تفسير الميزان جلد ۱۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۴ -


ضميرهاى اين جمله به همان شخص كه از انفاق اعراض كرده بود بر مى گردد، و استفهام در آيه انكارى است ، و معنايش اين است كه آيا او علم غيب دارد كه در نتيجه بداند رفيقش كه گـنـاهش را گردن گرفته در قيامت اگر وى عذابى داشته باشد بجاى او عذاب مى كشد؟ مـفـسـرين جمله را اينطور معنا كرده اند، ولى از ظاهر آيه بر مى آيد كه منظور اين است كه بـفـرمـايـد: او نسبت به حال آينده اش در دنيا علم غيب ندارد، و معنايش اين است كه آيا او كه دسـت از انـفـاق كـشـيده علم غيب دارد كه اگر به انفاق خود ادامه دهد اموالش تمام مى شود و بـه فـقـر مبتلا مى گردد؟ و اين كه گفتيم ظاهر آيه است براى اين بود كه آن معنايى كه مفسرين ارائه داده بودند معنايى كه آيه (الا تزر وازرة وزر اخرى ) متعرض آن است .


ام لم ينبا بما فى صحف موسى و ابراهيم الذى وفى



مـنـظـور از (صـحـف مـوسى ) تورات و از (صحف ابراهيم ) همان كتابى است كه بر ابـراهـيم نازل شده بود، و اگر به صيغه جمع از آن تعبير كرد، براى اين كه صحف هر يك از اين دو بزرگوار يكى دو تا نبوده بلكه اجزايى بسيار داشته است .
و كلمه (توفيه ) كه مصدر فعل (وفى ) است به معناى آن است كه حق صاحب حق را تمام و كمال بپردازى ، و توفيه ابراهيم (عليه السلام )بود كه آن جناب هر حق بندگى كـه بـه عـهـده داشت تمام و كامل ادا كرد و به بهترين وجه هم ادا كرد، كه خداى تعالى در (واذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن ).
و اما مطالبى را كه در چند آيه بعد از صحف ابراهيم و موسى مى آورد، هر چند كه در قرآن و قـب ل از اين آيات به عنوان اين كه اينها در صحف آن دو بزرگوار بوده نيامده . و ليكن به عنوان حكمت و موعظه و قصص و عبرت آمده .
پـس مـعـنـاى دو آيه اين شد كه : آيا اين شخص كه دست از انفاق كشيده اين امورى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده نديده ؟


الا تزرو ازره وزر اخرى



كـلمـه (وزر) به معناى ثقل است ، ولى استعمالش بيشتر در گناه رواج يافته ، و كلمه (وازره ) بـه مـعـنـاى گـنـهـكـار اسـت كـه بـايـد سـنـگـيـنـى گـنـاه را تحمل كند، و اين آيه مى خواهد همان مطلبى را كه در صحف ابراهيم و موسى آمده حكايت كند، كـه البـته اين حكايت از اين آيه شروع مى شود و تا چند آيه ادامه دارد، و همه آن آيات در اولشان كلمه (ان ) و كلمه (ان ) در آمده كه تمام هفده آيه است .
و آن مـعـنـا و مـطـلبـى كه در صحف آن دو بزرگوار آمده بوده ، اين بوده كه : هيچ انسانى گـنـاه انـسانى ديگر را تحمل نمى كند، يعنى نفس ‍ هيچ كس گناهى كه ديگرى كرده آلوده نمى شود، و قهرا هيچ كس هم به گناهى كه ديگرى كرده عقوبت و مؤ اخذه نمى شود.
شـــرحـــى دربـــاره مـــفـــاد آيـــه : (و ان ليـــس للانـــســـان الا مـــا ســـعـــى ) و ايـنـكـهعمل انسان چه خوب و چه بد با او خواهد بود


و ان ليس للانسان الا ما سعى



راغـب مـى گـويد: كلمه (سعى ) به معناى راه رفتن تند و سريع است ، اما نه به حدى كـه دويـدن بـر آن صـدق كـنـد، ولى در مطلق جد و جهد در هر كارى چه خير و چه شر نيز اسـتـعـمـال مـى شـود، از آن جـمـله در قرآن آمده : (و سعى فى خرابها) كه البته بايد اضـافـه كـنـيـم كـه اسـتـعـمـالش در جـد و كـوشـش در هـر كـار استعمال لغوى نيست ، بلكه استعاره اى است .
و لام در كـلمـه (للانـسـان ) لام مـلك حـقـيقى است ، مانند ملكيت انسان نسبت چشم و گوش و سـايـر اعـضـايـش ، نـه مـانند ملكيتش نسبت به خانه و فرش كه ملكيتى است اعتبارى و به مـعـنـاى جـواز تـصـرف . و چـون انـسـان مـلكـيـت حـقـيـقـى ، مـالك اعـمـال خـويـش اسـت پـس ‍ مـادامـى كـه انـسـان هـسـت آن عـمـل هـم هـسـت ، و هـرگـز بـه طـبـع خـود از انـسـان جـدا نـخـواهـد شـد، بـنابر اين بعد از انـتـقال آدمى به سراى ديگر، تمامى اعمالش چه خير و چه شر چه صالح و چه طالح با او خواهد بود،
ايـن مـعـنـاى مـلك حـقـيـقـى اسـت ، و امـا آنـچـه كـه انـسـان مـلك خـود مـى پـنـدارد، مال و فرزندان و زخارف و زينت هاى زندگى دنيا و جاهى كه در ظرف اجتماع از آن خود مى داند، و رابطه اى ميان آنها و غير خود نمى بيند، هيچ يك از اينها ملك حقيقى آدمى نيست (چون قـوام هـسـتـيـش به هستى آدمى نيست ، فرش مى سوزد صاحبش همچنان هست ، صاحبش مى ميرد فـرش هـمـچنان هست )، بلكه ملكى است وهمى و اعتبارى (كه زندگى در اجتماع ناگزيرش كـرده چـنـيـن رابطه هايى را قائل شود) و اين ملك تا دم مرگ با آدمى هست ، همين كه خواست به دار الخلود و عالم آخرت منتقل شود به دست ديگرى مى سپارد.
پس معناى آيه چنين شد كه : هيچ انسانى هيچ چيزى را به ملكيت واقعى مالك نيست ، تا اثر آن ملكيت كه يا خير است يا شر يا نفع است يا ضرر عايدش شود، مگر آن عملى را كه كرده و جـد و جـهـدى كـه نـمـوده ، تـنـهـا آن را دار است ، و اما آنچه ديگران كرده اند اثر خير يا شرش عايد انسان نمى شود.
ايـن كه در بالا گفتيم : (و هرگز به طبع خود از انسان جدا نمى شود) براى اين بود كـه مـسـاءله شـفـاعـت را اسـتـثـنـاء كـرده بـاشـيـم ، هـر چـنـد كـه شـفـاعـت هـم بـاز اثـر اعـمـال خـود آدمـى اسـت ، چـون شـفـاعـت از آن گـنـهـكـاران ايـن امـت اسـت كـه بـا سـعـى جـمـيـل خـود در حـظـيـره ايـمـان بـه خـدا و آيـاتـش وارد شـده انـد و اگـر مـومـن نـمـى شدند مـشـمـول شـفـاعـت نمى گشتند. و همچنين بهره مندى انسان بعد از مردنش از استغفار مؤ منين و اعـمـال صـالح و خـيـراتـى كـه بـرايـش مـى فـرسـتـنـد آن نـيـز مـربـوط بـه سـعـى جميل خود آدمى است ، كه در زندگى داخل در زمره مؤ منين شد، و سياهى لشكر آنان گرديد، و ايـمـانـشـان را تـاءيـيـد كـرد، و اثـرش ايـن شـد كـه هـر چـه عمل خير كردند، او نيز به قدر دخالتش ‍ سهيم گرديد.
و هـمـچـنـيـن كـسـانى كه در زندگى سنت حسنه اى باب مى كنند و مى روند. و مادامى كه در روى زمين اشخاص به آن سنت عمل مى كنند او نيز شريك است ، كه فرمودند: (من سن سنه حـسـنـه فـله ثـوابـهـا و ثـواب مـن عـمـل بـهـاو مـن سـن سـنـة سـيـئه كـان له وزرهـا وزر مـن عمل بها الى يوم القيامه ).
بـراى ايـن كـه بـر حـسـب فـرض شخص باب كننده از همين جهت كه سنتى را باب كرده در عمل ديگران سهيم است ،
(چـون اگر او آن عمل را باب نمى كرد، ديگران هم آن را انجام نمى دادند، و يا كمتر انجام مـى دادنـد)، هـمچنان كه در تفسير آيه (و نكتب ما قدموا و اثارهم ) نيز گذشت ، و همچنين در تـفـسـيـر آيه (و ليخش الذين لوتركوا من خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم ) و در تفسير آيه (ليميز الله الخبيث من الطيب ) گفتار نافعى در اين مقام گذشت .


