تفسير الميزان جلد ۱۶

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۰ -


كلمه (الا) در جمله (الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا) استثناء منقطع است ، (استثنايى است كه مستثنى از جنس مستثنى منه نباشد) و مراد از فعل معروف نسبت به اولياء، اين است كه چيزى از مال را براى آنان وصيت كنى ، كه در شرع اسلام به ثلث مال و كمتر از آن تحديد شده .
(كان ذلك فى الكتاب مسطورا)، يعنى حكم فعل معروف ، و وصيت كردن به چيزى از مال ، در لوح محفوظ يا در قرآن و يا در سوره نوشته شده .


و اذ اخذنا من النبيين ميثاقهم و منك و من نوح و ابراهيم و موسى و عيسى ابن مريم و اخذنا منهم ميثاقا غليظا



الغاء سنت توراث غير ارحام از يكديگر - مراد از ميثاقى كه خداوند از پيامبرانگرفت
اضافه ميثاق به ضميرى كه به انبياء بر مى گردد، خود دليل است بر اينكه مراد از ميثاق انبياء، ميثاق خاص به ايشان است ، همچنان كه بردن نام پيغمبران به لفظ انبياء اين معنا را مى فهماند، كه ميثاق پيغمبران ميثاقى است كه با صفت نبوت آنان ارتباط دارد، و غير از آن ميثاقى است كه از عموم بشر گرفته و آيه (و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى ) از آن خبر مى دهد.
و مساله ميثاق گرفتن از انبياء در جاى ديگر نيز آمده ، و فرموده : (و اذ اخذ الله ميثاق النبيين لما آتيتكم من كتاب و حكمه ثم جاءكم رسول مصدق لما معكم لتومنن به و لتنصرنه قال ءاقررتم و اخذتم على ذلكم اصرى قالوا اقررنا).
آيه مورد بحث هر چند بيان نكرده كه آن عهد و ميثاقى كه از انبياء گرفته شده چيست ، و تنها به طورى كه گفتيم اشاره اى دارد به اينكه عهد مزبور چيزيست مربوط به پست نبوت ، ليكن ممكن است از آيه ديگرى كه از سوره آل عمران نقل كرديم استفاده كرد كه آن ميثاق عبارت است از وحدت كلمه در دين و اختلاف نكردن در آن ، همچنان كه آيه (ان هذه امتكم امه واحده و انا ربكم فاعبدون ) و آيه (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه ) نيز بدان اشاره نموده است .
در آيه مورد بحث (نبيين ) را به لفظ عام آورد، تا شامل همه شود، آنگاه از بين همه آنان پنج نفر را با اسم ذكر كرده ، و به عموم انبياء عطف كرده ، فرموده : از تو و از نوح و ابراهيم و موسى و عيسى بن مريم ، و معناى عطف اين پنج نفر به عموم انبياء اين است كه ايشان را به خاطر خصوصياتى كه دارند از بين انبياء بيرون كرده و به خصوص ذكر نموده است ، پس گويا فرموده : و چون از شما پنج نفر و از ساير انبياء ميثاق گرفتيم ، چنين و چنان شد.
و اگر به اين اسلوب ، اين پنج نفر را اختصاص به ذكر داد، تنها به منظور تعظيم و احترام ايشان است ، چون شاءنى عظيم و مقامى رفيع داشتند، براى اينكه اولوالعزم و صاحب شريعت و داراى كتاب بودند، و به همين ملاك بود كه چهار نفر از ايشان را به ترتيب عصرشان ذكر كرد، ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را بر آنان مقدم داشت ، با اينكه آن جناب از لحاظ عصر آخرين ايشان بود، براى اينكه آن جناب برترى و شرافت و تقدم بر همه آنان دارد.
(و اخذنا منهم ميثاقا غليظا) - اين جمله تاكيد ميثاق مذكور است ، مى خواهد بفرمايد: پيمان مزبور بسيار غليظ و محكم بود، نظير آيه (و لما جاء امرنا نجينا هودا و الذين آمنوا معه برحمه منا و نجيناهم من عذاب غليظ).


