تفسير الميزان جلد ۱۴

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۳ -


و چه بسا مفسرين جمله (فكذلك القى السامرى فاخرج لهم ...) را كلامى مستقل گرفته اند كه يا كلام خداى سبحان و بعد از خاتمه كلام قوم است كه گفتند (فقذ فناها) و يا از كلام خود قوم است ، و بنابر نظريه اين مفسرين ضمير در كلمه (قالوا) به بعض قوم بر مى گردد، و ضمير در (فاخرج لهم ) به بعض ديگر قوم ، همچنانكه ظاهر هم همين است .
و ضمير در (نسى ) به قول بعضى از مفسرين به موسى بر مى گردد، و معنا اين است كه گفتند: اين است معبود شما و معبود موسى ، ولى موسى اين معبود خود را فراموش كرده و با اينكه اينجا است او به جستجوى آن به (كوه ) طور رفته . بعضى ديگر گفته اند ضمير آن به
سامرى بر مى گردد و مراد از آن فراموش كردن خداى تعالى است بعد از آنكه به ياد او بود، چون به او ايمان آورده بود و معنايش اين است كه سامرى بعد از آنكه به پروردگارش ايمان آورده بود او را فراموش كرده ، عملى انجام داد كه قوم را گمراه نمود.
و ظاهر جمله (فقالوا هذا الهكم و اله موسى ) از آنجا كه نسبت گفتن را به جمع داده و فرمود: (گفتند) اين است كه در قضيه ساختن گوساله ، افراد ديگرى همدست سامرى بوده اند.


افلا يرون الا يرجع اليهم قولا و لايملك لهم ضرا و لا نفعا


.
اين فقره از آيات مورد بحث ، پرستندگان گوساله را توبيخ مى فرمايد به اينكه : چيزى را پرستيدند كه مى دانند جوابگوى ايشان نيست و دعايشان را مستجاب نمى كند، و مالك نفع و ضررى از ايشان نيست تا ضررى را از آنان دفع و نفعى را به سويشان جلب كند و از ضروريات عقل هاى خود ايشان است كه رب و معبود بايد دعاى پرستنده خود را مستجاب كند و ضرر او را دفع نموده منافع را به سويش جلب نمايد و خلاصه مالك نفع و ضرر معبود و مربوبش باشد.


و لقد قال لهم هرون من قبل يا قوم انما فتنتم به و ان ربكم الرحمن فاتبعونى و اطيعوا امرى


.
در اين فقره توبيخ و سرزنش ايشان را تاءكيد نموده و تقرير جرم آنان را بيشتر مى كند، و معنايش اين است كه ايشان علاوه بر اينكه به احكام ضرورى عقولشان و تذكرات آن متذكر نگشته از پرستش گوساله دست بر نمى دارند، و به چشم خود نمى بينند، و به عقل خود تعقل نمى كنند، از طريق گوش نيز متذكر نگشته و به آنچه كه به گوششان مى رسد اعتناء نمى نمايند، چون پيامبرشان هارون به ايشان گفت كه اين گوساله فتنه اى است كه بدان مبتلا شده اند، و پروردگارشان خداى رحمان عز و جل است و واجب است او را كه پيامبرشان است پيروى و اطاعت كنند.
ولى سخن او را رد كرده و گفتند: (لن نبرح عليه عاكفين حتى يرجع الينا موسى ) اين گوساله را مى پرستيم تا آنكه موسى نزد ما برگردد و ببينيم او درباره گوساله چه مى گويد و چه دستور مى دهد.


قال يا هرون مامنعك اذ رايتهم ضلوا الا تتبعن افعصيت امرى


.
موسى (عليه السلام ) به ميان قوم بر گشته و با آنان درباره گوساله صحبت كرد و سپس رو به برادرش كرده با او صحبت نمود، چون او يكى از مسؤ ولين سه گانه در اين آزمايش و
محنت بوده ، و موسى او را خليفه خود در ميان آنان كرده ، سفارش كرده بود كه (اخلفنى فى قومى و اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين ).
و گويا اينكه فرمود: (ما منعك ) متضمن اين معنا است كه : (چه چيز تو را بر آن وا - داشت ) يعنى چه چيز تو را وا داشت كه از من پيروى نكنى و چه چيز مانع پيروى تو از من شد؟ و يا چه چيز تو را با دعوت به سوى خود از پيروى من منع كرد؟ پس اين تعبير نظير آيه (قال ما منعك ان لا تسجد اذ امرتك ) است .
و معناى آن اين است كه موسى در عتاب به هارون گفت : (چه چيز تو را از پيروى طريقه و روش من كه جلوگيرى قوم از ضلالت و غيرت به خرج دادن در راه خدا است باز داشت ، آيا دستور مرا عصيان كردى كه گفته بودم سبيل مفسدان را پيروى مكن ؟).


قال يا بن ام لا تاخذ بلحيتى و لا براسى ...



كلمه (يا بن ام ) در اصل (يابن امى ) بوده و اين تعبيرى است كه براى به رحم آوردن طرف براى تحريك كردن و راءفت او آورده مى شود، هارون آن را گفت تا شايد غضب موسى را فرو بنشاند، و از اينكه گفت : (سر و ريش مرا مگير) معلوم مى شود كه موسى از شدت غضب موسى سر و ريش هارون را گرفت تا او را بزند، همچنانكه قرآن كريم در جاى ديگر نيز فرموده : (و اخذ براس اخيه يجره اليه ).
(انى خشيت ان تقول فرقت بين بنى اسرائيل ولم ترقب قولى ) - اين جمله ، تعليل مطلبى است كه حذف شده ، چون كلام دلالت بر آن داشته ، و حاصل آن مطلب اين است كه اگر مى خواستم از پرستش گوساله جلوگيرشان شوم و مقاومت كنم هر چند به هر جا كه خواست منجر شود، مرا جز عده مختصرى اطاعت نمى كردند، و اين باعث مى شد بنى اسرائيل دو دسته شوند، يكى مؤ من و مطيع و ديگرى مشرك و نافرمان و اين دو دستگى باعث مى شد كه وحدت كلمه شان از بين برود و اتفاق ظاهرى شان جاى خود را به تفرقه و اختلاف بسپارد و چه بسا كار به كشتار هم مى انجاميد لذا به ياد سفارش تو افتادم كه مرا دستور به اصلاح دادى و فرمودى : (اصلح و لا تتبع سبيل المفسدين ) و لذا ترسيدم وقتى كه بر مى گردى تفرقه و دو دستگى قوم را ببينى اعتراض كنى كه : (فرقت بين بنى اسرائيل و لم ترقب قولى - رعايت
سفارش مرا نكردى و ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى ).
اين آن عذرى است كه هارون به آن تمسك جست ، و موسى (عليه السلام ) عذرش را پذيرفت ، هم او را و هم خود را دعا كرد كه دعايش در سوره اعراف چنين آمده : (رب اغفر لى ولاخى و ادخلنا فى رحمتك و انت ارحم الراحمين )


قال فما خطبك يا سامرى )



در اين جمله موسى (عليه السلام ) بعد از فراغت از باز خواست برادر، روى سخن را متوجه سامرى - كه يكى از مسوولين سه گانه است و كسى است كه مردم را گمراه كرده - نموده است .
و كلمه (خطب ) به معناى امر عظيم و كار بس بزرگى است و از او مى پرسيد: كار بزرگى كردى ؟.