و ان سعيه سوف يرى



منظور از (سعى )، آن عملى است كه در انجامش جد و جهدى كرده ، و منظور از (رؤ يت ) مـشـاهـده اسـت ، و ظـرف ايـن مـشـاهـده روز قـيـامـت اسـت ، بـه دليـل ايـن كه دنبالش مساءله جزا را ذكر فرموده ، پس آيه شريفه از نظر معنا قريب به آيـه (يـوم تـجـد كـل نـفس ما عملت من خير محضرا) و آيه شريفه (يومئذ يصدر الناس اشـتـاتـا ليـروا اعـمـالهـم فـمـن يـعـمـل مـثـقـال ذرة خـيـرا يـره و مـن يعمل مثقال ذرة شرا يره ) مى باشد.
و اگـر جـمله (سوف يرى ) را به صيغه مجهول آورده ، خالى از اين اشاره نيست كه در قـيـامـت كـسـانـى هـسـتـنـد كـه اعـمـالى بـه ايـشـان ارائه مـى شـود كـه خـودشـان آن عمل را انجام نداده اند.


ثم يجزيه الجزاء الاوفى



كـلمـه (وفـاء) بـه مـعـنـاى تمام است ، چون هر چيزى كه تمام باشد وافى به تمامى صـفـات مـطـلوبـش هـسـت ، و (جـزاء اوفـى ) به معناى جزاى اتم است ، و ضمير در جمله (يـجـزيـه ) بـه سـعى كه همان عمل باشد بر مى گردد، و معنايش اين كه سپس انسان عملش - يعنى به عملش - جزا داده مى شود جزايى اتم .
مـــقـــصـــود از ايــنـكـه فرمود: (و ان الى ربك المنتهى ) منتهى شدن خلقت و تدبير بهخداى سبحان است


و ان الى ربك المنتهى



كلمه (منتهى ) مصدر ميمى و به معناى انتهاء است ، و در اين آيه مطلق آورده شده ،
در نـتـيجه مى فهماند مطلق انتهاء به سوى پروردگار تو است ، پس آنچه موجود كه در عالم وجود است در هستى و در آثار هستيش به خداى سبحان منتهى مى گردد، البته به خود خـداونـد، حـال يا با وساطت چيزى و يا بدون واسطه ، و نيز هيچ تدبير و نظامى كلى يا جـزيـى در عـالم جريان ندارد، مگر آنكه آن هم منتهى به خداى سبحان است ، چون تدبيرى كـه بـيـن مـوجودات عالم است چيز ديگرى جز اين نيست كه بين آنها روابطى برقرار كرده كـه هـر مـوجودى به خاطر آن روابطى كه با ساير موجودات دارد سر پا ايستاده و هستيش حـفـظ شده ، و معلوم است كه پديد آورنده روابط موجودات همان پديد آورنده خود موجودات اسـت ، پـس يگانه كسى به طور اطلاق منتهاى تمامى موجودات عالم است تنها و تنها خداى سـبـحـان اسـت هـمـچـنـان كـه در جـاى ديـگـر فـرمـوده : (اللّه خـالق كـل شـى ء و هـو على كل شى ء وكيل له مقاليد السموات و الارض ) و نيز فرموده : (الا له الخلق و الامر).
آيـه مـورد بـحـث از آنـجايى كه منتهاى هر چيزى را به طور مطلق خدا دانسته ، و اين اطلاق شـامـل تـمـامـى تـدبـيـرهـا نـيـز مـى شـود نـاگـزيـر بـايـد گـفـت كـه آيـه شـريـفـه شامل دو انتها در هر چيز مى شود. يكى انتها از حيث آغاز خلقت كه وقتى درباره خلقت هر چيز به عقب برگرديم به خداى تعالى منتهى مى شود و ديگرى از حيث معاد كه وقتى از طرف آينده پيش برويم خواهيم ديد تمامى موجودات دوباره به سوى او محشور مى شوند.
و از آنـچـه گـذشـت خـوانـنـده مـحـتـرم خـودش مـى تـوانـد بـه اشـكـال وجـوهـى كـه در تـفـسـير آيه آورده اند متوجه شود، مثلا يكى گفته مراد از اين آيه رجـوع خلق خداى سبحان است در روز قيامت . ديگرى گفته : معنايش اين است كه آخر امر به ثـواب و عـقـاب پـروردگـارت مـنـتهى مى شود سومى گفته : منتهاى مردم به سوى حساب پـروردگـار تـو است . و چهارمى گفته افكار بشر همه جا جولان مى كند و مى كند تا به خداى سبحان منتهى شود، آنجا ديگر از جولان باز مى ماند. ولى خواننده عزيز توجه دارد كـه هـر يـك ازايـن وجـوه ، اطـلاق آيـه را بـه نـحـوى تـقـيـيـد كـرده ، بـا ايـن كـه تـقـييد، دليل مقيد مى خواهد.


و انه هو اضحك و ابكى



ايـن آيـه و آيـات بـعـدش تـا دوازده آيـه ، مـواردى از منتهى شدن خلقت و تدبير به خداى سبحان را بر مى شمارد،
و سـيـاق در هـمـه ايـن آيـات سـياق انحصار است ، مى فهماند كه ربوبيت منحصر در خداى تـعـالى اسـت . و براى او شريكى در ربوبيت نيست ، وانحصار منافات با وساطت اسباب طـبـيـعـى و يـا غـيـر طـبـيـعـى در آن امـور ندارد. مانند واسطه بودن مسرت و اندوه درونى و اعـضايى كه اين مسرت و اندوه را نشان مى دهد در تحقق خنده و گريه ، و يا واسطه شدن اسباب طبيعى و غير طبيعى متناسب در احياء و اماته ، و در خلقت نر و ماده ، و پديد آمدن غنى و فقر، و يا نابود كردن امت هاى هالك ، چون وقتى اين اسباب هم همه مسخر امر خدا باشند و هـيـچ اسـتـقـلالى از خـود نـداشته و از ما فوق خود منقطع نباشند، قهرا وجود آنها و آثار وجوديشان و آنچه كه بر آنها مترتب مى شود ملك خداى تعالى خواهد بود، و كسى و چيزى شريك خدا در اين ملك نيست .
مـــراد از ايــنـكـه فـرمـود خدا است كه خنداند و گرياند، و توضيح عدم منافات بين آن واسناد خنده و گريه به خود انسان و به اسباب خنده و گريه
پـس مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه خـداى تعالى تنها كسى است كه خنده را در شخص خندان و گـريـه را در شـخـص گـريـان ايجاد كرده ، و كسى در آن شريك خدا نيست . و اين منافات نـدارد بـا ايـن كـه ما خنده و گريه را به خود انسان ها نسبت مى دهيم ، براى اين كه نسبت خـنـده و گـريه و هر كار ديگر به اينكه قائم به انسان است ولى نسبت دادن آن به خداى تعالى به خاطر اين است كه خدا آن را ايجاد كرده ، و بين اين دو نسبت فرق بسيار است .
و بـاز مـنـافـاتـى نـيست بين اراده الهى به خنده و گريه انسان ، با اراده خود انسان به خـنـديـدن و گـريـسـتـن ، و اراده الهـى بـاعـث نـمـى شـود كـه اراده خـود انـسـان بـاطـل شـود و شـخص خندان مجبور به خنده باشد، براى اين كه اراده الهى به مطلق خنده تـعـلق نـگـرفـتـه ، كـه بـه هـر صـورت كـه بـوده بـاشد صورت بگيرد، بلكه تعلق گرفته است به خنده ارادى و به اختيار، خنده اى كه از اراده انسان و اختيارش سر مى زند، نـه هـر خـنـده و لو بـه اجـبـار، پـس اراده خـود انـسـان سـبـب خـنـديـدن او اسـت سببى كه در طول سببيت اراده خداى سبحان است ، نه در عرض آن ، تا تزاحم و منافاتى پيش آيد، و يا هـر دو دخـالت داشـتـه باشند و اشكال شود كه دو سبب چگونه يك مسبب را ايجاد كنند، و در نـتـيـجـه نـاگـزيـر شـويـم بـراى رفـع اشـكـال بـگـويـيـم : افعال اختيارى انسان هم مخلوق خداست ، و خود انسان در آن دخالتى ندارد، همچنان كه جبرى مـذهـبـان گـفته اند، و يا به عكس بگوييم : مخلوق خود انسان است ، و خداى تعالى در آنها هيچ دخالتى ندارد كه معتزلى مذهبان آن را مى گويند.
از آنچه گذشت فساد گفته هاى بعضى از مفسرين روشن مى شود گفته اند:
مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : خـداى تـعـالى قوه خنده و گريه را در انسان خلق كرده . و يا بـعـضـى ديـگـر گـفـته اند: معنايش اين است كه خداوند منشاء خنده و گريه يعنى مسرت و انـدوه را آفـريـده . و يا بعضى گفته اند: معناى آيه اين كه : خداوند زمين را با روياندن گياهان خندانده و آسمان را با باريدن گريانده .
و يـا بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : اهل بهشت را خندانده و اهل دوزخ را گريانده .
ذكـــر مـــصـــاديــق ديـگر از انتهاء خلقت و تدبير به خداوند: اماته ، احياء، خلق زوجين و...