ليسئل الصادقين عن صدقهم و اعد للكافرين عذابا اليما



لام در (ليسئل ) لام تعليل ، و يا لام غايت است ، و در هر حال متعلق به محذوفى است كه جمله (و اذ اخذنا) بر آن دلالت دارد، و جمله (واعد) بر همان محذوف عطف شده ، تقدير كلام اين است كه : خداوند اگر اين كار را كرد، و از انبياء پيمان گرفت ، براى اين است كه زمينه فراهم شود، تا از راستگويان از راستيشان بپرسد، و براى كفار عذابى دردناك آماده كند.
چيزى كه هست به جاى اينكه بفرمايد: و براى كفار عذابى دردناك آماده كند، فرموده : و عذابى دردناك براى كفار آماده كرده ، و اين بدان علت است كه كسى نپندارد كه عذاب كفار علت غائى گرفتن پيمان است ، بلكه جهنمى شدن آنان ، و نقصشان از ناحيه خودشان است ، و اين خود آنان بودند كه خلف پيمان كردند.
وجوهى كه درباره مراد از اينكه فرمود: (تا از راستى راستگويان بپرسد) گفتهاند
و اما اينكه از راستى راستگويان بپرسد چه معنايى دارد؟ بعضى گفته اند: مقصود از (صادقين ) انبياء، و مقصود از پرسش از راستى آنان ، اين است كه روز قيامت از ايشان مى پرسند كه امت شان چه كارها كردند؟ و گويا مفسر نامبرده اين معنا را از آيه (يوم يجمع الله الرسل فيقول ماذا اجبتم ) استفاده كرده .
بعضى ديگر گفته اند: مراد، سوال از مطلق راستگويان است ، نه تنها انبياء، بلكه هر راستگوى در توحيد خدا، و عدالت او و شرايع او، و مراد از راستى آنان ، هر چيزى است كه درباره اش سخنى گفته باشند. بعضى ديگر گفته اند: مراد از سوال از صادقان ، صادقان در سخن ، و مراد از صدقشان صدق در عملشان است ، (و حاصل معنايش اين است كه از هر راستگويى مى پرسند آيا اعمالشان هم مطابق اقوالشان راست بوده يا نه ؟) بعضى ديگر گفته اند: مراد، پرسش از صادقان است ، از آن هدفها و منظورهايى كه در دل از راستگوييهاى خود پنهان داشتند، آيا منظورشان از راستگوييها وجه الله (رضاى خدا) بوده يا چيز ديگر؟ و از اين قبيل توجيهات براى آيه كرده اند، و بطورى كه ملاحظه مى كنيد هيچ يك از آنها دلچسب نيست .
و اما آنچه به نظر ما مى رسد اين است كه دقت در مفاد جمله (ليسئل الصادقين عن صدقهم ) انسان را بر خلاف آن توجيهات رهنمون مى شود، چون فرق است بين اينكه بگوييم : (سئلت الغنى عن غناه - از بى نيازى پرسيدم از بى نيازى اش ) و يا از عالم از علمش سوال كردم ، و بين اينكه بگوييم از فلانى از مالش سوال كردم ، و يا از فلانى از علمش پرسيدم ، اين دو قسم عبارت مفادشان يكى نيست ، آنچه از عبارت اول به ذهن تبادر مى كند، و جلوتر از معانى ديگر به ذهن مى رسد، اين است كه من از شخص غنى خواستم تا غنايش را اظهار كند، و يا علمش را بنماياند، و آنچه از عبارت دوم به ذهن تبادر مى كند كه من از او خواستم تا مرا از مال و يا علم خود خبر دهد، آيا مال و يا علم دارد يا نه ؟ و يا از او خواستم تا برايم تعريف كند، چقدر مال دارد؟ و از مال چه چيزهايى دارد، و يا چه چيزهايى مى داند؟
و به هر حال معناى سوال از صادقان از صدقشان ، اين است كه صدق باطنى خود را اظهار كنند، و در مرحله گفتار و كردار آن را نمايش دهند، و خلاصه در دنيا عمل صالح كنند، (چون عمل صالح مساوى است با تطابق گفتار و كردار با صدق باطنى ).
بيان اينكه مراد از راستى در جمله : (ليسئل الصادقين عن صدقهم ) انطباق پيمانالهى در عالم ذربا كردار و عمل در اين عالم است
پس مراد از سوال از صادقان از صدق آنان اين مى شود كه تكليف هاى دينى را طورى متوجه ايشان سازد، كه با مقتضاى ميثاق سازگار و منطبق باشد، تا در نتيجه آن صدق كه در بطون دلها نهفته است ، در گفتار و كردار ظهور و جلوه كند.
و البته معلوم است كه جاى اين ظهور دنيا است ، نه آخرت ، و نيز معلوم مى شود كه اخذ ميثاق در دنيا نبوده ، بلكه قبل از دنيا بوده ، همچنان كه آيات (ذر) نيز بر آن دلالت دارد، و مى فهماند كه خداى تعالى قبل از آنكه انسانها را به نشاءه دنيا بياورد، پيمانهايى از ايشان بگرفت ، از آن جمله مى فرمايد: (و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى ) كه ترجمه اش گذشت .
و كوتاه سخن اينكه دو آيه مورد بحث از آياتى است كه از عالم ذر خبر مى دهند، چيزى كه هست اخذ ميثاق از انبياء، و ترتب شان آنان و اعمالشان بر طبق ميثاق را در ضمن ترتب صدق هر صادقى بر ميثاقى كه از وى گرفته اند بيان مى كند، (ساده تر بگويم در دو آيه مورد بحث سخنى صريح از عالم ذر به ميان نيامده ، تنها در آيه اولى فرموده از انبياء ميثاقى محكم گرفتيم ، و در آيه دومى فرموده تا از صادقان بخواهد كه صدق خود را نشان دهند، تا در دنيا گفتار و كردارشان از ميثاق ازلى حكايت كند و آن را نشان دهد).
و چون در آيه دوم خصوص انبياء (عليهم السلام ) مورد گفتار قرار نگرفته اند، بلكه عنوانى كلى يعنى صادقان مورد كلام واقع شده اند، لذا سرانجام كفار را هم با اينكه از انبياء نيستند بيان فرموده ، پس گويا فرموده : ما از انبياء ميثاقى غليظ گرفتيم ، مبنى بر اينكه بر دين واحد متفق الكلمه باشند و همان را تبليغ كنند، تا در نتيجه خداى تعالى با تكليف و هدايت خود از صادقان بخواهد كه عمل و گفتارشان نمايانگر آن ميثاق باشد، از ايشان صدق در اعتقاد و عمل را مطالبه كند، انبياء هم همين كار را كردند، و خداوند پاداشى براى آنان مقدر فرمود، و براى كافران عذابى دردناك آماده كرده .
از اينجا معلوم مى شود كه چرا در دو آيه مورد بحث التفات به كار رفته ، در آيه (اول و اذ اخذنا - و چون گرفتيم ) سياق ، سياق متكلم بود ولى در آيه دومى غايب شد (ليسئل - تا خدا بازخواست كند) نكته اين التفات اين است كه ميثاق عبارت است از پيمان بر پرستش او به تنهايى و شرك نورزيدن بر او، و اين هر چند كه با وساطت ملائكه صورت گرفته ، و به همين جهت كلمه (گرفتيم ) به كار رفته ، ولى در حقيقت آنكسى كه از صادقان مطالبه صدق مى كند، و كافران را عذاب مى كند، تنها خدا است ، لذا در آيه دوم فرمود (تا مطالبه كند) تا همه مردم تنها او را بپرستند (دقت بفرماييد).
بحث روايتى
روايتى درباره شاءن نزول آيه : (يا ايها النبى اتق الله ...)
در مجمع البيان ذيل آيه (يا ايها النبى اتق الله ) گفته : اين آيات درباره ابى سفيان بن حرب ، و عكرمه بن ابى جهل ، و ابى الاعور سلمى ، نازل شده ، كه وقتى جنگ احد تمام شد، از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) امان گرفتند، و سپس به مدينه آمده بر عبدالله بن ابى وارد شدند، و آنگاه بوسيله ميزبان خود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رخصت خواستند تا با آن جناب گفتگو كنند، بعد از كسب اجازه به اتفاق ميزبان و عبدالله بن سعيد بن ابى سرح ، و طعمه بن ابيرق ، به خدمت آن جناب رفتند، و گفتند اى محمد! تو دست از خدايان ما بردار، و (لات ) و (عزى ) و (منات ) را ناسزا مگو، و چون ما معتقد باش كه اين خدايان شفاعت مى كنند كسى را كه آنها را بپرستد، ما نيز دست از پروردگار تو برمى داريم ، اين سخن سخت بر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گران آمد، عمر بن خطاب گفت : يا رسول الله اجازه بده تا هم اكنون گردنشان را بزنيم ، فرمود: آخر من به ايشان امان داده ام ، ناگزير دستور داد تا از مدينه بيرونشان كنند، آنگاه مى گويد: آيه (و لا تطع الكافرين ) در اين باره نازل شد، كه مراد از كافرين كفار اهل مكه ابوسفيان و ابو اعور سلمى و عكرمه است ، و مراد از (و المنافقين ) ابن ابى ، و ابن سعيد، و طعمه مى باشد.
مؤ لف : اجمال اين داستان را سيوطى هم در الدر المنثور از ابن جرير از ابن عباس روايت كرده ، البته روايات ديگرى در شان نزول آيه مزبور هست كه چون از سياق آيات بيگانه بودند، از نقل آنها صرفنظر كرديم .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ) مى گويد: پدرم از ابن ابى عمير، از جميل ، از امام صادق (عليه السلام ) برايم حديث كرد، كه فرمود: سبب نزول اين آيه اين بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خديجه دختر خويلد ازدواج كرد، به منظور تجارت از مكه به عكاظ رفت و در آنجا زيد را ديد كه در معرض فروش قرار گرفته ، او را جوانى زيرك و تيزهوش و عفيف يافت ، پس وى را خريدارى كرد، و همينكه به نبوت رسيد، زيد را به اسلام دعوت نمود، و زيد مسلمان شد، از آن روز مردم به وى مى گفتند: مولى محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ).
از سوى ديگر وقتى حارثه بن شراحيل كلبى از سرگذشت پسرش زيد خبردار شد، به مكه آمد (تا فرزندش را از مولايش خريده آزاد كند)، و حارثه مردى محترم و بزرگ بود، نزد ابوطالب آمده گفت : اى ابوطالب ! پسر من (در حادثه اى ) اسير شده ، و شنيده ام كه دست به دست بفروش رفته ، تا به دست برادرزاده ات افتاده ، (از تو خواهش مى كنم ) به ايشان پيشنهاد كنى يا پسرم را بفروشد، و يا عوض آن غلامى ديگر بگيرد، و يا آزادش كند.
ابوطالب با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) صحبت كرد، حضرت فرمود: من او را آزاد كردم هر جا مى خواهد برود، حارثه برخاست و دست زيد را گرفت و گفت : پسر بر خيز و به شرافت و حسب و آبروى سابقت برگرد، زيد گفت : به هيچ وجه تا زنده ام از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جدا نمى شوم ، حارثه گفت : آيا دست از شرافت و دودمان خود بر مى دارى ، و برده قريش ‍ مى شوى ؟ زيد مجددا گفت به هيچ وجه و تا چندى كه زنده ام از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جدا نمى شوم ، پدرش خشم كرده گفت اى گروه قريش شاهد باشيد كه من از او بيزارى جستم و او ديگر پسر من نيست ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به حاضران خطاب كرد كه شاهد باشيد، زيد پسر من است ، از من ارث مى برد، و من از او ارث مى برم . از آن روز مردم به زيد مى گفتند: (ابن محمد) و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را دوست مى داشت ، و نامش را (زيد محبت ) گذاشته بود.
بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مدينه مهاجرت فرمود، زينب دختر جحش را به ازدواج زيد درآورد، روزى دير به خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت ، آن جناب به منزل وى رفت تا از او خبر بگيرد، و در آن هنگام زينب وسط اطاق خود نشسته ، و با فهر (سنگى كه ادويه را با آن نرم مى كنند) عطر جامد خود را مى ساييد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) درب را باز كرد تا از زينب خبر بگيرد، ناگهان چشمش به زينب كه زنى زيبا بود بيفتاد و گفت : منزه است خدا آفريدگار نور و (تبارك الله احسن الخالقين ) و سپس به منزل خود برگشت ، در حالى كه به ياد زيبايى او بود.
زيد به منزل آمد، زينب جريان را به شوهرش گفت : زيد گفت : آيا ميل دارى تو را طلاق دهم تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با تو ازدواج كند؟ زينب گفت : مى ترسم تو طلاقم بدهى ، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هم با من ازدواج نكند، زيد نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و عرضه داشت : پدر و مادرم فدايت ، زينب جريانى به اين صورت برايم تعريف كرد، آيا ميل دارى من او را طلاق دهم تا شما با او ازدواج كنيد؟ فرمود: نه ، برو و از خدا بترس ، و همسرت را نگهدار، خداى تعالى اين جريان را حكايت كرده و فرمود (امسك عليك زوجك و اتق الله و تخفى فى نفسك ما الله مبديه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه فلما قضى زيد منها وطرا زوجناكها... و كان امر الله مفعولا) پس خداى تعالى در بالاى عرش خود زينب را به ازدواج آن جناب درآورد.
منافقين گفتند: زنان پسران ما را بر ما حرام مى كند، آن وقت خودش همسر پسرش زيد را مى گيرد، خداى تعالى در پاسخ آنان فرمود: (و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ... يهدى السبيل ).
مؤ لف : سيوطى قريب به اين مضمون را با مختصرى اختلاف در الدر المنثور از ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده .
و نيز در الدر المنثور است كه احمد و ابو داوود و ابن مردويه ، از جابر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمود: من اولاى به هر مومنم از خود او، پس هر مردى از دنيا برود، و قرضى بگذارد، آن قرض به عهده من است ، و هر كس بميرد و مالى از خود بگذارد، از آن ورثه اوست .
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى از طريق شيعه و اهل سنت رسيده .
چند روايت حاكى از اينكه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود هر كه را منمولايم على (عليه السلام ) مولا است در ذيل جمله : (النبى اولى بالمؤ منين من انفسهم)
و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و احمد و نسائى ، از بريده روايت كرده اند كه گفت : من با على (عليه السلام ) در جنگ يمن شركت داشتم ، و از او جفائى ديدم ، پس همين كه به مدينه برگشته ، شرفياب محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شدم ، نزد آنجناب از على بدگويى كردم و عيب گرفتم ، ديدم كه رنگ آن جناب دگرگون شد، و فرمود: اى بريده مگر من اولى به مؤ منين از خود آنان نيستم ؟ عرض كردم : بله يا رسول الله فرمود: پس هر كه من مولاى اويم ، على مولاى اوست .
و در احتجاج از عبدالله بن جعفر بن ابى طالب روايت كرده كه در ضمن حديثى طولانى گفت : از رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: من به مؤ منين اولى هستم از خود آنان ، هر كس من اولايم به او از خود او، تو اولى هستى به او از خودش ، و اين سخن را خطاب به على كه در خانه در مقابل حضرت بود فرمود.
مؤ لف : اين روايت را كافى هم به سند خود از جعفر از آن جناب نقل كرده ، و احاديث در اين معنا از طريق شيعه و سنى از حد شمار بيرون است .
و در كافى به سند خود از حنان روايت كرده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرضه داشتم كه : موالى (بردگان ) چه حقى از آدم مى برند؟ فرمود: هيچ سهمى از ارث به ايشان نمى رسد، مگر همان كه قرآن فرمود: (الا ان تفعلوا الى اولياءكم معروفا).
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : شخصى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: چه وقت از تو پيمان گرفتند؟ فرمود آن وقت كه آدم بين روح و جسد بود.
مؤ لف : اين روايت با همين لفظ و عبارت به چند طريق مختلف از آن جناب نقل شده ، و معنايش اين است كه ميثاقى كه گرفته شد، در نشاءه اى قبل از نشاءه دنيا بود.
سوره احزاب ، آيات 9 - 27