قال بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضه من اثر الرسول فنبذتها و كذلك سولت لى نفسى )



راغب در مفردات مى گويد: (بصر) نام عضوى است كه مى بيند و در قرآن در مواردى استعمال شده مانند (كلمح البصر) و (اذ زاغت الابصار) و در نيرويى كه در باصره هست ، و نيز در نيروى دراكه قلب استعمال مى شود، مانند آيه شريفه (فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) و نيز آيه شريفه (ما زاغ البصر و ما طغى ) و جمع (بصر)، (الابصار) و جمع (بصيره )، (بصائر) مى آيد، مانند آيه شريفه (فما اغنى عنهم سمعهم و لا ابصارهم ) و هرگز به عضو بينايى ، بصيرت نمى گويند، در مورد بصر مى گويند (ابصرت ) و در مورد (بصيرت ابصرته و بصرت به ) و كم مى شود كه در مورد حس بينايى كلمه (بصرت ) را به كار ببرند مگر اينكه بصيرت را هم با آن جمع كنند.
و در معناى (قبضت قبضه ) بعضى گفته اند كلمه (قبضه ) مصدر به معناى اسم مفعول است ولى به آن اشكال كرده اند و گفته اند كه هر گاه مصدر به معناى اسم مفعول باشد حرف تاء در آخرش در نمى آيد، مى گويند: اين حله نسج (بافت ) يمن است و نمى گويند:
نسجه يمن است ، پس متعين آن است كه قبضه را در آيه حمل بر مفعول مطلق كنيم . شخصى ديگر به او ايراد كرده كه در جايى حرف تاء در آخر مصدر به معناى مفعول در نمى آيد كه بخواهد بر تحديد و دفعه دلالت كند، نه بر صرف مونث بودن مثل كلمه مورد بحث ، ولى اين اشكال وارد نيست زيرا: اينكه تاء قبضه براى صرف تانيث باشد اول حرف است و خود عين مدعا است ، نه دليل .
كلمه (اثر) در جمله (من اثر الرسول ) شكلى است كه از پاى آدمى در هنگام راه رفتن بر زمين مى افتد و در آن نقش مى بندد، و اصل در معناى آن ، هر نشانه و علامتى است كه از هر چيزى بعد از رفتن آن به جاى مى ماند، به طورى كه هر كس ببيند به آن چيز پى مى برد، مانند ساختمانى كه اثر بنّا است ، و مصنوع كه اثر صانع است ، و علم كه اثر عالم است و... و از اين جهت جاى پا را كه بر زمين نقش مى بندد اثر اقدام گويند.
كلمه (رسول ) به معناى كسى است كه حامل پيامى باشد و در قرآن كريم ، هم بر رسول بشرى كه حامل رسالت خدابه سوى خلق است اطلاق مى شود و هم بر جبرئيل كه حامل وحى الهى است ، همچنانكه فرموده : (انه لقول رسول كريم ) و هم همه ملائكه ، رسل خوانده شده اند مانند آيه (بلى و رسلنا لديهم يكتبون ) و نيز مانند: (جاعل الملائكه رسلا اولى اجنحه ).
آيه مورد بحث ، جواب سامرى از باز خواست موسى (عليه السلام ) را حكايت مى كند كه پرسيد: (فما خطبك يا سامرى ) و چون اين سؤ ال به دو سؤ ال تجزيه مى شود: يكى اينكه : حقيقت اين عملى كه كردى چيست ؟ و دوم اينكه : چه چيز تو را وادار به اين عمل نمود؟ و به طورى كه از سياق بر مى آيد جمله (و كذلك سولت لى نفسى ) پاسخ از سؤ ال دوم است و حاصلش اين است كه تسويل نفسانى من باعث شد به اينكه من بكنم آنچه را كه كردم ، و اما پاسخ سؤ ال اول به اينكه حقيقت اين عمل چه بوده ؟ مطلبى است كه جمله (بصرت بما لم يبصروا به فقبضت قبضه من اثر الرسول ) بدان اشاره مى كند، و در هيچ جاى قرآن كريم نه در موارد نقل اين داستان و نه در هيچ موردى كه ارتباطى با آن داشته باشد بيانى كه جمله مذكور را توضيح دهد نيست ، و به همين جهت مفسرين در معناى آن اختلاف كرده اند.
بيشتر مفسرين بر طبق روايات وارده در اين داستان گفته اند: سامرى جبرئيل را در هنگامى كه به موسى (عليه السلام ) نازل مى شد، تا به او وحى برساند ديد و يا ديد كه بر اسبى بهشتى سوار است و نازل شد تا فرعون و لشكريانش را براى غرق شدن به دريا راهنمايى كند، در آن موقع مشتى از خاك زير پاى اسب او يا زير پاى خود جبرئيل برداشته ، با خود نگه داشت .
و از خاصيت هاى اين خاك اين بوده كه به هر چيز مى ريختند جان مى گرفت و زنده مى شد، سامرى خاك را همچنان داشت ، تا روزى كه آن گوساله را ساخت و خاك را در آن ريخت و در دم جان گرفت و حركت كرد و به صدا در آمد.
پس مراد از اينكه فرمود: (بصرت بما لم يبصروا به - من چيزى ديدم كه مردم نديدند) ديدن جبرئيل است در هنگامى كه يا پياده و يا سواره نازل مى شد، خلاصه مفادش اين است كه من او را شناختم و مردم نشناختند و مراد از اينكه گفت : (فقبضت قبضه من اثر الرسول فنبذتها) اين است كه من مشتى از خاك زير پاى جبرئيل و يا خاك زير پاى اسب جبرئيل گرفتم ، و مقصود از (رسول ) جبرئيل است ، و مراد از (نبذتها) اين است كه آن را بر طلاهايى كه آب كرده و به صورت گوساله در آورده بودم ريختم ، زنده شد و صداى گوساله در آورد.
و بزرگترين اشكالى كه به اين روايات وارد مى شود اين است كه به طورى كه در بحث روايتى خواهيد ديد مخالف با ظاهر كتاب است ، براى اينكه كلام خداى تعالى تصريح دارد بر اينكه گوساله مذكور جسدى بوده كه صداى گوساله داشته و كلمه جسد به معناى جثه اى است كه روح نداشته باشد. و بر جسم جاندار و زنده اطلاق نمى شود.
علاوه بر اين ، اشكالات ديگرى بر آن روايات وارد شده كه در همان بحث روايتى آينده نقل خواهد شد.
و از ابومسلم نقل شده كه در تفسير آيه گفته است : در قرآن تصريحى به اين معنا - كه مفسرين گفته اند - نشده و در اينجا وجه ديگرى است ، و آن اين است كه مراد از رسول ، موسى (عليه السلام ) و مراد از (اثر رسول )، سنت و رسم او باشد كه بدان امر شده بود و بر آن روش عمل مى كرد، زيرا گاهى گفته مى شود: (فلان يقفو اثر فلان و تفيض اثره ) يعنى فلانى امر فلان كس را امتثال و مرام او را پيروى مى كند.
و بيان آن در آيه شريفه اين مى شود كه وقتى موسى روى به سامرى آورد، و شروع به ملامت و باز خواست كردن وى نمود در برابر عملى كه كرد و مردم را گمراه نمود، سامرى گفت : (بصرت بما لم يبصروا به ) يعنى من به دست آوردم كه آنچه مردم بر آن شده اند حق نيست و من چيزى را كه از دين تو گرفته بودم آن را طرح كردم و بدان تمسك ننمودم ، و اگر به جاى تعبير از لفظ موسى ، به غايب تعبير كرد، از باب سخن گفتن رعيت در برابر سلطان است كه با اينكه در برابر او قرار دارد مى گويد: (فرمايش امير در اين باره چنين و چنان است ) و اگر از ناحيه سامرى به موسى اطلاق رسول كرده براى اين بوده كه نوعى استهزاء را برساند، چون مردى كافر بوده و رسالت موسى را قبول نداشته ، همچنانكه قرآن كريم از كفار حكايت كرده كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) گفتند: (يا ايها الذى نزل عليه الذكر انك لمجنون ) اين بود كلام ابو مسلم . و معلوم است كه بنابراين وجه ، صداى گوساله تصنصى و ساختگى بوده ، نه اينكه گوساله مزبور جان پيدا كرده باشد.
و اشكال آن اين است كه اولا: سياق آيه شهادت مى دهد بر اينكه ريختن متفرع بر گرفتن بوده و گرفتن هم متفرع بر ديدن بوده ، خلاصه چون چيزى ديدم كه ديگران نديدند، قبضه اى از آن برداشتم ، و چون برداشتم آن را ريختم و لازمه وجه مزبور اين مى شود كه ريختن متفرع بر ديدن و ديدن متفرع بر قبض بوده (يعنى چون ديدم آن را ريختم ، و چون ريختم آن را گرفتم ) و اگر كلام مذكور صحيح بود جا داشت بگويد: (بصرت بما لم يبصروا به فنبذت ما قبضته من اثر الرسول - چون به رازى بر خوردم كه ديگران نديده بودند آنچه را كه از دين رسول گرفته بودم رها كردم ) و يا بگويد: (قبضت قبضه من اثر الرسول فبصرت بما لم يبصروا به فنبذتها - اثرى از دين رسول گرفته بودم ولى چون چيزى ديدم كه ديگران نديده بودند آن را رها كردم ).
و ثاننا: لازمه توجيه آن اين است كه جمله (وكذلك سولت لى نفسى ) اشاره باشد به علت ساختن گوساله ، و جواب باشد از پرسش موسى كه پرسيد: (ما خطبك ) و حاصل آن اين باشد كه اگر گوساله را ساخته تنها از اين جهت بوده كه نفسش او را تسويل كرد تا مردم را گمراه كند، پس مدلول صدر آيه اين است كه او موحد نبوده ، و مدلول ذيلش اين مى شود كه او وثنى هم نبوده ، نه موحد بوده و نه بت پرست ، با اينكه كلام موسى (عليه السلام ) به حكايت قرآن كه مى فرمايد: (و انظر الى الهك الذى ظلت عليه عاكفا لنحرقنه - به معبودت نگاه كن
كه او را مى پرستيدى كه چگونه آتشش مى زنيم ) دلالت دارد بر اينكه سامرى وثنى بوده .
و ثالثا: تعبير از موسى به رسول با اينكه با خود او حرف مى زد بعيد است .
ممكن است براى آيه معنايى ديگر تصور كرد - كه ديگران هم احتمالش را داده اند - و آن اينكه : مقصود از (اوزارى از زينت قوم ) زيورهايى از طلا كه از قبطيان بوده باشد و موسى دستور داده بوده كه آنها را جمع آورى نموده و با خود حمل كنند و چون طلا هاى مذكور مال موسى (عليه السلام ) و يا منسوب به او بوده ، لذا مراد از اثر رسول ، همانها باشد پس سامرى در جمله (قبضت قبضه من اثر الرسول ) مى خواهد بگويد من در كار ريخته گرى و مجسمه سازى ماهرم مقدارى از اموال رسول را گرفته ريخته گرى كردم و اطلاعاتى دارم كه مردم ندارند، پس وسوسه مرا گرفت كه خوب است با طلا هاى رسول مجسمه اى بسازم ، پس مشتى از اثر رسول را - كه همان زيورهاى طلايى باشد - گرفتم و در آتش انداختم ، و براى مردم گوساله اى در آوردم كه صدا مى كرد، طورى ساختم كه هر وقت هوا در جوف آن وارد مى شد و با فشار از دهانش بيرون مى آمد صداى گوساله در مى آورد.
تا اينجا معنا رو به راه است ، باقى مى ماند اينكه چرا از موسى با اينكه با خود او صحبت مى كرد تعبير به رسول نمود؟ و چرا طلا هاى مردم را اثر رسول خواند؟ و چرا با اينكه خودش به گوساله ارادت مى ورزيد ساختن آن را وسوسه نفسانى ناميد؟.


