تفسير الميزان جلد ۱۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۹ -


(و اسئلوا ما انفقتم و ليسالوا ما انفقوا) - ضمير جمع در كلمه (واسئلوا) به مؤ منين ، و ضمير در (يسئلوا) به كفار برمى گردد، و معناى جمله مورد بحث اين است كه : اگر زنـى از شـمـا مـسلمانان به كفار پيوست ، شما نيز بايد از كفار مهريه اى كه به آن زن داده ايـد مـطـالبـه كـنـيـد، هـمچنان كه آنها مى توانند مهريه زنى را كه به شما مسلمانان پـيـوسـتـه از شـمـا مـطـالبه كنند، آيه شريفه با جمله اى ختم شده كه در آن به اين معنا اشاره شده است ، كه احكام مذكور در آيه حكم خداست ، مى فرمايد: (ذلكم حكم اللّه يحكم بينكم و اللّه عليم حكيم ).


و ان فـاتـكـم شـى ء مـن ازواجـكـم الى الكـفـار فـعـاقـبـتـم فـاتـوا الذيـن ذهـبت ازواجهم مثل ما انفقوا...)



معناى آيه شريفه :(و ان فاتكم شى ء من ازواجكم ...)
راغـب گـفـتـه : كـلمـه (فـوت ) بـه مـعـناى دور شدن چيزى از آدمى است ، به نحوى كه دسترسى به آن ممكن نباشد، و در آيه (و ان فاتكم شى ء من ازواجكم الى الكفار) به هـمـيـن مـعنا است و كلمه (معاقبه ) و (عقاب ) به معناى رسيدن به آخر و عاقبت هر چيز تـفسير شده ، و منظور از آن در آيه اين است كه اگر از كفار غنيمتى كه عاقبت جنگ است به شـمـا رسـيـد. و بعضى گفته اند كه : (عاقبتم ) با اينكه از باب مفاعله است به معناى (عـقـبـتـم ) - با تشديد قاف - از باب تفعيل است . بعضى ديگر گفته اند: از عقبه به معناى توبه گرفته شده .
و آنـچـه بـه ذهـن نزديك تر مى رسد اين است كه مراد از كلمه (شى ء) در آيه شريفه مـهـريـه باشد، و حرف من در جمله (من ازواجكم ) ابتداى غايت را برساند، و جمله (الى الكـفـار) مـتـعـلق بـاشـد بـه جـمـله (فـاتـكم ) و مراد از جمله (الذين ذهبت ازواجهم ) بعضى از مؤ منين باشد، و ضمير در (انفقوا) به همانان برگردد، در نتيجه معناى آيه چـنـين باشد: و اگر از شما مهريه اى از همسران كافرتان نزد كفار مانده و از دست رفته بـاشـد، و هـمـسـرانتان به كفار پيوسته باشند، اگر مؤ منين در جنگ به غنيمتى رسيدند، مهريه اين گونه افراد را به همان مقدارى كه از چنگشان رفته به آنان بدهند.
البته آيه شريفه به وجوهى ديگر نيز تفسير شده ، اما وجوهى است كه از فهم دور است ، و به همين جهت از نقل آنها چشم پوشيديم .
(و اتـقـوا اللّه الذى انـتـم بـه مـومـنـون ) - در ايـن جمله امر به تقوى نموده ، و خداى تعالى را با صله و موصول توصيف كرده ،
تا علت لزوم تقوى را بيان كرده باشد، در نتيجه معنايش مى شود كه : از خدا پروا كنيد، براى اينكه به او ايمان داريد.
حكم بيعت زنان مؤ من با رسول خدا(ص ) و شرايط آن


يا ايها النبى اذا جاءك المومنات يبايعنك ...



ايـن آيـه شريفه حكم بيعت زنان مؤ من با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را معين مـى كـنـد، و در آن امـورى را بـر آنان شرط كرده است كه بعضى مشترك بين زنان و مردان اسـت ، مـانـنـد شـرك نـورزيـدن ، و نـافـرمـانـى نـكـردن از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) در كارهاى نيك ، و بعضى ديگر ارتباطش به زنـان بـيشتر است ، مانند احتراز جستن از سرقت و زنا، و كشتن اولاد، و او لاد ديگران را به شـوهـر نسبت دادن كه اين امور هر چند به مشترك بين زن و مرد است ، و مردان هم مى توانند چنين جرائمى را مرتكب شوند، و ليكن ارتباط آنها بازنان بيشتر است ، چون زنان به حسب طـبـع عـهده دار تدبير منزلند، و زنانند كه بايد عفت دودمان را حفظ كنند، و اينها چيزهايى اسـت كـه نـسـل پـاك و فـرزنـدان حـلال زاده بـه وسـيـله آنـان حاصل مى شود.
بـنـابـرايـن ، جـمله (يا ايها النبى اذ جاءك المومنات يبايعنك ) جمله اى است شرطيه ، و جواب شرط جمله (فبايعهن و استغفر لهن اللّه ) مى باشد.
و جـمـله (عـلى ان لا يـشـركـن بـاللّه شـيـئا) شـرط اول را بـيـان مـى كند، مى فرمايد با ايشان شرط كن كه هيچ چيزى را شريك خدا نگيرند، نـه بـت ، و نـه اوثـان ، و نـه ارباب اصنام را. و اين شرطى است كه هيچ انسانى در هيچ حالى از اين شرط بى نياز نيست .
(و لا يـسـرقـن ) - ايـن شـرط دوم است مى فرمايد: و نيز از شوهران و از غير شوهران چـيـزى نـدزدنـد. و از سـيـاق اسـتفاده مى شود كه بيشتر، منظور ندزديدن از شوهران مورد عنايت است . (و لا يزنين ) يعنى با گرفتن دوستان اجنبى و با هيچ كس ديگر زنا نكنند، و چـنـين نباشد كه از راه زنا حامله شوند، آن وقت فرزند حرام زاده ، را به شوهر خود ملحق سـازنـد كه اين عمل كذب و بهتانى است ، كه با دست و پاى خود مرتكب شده اند، چون زن وقـتـى بـچـه مى آورد، بچه اش بين دست و پايش مى افتد، و اين شرط غير از شرط قبلى است كه از زنا جلوگيرى مى كرد، چون دو عمل است و دو تا نهى لازم دارد.
(و لا يعصينك فى معروف ) - در اين جمله فرموده تو را معصيت نكنند، و نفرموده خدا را مـعصيت نكنند، با اينكه معصيت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و نافرمانى نسبت به آن جناب هم ، منتهى به نافرمانى خدا مى شود، و اين بدان جهت بوده كه بفهماند آنچه رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) در مجتمع اسلامى سنت و مرسوم مى كند، براى جامعه اسلامى عملى معروف و پسنديده مى شود،
و مخالفت با آن در حقيقت تخلف از سنت اجتماعى و بى اعتبار كردن آن است .
از ايـن بـيـان روشـن مـى شـود كـه عـبـارت (مـعـصـيـت در مـعـروف ) عـبارتى است كه هم شـامـل تـرك مـعـروف ، از قـبـيـل نـمـاز، روزه ، و زكـات مـى شـود، و هـم شـامـل ارتـكـاب منكر، از قبيل تبرج ، و عشوه گرى زنان - كه از رسوم جاهليت اولى است - مى شود.
(ان اللّه غفور رحيم ) - اين جمله بيان مقتضاى مغفرت است ، و هم حس اميد را در آن زنان تقويت مى كند.
يـاد آورى شـقـاوت و هـلاكـت ابـدى يـهـود (مـغـضـوب عـليهم ) و نهى از دوستى با آنان


يا ايها الذين امنوا لا تتولوا قوما غضب اللّه عليهم ...



