تفسير الميزان جلد ۱۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۸ -


مخاطب در آيه : (فباءى الاء ربكما تكذبان ) جن و انس است


فباىّ الاء ربّكما تكذّبان



كـلمـه (آلاء) جـمع الى (بر وزن شنى ) است ، كه به معناى نعمت است ، و خطاب در آيه مـتـوجه عموم جن و انس است ، به دليل اين كه در آيات بعد كه مى فرمايد: (سنفرغ لكم ايـّهـا الثـّقـلان ) و (يـا مـعـشـر الجـنّ و الانـس ...)، و (يرسل عليكما شواظ...)، صريحا خطاب را متوجه جن و انس كرده .
پس نبايد به گفته بعضى از مفسرين گوش داد كه گفته اند: خطاب در آيه متوجه مرد و زن از بنى آدم است . و يا بعضى ديگر گفته اند: خطاب در (ربكما) در حقيقت دو خطاب بـه يـك طـايـفـه اسـت ، و دو بـار انسان را خطاب كرده فرموده (ربّك ربّك ) يعنى اى انـسـان بـه كـدام يـك از نـعـمـت پـروردگـارت پـروردگـارت تـكـذيـب مـى كـنـى . مـثل اين كه به دو پليس دستور دهند: (اضربا عنقه - بزنيد گردنش را) كه در حقيقت به منزله آنكه گفته باشى : (اضرب عنقه اضرب عنقه ).
وجـه ايـنـكـه در ضـمـن شـمـارش نـعم الهى از شدائد و نقمت هاى قيامت خبر داده شده است
و بـه خـاطـر هـمـيـن كـه خـطـاب را مـتـوجـه كـل جـن و انـس نـمـوده تـوانـسـتـه در خـلال بـر شـمـردن نـعـمـتـهـا و آلاى رحـمـان از شـدايـد روز قـيـامـت و عـقـوبـتـهاى مجرمين و اهـل آتـش خـبر دهد، و آنها را هم جزو نعمتها بر شمارد، آرى همين شدايد و عقوبتها وقتى با كل انس و جن مقايسه شود نعمت مى شود، چون در نظام هستى (بين دوغ و دوشاب فرق نهادن و) بـدكـاران و اهـل شـقـاوت را بـه سـرنـوشـتـى كـه مـقـتـضـاى عـمـل ايـشـان و اثر كردار خود آنان باشد سوق دادن ، از لوازم صلاح و نظام عام جارى در كـل و حـاكـم بـر جـمـيـع اسـت ، و خـود نـعـمـتـى نـسـبـت بـه كـل عـالم جـن و انـس اسـت ، هـر چـنـد كـه نسبت به طايفه اى خاص يعنى مجرمين نقمت و عذاب باشد.
و ايـن نـظـيـر هـمان سنتها و قوانينى است كه مى بينيم در جوامع بشرى جريان دارد، و همه جـوامـع در ايـن مـعـنـا اذعـان دارنـد كـه سـخـت گـيـرى دربـاره اهـل بـغـى و فـسـاد شرط قوام زندگى جامعه و بقاى آن است ، و فايده اين كار تنها عايد اهـل صـلاح نـمـى شـود و هـمـچـنـيـن عـكـس قـضـيـه ، يـعـنـى فـايـده مـدح و پـاداش اهـل صـلاح تـنـهـا عـايـد اهـل صـلاح نـمـى شـود، بـلكـه مـايـه قـوام زنـدگـى كل جامعه و بقاى آن است .
پـس آنچه از عذاب و عقاب كه در آتش براى اهل آتش است ، و آنچه از كرامت و ثواب كه در بـهـشـت بـراى اهـلش آمـاده شـده ، هـر دو نـوع آلاء و نـعـمـتـهـاى خـدا اسـت بـراى كـل جـن و انـس همانطور كه خورشيد و قمر و آسمان بلند و ز مين پست و نجم و شجر و غير اينها آلاء و نعمتهايى براى اهل دنيا.
و از ايـن آيـه بـر مـى آيـد كـه جـن هـم مانند انس فى الجمله از نعمتهاى مذكور بهره مند مى شود، چون اگر چنين نبود نمى بايست جن را هم در ملامتهايى كه كرده شريك انسان ها نموده ، هـر دو را مـلامـت كـنـد، و از اول سـوره تـا بـه آخـر يـكسره بفرمايد: (فباى آلاء ربّكما تكذّبان ).


خلق الانسان من صلصال كالفخّار



كـلمـه (صـلصـال ) به معناى گل خشكيده اى است وقتى زير پا مى ماند صدا مى كند، و كلمه (فخار) به معناى سفال است .
و مـراد از (انـسـان ) در ايـنـجـا نوع آدمى است ، و منظور از (خلقت انسان از صلصالى چون سفال ) اين است كه : خلقت بشر بالاخره منتهى به چنين چيزى مى شود.
بعضى هم گفته اند: مراد از انسان شخص آدم (عليه السلام ) است .


و خلق الجانّ من مارج من نار



كلمه (مارج ) به معناى زبانه خالص و بدون دود از آتش است .
و بعضى گفته اند: به معناى زبانه آميخته با سياهى است .
و مـراد از (جـان ) نـيـز مـانـند انس نوع جن است ، و اگر جن را مخلوق از آتش دانسته به اعتبار اين است كه خلقت جن منتهى به آتش ‍ است .
و بـعـضـى گـفـتـه اند: مراد از كلمه جان پدر جن است ، (همان طور كه گفتند: مراد از انس ، پدر انسان ها، آدم (عليه السلام ) است ).
مقصود از مشرقين و مغربين و معناى آيه : (مرج البحرين يلتقيان ...)


رب المشرقين و رب المغربين



مـنـظـور از (دو مشرق )، مشرق تابستان و مشرق زمستان است ، كه به خاطر دو جا بودن آن دو چهار فصل پديد مى آيد، و ارزاق روزى خواران انتظام مى پذيرد.
بـعضى هم گفته اند: مراد از دو مشرق ، مشرق خورشيد و مشرق ماه است ، و مراد از دو مغرب هم دو مغرب آن دو است .