ياايّها الّذين امنوا اذكروا نعمه الله عليكم اذ جاءتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها و كان الله بما تعملون بصيرا (9) اذ جاءوكم من فوقكم و من اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون بالله الظنونا (10) هنالك ابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شديدا (11) و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا (12) و اذ قالت طائفه منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عوره و ما هى بعوره ان يريدون الا فرارا (13) و لو دخلت عليهم من اقطارها ثم سئلوا الفتنه لاتوها و ما تلبثوا بها الا يسيرا (14) و لقد كانوا عاهدوا الله من قبل لا يولون الادبر و كان عهد الله مسولا (15) قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قليلا (16) قل من ذا الذى يعصمكم من الله ان اراد بكم سوءا او اراد بكم رحمه و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا (17) قد يعلم الله المعوقين منكم و القائلين لاخوانهم هلم الينا و لا ياتون الباس الا قليلا (18) اشحه عليكم فاذا جاء الخوف رايتهم ينظرون اليك تدور اعينهم كالذى يغشى عليه من الموت فاذا ذهب الخوف سلقوكم بالسنه حداد اشحه على الخير اولئك لم يومنوا فاحبط الله اعملهم و كان ذلك على الله يسيرا (19) يحسبون الاحزاب لم يذهبوا و ان يات الاحزاب يودوا لو انهم بادون فى الاعراب يسلون عن انبائكم و لو كانوا فيكم ما قاتلوا الا قليلا (20) لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا (21) و لما راء المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و ما زادهم الا ايمنا و تسليما (22) من المؤ منين رجال صدقوا ما عهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (23) ليجزى الله الصادقين بصدقهم و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ان الله كان غفورا رحيما (24) و رد الله الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى الله المؤ منين القتال و كان الله قويا عزيزا (25) و انزل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم و قذف فى قلوبهم الرعب فريقا تقتلون و تاسرون فريقا (26) و اورثكم ارضهم و ديارهم و اموالهم و ارضالم تطوها و كان الله على كل شى قديرا (27)



