تفسير الميزان جلد ۱۴

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۵ -


و در معناى آن كافى نيز از على بن ابراهيم از پدرش ، از عمرو بن عثمان ، از مفضل بن صالح ، از جابر، از ابو جعفر (عليه السلام )، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) نقل كرده اند.
و اين دو روايت ، و مخصوصا روايت دومى با ضعف سندى كه دارند، نمى شود مورد اعتماد قرار گيرند، چون با ظاهر كتاب كه دلالت بر عصمت ملائكه و نزاهتشان از كذب و خطا دارد، مخالف مى باشند.
ثعلبى در كتاب عرائس از ابن عباس و ديگران روايتى آورده كه خلاصه اش اين است كه : روزى ادريس در گرماى آفتاب راه پيمايى كرده و از حرارت آن آزار ديد، با خود گفت : يك روز در حرارت آفتاب راه رفتم اينقدر ناراحتم كرد، پس آن كسى كه آفتاب را حمل مى كند و در هر يك روز پانصد سال راه مى برد چه حالى دارد؟ پس دعا كرد كه بار الها سنگينى آن را بردوش آن ملك سبك گردان ، و گرمايش را برايش تخفيف ده ، خدا دعايش را مستجاب كرد، و آن ملك از خداى تعالى سبب را پرسيد، و فهميد كه اين سبكى و تخفيف حرارت كه در حمل او پيدا شده از دعاى ادريس بوده است ، پس از خدا خواست تا ديدار ادريس را به او روزى كند، و ميان او و وى دوستى برقرار سازد، خدايش اجازه داد.
پس ادريس همواره از او پرسش ها مى كرد ، از آن جمله يكى اين بود كه تو گفتى گرامى ترين فرشتگان نزد ملك الموت هستى ، وبيش از سايرين نزد او مكان و منزلت دارى ، حال با چنين منزلتى نزد او برايم شف اعت كن تا اجل مرا تاءخير بيندازد تا بيش از پيش ‍ به شكر و عبادت خدا بپردازم ، فرشته گفت : خداوند اجل هيچ كس را تاءخير نمى اندازد، ادريس گفت : بله ، و ليكن اين را بيشتر دوست دارم ، گفت : بسيار خوب ، من با او گفتگو مى كنم ، و قول مى دهم كه آنچه بتواند درباره يكى از بنى آدم انجام دهد درباره تو انجام دهد.
پس فرشته ادريس را حمل كرده به آسمان برد، و در جايى كه آفتاب طلوع مى كند نهاد، و خودش نزد ملك الموت آمده و حاجت ادريس را به عرض رساند و شفاعتش كرد ، ملك الموت گفت : من چنين اختيارى ندارم ، ولى تنها اين احسان را مى توانم در حق او بكنم كه اگر دوست بدارد بگويم چه وقت اجلش مى رسد گفت بگو، پس ملك الموت به دفتر خود نگاهى كرده ، گفت : اسم او فلان است ، و به گمانم او هرگز نمى ميرد، چون او را مى بينم كه در محل طلوع آفتاب مى ميرد، فرشته گفت : اتفاقا من او را در همانجا گذاشته و نزد تو آمده ام ، ملك الموت گفت : پس برگرد كه گمان نمى كنم او را زنده ببينى ، زيرا به خدا سوگند چيزى از اجل او باقى نمانده ، پس فرشته برگشت و او را مرده يافت .
اين روايت را الدرالمنثور نيز از ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم ، از ابن عباس از كعب ، روايت كرده ، چيزى كه هست در روايت كعب آمده : فرشته اى كه بر ادريس در آمد همان فرشته اى بوده كه همواره عمل ادريس را بالا مى برده ، و نيز در آن آمده كه همه روزه از ادريس عملى بالا مى برده كه معادل عمل همه اهل زمين و معاصرين وى بوده است ، و از اين جهت از ادريس بسيار خوشش آمده از خدا درخواست اجازه كرد تا بر زمين وارد شود و با ادريس بناى رفاقت بگذارد، و پس از كسب اجازه بر او نازل شده و با او رفاقت كرد....
و ابن ابى حاتم به طريقى ديگر اين روايت را از ابن عباس نقل كرده ، و در آن آمده كه ادريس در ميان دو بال فرشته نامبرده از دنيا رفته است .
و نيز در الدر المنثور است كه ابن منذر، از عمر مولاى غفره ، و او بدون ذكر سند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آ له و سلم ) روايت كرده كه از ادريس به تنهائى عمل و عبادتى بالا مى رفته كه معادل عمل همه مردم اهل عصرش بوده است ، ملك الموت - فرشته ماءمور - از او خوشش آمد، از خدا اجازه خواست تا به زمين نازل شود و با او همنشين گردد خداى تعالى اجازه اش داد، پس فرشته و ادريس در زمين به سير و گردش و عبادت خدا پرداختند، ادريس از عبادت رفيقش خوشش آمد چون ديد كه اصلا از عبادت خسته و كسل نمى شود، از او سببش را پرسيد، و اصرار كرد، فرشته خود را معرفى كرد، معلوم شد كه همان ملك الموت است ، و چون از عبادت وى خوشش آمده از خدا خواسته است تا اجازه مصاحبت با وى را به او بدهد.
ادريس وقتى فهميد رفيقش از جنس بشر نيست ، بلكه ملك الموت است ، سه حاجت درخواست كرد: اول اينكه ساعتى او را قبض ‍ روح كند و دوباره جانش را برگرداند، ملك الموت با كسب اجازه از خداى تعالى اين كار را كرد، دوم اينكه او را به آسمان ببرد و آتش دوزخ را به او نشان دهد، ملك الموت اين كار را نيز با كسب اجازه برايش انجام داد، سوم اينكه بهشت را به او نشان دهد، آن را نيز انجام داد، و وقتى كه ادريس داخل بهشت شد و از ميوه هاى آن خورد و از آبش آشاميد، ملك الموت گفت حال بيا تا بيرون رويم همه حوائجت را بر آوردم ، ادريس از بيرون شدن امتناع ورزيد و به يكى از درختهاى بهشتى چسبيد كه به هيچ وجه بيرون نمى آيم ، و در مقام احتجاج گفت : مگر غير اين است كه هر كسى بايد مرگ را بچشد؟ من كه چشيده ام ، و مگر غير از اين است كه هر كسى بايد وارد جهنم شود، من كه وارد آن نيز شده ام ، و مگر غير اين است كه هر كس وارد بهشت شود ديگر بيرون نمى آيد؟ پس من بيرون نمى آيم ، ملك الموت در جوابش عاجز گشت : خداى تعالى به ملك الموت فرمود: ادريس عاجزت كرد، پس متعرض او مشو، بگذار بماند، و به همين جهت ادريس در بهشت باقى ماند.
اين روايت را عرائس نيز آورده ، و آن را از وهب نقل كرده ، و در آخر روايت او اين اضافه آمده است : (پس ادريس در آنجا زنده است ، گاهى در آسمان چهارم خداى را بندگى مى كند، و گاهى در بهشت به تنعم مى پردازد).
و در مستدرك حاكم از سمره روايت مى كند كه گفت : ادريس مردى سفيد روى ، بلندقامت ، تنومند، فراخ سينه ، بدنش كم موى ، سرش پر موى بود، و يكى از دو چشمش از
ديگرى درشت تر بود، و در سينه لكه سفيدى داشت كه برص نبود ، و چون خداى تعالى جور و عداوت مردم را ديد و ديد كه از اوامرش سرپيچى مى كنند ، ادريس را به آسمان ششم برد، و اينكه در قرآن فرموده : (و رفعناه مكانا عليا) اشاره به همين است .