مرج البحرين يلتقيان بينهما برزخ لا يبغيان



كـلمـه (مـرج ) - بـا سـكـون راء - كـه مـصـدر فعل ماضى (مرج ) است به معناى مخلوط كردن و نيز به معناى رها و روانه كردن است ، هـم مـوقـعـى كـه مـى خـواهـى بـه طـرف بفهمانى كه فلانى فلان چيز را مخلوط كرد، مى گويى (مرجه )، و هم هنگامى كه مى خواهى بفهمانى فلان چيز را رها و يا روانه كرد، مـى گـويـى (مـرجـه )، ولى در آيـه مـورد بـحـث مـعـنـاى اول روشـن تر به ذهن مى رسد و ظاهرا مراد از (بحرين - دو دريا) دريايى شيرين و گـوارا، و دريـايـى شـور و تـلخ اسـت ، هـم چـنـان كـه در جـايى ديگر ازدو دريا ياد كرده فـرمـوده : (و مـا يـسـتـوى البـحـران هـذا عـذب فـرات سـائغ شرابه و هذا ملح اجاج و من كل تاكلون لحما طريا و تستخرجون حليه تلبسونها).
و قابل قبول ترين تفسيرى كه درباره اين دو آيه كرده اند اين كه : مراد از دو دريا دو درياى معين نـيـسـت ، بلكه دو نوع دريا است ، يكى شور كه قريب سه چهارم كره زمين را در خود فرو برده ،
كه بيش تر اقيانوسها و درياها را تشكيل مى دهد، و يكى هم درياهاى شيرين است كه خداى تعالى آنها را در زير زمين ذخيره كرده و به صورت چشمه ها از زمين مى جوشد، و نهرهاى بزرگ را تشكيل مى دهد، و مجددا به درياها مى ريزد، اين دو جور دريا يعنى درياهاى روى زمـيـن و درياهاى داخل زمين همواره به هم اتصال دارند، هم در زير زمين و هم در روى زمين ، و در عـيـن ايـن كـه (يـلتقيان - برخورد و اتصال دارند) نه اين شورى آن را از بين مى برد و نه آن شيرينى اين را، چون بين آن دو حاجز و مانعى نمى گذارد در وضع يكديگر تـغـييرى بدهند، و آن مانع ، خود مخازن زمين و رگه هاى آن است ، كه نه مى گذارد درياى شـور بـه دريـاى شـيـريـن تـجـاوز نـمـوده ، و آن را مـثـل خـود شـور كـنـد، و در نتيجه جانداران راتهديد نمايد، و نه درياى شيرين به درياى شـور تـجـاوز نـموده بيش از اندازه از زمين بجوشد، و زياده از اندازه به دريا بريزد، و دريـا را شـيرين سازد، و در نتيجه مصلحتى را كه در شورى آب درياها است كه يا تصفيه هوا است و يا مصالحى ديگر از بين ببرد.
و نـيـز به طور دائم درياهاى شور، درياهاى شيرين را از اين راه كمك مى كند، كه آب خود را بـه ابـرهـا داده ، و ابـرهـا آن را بـر زمـين مى بارد، و زمين باران را در خود فرو برده مـخـازن خـود را پـر مـى كـنـنـد، و همين مخازن هم درياهاى شور را كمك نموده ، همان طور كه گفتيم از زمين مى جوشد و به صورت نهرهاى كوچك و بزرگ به دريا مى ريزد.
پس معناى اين دو آيه - و خدا داناتر است - اين است كه : خداى تعالى دو درياى شيرين و گوارا و شور و تلخ را مخلوط كرده ، در عين اين كه تلاقى آن دو دائمى است ، به وسيله مـانـعى كه بين آن دو قرار داده نمى گذارد كه يكديگر را در خود مستهلك كنند، و اين صفت گوارايى آن را از بين ببرد و آن صفت شورى اين را، و در نتيجه نظام زندگى جانداران و بقاى آن را تهديد كنند.


يخرج منهما اللولو و المرجان



يعنى از اين دو درياى گوارا و شور، (لولو) و (مرجان ) بيرون مى آيد، و اين خود يـكـى از فوايدى است كه انسان از آن بهره مند مى شود، و ما درباره تفسير اين آيه آنچه را كـه گـفـتنى است در تفسير آيه 12 از سوره فاطر گفته ايم .


و له الجوار المنشئات فى البحر كالاعلام



كـلمـه (جـوارى ) جمع جاريه است ، كه به معناى كشتى است ، و كلمه (منشئات ) اسم مـفـعـول از مـاده انـشـاء است ، و انشاء هر چيز معناى احداث و ايجاد و تربيت آن است ، و كلمه (اعلام ) جمع (علم ) - فتحه عين و لام - است كه به معناى كوه است .
و اگر كشتى ها را ملك خداى تعالى دانسته با اين كه كشتى را انسان ها مى سازند، بدين جـهـت اسـت كـه تـمـامـى سبب هايى كه در ساختن كشتى دخالت دارند، از چوب و آهن و ساير اجـزايـى كشتى از آن تركيب مى يابد، و انسانى كه اين اجزا را تركيب مى كند، و صورت كشتى به آن مى دهد، و نيز شعور اين انسان و فكر و اراده اش همه مخلوق خدا و مملوك اوست ،نتيجه عمل انسان هم كه يا كشتى است و يا چيز ديگر ملك خداى تعالى است .
پـس مـنـعـم حـقيقى كشتى ها به انسان ، خدا است ، چون خداى تعالى به انسان ها الهام كرد چـگـونـه كـشتى بسازند و اين كه چه منافع و آثارى مترتب بر اين صنع هست ، و نيز راه استفاده از منافع بسيار آن را او الهام فرمود.
مـــراد از فـــنـــاى هـــر كه بر زمين است و وجه اينكه آن را از جمله نعمتهاى الهى شمرده است


كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام



ضـمـيـر (عـليـهـا) بـه زمـيـن بـر مـى گـردد، و معناى آيه اين است كه : هر جنبنده داراى شـعـورى كـه بـر روى زمـيـن اسـت بـه زودى فـانـى خـواهـد شـد، و ايـن آيـه مـسـاءله زوال و فـنـاى جـن و انـس را مـسـجـل مـى كـنـد، و اگـر فـرمـود: (كـل مـن عـليـهـا - هـر كـس بـر روى زمـيـن اسـت ) و نـفـرمـود (كـل مـا عـليـهـا - هـر چـيـز كـه بـر روى زمـيـن اسـت ) و خـلاصـه اگـر مـسـاءله فنا و زوال را بـه صـاحـبـان شـعـور اخـتـصاص داد، نه از اين جهت بوده كه موجودات بى شعور فـانـى نـمـى شوند، بلكه از اين بابت بوده كه زمينه كلام زمينه شمردن نعمت هايى است كـه بـه صـاحـبان شعور ارزانى داشته ، نعمتهاى دنيايى و آ خرتى ، و معلوم است كه در چنين زمينه اى مناسب همان است كه درباره فناى اين طبقه سخن بگويد.
در ضـمن با توجه به اين كه كلمه (فان - فانى ) ظهور در آينده دارد، و سياق آيه نـيـز ظـهـور در ايـن دارد كـه از آيـنـده اى خـبـر مـى دهـد، از جـمـله (كـل مـن عـليـهـا فـان ) ايـن نـكـتـه هـم بـه طـور اشـاره اسـتـفـاده مـى شـود كـه مـدت و اجـل نـشـاءه دنـيـا بـا فـنـاى جن و انس به سر مى آيد و عمرش پايان مى پذيرد، و نشاءه آخـرت طـلوع مى كند، و هر دو مطلب يعنى فناى جانداران صاحب شعور زمين ، و طلوع نشاءه آخـرت كـه نـشـاءه جزا است ، از نعمتها و آلاى خداى تعالى است ، چون زندگى دنيا حياتى اسـت مـقـدمـى بـراى غـرض آخـرت و مـعـلوم اسـت كـه انتقال از مقدمه به غرض و نتيجه ، نعمت است .
بـا ايـن نـكته گفتار بعضى از مفسرين پاسخ داده مى شود كه گفته اند: فناء چه نعمتى هست كه آيه شريفه آن را از آلاء و نعمتهاى الهى شمرده ؟
و حاصل جواب اين است كه :
ترجمه المى زان ج : 19 ص : 169
حقيقت اين فنا انتقال از دنيا به آخرت ، و رجوع به خداى تعالى است ، همچنان در بسيارى از آيـات كـريـمـه قـرآن اين فناء به انتقال مذكور تفسير شده و فهمانده كه منظور از آن فناى مطلق و هيچ و پوچ شدن نيست .
مقصود از وجه خدا و بقاى آن ، و معناى (ذوالجلال و الاكرام )
(و يـبقى وجه ربك ) - وجه هر چيزى عبارت است از سطح بيرونى آن ، (و از آنجايى كـه خـداى تـعـالى مـنزه است از جسمانيت و داشتن حجم و سطح ، ناگزير معناى اين كلمه در مـورد خـداى تـعـالى بـعد از حذف محدوديت و نواقص امكانى عبارت مى شود از نمود خدا) و نمود خدا همان صفات كريمه او است ، بين او و خلقش واسطه اند، و بركات و فيض او به وسـيـله آن صـفـات بـر خـلقـش نـازل مـى شود، و خلايق آفرينش و تدبير مى شوند، و آن صـفـات عـبـارتـنـد از عـلم و قـدرت و شـنـوايـى و بـيـنـايـى و رحـمـت و مـغـفـرت و رزق و امـثـال ايـنها، و ما در تفسير سوره اعراف در اين كه صفات خداى تعالى واسطه هاى فيض اويند بحثى گذرانديم .
(ذوالجـلال و الاكـرام ) - در مـعـناى كلمه (جلال ) چيزى از معناى اعتلا و اظهار رفعت خـوابـيـده ، البـته رفعت و اعتلاى معنوى در نتيجه جلالت با صفاتى كه در آن بويى از دفع و منع هست سر و كار و تناسب دارد، مانند صفت علو، تعالى ، عظم ت ، كبرياء، تكبر، احاطه ، عزت ، و غلبه .
خـوب وقـتـى هـمه اين معانى در كلمه جلال خوابيده ، بايد ديد براى كلمه (اكرام ) چه بـاقـى مـى ماند؟ براى اين كلمه از ميان صفات ، آن صفاتى باقى مى ماند كه بويى از بـهاء و حسن مى دهد، بهاء و حسنى كه ديگران را واله و مجذوب مى كند، مانند صفات زير: عـلم ، قـدرت ، حـيـات ، رحـمـت ، جـود، جـمـال ، حـسـن ، و از ايـن قـبـيـل صـفـات كـه مـجـمـوع آنـهـا را صـفـات جـمـال مـى گـويـنـد، هـمـچـن ان كـه دسـتـه اول را صـفـات جـلال مى نامند، و اسماى خدايى را به اين دو قسمت تقسيم نموده ، هر يك از آنـهـا كه بويى از اعتلا و رفعت دارد صفت جلال ، و هر يك كه بويى از حسن و جاذبيت دارد صفات جمال مى نامند.
بـنـابـراين ، كلمه (ذوالجلال و الاكرام ) نامى از اسماى حسناى خدا است ، كه به مفهوم خود تمامى اسماى جلال و اسماى جمال خدا را در بر مى گيرد.
و مـسـمـاى بـه اين نام در حقيقت ذات مقدسه خدايى است ، همچ نان كه در آخر همين سوره خود خـداى تـعـالى را بـه ايـن اسـم نـامـيـده و فـرمـوده : (تـبـارك اسـم ربـك ذى الجـلال و الاكـرام )، و ليـكـن در آيـه مـورد بـحـث نـام وجـه خـدا شـده ، حـال يـا بـه خـاطـر اين بوده كه در خصوص اين جمله از معناى وصفيت افتاده ، و صفت وجه واقـع نـشده ، و بلكه مدح و ثناى رب قرار گرفته ، و تقديرش (و يبقى وجه ربك هو ذوالجـلال و الاكـرام - و تـنـهـا وجـه پـروردگـارت كـه او دراراى جلال و اكرام باقى مى ماند مى باشد،)
و يا اين كه مراد از وجه همانطور كه گفتيم صفت كريمه و اسم مقدس خداى تعالى است ، و معلوم است كه برگشت اجراى اسم بر اسم ، اجراى آن بر ذات است .
و مـعناى آيه شريفه بنابر اين منظور از وجه اسم بوده باشد، و با در نظر گرفتن اين كه بقاى اسم يعنى آن ظهورى كه اسم لفظى ، از آن حكايت مى كند فرع بقاى مسمى است چـنـيـن مـى شـود: (و پـروردگـارت - عـز اسـمـه - بـا هـمـه جـلال و اكـرامـش بـاقـى مـى مـانـد، بـدون ايـن كـه فـنـاى مـوجـودات اثرى در خود او و يا دگرگونى در جلال و اكرام او بگذارد).
و بـنـابـر ايـن كـه مـراد از وجـه خدا هر چيزى باشد كه ديگران رو به آن دارند كه قهرا مصداقش عبارت مى شود از تمامى چيرهايى كه به خدا منسوبند، و مورد نظر هر خداجويى واقع مى گردد، مانند انبيا و اولياى خدا و دين او و ثواب و قرب او و ساير چيزهايى كه از ايـن قـبـيـل بـاشـنـد مـعناى آيه چنين مى شود: (همه زمينيان فانى مى گردند، و بعد از فـنـاى دنـيـا آنـچـه نـزد او و از نـاحـيـه او اسـت ، از قـبـيـل انـواع جزا و ثواب و قرب به او باقى مى ماند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (ما عندكم ينفد و ما عنداللّه باق ).
در سابق هم در تفسير آيه شريفه (كل شى ء هالك الا وجهة )، مطالبى گفتيم كه به درد اينجا هم مى خورد.
مـــنـــظــور از سـؤ ال هـر كـه در آسـمـان و زمين است از خدا، و معناى اينكه خدا در هر روز درشاءنى است