قال فاذهب فان لك فى الحيوه ان تقول لا مساس و ان لك موعدا لن تخلفه


.
اين آيه مجازات موسى سامرى را بيان مى كند كه موسى بعد از آن كه جرم او ثابت شد چگونه مجازاتش كرد.
جمله (قال فاذهب ) حكم به طرد او از ميان اجتماع است ، او را از اينكه با كسى تماس بگيرد و يا كسى با او تماس بگيرد ممنوع كرد و قدغن نمود از اينكه كسى به او منزل دهد و با او همكلام شود، و با او بنشيند و به طور كلى آنچه از مظاهر اجتماع انسانى است از وى قدغن نمود، و اين خود يكى از سخت ترين انواع شكنجه ها است .
و در جمله (فان لك فى الحيوه ان تقول لامساس ) حاصل كلام اين است كه موسى چنين مقرر كرد كه تا زنده است تنها و تك زندگى كند و اين تعبير كنايه است از حسرت دائمى و تنهايى و وحشت بى سر انجام .
بعضى گفته اند: جمله مذكور حكم خود موسى (عليه السلام ) نيست بلكه نفرين او به جان سامرى است ، و اثر اين نفرين اين شد كه وى به مرض عقام (درد بى درمان ) مبتلا شد،
كه احدى نزديكش نمى شد مگر آنكه دچار تبى شديد مى گرديد و ناگزير هر كس مى خواست نزديكش شود فرياد مى زد با من تماس ‍ مگير و نزديك من ميا.
بعضى ديگر گفته اند: مبتلا به مرض وسواس شد، به طورى كه از مردم وحشت مى كرد و مى گريخت و فرياد مى زد: (لامساس ‍ لامساس ). و اين وجه خوبى است اگر روايتش صحيح باشد.
و در جمله (و ان لك موعدا لن تخلفه ) ظاهرش اين است كه از هلاكت وى و سرآمدى كه خداى تعالى برايش معين و حتمى نموده خبر مى دهد، البته احتمال هم دارد كه اين نيز نفرين باشد.
بعضى گفته اند: مراد از آن عذاب آخرت است .