مؤ لف : هيچ نقاد با بصيرت شك نمى كند در اينكه اين روايات از اسرائيلياتى است كه دست جعالان حديث آن را در ميان روايات ما وارد كرده است ، براى اينكه با هيچ يك از موازين علمى و اصول مسلم دين سازگارى ندارد.
3 - ادريس (عليه السلام ) (هرمس ) نيز نام داشته ، زيرا قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، در شرح حال ادريس ‍ مى گويد: حكماء در محل ولادت و منشاء و استاد ادريس قبل از نبوتش اختلاف كرده اند، فرقه اى گفته اند: در مصر به دنيا آمد، و او را (هرمس الهرامسه ) ناميدند، و مولدش در (منف ) بوده ، و نيز گفته اند كه : كلمه هرمس عربى ارميس يونانى است ، و ارميس به زبان يونانى به معناى عطارد است . بعضى ديگر گفته اند: نام او به زبان يونانى طرميس و به زبان عبرى خنوخ بود كه معرب آن اخنوخ شده ، و خداى عز و جل او را در كتاب عربى مبينش ادريس ناميده .
همين صاحب نظران گفته اند: نام معلمش غوثاذيمون بوده ، بعضى گفته اند: اغثاذيمون مصرى بوده ، ولى نگفته اند كه اين شخص چكاره بوده است ، فقط گفته اند: اغثاذيمون يكى از انبياى يونانيان و مصريان بود، و نيز او را اورين دوم خوانده اند، و ادريس نزد ايشان اورين سوم بوده ، و معناى كلمه (غوثاذيمون ) خوشبخت است ، آن وقت گفته اند: هرمس از مصر بيرون گفته و همه زمين را گردش كرد و دوباره به مصر برگشت ، و خداوند در مصر او را بالا برد، و در آن روز هشتاد و دو سال از عمرش گذشته بود.
فرقه ديگرى گفته اند كه : ادريس در بابل به دنيا آمده و نشو و نما كرد، و او در اول عمرش از شيث بن آدم كه جد جد پدرش بود درس ‍ گرفت ، چون ادريس پسر يارد، و او پسر مهلائيل ، و او پسر قينان ، و او پسر انوش ، و او پسر شيث است ، شهرستانى گفته : اغثاذيمون همان شيث است .
و چون ادريس بزرگ شد، خداوند او رابه افتخار نبوت مفتخر ساخت ، پس مفسدين از بنى آدم را از مخالفت با شريعت آدم و شيث نهى مى كرد اندكى اطاعتش كردند اما بيشتر مردم مخالفتش نموده اند، پس تصميم گرفت از ميان آنان كوچ كند، آنان را كه اطاعتش ‍
كرده بودند دستور داد آماده كوچ باشند، برايشان گران آمد كه از وطن هاى خود چشم بپوشند، ناگزير گفتند: اگر كوچ كنيم ديگر كجا مانند بابل نهرى خواهيم يافت ؟ (بابل به زبان سريانى به معناى نهر است ) و گويا مقصودشان از نهر - بابل - دجله و فرات بوده ، ادريس گفت : اگر براى خاطر خدا مهاجرت كنيم ، خداوند نهرى غير آن روزيمان خواهد كرد.
پس ادريس با ايشان بيرون شده و رفتند تا به اين اقليم كه اقليم بابليونش مى نامند رسيدند، پس رود نيل و دشتى خالى از سكنه را ديدند، ادريس كنار نيل ايستاده مشغول تسبيح خدا شد، و به جماعت خود گفت : بابليون .
و در معناى اين گفته وى اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند: يعنى چه نهر بزرگى است . بعضى ديگر گفته اند: يعنى نهرى مانند نهر شما است ، بعضى گفته اند: نهرى پر بركت است . و بعضى ديگر گفته اند: كلمه (يون ) در زبان سريانى معناى صيغه افعل در عربى را مى دهد كه به معناى برتر است ، يعنى اين نهر بزرگتر است و به همين مناسبت آن وادى و اقليم در ميان همه امت ها به نام بابليون معروف شد، غير از عرب كه آن را مصر خوانده اند كه منسوب است به مصر پسر حام ، كه بعد از واقعه طوفان نوح آنجا نزول كرد، (و خدا به همه اينها داناتر است ).
ادريس و همراهانش در مصر رحل اقامت افكنده ، خلايق را به معروف امر، و از منكرات نهى مى كرد و به اطاعت خداى عز و جل دعوت مى كرد، مردم زمان او با هفتاد و دو زبان حرف مى زدند، و خداوند زبان همگى آنان را به وى تعليم داده بود تا هر فرقه اى از ايشان را با زبان خودش تعليم دهد، و علاوه بر اينها آداب و طريقه نقشه كشى براى شهر سازى را به ايشان بياموخت ، دانشجويان از هر ناحيه اى گردش جمع شدند، و به ايشان سياست مدنيت بياموخت و قواعد آن را برايشان مقرر فرمود، و هر فرقه اى از هر امتى كه بودند به سرزمين خود برگشته و شهرهايى ساختند تا آنجا كه در عهد وى و به وسيله شاگردان او، صد و هشتاد و هشت شهر ساخته شد، كه از همه كوچكترش (رها) بود، و ادريس به آنان علوم را بياموخت .
و اولين كسى كه حكمت را استخراج نموده و علم نجوم را به مردم ياد داد، ادريس بود، چون خداى عز و جل سر فلك و تركيب آن ، و نقطه هاى اجتماع كواكب را در آن فلك به او فهمانده بود، و نيز علم عدد سنين و حساب را به او داده بود، و اگر اين نبود و ادريس ‍ در اين علم فتح باب نمى كرد ، هرگز خاطر بشر به اين معنا خطور نمى كرد كه در مقام سرشمارى ستارگان بر آيد.
ادريس (عليه السلام ) براى هر امتى در هر اقليمى سنتى شايسته آن امت و آن اقليم به
پا داشت ، و زمين را به چهار قسمت تقسيم نموده براى هر قسمتى پادشاهى مقرر كرد تا به سياست و اداره امور آنجا و آباديش قيام نمايد، و هر پادشاهى را ماءمور كرد تا اهل اقليم خود را به شريعتى كه بعدا اسم بعضى از آنها را مى بريم ملزم سازد.
اسماء آن پادشاهان كه زمامدار زمين بودند بدين قرار بود: اول (ايلاوس ) كه به زبان عربى به معناى رحيم است ، دوم (اوس )، سوم (سقلبيوس )، چهارم (اوس آمون )، و بعضى گفته اند: ايلاوس آمون ، بعضى ديگر نام او را يسيلوخس كه همان آمون ملك باشد دانسته اند، اين بود آن مقدار از كلام قفطى در كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء، كه مورد حاجت ما بود.
و اين احاديث و اخبار، همه به ما قبل تاريخ منتهى مى شود، و آنطور كه بايد نمى شود بدان اعتماد كرد، چيزى كه هست همين كه مى بينيم نام او در عربى جيلا بعد جيل (جيل ) يك صنف از مردم اهل يك زمان ) در ميان فلاسفه و اهل علم زنده مانده و اسم او را به عظمت ياد مى كنند و ساحتش را محترم شمرده و اصول هر علمى را منتهى به او مى دانند، خود كشف مى كند از اينكه او از قديمى ترين پيشوايان علم بوده كه نطفه و بذر علوم را در ميان بشر پاشيده و افكار بشرى را با استدلال و دقت در بحث ، و جستجوى از معارف الهى آشنا ساخته اند، و يا آن جناب اولين مبتكر ايشان بوده است .
سوره مريم آيات 58 - 63


اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبين من ذريه آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذريه ابراهيم و اسرائيل و ممن هدينا و اجتبينا اذا تتلى عليهم آيت الرحمن خروا سجدا و بكيا (58) فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا(59) الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون شيا(60) جنت عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب انه كان وعده ماتيا(61) لا يسمعون فيها لغوا الا سلاما و لهم رزقهم فيها بكره و عشيا(62) تلك الجنه التى نورث من عبادنا من كان تقيا(63).



ترجمه آيات
همان كسانى كه خدا موهبتشان داده بود، از فرزندان آدم و از فرزندان آن كسانى كه همراه نوح بر كشتى سوار كرديم و از فرزندان ابراهيم و اسرائيل و آن كسانى كه هدايت كرده و برگزيده بوديم ، چون آيه هاى خدا برايشان خوانده مى شد به حال گريه به خاك مى افتادند و سجده مى كردند (58).
و از پى آنان خلفى جانشين ايشان شدند كه نماز را مهمل گذاشتند و پيرو هوسها شدند كه به زودى سرگشتگى خود را خواهند ديد (59).
مگر كسانى كه توبه كرده و ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند آنها به بهشت داخل شوند، و به هيچ وجه ستم نبينند(60).
بهشت هاى جاويدان كه خداى رحمان از غيب به بندگانش وعده داده كه وعده او آمدنى است (61).
در آنجا ياوه اى نشنوند مگر سلامى و در آنجا بامدادان و شامگاهان روزى خويش را دارند (62).
اين بهشتى استكه به هر كس از بندگان خويش كه پ رهيزكار باشد مى دهيم (63).
بيان آيات
در سابق كه درباره غرض اين سوره بحث كرديم گذشت كه آنچه از سياق آن بر مى آيد اين است كه مى خواهد بيان كند كه عبادت خداى تعالى - يعنى دين توحيد - دين اهل سعادت و رشد است ، دين انبياء و اولياءاست ، و تخلف از طريقه ايشان ، يعنى ضايع كردن نماز و پيروى شهوات ، پيروى راه ضلالت است و كسى كه چنين كند گمراه است ، مگر آنكه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح انجام دهد.
پس آيات و مخصوصا سه آيه اول آن متضمن خلاصه غرض سوره است و اين خلاصه گيرى را به صورت استنباط از داستانهاى وارده در سوره بيان كرده است .
و تفاوت اين سوره با ساير سوره ها همين است كه در ساير سوره هاى طولانى غرض از سوره را به عنوان برائت استهلال در ابتداى آن ، و نيز به عنوان حسن الختام در آخر آن بيان مى كند، ولى در اين سوره اين غرض را در وسط آن بيان كرده است .


اولئك الذين انعم اللّه عليهم من النبيين ....