ترجمه آيات
اى كسانى كه ايمان آورده ايد نعمتى را كه خدا به شما ارزانى داشته به ياد آوريد و فراموش مكنيد روزى را كه لشكرها به سويتان آمدند، ما، بادى و لشكرى كه نمى ديديد بر شما فرستاديم ، و خدا به آنچه شما مى كنيد بينا است (9).
هنگامى كه از نقطه بالا و از پايين تر شما بيامدند، آن روزى كه چشمها از ترس خيره ، و دلها به گلوگاه رسيد، و درباره خدا به پندارها افتاديد (.1).
در آن هنگام بود كه مؤ منين آزمايش شدند، و سخت متزلزل گشتند (11).
همان روزى كه منافقان و بيمار دلان گفتند: خدا و رسولش جز فريبى به ما وعده ندادند (12).
روزى كه طائفه اى از ايشان گفتند: اى اهل مدينه ! ديگر جاى درنگ برايتان نيست ، برگرديد، وعده اى از ايشان از پيامبر اجازه برگشتن گرفتند، به اين بهانه كه گفتند خانه هاى ما در و بام محكمى ندارد، در حالى كه چنين نبود، و منظورى جز فرار نداشتند (13).
به شهادت اينكه اگر دشمن از هر سو بر آنان در خانه هايشان درآيند، و بخواهند كه اينان دست از دين بردارند، جز اندكى بدون درنگ از دين بر مى گردند (14).
در حالى كه قبلا با خدا عهد بستند كه پشت به خدا و دين نكنند، و خدا از عهد خود بازخواست خواهد كرد (15).
بگو به فرضى هم كه از مرگ يا كشته شدن فرار كنيد، تازه جز اندكى زندگى نخواهيد كرد (16).
بگو آن كيست كه شما را از خدا اگر بدى شما را بخواهد نگه بدارد؟ و يا جلو رحمت او را اگر رحمت شما را بخواهد بگيرد؟ نه ، به غير خدا ولى و ياورى براى خود نخواهند يافت (17).
و بدانند كه خدا مى شناسد چه كسانى از شما امروز و فردا كردند، و چه كسانى بودند كه به برادران خود گفتند: نزد ما بياييد، و به جنگ نرويد، اينها جز اندكى به جنگ حاضر نمى شوند (18).
آنان نسبت به جان خود بر شما بخل مى ورزند، به شهادت اينكه وقتى پاى ترس به ميان مى آيد، ايشان را مى بينى كه وقتى به تو نگاه مى كنند مانند كسى كه به غشوه مرگ افتاده ، حدقه هايشان مى چرخد، ولى چون ترس تمام مى شود، با زبانهايى تيز به شما طعن مى زنند، و در خير رساندن بخيلند، ايشان ايمان نياورده اند، و خدا هم اعمال نيكشان را بى اجر كرده ، و اين براى خدا آسان است (19).
پنداشتند احزاب هنوز نرفته اند، و اگر هم برگردند، دوست مى دارند اى كاش به باديه رفته بودند، و از آنجا جوياى اخبار شما مى شدند، و به فرضى هم در ميان شما باشند، جز اندكى قتال نمى كنند (20).
در حالى كه شما مى توانستيد به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به خوبى تاسى كنيد، و اين وظيفه هر كسى است كه اميد به خدا و روز جزا دارد، و بسيار ياد خدا مى كند (21).
و چون مومنان احزاب را ديدند، گفتند: اين همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما داد، و خدا و رسولش راست گفتند، و از ديدن احزاب جز بيشتر شدن ايمان و تسليم ، بهره اى نگرفتند (22).
بعضى از مومنان مردانى هستند كه بر هر چه با خدا عهد بستند وفا كردند، پس بعضى شان از دنيا رفتند، و بعضى ديگر منتظرند و هيچ چيز را تبديل نكردند (23).
تا خدا به صادقان ، پاداش صدقشان را دهد و منافقان را اگر خواست عذاب كند، و يا بر آنان توبه كند، كه خدا آمرزنده رحيم است (24).
و خدا آنان را كه كافر شدند، به غيظشان برگردانيد، به هيچ خيرى نرسيدند، و خدا زحمت جنگ را هم از مومنان برداشت ، و خدا همواره توانا و عزيز است (25).
و ياران كتابى ايشان را كه كمكشان كردند از قلعه هايشان بيرون كرد، و ترس در دلهايشان بيفكند، عده اى از ايشان را كشتيد، و جمعى ديگر را اسير كرديد (26).
و سرزمين ايشان ، و خانه هايشان ، و اموالشان ، و زمينى را كه تا امروز در آن قدم ننهاده بوديد، همه را به شما ارث داد، و خدا همواره بر هر چيزى توانا است (27).
بيان آيات مربوط به داستان جن احزاب (خندق )
در اين آيات ، داستان جنگ خندق ، و به دنبالش سرگذشت بنى قريظه را آورده ، و وجه اتصالش به ماقبل اين است كه در اين آيات نيز درباره حفظ عهد و پيمان شكنى گفتگو شده است .


