تفسير الميزان جلد ۱۲

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۵ -


و بزودى اين روايت را از عمر و از على (عليه السلام ) در تفسير آيه ()الذين بدلوا نعمت الله كفرا) كه گفته است ، منظور از آن ، فاجرترين دودمان قريش يعنى دودمان بنى مغيره و بنى اميه است ، نقل خواهيم نمود.
چند روايت در مورد سؤ ال قبر و تطبيق آيه : ( يثبت الله الذين آمنوا...) بر آن 92
در تفسير عياشى از صفوان بن مهران از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:شيطان در هنگام مرگ يكى از شيعيان و دوستداران ما مى آيد تا او را از ولايت ما باز بدارد، و از طرف راستش مى آيد حريف نمى شود، از طرف چپش مى آيد همچنين حريف نمى شود و همينجا است كه خداى تعالى در باره اش مى فرمايد:(يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوه الدنيا و فى الاخره ).
و در همان كتاب از زراره و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمودند:وقتى شخصى را در قبرش مى گذارند، دو ملك ، يكى از طرف راست و يكى از طرف چپ مى آيند، و شيطان هم با چشمهايى از مس از پيش رويش ‍ پيدا مى شود،
و فرشتگان مى گويند:اين مردى كه در ميان شما پيدا شد چه مى گفت و منظورشان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، شخص مدفون ، دچار وحشت سختى شده اگر مومن باشد مى گويد:او محمد فرستاده خدا بود، آن موقع به او مى گويد بخواب ، خوابى كه در
آن هيچ پريشانى نبينى ، و قبر او را به مقدار 9 ذراع گشاد مى كنند و از همانجا كه خوابيده جاى خود را در بهشت مى بيند، و اين است منظور از آيه (يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوه الدنيا) و اگر كافر باشد همين پرسش را از او مى كنند، و او مى گويد:نمى دانم آن وقت است كه او را با شيطان مى گذارند و مى روند.
و در الدر المنثور است كه طيالسى ، و بخارى ، و مسلم ، و ابو داوود، و ترمذى ،
و نسائى ، و ابن ماجه ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، و ابن مردويه ، از براء بن عازب نقل مى كنند كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود.وقتى مسلم در قبر مورد سوال قرار مى گيرد گواهى مى دهد به اينكه معبودى جز خدا نيست ، و اينكه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرستاده او است و اين همان آيه است كه مى فرمايد:(يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحيوه الدنيا و فى الاخره ).
و در همان كتاب آمده كه طبرسى در كتاب تفسير اوسط، و ابن مردويه از ابى سعيد خدرى نقل مى كنند كه گفت :من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود:در اين آيه (يثبت الله ...)، كلمه آخرت به معناى قبر است .
مؤ لف :در اين بين روايات بسيارى از شيعه و همچنين از سنى داريم كه درباره جزئيات سوال قبر، و آمدن دو ملك منكر و نكير و ثبات مومن ،
و لغزش و ضلالت كافر، در دست هست كه در بسيارى از آنها به آيه مورد بحث بعنوان شاهد تمسك شده است .
و ظاهر آنها همين است كه مراد از آخرت ، قبر و عالم مرگ باشد، و شايد اين ظهور بر اين اساس مبتنى باشد كه تثبيت ، ظاهرش ثبات در غير روز قيامت است ، چون خداوند كه اشخاصى را ثبات مى دهد در مقامى مى دهد كه اگر ندهد دچار لغزش و خطا بشوند، و لغزش و خطا در غير روز قيامت تصور دارد، زيرا روز قيامت روز مجازات به اعمال است ، لذا از اين نظر مى گوئيم مراد از تثبيت ، تثبيت در قبر و عالم مرگ است .
ولى از اين نظر كه تمامى آنچه كه در عالم هستى است چه آنها كه زوال پذيرند و چه غير آنها ثبوتشان بواسطه خداى سبحان است ، ديگر فرقى ميان برزخ و قيامت نيست ، چه ، مومن هم در آن عالم و هم در اين عالم ثبوتش بوسيله تثبيت خداى سبحان است ، و به همين جهت مى گوييم :بهتر اين است كه روايات مذكور را از باب تطبيق گرفته ، بگوئيم :يكى از مصاديق تثبيت را بيان مى كند.
چند روايت در تطبيق آيه : ( الذين بدلوا نعمة الله كفرا...) بر بنى اميه و بنىمغيره
و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته نقل مى كند كه گفت :امير المومنين (عليه السلام ) در ذيل آيه :(الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله .كفرا) فرمود:مائيم نعمت خدا كه خداوند بر بندگان خود انعام فرموده است .
مؤ لف :اين روايت نيز از باب تطبيق كلى بر مصداق است .
و در همان كتاب از معصم مسرف از على بن ابى طالب (عليه السلام ) نقل كرده كه در ذيل جمله (واحلوا قومهم دار البوار) فرمود:مقصود دو فاميل از قريش است كه فاجرترين فاميل ها بودند، فاميل بنى اميه و فاميل بنى مغيره .
مؤ لف :اين روايت را صاحب برهان نيز آورده ، و آنرا از ابن شهر
آشوب از ابى الطفيل از امير المومنين (عليه السلام ) نقل كرده است .
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، و طبرانى (در كتاب تفسير اوسط) و ابن مردويه ، و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) از طرق مختلفى از على بن ابيطالب (عليه السلام ) نقل كرده اند كه در ذيل جمله :(الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله كفرا) فرمود:مقصود دو فاميل از قريش است كه فاجرتر از آن دو نيست ، بنى مغيره و بنى اميه ، اما بنى مغيره كه خدا روز جنگ بدر كارشان را ساخت و اما بنى اميه يك چندى مهلت داده شده اند، تا آنچه مى خواهند بكنند.
مؤ لف :اين روايت از عمر هم نقل شده و بزودى خواهد آمد.
و نيز در همان كتاب آمده كه بخارى در تاريخ خود، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن مردويه ، از عمر بن خطاب روايت كرده اند كه در تفسير آيه (الم تر الى الذين بدلوا نعمه الله كفرا) گفته است منظور از آنها كه نعمت خدا را كفران كردند دو فاميل از قريش است كه فاجرترين ايشان است ، يكى بنى مغيره و يكى بنى اميه كه خدا شر بنى مغيره را در روز بدر، از سر شما كوتاه كرد، و اما بنى اميه چندى مهلت داده شدند.
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت :به عمر گفتم در باره آيه :(الذين بدلوا نعمه الله كفرا) چه مى گوئى گفت :مقصود از آن دو فاميل از قريش است كه فاجرترين ايشانند، و آنها دائى هاى من و عموهاى تواند، اما دائى هاى مرا خداوند در جنگ بدر منقرضشان كرد، و اما عموهاى تو، خداوند تا مدتى مهلتشان داده است .
و در تفسير عياشى از ذريح از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت شنيدم مى فرمود:ابن الكواء خدمت امير المومنين (عليه السلام ) آمده ، از كلام خدا كه مى فرمايد:(الم تر الى الذين بدلوا)، سوال نمود، حضرت فرمود:مقصود قريشند كه نعمت خدا را مبدل به كفر كرده پيغمبر او را در روز بدر تكذيب نمودند.
مؤ لف :اختلافى كه در تطبيق اين روايت و روايات ديگر ديده مى شود خود شاهد بر همين است كه مقصود از اين بيانات تطبيق و بيان مصداق است ، نه بيان شان نزول آيه .
روايتى در اين باره كه اظهار عجز از شكر نعمتهاى الهى شكر است
و در كافى از على بن محمد از بعضى از يارانش بطور رفع (يعنى بقيه رجال سند را ذكر نكرده ) روايت كرده كه گفته است :على بن الحسين (عليهماالسلام ) هر وقت اين آيه را مى خواند:(و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها) مى گفت :منره است آن كس كه به احدى معرفت نعمتهايش
را نداده ، و تنها معرفت اين معنا را داده كه از معرفت آنها عاجز هستند، همچنانكه معرفت درك آنها را هم در كسى نگذاشته ، تنها معرفت اين معنا را داده كه نمى توانند همه نعمتهاى الهى را درك كنند، و خود خداى تعالى هم از عارفين ، به اين مقدار قناعت و بلكه سپاسگزارى كرده كه به عجز از معرفت شكرش اعتراف كنند، پس معرفت عجز و تقصير را شكر ايشان دانسته ، همچنانكه اعتراف عالمان به عجز از علم را، علم دانسته است ....
سوره ابراهيم آيات 35 - 41