.
كلمه (اولئك ) اشاره به نامبردگان در آيات قبل است ، يعنى به زكريا، يحيى ، مريم ، عيسى ، ابراهيم ، اسحاق ، يعقوب ، موسى ، هارون ، اسماعيل و ادريس (عليهماالسلام ).
در سابق هم به اين نكته اشاره كرديم كه از سياق آيات سوره بر مى آيد، داستانهائى كه در آن آورده شده به عنوان مثل است ، و اين آيه و دو آيه بعدش نتيجه اى است كه از آن مثالها استخراج شده است ، و لازمه اين نظريه اين است كه كلمه (اولئك ) اشاره به عين نامبردگان در همه داستانها بوده و مبتداء باشد و جمله (الذين انعم اللّه عليهم ) صفت آن و جمله (اذا تتلى عليهم ...) خبر آن باشد.
اين آن نظريه اى است كه تدبر در سياق آن را افاده مى كند ، و اگر جمله (الذين انعم اللّه عليهم ) را خبر كلمه (اولئك ) بگيريم ، و در نتيجه جمله (اذا تتلى عليهم ) خبر بعد از خبر باشد، معنايى به دست مى آيد كه آنطور كه بايد با سياق آيه ملائمت و سازگارى داشته باشد ندارد.
در اين آيه خداى عز و جل خبر داده كه بر اين نامبردگان انعام نمود، و اين معنا را مطلق هم آورده ، و اين اطلاق كلام دلالت مى كند بر اينكه نعمت الهى از هر سو به ايشان احاطه دارد و ديگر از هيچ سوء و جهتى نقمت و نكبت ندارند، پس اينان اهل سعادت و فلاح به تمام معنى الكلمه هستند.
و از سوى ديگر در سوره حمد، از همين طائفه خبر داده كه اصحاب صراط المستقيم اند و صراط مستقيم را معنا كرده به راهى كه سالك آن از غضب خدا و ضلالت ايمن است ، چون فرموده : (اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين ) و نيز در سوره انعام آنان را مردمى ايمن و راه يافته معرفى نموده و فرموده : (الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك لهم الامن و هم مهتدون ) پس معلوم مى شود اصحاب صراط مستقيم كه مصون از غضب و ضلالتند و ايمان خود را با ظلم مشوب نساخته اند، از هر خطرى كه آدمى را تهديد مى كند ايمنند، پس در سلوك راه زندگى كه پيمودند سعادتمند بودند، و راهى هم كه آنان سلوك كردند راه سعادت بوده است .
كلمه (من ) در جمله (من النبيين ) تبعيضى است ، و عديل آن در جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) است كه توضيحش خواهد آمد، مفسرين جائز دانسته اند كه كلمه مزبور بيانيه باشد نه تبعيضى ، و ليكن شما خواننده توجه داريد كه اگر اينطور باشد معنا چنين مى شود كه (اينان كه خدا انعامشان كرده انبياء هستند) و حال آنكه گفتيم كلمه (اولئك ) به همه نامبردگان بر مى گشت كه بعضى از آنان مانند مريم از انبياء نبودند، مگر آنكه بگويند: كلمه مذكور اشاره به نامبردگان ، از باب مثل باشد، و معنا اين باشد: (اينان كه نامبرديم و امثالشان كه خدا انعامشان كرده انبياء و از آنانند كه ما هدايت و انتخابشان كرديم .).
و جمله (من ذريه آدم ) در معناى صفت است براى (نبيين )، و كلمه (من ) در آن براى تبعيض است ، يعنى از انبيايى هستند كه بعضى از ذريه آدم و نمونه هايى از جنس بشر بودند، نه اينكه بيان براى (نبيين ) باشد، چون اگر بيان بگيريم خلل در معنا رخ مى دهد، (چون معنا اين مى شود كه ذريه آدم پيغمبرند).
جمله (و ممن حملنا مع نوح ) عطف است بر جمله (من ذريه آدم ) كه مراد از آنان
افرادى است كه در كشتى با نوح بودند، و ذريه آنان كه خداوند در ذريه شان بركت نهاد و به حكم آيه (و جعلنا ذريته هم الباقين ) ذريه خود نوح بودند.
جمله (و من ذريه ابراهيم و اسرائيل ) نيز مانند جمله قبلش عطف بر جمله (من النبيين ) است .
خداى تعالى در اين آيه افرادى را كه بر آنان انعام نموده چهار طائفه معرفى كرده است :
1 - ذريه آدم 2- آنانكه با نوح در كشتيشان قرار داد، 3 - ذريه ابراهيم 4 - ذريه اسرائيل ، و اين چهار طائفه هر يك نسبت به طائفه بعد خود شمول دارد، و با ذكرش حاجت به ذكر آن نمى گذارد زيرا مثلا ذريه اسرائيل خود ذريه ابراهيم بودند و ذريه ابراهيم و اسرائيل از آنانكه با نوح به كشتى در آمدند بودند، و همه نامبردگان از ذريه آدم (عليه السلام ) بودند.
و شايد وجه اين تعبير، و ذكر خاص بعد از عام ، اشاره به اين باشد كه نعمت سعادت ، و بركت نبوت بر نوع بشر دفعه بعد دفعه نازل شده ، و اين معنا را قرآن كريم در چهار جا براى چهار طايفه ذكر فرموده :
اول : براى عامه بنى آدم ، كه فرموده : (قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلاخوف عليهم و لا هم يحزنون و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ).
دوم : آنجا كه مى فرمايد: (قيل يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم .).
سوم : آنجا كه مى فرمايد: (و لقد ارسلنا نوحا و ابراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوه و الكتاب فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون ).
چهارم : آنجا كه مى فرمايد: (و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على العالمين ).
پس در اين چهار ميعاد، نوع بشرى را به نعمت نبوت ، و موهبت سعادت اختصاص داده ، و در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (من النبيين من ذريه آدم و ممن حملنا مع نوح و من ذريه ابراهيم و اسرائيل ) بدان اشاره نموده ، و در داستانهاى گذشته از ذريه هاى چهارگانه نمونه هائى - يعنى ادريس از ذريه آدم ، و ابراهيم از ذريه كشتى نشينان با نوح ، و اسحاق و يعقوب از ذريه ابراهيم ، و زكريا و يحيى و عيسى و موسى و هارون و اسماعيل ، آنطور كه استظهار نموديم - از ذريه اسرائيل گذشت .
جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) عطف است بر (من النبيين )، و اين نبيين غير آن كسانى است كه خدا بر آنان انعام نمود زيرا اين نعمت مخصوص به نبيين و منحصر در ايشان نيست تا بگوئيم (الذين انعم اللّه عليهم ) همان نبيين هستند، به دليل اينكه آيه (و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا) صريحا فرموده كه (الذين انعم اللّه عليهم ) هم نبيين هستند و هم صديقين و شهداء و صالحين .
علاوه بر اين خداى سب حان در ضمن داستانهايى كه به عنوان نمونه از (الذين انعم اللّه عليهم ) آورده يكى هم داستان مريم است و حال آنكه مى دانيم او از انبياء نبوده بلكه از صديقين است مانند آيه شريفه (ما المسيح بن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقه ) پس مراد از جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) انبياء نبوده بلكه صديقين و شهداء و صالحين است .
نظريه آن مفسرى كه گفته : جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) عطف بر جمله (من النبيين )
است ، و كلمه (من ) را در آن بيانيه گرفته ، فاسد است . بعضى ديگر در فساد آن گفته اند كه ظاهر عطف اين است كه ميان معطوف ومعطوف عليه مغايرت باشد، و بنابراين صاحب اين نظريه ناگزير است براى توجيه نظريه خود بگويد كه معناى آيه اين است كه (و از جمله كسانى كه ما برايش ميان نبوت و هدايت و اجتباء جمع كرديم تا بيشتر احترامش كنيم ...) و اين معنا خلاف ظاهر آيه است . و ليكن اين اشكال به او وارد نيست ، چون اگر در عطف لازم است ميان معطوف و معطوف عليه مغايرت باشد، مغايرت فى الجمله است ، نه اينكه مصداق هر يك غير ديگرى باشد، بلكه همين كه بر حسب وصف و بيان مختلف باشد كافى است .
و نيز يكى ديگر از نظريه هاى فاسد اين است كه گفته اند: جمله مذكور عطف است بر جمله (من ذريه آدم ) و كلمه (من ) را هم در آن تبعيضى گرفته اند، كه وجه فسادش از آنچه گذشت معلوم شد.
و باز نظير آن ، نظريه كسى است كه گفته جمله (و ممن هدينا) جمله اى استينافى و ابتدايى است ، و عطف بر ما قبل نيست ، زيرا كلام قبلى در كلمه (اسرائيل ) تمام شده ، و از جمله مورد بحث دوباره شروع به سخن شده و فرموده كه (ميان امتها از كسانى كه ما هدايتشان كرده و انتخابشان نموديم ، مردمى هستند كه وقتى آيات رحمان بر آنان خوانده مى شود با چشم گريان به سجده مى افتند) و مبتداى جمله به خاطر اينكه معلوم بود حذف شده . اين نظريه را به ابى مسلم مفسر نسبت داده اند.
ولى اين تقدير گرفتن مبتدا تقديرى است بدون دليل ، علاوه بر اين با اين تفسير غرض از آيه پايمال مى شود، چون غرض از آن به طورى كه سياق بر آن گواهى مى دهد اين است كه طريقه آن بندگان را كه خدا بر آنان انعام فرموده بيان كند و بفرمايد كه به اين جهت به ايشان انعام شد كه براى خداى تعالى خضوع و خشوع داشتند، و اگر به بازماندگانشان آن انعام را نكرد براى اين بود كه ايشان از طريقه پدران خود اعراض نموده ، نماز را ضايع و شهوات را پيروى كردند، و اين غرض تمام نمى شود مگر به اينكه جمله (اذا تتلى عليهم ) تا به آخر، همه خبر باشد، براى جمله (اولئك الذين انعم اللّه عليهم )، و اگر جمله (و ممن هدينا) تا به آخر را استينافيه و مقطوع از ما قبل بگيريم اين غرض به كلى باطل مى شود.
كلمه (سجدا) در جمله (خروا سجدا و بكيا) جمع ساجد است و كلمه (بكى ) بر وزن فعول جمع باكى است ، و جمله مذكور خبر است براى كلمه (للذين ) كه در صدر آيه است ، احتمال هم دارد كه به خاك افتادن براى سجده با حالت گريه ، كنايه باشد از كمال خضوع و خشوع ، زيرا سجده مجسم كننده كمال خضوع ، و گريه مجسم كننده كمال خشوع است ، و بنابراين معنا، جا دارد مقصود از آيات و تلاوت آن ياد آورى هر چيزى باشد كه شاءنى از شؤ ون خداى تعالى را حكايت مى كند.
و اما اينكه بعضى گفته اند: مراد از تلاوت آيات ، قرائت كتابهاى آسمانى ، و يا خصوص آن آياتى از آن كتابها است كه عذاب كفار و مجرمين را خاطر نشان مى سازد، و يا مراد از (سجود)، نماز يا سجده تلاوت است ، و يا اينكه گفته اند: مراد از (بكاء) گريه در هنگام شنيدن آيات و يا تلاوت آن است ، احتمالاتى بى وجه است .
پس معناى آيه (و خدا داناتر است ) اين شد كه : اينان كه خدا انعامشان كرده بعضى از انبياء از ذريه آدمند، و از آنهايى هستند كه خدا با نوح در كشتى سوارشان كرد، و از ذريه ابراهيم و اسرائيلند، و بعضى ديگر از اهل هدايت و اجتبايند كه براى خداى رحمان خاضعند، و چون نزد ايشان آيات او تلاوت شود خاشعند.
البته در اينجا جا داشت بفرمايد: (كانوا اذا تتلى عليهم ...) ولى اينطور نفرموده چون عنايت در اين مقام به بيان حال نوع است ، بدون اينكه نظرى به زمان گذشته و آينده داشته باشد و تنها عنايت به تقسيم آن به سلف صالح و خلف طالح ، و توبه كارى كه ايمان آورده و عمل صالح مى كند بوده ، و اين خود روشن است .


فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا


.
اهل لغت گفته اند: كلمه (خلف ) در صورتى كه با سكون لام خوانده شود به معناى بدل زشت است ، و در صورتى كه با فتحه لام خوانده شود ضد آن است ، يعنى به معناى بدل خوب است ، گاهى هم مى شود كه بعكس استعمال شود.
و كلمه (اضاعوا) از ضياع است ، كه ضياع هر چيزى به معناى فساد و يا از بين رفتن آن است ، از اين جهت كه آنطور كه بايد ، سرپرستى نشود، مثلا وقتى گفته مى شود (فلان اضاع المال فلانى مال را ضايع كرد) كه با سوء تدبيرش آن را محافظت نكرد و از دست داد، و در جايى مصرف كرد كه نبايدمى كرد.
كلمه (غى ) به معناى ضد رشد است ، و رشد به معناى اصابه واقع است ، قهرا غى به معناى اين است كه كسى فكرش به واقع نرسد و به خطا رود، كه در حقيقت قريب المعناى با ضلالت است كه خلاف هدايت مى باشد، و خود به معناى پيمودن راهى است كه صاحبش را به غايت منظور خود برساند.
پس معناى جمله (فخلف من بعدهم خلف ...) اين است كه به جاى آنان كه خدا انعامشان كرده بود و طريقه شان خضوع و خشوع براى خداى تعالى بوده همواره با عبادت متوجه او مى شدند، قومى آمدند و قائم مقام ايشان شدند كه آنچه را از آنان گرفتند يعنى نماز و توجه عبادى به سوى خداى سبحان را ضايع كرده و در آن سهل انگارى نمودند، بلكه به كلى از آن اعراض نمودند، و در عوض ‍ شهوات را پيروى كردند، و در نتيجه همان شهوات ، ايشان را از مجاهده در راه خدا و توجه به او مانع گرديد.
از همين جا روشن مى شود كه مراد از ضايع كردن نماز فاسد كردن آن است ، به اينكه در آن سهل انگارى و بى اعتنايى كنند، و در نتيجه كار به جايى برسد كه آن را بازيچه قرار دهند و در آن دخل و تصرف نمايند، و سر انجام بعد از قبولش به كلى تركش كنند و ضايعش گذارند.
پس اينكه بعضى ها گفته اند: مراد از ضايع كردن نماز ترك آن است خيلى حرف صحيحى نيست ، چون ترك ، به كلى ضايع كردن را نمى گويند، و عنايت دو آيه شريفه متعلق به اين نكته است كه دين الهى از آن طبقه صالح به اين طبقه خلف ناصالح آنها منتقل گرديد، و حق جانشينى آنان را درباره دين ادا نكردند، و آنچه را از نماز به ارث برده بودند ضايع گذارند، در حالى كه نماز تنها ركن عبوديت بود، و در عوض شهوات را كه سد راه حق است پيروى نمودند.
(فسوف يلقون غيا) - بعضى ها گفته اند: يعنى (فسوف يلقون جزاء غيهم به زودى كيفر غى خود را مى بينند)، و در حقيقت اين عبارت مانند جمله (و من يفعل ذلك يلق اثاما) است كه ، تقديرش (و من يفعل ذلك يلق جزاء اثمه ) است ، يعنى هر كس چنين كند كيفر گناه خود را مى بيند.
ممكن هم هست مراد از غى ، خودش باشد نه جزايش ، به اين صورت كه غى را غايت
و منتهاى سير در مسير فرض كرده باشد، و مسير عبارت باشد از ضايع كردن نماز و پيروى شهوات ، و نقطه انتهايش عبارت باشد از غى ، آنگاه فرموده باشد حال كه اين طبقه ناخلف راهى پيش گرفته اند كه نهايتش غى است ، به زودى به همان نهايت نيز مى رسند، حال يا به اينكه در قيامت كه عالم كشف حقايق است پى به گمراهى خود مى برند، يا به اينكه همان گمراهى رفته رفته در دلهاشان رسوخ مى كند تا آنجا كه از اولياى شيطان شوند، همچنانكه فرمود: (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين ) و به هر حال عبارت مذكور استعاره از كنايه لطيفى است .


الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون شيئا


.
اين آيه استثنايى از آيه سابق است ، و مى فرمايد: كسانى كه از اين راه شيطانى برگردند و ايمان آورده عمل صالح كنند داخل بهشت گشته و به هيچ وجه ظلم نمى شوند بلكه به همان طبقه گذشته كه مورد انعام خدا بودند ملحق مى گردند البته با آنان ، نه اينكه از آنان باشند همچنانكه در آيه (و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا) نيز فرمود: كسانى كه خدا و رسول را اطاعت مى كنند با كسانى (نه از كسانى ) خواهند بود كه خدا به ايشان انعام فرموده ، كه عبارتند از انبياء و صديقين و شهداء و صالحين ، كه نيكو رفقايى هستند.
(فاولئك يدخلون الجنه ) - اين جمله از باب به كار بردن مسبب در جاى سبب است ، و اصل آن (اولئك يوفون اجرهم ) است ، يعنى ايشان به تمام و كمال اجر خود را مى يابند، به دليل اينكه بعد از آن فرموده : (و لا يظلمون شيئا) چون ظلم نشدن در كوچكترين عمل از لوازم يافتن اجر تمام و كمال است ، نه از لوازم داخل بهشت شدن .


جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب انه كان وعده ماتيا


.
كلمه (عدن ) به معناى اقامت است ، و اگر بهشت را عدن ناميده اند اشاره به اين است كه انسان بهشتى در بهشت ، جاودان و ابدى است ، و كلمه (وعده به غيب ) وعده به چيزى است كه موعود فعلا آن را نمى بيند، و (ماتى ) بودن (وعد) به اين است كه تخلف نكند، در مجمع البيان گفته : كلمه (ماتى ) اسم مفعول است ولى معناى فاعل دارد، چون درست است كه تو، به آن وعده مى رسى ، ولى آن هم به تو مى رسد، هم چنانكه هر چيز كه به آدمى برسد آدمى هم به آن مى رسد، هم گفته مى شود پنجاه سال بر من آمد، و هم من به پنجاه رسيدم ، بعضى ديگر گفته اند: موعود آدمى نيست ، بلكه بهشت است و مؤ منين به بهشت مى رسند، نه اين كه بهشت به مؤ منين برسد.


لا يسمعون فيها لغوا الا سلاما و لهم رزقهم فيها بكره و عشيا


.
همانطور كه در اين آيه بيان فرموده يكى از خصوصى ترين صفات بهشت آن است كه در آن لغوى شنيده نمى شود، و خداى تعالى به اين نعمت در چند جا منت نهاده كه به زودى تفصيلش را در جاى مناسبى ان شاء اللّه بيان مى كنيم .
و اگر سلام را از آن استثناء كرده استثناى منفصل است ، و كلمه (سلام ) قريب المعناى با امن است - كه در سابق فرق ميان آن دو گذشت - و خلاصه اش اين بود كه وقتى به كسى مى گويى تو از من در امانى معنايش اين است كه از من حركت و سخنى كه ناراحتت كند نخواهى ديد، ولى وقتى به كسى مى گويى سلام من بر تو باد، معنايش اين است كه نه تنها چيزى كه ناراحتت كند نمى بينى ، بلكه هر چه مى بينى چيزى خواهد بود كه ناراحتت نمى كند، و اهل بهشت اين سلام را از ملائكه و از رفقاى بهشتى خود مى شنوند، همچنان كه خداى تعالى از ملائكه حكايت كرده كه مى گويند (سلام عليكم طبتم ) و به رفقاى بهشتى نسبت داده فرموده (فسلام لك من اصحاب اليمين ).
(و لهم رزقهم فيها بكره و عشيا) - ظاهر كلام اين است كه آمدن رزق در صبح و شام كنايه باشد از آمدن آن پشت سر هم و بدون انقطاع .


تلك الجنه التى نورث من عبادنا من كان تقيا


.
كلمه (ارث ) و (وراثت ) به معناى اين است كه مال و يا شبه مالى از شخصى به ديگرى برسد، بعد از آنكه شخص اول آن را با مردن خود و يا با جلاى وطن و امثال آن ترك گفته باشد.
و در اينجا بهشت را از اين جهت ارث ناميده كه بهشت در معرض آن بود كه به تمامى افراد اعطاء شود، چون خدا آن را به شرط ايمان و عمل صالح به همه وعده داده بود، پس اگر به متقين اختصاص يافت و ديگران به خاطر اضاعه نماز و پيروى شهوات محروم شدند، در حقيقت از اينان به آنان ارث رسيده ، نظير اين عنايت در آيه (ان الارض يرئها عبادى الصالحون )
به كار رفته ، و در آيه (و قالوا الحمد لله الذى صدقنا وعده و اورثنا الارض نتبوء من الجنه حيث نشاء فنعم اجر العاملين ). ميان ارث دادن و اجر جمع شده است .
بحث روايتى
در مجمع البيان در ذيل آيه (و ممن هدينا و اجتبينا...) از على بن الحسين (عليهماالسلام ) روايت آورده كه فرمود: مقصود از آنان ماييم .
مؤ لف : مناقب ابن شهر آشوب از آن جناب نظير روايت گذشته را آورده ، و با تفسيرى كه ما براى اين آيه كرديم معناى روايت روشن گرديد، چون مراد از آن اهل هدايت و اجتباء از غير انبياء است هر چند كه انبياء (عليهم السلام ) هم اهل هدايت و اجتباء هستند، و ليكن اينطور نيست كه غير انبياء كسى اهل اجتباء و هدايت نباشد، به دليل اينكه قرآن كريم صريحا مريم را اهل اجتباء دانسته ، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده .
در تفسير روح المعانى گفته است : بعضى از اماميه از على بن الحسين (رضى اللّه عنهما) روايت كرده اند كه فرموده : منظور از اين آيه ماييم ، ولى اين سخن خلاف ظاهر آيه است ، علاوه بر اين حال روايات اماميه هم بر كسى از ارباب تميز پوشيده نيست . اين بود كلام روح المعانى ، و خطاء اين گفتار از آنچه گذشت معلوم است ، و علت اشتباه وى اين است كه جمله (و ممن هدينا و اجتبينا) را عطف بر جمله (من ذريه آدم ) كرده و جمله (من النبيين ) را بيان براى جمله (اولئك الذين ...) گرفته است ، در نتيجه (اولئك الذين انعم اللّه عليهم ) را منحصر به نبيين كرده ، آنگاه ناچار شده بگويد كه آيه شريفه غير انبياء را شامل نمى شود، با اينكه خود او مى داند كه خداى تعالى در زمره همان منعم عليهم مريم را نام برده ، با اينكه آن جناب پيغمبر نبوده .
و در الدر المنثور است كه احمد، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن حبان ، حاكم (وى حديث را صحيح دانسته )،
ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب الايمان )، از ابى سعيد خدرى روايت كرده اند كه گفت : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى خواند (فخلف من بعدهم خلف ،) و مى فرمود: بعد از شصت سال اين خلف خواهد آمد كه (اضاعوا الصلوه و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا)، آنگاه خلفى پديد مى آيد كه قرآن مى خوانند، اما اين قرآن از گلويشان تجاوز نمى كند، و سه طائفه قرآن مى خوانند، مؤ من و منافق و فاجر.
و در مجمع البيان در ذيل جمله (اضاعوا الصلوه ) گفته بعضى ها گفته اند كه مقصود كسانى است كه نماز را از وقت خود تاخير بيندازند نه اينكه ترك كنند و اين معنا از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده .
مؤ لف : در كافى نيز نظير اين معنا را از داوود بن فرقد، از آن جناب روايت كرده ، و نيز از طرق عامه از ابن مسعود و عده اى از طبقه بعد از صحابه روايت شده .
و از كتاب جوامع الجامع ، و نيز در روح المعانى ، در ذيل جمله (و اتبعوا الشهوات ) از على (عليه السلام ) روايت آورده اند كه فرمود: پيرو شهوات كسى است كه ساختمان هاى عريض و طويل بسازد، و مركب مورد تماشاى مردم سوار شود، و لباس انگشت نما بپوشد.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از طريق نهشل از ضحاك از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: غى ، دره اى است كه در جهنم قرار دارد.
مؤ لف : در رواياتى ديگر آمده كه غى و اثام دو نهر است در جهنم ، و اين روايات بر فرض هم كه صحيح باشد آنطور كه بعضى پنداشته اند تفسير ديگرى براى اين دو كلمه نيست ، بلكه بيان مال امر غى است كه خلاصه جزاى آن در قيامت به چه صورتى خواهد بود، نظير اين روايت ، روايتى است كه در معناى كلمه (ويل ) آمده كه چاهى در جهنم است ، و نيز در تفسير طوبى آمده كه درختى در بهشت است ، و همچنين رواياتى ديگر كه صورت و مجسم آخرتى كيفر را بيان مى كنند.
سوره مريم ، آيات 64 و 65