و انه هو امات و احيا



گـفـتـار در اين آيه كه موت و حيات را به خداى سبحان نسبت داده ، با اين كه ارتباطى هم با اسباب طبيعى و غير طبيعى مانند ملائكه دارند، نظير همان گفتارى است كه درباره خنده و گريه گذرانديم ، و همچنين عين اين بحث در آيات بعدى هم جريان پيدا مى كند.


و انه خلق الزوجين الذكر و الانثى من نطفه اذا تمنى



كـلمـه (نطفه ) به معناى آبى است در مرد و زن كه مبداء پيدايش فرزند است ، و وقتى مى گوييم : (امنى الرجل ) معنايش اين است كه فلان مرد منى خود را ريخت .
بعضى گفته اند: معناى (تمنى ) اين است كه : (مقدر شده باشد). و جمله (الذكر و الانثى ) بيان كلمه (زوجين ) است .
بعضى هم گفته اند: اين كه در آيه مورد بحث مانند آيه قبلى نفرمود: (وانه هو) براى اين بود كه در مساءله خلقت زوجين ، كسى تصور نمى كند منسوب غير خداى تعالى باشد.


و ان عليه النشاءة الاخرى



كلمه (نشاءه اخرى ) به معناى خلقت اخرى است كه همان خلقت دوم باشد، و ظرفش آخرت اسـت كـه دار جـزاء اسـت ، و اگر فرمود پيش آوردن نشاءه عهده خداست ، براى اين بود كه قضاى حتمى الهى بود، و نيز براى اين بود كه وعده اش را داده بود، و او خلف وعده نمى كند.


و انه هو اغنى و اقنى



يـعـنـى و او كـسـى اسـت كـه غـنـى و (قـنـيـه ) مـى دهـد، و قـنـيـه بـه مـعـنـاى اموال ماندنى از قبيل خانه و باغ و حيوان است ، و بنابر اين ، ذكر جمله (اقنى ) بعد از جـمـله (اغـنـى ) از بـاب ذكر خاص بعد از عام است ، به خاطر نفاست و شرافتى كه در خاص است .
بعضى از مفسرين گفته اند: اغناء به معناى مالدار كردن ، و اقناء به معناى راضى كردن از جهت مالدارى است .
بعضى ديگر گفته اند: معناى آيه اين است كه : خدا است كه بى نياز و فقير مى كند.


و انه هو رب الشعرى



گويا مراد از (شعرى ) ستاره شعراى يمانيه باشد كه يكى از ستارگان ثابت و پر نورى است كه در شرق آسمان به صورت جبارى آسمانى مى درخشد.
مـى گـويند: دو قبيله خزاعه و حمير اين ستاره را مى پرستيدند، و نيز يكى از كسانى كه آن را مى پرستيده ، ابوكبشه يكى از اجداد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بوده ، كـه البـتـه جـد مـادرى آن جـنـاب بـوده ، و مـشـركـيـن مـنـاسـبـت رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) را پـسـر ابـوكـبـشه مى ناميدند، چون گفتيم ابوكبشه با پرستش شعرى راه خود را از قوم خود جدا كرده بود.
اشاره به اقوامى كه در گذشته دچار عذاب الهى شدند


و انه اهلك عادا الاولى



عـاد هـمان قوم هود پيغمبر است ، و اگر آنان را (عاد اولى ) ناميده ، براى اين بوده كه قوم عاد دو نسل بودند، نسل اول آنان قوم هود پيغمبر بودند (و هلاك شدند).


و ثمود فما ابقى



ثـمـود قـوم صـالح پـيـغـمـبـر اسـت ، كـه خـداى تعالى كفار ايشان را تا آخرين نفر هلاكت رسانيد، همچنان كه در جاى ديگر درباره آنان فرمود: (و نجينا الذين امنوا و كانوا يتقون ).


و قوم نوح من قبل انهم كانوا هم اظلم و اطغى



اين جمله مانند جمله قبليش عطف است بر كلمه عادا، و اين كه در اين آيه به اصرار و تاءكيد مى فرمايد: قوم نوح از دو قوم عاد و ثمود - به طورى كه از سياق بر مى آيد - ظالم تـر و طـاغى تر بودند، براى اين است كه : قوم نوح دعوت آن جناب را نپذيرفتند، و از مـوعـظـه او پـنـد نـگـرفـتـنـد، و بـا ايـن كـه نـزديـك هـزار سال ايشان را دعوت مى كرد، به جز عده اى بسيار كم دعوتش را نپذيرفتند.


و الموتفكة اهوى فغشيها ما غشى



بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـوتـفـكه عبارت است از قراء و آباديهاى قوم لوط كه اهل خود را ائتفاك كرد، يعنى زير و رو كرد.
و كلمه (اهواء) كه مصدر فعل (اهوى ) است به معناى اسقاط است .
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : قراى قوم لوط (مؤ تفكه ) را به اين وسيله به زمين كوبيد و سـاقط كرد، كه سرزمينشان را زير و رو نموده دستخوش خسف نمود، (فغشيها ما غشى ) در نتيجه عذاب خدا شاملش شد و احاطه اش كرد، آن مقدار كه شاملش شد و احاطه اش كرد.
احـتـمـال هـم داده انـد كـه مـراد از (مؤ تفكة ) اعم از قراى قوم لوط و تمامى قريه هايى باشد كه سكنه آن ها در تاريخ بشريت دچار عذاب شده و منقرض شدند، و خرابه هاى آن قريه ها و علامتهايى از آنها بجاى مانده .