و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد ءامنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام (35)
رب انهن اضللن كثيرا من الناس فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم (36)
ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوه فاجعل افده من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرت لعلهم يشكرون (37)
ربنا انك تعلم ما نخفى و ما نعلن و ما يخفى على الله من شى ء فى الارض و لا فى السماء (38)
الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء (39)
رب اجعلنى مقيم الصلوه و من ذريتى ربنا و تقبل دعاء (.4)
ربنا اغفر لى و لولدى و للمومنين يوم يقوم الحساب (41)



ترجمه آيات
بياد آور زمانى كه ابراهيم گفت پروردگارا!اين شهر را امن گردان و من
و فرزندانم را از اينكه بتان را عبادت كنيم بر كنار دار (35).
پروردگارا! اينان بسيارى از مردم را گمراه كرده اند، پس هر كه مرا پيروى كند از من است و هر كه مرا عصيان كند تو آمرزگار و مهربانى (36).
پروردگارا!من بعضى از ذريه خويش را در دره اى غير قابل كشت نزد خانه حرمت يافته تو سكونت دادم ، پروردگارا! تا نماز بپا كنند، پس دلهاى مردمى از بندگانت را چنان كن كه به سوى آنان ميل كنند و از ميوه ها روزيشان ده ، شايد سپاس دارند (37).
پروردگارا!هر چه را نهان و يا عيان كنيم تو مى دانى ، و در زمين و آسمان چيزى از خدا نهان نيست (38).
ستايش خدايى را كه با وجود سالخوردگى و پيرى به من اسماعيل و اسحاق را ببخشيد كه خداى من شنواى دعاست (39).
پروردگارا!مرا بپا دارنده نماز كن ، و از فرزندانم نيز، پروردگارا دعاى مرا مقبول كن (.4).
پروردگارا! روزى كه حساب بپا شود من و پدر و مادرم را با همه مومنان بيامرز (41).
بيان آيات
انعام به فرزندان ابراهيم (ع )، نمونه اى ديگر از انعام هاى خداى عزيز و حميد
اين آيات بعد از تذكرى كه در آيات گذشته يعنى از آيه ( و اذ قال موسى لقومه اذكروا نعمه الله عليكم اذ انجيكم من آل فرعون ...) به بعد مى داد، براى بار دوم نعمتهايى را تذكر مى دهد، و نخست نعمتهايى را كه خداى سبحان به عموم بندگان مومنش - كه همان بنى اسرائيل از ولد ابراهيم باشند - داده يادآورى مى كند و سپس نعمتهاى ديگرش را كه به دودمان ديگر از نسل ابراهيم يعنى فرزند اسماعيل ارزانى داشته خاطرنشان مى سازد، و آن نعمتها عبارتست از همان كه ابراهيم (عليه السلام ) در دعاى خود از خداى تعالى درخواست نموده و گفته بود( رب اجعل هذا البلد آمنا...) كه يكى از آنها طلب توفيق بر اجتناب از بت پرستى و يكى نعمت امنيت مكه و يكى تمايل دلها به سوى اهل مكه و يكى برخوردارى آنان از ميوه ها، و غير آنست ، و همه آنها بدين جهت كه (عزيز) و (حميد) بودن خدا را اثبات كند، خاطر نشان شده است .