مـراد از ايـن (قـوم ) يهود است كه در قرآن مجيد مكرر به عنوان (مغضوب عليهم ) از ايشان ياد شده ، از آن جمله درباره آنان فرموده : (و باءوا بغضب من اللّه ) شاهد اينكه منظور يهود است ذيل آيه كه از ظاهر آن برمى آيد كه غير از كفار سابق الذكر است .
(قد يئسوا من الاخره كما يئس الكفار من اصحاب القبور) - مراد از آخرت ، ثواب آخرت اسـت ، و مـراد از كـفار در اين جمله همان طور كه گفتيم كفار در آيه قبلى است كه منكر خدا و قـيـامت بودند مى فرمايد: يهوديان مغضوب عليهم مانند كفار مشرك بت پرست منكر معادند. بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـته اند: مراد از اين كفار فقط مشركين مكه اند، چون الف و لام در (الكـفـار) الف و لام عهد است ، و حرف من در جمله (من اصحاب القبور) براى ابتداى غـايـت است . خداى تعالى مى خواهد در اين آيه شقاوت دائمى و هلاكت ابدى يهود را به ياد مـؤ مـنـيـن بـيـاورد تـا از دوسـتـى بـا آنـان و نـشـست و برخاست با ايشان پرهيز كنند، مى فـرمـايـد: يـهـوديـان از ثـواب آخرت مايوسند، همان طور كه منكرين قيامت از مردگان خود مـايـوسـند، يعنى براى آنها وجود و حياتى قائل نيستند، چون مرگ را هيچ و پوچ شدن مى دانند.
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كفار، معناى معروف آن نيست ، بلكه منظور همه مردگان اسـت كه در قبر نهفته شده اند، چون كلمه (كفر) به معناى ستر و نهفتن است . در نتيجه به قول اين مفسرين معنا چنين مى شود: همانطور كه نهفته شدگان در قبر مايوسند.
بـعـضـى ديـگر گفته اند: مراد از كفار همان كفار اصطلاحى است ، و كلمه (من ) بيانيه اسـت ، و مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه : يهوديان از ثواب آخرت مايوسند، همانطور كه كفار مدفون در قبور از ميان همه اهل قبور مايوس از آنند،
چون در آيه اى ديگر فرموده : (ان الذين كفروا و ماتوا و هم كفار اولئك عليهم لعنه اللّه ).
بحث روايتى
روايـــاتـــى دربـاره زنـان مـهـاجـر، امـتـحـان ايمان آنها، بيعتشان با پيامبر(ص )، حكم ازدواجبا آنها و...
در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس روايـت آورده گـفـت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) در حديبيه با مشركين مكّه صلح كرد به اينكه هـر كـس از اهـل مـكـه نـزد مـسـلمـانـان آيـد، بـه اهـل مـكـّه بـرگـردانـند، و هر كس از اصحاب رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـه مـكـّه آيـد، اهل مكّه او را به آن جناب برنگردانند، و اين صلح نامه را نوشتند و مهر كردند.
بـعـد از ايـن جريان ، زنى به نام سبيعه دختر حارث اسلميه در همان حديبيه مسلمان شد، و نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آمد. به دنبالش شوهر كافرش - كه بنا بـه روايـتـى نـامـش مـسـافـر و از قـبـيـله بـنـى مـخـزوم بـوده ، و بـه قول مقاتل ، صيفى بن راهب بوده - به طلب همسرش آمد، و عرضه داشت : اى محمد! زن مرا بـه مـن بـرگردان ، چون تو شرط كردى هر كس از ما نزد تو آيد به ما برگردانى ، و مهر عهدنامه تو هنوز خشك نشده ، در همين بين بود كه آيه شريفه (يا ايها الذين امنوا اذا جـاءكـم المـومـنـات مـهـاجـرات - مـن دار الكـفـر الى دار الاسـلام - فـامـتـحـنـوهـن ) نازل گرديد.
ابـن عـبـاس مـى گـويـد : امـتـحـان زنـان نـامبرده اين بود كه سوگند بخورند كه بيرون آمـدنـشـان از دار الكـفـر فـقط به خاطر محبتى بوده كه به خدا و رسولش داشته اند، نه ايـنـكـه از شـوهـرشـان قـهـر كـرده بـاشـنـد، و يـا مـثـلا از زنـدگـى در فـلان محل بدشان مى آمده ، و از فلان سرزمين خوششان مى آمده ، و يا در مكّه در مضيقه مالى قرار داشـتـه انـد، و خـواسـتـه انـد در مدينه زندگى بهترى به دست آورند، و يا در مدينه عشق مـردى از مـسـلمانان را در دل داشته اند، بلكه تنها و تنها انگيره شان در بيرون آمدن عشق بـه اسـلام بـوده . و سـوگـند را به عبارت ياد كنند به خدايى كه به جز او هيچ معبودى نـيـسـت ، مـن جـز به خاطر علاقه به اسلام از شهر خود بيرون نيامده ام سبيعه دختر حارث اسلميه اين سوگند را خورد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مهريه اى رااو از شـوهـر كافر خود گرفته بود به شوهرش داد. مخارجى هم كه براى او كرده بود داد، و خود او را به وى رد نكرد، و عمر بن خطاب با وى ازدواج نمود.
رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هر مردى كه از طرف كفار به مدينه مى آمد به كفار پس مى داد،
ولى زنـان را نـگـه مـى داشـت تـا امـتـحـان كـنـد، بعد از امتحان مهريه شان را به همسران كافرشان مى رسانيد.
سـپـس مـى گـويـد: زهـرى گـفـتـه اسـت : وقـتـى ايـن آيـه نـازل شـد، كـه در آن مى فرمايد: (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) عمر بن خطاب دو تا از زنان خود را كه در مكّه و مشرك بودند، طلاق گفت ، يكى از آن دو قرينه (و يا قريبه ) دخـتـر ابـى امـيـه بن مغيره بود كه بعد از طلاق عمر، معاويه بن ابى سفيان با او ازدواج كـرد، و هـر دو در مـكـّه بـودنـد، و مـشـرك مـى زيـسـتـنـد. و ديـگرى ام كلثوم دختر عمرو بن جرول خزاعى ، مادر عبداللّه بن عمر بود كه بعد از طلاق عمر ابو جهم بن حذاقه بن غانم كه يكى از مردان قبيله خزاعه بود با وى ازدواج نموده ، و مشرك در مكّه زندگى كردند.
از آن جمله (اروى ) دختر ربيعه بن حارث بن عبد المطلب ، همسر طلحه بن عبيد اللّه بود كـه اسـلام بين آن دو جدايى انداخت ، چون فرموده بود: (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) طـلحـه مـسـلمـان شـد، و مـهـاجـرت كـرد، واروى هـمـچـنـان در مـكـّه نـزد فـاميل خود بماند، ولى چيزى نگذشت كه مسلمان شد، و بعد از طلحه شوهر اولش خالد بن سـعـيـد بـن عـاص بـن امـيـه با او ازدواج نمود. البته وى نيز از آن زنانى بود كه از مكّه فـرار كـرد و بـه سـوى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـه مـديـنـه آمـد، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم ) او را نگه داشت ، و پس از چندى او را به عقد خالد در آورد.
يـكـى ديـگـر اميه دختر بشر بود كه در مكّه همسر ثابت بن دحداحه بود، و مسلمان شد و از مـكـّه بـه سـوى مـديـنـه فـرار كـرد، چـون شـوهـرش در آن ايـام كـافـر بـود. رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) او را نـگـه داشـت و بـه عـقـد سـهـل بـن حـنـيـف در آورد، و از سـهـل داراى فـرزنـدى بـه نـام عـبـداللّه بـن سهل شد.
بـاز مـى گـويـد: شـعـبـى گـفـتـه : (يـكـى ديـگـر) زيـنـب دخـتـر رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) همسر ابو العاص بن ربيع بود، كه مسلمان شـد، و خود را در مدينه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) رسانيد، و شوهرش ابـو العاص مشرك و كافر در مكّه بماند، و پس ‍ از چندى به مدينه آمد، و زينب به او امان داد، و سـرانـجـام مسلمان شد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) همسرش را به او برگردانيد.
و از جـبـائى نـقل مى كند گفته : در مواد صلح نامه حديبيه بيش از اين نيامده بود كه اگر مـردى از كـفـار مـكـّه بـه مـديـنـه آمـد بـايـد مـسـلمـانـان او را بـه اهـل برگردانند، و نامى از زنان برده نشده بود، و به همين جهت وقتى ام كلثوم دختر عقبه بن ابى معيط مسلمان شد، و به مدينه مهاجرت كرد،
دو بـرادرش بـه مـديـنـه آمـدنـد، و از رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خواستند خواهرشان را به ايشان رد كند، حضرت فرمود شرط ميان ما و شما در خصوص مردان بود، و به همين دليل ام كلثوم را به ايشان نداد.
مـؤ لف : ايـن مـعانى در روايت ديگر از طرق اهل سنت وارد شده ، و بسيارى از آن روايات را سـيـوطـى در تـفـسـير الدر المنثور خود آورده و نيز داستان امتحان اين گونه زنان ، و بر نگرداندن آنان به كفار، و دادن مهريه هايشان را به شوهرانشان در تفسير قمى آمده .
چند روايت درباره ازدواج با زنان كافر