يسئله من فى السموات و الارض كل يوم هو فى شاءن



مـنـظـور از درخـواسـت تمامى آسمانيان و زمينيان درخواست به زبان نيست ، بلكه درخواست بـه احـتـيـاج اسـت ، چـون احـتـيـاج خودش ‍ زبان است ، و معلوم كه موجودات زمين و آسمان از تـمـامـى جـهـات وجـودشـان ، مـحـتـاج خـدايـنـد، هـسـتـيـشـان بـسـتـه بـه خـدا، و مـتـمـسك به ذيـل غـنـاى وجود اويند، همچنان كه فرمود: (انتم الفقراء الى اللّه و اللّه هو الغنى ) و نـيـز در ايـن كه منظور از درخواست ، درخواست زبانى نيست ، بلكه درخواست حاجتى است ، فرموده : (و اتيكم من كل ما سالتموه ).
(كـل يـوم هـو فى شان ) - اگر كلمه (شان ) را در اينجا نكره يعنى بدون الف و لام آورد، بـراى ايـن بـود كـه تـفـرق و اخـتلاف را برساند درنتيجه معناى جمله چنين شود: خـداى تـعـالى در هـر روزى كـارى دارد، غـيـر آن كـارى كـه در روز قـبل داشت ، و غير آن كارى كه روز بعدش دارد، پس هيچ يك از كارهاى او تكرارى نيست ، و هـيچ شاءنى از شؤ ون او از هر جهت مانند شاءن ديگرش نيست ، هر چه مى كند بدون الگو و قـالب و نـمونه مى كند، بلكه به ابداع و ايجاد مى كند، و به همين جهت است كه خود را بديع ناميده ، فرموده : (بديع السموات و الارض )
البـتـه ايـن را هـم بـگـويـيـم كـه : مـنـظـور از كـلمـه (يـوم ) در جـمـله (كـل يـوم - هـر روز) احـاطـه خـداى تـعـالى در مـقـام فـعـل و تـدبـيـر اشـيـاء اسـت ، در نـتـيجه او در هر زمانى هست ولى در زمان نيست ، و در هر مكانى هست ليكن در مكان نمى گنجد، و با هر چيزى هست ليكن نزديك به چيزى نيست .
بحثى روايتى
(رواياتى در ذيلبرخى آيات گذشته )
در كـافـى مـى گـويـد: مـحـمـد بـن مـنكدر از جابر بن عبداللّه روايت كرده كه گفت : وقتى رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) سوره الرحمن را براى مردم خواند، مردم چيزى نـگـفـتند، حضرتش فرمود: پاسخ و عكس العمل جن در برابر اين سوره بهتر بود از عكس ‍ العمل شما، براى اين كه وقتى جن اين آيه را شنيد: (فباى الاء ربكما تكذبان ) گفتند: (لا و لا بشى ء من الاء ربنا نكذب - نه ، به هيچ يك از آلاى پروردگارمان تكذيب نمى كنيم ).
مؤ لف : اين معنا در الدر المنثور هم از عده اى از اصحاب حديث و صاحبان جوامع اخبار روايت شـده ، و صـاحـب الدر المـنـثـور نـقـل آن را از پـسـر عـمـر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نقلى صحيح دانسته .
و در عـيـون بـه سـنـد خـود از حـضـرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: مردى شـامى در ضمن سوالاتى كه از على (عليه السلام ) كرد پرسيد: نام پدر بزرگ طايفه جن چيست ؟ فرمود:
شومان و اين شخص همان كسى است كه خداى تعالى او را از آتشى خالص بيافريد.
و در احـتـجـاج از عـلى (عـليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: و اما اين كه فـرمـوده : (رب المـشرقين و رب المغربين ) منظور از آن مشرق زمستان عليحده ، و مشرق تابستان عليحده است ، آيا اين (مطلب ) را از دورى و نزديكى خورشيد نمى شناسى ؟
مؤ لف : اين معنا را قمى هم در تفسير خود آورده ، و ليكن سند آن را ذكر نكرده ، و نام على (عليه السلام ) را نبرده ، بلكه فرموده : از آن جناب .
دو دريـا عـلى و فـاطـمـه عـليـه السـلام و لؤ لؤ و مـرجان حسن و حسين عليه السلام اند
و در الدر المـنثور است كه : ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه (مرج البـحـريـن يلتقيان ) گفته : منظور از دو دريا على و فاطمه است ، و منظور از برزخ و حـائل ميان آن دو رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، و در تفسير آيه (يخرج منهما اللولو و المرجان ) گفته است : منظور از لولو و مرجان حسن و حسين است .
مـؤ لف : نـظير اين حديث را الدر المنثور از ابن مردويه از انس بن مالك و نيز صاحب مجمع البـيـان از سلمان فارسى و سعيد بن جبير و سفيان ثورى روايت كرده اند، چيزى كه هست بـايـد دانـسـت كـه ايـن تـفـسـيـر، تـفسير به باطن است نه اين كه بخواهد بفرمايد: معناى بحرين و برزخ و لولو و مرجان است .
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (كـل مـن عـليـهـا فـان ) آمـده كـه امـام در بـيـان جـمـله (كـل مـن عـليـهـا فان ) فرموده :هر كس كه بر روى زمين قرار دارد، و در معناى جمله (و يـبـقى وجه ربك ) فرموده : منظور از وجه پروردگار دين او است ، و امام على بن الحسين فرموده : وجه خدا كه مردم رو به سوى آن مى آيند ماييم .
و در مـنـاقب ابن شهر اشوب در ذيل آيه (و يبقى وجه ربك ) آمده كه : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: وجه اللّه ماييم .
مؤ لف : و در معناى اين دو روايت رواياتى ديگر نيز هست ، و ما در سابق بيانى داشتيم كه تفسير وجه اللّه ، به دين و امام را توجيه مى كند.
و در كـافـى در خـطـبـه اى كـه از عـلى (عـليـه السـلام ) نـقـل كـرده آمـده كـه فـرمـود: (الحـمـد لله الذى لا يـمـوت و لا يـنـقـضـى عـجـائبـه لانـه كل يوم هو فى شاءن من احداث بديع لم يكن ).
و در تـفـسـير قمى در ذيل همين آيه آمده كه امام فرمود: يعنى زنده مى كند و مى ميراند زياد مى كند و كمى و نقصان مى آورد.
و در مـجـمـع البـيان از ابو درداء از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روايت آورده كـه در ذيـل جـمـله (كـل يـوم هو فى شان ) فرمود: يك شاءن او اين است كه گناهانى را بـيـامـرزد، يـكـى ديـگر اين كه در اندوه و گرفتارى ها فرج و گشايش دهد، يكى اين كه مردمى را بلند كند، مردمى ديگر را از بالا به پايين آورد.
مـؤ لف : ايـن روايـت را الدر المـنـثـور هـم از آن جـنـاب نقل كرده ، و در معناى آن حديثى از ابن عمر از آن جناب به اين عبارت آورده فرمود: گناهى را بيامرزد و اندوهى را برطرف سازد.
آيات 78 - 31 سوره الرحمن


سنفرغ لكم اية الثقلان (31) فباى الاء ربكما تكذبان (32) يا معشر الجن و الانس ان اسـتطعتم ان تنفذوا من اقطار السموت و الارض ‍ فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان (33) فباى الاء ربـكـمـا تكذبان (34) يرسل عليكما شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران (35) فباى الاء ربـكـمـا تـكذبان (36) فاذا انشقت السماء فكانت وردة كالدهان (37) فباى الاء ربكما تـكـذبـان (38) فـيـومـئذ لا يسل عن ذنبه انس ولا جان (39) فباى الاء ربكما تكذبان (40) يـعـرف المـجـرمـون بـسـيمهم فيوخذ بالنوصى و الاقدام (41) فباى الاء ربكما تكذبان (42) هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون (43) يطوفون بينها و بين حميم ان (44) فباى الاء ربـكما تكذبان (45) و لمن خاف مقام ربه جنتان (46) فباى الاء ربكما تكذبان (47) ذواتـا افـنـان (48) فـباى الاء ربكما تكذبان (49) فيهما عينان تجريان (50) فباى الاء ربكما تكذبان (51) فيهما من كل فاكهة زوجان (52) فباى الاء ربكما تكذبان (53) متكين عـلى فـرش بـطـائنـهـا من استبرق و جنى الجنتين دان (54) فباى الاء ربكما تكذبان (55) فيهن قاصرت الطرف لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان (56) فباى الاء ربكما تكذبان (57) كـانـهـن اليـاقـوت و المـرجـان (58) فـبـاى الاء ربـكـمـا تـكـذبـان (59) هـل جـزاء الاحـسـان الا الاحـسان (60) فباى الاء ربكما تكذبان (61) و من دونهما جنتان (62) فـباى الاء ربكما تكذبان (63) مدهامتان (64) فباى الاء ربكما تكذبان (65) فيهما عينان نـضـاخـتـان (66) فـبـاى الاء ربـكـمـا تـكـذبـان (67) فـيـهـمـا فـاكـهـة و نـخل و رمان (68) فباى الاء ربكما تكذبان (69) فيهن خيرت حسان (70) فباى الاء ربكما تـكـذبان (71) حور مقصورت فى الخيام (72) فباى الاء ربكما تكذبان (73) لم يطمثهن انـس قـبـلهم و لا جان (74) فباى الاء ربكما تكذبان (75) متكين على رفرف خضر و عبقرى حـسـان (76) فـبـاى الاء ربـكـمـا تـكـذبـان (77) تـبـارك اسـم ربـك ذى الجلال و الاكرام (78).