و انظر الى الهك الذى ظلت عليه عاكفا لنحرقنه ثم لننسفنه فى اليم نسفا


.
در مجمع البيان مى گويد: وقتى گفته مى شود: فلانى گندم را نسف كرد، معنايش اين است كه آن را با منسف بالا انداخت تا پوستهايش ‍ بپرد، (خلاصه همان كارى را كه با غربال انجام مى دهند، و گندم را به طرف بالا پرتاب مى كنند تا كاه و سبوسش بپرد).
و معناى جمله (و انظر الى الهك الذى ظلت عليه عاكفا) اين است كه دائما براى آن اله خود عبادت مى كردى و ملازم آن بودى ، و اين جمله دلالت دارد بر اينكه سامرى گوساله را براى آن ساخت تا او را معبود خود بگيرد و عبادتش كند.
و معناى اينكه فرمود (لنحرقنه ثم لننسفنه فى اليم نسفا) اين است كه سوگند كه ما آن را مى سوزانيم و او را در دريا مى ريزيم .
بعضى ها به اين سخن كه فرمود: آن را مى سوزانيم استدلال كرده اند بر اينكه گوساله مزبور حيوانى داراى گوشت و خون بوده ، چونكه اگر طلا بود سوزاندن آن معنا نداشت و اين خود مؤ يد تفسيريست كه گفتيم بيشتر مفسرين كرده اند كه باريختن آن خاك ، گوساله مزبور حيوانى جاندار شده ، و ليكن حق مطلب اين است كه اينقدر دلالت دارد كه طلاى خالص نبوده و اما اينكه خون و گوشت داشته باشد، نه .
بعضى از مفسرين هم احتمال داده اند كه جمله (لنحرقنه ) از باب حرق الحديد
باشد و حرق الحديد به اين معنا است كه آهن را با سوهان براده كنند و در آيه شريفه به اين معنا است كه ما گوساله را با سوهان براده مى كنيم و سپس براده آن را در دريا مى پاشيم . و اين احتمال مناسب تر است .