و ما نتنزل الا بامر ربك له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك و ما كان ربك نسيا(64) رب السموات و الارض و ما بينهما فاعبده و اصطبر لعبادته هل تعلم له سميا(65)


.
ترجمه آيات
(ما فرشتگان ) جز به فرمان پروردگارت نازل نشويم كه هر چه جلو رويمان و هر چه پشت سرمان هست از او است ، و پروردگارت فراموش كار نيست (64).
همان پروردگار آسمانها و زمين با هر چه ميان آنها است ، او را عبادت كن و در كار عبادتش شكيبا باش ، آيا همتائى براى او مى شناسى ؟(65).
بيان آيات
اين دو آيه نسبت به آيات قبل و بعد از آن به منزله جمله معترضه اند، و سياق اين دو شهادت مى دهد كه كلام در آن ، كلام فرشته وحى است ، و اما به وحى قرآنى و از ناحيه خداى سبحان ، چون نظم آن بدون شك نظمى است قرآنى ، و اين نظريه اى است كه روايت وارده به طرق مختلفه از اهل سنت ، و به نقل مجمع از ابن عباس آن را تاءييد مى كند،
و آن روايت اين است كه وقتى جبرئيل در نزول خود تاءخير كرد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از او پرسيد چرا دير كردى ؟ جبرئيل به وحى الهى گفت (و ما نتنزل الا بامر ربك ... هل تعلم له سميا).
جمعى از مفسرين چون اين نكته به نظرشان نرسيده بود در بيان اتصال اين دو آيه به آيات ما قبلش تلاش كرده اند، بعضى گفته اند: تقدير آن (و قال جبريل و ما نتنزل ...) بوده ، بعضى ديگر گفته اند: اين دو آيه متصل به كلام سابق جبرئيل بوده ، كه به مريم گفت (انما انا رسول ربك لاهب لك غلاما زكيا...) قومى ديگر گفته اند: جمله (و ما نتنزل الا بامر ربك ...) جزء كلام متقين است ، كه هنگام ورود به بهشت مى گويند، و تقدير آن چنين است (و قال المتقون و ما نتنزل الجنه الا بامر ربك ...)، و بعضى ديگر حرفهائى زده اند، كه سخافت و بى پايگى از سر و روى همه آنها مى بارد، نه سياق ، آن را مى پذيرد و نه نظم بليغ قرآن ، و ديگر حاجتى نيست به اينكه وجوه فساد آنها را بيان كنيم ، و به زودى در ذيل بحث از آيه دوم وجه ديگرى براى اتصال مذكور خواهدآمد.


و ما نتنزل الا بامر ربك ...)



كلمه (تنزل ) به معناى نزول به كندى و مهلت است ، چون از باب تفعل است كه مطاوعه و قبول (نزل ) را افاده مى كند، مثلا وقتى گفته مى شود (نزله فتنزل ) معنايش اين است كه فلانى او را نازل كرد و او قبول نمود، و سياق نفى و است ثناء، انحصار را مى فهماند و مى رساند كه ملائكه نازل نمى شوند مگر به امرى از خدا، همچنانكه در جاى ديگر فرمود (لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يومرون ).
كلمه (امام ) و (قدام ) و كلمه (بين يديه )، به معناى جلو و پيش رو است ، و يك معنا را مى رساند، با اين تفاوت كه (بين يديه ) را در پيش روى نزديك استعمال مى كنند، آن پيش رويى كه طرف مسلط و مشرف بر آن باشد، ولى (امام ) در مطلق جلو و پيش رو استعمال مى شود، پس ظاهر جمله اول يعنى (له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك ) اين است كه آنچه زير نظر ما و مشرف بر ما است ، از آن خدا است ، و ظاهر جمله دوم ، يعنى (و ما خلفنا)، به قرينه مقابله ، آن چيزهايى است كه از نظر ايشان غائب و مستور است .
و بنابراين اگر مراد از جمله (ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك ) مكان بوده باشد
شامل قسمتى از مكان پيش روى ملائكه و مكانى كه در آنند و تمامى مكان پشت سر ايشان مى شود، ولى شامل تمام مكان پيش روى آنان نمى شود، و همچنين اگر مراد از آن ، زمان بوده باشد، شامل همه گذشته و حال ، و قسمتى از آينده ، يعنى آينده نزديك مى گردد، و حال آن كه سياق جمله (له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك ) به صراحت احاطه را مى رساند، و با بعضى زمانها و يا مكانها دون بعضى نمى سازد.
بنابراين وجه صحيح اين است كه ما كلمه (ما بين ايدينا) را بر اعمال ملائكه و آثار متفرع بر وجود ايشان حمل كنيم و بگوييم : به منظور اين است كه خدا آنچه عمل و اثر از ما سر مى زند مالك است ، و مراد از (ما خلفنا) را اسباب وجود ملائكه بگيريم و بگوييم : مراد از آن اين است كه خدا مالك تمامى آن اسباب و مقدماتى است كه قبل از هستى ما رديف كرد و آن اسباب سبب پيدايش ما شد، و جمله (ما بين ذلك ) را حمل كنيم بر وجود خودم لائكه كه اگر آيه را چنين معنا كنيم آن وقت آيه شريفه متضمن بديع ترين تعبيرها، ولطيف ترين بيانات مى شود، كه با اين معنا احاطه الهى هم محفوظ مى ماند، چون برگشت معناى آيه به اين مى شود كه خدا مالك وجود ما و مالك متعلقات قبلى و بعدى وجود ما است .
اين بود آن معنايى كه مى خواستيم براى اين جمله بكنيم ، ولى مفسرين در معناى آن اختلاف كرده اند، بعضى گفته اند، مراد از (ما بين ايدينا) زمان آينده و پيش روى ما است ، و مراد از (ما خلفنا) زمان گذشته و مراد از (ما بين ذلك ) زمان حال ما است .
بعضى ديگر گفته اند: ما بين ايدينا) يعنى زمان قبل از ايجاد، و (ما خلفنا) يعنى بعد از مرگ تا بر قرار شدن آخرت و (ما بين ذلك ) يعنى مدت زندگى .
بعضى ديگر گفته اند: (ما بين ايدينا) يعنى دنيا تا نفخه اول صور، و (ما خلفنا) يعنى بعد از نفخه دوم ، و (ما بين ذلك ) يعنى بين اين دو نفخه كه مدت چهل سال است .
بعضى ديگر گفته اند (ما بين ايدينا) يعنى آخرت و (ما خلفنا) يعنى دنيا، عده اى ديگر گفته اند: (ما بين ايدينا) يعنى قبل از خلق ، (و ما خلفنا) يعنى بعد از فناء، (و ما بين ذلك ) يعنى بين دنيا و آخرت ، بعضى ديگر گفته اند: (ما بين ايدينا) يعنى آنچه از امر دنيا مانده و (ما خلفنا) يعنى آنچه گذشته و (ما بين ذلك ) يعنى آنچه الان در آن هستند.
بعضى ديگر گفته اند: معناى آيه ابتداى خلقت و انتهاى اجل و مدت حيات ما است .
بعضى ديگر گفته اند: (ما بين ايدينا) يعنى آسمان و (ما خلفنا) يعنى زمين و (ما بين ذلك ) يعنى بين آسمان و زمين است . بعضى ديگر عكس اين را گفته اند: بعضى ديگر گفته اند: (ما بين ايدينا) يعنى آنجايى كه بدان منتقل مى شوند، (ما خلفنا) يعنى آنجايى كه از آن منتقل مى گردند (ما بين ذلك ) يعنى آن مكانى كه در آن هستند.
اين اقوال سه گانه اخير مشتركند در اينكه كلمه (ما) موصول مكانى است ، همچنانكه آن هفت قول قبلى مشتركند در اينكه ما موصول زمانى است ، البته در اينجا قول ديگرى هست كه كلمه مذكور را اعم از زمانى و مكانى گرفته پس مجموع اقوال در معناى اين سه كلمه يازده قول شد، كه متاءسفانه هيچيك از آنها دليلى ندارند، علاوه بر اين اشكالى هم دارند، و آن اين است كه ملائكه را با انسان قياس كرده اند، و حق مطلب همان است كه ما گفتيم .
پس جمله (له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك ) افاده مى كند كه ملك خداى تعالى كه ملك حقيقى است و غير او كسى در آن تصرفى ندارد و نيز غير او در آن اراده اى - ندارد مگر به اذن و مشيت او ، او، بر ملائكه احاطه دارد، و چون ملائكه معصيت ندارند پس هيچ عملى انجام نمى دهند مگر به امر او، و بعد از اذن و اراده او نمى كنند مگر آنچه را كه خدا اراده كند، پس هيچ ملكى نازل نمى شود مگر به امر او.
و با اين بيان روشن گرديد كه جمله (له ما بين ايدينا و ما خلفنا و ما بين ذلك ) در مقام تعليل جمله (و ما نتنزل الا بامر ربك ) و در جمله آخر آيه كه مى فرمايد (و ما كان ربك نسيا) كلمه (نسى ) بر وزن فعول ، از نسيان است ، و تتمه تعليل مزبور است ، و معنايش اين است كه خداى تعالى چيزى از ملك خود را فراموش نمى كند تا در نتيجه امر تدبير ملكش مختل بماند، پس در جائى كه نزول ملك واجب است ، امر به نزول را ترك نمى كند، و در جايى كه واجب نيست به آن امر نمى كند و هكذا، و گويا همين وجه باعث شد كه در آيه به جاى اثبات علم و يا يادآورى ، نسيان را از خداى تعالى نفى كند.
بعضى ديگر گفته اند : معناى آيه اين است كه پروردگار تو انبياى خود را رها نمى كند، و عدم نزول ملائكه براى عدم امر به آن است ، نه اينكه خدا تو را رها كرده و به خود واگذار نموده باشد.
ولى اين حرف صحيح نيست ، زيرا هر چند كه به وجهى موافق با شاءن نزول آن كه گذشت مى باشد، و ليكن در اين صورت تعليل در جمله (له ما بين ايدينا و ما خلفنا) ناتمام مى ماند، و جمله (رب السموات و الارض و ما بينهما) از فقرات قبليش بريده مى شود، كه توضيح آن به زودى خواهد آمد.