و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا



يعنى بياد آور آنوقتى كه ابراهيم چنين و چنان گفت .كلمه (هذا) اشاره به مكه است - كه خدا روز به روز بر حرمتش ‍ بيفزايد.
خداى تعالى نظير اين دعا را بطور مختصر در جاى ديگر حكايت كرده و فرموده :(و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الاخر قال و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس ‍ المصير).
استظهار اينكه ابراهيم (ع ) دو بار از خداوند براى (مكه ) امنيت طلبيده است
ممكن هم هست از اختلافى كه ميان اين دو نقل و دو حكايت هست كه از يكى تعبير كرده به (اجعل هذا بلدا آمنا : اين را شهر امنى قرار ده ) و از ديگرى تعبير كرده به (اجعل هذا البلد آمنا : اين شهر را ايمن كن )
چنين استفاده شود كه ابراهيم خليل (عليه السلام ) دو نوبت اين دعا را كرده ، يكى موقعيكه مكه صورت شهر به خود نگرفته بوده و بار ديگر موقعى كه به صورت شهر در آمده بود، چون ابراهيم (عليه السلام ) مكرر به مكه و به سركشى هاجر و اسماعيل رفته بود.و آن وقت كه اسماعيل و مادرش را در آنجا اسكان داد و به سرزمين فلسطين برگشت ، و براى نوبت دوم به ديدن آنها رفت ديد كه قوم (جرهم ) دور فرزندش را گرفته و به وى روى آورده اند، در اين موقع از خداى تعالى خواسته است كه اين محل را شهرى امن قرار دهد - چون شهر نبود - و مومنين از اهلش را از ثمرات روزى فرمايد.و
آن وقت كه سرزمين مزبور را به صورت شهرى ديده از خداى خواسته است كه اين شهر را محل امنى قرار دهد.
يكى از مؤ يدات احتمال مذكور اختلافات ديگرى است كه در اين دو آيه به چشم مى خورد.در آيه بقره براى اهل شهر دعا كرده و برخوردارى از ثمرات را خواسته است ، ولى در آيات مورد بحث برخوردارى ثمرات به اضافه چند چيز ديگر را تنها براى ذريه خود خواسته است .
و بنا بر اين ، مى توان فهميد كه اين آيات كه حكايت دعاى ابراهيم (عليه السلام ) است آخرين مطلبى است كه قرآن كريم از كلام و دعاى ابراهيم نقل مى كند.و نيز مى توان جزم كرد بر اينكه ابراهيم (عليه السلام ) اين دعا را بعد از اسكان اسماعيل و هاجر و جمع شدن قبيله جرهم و ساختن خانه كعبه و پديد آمدن شهرى به نام مكه به دست ساكنينش در آنجا، كرده است .و فقره هاى اين آيات همه دليل و مؤ يد اين احتمال است .
و بنا بر اينكه اين احتمال را نپذيريم و بگوييم هر دو دسته آيات يك حكايت است و ابراهيم يك بار دعا كرده بوده آنوقت بايد بگوييم از جمله ( رب اجعل ...) چيزى حذف شده و تقديرش چنين است :رب اجعل هذا البلد بلدا آمنا : پروردگارا اين شهر را شهر امنى قرار ده ).
چيزى كه هست در يك نقل مشار اليه (هذا) حذف شده و در نقل ديگر موصوف حذف شده تا كلام كوتاهتر شود.
امنيتى كه ابراهيم (ع ) براى مكه خواست امنيت تشريعى بوده است
و مقصود از امنيتى كه آن جناب درخواست كرده امنيت تشريعى است ، نه تكوينى .و همانطور كه در تفسير همين مطلب در سوره بقره گفتيم مقصود اين است كه قانونى امنيت اين شهر را تضمين كند، نه اينكه هر كه خواست امنيت آن را بر هم زند - مثلا - دستش ‍ بخشكد، و همين امنيت - بر خلاف آنچه شايد بعضى توهم كرده باشند - نعمت بسيار بزرگى و بلكه از بزرگترين نعمتهايى است كه خداوند بر بندگان خود انعام كرده است .
چون اگر قدرى در همين حكم حرمت و امنيت قانونى كه ابراهيم به اذن پروردگارش براى اين شهر تشريع نموده دقت كنيم ، و اعتقادى كه مردم در طول چهار هزار سال به قداست اين بيت عتيق داشته و تا امروز هم دارند ارزيابى كنيم ، آن وقت مى فهميم كه چه خيرات و بركات دينى و دنيوى نصيب مردم آن و نصيب ساير اهل حق كه هواخواه اين شهر و مردم اين شهر بوده و هستند شده است .اگر به تاريخ هم - كه قطعا آنچه را ضبط نكرده بيش از آنى است كه ضبط نموده - مراجعه كنيم خواهيم ديد كه اهل اين شهر از چه بلاهايى كه ديگر شهرها ديده اند مصون مانده اند، آن وقت مى فهميم كه همين امنيت تشريعى مكه چه نعمت بزرگى بوده كه خدا نصيب بندگان خود كرده است .
درخواست ابراهيم (ع ) از خدا كه او و فرزندانش را از بت پرستى دور بدارد


و اجنبنى و بنى ان نعبد الا صنام رب انهن اضللن كثيرا من الناس ...غفور رحيم



وقتى گفته مى شود (جنبه ) و يا (اجنبه ) به اين معنا است كه آن را دور كرد.و درخواست ابراهيم از خداى تعالى كه او را از پرستش بتها دور گرداند، پناهندگى او است به خداى تعالى از شر گمراه كردنى كه او به بتها نسبت داده و گفته است :(رب انهن اضللن ....) و پر واضح است كه اين دور كردن هر جور و هر وقت كه باشد بالاخره مستلزم اين است كه خداى تعالى در بنده اش به نحوى از انحاء تصرف بكند.چيزى كه هست اين تصرف به آن حد نيست كه بنده را بى اختيار و مجبور سازد و اختيار را از بنده سلب نمايد، چون اگر دور كردن به اين حد باشد ديگر چنين دور بودنى كمالى نيست كه شخصى مثل ابراهيم (عليه السلام ) آن را از خدا مسالت نمايد.
پس برگشت اين دعا در حقيقت به همان معنايى است كه قبلا خاطر نشان شده بود كه :(يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت ...) و آن اينكه :هر چه از خيرات چه فعل باشد و چه ترك ، چه امر وجودى باشد چه عدمى ، همه نخست منسوب به خداى تعالى است و پس ‍ از آن منسوب به بنده اى از بندگان اوست ، بخلاف شر كه چه فعل باشد و چه ترك ، ابتداء منسوب به بنده است ، و اگر هم به خدا نسبت مى دهيم آن شرورى را نسبت مى دهيم كه خداوند بنده اش را به عنوان مجازات مبتلا به آن كرده باشد - كه بيانش مفصل گذشت .