انما الهكم اللّه الذى لا اله الا هو وسع كل شى ء علما


.
ظاهر چنين مى نمايد كه اين آيه تتمه كلام موسى (عليه السلام ) در خطاب به سامرى و بنى اسرائيل باشد، و با اين جمله از كلام خود، خداى را در الوهيت يكتا دانسته مى فهماند كه هيچ چيز نه گوساله و نه چيزى ديگر شريك او نيست ، و اين طرز سخن در چنين سياقى لطيف ترين استدلال است ، چون (در كوتاهترين بيان ) بر دو مساءله استدلال كرده است ، يكى بر اينكه معبودى جز خدا نيست ، به اين دليل كه چون او اللّه است ، و دوم بر اينكه معبودى غير خدا براى ايشان نيست ، به اين دليل كه جز او معبودى نيست چون اللّه است .
بعضى از مفسرين گفته اند جمله (وسع كل شى ء علما) دلالت مى كند بر اينكه معدوم ، نيز شى ء ناميده مى شود، چون معدوم هم معلوم خدا است . ولى اين سخن مغالطه است ، چون آيه بيش از اين دلالت ندارد كه هر چيزى كه شى ء ناميده شود معلوم خدا است و مشمول علم او است ، و اما اينكه هر چيزى كه علم او شامل شود شى ء است ، مطلبى است كه هيچ ربطى به مدلول آيه و هيچ سودى براى مستدل ندارد.
بحث روايتى
در كتاب توحيد به سند خود از حمزه بن ربيع از كسى كه او نام برد روايت كرده كه گفته است : در مجلس ابى جعفر (عليه السلام ) بودم كه عمرو بن عبيد بر او وارد شد و گفت : فدايت شوم اينكه در قرآن آمده (و من يحلل عليه غضبى فقد هوى ) چگونه غضبى است ؟ فرمود: غضب او عقاب است ، اى عمرو هر كه بپندارد كه خداى عز و جل از حالى به حالى ديگر منتقل مى شود و حال قبلى را از دست مى دهد، او را به صفت مخلوق توصيف كرده است ، چون خداى عزوجل دستخوش و تحت تاءثير هيچ عاملى قرار نمى گيرد و چيزى او را دگرگون نمى سازد.
مؤ لف : طبرسى در احتجاج روايتى بدون سند در معناى اين حديث آورده است .
و در كافى به سند خود از عبد الرحمان بن ابى ليلى ، از ابى عبد اللّه امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: خداى تعالى قبول نمى كند مگر عمل صالح را و نيز قبول نمى كند مگر وفاى به شرط و عهد را، پس هر كس به شرط خدا وفا كند و آنچه را كه او در عهد خود قيد كرده به كار بندد، به آنچه نزد وى است مى رسد و وعده خود را تكميل كرده ، زيرا خداى تعالى بندگان خود را به راه هدايت خبر داده و براى آنان در آن راه هدايت ، علامتها نصب كرده و بيان كرده كه چگونه آن راه را سلوك كنند، و فرموده و (انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى ) و نيز فرموده : (انما يتقبل اللّه من المتقين ) پس هر كس از خدا در آنچه دستور داده بترسد خداى را مؤ من ملاقات مى كند مؤ من به آنچه رسول خدا آورده .
و در مجمع البيان گفته است : امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرموده : مقصود از جمله (ثم اهتدى ) اهتداء به ولايت اهل بيت است ، زيرا به خدا سوگند اگر كسى خدا را در تمام عمرش در بين ركن و مقام عبادت كند، آنگاه بدون ولايت ما بميرد به صورت ، در آتشش ‍ مى كند و اين روايت را حاكم ابو القاسم حسكانى به سند خود نقل نموده و عياشى هم در تفسير خود به چند طريق نقل كرده است .
مؤ لف : كافى هم آن را به سند خود از سدير از آنجناب آورده و قمى در تفسيرش به سند خود از حارث بن عمر از آن جناب و نيز ابن شهر آشوب در مناقب از ابى الجارود و ابى الصباح كناسى از امام صادق و از ابى حمره از امام سجاد نظير آن را روايت كرده اند، چيزى كه هست در اين چند روايت به جاى كلمه (اهتداء به ولايت اهل بيت )، (اهتداء به ما اهل بيت ) آمده است .
و مراد از ولايت در آن حديث ولايت امور مردم در دين و دنيا است كه معنايش همان مرجعيت است در اخذ معارف دين و شرايع آن و در اداره امور مجتمع .
همچنانكه رسول خدا به نص قرآن كريم داراى چنين ولايتى بود، و در امثال آيه (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم ) بدان تصريح شده . سپس اين مقام بعد از پيغمبر براى عترت او قرار داده شد. آيه ولايت در قرآن كريم و احاديث متواترى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم )
رسيده از قبيل حديث (ثقلين ) و حديث (منزلت ) و نظائر آن دو، بر اين مساءله دلالت دارند.
آيه مذكور هر چند در بين آياتى قرار دارد كه روى سخن در آنها با بنى اسرائيل است ، و ظاهرش همين است ، و ليكن مقيد به هيچ خصوصيتى كه مختص به آنان باشد و نگذارد شامل ديگران گردد نيست ، بلكه در غير بنى اسرائيل نيز جارى است ، همانطور كه در ايشان جارى است ، اما اينكه در بنى اسرائيل جارى است ، براى اين است كه موسى (عليه السلام )نيز از جهت اينكه امام در امت خود بود چنين ولايتى داشته ، آن مقدار كه ساير انبياء در امت خود داشته اند، چون امت موسى نيز ماءمور بوده اند به وسيله آن جناب اهتداء يابند و در تحت ولايت او قرار گيرند.
و اما اينكه گفتيم مختص به بنى اسرائيل نبوده شامل حال ديگران نيز مى شود، براى اين است كه آيه شريفه عام است و مختص به يك قوم و دو قوم نيست ، مقام ولايت در زمان رسول خدا مردم را به ولايت او و بعد از آن جناب به ولايت ائمه هدى راه نمايى مى كند، پس ولايت ، يك ولايت است و به هر كس مى خواهد منسوب باشد يك معنا دارد.
حال كه اين معنا معلوم شد، به خوبى برايت روشن گرديد كه كلام آلوسى در تفسير روح المعانى از درجه اعتبار ساقط است ، وى بعد از نقل روايت سابق كه ما از مجمع از امام ابى جعفر آورديم مى گويد: ولايت ائمه اهل بيت و محبت ايشان مطلبى است كه نزد ما اهل سنت جاى هيچ اشكال نيست ، و ما نيز به وجوب آن معتقديم ، و ليكن حمل كلمه (اهتداء) در آيه مورد بحث در اين مساءله ، با اينكه اين كلمه در آيه اى قرار دارد كه خطاب در آن به بنى اسرائيل معاصر موسى (عليه السلام ) است صحيح نيست ، و مستلزم اين است كه بگوئيم : خداى تعالى ائمه اهل بيت را براى بنى اسرائيل نيز معرفى نموده و ولايت آن حضرات را بر آنان نيز واجب كرده است و اين مطلب در اخبار صحيح نرسيده است ، اين بود آن مقدار حاجت از كلام آلوسى .
و چيزى كه او را در اشتباه انداخته اين است كه او ولايت را به معناى محبت گرفته است و آنگاه آيه را مخصوص به بنى اسرائيل دانسته و چنين نتيجه گرفته كه جمله (ثم اهتدى ) نمى تواند ناظر به اهل بيت باشد، غافل از اينكه ولايت در هيچ يك از آياتى كه درباره آن هست مخصوص به معناى محبت نيست ، بلكه به معناى مالكيت تدبير و صاحب اختيار
و تصرف قانونى در امورى است كه تصرف در آنها مستلزم پيروى و تبعيت ديگران و وجوب طاعت او بر ديگران باشد، و اين همان معنايى است كه ائمه اهل بيت آن را براى خود ادعاء مى كنند و اما صرف محبت معنايى است كه اگر واژه ولايت را توسعه دهيم شامل آن مى شود، چون بيرون از معناى حقيقى كلمه است ، بلكه از لوازم عاديه معناى حقيقى است كه ادله مودت ذى القربى از آيه و روايت به مطابقه برآن دلالت دارد.
