تفسير الميزان جلد ۱۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۱ -


مـؤ لف : ايـن روايـت را سـيـوطـى هـم در الدر المـنـثـور از تـعـدادى از كـتـب حـديـث نقل كرده كه از آن جمله است صحيح بخارى ، و مسلم و ترمذى ، و نسائى كه همگى از ابى هـريـره از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) آن را نـقـل كـرده انـد. و در روايـت نـامـبـردگان آمده : دست خود را بر سر سلمان فارسى نهاد، و فـرمـود: بـه آن خـدايـى كـه جانم به دست او است اگر علم در ثريا باشد مردانى از اين نژاد به آن دست مى يابند.
و نـيـز از سـعـيـد بـن مـنصور و ابن مردويه از قيس بن سعد بن عباده روايت شده كه گفت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: اگر ايمان در ثريا باشد مردانى از اهل فارس آن را به دست مى آورند.
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (مـثـل الذيـن حـمـلوا التـوريـه ثـم لم يـحـمـلوهـا كمثل الحمار) مى گويد: حمار كتابها را حمل مى كند، ولى نمى داند كه در آن كتابها چيست ، و بـه دسـتـورات آن كـتـابـهـا عـمـل نـمـى كـنـد، هـمـچـنـيـن بـنـى اسـرائيـل كـه تـورات بـر آنـان حـمـل شـد، ولى مـثـل حـمـار آن را حـمـل كـردنـد، نـه فـهـمـيـدنـد كـه در آن چـيـسـت ، و نـه عمل كردند.
و در الدر المـنـثـور اسـت كه ابن ابى شيبه ، و طبرانى از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) فـرمود: كسى كه روز جمعه در حالى كه امام مشغول خواندن خطبه است سخن بگويد، مانند الاغى است ، كه كتابها را به دوش مى كشد.
و حتى آن هم كه به وى مى گويد: ساكت باش ، جمعه اش جمعه نيست .
مـؤ لف : در ايـن روايـت بـيـان قـبـلى مـا كـه در وجـه اتصال اين آيه به ما قبل داشتيم تاءييد شده است .
و در تـفـسـيـر قـمى در ذيل آيه (قل يا ايها الذين هادوا) آمده كه در تورات نوشته شده بود: اولياى خدا همواره آرزوى مرگ دارند.
و در كافى به سند خود از عبداللّه بن سنان از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: مردى نزد ابوذر آمد، و گفت : اى اباذر چرا ما از مرگ بدمان مى آيد؟ فرمود: براى ايـنـكـه شـمـا دنـيـا را آبـاد و آخـرت را خـراب كـرده ايـد، و لذا از انتقال از خانه آباد به خانه خراب بدتان مى آيد.
گفتارى درباره منظور از تعليم حكمت
توضيحى درباره رابطه سنت هاى عملى با مبانى اعتقادى
انـسـان در زندگى محدودى كه دارد، و سرگرم آبادى آن است ، چاره اى ندارد جز اينكه در آنچه مى خواهد و آنچه نمى خواهد تابع سنتى باشد، و حركات و سكنات و تمامى مساعى خود را بر طبق آن سنت تنظيم نمايد.
چـيـزى كه هست اين سنت در اينكه چه نوع سنتى باشد، بستگى به راى و نظريه انسان ، درباره حقيقت عالم و حقيقت خودش دارد، و خلاصه بستگى به جهان بينى و انسان بينى ، و رابـطـه مـيـان انسان و جهان دارد. به شهادت اينكه مى بينيم اختلافى كه امت ها و اقوام در جان بينى و نفس بينى دارند، باعث شده كه سنتهايشان هم مختلف شود.
آرى ، كـسـى كـه بـراى مـاوراى عـالم مـاده وجـودى قـائل نـيست ، و هستى را منحصر در همين عالم ماده مى داند، و پيدايش عالم هستى را مستند به اتـفـاق و تـصـادف مـى بـيـنـد، و انسان را موجودى مى پندارد مادى محض ، كه هستى اش در فاصله بين تولد و مرگ خلاصه مى شود، و براى خود سعادتى به جز سعادت مادى ، و در اعـمـالش هـدفـى بـه جـز رسـيـدن بـه مـزايـاى مـادى از قبيل مال و اولاد و جاه و امثال آن دنبال نمى كند، و به جز لذت گيرى از متاع دنيا و رسيدن بـه لذائذ مـادى و يا لذائذى كه منتهى به ماديات مى شود آرزويى ندارد، و معتقد است كه مهلتش در اين كامرانى تا مدتى است كه در اين دنيا ز ندگى مى كند،
و بـعـد از مردن همه تمام مى شود، چنين كسى و چنين قومى سنتى كه به حكم اجبار پيروى مى كند غير از آن سنتى كه يك انسان و يا يك قوم معتقد به مبداء و معاد پيروى مى كند.
كـسـى كـه مـعتقد پيدايش و بقاى عالم مستند به نيرويى مافوق عالم و منزه از ماده است ، و يـقـيـن دارد كـه در وراى اين خانه خانه اى ديگر، و بعد از اين زندگى زندگانى ديگرى هـسـت ، چـنـيـن كـسى - و چنين قومى - در آنچه مى كند، سعادت هر دو نشاءه را در نظر مى گـيـرد، و بـه هـمـيـن جـهـت صـورت اعـمـال گـونـه مـردم ، و هـدفـهـايـى كـه دنبال مى كنند، و آرائى كه دارند با دسته اول مختلف است .
و چـون بـيـنـش هـا مختلف است سنت ها هم مختلف مى شود، مردمى كه بت پرستند چه آنها كه بـره مـائى انـد و چـه آنـهـا كـه بـودائى انـد به خاطر اينكه معتقد به معاد نيستند، سنتى دارنـد. و اهـل كتاب ، چه آنها كه مجوسى و يا كليمى و يا مسيحى و يا مسلمانند، براى خود سنتى دارند كه مخالف با سنت ديگران است .
و كـوتـاه سـخـن ايـنـكـه : در مـيـان اقـوام مـزبـور آنـهـا كـه اهـل مـلت و ديـن آسـمـانى اند و به معاد معتقدند، به خاطر اينكه براى خود حياتى جاويد و ابـدى قـائلنـد، در اتـخـاذ سـنت ، آرائى كه مناسب با اين حيات باشد اتخاذ مى كنند. آنها ادعـاء مـى كنند كه بر هر انسانى لازم است كه وسيله زندگى عالم بقاء را فراهم نموده ، خـود را بـراى تـوجـه بـه پـروردگـارش مـهـيـا سـازد، و در اشـتـغال به كار زندگى دنيايى كه فانى است ، زياده روى نكند. و اما كسانى كه ملت و دينى ندارند و تنها در برابر ماديات خضوع دارند رفتارى غير از اين دارند. و همه اينها كه گفته شد جاى ترديد نيست .
چـيـزى كـه هـسـت انـسـان از آنجايى كه به حسب طبع مادى اش رهين ماده و همه زدو بندش در اسـبـاب ظـاهـرى مـادى اسـت ، يـا اسـبـاب را بـه كـار مـى زنـد و يـا از آن اسـبـاب متاثر و مـنفعل مى شود، و هميشه اين سبب او را به دامن آن سبب پرتاب ، و آن به دامن اين متوسلش ‍ مى كند، و هيچ وقت از آنها فراغت ندارد، لذا به خيالش چنين مى رسد كه حيات دنياى فانى اصـالت دارد، و دنـيـا و مـقـاصـد و مـزايـايـى كـه به زندگى دنيا مربوط مى شود، هدف نهائى و غرض اقصاى از وجود او است ، و بايد براى به دست آوردن سعادت آن زندگى تلاش ‍ كند.
پـس زنـدگـى دنـيـا چـنـيـن حـيـاتـى اسـت و آنـچـه در دسـت اهل دنيا از ذخيره ، نعمت ، آرزو، نيرو، و عزت هست حقيقتش همين است كه گفتيم ، و آنچه را كه فـقـر، عذاب ، محروميت ، ضعف ، ذلت ، مصيبت ، و خسران مى نامند نيز چنين چيزهايى است . و كوتاه سخن اينكه :
آنـچـه از خـيـر عـاجـل و يـا نـفـع فـانـى در دنـيـا هـسـت بـه نـظـر اهـل دنـيـا خير مطلق و نفع مطلق جلوه مى كند، و آنچه را كه دوست نمى دارد شر و ضرر مى پندارد.
مـردم دنـيـا كـه چـنـيـن وضـعـى دارنـد، آن دسـتـه از آنـان كـه اهـل ملت و كتاب نيستند، عمرى را با همين پندارهاى خلاف واقع بسر مى برند، و از ماوراى ايـن زنـدگـى خـبـرى نـدارنـد، ولى آنـهـايـى كـه اهل ملت و كتابند، اگر هم بر طبق دسته اول عـمـل كـنـنـد، اعـتـراف دارنـد كـه حـقـيـقـت خـلاف آن اسـت ، و هـمـيـشـه بـيـن قـول و فـعلشان ناهماهنگى هست همچنان كه خداى تعالى در اين باره فرمود: (كلما اضاء لهم مشوا فيه و اذا اظلم عليهم قاموا).
حـــكـــمـت عـبـارت اسـت از عـلمـو عـمل حق و سرچشمه گرفته از فطرت ، كه اسلام بدان دعوتمى كند
حـال بـبـينيم در اين ميان اسلام به چه چيز دعوت مى كند؟ اسلام بشر را دعوت مى كند به چراغى كه فروكش شدن برايش نيست ، و آن عقايد و دستور العملهايى است كه از فطرت خود بشر سرچشمه مى گيرد، همچنان كه فرموده : (فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت اللّه التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم ).