در آن تفسير مى گويد: زهرى گفته : و اما زنانى كه از حوزه اسلام گريختند و به كفار پـيـوسـتـنـد، مـجموعا شش نفر بودند : 1 - ام الحكم دختر ابى سفيان كه همسر عياض بن شـداد فـهرى بود 2 - فاطمه دختر ابى اميه بن مغيره ، خواهر ام سلمه كه همسر عمر بن خـطـاب بـود، و داسـتـانـش چـنـيـن بـود كه وقتى عمر بن خطاب خواست مهاجرت كند فاطمه حـاضـر نـمـى شـد، و در آخـر از دين اسلام برگشت و در مكّه باقى ماند 3 - بروع دختر عـقـبـه هـمسر شماس بن عثمان 4 - عبده دختر عبد العزى بن فضله بود كه همسر عمرو بن عـبـدود بـود 5 - هـنـد دخـتـر ابـى جـهـل بـن هـشـام ، هـمـسـر هـشـام بـن عـاص بـن وائل 6 - كـلثـوم دخـتـر جـرول ، هـمـسـر عـمـر كـه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مهريه هاى اين زنان را از غنيمت به شوهرانشان داد، و شوهرانشان ، آن مهريه را به همسران سابق خود رساندند.
چند روايت درباره ازدواج با زنان كافر
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از زراره از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: سـزاوار نـيـسـت مـسـلمـان بـا اهـل كـتـاب ازدواج كـنـد. عـرضـه داشتم فدايت شوم ! حرمت اين عمل در كجاى قرآن است . فرمود (ولا تمسكوا بعصم الكوافر).
مـؤ لف : ايـن روايـت بر اين اساس درست است (امساك بعصم ) عموميت داشته باشد و در نكاح دائمى ، هم شامل حدوث آن باشد، و هم شامل بقائش .
و نـيـز در همان كتاب است كه زراره از امام باقر (عليه السلام ) معناى آيه (و المحصنات مـن الذيـن اوتـوا الكـتـاب مـن قـبـلكـم ) را پرسيد، فرمود: اين آيه به وسيله آيه (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) نسخ شده .
مـؤ لف : شـايـد مـراد از نسخ آيه مذكور به وسيله آيه (و لا تمسكوا...) اين باشد كه آيـه سـوره مـائده يـعـنـى آيـه (و المـحـصنات من الذين اوتوا الكتاب ) ازدواج با زنان اهـل كـتـاب هـم بـه طـور دائم را شـامـل مى شده و هم به طور متعه را، و آيه (و لا تمسكوا بـعـصـم الكوافر) تنها نكاح دائم با آنان را نسخ كرده و اما نكاح متعه آنان همچنان بر جـواز خـود بـاقـى اسـت . و بـنابراين ، پس منظور از نسخ ، نسخ اصطلاحى نيست ، بلكه مـنـظـور تخصيص است ، و چطور مى تواند نسخ اصطلاحى باشد با اينكه آيه مورد بحث قـبـل از آيـه سـوره مـائده نـازل شـده ، و مـعـنـا نـدارد آيـه اى كـه قـبـلا نـازل شـده ، آيـه اى را كـه بـعـدا نـازل خـواهـد شـد نـسـخ كـنـد. خـواهـى گـفـت اشـكـال در تـخـصـيـص ‍ هـم وارد اسـت . مـى گـويـيـم : خـيـر، آيـه اى كـه قـبـلا نازل شده تنها يك قسم نكاح با زنان اهل كتاب را حرام مى كرده ، و آن نكاح دائمى بوده ، و آيـه سـوره مـائده آن قـسـم ديـگرش را حلال كرده . علاوه بر اين ، آيه مائده در زمينه منت گذارى نازل شده ، و خواسته است گشايشى به كار مومنان بدهد، و آيه اى كه چنين زمينه اى دارد قابل نسخ نيست .
تـــوضـــيـــحـــى دربـاره جـمـع بـيـن آيـه :(و لا تـمـسـكـوا بعصم الكوافر) و آيه (والمحصنات من الذين و اوتوا الكتاب ...)
و در مـجـمـع البيان در ذيل آيه (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب ) مى گويد: ابى الجـارود از امـام ابـى جـعـفـر (عليه السلام ) روايت كرده كه اين آيه به وسيله آيه (و لا تنكحوا المشركات حتى يومن و نيز به وسيله آيه (و لا تمسكوا بعصم الكوافر) نسخ شده است .
مؤ لف : اين روايت غير از ضعف راوى اش از يك جهت ديگر ضعيف است ، و آن اين است كه آيه (و لا تـنـكـحـوا المـشـركـات ...)، تنها شامل زنان مشرك از بت پرستان مى شود، و آيه شـريـفـه (و المـحـصـنـات ...) ايـن مـعـنـا را افـاده مـى كـنـد كـه ازدواج بـا زنـان اهـل كـتاب جائز است ، و بين اين دو آيه منافات و معارضه اى نيست تا يكى از آن دو ناسخ ديگرى باشد. ما در سابق درباره نسخ شدن آيه (و المحصنات ...) به وسيله آيه (و لا تـمـسـكـوا بـعـصـم الكـوافـر) بحث كرديم ، و در تفسير آيه (و المحصنات من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم ) نيز مطالبى گذشت كه مفيد مطالب اين بحث است .
و در تـفـسـيـر قـمـى در روايـت ابـى الجـارود از امـام ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه در ذيـل جـمـله (و ان فـاتكم شى ء من ازواجكم ) فرمود: يعنى اگر زنانى از شما مسلمانان به طرف كفارى كه با آنان عهدنامه نوشته ايد رفتند، مهريه آنان را از ايشان بگيريد، و اگـر از زنـان كـفـار افـرادى بـه شـمـا پـيـوسـتند، شما هم مهريه آنان را به شوهران كافرشان بدهيد. اين حكم خداى شما است كه در بينتان مقرر نموده .
مؤ لف : از ظاهر حديث برمى آيد كه امام (عليه السلام ) خواسته است كلمه (شى ء) را به (زن ) تفسير كند.
روايـــاتـــى دربـاره بيعت زنان با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و بيان شروط آن
و در كـافـى بـه سـنـد خـود از ابان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بـعـد از آنـكـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) مكّه را فتح كرد با مردان بيعت فـرمود. سپس زنان آمدند تا بيعت كنند، خداى تعالى اين آيه را فرستاد (يا ايها النبى اذا جـاءك المـومـنـات يـبـايـعـنـك ...). هـنـد گـفـت : خـدا شـرط كـرده كـه اولاد خـود را بـه قتل نرسانيم و ما اين كار را كرده ايم ، بچه هايى را بزرگ كرديم و بعد كشتيم . ام حكيم دخـتـر حـارث بـن هـشـام هـمـسـر عـكـرمـه بـن ابـى جـهـل هـم عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه ! مـعـروفـى كـه خـدا شـرط كـرده تـو را در مـورد آن مـعـصـيـت نـكـنيم ، چيست ؟ فـرمـود:اسـت كـه لطـمـه بـه صورت نزنيد، و چهره خود را نخراشيد، و موى خود مكنيد، و گـريـبـان چـاك نـكـنـيـد، و جـامـه سـيـاه نـپـوشيد، و صدا به واويلا بلند نكنيد. زنان مكّه پذيرفتند، وبا آن جناب بر طبق اين شرايط بيعت كردند.
هـنـد پـرسيد: چه جور بيعت كنيم ، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: من با زنـان مـصـافـحـه نـمـى كـنـم ، لذا دسـتور داد قدحى آب آوردند، خودش دست در آب نهاد، و بيرون آورد و فرمود حال دست خود را در اين آب كنيد.
مـؤ لف : روايـات در ايـن مـعـانـى بـسـيـار زيـاد وارد شـده ، هم از طرق شيعه و هم از طرق اهل سنت .
و در تـفـسير قمى به سند خود از عبداللّه بن سنان روايت آورده كه گفت : من از امام صادق (عـليـه السـلام ) از مـعـنـاى جـمـله شـريـفـه (و لا يـعـصـيـنـك فـى مـعـروف ) سـوال كـردم ، فرمود: معروف همان امورى است كه خداى تعالى بر زنان واجب كرده ، مانند نماز و زكات و هر عمل خير ديگرى كه به ايشان دستور داده .
مولف : اين روايت شاهد رواياتى است كه (معروف ) را تفسير مى كرد به اينكه لطمه بـه صـورت نـزنـيـد، و چه نكنيد و چه نكنيد، و در بعضى از آنها آمده كه فرمود: و عشوه گـرى هاى دوران جاهليت را ترك كنيد. و همه اينها از باب اشاره به بعضى از مصاديق آن است .
سوره صف مدنى است و چهارده آيه دارد
سوره صف آيات 9 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم سـبـح لله مـا فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحـكـيم (1) يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون (2) كبر مقتا عند اللّه ان تقولوا ما لا تـفـعـلون (3) ان اللّه يـحب الذين يقتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص (4) و اذ قـال مـوسـى لقـومـه يـاقـوم لم تـوذونـنـى و قـد تـعـلمـون انـى رسـول اللّه اليـكـم فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين (5) و اذ قال عيسى بن مريم يبنى اسرئيل انى رسول اللّه اليكم مصدقا لما بين يدى من التورئه و مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد فلما جاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين (6) و من اظلم ممن افترى على اللّه الكذب و هو يدعى الى الاسلم و اللّه لا يهدى القوم الظالمين (7) يـريـدون ليطفوا نور اللّه بافوههم و اللّه متم نوره و لو كره الكفرون (8) هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون (9).



