لَا الاَْمْوَاتُ؛(889)
و نابينا و بينا يكسان نيستند، و نه تيرگى ها و روشنايى، و نه سايه و گرماى آفتاب. و زندگان و مردگان يكسان نيستند.
قُلْ هَلْ يَسْتَوِى الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ اءُوْلُوا الاَْلْبَابِ؛(890)
بگو: ((آيا كسانى كه مى دانند و كسانى كه نمى دانند يكسانند؟)) تنها خردمندانند كه پند پذيرند.
دومين شرط، عصمت است؛ چه اخلال خليفه و ارتكاب گناه وى موجب اختلال شود و سهل انگارى وى در كار دين اركان شريعت را سست كند و از اين جهت فرمود:
لَا يَنالُ عَهدِى الظَّالمين؛(891)
پيمان من به بيدادگران نمى رسد.
و همين موضوع، كافى است شيعه را كه امامت را منصوص مى داند، و مخصوص به تعيين پروردگار؛ چه جز خداوند را اطلاع بر سراير اشخاص ‍ نيست و اگر اين اختيار به مردم واگذار شود، هر كس به ميل خود انتخاب مى كند و اين خود عامل خصومت و نزاع مى شود، و باعث نقص غرض و نكث مرض.
چندى پيش در بغداد مذاكره شيرينى و بحث لطيفى در گرفته، دو تن از معلمان دبيرستان كه يكى شيعه و ديگرى سنى بود، دو همكار را اختلاف نظر مذهبى داشتند و البته مانع همكارى نبوده، در محيط دوستى با هم بحث مذهبى هم مى كردند. معلم سنى مى گفت: نيازى به نصب خدا و تعيين پروردگار نيست. اين وظيفه خود آدم است و مى توانند خليفه انتخاب كنند. بر حسب اتفاق آن اوقات مدرسه احتياج به وجود ناظمى داشت كه نظم امور مدرسه را به عهده بگيرد. معلم شيعه گفت: راستى به من بگو چه عيب دارد ما موضوع تعيين ناظم را به اختيار خود دانش آموزان بگذاريم ؟ زيرا ناظم براى اداره امور آن ها است. لازم است به خود آنان اختيار دهيم، تا به هر كس خواهند راءى داده و انتخاب كنند. معلم سنى گفت: چگونه ممكن است، چنين امر مهم را در اختيار اطفال گذاشت ؟ آن ها عقل كافى ندارند و صلاحيت اشخاص را نمى دانند. اگر به اراده آنها واگذار كنيم، ممكن است يك تن از ميان خود انتخاب كند و به كلى امور دبيرستان اختلال پيدا كند. معلم امامى گفت: رفيق عزيز، براى دبيرستان نمى خواهى، آن چه را براى همه عالم خواسته اى الناس الى اشباههم اميل.
ثُمَّ اءَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنَا مِنْ عِبَادِنَا فَمِنْهُمْ ظَالِمٌ لِّنَفْسِهِ وَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ وَمِنْهُمْ سَابِقٌ بِالْخَيْرَاتِ؛(892)
سپس اين كتاب را به آن بندگان خود كه [آنان را] برگزيده بوديم، به ميراث داديم؛ پس برخى از آنان بر خود ستمكارند و برخى از ايشان ميانه رو، و برخى از آنان در كارهاى نيك به فرمان خدا پيشگامند.
در اين آيه، به صراحت فرمايد كه وارث كتاب به ناچار بايد برگزيده حق باشد؛ چه آن كه مردم به سه دسته تقسيم مى شوند. ستگران به خويشتن؛ چه به عنوان كفر كه: اءنّ الشرك لَظلم عظيم؛ و چه به عنوان فسق كه: و الفاسقون هم الظَّالمون.