اين وضع دعوت اسلام است . از سوى ديگر ببينيم فطرت به چه دعوت مى كند؟ به طور قـطـع فـطـرت در مـرحـله عـلم و اعـتـقـاد دعـوت نمى كند مگر به علم و عملى كه با وضعش سـازگـار بـاشـد، و كـمـال واقـعـى و سعادت حقيقى اش را تاءمين نمايد. پس ، از اعتقادات اصولى مربوط به مبداء و معاد، و نيز از آراء و عقائد فرعى ، به علوم و آرائى هدايت مى كـنـد كـه بـه سـعـادت انـسـان مـنـتهى شود، و همچنين به اعمالى دستور مى دهد كه باز در سعادت او دخالت داشته باشد.
و به همين جهت خداى تعالى اين دين را كه اساسش فطرت است ، در آياتى از كلامش دين حق خـوانـده ، از آن جـمـله فـرمـوده : (هـو الذى ارسـل رسـوله بـالهـدى و دين الحق )، و نيز دربـاره قـرآن كـه مـتـضمن دعوت دين است فرموده : (يهدى الى الحق ). و حق ، عبارت از راى و اعتقادى كه ملازم با رشد بدون غى ، و مطابق با واقع باشد، و اين همان حكمت است ، چون حكمت عبارت است از راى و عقيده اى كه در صدقش محكم باشد،
و كـذبـى مـخـلوط بـه آن نـبـاشـد، و نـفـعـش هـم مـحـكـم بـاشـد، يـعـنـى ضـررى در دنـبـال نـداشـتـه باشد، و خداى تعالى در آيه زير به همين معنا اشاره نموده مى فرمايد: (و انـزل اللّه عـليـك الكـتـاب و الحـكـمـه )، و نـيـز در وصف كتاب خود كه بر آن جناب نـازل كـرده مـى فـرمـايـد: (و القـرآن الحـكـيـم )، و نـيـز رسـول گرامى خود را در چند جا از كلام مجيدش معلم حكمت خوانده ، از آن جمله فرموده : (و يعلمهم الكتاب و الحكمه ).
بـنـابـر ايـن پـس تـعـليـم قـرآنى كه رسول (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) متصدى آن و بيانگر آيات آنست ، تعليم حكمت است و كارش اين است كه براى مردم بيان كند كه در ميان هـمـه اصـول عـقـائدى كه در فهم مردم و در دل مردم از تصور عالم وجود و حقيقت انسان كه جـزئى از عـالم اسـت رخـنـه كـرده كـدامـش حـق ، و كـدامـش خـرافـى و بـاطـل اسـت ، و نـيـز در سـنـتـهـاى عـمـلى كـه مـردم بـه آن مـعـتـقـدنـد، و از آن اصـول عـقـائد مـنـشـاء مـى گـيـرد، و عـنـوان آن غـايـات و مـقـاصـد اسـت ، كدامش حق ، و كدام باطل و خرافى است .
نـــمـــونـــه هـــاى از مـــعـــارف قـــرآنـى در رد اعـتـقـاداتباطل منكرين اديان و بت پرستان
مثلا بعضى از مردم - كه همان منكرين اديانند - معتقدند كه حيات ماديشان اصالت دارد، و هـدف نـهائى است ، حتى بعضى از آنان گفته اند: (ما هى الا حيوتنا الدنيا) ولى قرآن مـتـوجـهشان مى كند به اينكه : (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان )، و نيز مردم معتقدند كه اسباب حاكم در دنيا تنها حيات و موت ، صحت و مرض ، غـنـى و فـقـر، نـعـمـت و نـقـمـت ، و رزق و مـحـرومـيـت اسـت و مـى گـويـنـد: (بـل مـكـر الليـل و النـهـار)، و قـرآن مـتـذكرشان مى كند به اينكه : (الا له الخلق و الامـر)، و نـيـز مـى فـرمـايـد: (ان الحـكـم الا لله )، و از ايـن قبيل آيات راجع به حكم و تدبير.
و نـيـز يـك عـده مـعـتـقـدنـد كـه خـودشـان در مـشـيـت و خـواسـت مـسـتـقـل نـد و هـر چـه بخواهند مى كنند، ولى قرآن تخطئه شان كرده ، مى فرمايد: (و ما تـشـاون الا ان يـشـاء اللّه )، و يـا مـعتقدند به اينكه اطاعت و معصيت و هدايت كردن و هدايت شـدن بـه دسـت انـسـان هـا اسـت ، ولى خـداى تـعالى هشدارشان مى دهد به اينكه (انك لا تهدى من احببت و لكن اللّه يهدى من يشاء).
بـاز جـمـعى معتقدند كه نيرويشان از خودشان است ، و خداى تعالى آن را انكار نموده ، مى فـرمـايـد: (ان القـوه لله جـمـيـعـا) و يـا مـعـتـقـدنـد به اين كه عزتشان تنها با داشتن مـال و فـرزنـدان و يـاوران حـاصل مى شود، و قرآن بر خلاف اين پندار حكم مى كند و مى فـرمـايـد: (ايـبـتـغـون عـندهم العزه فان العزه لله جميعا)، و نيز مى فرمايد: (و لله العزه و لرسوله و للمؤ منين ).
و نـيـز جـمـعى كه همان دسته اول و منكرين اديانند معتقدند كه كشته شدن در راه خدا مرگ و نـابـودى اسـت ، ولى قـرآن آن را حـيـات دانـسـتـه مـى فـرمـايـد: (و لا تـقـولوا لمـن يقتل فى سبيل اللّه اموات بل احياء و لكن لا تشعرون ).
و مـعـارفـى ديـگـر از ايـن قـبيل كه منكرين اديان و دنياپرستان درباره آنها آراء و عقائدى دارنـد، و قـرآن تـخـطـئه شـان نـمـوده ، بـه سـوى مـعـارفـى ديـگـر دعوتشان مى كند، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) در آيـه شـريـفـه (ادع الى سبيل ربك بالحكمه و الموعظه الحسنه ) ماءمور دعوت به آن شده است . و اين معارف كه نـمـونه اى از آن ذكر شد معارف و علوم بسيار زيادى است كه زندگى دنيا خلاف آن را در ذهـن تـصـوير مى كند، و همان خلاف را آن چنان آرايش مى دهد كه صاحب ذهن ، آن را حقيقت مى پـنـدارد، و خـداى تـعـالى در كـتـاب مـجيدش و رسول خدا به امر خدا در تعليمش مؤ منين را هشدار داده ،
دسـتـور مـى دهـد كـه مـؤ مـنين يكديگر را به آنچه حقيقت سفارش كنند، همچنان كه فرموده : (ان الانـسـان لفـى خـسر الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق )، و نيز فـرمـوده : (يـوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولوا الالباب ).
پـس قـرآن در حـقـيـقـت مـى خـواهـد انـسـان را در قـالبـى از عـلم و عـمل بريزد كه قالبى جديد و ريخته گرى اش هم طرزى جديد است ، قرآن مى خواهد با ايـن ريـخـته گرى اش انسانى بسازد داراى حياتى كه به دنبالش مرگ نيست ، و تا ابد پـايـدار اسـت ، و بـه هـمـيـن مـعـنـا آيـه زيـر اشاره نموده ، مى فرمايد: (استجيبوا لله و للرسـول اذا دعاكم لما يحييكم )، و نيز مى فرمايد: (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).
و ما وجه حكمت و معناى آن را در هر آيه اى كه سخن از حكمت داشت ذكر كرديم ، البته به آن مقدارى كه كتاب مجال بحثش را داشت .
و از آن چـه گـذشـت مـعـلوم شـد اينكه بعضى گفته اند: تفسير قرآن ، تلاوت آنست ، و اما غور و كنجكاوى در معانى آيات قرآن تاويل ، و ممنوع مى باشد فاسد و سخنى بسيار دور از ذهن است .
آيات 11 - 9 سوره جمعه
يـا ايـهـا الذين امنوا اذا نودى للصلوه من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع ذلكـم خير لكم ان كنتم تعلمون (9) فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل اللّه و اذكروا اللّه كثيرا لعلكم تفلحون (10) و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها وتر كوك قائما قل ما عند الله خير من اللهو و من التجاره و اللّه خير الرازقين (11)
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورديد هنگامى كه در روز جمعه براى نماز جمعه اذان داده مى شود به سوى ذكر خدا بشتابيد و دادوستد را رها كنيد، اگر بفهميد براى شما بهتر است (9).
و چـون نـمـاز بـه پـايـان رسـيـد در زمـيـن پـراكـنـده شـويـد و از فضل خدا طلب كنيد و خدا را بسيار ياد كنيد تا شايد رستگار گرديد (10).
و چـون در بين نماز از تجارت و لهوى با خبر مى شوند به سوى آن متفرق گشته تو را در حال خطبه سر پا رها مى كنند بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است و خدا بهترين رازقان است (11).
بيان آيات
ايـن آيات وجوب نماز جمعه و حرمت معامله را در هنگام حضور نماز تا ضمن كسانى را كه در حال خطبه نماز آن را رها نموده ،
بـه دنـبـال لهـو و تـجـارت مـى رونـد عـتـاب نـمـوده ، عـمـلشـان را عمل بسيار ناپسند مى داند.
بـيـان آيـات مـربـوط بـه نـمـاز جـمـعـه ، امـر بـه شـتـاب بـدان و رهـا كردن هر كارى بازدارندهاز آن