ترجمه آيات
به زودى اى جن و انس به حسابتان خواهيم رسيد (31).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (32).
اى گـروه جـن و انـس اگـر مـى تـوانـيـد از كـرانـه هـاى آسـمـان و زمـين راه فرارى يافته بـگـريـزيد اين كار را بكنيد، ليكن از حساب ما و عذاب ما گريزى نداريد، مگر با حجت و عذر موجه (33).
پس ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگار خود را تكذيب مى كنيد؟ (34). آتشى بدون دود و آتـشـى ديـگـر بـا دود بـر شـما مسلط مى كند، و ديگر نمى توانيد يكديگر را يارى كنيد (35).
پس كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (36).
پس روزى كه آسمان شكافته شود، آن وقت مانند روغن مذاب سرخ مى گردد (37).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (38).
در آن روزنه ز انس و گناهش سوال مى شود و نه از جن (39).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (40).
مجرمين از چهره شان شناخته مى شوند، و موى سر و پاهايشان را مى گيرند و در آتش مى افكنند (41).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (42).
اين همان جهنمى است كه مجرمين تكذيبش مى كردند (43).
بين آن و بين آبى در نهايت جوش ، آمد و شد دارند (44).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (45).
و آن كسى كه از مقام پروردگارش بيمناك است دو بهشت دارد (46).
ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد (47).
بهشت هايى كه انواع ميوه ها دارند (48).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (49).
در آن دو بهشت دو چشمه جارى است (50).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (51).
در آن دو از هر ميوه دو صنف شناخته و ناشناخته هست (52).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (53).
در حـالى كه بر فرشهايى تكيه كرده اند كه آسترش از ابريشم است و ميوه هاى رسيده آن دو باغ در دست رس است (54).
ديگر كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (55).
در آنـهـا هـمـسـرانـى هست كه چشم به غير از شوهران نيفكنده نه انسى قبلا با آنان تماس گرفته و نه جنى (56).
ديگر كداميك از نعمتهاى پر وردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (57).
آنها همچون ياقوت و مرجانند (58).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (59).
آرى مگر جزاى احسان جز احسان مى تواند باشد؟ (60).
ديگر كداميك از نعمت هاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (61).
قبل از آن دو بهشت ، دو بهشت ديگر دارند (62).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (63).
بهشت ها كه از شدت سبزى ميل به سياهى دارند (64).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (65).
در آن دو نيز دو چشمه چون فواره هست (66).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (67).
در آن دو ميوه و نخل و انار است (68).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (69).
درآنها همسرانى خوش صورت و نيكو سيرت است (70).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (71).
سياه چشمانى كه هرگز از خيمه ها بيرون نمى شوند (72).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (73).
زنانى كه قبلا نه انسانى با آنها تماس گرفته و نه جنى (74).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (75).
در حـالى كه بر بالش هاى سبز رنگ ابريشمين تكيه كرده اند كه بهترين بافت را دارد و بسيار زيبا است (76).
ديگر كداميك از نعمتهاى پروردگارتان را تكذيب مى كنيد؟ (77).
چـه پـر بـركـت اسـت نـام رحـمـان خـدا كـه پـروردگـار تـو و داراى صـفـات جلال و جمال است (78).
بيان آيات
ايـن آيـات فصل دوم از آيات سوره است ، كه نشاءه دوم جن و انس را توصيف مى كند، نشاءه اى كـه بـه سـوى خـدا بـر مـى گـردنـد و بـه جـزاى اعمال خود مى رسند و آلاء و نعمتهايى را كه خدا در آن نشاءه به ايشان ارزانى مى دارد بر مـى شـمـارد، هـمـچـنـان كـه در فـصـل گـذشـتـه نـشـاءه اول را توصيف مى كرد، آلاى خدا در آن نشاءه را بر مى شمرد.
مـــعـــنـاى جـمـله (سـنـفرغ لكم ايها الثقلان ) و عدم منافات آن با (لا يشغله شاءن عنشاءن )


سنفرغ لكم ايه الثقلان



وقـتـى مـى گـويـنـد: فـلانـى بـراى فـلان كـار فـارغ شـد مـى فـهـمـانـد كـه قـبـلا مشغول كارى ديگر بوده ، آن را به خاطر اين كار رها كرده ، چون اين كار را مهمتر دانسته .
و بـنـابـر ايـن ، مـعـنـاى جـمله (سنفرغ لكم ) اين مى شود كه ما به زودى بساط نشاءه اول خـلقـت را در هـم مـى پـيـچـيـم ، و بـه كـار شـمـا مـشـغـول مـى شـويـم . آنـگـاه آيـات بـعـدى بـيـان مـى كـنـد كـه مـنـظـور از مـشـغـول شـدن خـدا بـه كـار جن و انس اين است كه ايشان را مبعوث نموده ، و به حسابشان رسيدگى نموده ، و بر طبق اعمالشان جز ايشان مى دهد، خير باشد خير و شر باشد شر، پـس فـراغ بـراى جـن و تـعـبـيـرى اسـت اسـتـعـاره بـه كـنـايـه از تبدل نشاءه دنيا به نشاءه آخرت .
مـمـكـن اسـت در ايـنـجا اين شبهه به ذهن خواننده عزيز برسد كه اگر منظور از فراغ چنين مـعـنـايـى بـاشد، آيه شريفه با آيه اى ديگر كه مى فرمايد: (هيچ كارى خدا را از كار ديگر باز نمى دارد) منافات خواهد داشت ، ولى شبهه وارد نيست ، براى اين فراغ مذكور تنها ناظر به تبدل نشاءه است ، و اما آن دليل كه مى فرمايد: (لا يشغله شاءن عن شاءن - هيچ كارى او را از كارهاى خدا باز نمى دارد
نـاظـر اسـت به اين كه قدرت خداى تعالى مطلق و وسيع است ، و اين دو مطلب ربطى به هم ندارد، تا منافات داشته با شد.
و هـمـچـنـيـن هـيـچ مـنـافـاتـى مـيـان جـمـله (كـل يـوم هـو فـى شـاءن ) بـا دليل مذكور كه مى گفت : هيچ كارى او را از كار ديگر باز نمى دارد وجود ندارد.
و مـنظور از (ثقلان ) جن واست ، و ضمير جمع در كلمه (لكم ) و كلمه (استطعتم ) و غـيـر ايـن دو كـلمـه به همان ثقلان بر مى گردد، با اين كه كلمه مزبور تثنيه است ، و على القاعده بايد ضمير تثنيه به آن برگردد، و بفرمايد: (لكما) و (استطعتما)، و اگـر ضـمـيـر جمع برگردانده ، بدين جهت است كه هر چند جن و انس دو طايفه از خلقند، ليكن افراد اين دو طايفه بسيارند.
معناى اينكه خطاب به جن و انس فرمود نمى توانيد بگريزيد جز به سلطان


يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوا...)



خـطـاب بـه گروه جن و انس در اين آيه شريفه به طورى كه از سياق استفاده مى شود از خطابهاى روز قيامت است ، و خطابى است تعجيزى ، يعنى مى خواهد بفرمايد: روز قيامت هيچ كارى نمى توانيد بكنيد.
و مـراد از استطاعت ، قدرت ، و مراد از نفوذ از اقطار، فرار از كرانه هاى محشر است ، چون كـلمه اقطار جمع قطر است كه به معناى ناحيه است و معناى آيه اين است كه : اى گروه جن و انـس - در ضمن بايد دانست اين كه جن را جلوتر از انس آورد، براى اين بود كه طايفه جـن در حـركـات سـريـع تـوانـاتـر از انـسـان - اگـر تـوانـسـتيد از حساب و كتاب قيامت بـگـريزيد، اين شما و اين نواحى آسمان ها و زمين ، ولى به هر طرف بگريزيد بالاخره به ملك خدا گريخته ايد، و شما نمى توانيد از ملك خدا درآييد، و از مواخذه او رها شويد.
(لا تنفذون الا بسلطان ) - يعنى قادر بر نفوذ نخواهيد بود، مگر با نوعى سلطه كه شـما فاقد آن هستيد. و منظور از سلطان ، قدرت وجودى است ، و سلطان به معناى برهان و يا مطلق حجت است ، و سلطان به معناى ملك نيز هست .
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از نفوذى كه در اين آيه نفى شده نفوذ علمى در آسمان ها و زمـيـن ، و دسـت يابى به اقطار آن دو است (و نتيجه گرفته اند آيه شريفه پيشگويى از ايـن آينده است كه روزى بشر قدرت نفوذ علمى پيدا مى كند، و به اقطار آسمان ها دست مى يابد)
ليـكـن هـمـانـطـور كـه ملاحظه فرموديد: سياق آيه با اين معنا سازگار نيست (چون در اين آيـات گـفـتـگـو دربـاره قـيـامـت است ، و در وسط چنين گفتگويى ناگهان به مساءله اى از مسائل دنيا پرداختن درست به نظر نمى رسد).