پس اجتناب از بت پرستى وقتى عملى مى شود كه خداوند به رحمت و عنايتى كه نسبت به بنده اى دارد او را از آن اجتناب (دورى ) داده باشد.و خلاصه ، صفت اجتناب داشتن از بت پرستى صفتى است كه بنده بعد از تمليك خداى تعالى مالك آن مى شود، و مالك بالذات آن تنها خداست .همچنانكه هدايت راه يافتگان نيز از خود ايشان نيست ، بلكه خداوند به ايشان تمليك نموده .خداى تعالى آن را بالذات مالك است و بنده به تمليك خدا مالك آن مى شود، نه اينكه هدايت خدا چيزى و هدايت بنده چيز ديگرى باشد.كوتاهترين و ساده ترين بيانى كه اين معنا را افاده
كند عبارتى است كه در كلمات اهل بيت عصمت (عليهم السلام ) آمده كه فرموده اند:(خداوند بنده خود را موفق به عمل خير و يا ترك عمل زشت مى كند).
پس خلاصه كلام اين شد كه :منظور از جمله (واجنبنى ) درخواست صنعى است از خدا در ترك بت پرستى ، و به عبارت ديگر از خداى خود درخواست مى كند كه او را و فرزندانش را از پرستش بتها نگهدارى نموده ، و در صورتى كه خود آنان بخواهند به سوى حق هدايتشان كند، و اگر از او خواستند تا دين حق را افاضه شان فرمايد افاضه شان بفرمايد، نه اينكه ايشان را حفظ بكند، چه اينكه خودشان خواهان اين حفظ باشند و يا نباشند، و دين حق را افاضه شان بكند، چه اينكه خود آنان خواهان آن باشند و يا نباشند - اين است معناى دعاى آن جناب .
و از آن فهميده مى شود كه نتيجه دعا براى بعضى از كسانى است كه
جهت ايشان دعا شده هر چند كه لفظ دعا عمومى است ، و ليكن تنها در باره كسانى مستجاب مى شود كه خود آنان استعداد و خواهندگى داشته باشند، و اما معاندين و مستكبرينى كه از پذيرفتن حق امتناع مى ورزند دعا در حق ايشان مستجاب نمى شود.و ما به زودى اين معنا را توضيح بيشترى مى دهيم ان شاء الله .
مقصود از (بنى ) كه ابراهيم (ع ) براى خود و آنان دورى از پرستش بتها رادرخواست نمود
مطلب ديگر اينكه :ابراهيم (عليه السلام ) در اين دعا براى خود و فرزندانش
دعا مى كند و مى گويد:(و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) و معلوم است كه كلمه (بنى ) تمامى فرزندانى را كه از نسل او پديد آيند شامل شود، و آنها عبارتند از دودمان اسماعيل و اسحاق .كلمه (ابن ) در لغت عرب همانطور كه بر فرزند بلا فصل اطلاق مى شود، بر فرزندان پشتهاى بعدى نيز اطلاق مى شود، همچنانكه قرآن كريم ابراهيم را پدر مردم عرب و يهود زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خوانده و فرموده است :(مله ابيكم ابراهيم ).و اطلاق بنى اسرائيل (فرزندان يعقوب ) هم بر يهوديان عصر نزول قرآن - كه بسيار است و شايد در چهل و چند جاى قرآن اطلاق شده باشد - از همين باب است .
پس ابراهيم (عليه السلام ) در اين آيه دورى از بت پرستى را براى خودش و براى فرزندانش به آن معنا كه گذشت مسالت مى دارد.
ممكن هم هست كه كسى بگويد از قراين حال و گفتار بر مى آيد كه دعا تنها براى فرزندان اسماعيل بوده ، كه جدشان اسماعيل در حجاز سكونت گرفت ، و ديگر شامل حال فرزندان اسحاق نيست .
ابراهيم (عليه السلام ) بعد از دعاى (و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) افزود:(رب انهن اضللن كثيرا من الناس ) و با اين جمله در حقيقت خواسته است دعاى خود را تعليل نمايد.و اگر مجددا نداى (رب ) را تكرار كرده به منظور تحريك رحمت الهى بوده است ، و اين را مى رساند كه :پروردگارا اگر من درخواست كردم كه مرا و فرزندانم را از پرستش بتها
دور بدارى بدين جهت بود كه اين بتها بسيارى از مردم را گمراه كرده اند.و اگر نسبت گمراه كردن را به بتها داده با اينكه مشتى سنگ و چوبند، از جهت ارتباطى است كه ميان آنان و اضلال خلق هست ، هر چند كه ارتباط شعورى نباشد، و لازم هم نيست كه هر فعلى را و يا هر اثرى را به چيزى نسبت بدهيم كه آن چيز شعور داشته باشد و ارتباط فعل با آن چيز ارتباط شعورى بوده باشد.
(فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم ) - اين جمله تفريع بر جملات قبلى است ، و معنايش اين مى شود:حال كه بسيارى از مردم را اين بتها گمراه كرده اند چون مايه پرستش و پناه بردن مردم به آنها هستند، و حال كه من خود و فرزندان خود را به درگاه تو پناه دادم كه تو ما را از عبادت آنها بر حذر بدارى ، لاجرم ما بندگانت به دو طائفه منقسم مى شويم :
يكى گمراهان و منحرفين از راه توحيد، و يكى هم آنهايى كه خود را به دامن لطف تو انداخته اند كه در حفظ تو از بت پرستى دور باشند، (فمن تبعنى ....).
مراد از تبعيت در جمله : (فمن تبعنى فانه منى ) پيروى هم در اعتقاد و هم درعمل است
و اگر در تفريع خود تعبير (تبعنى ) را آورد، با اينكه (اتباع ) به معناى پيروى در راه است ، و همچنين كلمه (اضلال ) را بكار برد كه آن هم اشاره به راه دارد بدين منظور است كه بفهماند مقصود از (اتباع ) صرف پيروى در عقيده و اعتقاد به توحيد نيست ، بلكه در راه او سير كردن و سلوك طريقه او كه اساسش اعتقاد به وحدانيت خداى سبحان است ، و خود را به دامن خداى تعالى انداختن و در معرض او قرار دادن است تا او وى را از پرستش بتها دور بدارد.
مؤ يد اين مطلب جمله و (من عصانى ) است كه در مقابل جمله (فمن تبعنى ) قرارش داده ، چون در جمله مذكور عصيان را به خودش نسبت داده ، نه به خدا، و نگفته است ( و من كفر بك : و هر كه به خدائى تو معتقد نباشد)، و نيز نگفته ( و من عصاك : و هر كه تو را عصيان كند)، همچنانكه در جمله اول هم نگفت :(فمن آمن بك : هر كه به تو ايمان آورد)، و يا ( فمن اطاعك : هر كه تو را اطاعت كند)، و (يا فمن اتقاك : هر كس كه از تو بپرهيزد)، و امثال آن .
پس معلوم مى شود كه مقصود از پيروى او، پيروى از دين و دستورات شرع او است - چه دستورات مربوط به اعتقادات و چه مربوط به اعمال - همچنانكه مقصود از عصيان او، ترك سيره و شريعت و دستورات اعتقادى و عملى اوست .
كانه خواسته است بگويد:هر كه در عمل به شريعت من و مشى بر طبق سيره من ، مرا پيروى كند او به من ملحق است و به منزله فرزندان من خواهد بود، و من اى خدا از تو مسالت مى دارم مرا و ايشان را از اينكه بت بپرستيم دور بدار، و هر كه مرا در عمل به شريعتم نافرمانى كند و يا در بعضى از آنها عصيان بورزد، چه از فرزندانم باشد و چه غير ايشان ، خدايا او را به من ملحق مفرما، و من از تو درخواست نمى كنم كه او را هم از شرك دور بدارى ، بلكه او را به رحمت و مغفرت خودت مى سپارم .
از اين بيان چند نكته معلوم مى شود:يكى اينكه جمله ( فمن تبعنى فانه منى و من عصانى فانك غفور رحيم ) تفسير جمله قبلى است كه عرض مى كرد ( و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ).به اين معنا كه مراد از فرزندان را كه در آيه قبل بود توسعه و تخصيص ‍ مى دهد.
فرزندان خود را به عموم پيروانش تفسير نموده ، و فرزندان واقعى خود را به همان پيروان تخصيص زده و عاصيان ايشان را از فرزندى خود خارج مى كند.
و كوتاه سخن ، ابراهيم (عليه السلام ) پيروان بعدى خود را به خود ملحق مى سازد و عاصيان را هر چند كه از فرزندان واقعيش باشند به مغفرت و رحمت خدا مى سپارد.قرآن كريم هم اين معنا را در جاى ديگر گوشزد كرده و مى فرمايد:(ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا....).
اين توسعه و تضييق ، و تعميم و تخصيص ، از ابراهيم خليل (عليه السلام ) نظير مطلبى است كه از مجموع گفته هاى او و پروردگارش ‍ - بنا به حكايت قرآن كريم - استفاده مى شود كه در سوره بقره عرض مى كند:( و ارزق اهله من الثمرات من آمن منهم بالله و اليوم الاخر قال و من كفر فامتعه قليلا ثم اضطره الى عذاب النار و بئس المصير)، چون در اين آيه نخست رزق را براى اهل مكه مسالت مى دارد و سپس همين مسالت خود را به مومنين ايشان اختصاص مى دهد، و خداى تعالى در پاسخش همان درخواست را تعميم داده تا شامل كفار هم بشود.
ابراهيم (ع ) پيروى و تبعيت را ملاك انتساب افراد به خود دانست
نكته دومى كه ممكن است از كلام ابراهيم (عليه السلام ) استفاده شود اين است كه در باره پيروانش عرض كرد از (من است ) و اما نسبت به آنها كه عصيانش كنند سكوت كرد، و اين خود ظهور دارد در اينكه خواسته است همه پيروانش را كه تا آخر دهر بيايند پسر خوانده خود كند، و همه آنهايى را كه نافرمانيش كنند بيگانه معرفى نمايد، هر چند كه از صلب خودش باشند.گو اينكه اين احتمال هم هست كه خواسته است متابعين خود را پسر خوانده خود معرفى نمايد و نسبت به عاصيان خود سكوت كرده چون سكوت دلالت صريحى بر نفى ندارد.
و در صورتى كه آيه شريفه بر اين معنا دلالت داشته باشد اشكالى از جهت عقل وجود ندارد، زيرا لازم نيست كه ولادت طبيعى ملاك در نسب از حيث نفى و اثبات باشد، و هيچ امتى را هم سراغ نداريم كه در اثبات و نفى نسب ، تنها به مساله ولادت طبيعى اكتفاء كنند،
بلكه تا آنجا كه تاريخ نشان مى دهد لايزال در اين نسبت تصرف نموده ، يكجا توسعه و جايى ديگر تضييق مى دهند، همچنانكه اسلام را هم مى بينيم كه در اين نسبت تصرفاتى كرده ، پسر خوانده ، زنازاده ، فرزند كافر، و مرتد را نفى نموده ، و گفته كه اينان فرزند نيستند، و در مقابل رضيع (بچه اى كه از زنى ديگر شير خورده ) و متولد در بستر زناشوئى - هر چند كه احتمال خلاف هم داشته باشد - را فرزند خوانده (با اينكه رضيع فرزند طبيعى نيست ).و همچنين در كلام مجيدش پسر نوح را رسما از پسرى نوح نفى كرده و فرموده ( انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح ).
سوم اينكه هر چند به طور صريح براى عاصيان خود طلب مغفرت و رحمت نكرد، و تنها در جمله ( و من عصانى فانك غفور رحيم ) ايشان را در معرض مغفرت خداى قرار داد، و ليكن كلامش بدون اشاره به اين جهت نيست كه رحمت الهى را جهت ايشان هم خواسته است .آرى ، درست است كه سيره و طريقه او آدمى را براى رحمت الهى و محفوظ ماندن از پرستش بتها آماده مى سازد ليكن چنان هم نيست كه هر كس طريقه او را پيش گيرد معصوم و هر كس آن را ترك گويد به كلى از رحمتش مايوس شود، چون اين مقدار از گناه مانع شمول رحمت حق نمى شود، هر چند كه مقتضى آن هم نيست .اين را هم مى دانيم كه مقصود از نافرمانى در جمله و ( من عصانى ) تنها شرك به خداى تعالى نيست تا با
آيه ( ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء) كه درخواست آمرزش از شرك را بى فايده مى داند منافات داشته باشد.
بى پايگى اشكالاتى كه درباره دعاى ابراهيم (ع ) مطرح شده
اين حاصل آن نكاتى است كه دقت و تدبر در دو آيه كريمه آن را افاده مى كند، و با در نظر داشتن آن ديگر جايى براى اشكال و جوابى كه مفسرين در اين دو آيه آورده اند باقى نمى ماند، و بلكه اشكالى دور از ذوق سليم مى گردد.
آرى ، مفسرين دو اشكال در اين دو آيه كرده و جوابهايى از آنها داده اند، كه با در نظر گرفتن چند نكته اى كه گفتيم نه اشكالها وارد است ، و نه جوابها جواب .
اشكال اول اينكه :ظاهر جمله ( و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) اين است كه ابراهيم (عليه السلام ) مصونيت از پرستش بتها را هم براى خود مسالت كرده و هم براى همه فرزندان خود، و اين خود دعائى است غير مستجاب زيرا قريش هم جزء فرزندان وى بودند و آنان اهل شرك و بت پرست بودند،