يـا ايـهـا الذيـن امـنـوا اذا نـودى للصـلوة مـن يـوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع ...



مـنظور از نداء براى نماز جمعه ، همان اذان ظهر روز جمعه است ، همچنان كه در آيه (و اذا ناديتم الى الصلوه اتخذوها هزوا)، نيز مراد همين است .
كـلمـه (جـمعه ) - به ضم حرف جيم و ميم ، يا به ضم جيم و سكون ميم - به معناى يك روز از هفته است ، كه عرب قديم آن را (يوم العروبه ) مى گفته اند، و سپس آن را جـمـعـه خـوانـده انـد، و اين نام بيشتر مورد استعمال قرار گرفت . و منظور از (نماز روز جـمـعـه ) همان نمازى است كه مخصوص روز جمعه تشريع شده . و منظور از (سعى به سوى ذكر خدا) دويدن به سوى نماز جمعه است . و مراد از (ذكر خدا) همان نماز است ، همچنان كه در آيه (و لذكر اللّه اكبر) به طورى كه گفته اند مراد نماز است .
ولى بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـنـظـور از (ذكـر خدا) در خصوص آيه مورد بحث خطبه هاى قـبـل از نـماز است . و جمله (و ذروا البيع ) امر به ترك بيع است ، و به طورى كه از سـيـاق بـرمـى آيـد در حـقـيـقـت نـهـى از هـر عـمـلى اسـت كـه انـسـان را از نـماز باز بدارد، حـال چـه خـريـد و فـروش بـاشد، و چه عملى ديگر. و اگر نهى را مخصوص به خريد و فـروش كـرد، از ايـن بـاب بـوده كـه خريد و فروش روشن ترين مصداق اعمالى است كه آدمى را از نماز باز مى دارد.
و مـعـنـاى آيـه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! وقتى در روز جمعه براى نماز جـمـعـه اذان مـى گويند، تندتر بدويد، و براى رسيدن به نماز از خريد و فروش و هر عملى كه شما را از نماز باز مى دارد دست برداريد.
و جـمـله (ذلكـم خـير لكم ان كنتم تعلمون ) تشويق و تحريك مسلمانها به نماز و ترك بيعى است كه بدان ماءمور شده اند.


فـاذا قـضـيـت الصـلوه فـانـت شـروا فـى الارض و ابـتـغـوا مـن فضل اللّه ...



منظور از (قضاء صلوة ) اقامه نماز جمعه ، و تمام شدن آن است . و مراد از (انتشار در ارض ) مـتـفـرق شدن مردم در زمين و مشغول شدن در كارهاى روزانه براى به دست آوردن فضل خدا - يعنى رزق و روزى - است .
و اگـر در مـيـان هـمـه كـارهـاى روزانـه فـقـط طـلب رزق را نـام بـرد، بـراى اين بود كه مـقـابـل تـرك بـيع در آيه قبلى واقع شود، ليكن از آنجايى كه ما در آيه قبلى گفتيم كه مـنـظـور از تـرك بـيـع هـمـه كـارهـايـى اسـت كه آدمى را از نماز باز مى دارد، لاجرم بايد بـگـويـيـم منظور از طلب رزق هم همه كارهايى است كه عطيه خداى تعالى را در پى دارد، چه طلب رزق و چه عيادت مريض ، و يا سعى در برآوردن حاجت مسلمان ، و يا زيارت برادر ديـنـى يـا حـضـور در مـجـلس عـلم ، و يـا كـارهـايـى ديـگـر از ايـن قبيل .
جـمـله (فـانـتـشـروا فـى الارض ) امرى است كه بعد از نهى قرار گرفته ، و از نظر ادبـى و قـواعد علم اصول تنها جواز و اباحه را افاده مى كند، هر چند كه امر هميشه براى افاده وجوب است ، و همچنين جمله (و ابتغوا) و جمله (و اذكروا).
(و اذكـروا اللّه كـثـيرا لعلكم تفلحون ) - منظور از ذكر در اينجا اعم از ذكر زبانى و قـلبـى اسـت ، در نـتيجه شامل توجه باطنى به خدا نيز مى شود. و كلمه (فلاح ) به مـعـناى نجات از هر نوع بدبختى و شقاء است كه در مورد آيه با در نظر گرفتن مطالب قـبـلى ، يـعـنـى مـساءله تزكيه و تعليم ، و مطالب بعدى ، يعنى توبيخ و عتاب شديد، مـنـظور همان زكات و علم خواهد بود، چون وقتى انسان زياد به ياد خدا باشد، اين ياد خدا در نـفـس آدمـى رسـوخ مـى كـنـد، و در ذهـن نـقـش مـى بـنـدد، و عوامل غفلت را از دل ريشه كن ساخته ، باعث تقواى دينى مى شود كه خود مظنه فلاح است ، همچنان كه فرموده : (و اتقوا اللّه لعل كم تفلحون ).