فباى الاء ربك تتمارى



كـلمـه (آلاء) جمع (الى ) به معناى نعمت است و كلمه (تمارى ) به معناى تشكك و خـود را بـه طـور مـصـنـوعـى مـردد جـلوه دادن اسـت ، و جـمـله مـتـفـرع بـر مـا قبل است كه افعالى را به خداى تعالى نسبت مى داد.
و مـعناى آن اين است كه : وقتى خداى تعالى همان كسى باشد كه اين نظام بديع را پديد آورده و اين عالم را ايجاد كرده ، و تدبير نموده ، در انسان ها خنده و گريه و مرگ و حيات و هلاكت قرار داده . ديگر به كداميك از نعمت هاى پروردگارت خود را مردد جلوه مى دهى ، و در كدامش شك مى كنى ؟
و اگر مساءله هلاكت و گرياندن امت هاى طاغيه را هم نعمت خوانده ، باكه على الظاهر اينها نـقمت و ناگوارى است ، براى اين بوده كه هر چند براى طاغيان نقمت است ولى از آنجايى كـه در پـديـد آمـدن نـظـام اتـم و عمومى در عالم جريان دارد، نظامى كه امور را به سوى استكمال خلق و رجوع كل به سوى خدا راه مى اندازد، دخالت دارد، نعمت است .
و خـطـاب در آيـه بـه هـمـان كسى است كه اعراض كرد، و اندكى انفاق نموده سپس از ادامه انـفـاق خـوددارى نـمود، ممكن هم هست خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از بـاب پـسـرم بـه تـو مـى گـويـم هـمـسـايـه تـو بـشـنـو بـوده بـاشـد، و بـه هـر حال استفهام در اين جمله استفهام انكارى است .


هذا نذير من النذر الاولى



بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (نذير) هم مى تواند مصدر و به معناى انذار باشد،
و هـم وصف و به معناى انذار كننده باشد، و در هر دو معنا به صورت (نذر) - به دو ضـمـه - جـمـع بـسـتـه مـى شـود، و اشـاره بـا كـلمـه هـذا يـا بـه قـرآن اسـت و يـا بـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ).
قيامت نزديك شد... آيا باز هم مى خنديد و نمى گرييد؟


ازفت الازفة



يعنى قيامت نزديك شد، چون كلمه (آزفه ) يكى از اسماى قيامت است ، همچنان كه در جاى ديگر آمده : (و انذرهم يوم الازفه ).


ليس لها من دون اللّه كاشفه



منظور از (كاشفه )، (نفس كاشفه ) است ، يعنى غير خدا كسى نيست كه گرفتارى آن روز را بر دارد، چون مراد از كشف ، ازاله شدايد و هراسها است .
پـس معنايش همانطور كه گفتيم اين است كه : هيچ كسى نيست كه بتواند شدايد و هراسهاى آن روز را بردارد، مگرخداى سبحان بردارد.


ا فمن هذا الحديث تعجبون و تضحكون و لا تبكون و انتم سامدون



اشاره با كلمه (هذا) به بيان گذشته است ، و كلمه (سمود) كه مصدر سامدون است بـه مـعـنـاى لهـو است ، و آيه شريفه متفرع بر بيان گذشته ، و استفهام در آن توبيخى است .
و مـعـنايش اين است كه : وقتى خداى تعالى پروردگار شما است كه همه امور به او منتهى مـى شود، و آوردن نشاءه ديگر به عهده او است ، و آمدن آن نشاءه نزديك تر هست و بغير از خـدا كسى نيست كه عذاب و گرفتاريهايش را از شما بر طرف سازد، آ يا با چنين وضعى كـه داريـد هنوز مى خنديد، و از كوتاهى هايى كه نسبت به خداى تعالى كرده و خود را در معرض شقاوت دائمى قرار داديد نمى گرييد؟ آيا از اين بيانات كه شما را به نجات مى خواند تعجب و انكار مى كنيد؟ و از در استهزا به آن مى خنديد و گريه نمى كنيد؟