ترجمه آيات
بـه نـام خـداى رحـمـان رحـيـم ، آنـچـه در آسمانها و آنچه در زمين است براى خدا تسبيح مى گويد و او خدايى عزيز و حكيم است (1).
هـان اى كـسـانـى كـه ايـمـان آورده ايـد چـرا چـيـزهـايـى كـه خـود عـمـل نـمـى كـنـيـد بـه مردخشم بزرگى نزد خدا منتظر شما است اگر بگوييد آنچه را كه عمل نمى كنيد (3).
مـحـقـقـا خـدا دوسـت مـى دارد كـسـانى را كه در راه او به صف كارزار مى ايستند تو گويى بنيانى ساخته شده از قلعند (4).
و چـون مـوسـى بـه قـوم خـود گـفـت : هـان اى قـوم چـرا مـرا آزار مـى دهيد بامى دانيد كه من فـرسـتـاده خـدا بـه سـوى شـمايم پس وقتى مردم از راه حق منحرف شدند خدا دلهايشان را مـنـحرف كرد (انحراف ظاهريشان را به انحراف باطنيشان سرايت داد) و خدا مردم فاسق را هدايت نمى كند (5).
و چـون عيسى بن مريم به بنى اسرائيل گفت : من فرستاده خدا به سوى شمايم در حالى كه كتاب آسمانى قبل از خود يعنى تورات را تصديق دارم و به آمدن رسولى بعد از خودم كـه نـامـش احمد است بشارت مى دهم ولى همين كه آيات روشن برايشان آورد گفتند سحرى است آشكار (6).
و چـه كـسى ستمكارتر است از كسى كه دروغ را بر خدا افتراء ببندد با اينكه به سوى اسلام دعوت مى شود و خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند (7).
مـى خـواهـنـد نور خدا را با دهانهايشان خاموش كنند و خدا تمام كننده نور خويش است هر چند كه كافران كراهت داشته باشند (8).
او كسى است كه رسول خدا را به هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر همه اديان غلبه دهد هر چند كه مشركين كراهت داشته باشند (9).
بيان آيات
اشاره به مطالب اين سوره مباركه
اين سوره ، مؤ منين را ترغيب و تحريك مى كند بر اينكه در راه خدا جهاد نموده ، با دشمنان دين او كارزار نمايند. و خبر مى دهد كه اين دين نورى است درخشان از جانب خداى سبحان كه كفار اهل كتاب مى خواهند آن را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا نور آن را تمام مى كند، هر چـنـد كـه كافران كراهت داشته باشند، و دين خود را بر تمامى اديان غلبه مى دهد هر چند كـه مـشـركين نخواهند. و اين پيغمبرى كه به وى ايمان آورده اند فرستاده اى است از طرف خـداى سـبـحـان ، او را فرستاده تا هدايت باشد، و دين حق را به شما برساند، و اين همان اسـت كـه عـيـسـى بـن مـريـم (عـليـهـمـاالسـلام ) بـنـى اسرائيل را به آمدنش بشارت داد.
پـس بـر مـؤ مـنـيـن اسـت كـه كـمـر هـمـت بـر اطـاعـتـش بـبـنـدنـد، و آنـچـه امـر مـى كـنـد امـتـثـال كـنـنـد، و در راه خـدا جـهـاد نـمـوده ، خدا را در دينش يارى كنند، تا خداى تعالى به سـعادت آخرتشان رسانيده ، ياريشان كند، و در دنيا فتح و پيروزى نصيبشان كند، و بر دشمنانشان غالب و مسلط نمايد.
و نـيـز بـر مـؤ مـنـيـن اسـت كـه هـرگـز آنـچـه را كـه خـود عـمل نمى كنند به ديگران نگويند، و در آنچه وعده مى دهند تخلف ننمايند، كه اين گونه اعمال ايشان را مستوجب خشمى از خدا نموده ، رسول را آزار مى دهد. و خطر را هم دارد كه خدا دلهايشان را منحرف سازد، همان طور كه با قوم موسى (عليه السلام ) چنين كرد، چون با ايـنـكـه مـى دانـستند آن جناب رسول خدا به سوى ايشان است ، مع ذلك آزارش ‍ دادند. و خدا مردم ستمكار را هدايت نمى كند.
اين سوره به شهادت زمينه آياتش در مدينه نازل شده است .