و اذا راوا تجاره او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما...



كـلمـه (انـفـضـاض ) كـه مـصـدر (انفضوا) است - به طورى كه راغب گفته - به مـعـنـاى شـكـسـتـه شـدن چيزى ، و متلاشى شدن اجزاى آن است ، و در مورد آيه استعاره شده براى متفرق شدن مردم از محل نماز.
روايـات وارده از ائمـه اهـل بـيـت (عـليـهـم السـلام ) و از طـرق اهل سنت متفقند در اينكه كاروانى از تجار وارد مدينه شد،
و آن روز روز جـمـعـه بـود، و مـردم در نـمـاز جـمـعـه شـركـت كـرده بـودنـد. رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) مشغول خطبه نماز بود. كاروانيان به منظور اعـلام آمـدن خـود، طـبـل و دائره كـوبـيـدنـد، مـردم داخـل مـسـجـد، نـمـاز و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را رها نموده ، به طرف كاروانيان متفرق شدند. ايـن آيـه شـريـفـه بـديـن مـنـاسـبـت نـازل شـد. و بـنـابـر ايـن مـنـظـور ازهـمـان اسـتعمال طبل و دائره و ساير آلات طرب به منظور جمع شدن مردم است . و ضمير در اليها به تجارت برمى گردد، چون مقصود اصلى مردم از متفرق شدن همان رسيدن به تجارت بود، و طبل و دائره وسيله اى براى تجارت بوده ، نه مقصود اصلى .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـته اند: ضمير (اليها) به كلمه (احدهما - يكى از لهو يا تـجـارت ) كه در تقديربرمى گردد، گويا فرموده : (انفضوا الى اللّه و، و انفضوا الى التـجـاره ) يـعـنـى : يـا بـه طـرف سـر و صـداى طـبـل مـتـفـرق شـدنـد، و يـا بـه طـرف تـجـارت ، چـون هـر يـك از ايـن دو عـامـل سـبـب جـداگـانـه اى بـود، براى متفرق شدن مردم . و به همين جهت در آيه شريفه با آوردن كـلمـه (اءو) بـيـن آن دو تـرديـد انـداخـت ، و نـفرمود (تجاره و لهوا)، و ضمير مـذكـور هـم صـلاحـيـت براى برگشتن به هر دو عامل را دارد. خواهى گفت : بايد ضمير با مـرجـعـش از نـظـر مـذكـر و مـونـث بـودن مـطـابـق بـاشـد، و كـلمه (لهو) مذكر، و ضمير (اليـها) مونث است . جواب مى گوييم : بله ، قاعده همين است ، ليكن كلمه (لهو) چون در اصل مصدر است ، لذا هم مى شود ضمير مذكر به آن برگردانيد و هم مونث .
و بـاز به همين جهت است كه (ما عند اللّه ) را بهتر از هر دو دانسته ، و فرموده : (خير مـن اللهـو و مـن التـجـاره ) و آن دو را جـدا جـدا ذكـر كـرد، و نـفـرمـوده : (خير من اللهو و التجاره ).
مـعـنـاى ايـنـكـه فـرمـود: (بـگـو آنـچـه نزد خدا است بهتر از لهو و تجارت است ...)
(قل ما عند اللّه خير من اللهو و من التجاره و اللّه خير الرازقين ) - در اين قسمت از آيه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) امر مى كند كه مردم را به خطايى كه مرتكب شـدنـد مـتنبه كند، و بفهماند كه كارشان چقدر زشت بوده . و مراد از جمله (ما عند اللّه ) ثـوابـى اسـت كـه خـداى تعالى در برابر شنيدن خطبه و موعظه در نماز جم عه عطاء مى فرمايد.
و معناى جمله اين است كه : به ايشان بگو آنچه نزد خدا است از لهو و تجارت بهتر است ، بـراى ايـنكه ثواب خداى تعالى خير حقيقى و دائمى ، و بدون انقطاع است ، و اما آنچه در لهـو و تـجـارت اگـر خـيـر بـاشـد خـيـرى خـيـالى و غـيـر دائمـى و بـاطـل اسـت . و عـلاوه بـر اين ، چه بسا خشم خدا را در پى داشته باشد، همچ نان كه لهو هميشه خشم خداى تعالى را در پى دارد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: كـلمـه (خـيـر) كـه در آيـه اسـتـعـمـال شـده مـعـناى افعل التفضيل را ندارد (يعنى كلمه (خير) به معناى (بهتر) نيست بلكه به معناى (خوب ) است )، همچنان كه در آيه (ءارباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار) اين چنين است ، و اين گونه استعمالها در مورد كلمه مذكور شايع است .
و در آيـه شـريـفـه كه مى فرمايد: (و اذا راوا...)، التفاتى از خطاب (فانتشروا - متفرق شويد) به غيبت (و اذا راوا - و چون لهو و تجارتى مى بينند)، به كار رفته ، و نـكـتـه آن تـاءكـيـد مـفـاد سـيـاق - يـعـنـى آن عـتـاب و اسـتـهـجـانـى كـه در عـمـل آنـان بـود - است ، و مى خواهد بفهماند اين مردم كه از شرافت و افتخار گوش دادن بـه سـخـنـان شـخـصـى چـون خـاتـم انـبـيـاء اعـراض مـى كـنـنـد، قابليت آن را ندارند كه پروردگارشان روى سخن به ايشان بكند.
در جمله (قل ما عند اللّه خير) هم اشاره اى به اين اعراض خدا هست ، چون مى توانست خداى تـعـالى را گـويـنـده قـرار ده د، و بـفـرمـايـد (آنـچه نزد ما است بهتر است ) ولى به پيامبرش فرمود از قول او به ايشان بگويد آنچه نزد خداست بهتر است و در همين مقدار هم بـه پـيـامـبـرش نـفـرمـود (قـل - بـه ايـشـان بـگـو) تـنـهـا فـرمـود: (قـل ) هـمـچـنان كه اول آيه هم كه فرمود (و اذا راوا) ضمير آن را بدون داشتن مرجع آورد، چـون قـبـلا نـامـى از ايـشان نبرده بود، تا ضمير به ايشان برگرداند، بلكه به دلالت سـيـاق اكـتـفـاء نـمـود، و همه اينها شدت خشم و اعراض خداى تعالى را از ايشان مى رساند. و كلمه (خير الرازقين ) يكى از اسماى حسناى خداست ، نظير رازق ، كه آن نيز نام او است . و ما در سابق درباره معناى رازقيت خداى تعالى بحث كرديم .
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره شـــتـــاب بـــه ســـوى نـــمـــاز جـــمـــعـــه وتعطيل كارها، انتشار در زمين بعد از نماز و طلب رزق ، و...)
در كـتـاب فـقيه روايت آمده كه : در مدينه هر وقت موذن در روز جمعه اذان مى گفت : شخصى نـدا مـى داد ديـگـر خـريـد و فروش مكنيد، حرام است ، براى اينكه حق تعالى فرموده (يا ايها الذين امنوا اذا نودى للصلوه من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه و ذروا البيع )
مـؤ لف : اين روايت را الدر المنثور هم از ابن ابى شيبه ، عبد بن حميد، و ابن منذر از ميمون بـن مـهـران نـقـل كـرده ، و تـرجـمه عبارت روايت وى چنين است . در مدينه رسم چنين بود كه هرگاه موذن اذان روز جمعه را مى گفت ،
در بازارها ندا در مى دادند: بيع حرام شد، بيع حرام شد.
و تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل جـمـله (فاسعوا الى ذكر اللّه ) گفته : (سعى ) به معناى سـرعـت در راه رفـتـن اسـت ، و در روايـت ابى الجارود از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه فـرمـود: وقـتـى گـفته مى شود (فاسعوا) معنايش اين است كه برويد و چون گفته مى شـود (اسـعـوا) مـعـنـايـش اسـت كـه بـراى فـلان هـدف عـمـل كـنـيـد. و در آيـه سـوره جـمـعـه مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه بـراى نـمـاز جـمـعـه شـارب (سـبـيـل ) خـود را كـوتـاه كـنـيـد، و مـوى زيـر بـغـل را زائل سـازيـد، نـاخـن بـگيريد، غسل كنيد، بهترين و نظيف ترين جامه را بپوشيد، و خود را مـعـطـر سازيد، اينها سعى براى نماز جمعه است . و سعى براى روز قيامت هم اين است كه آدمـى خـود را بـراى آن روز مـهـيـا كـنـد، هـمچنان كه فرموده : و (من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مومن ).
مؤ لف : منظور امام (عليه السلام ) اين است كه كلمه سعى در همه جا به معناى دويدن نيست .
و در مجمع البيان مى گويد: انس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) روايت كرده كـه در ذيـل جـمـله (فـاذا قـضيت الصلوه فانتشروا فى الارض ...) فرمود: منظور متفرق شـدن بـراى كـسـب و كـار و طـلب دنيا نيست ، بلكه منظور عيادت مريض و تشييع جنازه ، و زيارت برادراست .
مـؤ لف : ايـن روايـت را سـيـوطـى هـم در الدر المـنـثـور از ابـن جـريـر، از انـس از رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم )، و از ابـن مـردويه ، از ابن عباس از آن جناب نقل كرده .
و در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: نماز در روز جمعه ، و انتشار در روز شنبه است .
سه طائفه اى كه دعايشان مستجاب نمى شود
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز هست .
بـاز در آن كـتـاب اسـت كـه عـمـر بـن يـزيـد از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
درسـت مى بينيد كه براى برآوردن حوائج سوار مى شوم ، با اينكه خداى تعالى قضاى حـوائج را تـكـفـل فـرمـوده ، نـه بـراى ايـن اسـت كـه در تـكـفـل خـداى تـعـالى شـك دارم ، بـلكـه دوسـت دارم خـداى تـعـالى مـرا در حـال طـلب رزق حـلال بـبـيـنـد مـگـر نـشـنـيده اى كه خداى تعالى مى فرمايد (فاذا قضيت الصلوه فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل اللّه )
تـو گـمـان مـى كـنـى اگـر مـردى داخـل خـانـه اى شـود، و در آن را بـه روى خـود گل بگيرد، و پيش خود بگويد: رزق من برايم از بالا فرو مى آيد، آيا اين منطق درست است ؟ هـرگـز درست نيست ، و چنين شخصى يكى از آن سه نفرى است كه دعايشان مستجاب نمى شود.
راوى مـى گـويـد عـرضـه داشتم : آن سه طائفه چه كسانى هستند؟ فرمود: مردى كه زنى دارد و مـرگ او را از خدا مى خواهد، چنين دعايى مستجاب نيست ، براى اينكه عصمت آن زن به دسـت او اسـت ، مى تواند طلاقش داده آزادش كند. دوم مردى كه با كسى معامله اى كرده ، و يا حـقـى بـر او دارد، و در هـنگام حقدار شدن شاهدى نگرفته ، و آن شخص منكر حق او شده ، و عـليـه او نـفـريـن مـى كـنـد، چنين كسى هم دعايش مستجاب نيست ، براى اينكه به وظيفه خود عـمل نكرده . سوم مردى كه با سرمايه اى كه دارد مى تواند رزق خود را در آورد، ولى در خـانـه مـى نـشـيـنـد و بـه طـلب رزق بـيـرون نـمـى رود، و از خدا رزق نمى خواهد، تا همه سرمايه را بخورد، آن وقت دست به دعا برمى دارد، دعاى او هم مستجاب نيست .
چـــنـــد روايـــت دربـاره پراكنده شدن مردم از نزد پيامبر(ص ) در حالى كه خطبه جمعه مىخواند، و نزول آيه : اذا راءوا تجارة او لهوا انفضوا اليها...)
و نيز در همان كتاب آمده كه جابر بن عبداللّه گفت : كاروانى وارد مدينه شد، در حالى كه مـا بـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) مشغول نماز بوديم ، مردم (نماز را رها كرده ) به سوى آن كاروان رفتند، و به جز دوازده نـفـر كـه يـكى از ايشان من بودم كسى باقى نماند، و در اين جريان بود كه آيه شريفه (و اذا راوا تـجـاره او لهـوا انـفـضـوا اليـهـا...) نازل گرديد.
و از كـتـاب عـوالى اللئالى حـكـايـت شـده كـه مـقـاتـل بـن سـليـمـان گـفته : در بينى كه رسـول خـدا (صـلى الله عـليـه و آله وسلم ) در روز جمعه خطبه مى خواند، دحيه كلبى با مـال التـجـاره از شـام آمـد، و او هـر وقـت مى آمد در مدينه هيچ كس باقى نمى ماند، همه به سوى او مى آمدند، چون هر وقت مال التجاره مى آورد، تمامى آنچه مردم بدان نيازمند بودند مـى آورد، از آرد و گـنـدم و غـيـر آن ، و نـيـز هـر وقـت مـى آمـد طبل مى زد تا مردم از آمدنش مطلع شوند و از او جنس بخرند
آن روز كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) در خطبه نماز جمعه بود، دحيه كلبى وارد شهر مدينه شد، و در آن ايام هنوز اسلام نياورده بود، مردم آن جناب را بالاى منبر تنها گـذاشـتـنـد، و رفـتند، و در مسجد به جز دوازده نفر كسى نماند. حضرت فرمود: اگر اين دوازده نـفـر هـم مـى رفـتـند خداى تعالى از آسمان سنگ بر آنان مى باريد، اينجا بود كه سوره جمعه بر آن حضرت نازل شد.
مـؤ لف : ايـن داسـتـان بـه طـرق بـسـيـارى هـم از طـرق شـيـعـه و هـم از طـرق اهـل سـنـت روايـت شـده ، و اخـبـار در عـدد بـاقـى مـانـدگـان در مـسـجـد از هـفـت تـا چهل نفر اختلاف دارد.
و نيز در مجمع البيان است كه جمله (انفضوا) به معناى اين است كه مردم متفرق شدند. و از امـام صـادق (عـليه السلام ) روايت شده كه فرمود: به معناى (منصرف شدند) است . يعنى مردم به سوى تجارت منصرف شده ، و تو را سر پا بالاى منبر تنها گذاشتند.
جـابـر بـن سـمره مى گويد: من هيچگاه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را نديدم كـه نـشـسـتـه خـطـبـه بـخواند، پس اگر كسى برايت حديث كرد كه آن جناب نشسته خطبه خوانده دروغ گفته است .
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده .
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن ابـى شـيـبـه از طـاووس روايـت كـرده كـه گـفـت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و ابو بكر و عمر و عثمان همگى ايستاده خطبه مى خواندند، و اولين كسى كه بالاى منبر نشست ، معاويه بن ابى سفيان بود.
سوره منافقون مدنى است و يازده آيه دارد
سوره منافقون آيات 8 - 1