يرسل عليكما شواظ من نار ونحاس فلا تنتصران



كلمه (شواظ) طورى كه راغب گفته به معناى شعله بى دود آتش است . مجمع البيان هم آن را بـه شـعـله سـبـز رنـگى معنا كرده كه از آتش برمى خيزد، واين معنا نزديك به همان معنايى است كه راغب كرده ، و كلمه (نحاس ) به معناى دود است ، و راغب آن را به شعله بـى دود مـعـنـا كـرده ، مـى فـرمـايـد: آتـشـى سـبـز رنـگ و بـدون دود، و يـا بـه شكل دود بر شما مسلط مى كند، و آن وقت ديگر نخواهيد توانست يكديگر را يارى كنيد.
(فـلا تـنـتـصـران ) - اين كلمه از باب افتعال است ، كه وقتى تثنيه و دو طرفى مى شود معناى باب تفاعل تناصر را مى دهد، كه اصلا براين بنا شده ، كه عملى طرفينى را تـفـهـيـم كـنـد، پـس جمله (لا تنتصران ) معناى (لا تتناصران ) را مى دهد، يعنى نمى تـوانـيد يكديگر را نصرت دهيد، و بلا را از يكديگر برطرف نموده ، در نتيجه همگى از رنج آن رهايى يابيد، براى اين كه آن روز همه اسباب از كار مى افتند، و هيچ حافظى از امر خدا وجود ندارد.


فاذا انشقت السماء فكانت وردة كالدهان



يعنى ناگهان آسمان شكافته مى شود، و چون چرمى سرخ رنگ قرمز مى شود.
آيـــه (فـــيـــومــئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان ) سرعت حساب را افاده مى كند و با آيه(وقفوهم انهم مسؤ ولون ) و امثال آن منافات ندارد


فيومئذ لايسئل عن ذنبه انس ولاجان



از ايـن آيـه تـا بـه آخـر سـوره وضـع حـسـاب و جـزا و حـال مـجـرمـيـن و مـتـقـيـن را كـه در دنـيـا از مـقـام پـروردگـار خـود پـروا داشـتـنـد و نـيـز مال كار آنان را بيان مى كند.
سـپـس آيـه شـريـفـه سرعت حساب را بيان مى كند، (و مى فرمايد: حساب رسى او اين قدر سـريـع اسـت كـه از هـيـچ جـن و انـسـى نـمى پرسند چه گناهى كرده اى ) و در جاى ديگر صريحا فرموده : (و اللّه سريع الحساب ) و مراد از كلمه (يومئذ) روز قيامت است .
و سـوالى كـه در آيـه نـفـى شـده و فـرمـوده : از كـسـى سـوال نـمـى شود سوال به طور معمول و مالوف در بين خود ما انسانها است ، چنين سوالى را نفى كرده ، پس اين آيه منافاتى با آيه
(و قـفـوهـم انـهم مسئولون ) و آيه (فو ربك لنسئلنهم اجمعين ) ندارد، براى اين كه روز قـيـامـت مـواقـف مـخـتـلفـى دارد، در بعضى از آن مواقف مردم باز خواست مى شوند، و در بـعـضـى ديـگـر مـهـر بـر دهـانـهـايشان زده مى شود، و در عوض اعضاى بدنشان سخن مى گويد، و در بعضى مواقف ديگر از سيماشان شناخته مى شوند.


يعرف المجرمون بسيماهم فيوخذ بالنواصى و الاقدام



ايـن آيـه در مقام پاسخ از پرسشى تقديرى است ، گويا كسى مى پرسد: خوب وقتى از گـنـاهـشـان پـرسـش نمى شوند پس از كجا معلوم مى شود گنهكارند؟ در پاسخ فرموده : (مـجـرمـيـن از سيمايشان شناخته مى شوند...)، و به همين خاطر جمله مورد بحث را با واو عـاطـفـه عـطـف بـه مـا قـبـل نـكـرد، و نـفـرمـود: (در آن روز كـسـى از جـن و انـس از گـنـاهش سـوال نـمـى شـود، و مـجـرمـيـن از سـيـمـايشان شناخته مى شوند) بلكه بدون واو عاطفه فـرمـود: (مـجـرمين ...) تا بفهماند اين جمله پاسخ از سوالى است كه در كلام نيامده ، و منظور از سيما نشانه اى است كه از چهره مجرمين نمودار است .
(فـيـوخـذ بـالنـواصـى و الاقـدام ) - ايـن جـمله به خاطر اين كه حرف (فاء) بر سـرش در آمـده ، فـرع و نتيجه شناسايى مذكور است ، و كلمه (نواصى ) جمع ناصيه اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى مـوى جـلو سـر اسـت ، و كـلمـه (اقـدام ) جـمـع قـدم اسـت ، و جـمله (بـالنـواصـى ) نـائب فاعل جمله (يوخذ) است ، معناى تحت اللفظى آن (موى جلو سرها گرفته مى شود است ).
و مـعـنـاى آيـه ايـن است كه : احدى از گناهش پرسش نمى شود - مجرمين با علامتى كه در چـهرهاشان نمودار مى گردد شناخته مى شوند، در نتيجه موى جلو سرشان و پاهايشان را مى گيرند و در آتش مى اندازند.


هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون يطوفون بينها و بين حميم ان



ايـن دو آيـه حـكـايـت گـفـتارى است در آن روز به مجرمين گفته مى شود، چيزى كه هست جمله (يـقـال - گـفـتـه مـى شـود) از ابـتـداى آن حـذف شـده ، و تـقـديـر كـلام (يـقـال هـذه جـهـنـم التـى ...) است ، يعنى آن روز به مجرمين گفته مى شود: اين است آن جهنمى مجرمين تكذيبش مى كردند.
مـرحـوم طـبـرسـى در مـجـمـع البـيـان گـفـتـه : مـمـكـن اسـت خـطـاب در ايـن جـمـله بـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) باشد،
بـعـد از آنـكـه خـبـر داد كـه مـجـرمـيـن بـه زودى بـاز خـواسـت مى شوند، و موى پيشانى و پـاهـايـشـان را گـرفـتـه در آتـش مـى انـدازنـد، در ايـن آيـه روى سـخـن رسـول گـرامـى خود كرده فرموده باشد، اين آن جهنمى كه مجرمين از قوم تو آن را تكذيب مـى كردند، و به زودى وارد آن خواهند شد، و بايد كه سرنوشت آنان در نظرت بى اهميت باشد.
و كـلمـه (حـميم ) به معناى آب داغ است ، و كلمه (ان ) كه اصلش (انى ) است به معناى داغى است كه داغيش به نهايت رسيده باشد. و بقيه الفاظ آيه روشن است (و معنايش اين است كه : اين است آن جهنمى كه مجرمين آن را دروغ مى شمردند، اينك بين اين آتش و بين آبى به نهايت داغ مى آيند و مى روند).
مراد از مقام پروردگار در آيه : (و لمن خاف مقام ربه جنتان )