يا ايها الذين آمنوا اذكروا نعمه الله عليكم اذ جاءتكم جنود... بصيرا



اين آيه مؤ منين را يادآورى مى كند كه در ايام جنگ خندق چه نعمتها به ايشان ارزانى داشت ، ايشان را يارى ، و شر لشكر مشركين را از ايشان برگردانيد، با اينكه لشكريانى مجهز، و از شعوب و قبائل گوناگون بودند، از قطفان ، از قريش ، احابيش ، كنانه ، يهوديان بنى قريظه ، بنى النضير جمع كثيرى آن لشكر را تشكيل داده بودند، و مسلمانان را از بالا و پايين احاطه كرده بودند، با اين حال خداى تعالى باد را بر آنان مسلط كرد، و فرشتگانى فرستاد تا بيچاره شان كردند.
كلمه (اذ) در جمله (اذ جاءتكم ) ظرف است براى نعمت ، يا براى ثبوت آن ، (جاءتكم جنود)، لشكرهايى از هر طائفه به سر وقتتان آمدند، لشكرى از قطفان ، لشكرى از قريش ، و لشكريانى از ساير قبائل ، (فارسلنا) اين جمله بيان آن نعمت است ، و آن عبارت است از فرستادن باد كه متفرع بر آمدن لشكريان است ، و چون متفرع بر آمدن آنها است ، حرف (فاء) بر سر جمله آورد، (عليهم ريحا)، فرستاديم بر آنان بادى ، كه مراد از آن ، باد صبا است ، چون نسيمى سرد در شبهايى زمستانى بوده ، (و جنودا لم تروها) لشكرهايى كه شما ايشان را نمى ديديد، و آن ملائكه بودند كه براى بيچاره كردن لشكر كفر آمدند، (و كان الله بما تعملون بصيرا - و خدا به آنچه مى كنيد بيناست ).


اذ جاوكم من فوقكم و من اسفل منكم ...



لشكرى كه از بالاى سر مسلمانان يعنى از طرف مشرق مدينه آمدند، قبيله قطفان ، و يهوديان بنى قريظه ، و بنى نضير بودند، و لشكرى كه از پايين مسلمانان آمدند، يعنى از طرف غرب مدينه آمدند، قريش و هم پيمانان آنان از احابيش و كنانه بودند، و بنابراين جمله (اذ جاوكم من فوقكم و من اسفل منكم ) عطف بيان است براى جمله (اذ جاءتكم جنود).
و جمله (اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر) عطف بيان ديگرى است براى جمله (اذ جاءتكم ...)، و كلمه (زاغت ) از زيغ بصر است ، كه به معناى كجى ديد چشم است ، و مراد از قلوب جانها و مراد از حناجر، حنجره ها است ، كه به معناى جوف حلقوم است .
و اين دو وصف يعنى كجى چشم ، و رسيدن جانها به گلو، كنايه است از كمال چيزگى ترس بر آدمى ، و مسلمانان در آن روز آن قدر ترسيدند كه به حال جان دادن افتادند، كه در آن حال چشم تعادل خود را از دست مى دهد، و جان به گلوگاه مى رسد.
حكايت ترس و بهانه تراشى منافقان و بيماردلان بعد از مشاهده لشكر انبوه دشمن وسخن پراكنى هايشان در جهت تضعيف روحيه مؤ منين
(و تظنون بالله الظنونا) - يعنى منافقين و كسانى كه بيمار دل بودند، آن روز درباره خدا گمانها كردند، بعضى از آنها گفتند: كفار به زودى غلبه مى كنند، و بر مدينه مسلط مى شوند، بعضى ديگر گفتند: بزودى اسلام از بين مى رود و اثرى از دين نمى ماند، بعضى ديگر گفتند: جاهليت دوباره جان مى گيرد، بعضى ديگر گفتند: خدا و رسول او مسلمانان را گول زدند، و از اين قبيل پندارهاى باطل .


هنالك ابتلى المومنون و زلزلوا زلزالا شديدا



كلمه (هنالك ) كه اسم اشاره است و مخصوص اشاره به دور است ، دور از جهت زمان ، و يا دور از جهت مكان ، در اينجا اشاره است به زمان آمدن آن لشكرها، كه براى مسلمانان مشكلى بود كه حل آن بسيار دور به نظر مى رسيد، و كلمه (ابتلاء) به معناى امتحان ، و (زلزال ) به معناى اضطراب ، و (شده ) به معناى قوت است ، چيزى كه هست موارد استعمال شديد و قوى مختلف است ، چون غالب موارد استعمال شديد در محسوسات است ، و غالب موارد استعمال قوى به طورى كه گفته اند در غير محسوسات است ، و به همين جهت به خداى تعالى قوى گفته مى شود، ولى شديد گفته نمى شود.
و معناى آيه اين است كه در آن زمان سخت ، مؤ منين امتحان شدند، و از ترس دچار اضطرابى سخت گشتند.


و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا



منظور از آنهايى كه در دلهايشان مرض دارند افراد ضعيف الايمان از مؤ منين اند، و اين دسته غير منافقين هستند كه اظهار اسلام نموده و كفر باطنى خود را پنهان مى دارند و اگر منافقين ، پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را رسول خواندند، با اينكه در باطن او را پيامبر نمى دانستند، باز براى همين است كه اظهار اسلام كنند.
كلمه (غرور) به معناى اين است كه كسى آدمى را به شرى وادار كند كه به صورت خير باشد، و اين عمل او را غرور (فريب ) مى خوانند، و عمل ما را كه فريب او را خورده و آن عمل را مرتكب شده ايم (اغترار) مى خوانند، راغب گفته : معناى اينكه بگوييم : (غررت فلانا) اين است كه من رگ خواب فلانى را يافتم ، و توانستم فريبش دهم ، و به آنچه از او مى خواستم برسم ، و كلمه (غره ) به كسره غين ، به معناى غفلت در بيدارى است .
و وعده اى كه منافقين آن را فريبى از خدا و رسول خواندند، به قرينه مقام ، وعده فتح و غلبه اسلام بر همه اديان است ، و اين وعده در كلام خداى تعالى مكرر آمده ، همچنانكه در روايات هم آمده كه منافقين گفته بودند محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ما وعده مى دهد كه شهرهاى كسرى و قيصر را براى ما فتح مى كند، با اينكه ما جرات نداريم در خانه خود تا مستراح برويم ؟!!