سبح لله ما فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحكيم



تـفسير اين آيه در سوره حشر گذشت . و اگر سوره مورد بحث را با تسبيح و تنزيه خدا از هـر نـقص آغاز كرده براى اين است كه در اين سوره سخن از بديها و توبيخ مؤ منين به مـيـان آمـده كـه چـرا چـيـزى را مـى گـويـنـد كـه خـود عـمـل نـمـى كـنـنـد، و آنـگـاه تهديدشان كرده به اينكه اگر به خود نيايند، دچار خشم خدا گشته ، و خدا دلهاى تبهكاران را منحرف مى سازد.
مـــقـــصـــود از خـــطـــاب تـــوبـــيـــخـــى : (چـــرا مـــى گـــويـــيـــد آنـــچـــه را كـهعمل نمى كنيد) با توجه به سياق و زمينه كلام


يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون



كلمه (لم ) مخفف كلمه (لما) است ، و حرف (ما) در آن استفهامى است ، و حرف (لام ) بـراى تـعـليل است . و گفتار آيه در زمينه توبيخ است ، مى خواهد مؤ منين را به خاطر ايـنكه بدانچه مى گويند عمل نمى كنند توبيخ كند. و اينكه بعضى از مفسرين گفته اند (مراد از جمله (اى كسانى كه ايمان آورده ايد) منافقين هستند و آيه شريفه اين طائفه را سـرزنـش مى كند، نه مؤ منين را، زيرا مؤ منين از نظر قرآن محترمند) درست نيست ، و نبايد بـه آن گوش فرا داد، براى اينكه قرآن پر است از آياتى كه مؤ منين را توبيخ و عتاب مـى كـنـد، مـخـصـوصـا آيـاتـى كـه دربـاره جـنـگـهـا و مـتـعـلقـات آن نـازل شـده ، از قـبـيل آيات راجع به جنگ احد، احزاب ، حنين ، صلح حديبيه و جنگ تبوك ، و مـسـاءله انـفـاق در راه خـدا و امـثـال آن . و مـؤ مـنـين صالح اگر صالح شدند و جلالت قدر يـافـتـنـد، بـه خاطر همين توبيخ ‌ها بوده كه خداى تعالى از آنان نمود، و به وسيله به تدريج تربيتشان كرد، و گرنه صلاح نفسانى و جلالت قدر را از پيش خود در نيافتند.
و مورد توبيخ در آيه مورد بحث هر چند بر حسب ظاهر لفظ آيه مطلق است ، و در خصوص تـخـلف كـردار از گـفتار و خلف وعده ، و نقض عهد است ، و درست هم هست ، چون وقتى ظاهر انسان موافق باطنش نشد، همه اين اعمال از او سر مى زند،
و ليـكـن سـيـاق و زمـيـنه آيات مورد بحث كه آيه (ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صـفـا) در آن قـرار گـرفـتـه ، و آيـه (يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا هـل ادلكـم على تجاره ) در آيات بعد از آن واقع شده ، و همچنين آياتى نظير اينها كه در آن اسـت مـى فـهـمـانـد كـه گـويـا بـعـضـى از مـومـنـيـن قـبـل از جنگ وعده پايدارى داده بودند كه به هيچ وجه پشت به جنگ نكنند، و پا به فرار نـگذارند و يا از بيرون شدن براى جنگ تثاقل نورزند، و يا از انفاق در تهيه ابزار جنگ بـراى خـود و ديـگـران مـضـايـقـه نـنـمـايـنـد، ولى در مـوقـع عمل خلف وعده كرد ه اند.


كبر مقتا عند اللّه ان تقولوا ما لا تفعلون



كـلمـه (مـقـت ) بـه مـعـنـاى خـشـم شـديـد اسـت . آيـه مـى خـواهـد مـضـمـون آيـه قـبـلى را تعليل كند، و بفرمايد: خداى تعالى از همه اعمال انسان بيش از همه از اين عملش سخت به خـشـم مـى آيد كه چيزى را بگويد كه بدان عمل نمى كند، چون اين خود از نشانه هاى نفاق اسـت . البـتـه بـايـد تـوجـه داشـت ايـن كـه انـسـان چـيـزى را بـگـويـد كـه بـدان عـمـل نـمـى كـنـد، غير از آن است كه عمل نكند به آنچه كه گفته است ، (گاهى مى شود كه انسان موفق نمى شود بدانچه قبلا گفته عمل كند، و يا رسما خلف وعده مى كند، و گاه مى شـود كـه از اول كـه وعـده مـى دهـد، بـناى عمل نكردن به آن را دارد، قسم دوم نفاق است نه اولى ) چـون قـسـم اول نـاشـى از ضـعـف اراده و سـسـتـى هـمـت اسـت كـه البته خود يكى از رذائل اخلاقى ، و منافى با سعادت نفس انسانى است ، چون خداى تعالى سعادت نفس بشر را بـر ايـن اسـاس تـاءمـيـن نـمـوده كـه بـه اخـتـيـار خـود اعـمـال خـير كند و حسناتى كسب نمايد، و كليد كسب اين حسنات داشتن عزم راسخ و همت بلند اسـت ، و اگـر ديـديـم كـسـى وعـده مـى دهـد ولى در مـقـام عمل سست مى شود، و خلف وعده مى كند، مى فهميم كه مردى سست عنصر و ضعيف الاراده است ، و از چنين انسانى اميد خير و سعادت نمى رود.


ان اللّه يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص


كلمه (صف ) - بنابه گفته راغب - به معناى اين است كه چند چيز، مثلا چند نفر انسان و يا درخت ، در خطى مستقيم قرار بگيرند. اين كلمه در آيه شريفه و در همه جا مصدرى است كه معناى اسم فاعل را مى دهد، و به همين جهت است كه جمع بسته نمى شود. و اگر منصوب آمده براى اين است كه حال از ضمير فاعل در جمله (يقاتلون ) مى باشد. و معناى آيه اين است كه : خدا دوست مى دارد كسانى را كه در راه او قتال مى كنند،
در حالى كه به صف ايستاده اند.
كلمه (بنيان ) به معناى بناء، و كلمه (مرصوص ) به معناى ساختمانى است كه با رصاص محكم كارى شده ، به طورى كه در مقابل عوامل انهدام ، مقاوم باشد.
ايـن آيـه شـريـفه جنبه تعليل را دارد - البته با دلالت التزامى - و توبيخ قبلى را تعليل مى كند. به اين بيان كه وقتى خداى تعالى از مقاتلان آن كسانى را دوست مى دارد كه چون كوه ايستادگى كنند، قهرا از مقاتلاتى كه وعده پايدارى مى دهند، ولى پايدارى نمى كنند و پا به فرار مى گذارند، خشمگين خواهد بود.
اشاره به نهى مسلمانان از ايذاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم


و اذ قـال مـوسـى لقـومـه يـا قـوم لم تـوذونـنـى و قـد تـعـلمـون انـى رسول اللّه اليكم ...