بـسـم اللّه الرحـمـن الرحـيـم اذا جـاءك المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـك لرسـول اللّه و اللّه يـعـلم انـك لرسـوله و اللّه يـشـهـد ان المنافقين لكذبون (1) اتخذوا ايمانهم جنة فصدوا عن سبيل اللّه انهم ساء ما كانوا يعملون (2) ذلك بانهم آمنوا ثم كفروا فـطـبـع عـلى قـلوبـهـم فـهم لا يفقهون (3) و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقـولهـم كـانـهـم خـشـب مـسندة يحسبون كل صيحه عليهم هم العدو فاحذرهم قتلهم اللّه انى يـوفـكـون (4) و اذا قـيـل لهـم تـعـالوا يـسـتـغـفـر لكـم رسول اللّه لووا رؤ سهم و رايتهم يصدون و هم مستكبرون (5) سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تـسـتـغـفر لهم لن يغفر اللّه لهم ان اللّه لا يهدى القوم الفسقين (6) هم الذين يقولون لاتـنـفـقـوا عـلى مـن عـنـد رسـول اللّه حـتـى يـنـفضوا و لله خزائن السموات و الارض ولكن المـنـافـقـيـن لا يـفـقـهـون (7) يـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـديـنـه ليـخـرجـن الاعـز مـنـهـا الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤ منين و لكن المنفقين لا يعلمون (8)