و چطور ممكن است پيغمبرى بزرگوار چون ابراهيم خليل (عليه السلام ) دعايى بكند كه مى داند غير مستجاب است ؟ و يا چگونه ممكن است خداى سبحان چنين دعايى را با اينكه لغو و بى معنا است از او حكايت بكند، و اصلا آن را رد نفرمايد، با اينكه روش ‍ قرآن كريم همواره چنين است كه سخن بيهوده و پيشنهادهاى لغو را رد مى كند؟ از اين هم كه بگذريم مگر انبياء معصوم از هر گناه نيستند، و با داشتن چنين مقامى ديگر چه معنا دارد كه مصونيت از كفر و پرستش بتها را از خدا درخواست نمايد؟.
آنگاه از آن جواب داده اند كه مقصود از فرزندانى كه مى گوييم دعاى وى در حق آنان مستجاب نشد، فرزندان با واسطه آن جناب است ، نه فرزندان خود او، چون دعاى آن جناب در حق فرزندان خودش يعنى اسحاق و اسماعيل و غير آن دو مستجاب شد.
بعضى ديگر هم گفته اند:( مقصود فرزندانى است كه در هنگام اين درخواست موجود بوده اند و دعاى وى در حق ايشان مستجاب شد، چون همه آنان موحد بوده اند).
بعضى ديگر گفته اند:( چه عيب دارد كه منظور از فرزندان را همه ذريه او بگيريم و بگوييم نسبت به بعضى مستجاب شد و نسبت به ديگران نشد).
بعضى ديگر در بت پرستى فرزندان آن جناب توقف كرده اند:
يكى گفته فرزندان مشرك او بت را نمى پرستيدند، بلكه آنها را شفعاى درگاه خدا مى پنداشتند.بعضى ديگر گفته اند:آنها (اوثان ) را مى پرستيدند، نه (اصنام ) را و اين دو با هم فرق دارند.صنم تمثال هاى مجسم است ، و وثن تمثالهاى غير مجسم ).
بعضى ديگر گفته اند:ايشان بت نمى پرستيدند، بلكه بخاطر اينكه دسترسى به خانه كعبه نداشتند سنگى را نصب مى كردند و مى گفتند:خانه خدا هم از سنگ است ، آن وقت دور آن طواف مى كرده اند، و آن سنگ را خانه دوار و قابل انتقال مى ناميدند.
ضعف پاسخهاى داده شده به اشكال فوق
ولى خواننده محترم به خوبى نسبت به سقوط و بى اعتبارى اين پاسخها واقف است .اما پاسخ اول و دوم براى اينكه خلاف ظاهر لفظ آيه است ، چون كلمه (بنى ) همه فرزندان را شامل است .و اما وجه سوم آن نيز باطل است ، زيرا اشكال در اين نبود كه چرا دعاى يك پيغمبر و يا بعضى از آن مستجاب نشده ، چون ممكن است دعايى بر خلاف حكمت باشد. بلكه اشكال در اين بود كه حكايت و نقل گفتارهاى لغو و رد نكردن آن از شان قرآن كريم دور است .
بقيه وجوهى هم كه نقل كرديم اشكالش اين است كه ملاك گمراهى در عبادت اصنام مساله شركت در عبادت است ، و اين عمل در همه فرضهايى كه نقل شد موجود است ، يعنى هم پرستش صنم شرك است ، و هم پرستش وثن و هم طواف به دور سنگ .بعضى ديگر از اين اشكال كه چطور ابراهيم با داشتن مقام عصمت درخواست دورى از شرك كرده چنين جواب داده اند كه :مقصود ثبات در عصمت و دوام در آن است .بعضى ديگر گفته اند:اين سوال را از باب هضم نفس (و به اصطلاح فارسى شكسته نفسى ) گفته است و خواسته است احتياج خود به فضل او را اظهار بدارد.بعضى ديگر گفته اند:منظور اين بوده كه از شرك خفى محفوظ باشد، نه شرك جلى ، كه با مصونيت انبياء منافات دارد.
همه اين وجوه باطل است :اما اولى براى اينكه عصمت همانطور كه حدوثا در انبياء لازم است ، بقاى آن نيز لازم است ، و همانطور كه درخواست حدوث آن از انبياء صحيح نيست - چون تحصيل حاصل است - همچنين درخواست بقاى آن نيز صحيح نيست .
منشا اشتباهى كه اين آقايان كرده اند اين است كه پنداشته اند فيضى كه از ناحيه خداى مفيض به انبياى مستفيض مى رسد از ملك خدا بيرون مى رود، و انبياء مالك مستقل آن مى شوند و چون مالك مى شوند ديگر درخواست آن هم از كسى كه سابقا مالك بود، ولى فعلا مالك نيست معنا ندارد.و به عبارتى ديگر وقتى خداى تعالى حدوث و يا بقاى چيزى را اراده كرد آن چيز ديگر از آنچه كه هست تغيير نمى پذيرد (و خلاصه از تحت سلطه خدا بيرون رفته ) و خود او هم قادر بر تغيير آن نيست ، و يا مشيتش بر تغيير آن تعلق نمى گيرد،
(و العياذ بالله خدا در باره آن دستبند به دست خود زده است ) و اين خطاى بزرگى است .بلكه هر گيرنده فيضى بعد از گرفتن فيض ، باز هم به خداى مفيض محتاج است و احتياجش بعد از فيض عين آن احتياجى است كه قبل از فيض داشت ، همچنانكه ملك نسبت به آن فيض بعد از افاضه هم باقى است ، و مالكيتش نسبت به آن بعد از دادن آن ، عين آن مالكيتى است كه قبل از دادن و افاضه داشت ، بدون اينكه ذره اى فرق كرده باشد، و قدرت و خواست خداى تعالى در باره آن هميشه على السويه است ، هر چند كه بعد از افاضه و قضاء حتم ، داده خود را پس نگيرد.بنا بر اين ، درخواست بنده مستفيض و سوال او، اثر و خاصيت احتياج ذاتى او است ، نه اثر نداشتن ، تا بگويى با داشتن ، ديگر سوال معنا ندارد - دقت فرمائيد - ما در اين معنا مكرر پيرامون اين مساله بحث هاى مفصلى كرده ايم .
و اما اينكه بعضى از ايشان در پاسخ از اشكال گفته اند:ابراهيم شكسته نفسى كرده ، در جوابشان مى گوييم :شكسته نفسى در غير ضروريات عيبى ندارد، و اما در مسائل ضرورى درست نيست ، و مثل اين ميماند كه كسى از باب شكسته نفسى بگويد من انسان نيستم ، و مقصودش هم اين نباشد كه من انسان كامل نيستم ، بلكه اين باشد كه من اصلا از افراد اين نوع و اين ماهيت نيستم ، و اين دروغ است ، و به نظر آقايان كه عصمت را براى انبياء از امور ضرورى مى دانند درخواستش همين حكم را دارد.
و اما پاسخ سوم و اينكه منظور از درخواست مزبور مصونيت از شرك
خفى بوده ، در جوابش مى گوييم شرك خفى به معناى ركون و توجه به غير خداست كه خود داراى مراتبى است ، و شديدترين مراتب آن شرك جلى كه ضلالت است ، نه بقيه مراتب آن .و مامى بينيم ابراهيم (عليه السلام ) درخواست خود را چنين تعليل نموده كه ( انهن اضللن ... : اين بتها بسيارى از مردم را گمراه كرده اند...) از اينجا مى فهميم كه در خواستش مصونيت از شرك جلى و همان شركى بوده كه بسيارى از مردم به خاطر