فاسجد والله و اعبدوا



ايـن جـمـله نيز نتيجه اى است كه از بيان سابق گرفته شده ، و معنايش اين است كه وقتى بـرايـتان معلوم شد كه در چنين مخاطره اى قرار داريد، پس بايد كه براى او سجده نموده تـنـهـا او را بـپـرستيد، تا مخاطره مذكور را كه غير از خدا برطرف كننده اى ندارد از شما برطرف سازد.
بحث روايتى
چند روايت راجع به شاءن نزول آيات : (افراءيت الذى تولى ...)
در كـشـاف در ذيـل آيـه (افـرايـت الذى تـولى ...) روايـت كـرده كـه عـثـمـان مال خود را در راه خير انفاق مى كرد، عبداللّه بن سعد بن ابى سرح برادر رضاعيش به او گفت : اينطور كه تو گرفته اى بيم آن هست كه مالى برايت نماند. عثمان گفت : من خطايا و گـنـاهـانـى دارم ، مـى خـواهم با اين عمل خود رضاى خدا را جلب كنم ، اميد عفو او را دارم . عبداللّه گفت : تو اين ماده شتر خود و بارش را به من بده ، من همه گناهانت را به عهده مى گيرم ، عثمان هم همين كار را كرد و چند نفر را شاهد معامله گرفت ، و از آن پس ديگر در راه خـيـر چـيـزى نـداد، بـديـن مـنـاسـبـت بـود كـه آيـه مـورد بـحـث نـازل شـد. و مـعـنـاى جمله (تولى ) اين است كه در روز احد مركز را ترك كرد. بعد از آنـكـه آيـات نـازل شـد، عـثـمـان بـهـتـر و بـيـشـتـر بـه عمل خير خود برگشت .
مـؤ لف : صـاحـب مجمع البيان اين قصه را نقل كرده و روايت آن را به ابن عباس و سدى و كـلبـى و جـمـاعتى از مفسرين نسبت داده ، ولى در اين جمله (تولى ) مربوط به جنگ احد باشد، با اين كه اين سوره در مكّه نازل شده جاى خدشه و نظر است .
و در الدر المـنثور است كه فاريابى ، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از مـجـاهـد روايـت كـرده انـد كـه در تفسير آيه (افرايت الذى تولى ) گفته : اين آيات راجع به وليد بن مغيره است كه نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ابوبكر مى آمد و به گفتگوى آن دو گوش مى داد، و منظور از اعطاء همين گوش دادن است ، و منظور از جـمـله (واكـدى ) ايـن اسـت كـه وليـد ايـن عـطـاى خـود را تـرك كـرد، آن وقـت اين جمله نازل شد: (اعنده علم الغيب ) مى گويد: منظور از غيب ، قرآن است ، آيا در آن باطلى ديده ، و در اثر آمد و شدش به حضور پيامبر و ابوبكر چنين ديدى پيدا كرده ؟.
مـؤ لف : خـوانـنده عزيز توجه دارد كه ظاهر آيات مورد بحث به هيچ وجه با آنچه در اين روايـت آمـده تـطـبـيـق نـمـى كـنـد، و ايـن هـم روايـت شـده كـه آيـات دربـاره عـاص بـن وائل ، و در روايـتـى ديـگـر دربـاره مـردى كـه نـامـش را نـبـرده نازل شده است .
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيل جمله (و ابراهيم الذى وفى ) مى گويد امام فرموده : يعنى ابراهيم به تمامى اوامر و نواهى خدا و حتى به ذبح پسرش وفا كرد،
و به طور كامل اطاعت نمود.
چند روايت راجع به بهره مند شدن از اعمال ديگران
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از اسـحـاق بن عمار از امام ابوابراهيم موسى بن جعفر (عليه السـلام ) روايـت كـرده كـه گـفت : از آن جناب از شخصى پرسيدم كه حج و عمره اش را يا بـعـضـى از طـوافهايش را به نيت بعضى از افراد خاندانش انجام مى دهد، در حالى كه آن فرد از او غايب است و در شهرى ديگر قرار دارد، مى گويد: اين را هم پرسيدم كه : در اين فـرض آيـا از ثـواب عـمـل خـودش چـيـزى كـم مـى شـود يـا نـه ؟ فـرمـود: ايـن عمل هم به حساب خود او نوشته مى شود و هم به حساب آن فرد، علاوه بر اين ثوابى هم به عنوان صله رحم به او مى دهند. پرسيدم : در صورتى كه آن فرد از دنيا رفته بود، آيـا ايـن ثـواب بـه حـسـاب او مـلحـق مـى شـود؟ فـرمـود: آرى حـتـى اگـر مـشـمـول غـضـب خـدا بـاشـد بـه خـاطـر ايـن عـمـلى كـه تـو بـه نـيـت وى انـجـام داده اى مـشـمـول مـغـفـرت خـدا مـى گـردد، و اگـر در مـضـيـقـه بـاشـد بـه خـاطـر ايـن عـمـل گـشـايـش مـيـيـابـد، پـرسيدم : آيا آن فرد در آنجايى كه هست متوجه مى شود كه اين ثوابى كه به نامه عمل او ملحق شد از ناحيه چه كسى است ؟ فرمود: آرى . پرسيدم : اگر آن فـرد نـاصـبـى يـعـنـى دشـمـن عـلى (عـليـه السـلام ) بـاشـد ايـن عمل سودى به حالش دارد يا خير؟ فرمود: بلى ، باعث تخفيف او مى شود.
مـؤ لف : مـورد روايـت هديه دادن ثواب عمل است ، نه عملى كه به نيابت از طرف ميت انجام مى شود.
و در همان كتاب به سند خود از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كـه گـفـت : رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله وسـلم ) فـرمـود: خـداى عـزوجـل بـه آن فـرشـته اى كه مؤ كل بر هر مؤ من است دستور مى دهد اگر آن مؤ من مريض شـود آنـچـه در حـال سـلامـتـى انـجـام مـى داد و فـعـلا بـه خـاطـر بـيـمـارى از آن عـمـل خـيـر بـازمـانـده بـرايش بنويس ، براى اين كه اين منم كه او را در پناه و وثاق خود قرار داده ام .
و در خـصـال از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) روايـت آورده كه فرمود: انسان بعد از مردنش ديـگـر هـيچ اجر و ثوابى دنبالش نمى آيد، مگر از چند راه : يكى كه در زندگيش صدقه اى پايدار تاسيس كرده باشد كه تا روز قيامت ثواب آن عايد وى مى شود. دوم صدقه اى كه به صورت وقفت در آورده باشد ديگر ورثه اش آن را به ارث نبرند.
سـوم سـنـت هـدايـتـى كـه بـاب كـرده بـاشـد و بـعـد از مـرگـش مـردم بـه آن سـنـت عـمـل كـنـنـد و راه درسـت را بروند. و چهارم فرزند صالحى كه بعد از مردن خود او براى پدر استغفار كند.
مـؤ لف : ايـن سه روايت - كه البته در اين معنا روايات بسيار زياد ديگرى نيز از ائمه اهـل بيت (عليهم السلام ) هست - در حقيقت ، سعى در آيه شريفه (و ان ليس للانسان الا ما سعى ) را توسعه مى دهد، كه قبلا هم به آن اشاره كرديم .
روايـــاتـــى دربـــاره انـــديـــشـــه كـــردن دربـــاره خـــدا، درذيل آيه : (و ان الى ربك المنتهى )
و در اصـول كـافـى بـه سـنـد خـود از سـليـمان بن خالد روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: (و ان الى ربك المنتهى )، پس بايد از ايـن كـلام ايـن نـتـيـجه را هم گرفت كه وقتى رشته بگومگوها خداى تعالى كشيده شد، ديگر بايد دم فرو بست ، و در آن وادى قدم نگذاشت .
مـؤ لف : ايـن اسـتفاده اى كه امام از آيه مذكور كرده ، در حقيقت توسعه اى است كه در معناى انتهاء داده است .
و نـيـز در هـمـان كـتاب به سند خود از ابى عبيده حذاء روايت كرده كه گفت : امام ابو جعفر (عـليه السلام ) به من فرمود: اى زياد زنهار از خصومتها بپرهيز، كه خصومت آدمى را به مرض شك مبتلا مى كند، و عمل انسان را حبط و بى اثر مى سازد، و صاحبش را هلاك مى كند، و اى بسا يك كلمه از زبان او در آيد، كه به جرم آن ديگر آمرزيده نشود، آرى در گذشته نيز مردمى بودند كه علم آن وظايفى كه داشتند رها كردند، و به طلب علمى برخاستند كه ربـطـى بـه وظـائفـشـان نـداشـت ، و در نـتيجه بگومگوهايشان به خدا منتهى شد، و در آن مـسـاءله دچار حيرت شدند، به طورى كه اگر يكى از آنها را از جلو صدا مى زدند او به عـقـب سـر خـود بـر مـى گـشت كه ببيند كيست صدايش مى زند، و يا از عقب سر صدايش مى زدنـد، او بـه شـخـصـى كـه پـيـش رويش بود پاسخ مى داد، و نيز مى گويد: در روايتى ديـگـر فـرمـود: در زمين سرگردان شدند و در الدر المنثور است كه : ابوالشيخ از ابوذر روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: در خلقت (كه آثار صنع خدا است هر چه مى خواهيد) تفكر بكنيد، ولى در خود خدا تفكر مكنيد، هلاك مى شويد.
مـؤ لف : و در نـهـى از تـفـكر در خداى تعالى روايات بسيارى ديگر هست كه هم در جوامع حديث شيعه آمده و هم در جوامع حديث اهل سنت ، و البته بايد دانست كه اين نهى ارشادى است ، و مـتـوجـه خـصـوص كـسـانـى اسـت كـه راه ورود بـه مـسـائل عـقـلى و عـمـيـق را بـلد نـيـسـتـنـد و استعداد آن را ندارند، در نتيجه فرو رفتن در آن مسائل در حقيقت ، خويشتن را در معرض هلاكت افكندن است ، آن هم هلاكت دائم .
چـــنـــد روايــت در ذيـل آيـات : (و انـه هـو اضـحك و ابكى )، (و انه هو اغنى واقنى )و...
و در تـفـسـير قمى در ذيل آيه (و انه هو اضحك و ابكى ) مى گويد: امام فرمود: يعنى آسمان را با باريدن به گريه واداشته و زمين را با شكفتن به خنده در آورده است .
مؤ لف : اين طرز استفاده كردن از آيه توسعه دادن در معناى گرياندن و خنداندن است .
و در معانى الاخبار به سند خود از سكونى از جعفر بن محمد از پدران بزرگوارش (عليه السلام ) روايت آورده كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) در معناى آيه (و انه هو اغنى و اقنى ) فـرمود: يعنى هر انسانى را در خود اغناء و بى نياز كرد و او را به كسبى كه در دست دارد اقـنـاء و راضـى ساخت ، به طورى كه به كسب و كارش هر قدر هم پست باشد علاقه مند است .
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (و انـه هـو رب الشـعـرى ) از امـام نـقـل كـرده فـرمـوده : مـنـظـور از شعرى ستاره اى است كه قريش و قومى از عرب آن را مى پرستيدند، ستاره اى است كه در آخر شب طلوع مى كند.
مـؤ لف : اين كه فرمود: در آخر شب طلوع مى كند تعريف آن ستاره از نظر زمان صدور اين حـديـث اسـت كـه لابـد در تـابـسـتـان بـوده و گـرنـه ايـن سـتـاره در تـمـامـى سال و در تمام بيست و چهار ساعت شبانه روز در جاى خود قرار دارد.
و نيز در آن كتاب در ذيل آيه (ازفت الازفه ) فرموده : يعنى قيامت نزديك شد.
و در مجمع البيان در ذيل آيه (افمن هذا الحديث تعجبون ) مى گويد: منظور از اين حديث همان خبرهايى است كه قبلا داده بود.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن مـردويـه از ابـن عـبـاس روايـت كرده كه گفت : وقتى آيه شـريـفـه (افـمـن هـذا الحـديـث تـعـجـبـون و تـضـحـكـون و لا تـبـكـون ) نازل شد، ديگر كسى آن جناب را خندان نديد تا از دنيا رفت .
سوره قمر آيات 8 - 1
سوره قمرمكى است و پنجاه و پنج آيه دارد
بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم اقـتـربـت الساعة و انشق القمر(1) و ان يروا اية يعرضوا و يـقـولوا سـحـر مـسـتـمـر(2) و كـذبـوا و اتـبـعـوا اهـواء هـم و كـل امـر مـسـتـقر(3) و لقد جاءهم من الانباء ما فيه مزدجر(4) حكمة بالغة فما تغن النذر(5) فـتـول عـنـهـم يوم يدع الداع الى شى ء نكر(6) خشعا ابصرهم يخرجون من الاجداث كانهم جراد منتشر(7) مهطعين الى الداع يقول الكفرون هذا يوم عسر(8)
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم . قيامت بسيار نزديك شد، و قرص ماه دو نيم گشت (1).
ولى آنـانـكـه كافر دلند هر آيتى ببينند روى مى گردانند و مى گويند سحرى است پى درپى (2).
پـيـامبر و آنچه او آورده است را تكذيب كردند، و هواهاى نفسانى خود را پيروى نمودند، اما به زودى هر امرى در مستقر خود قرار خواهد گرفت (3 ).
با اين كه در كتاب او اخبارى كه بقدر كافى هشدار مى داد آمده بود (4).
اين آيات حكمت هاى بالغه الهى است اما اين هشدارها موثر نيفتاد (5).
پس تو اى رسول ! روى از ايشان بگردان ، كه اينان منتظر روزى هستند داعيان مردم را به سوى داهيه و عذابى سخت مى خوانند (6).
در حـالى كـه از شدت شرمسارى و خشوع ديدگان خود پايين انداخته از گورها در آيند، و همچون ملخ ‌هاى پراكنده به هر در حالى كه به سوى دعوت كننده به سرعت بدوند،
اشاره به مطالب سوره مباركه قمر
بيان آيات
اين سوره به جز دو آيه از آخرش كه متقين را وعده بهشت و حضور در نزد خداى تعالى مى دهد بقيه آياتش يكسره مربوط به انذار و تهديد است ، نخست در اين سوره به معجره شق القـمـر اشـاره مى كند، كه رسول خدا(ص ) آن را به خاطر مطالبه قومش آورد. و سپس مى فـرمـايـد كـه : هـمـان قـوم او را سـاحـر خـواندند، و نبوتش را تكذيب نموده همچنان هواهاى نفسانى را پيروى كردند، با اين كه خبرهاى تكان دهنده اى از اخبار روز قيامت و از داستان هاى امم منقرضه در گذشته بگوششان خورد.
آنگاه دوباره به نقل پاره اى از آن داستان ها بر مى گردد، اما پيداست كه با خشم و عتاب آنها را نقل مى كند و بد حاليشان در روز قيامت هنگام بيرون شدن از قبرها و حضورشان را براى حساب خاطرنشان مى سازد.
و سپس به داستان هايى از قوم نوح ، عاد، ثمود، قوم لوط، و دودمان فرعون ، و عذابهاى دردنـاكـى كـه بـه خاطر تكذيبشان پيامبران را بر سر آنان آمد، پرداخته ، مى فرمايد : قـوم پـيامبر اسلام نزد خدا عزيزتر از آنان نيستند، و ايشان هم مانند آنها نمى توانند خدا را عاجز سازند، و در آخر همانطور گفتيم سوره را با بشارت به متقين ختم مى كند.
و ايـن سوره به شهادت سياق آياتش در مكّه نازل شده ، و نبايد به گفته آنان كه گفته انـد: در جـنـگ بـدر نـازل شـده ، و يـا آنـهـا كـه گـفـتـه انـد: بـعـضـى از آياتش در مدينه نازل شده ، اعتناء كرد.
و از جمله آيات برجسته اش آيات راجع به قدر است كه در آخر سوره قرار دارد.


اقتربت الساعة و انشق القمر



كـلمـه (اقـتـراب ) بـه مـعـنـاى بسيار نزديك شدن است ، پس اين كه فرمود: (اقتربت الساعة ) معنايش اين است كه : ساعت خيلى نزديك شده ، و ساعت عبارت است از ظرفى كه در آن ظرف قيامت بپا مى شود.
مقصود از انشقاق قمر و وجوه مختلف در اين باره
و مـعـنـاى اين كه فرمود: (و انشق القمر) اين است كه اجزاى قرص قمر از هم جدا شده ، دو قـسـمـت گـرديـد، و ايـن آيـه بـه مـعـجـزه شـق القـمـر كـه خـداى تـعـالى بـه دسـت رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) در مـكـّه و قـبـل از هـجـرت و بـه دنـبـال پـيـشنهاد مشركين مكّه جاريش ساخت اشاره مى كند. روايات اين داسـتـان هـم بـسـيـار زيـاد اسـت ، و بـه طـورى كـه مـى گـويـنـد هـمـه اهل حديث و مفسرين بر قبول آن احاديث اتفاق دارند، و كسى از ايشان مخالفت نكرده جز حسن ، عطاء و بلخى كه گفته اند: معناى اين كه فرمود: (انشق القمر) اين است كه به زودى در هنگام قيام قيامت قمر دو نيم مى شود، و اگر فرموده : دو نيم شده ، از باب اين است كه بفهماند حتما واقع مى شود.
ليكن اين معنا بسيار بى پايه است ، و دلالت آيه بعدى كه مى فرمايد: (و ان يروا ايه يـعـرضـوا و يـقـولوا سـحـر مـسـتمر) آن را رد مى كند، براى اين كه سياق آن آيه روشن تـريـن شـاهـد اسـت بـر ايـن كـه مـنـظـور از (آيـه ) مـعـجـره بـه قـول مـطلق است ، كه شامل دو نيم كردن قمر هم مى شود، يعنى حتى اگر دو نيم شدن قمر را هـم بـبـينند مى گويند سحرى است پشت سر هم ، و معلومكّه روز قيامت روز پرده پوشى نـيـسـت ، روزى اسـت كـه هـمـه حـقـايـق ظـهـور مـى كـنـد، و در آن روز هـمـه در بـدر دنـبـال مـعـرفـت مى گردند، تا به آن پناهنده شوند، و معنا ندارد در چنين روزى هم بعد از ديـدن شـق القـمـر بـاز بـگـويند اين سحرى است مستمر، پس هيچ چاره اى نيست جز اين كه بـگـويـيـم شـق القمر آيت و معجره اى بوده كه واقع شده تا مردم را به سوى حق و صدق دلالت كند، و چنين چيزى را ممكن است انكار كنند و بگويند سحر است .
نظير تفسير بالا در بى پايگى گفتار بعضى ديگر است كه گفته اند: كلمه (آيه ) اشـاره اسـت به آن مطلبى كه رياضى دانان اين عصر به آن پى برده اند، و آن اين است كـه كـره مـاه از زمين جدا شده ، همانطور كه خود زمين هم از خورشيد جدا شده ، پس جمله (و انـشـق القـمـر) اشـاره اسـت بـه يـك حـقـيـقـت عـلمـى كـه در عـصـر نزول آيه كشف نشده بود، و بعد از ده ها قرن كشف شد.
وجـه بـى پايگى اين تفسير اين است كه : در صورتى كه گفتار رياضى دانان صحيح بـاشـد آيه بعدى كه مى فرمايد: (و ان يروا آيه يعرضوا و يقولوا سحر مستمر) با آن نمى سازد، براى اين كه از احدى نقل نشده كه گفته باشد خود قمر سحرى است مستمر.
علاوه بر اين جدا شدن قمر از زمين اشتقاق است ، و آنچه در آيه شريفه آمده انشقاق است ،
و انـشقاق را جز به پاره شدن چيزى و دو نيم شدن آن اطلاق نمى كنند، و هرگز جدا شدن چيزى از چيز ديگر كه قبلا با آن يكى بوده را انشقاق نمى گويند.
نـظـيـر وجه بالا در بى پايگى اين وجه است كه بعضى اختيار كرده و گفته اند: انشقاق قمر به معناى بر طرف شدن ظلمت شب ، هنگام طلوع قمر است . و نيز اين كه بعضى ديگر گفته اند: انشقاق قمر كنايه است از ظهور امر و روشن شدن حق .
البته اين آيه خالى از اين اشاره نيست كه انشقاق قمر يكى از لوازم نزديكى ساعت است .
معناى جمله (و يقولوا سحر مستمر) و (كل امر مستقر)