ترجمه آيات
به نام خداوند بخشنده مهربان . اى رسول ما چون منافقان (رياكار) نزد تو آمده گفتند كه ما به يقين و حقيقت گواهى مى دهيم كه تو رسول خدايى (فريب مخور) خدا مى داند كه تو رسـول اويى . و خدا گواهى مى دهد كه منافقان (سخن به مكر و خدعه و) دروغ مى گويند (1).
قسم هاى (دروغ ) خود را سپر جان خويش (و مايه فريب مردم ) قرار داده اند تا بدينوسيله راه خدا را (بروى خلق ) ببندند (بدانيد اى اهل ايمان ) كه آنچه مى كنند بسيار بد مى كنند (2).
بـراى آن (نـفـاق و دروغ ) كـه آنـهـا (بـر زبـان ) ايـمـان آوردنـد و سـپـس (بـدل ) كـافر شدند خدا هم مهر (قهر و ظلمت ) بر دلهايشان نهاد تا هيچ (از حقايق ايمان ) درك نكنند (3).
اى رسـول تـو چـون (از بـرون ) كـالبد جسمانى آن منافقان را مشاهده كنى (به آراستگى ظـاهـر) تـو را بـه شـگـفـت آرنـد و اگر سخن گويند (بس چرب زبانند) به سخنهايشان گوش فرا خواهى داد (ولى از درون ) گويى كه چوبى خشك بر ديوارند (و هيچ ايمان و معرفت ندارند و چون در باطن نادرست و بدانديشند) هر صدائى بشنوند بر زبان خويش پـنـدارنـد. اى رسـول (بـدانـكـه ) دشـمـنـان (ديـن و ايمان ) به حقيقت اينان هستند از ايشان برحذر باش ، خدايشان بكشد چقدر (به مكر و دروغ ) از حق باز مى گردند (4).
و هرگاه به آنها گويند بياييد تا رسول خدا براى شما از حق آمرزش طلبد سر بپيچند و بنگرى كه با تكبر و نخوت روى مى گردانند(5).
اى رسول تو از خدا براى آنان آمرزش بخواهى يا نخواهى به حالشان يكسان است ، خدا هـرگـز آنـهـا را نـمى بخشد كه همانا قوم نابكار فاسق را خدا هيچ وقت (به راه سعادت ) هدايت نخواهد كرد (6).
ايـنـهـا هـمـان مـردم بـدخـواهـنـد كـه مـى گـويـنـد بـر اصـحـاب رسول انفاق مال مكنيد تا از گردش پراكنده شوند در صورتى كه خدا را گنجهاى زمين و آسمانها است لكن منافقان درك آن نمى كنند (7).
آنـهـا (پـنـهـانـى ) مـى گـويـنـد اگـر بـه مـديـنه مراجعت كرديم البته بايد (يهوديان ) اربـابـان عـزت و ثـروت مـسـلمـانـان ذليـل را از شـهـر بـيـرون كـنـنـد و حـال آنـكـه عـزت مـخـصـوص خدا و رسول و اهل ايمان است و ليكن منافقان از اين معنى آگاه نيستند (8).
بيان آيات
ايـن سـوره وضـع مـنـافـقـيـن را تـوصيف مى كند، و آنان را به شدت عداوت با مسلمين متهم سـاخـتـه ، رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) را دستور مى دهد، تا از خطر آنان بـرحذر باشد، و مؤ منين را نصيحت مى كند به از كارهايى كه سرانجامش نفاق بپرهيزند، تـا به هلاكت نفاق دچار نگردند، و كارشان به آتش دوزخ منجر نشود. اين سوره در مدينه نازل شده است .


اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول اللّه و اللّه يعلم انك لرسوله و اللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون



كـلمـه (مـنافق ) اسم فاعل از باب مفاعله از ماده (نفاق ) است ، كه در عرف قرآن به معناى اظهار ايمان و پنهان داشتن كفر باطنى است .
كـاذب بـودن مـنـافـقـان در شـهادت به رسالت پيامبر(ص ) از باب كذب مخبرى بوده است
و كلمه (كذب ) به معناى دروغ است كه ضد راستى است . و حقيقتش عبارت است از اينكه خـبـرى كـه گوينده مى دهد با خارج مطابقت نداشته باشد، پس (صدق ) و (كذب ) وصـف خـبـر اسـت . ولى چـه بـسـا مطابقت (در صدق ) و مخالفت (در كذب ) به حسب اعـتـقـاد خـبـر دهنده را هم صدق و كذب مى نامند، در نتيجه خبرى كه بر حسب اعتقاد خبر دهنده مـطـابـق بـا واقع باشد، صدق مى نامند، هر چند كه در واقع مطابق نباشد، و مخالفت خبر بـه حـسـب اعـتـقـاد خـبـر دهـنـده را دروغ مـى نـامـنـد، هـر چند كه در واقع مخالف نباشد. نوع اول را صدق و كذب خبرى ، و نوع دوم را صدق و كذب مخبرى مى گويند.
پـس ايـنـكـه فـرمـود: (اذا جـاءك المـنـافـقـون قـالوا نـشـهـد انـك لرسـول اللّه ) حـكـايـت اظـهـار ايـمان منافقين است كه گفتند شهادت مى دهيم كه تو حتما رسـول خـدايـى ، چـون ايـن گفتار ايمان به حقانيت دين است كه وقتى باز شود ايمان به حـقـانـيت هر دستورى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) آورده ، و ايمان به وحـدانـيـت خـداى تـعـالى و بـه مـعـاد اسـت ، و ايـن هـمـان ايـمـان كامل است .
و ايـنـكـه فـرمـود: (و اللّه يـعـلم انـك لرسـوله ) تثبيتى است از خداى تعالى نسبت به رسـالت رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ). و اينكه با وجود وحى قرآن و مخاطبت قـرآن بـا رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه كافى در تثبيت رسالت آن جناب بـود و مـع ذلك بـه ايـن تـثـبـيـت تصريح كرد، براى اين است كه قرينه اى صريح بر كـاذب بـودن مـنـافـقـيـن بـاشد، از اين جهت كه بدانچه مى گويند معتقد نيستند، هر چند كه گفتارشان يعنى رسالت آن جناب صادق است ، پس منافقين در گفتارشان كاذبند به كذب مـخـبرى ، نه به كذب خبرى ، پس جمله (و اللّه يشهد ان المنافقين لكاذبون ) منظورش كذب مخبرى است نه كذب خبرى .


اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل اللّه ...