آن گمراه شده اند، نه شرك خفى و صرف ركون و توجه به غير خدا.مگر اينكه كسى ادعا كند كه مقصود از اصنام تنها بتها نيست ، بلكه هر چيزيست كه جز خدا مورد توجه انسان قرار گيرد.
و مقصود از عبادت هم پرستش نيست ، بلكه صرف توجه و التفات است ، كه اين هم ادعايى است بى دليل .
اشكال ديگرى بر كلام ابراهيم و بيان ضعف پاسخهاى داده شده به آن
اشكال ديگرى كه مفسرين بر كلام ابراهيم كرده و در مقام پاسخ از آن بر آمده اند اين است كه چرا در جمله ( و من عصانى فانك غفور رحيم ) طلب مغفرت براى مشركين كرده است ، با اينكه مغفرت خدا شامل مشرك نمى شود، زيرا خود خداى تعالى فرموده :(ان الله لا يغفر ان يشرك به - خدا اين گناه را كه به وى شرك بورزند نمى آمرزد).
آنگاه در جواب از آن ، يكى گفته است :نيامرزيدن شرك دليلش همين آيه ايست كه گذشت ، و اين آيه قرآن است و قرآن بر خاتم انبياء نازل شده ، نه بر ابراهيم ، و از كجا كه قبل از اسلام گناه شرك مانند ساير گناهان قابل آمرزش نبوده باشد، و ابراهيم بر اساس شريعت خود درخواست نكرده باشد.يكى ديگر گفته :مراد از مغفرت و رحمت ، مغفرت و رحمت بعد از توبه مشرك است ، و قيد توبه در كلام حذف شده .ديگرى گفته است :مقصود آن جناب اين بوده كه هر كه مرا عصيان كند و بر شرك خود استوار بماند تو بخاطر اينكه غفور و رحيمى مى توانى او را از شرك به سوى توحيد بكشانى ، و مشمول مغفرت و رحمت خود كنى .
بعضى ديگر گفته اند:مقصودش از مغفرت پوشاندن شرك مشرك ، و مقصودش از رحمت شتاب نكردن در عقاب او است .و معنايش ‍ اين است كه پروردگارا هر كس كه از فرمان من سر بتابد تو شركش را در دنيا پوشيده بدار و با تاخير عقابت ، او را مورد رحمت قرار ده .
بعضى ديگر گفته اند:معناى آن همان چيزيست كه از ظاهرش استفاده مى شود و حاجت به هيچ توجيهى ندارد و اشكالى هم وارد نيست ، زيرا آن روز ابراهيم (عليه السلام ) نمى دانسته كه خدا شرك را نمى آمرزد، و ندانستن اين حكم نقص نيست زيرا آمرزيدن شرك جزء محالهاى عقلى نيست كه هر كسى آن را درك كند، و عقل هيچ امتناعى نمى بيند در اينكه خداوند شرك را هم بيامرزد، تنها دليلى كه در مساله هست دليل نقلى است كه ممكن است آن روز به گوش ابراهيم (عليه السلام ) نخورده باشد و كسى هم سند نداده كه انبيا بايد در يك روز و بلكه در يك آن تمامى ادله نقلى را ياد
بگيرند.
بعضى ديگر گفته اند مقصود از عصيان ، معصيت پائين تر از شرك است .
اين بود جوابهايى كه از اشكال مذكور داده اند، و هيچ يك از آنها صحيح نيست .
اما اولى براى اينكه اين ادعا كه شرك در شرايع قبل از اسلام جائز المغفرت بوده ، ادعائى است بدون دليل ، بلكه دليل بر خلاف آن هست ، زيرا قرآن حكايت مى كند كه خداى تعالى خطاب كرده به آدم كه شريعتش اولين شريعت است ، و به او فرمود:( و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ).و از مسيح (عليه السلام ) كه شريعتش آخرين شريعت سابق بر اسلام است حكايت مى كند كه گفت :(انه من يشرك بالله فقد حرم الله عليه الجنه و ماويه النار و ما للظالمين من انصار).
آرى ، دقت در آيات مربوط به قيامت و بهشت و جهنم و همچنين آيات شفاعت و آياتى كه كلمات انبياء را در دعوتهاى خود حكايت مى كند، جاى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد كه در همه شرايع اين معنا گوشزد بشر شده كه براى مشرك هيچ راه نجاتى نيست ، مگر توبه قبل از مرگ .
اما دومى براى اينكه مقيد كردن مغفرت و رحمت به صورت توبه مشرك ، تقيدى است بى دليل ، علاوه بر اينكه مشرك توبه كار جزو ( فمن تبعنى ) است نه جزو و ( من عصانى )، چون توبه از شرك متابعت ابراهيم است ، و اگر مقصود از (من عصانى ) چنين افرادى بودند ديگر معادله معنا نداشت ، و يك طرفى مى شد.
و اما سوم و چهارم براى اينكه ظاهر آيه بر خلاف آن دو است ، چون ظاهر آن اين است كه خداوند مشرك را در حين عصيان بيامرزد و رحم كند، نه بعد از آنكه توبه كرد و به اطاعت گراييد.علاوه ، ظاهر آمرزش گناه ، برداشتن آثار سوء آن است ، حال يا در دنيا و يا مطلقا.و اما برداشتن عقاب دنيوى و تاخير آن به آخرت ، آمرزش نيست ، اگر هم باشد معنايى است دور از فهم عرف .
و اما پنجم - كه از همه وجوه ديگر بعيدتر است - براى اينكه از مثل ابراهيم خليل (عليه السلام ) آن هم در اواخر عمرش كه گفتيم اين دعا را در آن موقع كرده است بسيار بعيد است كه يكى از واضحات معارف دينى را ندانسته باشد، و به قول شما به گوشش ‍ نخورده باشد، و از در جهل و نادانى اين درخواست را براى مشركين بكند، آن هم بدون اينكه قبلا از خداى تعالى اجازه اى بگيرد، چون اگر اجازه گرفته بود خداوند حكم مساله را برايش بيان مى كرد، و مى فرمود كه چنين چيزى ممكن نيست ، و از قرآن كريم هم بعيد است كه چنين جهل و كلام بيهوده اى را از كسى نقل بكند و آن را رد ننمايد
و حقيقت مطلب را بيان نفرمايد، با اينكه مى بينيم وقتى طلب مغفرت ابراهيم جهت پدرش را حكايت مى كند بلافاصله براى برائت ساحت مقدس او مى فرمايد:( و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعده وعدها اياه فلما تبين له انه عدو لله تبرا منه ).
و اما ششم كه معصيت را به پايين تر از شرك تقييد مى كرد، هيچ دليلى بر اين تقييد ندارد، مگر آنكه بخواهد حرف ما را بگويد.
اين بود خلاصه آن وجوهى كه مفسرين در ذيل اين دو آيه مورد بحث ذكر كرده اند، و همه اشتباهات ايشان ناشى از اين جهت است كه در تحقيق معناى در خواست مصونيت از شرك و نيز متفرع نمودن ( جمله فمن تبعنى ...) بر آن اهمال ورزيده اند.


ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ....



كلمه ( من ذريتى ) جانشين مفعول (اسكنت ) است ، و (من ) در آن ، تبعيض را مى رساند.و منظور ابراهيم (عليه السلام ) از ذريه اش همان اسماعيل و فرزندانى است كه از وى پديد مى آيند، نه اسماعيل به تنهايى ، براى اينكه دنبالش گفته است :( ربنا ليقيموا الصلوه : پروردگارا تا نماز بپاى دارند)، و اگر اسماعيل به تنهايى مقصود بود نمى بايست لفظ جمع بكار برد.
و مقصود از( غير ذى زرع )، ( غير ذى مزروع ) است ، آن طور تعبير كرد تا تاكيد را برساند، و در نداشتن روييدنى مبالغه نمايد، چون جمله مذكور بطورى كه گفته اند علاوه بر دلالت بر نبودن زراعت اين معنا را هم مى رساند كه زمين غير ذى زرع اصلا شايستگى زراعت را ندارد،
مثلا شوره زار و يا ريگزار است ، و آن موادى كه روييدنى ها در روييدن احتياج دارند، را ندارد، به خلاف آن تعبير ديگر كه فقط نبودن زرع را مى رساند، و اين نكته در جمله ( قرآنا عربيا غير ذى عوج : قرآنى عربى غير معوج ) نيز هست .
و اگر خانه را به خدا نسبت داده از اين باب است كه خانه مزبور براى منظورى ساخته شده كه جز براى خدا صلاحيت ندارد، و آن عبادت است . و مقصود از( محرم ) بودن آن ، همان حرمتى است كه خداوند براى خانه تشريع نموده .و ظرف مكان ( عند بيتك المحرم ) متعلق به جمله (اسكنت ) است .
دعاى ابراهيم (ع ) بعد از بناى كعبه و ساخته و آباد شدن مكه بوده است
اين جمله ، يعنى جمله ( ربنا انى اسكنت ) تا كلمه (المحرم ) كه يك فقره از دعاى ابراهيم (عليه السلام ) است ، خود شاهد بر مطلبى است كه ما قبلا گفتيم كه آن جناب اين دعا را بعد از ساختن كعبه و ساخته شدن شهر مكه و آبادى آن كرده است ، همچنانكه آيه ( الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ) نيز شاهد بر اين معنا است .
بنا بر اين ، ديگر جاى اين اشكال باقى نمى ماند كه چطور ابراهيم (عليه السلام ) در روز ورودش به وادى غير ذى زرع آنجا را خانه خدا ناميده با اينكه آن روز كعبه را بنا ننهاده بود تا چه رسد به اينكه در پاسخش گفته شود كه به علم غيب مى دانست كه به زودى مامور ساختن بيت الله الحرام مى شود؟ و يا گفته شود كه وى مى دانست كه در قرون گذشته در اين وادى خانه خدا بوده ، و طوائفى از مردم آن را خراب كردند، و يا خداوند در واقعه طوفان آن را به آسمان برد.
تازه به فرضى كه با اين جوابها اشكال مذكور رفع شود نمى دانيم صاحبان اين جوابها اشكال در جمله ( رب اجعل هذا البلد آمنا)، و در جمله (وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق )، را چگونه رفع مى كنند؟ چون ظاهر جمله اولى اين است كه اين دعا را وقتى نموده كه مكه به صورت بلد و شهر در آمده بوده است .همچنانكه ظاهر جمله دومى اين است كه اين دعا را وقتى نموده كه هم اسماعيل را داشته و هم اسحاق را.
و اينكه گفته است :( ربنا ليقيموا الصلوه ) غرض خود را از اسكان اسماعيل و مادرش بيان مى دارد كه به انضمام جمله قبليش :(بواد غير ذى زرع )، و جمله اى كه دنبال آن آورد و گفت :( فاجعل افئده من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات ) اين معنا را افاده مى كند كه اگر در ميان نقاط مختلف زمين نقطه اى غير قابل كشت و خالى از امتعه زندگى - يعنى آب گوارا و روييدنيهاى سبز و خرم و درختان زيبا و هواى معتدل و خالى از مردم - را اختيار كرد، براى اين بوده كه ذريه اش در عبادت خدا خالص باشند و امور دنيوى دلهايشان را مشغول نسازد.
( فاجعل افئده من الناس تهوى اليهم ...) - كلمه (هوى ) - به ضم هاء - به معناى سقوط است ، و آيه (تهوى اليهم ) به معناى اين است كه دلهاى مردم متمايل به سوى ذريه او شود بطورى كه وطنهاى خود را رها نموده بيايند و پيرامون آنها منزل گزينند، و يا حداقل به زيارت خانه بيايند، و قهرا با ايشان هم انس بگيرند.( و ارزقهم من الثمرات ) به اينكه ميوه هاى هر نقطه از زمين را بوسيله تجارت بدانجا حمل كنند، و مردم آنجا از
آن بهره مند شوند (لعلهم يشكرون ).