و ان يروا آيه يعرضوا و يقولوا سحر مستمر



استمرار از هر چيزى به معناى عبور از آن است ، البته عبورى پى در پى ، و به همين جهت بـر دوام و عـمـوميت هر چيزى هم اطلاق مى شود، پس (سحر مستمر) به معناى سحرهايى پى در پى و دائمى است .
و كـلمـه (آيـه ) نـكـره در سـياق شرط است ، يعنى كلمه مذكور بدون الف و لام و هم در جـمـله اى شـرطـيـه قـرار گرفته ، و بر حسب قواعد ادبى عموميت را مى فهماند، و معنايش (هـر آيـتى ) است ، پس مى فهماند مشركين هر آيتى ببينند درباره اش مى گويند: اينها همه سحرهايى است پشت سرهم .
و بعضى از مفسرين ، مستمر را به محكم و مورد وثوق تفسير كرده اند.
و بـعـضى ديگر آن را به از بين رفتنى و زائل شدن ، و بعضى ديگر آن را زشت و منفور معنا كرده اند. ولى اين معانى بعيد است .


و كذبوا و اتبعوا اهواءهم و كل امر مستقر



در ايـن جـمـله صـريـحـا نـفـرمـوده چـه چـيـز را تـكـذيـب مـى كـنـنـد، ولى بـه قـريـنـه ذيـل آيـه مـى فـهـميم كه منظور تكذيب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و آياتى است كه آورده .
و مـعـناى آيه اين است كه : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و آياتى را كه آورده تكذيب كردند، در حالى كه همه امور مستقر و در مجراى خود قرار مى گيرد، آن وقت فهميده مـى شـود كـه آن امر حق است يا باطل ، راست است يا دروغ ؟ پس به زودى خواهند دانست كه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـر حـق و صـادق ، و يـا بـر بـاطل و كاذب است . بنابر اين جمله و كل امر مستقر در معناى آيه و لتعلمن نباه بعد حين مى باشد.
بعضى از مفسرين گفته اند: تكذيب در آيه مورد بحث مربوط به انشقاق قمر است و معناى آيـه ايـن اسـت كـه : مـشـركـيـن انـشـقـاق قمر را تكذيب نموده باز هم هواهاى نفسانى خود را پيروى كردند، ولى جمله و كل امر مستقر آنطور كه بايد با اين تفسير معنا نمى دهد و نمى سازد.


و لقد جاءهم من الانباء ما فيه مزدجر



كلمه (مزدجر) مصدر ميمى و به معناى پند گيرى است ، و جمله (من الانباء) بيان همان چيزى است كه در آن عبرت و پند گيرى و مزدجر است ، و مراد از آن (انباء)، اخبار امتهاى گـذشـتـه اى اسـت كـه هـلاك شـدنـد، و يـا مـقـصـود اخـبـار روز قـيامت است ، و هر دو وجه را احتمال داده اند، و از ظاهر اين آيت را با بيان خبرهاى روز قيامت و سپس با خبرهاى عده اى از امت هلاك شده تعقيب كرده ، بر مى آيد كه مراد از اخبارى كه در آن عبرت و مزد جر هست ، همه اخبار مذكور است .


حكمة بالغة فما تغن النذر



(حـكمت ) به معناى كلمه حقى است كه از آن بهره بردارى شود، و كلمه (بالغه ) از مـاده بلوغ است كه به معناى رسيدن هر رونده اى است به آخرين حد مسافت ، ولى به طور كـنـايـه در تـمـاميت و كمال هر چيزى هم استعمال مى شود، پس (حكمت بالغه ) آن حكمتى است كه كامل باشد، و از ناحيه خودش نقصى و از جهت اثرش كمبودى نداشته باشد.
و حـرف (فـاء) در جـمـله (فـمـا تـغـن النـذر) فـاى فـصـيحه است كه از حذف شدن جـزئيـاتى خبر مى دهد، جزئياتى كه گفتار متفرع بر آنها است ، و كلمه نذر جمع نذير و نذير يا به معناى منذر و بيم رسان است ، و يا به معناى انذار و بيم رساندن است ، و هر دو معنا صحيح است ، هر چند معناى اول به فهم نزديك تر است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : ايـن قـرآن و يا آنچه به سوى آن دعوت مى كند، حكمتى است بالغ ، ولى آن را تكذيب كرده دنبال هواهاى نفسانى خود را گرفتند، و در نتيجه منذرين و يا انذارها سودى به حالشان نبخشيد.


فتول عنهم يوم يدع الداع الى شى ء نكر



كلمه (تولى ) كه مصدر فعل (تـول ) اسـت بـه مـعناى اعراض است ، و حرف فاء كه بر سرش در آمده فاى تفريع اسـت ، مـى فـهـمـانـد جـمـله فـرع و نـتـيـجـه مـطـالب قـبـلى اسـت كـه حال كفار را توصيف مى كرد،
و مـى فـرمـايـد: وقـتـى مـكـذبين به تو، پيرو هواهاى نفسانى باشند، و در نتيجه انذارها سـودى بـه حـالشـان نـدهـد و عـبـرت هـا و مواعظ به خرجشان نرود، تو هم از ايشان روى بگردان و اصرارى بر دعوتشان مورز.
راغب مى گويد: انكار، ضد عرفان است ، و براى اظهار اين كه من فلانى را نمى شناسم ، هـم گـفـتـه مـى شـود: (انـكـرت فـلانـا)، و هـم گـفـتـه مـى شود: (نكرت فلانا)، و اصـل مـعـنـاى ايـن كـلمـه ايـن است كه چيزى وارد بر قلب شود كه قلب تصورش را نكرده بـاشـد، و ايـن خـود نـوعـى جـهـل اسـت ، و در قـرآن كـريـم آمـده : (فـلمـا راى ايـديـهـم لا تـصل اليه نكرهم - وقتى ديد دستشان به غذا نمى رسد ناشناس ‍ تشخيصشان داد). و نيز مى گويد: كلمه (نكر) هم به معناى زيركى است و هم به معناى امرى دشوار است ، كه اذهان آن را نمى شناسد.
مفاد جمله (يوم يدع الداع ...) در آيه : (فتول عنهم يوم يدع الداع ...)
گـفـتـار در بـيـان حـال مكذبين در برابر حكمت بالغه اى كه به ايشان القاء مى شود، و مـواعـظـى كـه بـه عـنـوان انـذار گـوشـزدشـان مـى گـردد در جـمـله (فـتـول عنهم ) تمام مى شود، و از جمله (يوم يدع الداع ) مجددا به قسمتى ديگر از آن مـواعـظـى كـه قـبـلا داشـت پـرداخـتـه حـال و وضـع مـكـذبـيـن در قـيـامـت و حال و روز امت هاى مكذب گذشته را در لحن عتاب و توبيخ شديد ذكر مى كند، در لحنى كه دل هـا را بـراى تـنـبـه تكان مى دهد، و ديگر عذرى براى اعراض اعراض كنندگان باقى نمى گذارد.
پـس بـنـابـر ايـن جـمـله (يـوم يـدع الداع ...) كـلامـى اسـت جـداى از مـا قبل خود، كلامى است كه مى خواهد دوباره آن مواعظى را كه قبلا ذكر كرده بود در مقام جواب از سـوالى تـقـديـرى از سـر گـيـرد، گـويـا بـعـد از آنـكـه فـرمـود: (فـتـول عـنـهـم ) شـخـصـى پـرسـيـده : خـوب وقـتـى پـيـامـبر از ايشان روى بگردانيد مـال كـار آنـان چـه بـود؟ فـرمـود: (يـوم يـدع ...)، يـعـنـى حـال عـاقـبـت دنـيـايـشـان را كـه گـفـتـيـم كـه هـمـان حـال امـثـال آنـان از قـوم نوح و عاد و ثمود و ديگران بود، چون اينها بهتر از آنها نيستند، و اما حال آخرتشان در روزى كه دعوت كننده دعوت مى كند...
و بـنـابر اين ظرف در جمله (يوم يدع ) متعلق است به جمله اى كه به زودى مى آيد، و مـى فرمايد: (يخرجون ) و معنايش اين است كه : روزى كه دعوت كننده به چيزى نديده و نـشـنـاخـته دعوت مى كند، همه از قبرها خارج مى شوند... و ممكن هم هست متعلق به جمله اى تـقـديـرى بـاشـد، و تـقـدير كلام (اذكر يوم يدع الداعى - بياد آر روزى را كه دعوت كـنـنـده دعـوت مـى كـنـد) و حـاصـل كـلام ايـن بـاشـد كـه بـيـاد آر آن روز را و حال ايشان را در آن داد.
و ايـن آيـه در مـعـنـاى آيـه شـريـفه (هل ينظرون الا الساعه ان تاتيهم ) و آيه شريفه (فهل ينتظرون الا مث ل ايام الذين خلوا من قبلهم ) مى باشد.
در ايـن آيـه شـريـفـه نـام دعـوت كـننده را نبرده كه كيست ، چيزى كه هست در جاى ديگر اين دعوت را به خود نسبت داده و فرموده : (يوم يدعوكم فتستجيبون بحمده ).
و اگـر از مـيـان همه خبرهاى مربوط به قيامت مساءله دعوت براى خروج از قبرها و حضور بـراى فصل قضا و خروجشان از قبر در حال خشوع و سرعت گرفتنشان به سوى داعى را يادآور شده ، براى اين بود كه اين دعوت مقابل دعوت آنان در دنيا قرار گيرد، كه ايشان را بـه سـوى ايـمـان بـه آيـات دعـوت مى كرد و ايشان اعراض نموده مى گفتند: اينها همه سحرهايى است مستمر.
و مـعـنـاى آيـه ايـن است كه : به ياد آر روزى را كه دعوت كننده ايشان را امرى بس دشوار دعوت مى كند، و آن امر دشوار همان داورى و پاداش و كيفر است .
تشبيه كردن مردم در بيرون شدن از قبر را به ملخ ‌هاى منتشر