و لمن خاف مقام ربه جنتان



از ايـن آيـه بـه بـيـان اوصـاف و احـوال سـعداى از جن و انس شروع نموده ، موضوع بحث كـسـانـى را قـرار مى دهد كه از مقام پروردگارشان پروا داشتند، و كلمه (مقام ) مصدر مـيـمـى و بـه مـعـناى قيام است ، كه به فاعل خودش يعنى كلمه (رب ) اضافه شده ، و مراد از قيام خداى تعالى عليه وى ،است : كه خداوند در هنگامى كه بنده اش عملى انجام مى دهـد بـالاى سـرش ايـسـتـاده و ناظر عمل او است ، اما نه ايستادن يك كارفرما و سركارگر بالاى سركارگر، بلكه معناى قيام خدا احاطه و علم خداست به آنچه بنده مى كند، و ضبط عـمل بنده و جزا دادن به وى است ، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت ...).
مـمـكـن اسـت كـلمـه (مـقـام ) را اسـم مـكـان و بـه مـعـنـاى مـحـل قـيـام بـگـيريم ، و اضافه شدن آن بر كلمه (رب ) را لاميه بدانيم ، كه معنايش ‍ (مـقـام بـراى خدا) مى شود،و بگوييم منظور از مقامى كه براى رب است مقامى كه خداى تـعـالى نـسـبـت به بن ده اش دارد، و آن مقام اين است كه خدا رب او است ، كسى است كه امر بنده را تدبير مى كند، و يكى از تدابير او اينكه وى را به زبان رسولانش سوى ايمان و عـمـل صـالح دعوت مى كند، و چنين قضا رانده كه او را بر طبق عملش جزا دهد، خير باشد خـيـر و شـر باشد شر. علاوه بر اين خداى تعالى محيط به او و با او است ، و آن چه وى مى گويد او مى شنود، و آنچه وى انجام مى دهد او مى بيند،
و او لطيف و با خبر است .
اشـاره به اقسام و مراحل خوف از مقام پروردگار و بيان اينكه مقصود از خائنان در آيه :(و لمن خاف ...) مخلصين است
و امـا ايـن كـه خوف از مقام پروردگار چيست ؟ بايد بگوييم : خوف هم مانند عبادت مراحلى دارد، بـعـضى ها از عقاب خدا مى ترسند، و از ترس عذاب او كفر نمى ورزند و گناه نمى كنند، قهرا لازمه چنين خوفى اين است كه عبادت صاحبش عبادت كسى باشد كه از عذاب خدا مـى تـرسد، عبادت مى كند تا گرفتار عذاب او نگردد، در نتيجه عبادتش محضا براى خدا نباشد، وقسم عبادت عبادت بردگان است كه موالى خود را از ترس سياست و شكنجه اطاعت مى كنند، همچنان كه بعضى ديگر او را به طمع ثواب و پاداشش بندگى مى كنند، عبادت مـى كـنـنـد تا به رسيدن به آنچه دلخواهشان است رستگار گردند، اينان هم عبادت خدا را محضا لله انجام نمى دهند، عبادتشان يك قسم تجارت است ، همچنان كه در رواياتى هم آمده ، و بعضى از آنها در سابق نقل شد.
و خـوف در جـمـله (و لمـن خـاف مـقـام ربـه ) ظهور در هيچ يك از اين دو قسم خوف ، يعنى خوف از عذاب و خوف از فوت لذتهاى نفسانى در بهشت ندارد، چون اين دو نوع خوف غير از خوف از قيام و آگاهى خدا نسبت به اعمال بندگان است ، و نيز غير از خوف از مقامى است كـه خـداى تـعـالى نـسـبـت بـه بـنـده اش دارد، چـون خـوف از آگـهـى خـدا و نـيز خوف مقام پروردگار تاثر خاصى است كه براى بنده بدانكه بنده است ، در برابر ساحت عظمت و كبريائى مولايش حقير و ذليل است دست مى دهد، و باعث مى شود آثارى از مذلت و خوارى و اندكاك در قبال عزت و جبروت مطلقه خداى تعالى از او ظهور كند.
و عبادت خداى تعالى از ترس او - البته ترس به اين معنا - عبارت است از خضوع در بـرابـر او بـديـن جـهـت كه او الله است ، ذو الجلال و الاكرام است ، نه بدين جهت كه جهنم دارد، و نـه بدين جهت كه بهشت دارد، وقتى عبادت به اين انگيزه انجام شود خالصا لوجه اللّه صورت مى گيرد.
و اين معناى از خوف ، همان خوفى است كه خداى تعالى ملائكه مكرمين خود را بدان ستوده ، وگرنه اگر خوف منحصر در خوف از عذاب و ترك ثواب مى بود، با در نظر داشتن اين كـه مـلائكه معصوم و ايمن از عذاب مخالفت و تبعات معصيتند نبايد آنان را به داشتن خوف بستايد، ولى مى بينيم ستوده و فرموده : (يخافون ربهم من فوقهم ).
پـس از آنـچـه گذشت روشن گرديد آن كسانى از جن و انس كه جمله (و لمن خاف )اشاره به ايشان است ،
عـبـارتـنـد از اهـل اخـلاص ، آنـهـايـى كـه خـاضـع در بـرابـر جلال خداى تعالى هستند، و او را بدين جهت عبادت مى كنند كه او اللّه (عز اسمه ) است ، نه بدين جهت كه جهنم دارد، و نه به طمع بهشت و ثوابى كه مى دهد، و بعيد نيست اين طايفه هـمـان كـسـانـى بـاشند كه در سوره بعدى بعد از آنكه مردم را سه دسته مى كند، درباره دسته سوم مى فرمايد: (و السابقون السابقون اولئك المقربون ).
اقوال مختلف درباره اينكه خائف از مقام رب دو بهشت دارد
و امـا ايـنكه فرموده : اين خائفان دو بهشت دارند، مفسرين در معنايش حرفها زده اند: بعضى گـفـتـه انـد: يـك بـهـشت منزل شخصى او است ، كه دوستان ش در آنجا زيارتش مى كنند، و يـكـى هـم مـنـزل خـدمـتكاران و همسران او(به عبارت ساده تر منظور از دو بهشت بيرونى و اندرونى است ).
بـعضى ديگر گفته اند: منظور از دو بهشت باغى است كه بيرون قصر دارد، و باغى كه داخـل قـصـرش دارد (بـاز نـظـيـر تـوانـگـران دنـيـا كـه يـك بـاغـچـه در مـنـزل دارنـد، و در آن گـلكارى مى كنند، و باغى در بيرون شهر و در ييلاق دارند، كه در آنجا انواع ميوه ها و چمن زارها درست مى كنند).
بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه : در آخرت دو بهشت جداى از هم دارد، تا هرگاه از ايـن بـهـشـت خـسـتـه شـد بـه آن بـهـشـت ديـگـر رود، تـا لذتـش بـه حـد كمال برسد.
بعضى ديگر گفته اند: يك بهشت در برابر عقايد حقه اش به او مى دهند، و بهشتى ديگر در برابر اعمال صالحى كه كرده .
بـعـضى ديگر گفته اند: يك بهشت در برابر اعمال صالحه و اطاعتهايى كه كرده ، و يك بهشت ديگر در برابر ترك گناهانى كه مى توانسته است مرتكب شود.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: يـك بـهـشـت جـسـمـانـى اسـت و يـكـى روحـانـى ، واقـوال به طورى كه ملاحظه مى فرماييد اقوالى است كه هيچ دليلى در آيه مورد بحث و يا در سراسر قرآن كريم بر آنها وجود ندارد، (و در حقيقت از مقايسه آخرت با وضع دنيا ناشى شده است ).
بعضى هم گفته اند: يك بهشت را به خاطر استحقاقى كه دارد به او مى دهند، و يك بهشت ديـگـر را فـقـط بـه عنوان تفضل ارزانيش ‍ مى دارد. در بين همه اقوالى كه ملاحظه كرديد مـمـكـن اسـت بـگـويـيم اين قول بهتر است ، چون آيه شريفه (لهم ما يشاون فيها و لدينا مزيد)
هم اشعارى بدان دارد، البته آنطور كه ما تفسيرش كرديم اين اشعار را دارد.
وصف آن دو بهشت


ذواتا افنان



كـلمـه (ذواتـا) تـثـنـيـه ذات (داراى ) اسـت ، و در خـصـوص كـلمـه (افـنـان ) دو احـتمال هست يكى اين كه جمع فن باشد كه معناى نوع را مى دهد، و معناى جمله اين است كه : آن دو به شت داراى انواعى از ميوه ها و ساير لذاتند. و يكى ديگر اين كه جمع (فنن ) يعنى شاخه تر و نرم باشد، كه درصورت معناى جمله اين مى شود كه : آن دو بهشت داراى درختانى نرم هستند.


فيهما عينان تجريان



در اين جمله كلمه (عينان ) نكره و بدون الف و لام و بدون توضيح آمده ، تا دلالت كند بر عظمت امر آن دو چشمه كه در آن دو بهشت است .


فيهما من كل فاكهة زوجان



يعنى در آن دو بهشت از هر ميوه اى دو زوج هست ، و منظور از دو زوج دو صنف است .
و بعضى از مفسرين درباره اين دو صنف ميوه گفته اند: يك صنف از آن ميوه هايى است كه آن را مـى شـنـاسـنـد، چـون آنـهـا را در دنـيـا ديـده بـودنـد، و صـنف ديگرى هست كه آن را نمى شناسند، چون در دنيا نبوده و نديده بودند. بعضى ديگر وجوهى ديگر گفته اند ولى در خود آيه شريفه هيچ دليلى بر هيچ يك از آن وجوه نيست .