و اذ قالت طائفه منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا



كلمه (يثرب ) نام قديمى مدينه طيبه است ، قبل از ظهور اسلام اين شهر را يثرب مى خواندند، بعد از آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به اين شهر هجرت كردند نامش را (مدينه الرسول ) نهادند، و سپس كلمه رسول را از آن حذف كرده و به مدينه مشهور گرديد.
و كلمه (مقام ) به ضمه ميم به معناى اقامه است ، و اينكه گفتند اى اهل مدينه شما در اين جا مقام نداريد، و ناگزير بايد برگرديد، معنايش اين است كه ديگر معنا ندارد در اين جا اقامت كنيد، چون در مقابل لشكرهاى مشركين تاب نمى آوريد، و ناگزير بايد برگرديد.
خداى تعالى بعد از حكايت اين كلام از منافقين ، كلام يك دسته ديگر را هم حكايت كرده ، و بر كلام اول عطف نموده ، و فرموده (و يستاذن فريق منهم )، يعنى يك دسته از منافقين و كسانى كه در دل بيمارى سستى ايمان دارند، (النبى ) از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اجازه مراجعت مى خواهند، (يقولون ) و در هنگام اجازه خواستن مى گويند: (ان بيوتنا عوره )، يعنى خانه هاى ما، در و ديوار درستى ندارد، و ايمن از آمدن دزد و حمله دشمن نيستيم ، (و ما هى بعوره ان يريدون الا فرارا)، يعنى دروغ مى گويند و خانه هايشان بدون در و ديوار نيست ، و از اين حرف جز فرار از جهاد منظورى ندارند.


و لو دخلت عليهم من اقطارها ثم سئلوا الفتنه لاتوها و ما تلبثوا الا يسيرا



ضميرهاى جمع همه به منافقين و بيماردلان ، و ضمير در فعل (دخلت ) به كلمه (بيوت ) برمى گردد، و معناى جمله (دخلت عليهم ) اين است كه : اگر لشكريان مشركين داخل خانه ها شوند، در حالى كه دخول بر آنان نيز باشد، جز اندكى درنگ نمى كنند، و كلمه (اقطار) جمع قطر به معناى ناحيه و جانب است ، و مراد از فتنه به قرينه مقام ، برگشتن از دين ، و مراد از درخواست آن ، درخواست از ايشان است ، و كلمه (تلبث ) به معناى درنگ كردن است .
و معناى آيه اين است كه اگر لشكرهاى مشركين از اطراف ، داخل خانه هاى ايشان شوند، و آنان در خانه ها باشند، آنگاه از ايشان بخواهند كه از دين برگردند، حتما پيشنهاد آنان را مى پذيرند، و جز اندكى از زمان درنگ نمى كنند مگر همان قدر كه پيشنهاد كفار طول كشيده باشد، و منظور اين است كه اين عده تا آنجا پايدارى در دين دارند، كه آسايش و منافعشان از بين نرود، و اما اگر با هجوم دشمن منافعشان در خطر بيفتد، و يا پاى جنگ پيش بيايد، ديگر پايدارى نمى كنند، و بدون درنگ از دين برمى گردند.


و لقد كانوا عاهدوا الله من قبل لا يولون الادبار و كان عهد الله مسئولا



لام در (لقد) لام قسم است ، و معناى (لا يولون الادبار) اين است كه پشت به دشمن نكرده از جنگ نمى گريزند، و اين جمله بيان آن عهدى است كه قبلا كرده بودند، و بعيد نيست كه مراد از عهد آنان از سابق ، بيعتى باشد كه بر مساله ايمان به خدا و رسولش ، و دينى كه آن جناب آورده با آن جناب كرده اند، و يكى از احكام دينى كه آن جناب آورده مساله جهاد و حرمت فرار از جنگ است ، و معناى آيه روشن است .


قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل و اذا لا تمتعون الا قليلا



يعنى بگو اگر از مرگ و يا قتل فرار كنيد، اين فرار سودى به حالتان ندارد، و جز اندكى زنده نمى مانيد، براى اينكه هر كسى بايد روزى بميرد، و هر نفس كشى اجلى معين و حتمى دارد، كه حتى يك ساعت عقب و جلو نمى شود، پس فرار از جنگ در تاءخير اجل هيچ اثرى ندارد.
(و اذا لا تمتعون الا قليلا) - يعنى به فرضى هم كه فرار از جنگ در تاءخير اجل شما مؤ ثر باشد، تازه چقدر زندگى مى كنيد؟ در چنين فرضى تازه بهره منديتان از زندگى بسيار اندك ، و يا در زمانى اندك است ، چون بالاخره تمام مى شود.


قل من ذا الذى يعصمكم من الله ان اراد بكم سوء او اراد بكم رحمه و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا



آيه قبلى منافقين را هشدار مى داد كه زندگى انسان مدت و اجلى معين دارد، كه با آن تقدير، ديگر فرار از جنگ هيچ سودى ندارد، و در اين آيه تذكرشان مى دهد كه خير و شر همه تابع اراده خدا است ، و بس ، و هيچ سببى از اسباب ، از نفوذ اراده خدا جلوگير نمى شود، و هيچ كس آدمى را از اراده خدا اگر به شر تعلق گرفته باشد نگه نمى دارد، پس حزم و احتياط اين را اقتضاء مى كند كه انسان توكل به خدا نموده و امور را محول به او كند.
و از آنجا كه منافقين و بيماردلان به خاطر مرضى كه دارند، و يا كفرى كه در دل پنهان كرده اند و دلهايشان مشغول بدانست ، خداى تعالى كه تاكنون به رسول گرامى خود دستور داده بود با ايشان صحبت كند، در اين جا خودش صحبت كرده ، و فرموده (و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا) ايشان غير از خدا ولى و ياورى براى خود نمى يابند.