ايـن آيـه شـريـفـه بـه طـور اشـاره مـى فـهـمـانـد كـه بـنـى اسـرائيـل بـا لجـاجـت خـود رسـول خـدا. حـضـرت موسى را آزار داده بودند، تا جايى خداى تعالى به كيفر اين رفتارشان دلهايشان را منحرف ساخت . و اين خود نهيى است براى مؤ مـنـيـن از ايـن كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را اذيت كنند، و كارشان بدانجا انجامد كه كار قوم موسى بدانجا كشيد، و دلهايشان منحرف گشت ، همچنان كه در آيه زير بـه طـور صـريـح روى سخن به امت اسلام نموده ، مى فرمايد: (ان الذين يوذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه فى الدنيا و الاخره و اعد لهم عذابا مهينا).
و آيـه مـورد بحث بدان جهت كه نهيى الزامى در آن هست ، در معناى آيه (يا ايها الذين امنوا لا تكونوا كالذين اذوا موسى فبراه اللّه مما قالوا و كان عند اللّه وجيها يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و قولوا قولا سديدا) مى باشد.
اين دو آيه از سوره احزاب كه در مقام تبرئه موسى (عليه السلام ) است ، دلالت دارد بر ايـنـكـه مـنـظـور از اذيـت آن جـنـاب بـه عـمـلى كـه خـدا او را از آن عـمـل تبرئه نموده ، نافرمانى خود بنى اسرائيل نسبت به دستورات وى ، و بيرون شدن از اطـاعـت آن جـنـاب نـبوده ، چون اگر اين طور بود معنا نداشت خدا آن جناب را تبرئه كند، پس يقينا بنى اسرائيل به آن جناب نسبت ناروايى داده بودند،
كه مايه آبروريزى آن جناب مى شده ، و او از اين تهمت آزرده شده ، و خدا از آن تبرئه اش كـرده . آيـه بـعـد هم كه فرمود: (از خدا پروا كنيد، و سخن سنجيده بگوييد) مؤ يد اين معنا است .
بـاز مـؤ يـد ايـن احـتـمـال كـه بـنـى اسـرائيـل بـه مـوسى (عليه السلام ) و امت اسلام به رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) تهمت زده بودند، و آيه مورد بحث به مسلمانان مـى فـرمايد مانند بنى اسرائيل نباشيد، اين است كه خداى تعالى در همان سوره به پاره اى از مـصـاديـق ايـذاى زبـانـى و عـملى اشاره نموده ، مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا لا تـدخـلوا بـيوت النبى الا ان يوذن لكم الى طعام غير ناظرين انيه و لكن اذا دعيتم فادخلوا فـاذا طـعـمـتـم فانتشروا و لا مستانسين لحديث ان ذلكم كان يوذى النبى ... و اذا سالتموهن مـتـاعـا فـاسـالوهـن مـن وراء حـجـاب ... و مـا كـان لكـم ان تـوذوا رسول اللّه و لا ان تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عند اللّه عظيما.
پـس تا اينجا به دست آمد كه در جمله (و اذ قال موسى لقومه ) اشاره اى است به نهى مـسـلمـانـان از ايـذاى رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله وسـلم )، بـه زبـان و عـمـل ، بـا عـلم بـه ايـنـكـه رسـول خـدا اسـت . هـمـچـنـان كـه ذيـل آيـه هـم كـه سـخن از انحراف قلوب دارد، نوعى تخويف وتهديد مسلمين است به ايذاى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) فـسـقـى اسـت كـه چـه بسا به انحراف دلها بينجامد.
مـــعــنـاى جـمـله (فـلمـا زاغـلوا ازاغ الله قـلوبـهـم ...) و بـيـان اينكه مقصود از ازاغه واضلال خداوند چيست
(فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم و اللّه لا يهدى القوم الفاسقين ) - ماده (زيغ ) كه كـلمـه (زاغـوا) مـاضـى ثـلاثـى مـجـرد و كـلمـه (ازاغ ) مـاضـى بـاب افـعـال آن اسـت ، بـه مـعـنـاى مـنحرف كردن از استقامت است كه لازمه اش انحراف از حق به سوى باطل است .
و (ازاغـه كـردن خداى تعالى ) به اين است كه رحمت خود را از صاحبان چنين دلى دريغ داشـتـه ، هـدايـت خـود را از آنـان قـطـع كـنـد، چـون از تـعـليـل ، مـعـنـا بـه خـوبـى اسـتـفـاده مـى شـود، بـراى ايـنـكـه ازاغـه خـدا را تعليل كرده به هدايت نكردن . البته بايد توجه داشت كه اين ازاغه ابتدايى نيست ،
بـلكـه بـر سـبـيـل مـجـازات اسـت ، زيـغ خـود آنـان را تثبيت كردن است ، چون فسق آنان سبب اين مجازات شده ، هـمـچـنـان كـه گـمـراه كـردن خـدا هـم هـيـچ وقـت ابـتـدايـى نـيـسـت . و ايـنـكـه فـرمـوده : (يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و ما يضل به الا الفاسقين ) به خوبى گوياى اين حـقـيـقـت كـه گـمـراه كـردن خـدا بـه وسـيله قرآن كريم از باب مجازات فاسقان به خاطر فسقشان است ، و گرنه ساحت خداى عزوجل منزه از آن است كه ابتدائا و بدون جرم كسى را ازاغه و اضلال كند.
از ايـنـجـا فـسـاد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: مراد از جمله (ازاغ اللّه قـلوبـهـم ) ازاغـه از ايـمـان نيست ، براى اينكه اولا خداى تعالى كسى را از ايمان ازاغه نـمـى كـنـد. و ثـانيا اگر منظور از آن را ازاغه از ايمان بدانيم ، كلام از فايده ساقط مى شود، چون اگر مسلمانى از ايمان ازاغه شد، ديگر مسلمان نيست ، و معنا ندارد به يك كافر بگويند خدا او را به جرم اينكه كافر شده كافر مى كند.
وجـه فـسـادش اين است كه دليل اولش به طور مطلق صحيح نيست ، و نمى توان گفت به طـور كـلى هـيـچ كفرى مستند به خدا نيست ، آنچه بر خدا جائز نيست اين است كه بنده اى را ابـتـدائا و بـدون هـيچ جرمى از نعمت ايمان محروم كند، و يا از راه راست گمراه سازد، و اما بـه عـنـوان مـجـازات چـرا جـايـز نـبـاشـد؟ بـا ايـنـكـه بـرگـشـت مـعـنـاى چـنـيـن ازاغـه و اضلال ، در حقيقت به اين است كه خدا رحمت خود را از چنين كسى دريغ ندارد، و هدايت خود را از او قطع كند، به خاطر اينكه بنده با فسق و اعراض از رحمت او خود را از لياقت رحمت و هـدايـت انـداخـتـه اسـت ، و چـنـيـن مـجـازاتـى را نـه عـقـل مـنـع مـى كـنـد و نـه نقل .
و دليـل دومـش كـه گـفـت (كلام از فايده داشتن ساقط مى شود) به هيچ وجه درست نيست براى اينكه آنچه از زيغ منسوب به خود بنده است آن مقدارى است كه به خاطر فسقى كه دارد در دلش پيدا مى شود، و سبب حد معينى از كفر مى گردد، و آنچه كه به خدا نسبت داده مـى شـود تـثـبـيـت و پا بر جا كردن اين كفر در قلب بنده است پس زيغ بنده از ايمان به خـاطـر فـسـق و پـديـد آمـدن كـفـر در دلش ‍ مـطـلبـى اسـت و تـثـبـيـت كـفـر در دل او بر طريق مجازات مطلبى ديگر است .
دو بـــخـش دعـوت و رسـالت عـيـسـى (عـليـه السـلام ) تـصـديـق پيامبر پيش از خود، و بشارتبه آمدن پيامبر بعد از خود


و اذ قـال عـيـسـى بـن مـريـم يـا بـنـى اسـرائيـل انـى رسـول اللّه اليـكـم مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و مـبـشـرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد



در آغـاز كـلام گـفـتـيـم كـه ايـن آيـه و آيـه قـبلى اش و سه آيه بعدش در مقام اين است كه رسـالت و نـبوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را كه نزد مردم با ايمان مسلم است ، براى سايرين مسجل سازد و بفهماند كه آن جناب را با هدايت و دين حق فرستاده تا بـر هـمـه اديـان غـلبـه اش دهـد، هـر چـنـد كـه كـافـران از اهـل كتاب را خوش نيايد، و نيز دينى كه او آورده نورى ساطع از طرف خداى تعالى است ، و مـشـركين مى خواهند آن را با دهنهايشان خاموش كنند، در حالى كه خدا نور خود را تمام مى كند، هر چند كه مشركين را خوش ‍ نيايد.
پس بر مومنين است كه او را با اينكه مى دانند فرستاده خدا به سويشان است ، آزار ندهند، بـلكـه يـارى اش كـنند، و در راه پروردگارشان و براى احياى دين او و نشر كلمه توحيد جهاد كنند.
از ايـنـجـا مـعـلوم مـى شـود كـه جـمـله (و اذ قـال عـيـسـى بـن مـريـم يـا بـنـى اسـرائيـل ...) بـه مـنـزله مـقـدمـه و زمـيـنـه چـينى است براى مطلب بعدى كه مى فرمايد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرستاده اى است مبشر كه عيسى (عليه السلام ) بـه آمـدنـش بـشـارت داده ، و او كـسـى كـه خـداى تـعـالى او را بـه هـدايـت و ديـن حـق گسيل داشته ، و دين او نورى كه مردم با آن راه سعادت را مى يابند.
و ايـن مـطـلبـى كـه قرآن كريم از عيسى (عليه السلام ) حكايت كرده ، كه فرمود اى بنى اسـرائيـل مـن فـرسـتـاده خـدا بـه سـوى شـمـايـم ، و تـورات را كـه قـبـل از مـن نازل شده تصديق دارم ، و من اين بشارت را آورده ام ، كه بعد از من رسولى مى آيـد بـه نـام احـمـد، خـلاصـه دعـوتـى اسـت كـه آن جـنـاب داشـتـه . نـخـست با جمله (انى رسـول اللّه اليكم ) اصل دعوت خود را اعلام داشته ، اشاره مى كند به اينكه هيچ شانى و پستى و امتيازى به جز اين ندارد، كه حامل رسالتى از طرف خدا به سوى ايشان است ، و آنـگاه متن رسالت خود را شرح مى دهد تا رسالت خود را ابلاغ كرده باشد، مى گويد: (مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و مـبـشـرا بـرسـول ...)، هم نبوت و كتاب قبل از خودم را تصديق مى كنم و هم از نبوت بعد از خود خبر مى دهم .
پس اينكه گفت (مصدقا لما بين يدى من التوريه ) اين معنا را بيان مى كند كه دعوتش مـغـايـر بـا ديـن تـورات ، و مـنـاقض با شريعت آن دين نيست ، بلكه آن را تصديق دارد، و احـكامش را نسخ نمى كند، مگر اندكى را. و تازه نسخ ، معنايش مناقضت نيست ، بلكه معنايش اين است كه از سرآمد عمر منسوخ خبر مى دهد، و خلاصه مى گويد فلان حكمت ورات از همان روز اول نزول تورات عمرش تا امروز بود،
نـه ايـنـكـه بـگـويـد ايـن حـكـم هـمـيـشـگـى تـورات را مـن بـاطـل مـى كـنـم ، و بـه هـمـيـن جـهـت بـود كـه در گـفـتـار خـود (در سـوره آل عـمـران ) هـم فـرمـود: (مـصـدقـا لمـا بـيـن يـدى مـن التـوريـه و لاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ) و به حكم آيه (قد جئتكم بالحكمه و لابين لكم بعض الذى تـخـتـلفـون فـيـه فـاتـقـوا اللّه و اطـيعون ) از ميان مسائلى كه مورد اختلاف بنى اسرائيل بود تنها پاره اى را بيان كرد.
(و مـبـشـرا بـرسـول يـاتـى مـن بعدى اسمه احمد) - اين قسمت از آيه به قسمت دوم از رسـالت آن جـنـاب اشـاره دارد، همچنان كه جمله (مصدقا لما بين يدى من التوريه ) به قسمت اول از رسالتش اشاره داشت .
تـــوضـــيـــح ايـنـكـه مـفـهـوم بشارت دادن عيسى (عليه السلام ) به آمدن پيامبر اسلام (صـلىالله عـــليـــه و آله و ســـلم ) ايـــن اســـت كـــه ديـــن اسـلاماكمل است
و ايـن را هـم مـى دانـيـم كـه بـشـارت عـبـارت اسـت از خـبـرى كـه شـنـونـده از شـنـيـدنـش خوشحال گردد، و معلوم است كه چنين خبرى چيزى جز از خيرى كه بشنونده برسد و عايد او شـود، نـمى تواند باشد، و خيرى كه از بعثت پيامبر و دعوت او انتظار مى رود اين است كـه بـا بعثتش با برحمت به روى انسان ها باز شود، و در نتيجه سعادت دنيا و عقبايشان بـه وسـيـله عـقـائد حقه ، و يا اعمال صالح ، و يا هر دو تاءمين گردد. و بشارت به آمدن پـيـامـبـرى بـعـد از پـيـامـبـرى ديـگر - با در نظر گرفتن اينكه پيغمبر سابق دعوتش پـذيـرفـتـه شـده ، و جـا افـتـاده ، و با در نظر داشتن وحدت دعوت دينى در همه انبياء - وقـتـى تـصـور دارد و داراى خـاصيت بشارت است كه پيامبر دوم دعوتى پيشرفته تر، و ديـنـى كـامـل تر آورده باشد، دينى كه مشتمل بر عقائد حقه بيشتر، و شرايع عادلانه تر بـراى جـامـعـه ، و نـسـبـت بـه سعادت بشر در دنيا و آخرت فراگيرتر باشد، و گرنه انسان ها از آمدن پيامبر دوم چيز زائدى عايدشان نمى شود، و از بشارت آمدنش خرسند نمى گردند.
بـا ايـن بـيـان روشـن گـرديـد كـه جـمـله (و مـبـشـرا بـرسـول يـاءتـى مـن بعدى ) هر چند از اين نكته خبرى نداده ، اما معنايش مى فهماند كه آنچه پيامبر احمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى آورد پيشرفته تر و كاملتر از دينى اسـت كـه تـورات مـتـضمن آن است ، و آنچه عيسى (عليه السلام ) بدان مبعوث شده در حقيقت واسطه اى است بين دو دعوت .
در نـتـيـجـه كـلام عـيـسـى بـن مـريـم را ايـن طـور بـايـد مـعـنـا كـرد: (انـى رسـول اللّه اليكم مصدقا...)، من فرستاده اى هستم از ناحيه خداى تعالى به سوى شما تـا شـمـا را بـه سـوى شـريـعـت تـورات و مـنـهـاج آن دعـوت كـنـم (و لاحل لكم بعض الذى حرم عليكم ):
و بـعـضـى از آنـچـه را كـه بـر شـمـا حـرام شـده بـرايـتـان حـلال كـنم ، و همان شريعتى است كه خداى تعالى به دست من برايتان آورده ، و به زودى آن را با بعثت پيامبرى به نام احمد (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه بعد از من خواهد آمد تكميل مى كند.
از نـظـر اعـتـبار عقلى هم مطلب از اين قرار است ، چون اگر در معارف الهى كه اسلام بدان دعـوت مـى ك نـد، دقـت كـنـيـم خـواهـيـم ديـد كـه از شـريـعـت هـاى آسـمـانـى ديـگـر كـه قبل از اسلام بوده دقيق تر و كاملتر است ،توحيدى كه اسلام بدان مى خواند - و يكى از اصـول عـقائد اسلام است ، و همه احكام اسلام بر آن اساس تشريع شده ، و باز گشت همه مـعـارف حقيقى بدانست - توحيدى است بسيار دقيق كه ما در مباحث سابق اين كتاب پاره اى مطالب درباره آن گذرانديم .
و هـمـچـنـيـن شـرايع و قوانين عملى اسلام كه در دقت آن همين بس كه از كوچكترين حركات و سكنات فردى و اجتماعى انسان گرفته تا بزرگترين آن را در نظر گرفته ، و همه را تعديل نموده ، و از افراط و تفريط در يك يك آنها جلوگيرى نموده ، و براى هر يك حدى مـعـيـن فـرمـوده ، و در عين حال تمامى اعمال بشر را بر اساس سعادت پايه ريزى كرده و بر اساس توحيد تنظيم فرموده است .
آيـه شـريـفـه (الذيـن يـتـبـعـون الرسـول النـبـى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التـوريـه و الانـجـيـل يـامـرهـم بـالمـعـروف و يـنـهـيـهـم عـن المـنـكـر و يـحـل الطـيـبـات و يـحـرم عـليـهـم الخـبـائث و يـضـع عـن هـم اصـرهـم و الاغـلال التـى كـانـت عـليـهـم ) نيز به همين نكته اشاره نموده است و نظير اين آيه آيات ديگرى است كه در توصيف قرآن آمده .
و ايـن جـمـله ، يـعـنـى (و مـبشرا برسول ياتى من بعدى ) هر چند تصريح به بشارت كرده ، الا اينكه دلالت ندارد بر اينكه در كتاب عيسى (عليه السلام ) وجود داشته ، اما آيه سوره اعراف كه در چند سطر قبل نقل و ترجمه شد، از اين ابهام پرده برداشت ، و فرمود (يـجـدونـه مكتوبا عندهم فى التوريه و الانجيل ). و همچنين آيه 39 سوره فتح كه در وصـف رسـول خـدا فـرمـوده (ذلك مـثـلهـم فـى التـوريـه و مـثـلهـم فـى الانجيل ) برمعنا دلالت دارد.
معروف بودن پيامبر(ص ) به نام احمد
جمله (اسمه احمد) با كمك سياق دلالت دارد بر اينكه اين تعبير را عيسى (عليه السلام ) از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) كـرده . و نـيـز دلالت دارد بـر ايـنـكـه اهـل تـورات و انـجـيـل آن جـنـاب را به اين نام و نيز به نام محمد مى شناختند، و اين دلالت روشن است ، و خفائى در آن نيست .
حسان بن ثابت هم كه گفته است :
صلى الاله و من يحف بعرشه