براى (ولايت اهل ) بيت غير از اين دو معنايى كه گفتيم - يكى حقيقى و ديگرى از لوازم آن - معناى ديگرى نيز هست كه معناى سوم آن مى شود، و آن اين است كه خداوند اداره اءمور بندگان خود را به دارنده آن مقام واگذار كند و از آن پس او مدبر امور بندگان و متصرف در شؤ ون ايشان باشد، خداوند اين مقام را به او به خاطر اخلاصش در عبوديت بدهد و اين ولايت در اصل و بالاءصاله از خدا است و او است ولى و بس و غير از او كسى ولى نيست و اگر اهل بيت به چنين ولايتى منسوب شوند به خاطر اين است كه ايشان از سابقين و از اولين امتند، و ايشان اين باب را گشوده اند. اين معنا نيز به معناى دوم از لوازم معناى حقيقى است و از باب توسع در نسبت ، لفظ را در آن استعمال مى كنيم همانطور كه صراط مستقيم در كلام خداى تعالى بالاصاله منسوب به خدا است و به نوعى توسع به كسانى كه مورد انعام خدا قرار گرفته اند خدا از قبيل نبيين و صديقين و شهداء و صالحين منسوب مى شود.
پس خلاصه كلام اين شد كه ولايت در حديث مجمع به معناى مالكيت تدبير است و آيه شريفه عمومى است ، در غير بنى اسرائيل هم جريان دارد همانطور كه در خود آنان جريان دارد و امام ابى جعفر (عليه السلام ) هم كه كلمه (اهتداء) در آيه شريفه را به ولايت تفسير كرده اند به همين جهت بوده و معناى متعين هم همان است .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (فانا قد فتنا قومك من بعدك ) از امام نقل كرده كه فرمود: (فتنه ) به معناى آزمايش است ، يعنى (ما قوم تو را بعد از تو امتحان كرديم و سامرى ايشان را گمراه كرد) فرمود: يعنى به وسيله گوساله اى كه پرستيدند گمراه كرد.
و سبب آن اين بود كه وقتى خداى تعالى به موسى وعده داد كه تورات و الواح را تا سى روز ديگر بر او نازل مى كند، به بنى اسرائيل مژده داد و گفت كه براى گرفتن تورات سى روز به ميقات مى روم ، برادر خود هارون را جانشين خود كرد، سى روز تمام شد و موسى نيامد بنى اسرائيل سر به طغيان نهاده و از فرمان هارون بيرون شدند و خواستند تا او را بكشند، مى گفتند: موسى دروغ گفته و از ما فرار كرده ، در اين ميان ابليس به صورت مردى نزد ايشان آمد و گفت : موسى از شما فرار كرده و ديگر تا ابد بر نمى گردد، براى اينكه بدون خدا نمانيد
زيورهاتان را جمع كنيد تا برايتان معبودى بسازم كه عبادتش كنيد.
آن روزى كه لشگر موسى به دريا زدند و دنبال سر آنان فرعون و يارانش هم به دريا زدند و غرق شدند سامرى پيشاپيش لشگر موسى بود، و جبرئيل را ديد كه در حيوانى به صورت اسب رمكه سوار بود، و ديد كه آن اسب پاى خود را به هر نقطه زمين مى گذارد خاك زير پايش حركت مى كند، سامرى كه از نيكان اصحاب موسى بود، مقدارى از خاك زير پاى اسب جبرئيل را برداشت و چون حركت مى كرد آن را در انبانى ريخت و به عنوان افتخار بر بنى اسرائيل نزد خود نگاه مى داشت تا آن روزى كه گفتيم ابليس آمد و پيشنهاد ساختن معبودى كرد، آن روز بعد از آنكه گوساله ساخته شد، ابليس گفت حالا آن خاك را بياور، سامرى خاك را آورد، ابليس آن را در جوف گوساله ريخت ، به محض اينكه در جوف آن قرار گرفت ، گوساله به حركت در آمده و صداى گوساله معمولى در آورد، پشم و موى بر بدنش روييد، بنى اسرائيل در برابر آن به سجده افتادند، و عدد آنهايى كه به سجده افتادند هفتاد هزار نفر بود.
هارون - بنا به حكايت قرآن - به ايشان فرمود: (يا قوم انما فتنتم به و ان ربكم الرحمن فاتبعونى و اطيعوا امرى قالوا لن نبرح عليه عاكفين حتى يرجع الينا موسى ) بعد از اين گفت و شنود مردم تصميم گرفتند هارون را به قتل برسانند كه هارون از ميان ايشان بگريخت ، در همين هنگام بود كه ميقات موسى (چهل روزش ) تمام شد.
روز دهم ذى الحجه خداى تعالى الواح را كه تورات در آن قرار داشت و مشتمل بر احكام اخلاقى و داستانها بود نازل كرد، و در آن به موسى وحى فرستاد كه ما قوم تو را بعد از آمدنت آزموديم و سامرى آنان را گمراه كرد، گوساله اى كه صداى گوساله داشت پرستيدند، موسى پرسيد: پروردگارا گوساله را سامرى ساخت ، صدا را چه كسى به آن داد، فرمود: من دادم اى موسى ، چون ديدم مرا با يك گوساله عوض كردند خواستم به عنوان مجازات آزمايششان را دشوارتر كنم .
موسى - به حكايت قرآن كريم - با خشم و تاءسف به ميان قوم خود برگشت و به ايشان فرمود: مگر پروردگارتان وعده اى نيكو به شما نداد آيا صرفا به خاطر اينكه (ده روز) عهد من طول كشيد از راه خدا منحرف شديد يا آنكه مى خواستيد عذابى از پروردگارتان بر شما نازل گردد و بدين جهت وعده مرا تخلف كرديد؟ آنگاه الواح را از شدت خشم به زمين زد و
ريش و سر برادرش را گرفته كشيد، و گفت : (چرا وقتى ديدى گمراه مى شوند مرا متابعت نكردى آيا تو هم از دستور من سر برتافتى )؟ هارون - به حكايت قرآن كريم - گفت : اى پسر مادرم ريش و سر مرا مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه افكندى و رعايت فرمان مرا نكردى .
بنى اسرائيل در پاسخ وى گفتند: ما به اختيار خودمان از وعده تو تخلف نكرديم ، و ليكن زيور آلات قبطيان را با خود حمل مى كرديم ، پس آنها را انداختيم و آن خاكى كه سامرى با خود داشت در جوف آن ريختيم ، آنگاه سامرى گوساله اى ساخت كه داراى صدا بود، موسى گفت : اى سامرى تو چرا اينكار را كردى و چنين امرى بزرگ پديد آوردى ؟ سامرى گفت : من چيزى ديدم كه آنان نديدند، ناگزير مشتى از اثر رسول گرفتم ، يعنى از زير پاى اسب جبرئيل خاكى بر داشتم ، و آن را در گوساله فلزى كه درست كرده بودم ريختم ، يعنى در آن نگهدارى كردم (و اين تسويلى بود كه نفسم برايم كرد) يعنى نفسم اين عمل را در نظرم جلوه داد.
پس موسى گوساله را بيرون آورده با آتش سوزاند و به دريا بيفكند، آنگاه به سامرى فرمود: برو كه بهره ات از زندگى اين باشد كه به مردم بگويى نزديكم نشويد، يعنى مادامى كه زنده هستى چنين باشى ، و اين علامت در اعقاب تو نيز باشد، تا بدين وسيله همه مردم تو و خاندانت را به عنوان سامرى بشناسند، و ديگر كسى فريب شما را نخورد، دودمان سامرى تا به امروز در مصر و شام ، معروف به (لامساس ) هستند.
آنگاه موسى (عليه السلام ) تصميم گرفت سامرى را بكشد، ليكن خداى تعالى به او وحى فرستاد كه او را مكش چون مردى با سخاوت است ، پس موسى بدو گفت : (نگاه كن به معبودت كه همواره عبادتش مى كردى ، چگونه آن رابراده مى كنيم و خاكش را به دريا مى پاشيم ، جز اين نيست كه معبود شما آن خدايى است كه معبودى به غير آن نيست ، و علمش همه چيز را فرا گرفته ).
مؤ لف : ظاهر آنچه را كه ما نقل كرديم اين است كه جمله (و السبب فى ذلك ... - و سبب آن اين بود كه ...) ذيل روايت قمى نيست ، كه داشت : (يعنى به وسيله گوساله اى كه پرستيدند گمراه كرد)، بلكه از جمله مورد بحث به بعد كلام از خود قمى است كه از اخبارى ديگر اقتباس كرده ، همچنانكه عادت او در اغلب مطالبى كه در تفسيرش آورده ، و به عنوان
شاءن نزول آيات ذكر كرده همين است ، كه كلام ائمه را نقل به معنا مى كند و ما براى اين مدعاى خود شواهدى در خلال داستانى كه وى آورده داريم ، بله چند جمله زير مضمون روايتى است كه از امام صادق (عليه السلام ) آورده ، بقيه هر چه هست كلام خود او است ، يكى جمله (ما به اختيار خود مخالفت نكرديم است ) كه در معناى (ما اخلفنا موعدك ) فرموده ، دوم جمله (آن خاكى كه سامرى با خود داشت در جوف آن ريختيم ) است سوم جمله (آنگاه موسى تصميم گرفت سامرى را بكشد) مى باشد.