قد يعلم الله المعوقين منكم ... يسيرا



كلمه (معوقين ) اسم فاعل از تعويق است كه به معناى منصرف كردن و تاءخير انداختن است ، و كلمه (هلم ) اسم فعلى است كه معناى (بيا) را مى دهد، و چون اسم فعل است تثنيه و جمع ندارد، اين البته در لغت حجاز چنين است ، و كلمه (باءس ) به معناى شدت و جنگ و كلمه (اشحه ) جمع شحيح است ، كه به معناى بخيل است ، و جمله (كالذى يغشى عليه من الموت ) به معناى كسى است كه غشوه مرگ او را گرفته باشد، و در نتيجه مشاعر خود را از دست داده و چشمانش در حدقه بگردش درآمده باشد، و كلمه (سلق ) - به فتحه سين و سكون لام - به معناى زدن و طعنه است . و معناى دو آيه اين است كه : خدا مى شناسد آن كسان از شما را كه مردم را از شركت در جهاد بازمى دارند، و آن منافقينى را كه از شركت مسلمانان در جهاد جلوگيرى مى كنند، و نيز آن منافقين را كه به برادران منافق خود و يا به بيماردلان مى گويند بياييد نزد ما و به جهاد نرويد، و خود كمتر در جهاد شركت نموده و از شما مسلمانان جان خود را دريغ مى دارند.
و همين كه آتش جنگ شعله ور شد، ايشان را مى بينى كه از ترس به تو نگاه مى كنند، اما نگاهى بدون اراده ، و چشمانشان در حدقه كنترل ندارد، و مانند چشمان شخص محتضر در حدقه مى گردد، و همين كه ترس از بين رفت ، شما را با زبانهايى تيزتر از شمشير مى زنند، در حالى كه از آن خيرى كه به شما رسيده ناراحتند، و بدان بخل مى ورزند.
اينگونه افراد - كه نشانيهايشان را داديم - ايمان نياورده اند، به اين معنا كه ايمان در دلهايشان جايگير نشده ، هر چند كه در زبان آن را اظهار مى كنند پس خداوند اعمال آنان را بى اجر نموده و اين كار براى خدا آسان است .


يحسبون الاحزاب لم يذهبوا...



يعنى از شدت ترس هنوز گمان مى كنند كه احزاب - لشكر دشمن - فرار نكرده اند (و اگر آنها را احزاب خواند چون همگى عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) متحد شده بودند) و اگر احزاب بعد از رفتن از مدينه بار ديگر برگردند، اين منافقين دوست مى دارند اى كاش از مدينه بيرون شويم ، و در باديه منزل بگيريم ، و از آنجا خبر مسلمين را به دست آوريم ، كه از بين رفتند يا نه ، (يسئلون عن انباءكم ) از آنجا اخبار شما را به دست آورند، (و لو كانوا فيكم ) و به فرضى كه به باديه نروند، و در بين شما بمانند، (ما قاتلوا الا قليلا) قتال نمى كنند مگر اندكى ، پس بودن منافقين با شما فايده زيادى براى شما ندارد، چون قتال آنان خدمت قابل توجهى نيست .


لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه لمن كان يرجو الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا



مقصود از اينكه فرمود: (لقد كان لكم فىرسول الله اسوة حسنة ...)
كلمه (اسوه ) به معناى اقتداء و پيروى است ، و معناى (فى رسول الله ) يعنى در مورد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، و اسوه در مورد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، عبارت است از پيروى او، و اگر تعبير كرد به (لكم فى رسول الله - شما در مورد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تاءسى داريد) كه استقرار و استمرار در گذشته را افاده مى كند، براى اين است كه اشاره كند به اينكه اين وظيفه هميشه ثابت است ، و شما هميشه بايد به آن جناب تاءسى كنيد.
و معناى آيه اين است كه يكى از احكام رسالت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )، و ايمان آوردن شما، اين است كه به او تاءسى كنيد، هم در گفتارش و هم در رفتارش ، و شما مى بينيد كه او در راه خدا چه مشقت هايى تحمل مى كند، و چگونه در جنگها حاضر شده ، آنطور كه بايد جهاد مى كند، شما نيز بايد از او پيروى كنيد.
در تفسير كشاف گفته : اگر كسى بپرسد حقيقت معناى آيه (لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه ) چيست ؟ البته با در نظر گرفتن اينكه كلمه (اسوه ) به ضمه همره قراءت شده ، در جواب مى گوييم دو احتمال هست ، اول اينكه خود آن جناب اسوه اى حسنه و نيكو است ، يعنى بهترين رهبر و مؤ تسى يعنى مقتدى به است ، و اين تعبير نظير تعبير زير است ، كه در باره كلاهخود مى گويى بيست من آهن ، يعنى اين كلاه بيست من آهن است ، دوم اينكه بگوييم خود آن جناب اسوه نيست ، بلكه در او صفتى است كه جا دارد مردم به وى در آن صفت اقتداء كنند، و آن عبارت است از مواساه ، يعنى اينكه خود را برتر از مردم نمى داند. و وجه اول قريب به همان معنايى است كه ما بيان كرديم .
در جمله (لمن كان يرجو الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا) كلمه (من - كسى كه ) بدل است از ضمير خطاب در (لكم ) تا دلالت كند بر اينكه تاءسى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) صفت حميده و پاكيزه اى است كه هر كسى كه مومن ناميده شود بدان متصف نمى شود، بلكه كسانى به اين صفت پسنديده متصف مى شوند كه متصف به حقيقت ايمان باشند، و معلوم است كه چنين كسانى اميدشان همه به خدا است ، و هدف و همشان همه و همه خانه آخرت است ، چون دل در گرو خدا دارند، و به زندگى آخرت اهميت مى دهند و در نتيجه عمل صالح مى كنند، و با اين حال بسيار به ياد خدا مى باشند و هرگز از پروردگار خود غافل نمى مانند، و نتيجه اين توجه دائمى ، تاءسى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، در گفتار و كردار.
بعضى از مفسرين گفته اند: (جمله لمن كان ...) صله است براى كلمه (حسنه ) و يا صفتى است براى آن ، و منظورشان اين بوده كه كلمه (من ) را بدل از ضمير خطاب نگيرند، ولى برگشت هر سه وجه به يكى است .
وصف حال مؤ منين بعد از ديدن لشكريان احزاب : افزون گشتن ايمان ، وفا و استوارىبر عهده و...