و الطيبون على المبارك احمد


نيز مؤ يد اين معنا است .
و همچنين شعر ابو طالب كه مى گويد:
و قالوا لاحمد انت امرء


خلوف اللسان ضعيف السبب


الا ان احمد قد جاءهم


بحق و لم ياتهم بالكذب


دلالت دارد بر اين كه در آن روز آن جناب را به نام احمد مى شناختند.
و نيز در هنگامى كه مى خواست از دنيا برود، به برادرانش عباس ، و حمزه ، و فرزندانش جعفر، و على چنين وصيت كرد:
كونوا فدى لكم امى و ما ولدت


فى نصر احمد دون الناس اتراسا


و نيز شعر ديگر ابوطالب كه در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را به نام محمد نام برده :
الم تعلموا انا وجدنا محمدا


نبيا كموسى خط فى اول الكتب


و از يك بيت شعر استفاده مى شود كه مردم مكّه نيز بشارت آمدن آن جناب را در كتب آسمانى كه در آن ايام نزد اهل كتاب بوده ديده اند.
و نـيـز مـؤ يـد ديـگـر گـفـتـار مـا ايـن اسـت كـه جـمـعـى از اهـل كتاب از يهود و نصارى و در بين آنان علمايى از ايشان مانند عبداللّه بن سلام و غير او بـه آن جـنـاب ايـمـان آوردنـد، چـون آيـات قـرآنـى را كـه مـتـعـرض بـشـارت بـه آمـدن رسول اسلام است شنيده بودند،
و شـنـيـده بـودنـد كـه قـرآن مـى گـويـد نـام ايـن پـيـامـبـر در تـورات و انـجـيـل آمـده ، در نـتـيـجـه آن آيـات را قـبول نموده ، در مقام تكذيبش برنيامدند، چون شكى بـرايـشـان بـاقـى نـمـانـد، بـه دليل اينكه سخنى كه حاكى از شك و ترديدشان باشد نگفته اند.
و امـا ايـنـكـه انجيل هاى امروز خالى از بشارت عيسى است ، و اثرى از آنچه قرآن صريحا بـيـان داشـتـه در آنـهـا نـمـى بـيـنـيـم ، هـيـچ ضـررى بـه حـال مـا نـدارد، بـراى ايـنـكه وضع قرآن - كه معجزه اى است باقى - روشن ، و وضع انـجـيل ها هم روشن است ، و ما درباره سند اين انجيل ها و اعتبارش در جلد سوم اين كتاب بحث كرديم .
(فـلمـا جـاءهـم بـالبـيـنـات قالوا هذا سحر مبين ) - ضمير در كلمه (جاء) به كلمه (احـمـد) بـرمـى گـردد. و ضـمـيـر (هـم ) بـه بـنـى اسرائيل ، و يا به ايشان و غير ايشان برمى گردد. و مراد از كلمه (بينات ) بشارت و معجزه قرآن و ساير معجزات نبوت است .
و مـعناى جمله اين است كه : چون احمد كه كتب آسمانى بشارت آمدنش را داده بود مبعوث شد، و بـراى بـنـى اسرائيل و يا براى آنان و سايرين معجزاتى روشن آورد كه يكى از آ نها هـمـان بـشـارت عـيـسـى (عـليـه السـلام ) بـود، گفتند: اين سحرى است آشكار. البته جمله (قالوا هذا سحر مبين ) به صورت (هذا ساحر مبين ) نيز قرائت شده .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گفته اند: ضمير در جاء به عيسى (عليه السلام ) برمى گردد. و ليكن اين معنا با سياق آيه سازگار نيست .


و مـن اظـلم مـمن افترى على اللّه الكذب و هو يدعى الى الاسلام ...


استفهام در اين آيه شريفه انكارى است ، مى خواهد سخن كفار را كه مى گفتند (هذا سحر مبين ) رد كند، چون مـعناى آن اين بود كه محمد رسول نيست ، و دينى كه به عنوان دين خدا تبليغ مى كند، دين خداى تعالى نيست .
و مراد از (اسلام ) آن دينى است كه رسول اسلام بشر را به سويش دعوت مى فرمود، چـون اسـاس اين دين تسليم شدن در برابر فرامينى است كه او مى خواهد و امر مى كند از قبيل عقايد و اعمال . و بدون ترديد مقتضاى ربوبيت و الوهيت خداى تعالى هم همين است كه بـنـدگـانـش در بـرابـر فـرامـيـنـش تسليم مطلق باشند، پس در نتيجه دينى كه اساسش تـسـليـم اسـت ، بـدون شك دين حق است كه عقل بر هر انسانى تدين بدان را واجب مى داند، پس گفتن اينكه اين دين سحرى است آشكار،
گفتارى است باطل ، و افترائى است بر خدا.
و از هـمـيـنـجـا روشن مى شود كه جمله (و هو يدعى الى الاسلام ) در حقيقت استدلالى است بـر بـطـلان سـخـن كـفـار، و ايـنـكـه سـخـن مـزبـور افـتـرائى اسـت بـر خـداى عزوجل .
وجه اينكه رد كننده دعوت به اسلام (ظالمترين ) است
و افـتـراء هـم ظـلمـى است كه عقل در ظلم بودن آن هيچ ترديدى ندارد، و شرع هم از آن نهى كرده است ، و معلوم است كه ظلم در مورد اشخاصى كه به ايشان ظلم مى شود از نظر اهميت مـخـتـلف مـى شـود، يك ظلم را اگر نسبت به يك فرد معمولى تصور كنيم ، زشتى اش به مـقـدار آن نـيست كه همان ظلم درباره خداى تعالى واقع شده باشد، بنابر اين ظالم تر از كسى كه بر خدا افتراء ببندد وجود ندارد.
و مـعـناى آيه اين است كه : هيچ شخصى ظالم تر از آن كس كه بر خدا دروغ مى بندد آنگاه كه دعوت مى شود به اينكه دين اسلام را بپذيرد و در پاسخ دين اسلام را از خدا نفى مى كـند، نيست ، با اينكه دين اسلام جز اين كه بندگان تسليم خدا شوند چيزى نمى گويد، و حـتى چنين دينى بدون شك دين خدا است ، و خداستمكاران را و هيچ ستمكار ديگرى را هدايت نمى كند.


يريدون ليطفوا نور اللّه بافواههم ...



كـلمـه (اطـفـاء) كـه مصدر فعل (يطفوا) است ، به معناى خاموش كردن نور، و از بين بـردن تابش آن است . و خاموش كردن نور با دهان به اين است كه آن را با فوت خاموش كنند.
ايـن آيـه در سـوره تـوبـه نـيـز آمده ، در آنجا مى فرمايد: (يريدون ان يطفوا نور اللّه بـافـواهـهـم ). راغـب درباره فرقى كه آيه مورد بحث با آيه سوره توبه دارد گفته : مـعـنـاى آيه (يريدون ان يطفوا) است كه قصد خاموش كردن نور خدا را دارند، و در آيه (ليـطفوا) اين است كه قصد دارند كارى بكنند كه به وسيله آن كار نور خدا را خاموش كنند. و حاصل گفتارش اين است كه : متعلق اراده در جمله (يريدون ان يطفوا نور اللّه ) خود اطفاء است ، و در آيه (يريدون ليطفوا نور اللّه ) متعلق اراده سببى است كه نتيجه اش خـامـوشى نور خداست ، و آن عبارت است از پف كردن و خاموشى كه غرض و غايت است ، نه متعلق اراده .