ربنا انك تعلم ما نخفى و ما نعلن ....)



معناى اين آيه واضح است .و جمله (و ما يخفى على الله شى ء فى الارض و لا فى السماء) تتمه كلام ابراهيم (عليه السلام ) و يا جزو كلام خداى تعالى است .و بنا بر احتمال اول در (على الله ) التفات بكار رفته ، و به علت حكم اشاره مى كند، گويافرمايد:(تو مى دانى همه آنچه را كه ما مخفى مى داريم و يا ظاهر مى سازيم ، زيرا تو آن خدايى هستى كه هيچ چيز نه در زمين و نه در آسمان بر تو پنهان نيست ).و بعيد نيست كه از اين تعليل استفاده شود كه مقصود از (سماء) چيزى باشد كه بر ما مخفى و از حس ما غايب است ، به عكس زمين كه منظور از آن هر چيزى باشد كه براى ما محسوس است - دقت فرماييد.


الحمد لله الذى وهب لى على الكبر اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء



اين جمله به منزله جمله معترضه است كه در وسط دعاى آن جناب قرار گرفته است .و باعث گفتن آن در وسط دعا اين بوده كه در ضمن خواسته هايش ناگهان به ياد عظمت نعمتى كه خدا به وى ارزانى داشته افتاده كه بعد از آنكه همه اسباب عادى فرزنددار شدنش ‍ را منتفى نموده بود دو فرزند صالح چون اسماعيل و اسحاق به وى داده .و اگر چنين عنايتى به وى فرمود بخاطر استجابت دعايش ‍ بود.
ابراهيم (عليه السلام ) در بين دعايش وقتى به ياد اين نعمت مى افتد ناگهان رشته دعا را رها نموده به شكر خدا مى پردازد و خداى را بر استجابت دعايش ثنا مى گويد.


رب اجعلنى مقيم الصلوه و من ذريتى ربنا و تقبل دعاء



نسبت دادن نماز خواندنش به خدا - با اينكه او نماز را مى خواند - نظير نسبت دادن دوريش از بت پرستى است به خدا.و همانطور كه قبلا هم گفته ايم هر عملى و از آن جمله نماز خواندن و بت نپرستيدن يك نسبت و ارتباط به خداى تعالى دارد، و آن عبارتست از احتياج و ارتباطش به اذن و مشيت خدا.و يك نسبت به عامل دارد و آن نسبت تصدى و صدور است . اين جمله ، فقره دوم از دعاى ابراهيم (عليه السلام ) است كه فرزندانش را در آن شركت داده است .و دعاى اولش جمله ( و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) و دعاى سومش جمله (ربنا اغفر لى و لوالدى و للمومنين ) است كه پدر و مادر و عموم مومنين را در آن شركت داده .
نكته شايان توجه در دعاهاى ابراهيم (ع )
نكته اى كه در هر سه فقره رعايت شده اين است كه ابراهيم در
همه آنها خودش را به عنوان مفرد و مستقل ذكر كرده .در دعاى اولش گفته است :(واجنبنى ) و در دومى گفته است :(اجعلنى )، و در سومى گفته است :(اغفرلى )، و اين بدان جهت بوده كه خواسته است علاوه بر فرزندانى كه در اين موقع داشته ، تمامى ذريه آينده اش را هم به خود ملحق سازد، همچنانكه در جاى ديگر از آن جناب نقل كرده كه گفته است :(و اجعل لى لسان صدق فى الاخرين ) و باز در جاى ديگر خداى تعالى گفت
و شنود خود را با وى چنين حكايت كرده است :(اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى ).
در فقره اول از دعايش گفت :(و اجنبنى و بنى ) و در اينجا گفت :(اجعلنى - مقيم الصلوه و من ذريتى ) و ممكن است اين سوال براى خواننده پيش بيايد كه چرا در اول نگفت :(و من بنى : و بعضى از فرزندان مرا) و در دومى كلمه (من ) را آورد؟
در جواب مى گوييم :هر چند كه ظاهر فقره اول عموميت ، و ظاهر فقره دوم تبعيض است ، و ليكن در گذشته ثابت كرديم كه مراد وى در فقره اول نيز بعضى از ذريه است ، نه همه آنها، و بعد از اثبات اين معنا هر دو فقره با هم تطابق خواهند داشت .
يكى ديگر از موارد تطابق اين فقره اين است كه مضمون هر دو تاكيد شده است ، دومى بوسيله جمله (ربنا و تقبل دعاء) كه خود اصرار و تاكيد درخواست است ، و اولى بوسيله جمله (رب انهن اضللن كثيرا من الناس ) چون در حقيقت اين تعليل درخواست دور كردن از بت پرستى را تاكيد مى كند.


ربنا اغفر لى و لوالدى و للمومنين يوم يقوم الحساب



ابراهيم (عليه السلام ) با اين جمله دعاى خود را ختم نموده است .و همانطور كه قبلا هم گفتيم اين آخرين دعايى است كه وى كرده ، و قرآن كريم از او نقل نموده است .و اين دعا شبيه به آخرين دعايى است كه قرآن از حضرت نوح (عليه السلام ) نقل نموده كه گفته است :(رب اغفر لى و لوالدى و لمن دخل بيتى مومنا و للمومنين و المومنات ).