خشعا ابصارهم يخرجون من الاجداث كانهم جراد منتشر



كلمه (خشع ) جمع خاشع است كه مصدر آن خشوع به معناى نوعى ذلت است ، و اگر اين خشوع را به ديدگان نسبت داده ، از اين جهت حالت خشوع و ذلت بيش از هر چيز در ديدگان ظهور مى كند.
و كـلمـه (اجـداث ) جـمـع جدث به معناى قبر است ، و جراد (ملخ ) حيوانى معروف است ، و اگر مردم را در بيرون شدن از قبر تشبيه كرده به ملخ ‌هاى منتشر، از اين جهت است كه ملخ وقـتـى مـنـتشر مى شود هر دسته داخل در دسته ديگر مى شود و با هم مخلوط مى شوند، با ايـن كـه بـه ظـاهر هر يك از آنها جهتى مخالف جهت ديگر دارد، در روز قيامت هم مردم اينچنين درهم و برهم مى شوند، قرآن كريم در جاى ديگر مى فرمايد: (يوم يخرجون من الاجداث سراعا كانهم الى نصب يوفضون خاشعه ابصارهم ).


مهطعين الى الداع يقول الكافرون هذا يوم عسر


.
يـعنى در حالى از گورها بيرون مى شوند كه به سرعت به سوى صاحب دعوت مى دوند و دعوتش را اجابت مى كنند، آن روز كافران گويند امروز روزى بس دشوار است .
بحث روايتى
روايـــاتـــى (راجـــع بـــه مـــعـــجـــزه شـــق القـــمـــر در ذيـل آيـه : (اقـتـربـت السـاعـة و انـشـقالقمر)
در تـفـسـير قمى در معناى (اقتربت الساعة ) آمده كه : يعنى قيامت نزديك شد، چون بعد از پيامبر اسلام ديگر پيامبرى تا قيامت نخواهد آمد، و طومار نبوت و رسالت برچيده شد.
و در مـعـنـاى (انـشـق القـمـر) آمـده كـه قـريـش از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) خـواسـت تـا مـعـجـره اى بـرايـشـان بـياورد، رسـول خـدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) دعا كرد، و از خدا خواست قرص قمر را برايش دو نـيـم كـنـد، و خـداى تـعـالى ايـن كـار را كرد، به طورى كه مشركين همه آن را ديدند، و دوباره آن دو قسمت به هم چسبيدند، با اين حال گفتند: سحرى مستمر يعنى صحيح .
و در امـالى شـيـخ به سند خود از عبيداللّه بن على از حضرت رضا از آباء گرامى اش از عـلى (عـليـه السـلام ) روايـت آورده كـه فـرمـود: در مـكـّه قـرص قـمـر دو نـيـم شـد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: (شاهد باشيد، شاهد باشيد).
مـؤ لف : مـسـاءله انـشقاق قمر براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در روايات شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در رواياتى بسيار آمده ، و علما و محدثين ايشان آنها را بدون هيچ توقفى پذيرفته اند.
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه : عـبدالرزاق ، احمد، عبد بن حميد، مسلم ، ابن جرير، ابن منذر، تـرمـذى ، ابـن مـردويه ، و بيهقى (در دلائل )، از انس روايت كرده اند كه گفت : مردم مكّه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) معجزه اى خواستند، خداى تعالى قرص ماه را دو نـيـم كـرد، و به دنبالش آيه نازل شد: (اقتربت الساعة و انشق القمر... سحر مستمر) يعنى سحرى از بين رفتنى .
و در همان كتاب است كه ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه ، ابو نعيم ، و بيهقى ،
هـر دو در كـتـاب دلائل خـود از طـريـق مـسـروق از ابـن مـسـعـود روايت كرده اند گفت : در عهد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) قـرص قـمر دو نيم شد، و قريش گفتند: اين سـحـر ابـن ابى كبشه بود، آنگاه به يكديگر گفتند: منتظر باشيم تا مسافران از خارج بـيـايند، ببينيم آيا آنها هم اين جريان را ديده اند يا نه ، چون محمد نمى تواند تمام مردم عـالم را سـحـر كـنـد، مـسـافـران يكى پس از ديگرى از راه رسيدند، و قريش جريان را از ايشان پرسيدند، گفتند: آرى ما هم ديديم كه ماه دو نيم شد، راجع به اين جريان بود كه خداى تعالى اين آيه را نازل كرد (اقتربت الساعة و انشق القمر).
و نـيـز در آن كـتـاب اسـت كـه مـسـلم ، تـرمـذى ، ابن جرير، ابن منذر، ابن مردويه ، حاكم ، بيهقى و ابو نعيم ، در دلائل از طريق مجاهد از ابن عمر روايت كرده اند كه : در تفسير آيه (اقـتـربـت السـاعة و انشق القمر) گفته : اين آيه مربوط به جريانى است كه در عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) پيش آمد، يعنى قرص ماه دو نيم شد، يك نيمه آن جـلو كـوه و نـيـم ديـگـرش پـشـت كـوه قـرار گـرفـت ، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) عرضه داشت : پروردگارا شاهد باش .
و بـاز در هـمـان كتاب آمده كه احمد، عبد بن حميد، ترمذى ، ابن جرير، حاكم ، ابو نعيم ، و بـيـهـقـى از جـبـيـر بـن مـطـعـم روايـت كـرده انـد كـه در شـاءن نـزول آيـه و (انـشـق القـمـر) گـفـتـه : مـا در عـهـد رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) در مكّه بوديم كه قرص ماه دو نيم شد، نيمى بـالاى ايـن كـوه قرار گرفت ، و نيمى ديگر بر بالاى اين كوه ديگر ايستاد، مردم گفتند: محمد ما را سحر كرد، در آن ميان مردى گفت اگر سحر باشد تنها مى تواند براى ما سحر باشد، و او نمى تواند تمام مردم را سحر كند.