كلمه (ايمان ) - به فتح همره - جمع (يمين ) است و به معناى سوگند مى باشد. و كـلمه (جنه ) - به ضمه جيم - به معناى سپر است ، و منظور از سپر معناى مجازى آن اسـت ، يـعـنـى هـر چـيـزى كـه انـسـان با آن حفظ شود. و كلمه (صد) - به تشديد دال - هم به معناى جلوگيرى مى آيد، و هم به معناى اعراض ، و بنابر معناى دوم مراد اين است كه منافقين از راه خدا - كه همان دين باشد - اعراض نمودند. و گاهى هم به معناى برگرداندن مى آيد. و بنابر اين ،
مراد از جمله مورد بحث مى شود كه : منافقين عامه مردم را از راه دين برگرداندند، در حالى كه خود را در پشت سپر سوگندهاى دروغينشان حفظ كردند.
و مـعناى آيه مى شود كه : منافقين سوگندهاى دروغين خود را وقايه و سپر خود قرار داده ، از راه خـدا و ديـن او اعراض نمودند، و يا به مقدارى كه توانستند امور را فاسد و وارونه ساختند، و بدين وسيله مردم را از دين خدا برگرداندند.
و جـمـله (انـهـم سـاء مـا كـانـوا يـعـمـلون ) تـقـبـيـح اعـمـال منافقين است ، اعمالى كه به طور استمرار -از روزى كه دچار نفاق شدند تا روز نزول سوره - مرتكب شده بودند.
مـنـظـور ايـنـكـه دربـاره مـنـافـقـين فرموده : (آمنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم ...)


ذلك بانهم امنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون



اشـاره بـا كـلمـه (ذلك ) - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - بـه زشـتـى اعـمـال ايـشـان اسـت . بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد اشـاره بـه هـمـه مـطـالب قـبـل است ، يعنى دروغگويى ، و سپر قرار دادن سوگند دروغ ، و برگرداندن مردم از راه خدا، و اعمال زشت منافقين .
و مـنـظـور از ايـنـكـه فرمود ايمان آوردند همان شهادت زبانى به يگانگى خدا و رسالت رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اسـت ، كـه سـپـس در بـاطـن دل از ايـمـان بـه خـدا شـدنـد، هـمـچنان كه در جاى ديگر فرموده : (و اذا لقوا الذين امنوا قالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون ).
البـتـه بـعـيـد هـم نيست كه در بين منافقين كسانى بوده باشند كه ايمان اولشان حقيقى و جدى بوده ، ولى بعدا از دين برگشته باشند، و اين ارتداد خود را از مؤ منين پنهان نموده ، در بـاطـن بـه مـنـافـقـيـن پـيـوسـتـه بـاشـنـد، و مـثـل آنـان مـنـتـظـر گـرفـتـارى رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين شده باشند، همچنان كه از آيات سوره تـوبه نظير آيه زير همين معنا به نظر مى رسد: (فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يـلقـونـه بـمـا اخـلفـوا اللّه مـا وعـدوه ) و نيز در آيه زير از منافقينى كه از همان آغاز، ايمان در دلهايشان داخل نشده تعبير كرده به اينكه (و كفروا بعد اسلامهم ).
بـنـابـراين ، پس ظاهر چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله (امنوا ثم كفروا) اظهار شهادتين باشد،
اعم از اينكه از صميم قلب و ايمان درونى باشد، و يا تنها گفتار بدون ايمان درونى ، و كـافـر شـدنـشـان بـديـن جـهـت بوده باشد كه اعمالى نظير استهزاء به دين خدا، و يا رد بـعـضـى از احـكـام آن مـرتـكـب شـده باشند، و نتيجه اش خروج ايمان - اگر واقعا ايمان داشته اند - از دلهايشان بوده .
معناى اينكه خداوند بر دل هاى منافقين مهر زده
و جمله (فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) نتيجه گيرى عدم فهم منافقين است از مهرى كـه بـه دلهـايـشـان خـورده ، و ايـن نـتـيـجـه گـيـرى بر آن دلالت دارد كه طبع و مهر به دل خوردن باعث مى شود ديگر دل آدمى حق را نپذيرد، پس چنين دلى براى هميشه مايوس از ايمان و محروم از حق است .
حـال بـبـيـنـيـم مـهـر بـه دل خـوردن يـعـنـى چـه ؟ يـعـنـى هـمـيـن كـه دل بـه حـالتـى در آيد كه ديگر پذيراى حق نباشد، و حق را پيروى نكند، پس ‍ چنين دلى قـهـرا تـابـع هـواى نـفـس مـى شـود، هـمـچـنان كه در جاى ديگر فرموده : (طبع اللّه على قـلوبـهم و اتبعوا اهواءهم ) و نيز نتيجه ديگرش اين است كه حق را نفهمد و نشنود، و به آن عـلم و يـقـيـن پـيدا نكند، همچنان كه فرموده : (و طبع على قلوبهم فهم لا يفقهون ) و نـيـز فـرموده : (و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون )، و نيز فرموده : (و طبع اللّه عـلى قلوبهم فهم لا يعلمون ) و به هر حال بايد دانست كه خداى تعالى ابتداء مهر بر دل كـسـى نـمـى زنـد، بـلكـه اگـر چـنـيـن مـى كـنـد بـه عـنوان مجازات است ، چون مهر بر دل زدن گـمـراه كـردن است ، و اضلال جز بر اساس مجازات به خداى تعالى منسوب نمى شود، كه اين معنا مكرر درتفسير بيان شد.


و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولوا تسمع لقولهم ...



ظاهرا خطاب و چون ايشان را ببينى و سخنان ايشان را مى شنوى ، خطاب به شخص معينى نيست ، بلكه خطابى است عمومى به هر كس كه ايشان را ببيند، و سخنان ايشان را بشنود، چون منافقين همواره سعى دارند ظاهر خود را بيرايند، و فصيح و بليغ سخن بگويند. پس تـنـهـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليه و آله وسلم ) مورد خطاب نيست . و منظور اين است كه بفهماند منافقين چنين وضعى به خود مى گيرند: ظاهرى فريبنده ، و بدنى آراسته دارند بـه طـورى كـه هـر كـس بـه آنـان بـرخـورد كـند از ظاهرشان خوشش مى آيد، و از سخنان شمرده و فصيح و بجاى آنان لذت مى برد،
و دوسـت مـى دارد بـه آن گـوش فرا دهد، از بس كه شيرين سخن مى گويند و گفتارشان نظمى فريبنده دارد.
مراد از توصيف منافقين به اينكه (كانهم خشب مسندة )
(كـانـهم خشب مسنده ) - درجمله منافقين را به حسب باطنى كه دارند مذمت مى كند. و كلمه (خشب ) - به ضمه خاء و شين - جمع كلمه (خشبه ) است ، كه به معناى چوب است . و مـصـدر تـسـنـيد كه كلمه مسنده اسم مفعول آن مصدر است ، به معناى آن است كه چيزى را طـورى نـصـب كـنـى كـه بـر چـيـز ديـگـرى نـظـيـر ديـوار و مثل آن تكيه داشته باشد.
جمله مورد بحث در مقام مذمت منافقين ، و متمم جمله سابق است ، مى خواهد بفرمايد: منافقينى كه اجـسـامى زيبا و فريبنده و سخنانى جاذب و شيرين دارند، به خاطر نداشتن باطنى مطابق ظـاهـر، در مـثـل مـانـنـد چـوبـى مـى مانند كه به چيزى تكيه داشته باشد و اشباحى بدون روحند، همان طور كه آن چوب نه خيرى دارد، و نه فائده بر آن مترتب مى شود، اينان نيز همين طورند چون فهم ندارند.
(يحسبون كل صيحه عليهم ) - اين جمله مذمت ديگرى است از ايشان ، مى فرمايد منافقين از آنـجـا كه در ضمير خود كفر پنهان دارند، و آن را از مؤ منين پوشيده مى دارند، عمرى را بـا ترس و دلهره و وحشت بسر مى برند كه مبادا مردم بر باطنشان پى ببرند، به همين جـهـت هـر صـيـحه اى كه مى شنوند خيال مى كنند عليه ايشان است ، و مقصود صاحب صيحه ايشان است .
(هـم العـدو فاحذرهم ) - يعنى ايشان در عداوت با شما مسلمانان به حد كاملند، براى ايـنـكـه بـدتـريـن دشمن انسان آن كسى است كه واقعا دشمن باشد، و آدمى او را دوست خود بپندارد.
(قـاتـلهـم اللّه انـى يـوفـكـون ) - ايـن جـمـله نـفـريـنـى اسـت بـر مـنـافـقـيـن بـه قتل ، كه شديدترين شدائد دنيا است . و اى بسا اگر نفرمود (قتلهم الله - خدا آنان را بكشد) و باب مفاعله را بكار برد، براى همين افاده شدت بوده است .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: منظور از مقاتله در اين آيه طرد و دور كردن از رحمت است . بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: عبارت مورد بحث نفرين نيست ، بلكه جمله اى است خبرى مى خـواهـد بـفـرمايد: منافقين مشمول لعنت و طرد هستند، و اين مشموليت براى آنان مقرر و ثابت اسـت . بـعـضـى ديگر گفته اند: اين كلمه به منظور برانگيختن تعجب در شنونده به كار مـى رود، مـثـلا مى گويند (قاتله اللّه ما اشعره - فلانى چه شاعر زبردستى است ). ولى آنچه از سياق به دست مى آيد، همان وجهى است كه ما بيان كرديم .
(انى يوفكون ) - اين جمله براى انگيختن تعجب شنونده است ، مى فرمايد: چگونه از حـق روى بـرمـى گردانند؟ بعضى هم گفته اند: صرف توبيخ و سركوب كردن است ، و جنبه استفهام ندارد.
اوصاف و احوالى ديگر از منافقين