متكئين على فرش بطائنها من استبرق ...



كلمه (فرش ) - به ضمه فاء و راء - جمع فراش است ، و كلمه (بطائن ) جمع بـطـانـه اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى بـاطـن و جـوف هـر چـيـز اسـت ، در مـقـابل آن ظهائر كه جمع ظهاره است به معناى ظاهر و سطح بيرونى آن است . (و لذا آستر جـامـه را بـطـانه و رويه آن را ظهاره مى گويند)، و كلمه (استبرق ) به معناى پارچه ابريشمين درشت باف است .
در مجمع البيان مى گويد: اگر در آيه شريفه بطانه يعنى آستر فراش را نام برد، و از ظهاره يعنى رويه آن نا مى نبرد، براى اين بود كه معمولا آستر جامه و فراش پست تر است از رويه آن ، و وقتى فراشى آسترش از ابريشم باشد هر كسى مى فهمد كه رويه آن گران بهاتر و
مـافـوق اسـتـبـرق اسـت (مـثـلا حـريـر است يعنى جامه اى ابريشمين ريز بافت ). (و جنى الجـنـتـيـن دان ) - كلمه (جنى ) به معناى ميوه رسيده اى كه وقت چيدنش شده باشد، و كـلمـه (دان ) (كـه در اصـل دانـى بـوده ) اسـم فـاعـل از مـصـدر (دنـو) - بـا ضـمـه دال و نـون و تشديد واو - است ، كه به معناى نـزديـكى است ، پس دانى نزديك ، و معناى جمله اين است كه ميوه هاى چيدنى درختان بهشتى نزديك و در دسترس است .
وصف حوريان بهشتى


فيهن قاصرات الطرف ...



ضمير جمع مونث به فراشها بر مى گردد، و معنايش اين است كه : در آن بسترها همسرانى چـنـين و چنان هستند. بعضى هم احتمال داده اند ضمير مذكور به جنان يعنى جنت ها برگردد، هـر چـنـد كـلمه جنان قبلا در سخن نيامده بود، ولى وقتى براى هر يك از اولياى خدا دو تا جنت باشد، قهرا در آخرت جنت هاى بسيارى خواهد بود، پس به اين قرينه مى شود ضمير جمع به آن برگردانيد، و كلمه (طرف ) به معناى كاسه چشم است ، و مراد از كوتاهى طـرف ايـن اسـت كـه : هـمـسـران بهشتى به شوهران خود اكتفاء مى كنند، و چشم داشتى به ديگران ندارند.
(لم يـطـمـثـهـن انـس قـبـلهـم و لا جـان ) - كـلمـه (طـمـث ) كـه فـعـل (لم يـطـمـث ) از آن مـشـتـق شـده ، بـه مـعـنـاى ازاله بـكـارت و نـكاحى است كه با خونريزى همراه باشد.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : حـوريـان بـهـشـتـى دسـت نـخـورده انـد، و قبل از همسران هيچ جن و انسى ازاله بكارت از ايشان نكرده .


كانهن الياقوت و المرجان



همسران نامبرده در صفاى رنگ و بهاء و تلالو چون ياقوت و مرجانند، (لبها چون ياقوت و چهره چون مرجان ).


هل جزاء الاحسان الا الاحسان



ايـن اسـتـفهام انكارى است ، و مى خواهد احسانى را كه خدا با دادن دو بهشت به اولياى خود كـرده بـود و نـعـمـت هـاى گـونـاگـونـى كـه در آن بـهـشـت هـا قـرار داده بـود تـعـليـل كـنـد، و بـفـرمـايـد عـلت ايـن احـسـان هـا آن بـود ايـشـان نـيـز اهل احسان بودند، يعنى با ترس از مقام پروردگارشان هر چه مى كردند احسان بود.
البـتـه ازايـن آيـه شريفه تنها اين مقدار استفاده مى شود كه احسان بنده بدون تلافى و جـبـران نـيـسـت ، خداوند پاداش آن را به احسانى نظير آن مى دهد. و اما نكته ديگرى كه از آيـات ديـگـر استفاده مى شود كه احسان خدا بيش از احسان بنده است ، و اضافه بر جزاى اعـمـال او اسـت ، در ايـن آيـات مـتعرضش نشده ، مگر اين كه بگوييم : احسان از ناحيه خداى تـعـالى وقـتى تمام مى شود بيشتر از احسانى باشد كه محسنين و نيكوكاران در راه او مى كنند، پس جمله (الا الاحسان ) دلالت بر اين زيادتى هم دارد.
مراد از (و من دونهما جنتان )


و من دونهما جنتان



ضـمـيـر تـثـنيه به دو جنتى بر مى گردد كه در آيات گذشته توصيف شد، و معناى جمله (مـن دونـهـما) اين است كه : دو بهشت ديگر نيز هست كه هر چند محتوى و نعمتهايى كه در آنـهـا اسـت شـبـيـه دو بـهـشـت اول اسـت ، ولى از نـظـر درجـه فـضـل و شـرف پـايـيـن تـر از آن دو است ، در سابق هم گفتيم كه : آن دو بهشت مخصوص اهـل اخـلاص است ، كه ترسشان از عذاب خدا و از فوت ثوابهاى او نيست ، بلكه از مقام او اسـت ، پـس ايـن دو بـهـشـت مـخصوص مؤ منينى است كه درجه ايمان شان پايين تر از درجه ايمان اهل اخلاص است ، مؤ منينى كه خداى سبحان را به اين عبادت مى كنند كه از آتش او مى ترسند، و يا به ثواب و بهشت او طمع دارند، و اين دسته از مؤ منين همان اصحاب يمين در سو ره واقعه اند.
بـعـضـى از مـفـسـريـن جـمـله (مـن دونـهـمـا) را بـه نـزديـكـى دو بـهـشـت اول مـعـنـا كـرده انـد، و اگـر چنين باشد از سياق استفاده مى شود كه اين دو بهشت هم از آن صـاحـبـان دو بـهـشـت اول اسـت . بـلكـه بـعـضـى ادعـا كـرده انـد كـه ايـن دو بـهـشـت افـضـل و بـهتر از دو بهشت سابقند، و صفاتى كه در آن دو بود به درجه عالى ترى در اين دو بهشت هست .
ليـكـن خـوانـنـده عـزيـز اگـر در بـيـان سـابـق مـا كـه در ذيـل آيـه (و لمـن خاف مقام ربه جنتان ) داشتيم دقت فرمايد، و نيز آيات سوره واقعه را در نـظـر بـگـيـرد، كـه اهـل بـهـشـت را دو صـنـف مـى كـنـد، يـكـى مـقـربـيـن كـه اهل اخلاصند، و يكى هم اصحاب يمين ، آن وقت متوجه مى شود كه وجه قبلى قوى تر است .


مدهامتان



كلمه (ادهيمام ) كه مصدر باب افعيلال است ، از ثلاثى مجرد (دهمة ) گرفته شده ، و دهـمـة بـه مـعـنـاى سـبـز پـر رنـگ اسـت ، بـه طـورى كـه از شـدت سـبـزى رنـگـش متمايل به سياهى شده باشد
(و شايد در فارسى بتوان رنگ يشمى را مصداق آن دانست )، در اين جمله در وصف دو بهشت مذكور مى فرمايد: آن قدر سبز است سبزيش و غرور و ابتهاج درختانش به نهايت رسيده ، و برگ ها متمايل سياهى شده .


فيهما عينان نضاختان



يـعـنـى در آن دو بهشت دو چشمه هست كه چون فواره با شدت مى جوشند.


فيهما فاكهة و نخل و رمان