و به فرض هم كه همه مطالب آن روايت باشد، يعنى تتمه روايت قبلى باشد، تازه به خاطر اينكه روايتى مرسل و بدون سند است ، و نام امامى را كه از او نقل كرده نبرده ، قابل اعتماد نيست .
و در الدر المنثور است كه : فاريابى ، عبد بن حميد، ابن منذر، ابن ابى حاتم و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) از على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه فرمود: وقتى موسى در رفتن به طور از قوم خود جل و افتاد، سامرى سايه او را دور ديد و به كارى كه مى خواست بكند مشغول شد، يعنى آنچه توانست از حلى و زيورهاى بنى اسرائيل جمع كرده و در قالب گوساله شكل بريخت ، آنگاه آن قبضه اى (خاكى ) كه با خود داشت در جوف آن ريخت ، ناگهان جسد گوساله اى شد كه صداى گوساله داشت ، سامرى به بنى اسرائيل گفت : معبود شما و موسى همين است . هارون گفت : اى مردم مگر پروردگارتان وعده نيكو به شما نداده ...؟.
مؤ لف : اين كلامى كه در اين روايت به هارون نسبت داده شده در قرآن از موسى (عليه السلام ) حكايت كرده .
و نيز در همان كتاب از ابن جرير، از ابن عباس روايت آورده كه گفت : وقتى فرعون و يارانش به سوى دريا هجوم آوردند فرعون بر اسبى ادهم سوار بود و آن اسب مى ترسيد كه وارد دريا شود لذا جبرئيل به صورت انسانى سوار بر ماديان ممثل شد و به راه افتاد، اسب فرعون هم دنبالش به راه افتاد، در آنجا سامرى جبرئيل را شناخت ، چون قبلا نيز او را ديده بود، در كودكى مادرش از ترس ‍ اينكه فرعونيان او را بكشند به غارى برده و در غار را به روى او بسته بود، جبرئيل همه روزه مى آمد با سر انگشت خود او را غذا مى داد، از يك سر انگشتش شير، و از سر انگشت ديگرش عسل ، و از سومى روغن تا آنكه بزرگ شد، لذا در داستان دريا او را شناخت ، و قبضه اى از اثر اسب او بر داشت ، راوى مى گويد همين كه داشت بر مى داشت ، به
دلش خطور كرد كه اين قبضه را به هر چيزى بريزى و بگويى فلان چيز باش همان چيز مى شود.
قبضه مذكور همچنان در دست سامرى بود تا از آب گذشتند، وقتى همه بنى اسرائيل عبور كردند، و خدا آل فرعون را غرق كرد، موسى به برادرش هارون گفت : تو در ميان قوم من جانشين من باش و به اصلاح امور ايشان بپرداز و مفسدان را پيروى مكن ، آنگاه به ميقات پروردگارش برفت .
بنى اسرائيل زيور آلات فرعونيان را با خود داشتند و گويا اين كار را گناه مى پنداشتند ناگزير هر كس هر چه از آن داشت يكجا جمع كردند تا آتش نازل شده آنها را بسوزاند، همينكه يكجا جمع شد، سامرى آن قبضه را بر آنها ريخت ، در حالى كه مى گفت گوساله اى با صدا شو پس طلا ها به صورت گوساله اى شد و صدا بر آورد، باد از عقب آن داخل جوفش شده از دهانش در مى آمد و صداى گوساله از آن شنيده مى شد، سامرى گفت : اين است معبود شما و موسى ، پس بنى اسرائيل سرگرم پرستش آن شدند، هر چه هارون گفت : اى مردم اين امتحانى است كه شما به آن مبتلا شده ايد، پروردگار شما رحمان است ، مرا پيروى كنيد، امرم را اطاعت كنيد، اثر نكرد، گفتند: ما از عبادت آن دست بر نمى داريم تا موسى نزد ما برگردد.
مؤ لف : در اين خبر- همانطور كه ملاحظه مى فرماييد - نيامده كه (خاك پاى اسب جبرئيل خاصيت زنده كردن داشته )، و ليكن از آن بالاترش را دارد و آن اين است كه (در آن خاصيت كلمه تكوين بوده )، و بنابراين آن خاك را براى اين به كار برد كه زيور آلات به صورت گوساله از آتش در آيد و صداى گوساله داشته باشد، و همانطور كه او خواست در آمد، بدون اينكه يك علت طبيعى در كار باشد، اما خاصيت جان دادن در آن نيامده ، بلكه ظاهر اينكه داشت باد از عقب آن داخل جوفش مى شد و از دهانش بيرون مى آمد و صداى گوساله از آن شنيده مى شد، اين است كه زنده نبوده .
علاوه بر اين در اين روايت داشت كه مادر سامرى او را در غارى پنهان كرده بوده تا فرعونيان او را ذبح نكنند و جبرئيل او را با انگشتان خود شير و غذا مى داده تا بزرگ شود و اين مطلب به هيچ وجه قابل اعتماد نيست و اصلا معلوم نيست كه سامرى از بنى اسرائيل باشد، بلكه ابن عباس آن را در روايت سعيد بن جبير كه داستان را مفصل آورده انكار كرده است و ابن ابى حاتم نيز از ابن عباس روايت كرده كه گفته است : وى اهل كرمان بوده .
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى حاتم از سدى روايت كرده كه گفت : موسى روانه به درگاه پروردگارش شد و با او تكلم كرد. خداى تعالى از او پرسيد چرا از قوم خود زودتر آمدى ؟ عرضه داشت ايشان دنبال منند و مى رسند، من براى خوشنودى تو عجله كردم . فرمود: اى موسى ما قومت را بيازموديم ، پس سامرى ايشان را گمراه كرد. همين كه داستان قوم خود را شنيد عرض كرد: پروردگارا سامرى به ايشان گفت گوساله درست كنيم ، چه كسى در آن جان بدميد؟ پروردگار فرمود: من . عرضه داشت خدايا پس تو خودت گمراهشان كردى .
آنگاه موسى به ميان قوم برگشت در حالى كه خشمگين و متاءسف بود، گفت : اى قوم ! مگر خداى تعالى شما را وعده اى نيكو نداد؟ - تا آنجا كه گفتند - ما به اختيار خود مخالفت نكرديم ، و ليكن بارهايى از زينت و زيور قوم برداشته بوديم (مى گويد: مقصود از قوم ، قبطيان است ) پس آن را انداختيم ، سامرى اينچنين در آتش افكند، پس براى آنان به عنوان جسد گوساله اى در آورد كه صدا مى كرد، بنى اسرائيل متوجه آن شده و آن را پرستيدند، و آن گوساله ، هم صدا مى كرد و هم راه مى رفت ، هارون به ايشان گفت : اى قوم متوجه باشيد كه با آن آزمايش شديد، يعنى به وسيله اين گوساله مورد آزمايش قرار گرفته ايد، بعد به سامرى گفت : اى سامرى اين چه كارى بود كردى ؟ - تا آنجا كه گفت - نظر كن به اله خودت كه همواره عبادتش مى كردى ، هر آينه ما آن را براده مى كنيم .
مى گويد پس آن را گرفت و سرش را بريده ذبحش كرد و سپس با سوهان براده اش نمود، و آنگاه آن را به دريايش پاشيد، پس نهرى كه در آن روز جريان داشت نماند، مگر آنكه مقدارى از آن براده در آن بيفتاد، سپس موسى به ايشان گفت : از اين آب بياشاميد، پس ‍ هر كس آن گوساله را دوست مى داشت در شارب او طلا روئيده شد، و اين است معناى آن آيه كه مى فرمايد: (و اشربوا فى قلوبهم العجل بكفرهم ....)
مؤ لف : از عجائبى كه در اين قصه آمده روييدن طلا است در شارب دوستداران گوساله ، و اينكه مراد از آيه (و اشربوا فى قلوبهم العجل بكفرهم ) همين امر عجيب است و حال آنكه بهترين دليل بر بطلان آن خود همين آيه است ، براى اينكه آيه شريفه محل اشراب را قلبه اى آنان دانسته ، نه شاربهاشان و اين خود دليل بر اين است كه مقصود از اشراب ، حلول محبت و نفوذ آن در دلها است ، نه نوشيدن آبى كه غبار گوساله در آن ريخته شده باشد.
از اين عجيب تر اين است كه دارد هم آن را ذبح كرد و هم با سوهان براده اش نمود، اگر ذبح كرده لابد حيوانى بوده كه گوشت و خون داشته و گوشت و خون را نمى شود با سوهان براده كرد، و اگر مجسمه اى از طلا يا آهن بوده ديگر ذبح معنا ندارد.
و در همان كتاب است كه عبد بن حميد و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ از على روايت كرده اند كه فرموده : جبرئيل وقتى نازل شد و موسى را به آسمان برد در ميان همه مردم سامرى او را ديد، و از جاى پاى اسبش قبضه اى برداشت ، جبرئيل موسى را پشت خود سوار كرده تا به درب آسمان نزديك شدند، خودش بالا رفت و خدا الواح را مى نوشت ، جبرئيل آنقدر نزديك شده بود كه صداى صفير قلم خدا را مى شنيد، وقتى خداوند به موسى خبرداد كه قومش بعد از آمدن او گمراه شدند موسى نازل شد و عجل را گرفته و سوزانيد.