رب السموات و الارض و ما بينهما فاعبده و اصطبر لعبادته هل تعلم له سميا


.
صدر اين آيه يعنى جمله (رب السموات و الارض و ما بينهما) جمله (له ما بين ايدينا و ما خلفنا...) را كه در آيه قبلى بود تعليل مى كند، و مى فرمايد: چطور خدا ما بين ايدى وما خلف و ما بين ذلك ما را مالك نباشد؟ و چگونه ممكن است فراموش كار باشد؟ با اينكه او رب آسمانها و زمين و ما بين آن دو است ، و معلوم است كه رب هر چيزى مالك و مدبر آن است ، پس ملك او و فراموش ‍ نكردنش مقتضاى ربوبيت او است .
جمله (فاعبده و اصطبر لعبادته ) تفريع بر صدر آيه است ، و معنايش اين است كه وقتى ما نازل نشويم جز به امر پروردگار تو، و اينك همين كلام مجيد را كه متضمن دعوت به عبادت او است برايت نازل كرده ايم ، پس كلام مزبور، كلام او و دعوت ، دعوت او است ، پس او را به يگانگى بپرست و در برابر عبادتش خويشتن دارى كن كه در اين ميان كس ديگرى نيست كه غير پروردگار تو پروردگار باشد، تا تو در برابر عبادت پروردگارت پايدارى نكنى ، و به عبادت غير او بپردازى ، و عبادت او كافى از عبادت پروردگارت باشد، و يا او را با پروردگارت شريك در عبادت خود كنى .
بعضى شايد گفته باشند جمله مورد بحث تفريع بر جمله (رب السموات و الارض )، و يا بر جمله (و ما كان ربك نسيا)، يعنى پروردگارت تو را فراموش نمى كند پس او را عبادت كن ، باشد، ولى اين دو احتمال ضعيف است .
پس ، از اين تقرير چند مطلب روشن گرديد.
اول اينكه : جمله (هل تعلم له سميا) تتمه بيانى است كه جمله (فاعبده و اصطبر لعبادته ) در صدد بيان ، و در حقيقت در مقام تعليل آن است .
دوم اينكه : مراد از كلمه (سمى ) همنام است ، و مراد از نام هم كلمه (رب ) است ، زيرا مقتضاى بيان آيه اين است كه : ربوبيت خداى تعالى نسبت به هر چيزى مطلق باشد، و ديگر چيزى نماند كه مشمول و در تحت ربوبيت او نباشد، و همين خداى تعالى است كه مى فرمايد: آيا كسى را سراغ دارى كه متصف به ربوبيت باشد تا نام (رب ) شايسته او بوده و در نتيجه تو از پروردگارت روى گردانيده متوجه او شوى و او را بپرستى ؟.
با اين بيان روشن مى گردد كه آنچه درباره معناى (سمى ) گفته اند هيچيك صحيح نيست ، مثلا يكى گفته : مراد از (سمى ) مجازا همان شبيه و مانند است . بعضى ديگر گفته اند: به معناى فرزند است . بعضى ديگر گفته اند: همان معناى حقيقى كلمه است ، چيزى كه هست مراد از اسمى كه كسى در آن شريك نباشد اسم (رب السموات و الارض ) است نه اسامى ديگر خداى تعالى . بعضى ديگر گفته اند: مراد از آن ، اسم جلاله است .