و لما را المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله



اين آيه وصف حال مؤ منين است كه وقتى لشكرها را مى بينند كه پيرامون مدينه اتراق كرده اند، مى گويند اين همان وعده اى است كه خدا و رسولش به ما داده ، و خدا و رسولش راست مى گويند، و اين عكس العمل آنان براى اين است كه در ايمان خود بينا، و رشد يافته اند، و خدا و رسولش را تصديق دارند. به خلاف آن عكس العملى كه منافقين و بيماردلان از خود نشان دادند، آنها وقتى لشكرها ديدند به شك افتاده و سخنان زشتى گفتند، از همين جا معلوم مى شود كه مراد از مؤ منين آن افرادى هستند كه با خلوص به خدا و رسول ايمان آوردند.
(قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله ) - كلمه (هذا) اشاره است به آنچه ديدند، منهاى ساير خصوصيات ، همچنان كه در آيه (فلما را الشمس بازغه قال هذا ربى ) كلمه (هذا) صرفا اشاره است به همين معنا.
و وعده اى كه به آن اشاره كردند - به قول بعضى - عبارت بود از اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قبلا فرموده بود به زودى احزاب عليه ايشان پشت بهم مى دهند، و به همين جهت وقتى احزاب را ديدند فهميدند اين همان است كه آن جناب وعده داده بود.
بعضى ديگر گفته اند: منظور از وعده مزبور آيه سوره بقره است ، كه قبلا از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيده بودند: (ام حسبتم ان تدخلوا الجنه و لما ياتكم مثل الذين خلوا من قبلكم مستهم الباساء و الضراء و زلزلوا حتى يقول الرسول و الذين آمنوا معه متى نصر الله الا ان نصر الله قريب ) و مى دانستند كه به زودى گرفتار مصائبى مى شوند، كه انبياء و مؤ منين گذشته بدان گرفتار شده ، و در نتيجه دلهايشان دچار اضطراب و وحشت مى شود و چون احزاب را ديدند يقين كردند كه اين همان وعده موعود است ، و خدا به زودى ياريشان داده و بر دشمن پيروزشان مى كند.
اين دو وجهى است كه در باره وعده مذكور در آيه گفته اند، و حق مطلب اين است كه بين آن دو جمع كنيم ، چون در آيه شريفه وعده را هم به خدا نسبت داده اند، و هم به رسول او، و گفتند: (هذا ما وعدنا الله و رسوله ).
جمله (و صدق الله و رسوله ) شهادتى است از ايشان بر صدق وعده ، (و ما زادهم الا ايمانا و تسليما)، يعنى ديدن احزاب در آنان زياد نكرد، مگر ايمان به خدا و رسولش ، و تسليم در برابر امر خدا، و يارى كردن دين خدا، و جهاد در راه او را.
بيان وصف مؤ منينى كه به عهد خود وفا كردند


من المؤ منين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا



راغب گفته كلمه (نحب ) به معناى نذرى است كه محكوم به وجوب باشد، مثلا وقتى گفته مى شود (فلان قضى نحبه ) معنايش ‍ اين است كه فلانى به نذر خود وفا كرد، و در قرآن آمده (فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر) كه البته منظور از آن ، مردن است ، همچنان كه مى گويند: (فلان قضى اجله - فلانى اجلش را به سر رساند) و يا مى گويند (فلان استوفى اكله - فلانى رزق خود را تا به آخر دريافت كرد) و يا مى گويند: (فلان قضى من الدنيا حاجته - فلانى حاجتش را از دنيا برآورد).
(صدقوا ما عاهدوا الله عليه ) - يعنى صدق خود را در آنچه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عهد كرده بودند به ثبوت رساندند، و آن عهد اين بود كه هر وقت به دشمن برخوردند فرار نكنند، شاهد اينكه مراد از عهد اين است ، محاذاتى است كه آيه مورد بحث با آيه سابق دارد، كه درباره منافقين و بيماردلان سست ايمان مى فرمود: (و لقد كانوا عاهدوا الله من قبل لا يولون الادبار - قبلا با خدا عهد كرده بودند كه پشت به دشمن نكنند) همچنان كه همين محاذات بين آيه سابق و آيه اى كه قبلا فرموده بود كه : منافقين در چنين مخاطرى به شك افتادند، و تسليم امر خدا نشدند، نيز برقرار است .
(فمنهم من قضى نحبه ) - يعنى بعضى از مؤ منين در جنگ اجلشان به سر رسيد، يا مردند، و يا در راه خدا كشته شدند، و بعضى منتظر رسيدن اجل خود هستند، و از قول خود و عهدى كه بسته بودند هيچ چيز را تبديل نكردند.


ليجزى الله الصادقين بصدقهم و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ان الله كان غفورا رحيما


.
لام در اول آيه ، لام غايت است ، چون مضمون آيه غايت و نتيجه براى همه نامبردگان در آيات قبل است ، چه منافقين و چه مؤ منين .
(ليجزى الله الصادقين بصدقهم ) - مراد از صادقين مؤ منين اند، كه قبلا هم سخن از صدق ايشان بود، و حرف (باء) در جمله (بصدقهم ) باى سببيت است ، و آيه چنين معنا مى دهد، كه نتيجه عمل منافقين و مؤ منين اين شد كه خداى تعالى مؤ منين ى را كه به عهد خود وفا كردند، به سبب وفايشان پاداش دهد.
(و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ) - يعنى و منافقين را اگر خواست عذاب كند، كه معلوم است اين در صورتى است كه توبه نكنند، و يا اگر توبه كردند نظر رحمت خود را به ايشان برگرداند، كه خدا آمرزنده و رحيم است .
اشاره به اينكه بسا مى شود گناه مقدمه سعادت و آمرزش مى شود
در اين آيه از جهت اينكه غايت رفتار منافقين و مومنين را بيان مى كند، نكته لطيفى هست ، و آن اين است كه چه بسا ممكن است گناهان ، مقدمه سعادت و آمرزش شوند، البته نه از آن جهت كه گناهند، بلكه از اين جهت كه نفس آدمى را از ظلمت و شقاوت به جايى مى كشانند، كه مايه وحشت نفس شده ، و در نتيجه نفس سرانجام شوم گناه را لمس نموده ، متنبه مى شود و به سوى پروردگار خود برمى گردد، و با برگشتنش همه گناهان از او دور مى شود، و معلوم است كه در چنين وقتى خدا هم به سوى او برمى گردد، و او را مى آمرزد.


و رد الله الذين كفروا بغيظهم لم ينالوا خيرا و كفى الله المؤ منين القتال و كان الله قويا عزيزا



كلمه (غيظ) به معناى اندوه و خشم است ، و مراد از (خير) آن آرزوهايى است كه كفار آن را براى خود خير مى پنداشتند، و آن عبارت بود از غلبه بر مسلمانان ، و از بين بردن رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ).
و معناى آيه اين است كه خداى تعالى كفار را به اندوه و خشمشان برگردانيد، در حالى كه به هيچ آرزويى نرسيدند، و خداوند كارى كرد كه مؤ منين هيچ احتياجى به قتال و جنگ پيدا نكردند، و خدا قوى بر اراده خويش ، و عزيزى است كه هرگز مغلوب نمى شود.


و انزل الذين ظاهروهم من اهل الكتاب من صياصيهم ... قديرا



(ظاهرو هم ) از (مظاهر) است ، كه به معناى معاونت و يارى است ، و (صياصى ) جمع (صيصيه ) است ، كه به معناى قلعه بسيار محكمى است ، كه با آن از حمله دشمن جلوگيرى مى شود، و شايد تعبير به انزال از قلعه ها، (با اينكه ممكن بود بفرمايد آنها را از قلعه هايشان بيرون كرديم )، بدين جهت باشد كه اهل كتاب از بالاى برجها و ديوارهاى قلعه بردشمنان خود كه در بيرون قلعه ايشان را محاصره مى كردند مشرف مى شدند.

next page

fehrest page

back page