مؤ لف : اين روايت هم مطلبى دارد كه از روايات قبليش عجيب تر است ، و آن اين است كه جبرئيل موسى را به آسمان برده ، و حال آنكه سياق آيات قصه در اين سوره ، و در سوره هاى ديگر با آن مساعدت ندارد، و از اين عجيب تر اينكه سامرى خاك را از جاى پاى اسب جبرئيل وقتى برداشت كه جبرئيل آمده بود تا موسى را عروج دهد، و چون اين قضيه در طور بوده ناگزير بنى اسرائيل و سامرى نيز بايد با او باشند، با اينكه مى دانيم كه سامرى در ميان قوم بود، نه در طور، و همچنين اگر اين نزول و صعود جبرئيل صحيح باشد قطعا در آخر ميقات بوده و حال آنكه آن روزها سامرى كار خود را كرده بود و بنى اسرائيل به دست وى گمراه شده بودند.
نظير اين اشكال بر ساير اخبارى هم كه مى گويد خاك را از جاى پاى اسب جبرئيل هنگامى كه مى خواست فرعون را داخل دريا كند برداشت ، وارد است براى اينكه در آن ساعت كه اين تمثل جريان مى يافت ، سامرى با بنى اسرائيل از آب گذشته بودند و بين جبرئيل و اسب او و بين سامرى يك دريا فاصله بوده و پهناى دريا هم طبعا بسيار زياد بوده ، ديگر سامرى كجا جاى پاى اسب جبرئيل را مى ديده ؟!.
از اين اشكال مهم تر اشكالات ديگرى است كه به اين روايت وارد است و در سابق به طور اشاره گذشت ، و حاصلش اين است كه :
اولا: اين اخبار مخالف با كتاب خدا است ، چون كتاب خدا تصريح دارد بر اين كه گوساله جسدى بدون روح بوده و حال آنكه اين اخبار جسدى داراى روح را اثبات مى كنند، و
خبر هر قدر هم كه صحيح باشد با مخالفت با كتاب خدا حجيت ندارد، و اگر حجت باشد بايد كتاب خدا از حجيت ساقط شود، و آن وقت حجيت كتاب بايد موقوف باشد بر موافقتش با خبر، و يا حداقل با عدم مخالفت با خبر و حال آنكه حجيت خبر بلكه حجيت كلام رسول (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه خبر آن را حكايت مى كند، و بلكه اصل نبوت خاتم انبياء (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) موقوف بر حجيت ظاهر كتاب است نه به عكس ، و اگر توقف از دو طرف باشد دور است و بطلان دور واضح است ، و اگر بخواهى تفصيل اين بحث را ببينى بايد به كتب اصول مراجعه نمايى .
و ثانيا: همه اين روايات از اخبار آحادند، و حجيت خبر واحد (خبرى كه يقين به صدور آن نداريم )، در غير احكام شرعى معنا ندارد، براى اينكه معناى حقيقى اينكه شارع اسلام بفرمايد: من خبر واحد را حجت قرار دادم ، اين است كه ترتيب اثر واقع را بر حجت ظاهرى واجب كرده باشد و اين ايجاب متوقف بر اين است كه اثرى عملى براى حجيت خبر باشد، مانند احكام شرعى ، و اما غير احكام شرعى اثرى عملى ندارد تا معناى حجيت خبر ترتيب اثر عملى باشد.
مثلا اگر روايتى (خبر واحدى ) بگويد كه : بسم اللّه الرحمن الرحيم جزء هر سوره است ، آن وقت معناى حجيت خبر واحد اين مى شود كه بايد در نماز بسم اللّه را هم بخوانى ، و اما اگر خبرى بگويد: سامرى اهل كرمان بوده ، حجيت آن چه اثرى دارد؟ معناى حجت قرار دادن شارع اسلام خبر واحد را، اين است كه مضمون آن را كه بيش از ظن و گمان نيست قطعى حساب كن ، و من نمى توانم مفاد روايت مذكور را كه مساءله تكوينى است قطعى حساب كنم ، و ممكن نيست يقين كنم كه سامرى كرمانى بوده ، به خلاف احكام تشريعى و جعلى مانند جزئيت سوره كه معامله يقينى كردن با آن ممكن است . و تفصيل اين مساءله در علم اصول آمده است ، به آنجا مراجعه شود.
البته غير از چند ايرادى كه ما وارد كرديم ، بعضى ديگر ايرادات ديگرى بر كسانى كه آيه را با اين روايت تفسير نموده اند وارد كرده اند، كه در بى اعتبارى و نادرستى ، دست كمى از آن تفسير ندارد، بعضى ديگر به يارى آن مفسرين برخاسته و پاسخهايى داده اند كه آن نيز دست كمى از خود ايرادها ندارد.
بعضى از مفسرين در تاءييد تفسير ذكر شده گفته اند كه : اين تفسير، تفسير به ماثور است آن هم ماءثور از بهترين قرنها كه همان قرن اول صحابه و تابعين است ، و در آن قرن كسى تفسير به راءى نمى كرده ، پس در حقيقت روايات مزبور به منزله خبرى است كه سندش
مرفوع باشد و اعراض از چنين تفسيرى گمراهى است .
ولى چند اشكال به اين تاءييد وارد است :
اولا: صرف اينكه قرنى از ميان ساير قرون بهترين قرن باشد، دليل نمى شود بر اينكه تمامى حرفهايى كه به آن قرن منتهى مى شود حجت باشد، زيرا هيچ ملازمه اى نيست ميان بهتر بودن قرن با راست و حقيقت بودن همه حرفهاى نقل شده از آن ، و همه آراء و اعمال مستند به آن تا بگوييم همه آن حرفها راست و همه آن آراء حق و همه آن اعمال صالح است ، براى اينكه در اخبار ماثوره از اهل آن قرن ، تعداد زيادى سراغ داريم كه با يكديگر متناقضند، و عقل به صراحت و بداهت حكم مى كند كه از هر دو متناقض يكى باطل است ، پس آن كس كه اهل علم و بحث است از اهل آن قرن نيز بايد مطالبه دليل كند به چه دليل اين حرف را زده و يا اين راءى را داده و يا اين عمل را كرده اى ، و در اين مطالبه دليل ، فرقى ميان اهل قرن اول با ساير مردم نيست هر چند كه ممكن است از نظر فضيلت ميان اين دو دسته فرق باشد.
و ثانيا: هر چند مساءله مورد بحث ما كه اخبارى درباره اش وارد شده از مسائلى نيست كه راءى و فتوى در آن دخالت داشته باشد، چون آنچه وارد شده درباره جزئيات يك داستان است ، و هر چند در چنين مواردى بايد با اثر و خبر اهل قرن اول معامله روايت مرفوع كرد، اما اين در صورتى است كه اهل قرن روايات خود را منتهى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كنند، ليكن ما در ميان آنان ، حتى در ميان صحابه كه دست اولند بسيارى را سراغ داريم كه چيزهايى را روايت كرده اند كه منتهى به يهود و غير يهود مى شود، و اگر كسى به اخبار ماثوره از آنان در داستانهاى ذى القرنين ، بهشت ارم و داستان موسى و خضر و عمالقه و معجزات موسى و لغزش ‍ هاى انبياء و امثال آن مراجعه نمايد، در آنچه ما گفتيم شكى برايش باقى نمى ماند، و اينگونه اخبار بى شمار است ، و اگر بنا باشد حكم روايت مرفوعه را بر آن جارى كنيم ، بيش از اين اقتضاء ندارد كه بگوييم : بله فلان يهودى چنين گفته بوده ، ولى مستلزم اين نيست كه بگوييم آرى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) چنين فرموده .
و ثالثا: ما تسليم مى شويم و گفتار آن مفسر را در تاءييد همكارانش قبول مى كنيم و ليكن مى گوييم : روايت مرفوعه كه از روايت صحيحه بالاتر نيست ، و ما در سابق خاطر نشان كرديم كه روايت هر قدر هم كه صحيح باشد در غير احكام شرعى حجيت ندارد، مخصوصا در صورتى كه مخالف با كتاب هم باشد.
و در محاسن به سند خود از وصافى ، از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: از جمله مناجاتها كه ميان موسى و پروردگارش ‍ شد، يكى اين بود كه عرضه داشت :
پروردگارا سامرى گوساله را ساخت ، صداى آن از چه كسى بود؟ خداى تعالى وحى فرستاد كه : آن آزمايش من بود، در آن باره زياد جستجو مكن .