و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم ...



كـلمـه (تـلويـه ) كـه مـصـدر فـعـل (لووا) مـى بـاشـد، مـصـدر بـاب تـفـعـيـل از مـاده (لوى ) و مـصـدر ثـلاثـى مـجـردش (لى ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى ميل و انحراف است .
و مـعـنـاى عـبـارت ايـن اسـت كـه : وقـتـى بـه مـنـافـقـيـن گـفـتـه مـى شـود بـيـايـيـد تـا رسـول اللّه براى شما از خدا طلب آمرزش كند - اين پيشنهاد وقتى به آنان داده مى شده كه فسقى يا خيانتى مرتكب مى شدند و مردم از آن با خبر مى گشتند - از روى اعراض و اسـتـكبار سرهاى خود را بر مى گردانند و تو آنان را مى بينى كه از پيشنهاد كننده روى گردانيده ، از اجابت او استكبار مى ورزند.


سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفرلهم لن يغفر اللّه لهم ...



يعنى چه براى ايشان استغفار بكنى و چه نكنى ، برايشان يكسان است . و يكسانى كنايه از اين است كه فائده اى بر اين كار مترتب نمى شود. پس معناى آيه اين است كه : استغفار تو سودى به حالشان ندارد.
(ان اللّه لا يـهـدى القـوم الفـاسـقـيـن ) - ايـن جـمـله مـضـمـون آيـه را تـعـليـل نـموده ، مى فهماند: اگر گفتيم خدا هرگز ايشان رانمى آمرزد علتش اين است كه آمـرزش ، خـود نـوعـى هـدايـت بـه سـوى سـعادت و بهشت است ، و منافقين فاسقند، و از زى عـبوديت خدا خارجند، چون در نهان خود كفر پنهان كرده اند، و خدا بر دلهايشان مهر زده ، و هرگز مردم فاسق را هدايت نمى كند.


هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عند رسول اللّه حتى ينفضوا...



كـلمـه (يـنـفضوا) مضارعى است كه از مصدر (انفضاض ) گرفته شده ، و انفضاض بـه مـعـنـاى مـتـفرق شدن است ، و معناى آيه اين است كه : منافقين همان كسانى هستند كه مى گـويـنـد مـال خـودتـان را بـر مـؤ مـنـيـن فـقـيـر كـه هـمـواره دور رسول اللّه را گرفته اند انفاق نكنيد، چون آنها دور او را گرفته اند تا ياريش كنند، و اوامـرش را انفاذ، و هدفهايش را به كرسى بنشانند، و وقتى شما به آنها كمك نكرديد از دور او متفرق مى شوند و او ديگر نمى تواند بر ما حكومت كند.
(و لله خـزائن السـمـوات و الارض ) - ايـن جـمـله پاسخ از گفته هاى منافقين است كه گـفـتـنـد (لا تنفقوا). مى فرمايد: دين ، دين خدا است و خدا براى پيشبرد دين خود احتياج بـه كـمك منافقان ندارد. او كسى است كه تمامى خزينه هاى آسمان و زمين را مالك است ، از آن هر چه را بخواهد و به هر كس بخواهد انفاق مى كند. پس اگر بخواهد مى تواند مؤ منين فـقير را غنى كند، اما او همواره براى مؤ منين آن سرنوشتى را مى خواهد كه صالح باشد، مـثـلا آنـان را بـا فـقر امتحان مى كند و يا با صبر به عبادت خود وا مى دارد، تا پاداشى كريمشان داده ، به سوى صراط مستقيم هدايتشان كند، ولى منافقان اين را نمى فهمند.
ايـن اسـت مـعـنـاى (و ليـكـن مـنـافقين نمى فهمند) يعنى وجه حكمت اين را نمى دانند. ولى بعضى احتمال داده اند كه معناى آيه اين باشد كه : منافقين نمى دانند خزائن عالم به دست خدا است ، و او رازق همه است ، و غير او رازقى نيست ، پس اگر بخواهد مى تواند فقراء را غنى سازد ليكن منافقين پنداشته اند غنى و فقر به دست اسباب است ، در نتيجه اگر به مؤ منين فقير انفاق نكنند مؤ منين ، رزقى پيدا نخواهند كرد.


يـقـولون لئن رجـعـنـا الى المـديـنـه ليـخـرجـن الاعـز مـنـهـا الاذل و لله العزه و لرسوله و للمؤ منين و لكن المنافقين لا يعلمون



گـويـنـده ايـن سـخـن و هـمـچـنـيـن سـخـنـى كـه آيـه قـبـل حـكايتش كرد، عبداللّه بن ابى بن سـلول بـود. و اگـر نگفت من وقتى به مدينه برگشتم چنين و چنان مى كنم و گفت ما چنين و چـنـان مـى كـنـيـم بـراى ايـن بـوده كـه هـمـفـكـران خـود را كـه مـى دانـد از گـفـتـه او خوشحال مى شوند با خود شريك سازد.
و مـنـظـورش از (آنـكـه عـزيـزتـر اسـت ) خـودش اسـت ، و از (آنـكـه ذليـل تـر است ) رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى خواسته با اين سخن خود، رسـول خـدا راتـهـديـد كـنـد بـه اينكه بعد از مراجعت به مدينه آن جناب را از مدينه خارج خـواهـد كـرد. ولى مـنافقين نمى دانند كه عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤ منين است ، در نـتيجه براى غير نامبردگان چيزى به جز ذلت نمى ماند، و يك چيز ديگر هم بار منافقين كـرد، و آن نـادانـى اسـت ، پـس مـنـافـقـيـن بـه جـز ذلت و جهل چيزى ندارند.
بحث روايتى
(روايـــاتـــى دربـــاره مـــاجـــراى رفـــتـار و گـفـتـار مـنـافـقـانـه عـبـدالله ابـن ابـى ونزول آيات مربوطه )
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: ايـن آيـات دربـاره عـبـداللّه بـن ابـى مـنـافـق و همفكرانش نـازل شـده ، و جـريـان از ايـن قـرار بـود كـه بـه رسـول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آن جـنـاب لشـكـر جـمـع مـى كنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت ، يـعـنـى پدر جويريه ، است . رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) چون اين را بشنيد بـا لشـكـر بـه طـرفـشـان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق كه به آن مـريسيع مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشـكـر بـه هـم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا بـه فـرار گـذاشـت ، و جـمـعـى از ايـشـان كـشـتـه شـدنـد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد.