تفسير الميزان جلد ۱

علامه محمد حسين طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۳ -


پس آيه شريفه ، مسئله خدائى بودن هر چيز را، عموميت داده ، همه چيز را از ناحيه خدا ميداند، و آياتى ديگر اين معنا را درباره بعضى از چيزها بخصوص اثبات مى كند، مانند آيه : (و اءنزل لكم من الانعام ثمانية ازواج )، (براى شما از جنس چهار پايان هشت جفت نازل كرد،) است و آيه : (وانزلنا الحديد فيه باءس شديد)، (آهن را نازل كرديم ، كه در آن قدرتى بسيار است ) ميباشد و آيه : (وفى السماء رزقكم وما توعدون )، (رزق شما و آنچه كه وعده اش را بشما داده اند در آسمان است ) كه انشاءاللّه توضيح معنايش ‍ خواهد آمد.
پس بحكم اين آيات آنچه در دنيا هست همه از ناحيه خداى سبحان نازل شده ، و خدا در كلامش مكرر فرموده : كه بار ديگر همه آنها بسوى پروردگار بر مى گردند، از آن جمله آيات زير است : (وان الى ربك المنتهى )، (بدرستى كه منتهى بسوى پروردگار تو است ) و نيز (الى ربك الرجعى )، (بازگشت بسوى پروردگار تو است ) و نيز (اليه المصير)، (بازگشت بسوى او است ) (الا الى اللّه تصير الامور) (آگاه باشيد كه همه امور بسوى خدا باز مى گردد) و آيات بسيارى ديگر.
و نيز آيه سوره حجر اين معنا را هم افاده مى كند: كه اشياء - در فاصله ميانه پيدايش و بازگشت - بر طبق مقتضائى سير مى كنند، كه كيفيت آغازشان آنرا اقتضاء كرده ، و بر آن سرنوشتى از سعادت و شقاوت و خير و شر جريان مى يابند، كه ابتداء وجودش اقتضاى آنرا دارد، و اين معنا از آيات زير نيز استفاده مى شود: (كل يعمل على شاكلته )، (هر كسى بر طينت خود مى تند) (ولكل وجهة هو موليها)، (هر كسى براى خود هدفى معين دارد كه خواه ناخواه به همان سو رو مى كند) كه توضيح دلالت يك يك آنها خواهد آمد.
و منظور در اينجا تنها اشاره اجمالى و بآن مقدارى است كه بحث ما تمام شود، و آن اين است كه اخبارى كه مى گويد: موجودات طبيعى نامبرده از بهشت نازل شده ، و يا از جهنم آمده ، در صورتى كه ارتباطى با مسئله سعادت و شقاوت انسانها داشته باشد، ميشود معناى صحيحى برايش تصور كرد، چون در اينصورت با اصول قرآنى كه تا حدى مسلم است ، منطبق مى شود، هر چند كه اين توجيه باعث نشود كه بگوئيم هر يك از آن روايات صحيح هم هست ، و مى توان بدان اعتماد كرد، دقت فرمائيد.
استدلال آنها كه به كلى منكر اين دسته روايات شده اند 
در اين مسئله بعضى ها بكلى منكر روايات نامبرده شده اند، و چنين استدلال كرده اند: كه از ظاهر آيه : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ) الخ بر مى آيد كه اين دو بزرگوار خانه كعبه را بنا كرده اند، و براى عبادت كردن خدا در سرزمين و ثنيت و بت پرستى بنا كرده اند، و اينكه پاره اى داستان سرا، و به پيروى آنان جمعى از مفسرين ، حرفهاى ديگرى كه قرآن از آن سكوت كرده اضافه كرده اند.
حرفهائى است زيادى ، كه نبايد بدان اعتناء ورزيد.
هر چند كه دراين روايات خود تراشيده ، تفنن كرده يكبار خانه خدا را قديم دانسته ، يكبار از زيارت حج آدم سخن گفته اند، بارى ديگرى از آسمان رفتن آن در زمان طوفان خبر داده ، و نيز گفته اند حجر الاسود سنگى از سنگهاى بهشت بوده است .
و اين آرايشها كه داستانسرايان از يك داستان اسطوره اى خود بعنوان داستانى دينى كرده اند، هر چند كه در دل ساده لوحان اثر خود را كرده ، و ليكن مردم خردمند و صاحب نظران از اهل علم ، هرگز غفلت ندارند، از اينكه شرافتى كه خدا ببعضى موجودات نسبت به بعضى ديگر داده ، شرافت معنوى است ، پس شرافت خانه كعبه بخاطر انتسابى است كه بخدا دارد و شرافت حجر الاسود بخاطر اين است كه بندگان خدا بدان دست مى كشند، و در حقيقت بمنزله دست خداى سبحان است ، و گرنه صرف ياقوت و يا در و يا چيز ديگر بودن در خانه در اصل ، باعث شرافتى آن نمى شود چون شرافت در و ياقوت حقيقى نيست .
در ناحيه خدا يعنى در بازار حقائق چه فرقى بين سنگ سياه ، و سفيد هست ، پس شرافت خانه تنها بخاطر اين است كه خدا نام خود را بر آن نهاده ، و آنرا محل انواع عبادتها قرار داده ، عبادتهائى كه در جاى ديگر عملى نمى شود، و تفصيلش گذشت ، نه بخاطر اينكه سنگهاى آن بر ساير سنگها برترى دارد، و يا محل ساختمان آن از ساير زمين ها امتياز دارد، و يا بناى آن از آسمان و از عالم نور آمده است .
و اين مطلب تنها مربوط بخانه كعبه نيست ، بلكه شرافتى هم كه انبياء بر ساير افراد بشر دارند،
بخاطر تفاوتى در جسم ايشان يا در لباسشان نيست ، بلكه باز بخاطر انتسابى است كه با خدا دارند، چون خدا ايشان را برگزيده ، و به نبوت اختصاصشان داده ، و نبوت ، خود يكى از امور معنوى است ، و گرنه در دنيا خوشگل تر و خوش لباس تر از انبياء بسيار بودند، و نيز برخوردارتر از ايشان از نعمت ها زياد بوده اند.
آنگاه گفته است : علاوه بر اينكه اين روايات بخاطر تناقض و تعارضى كه با يكديگر دارند، و نيز بخاطر اينكه سند صحيحى ندارند، و علاوه مخالف با ظاهر كتابند، از درجه اعتبار ساقطند.
و نيز گفته : اين روايات از جعليات اسرائيلى ها است ، كه به دست زنديق هاى يهود در بين مسلمانان انتشار يافته ، و خواسته اند بدين وسيله معارف دينى مسلمانان را زشت و درهم و برهم كنند، تا هيچ يهود و نصارائى رغبت به اسلام پيدا نكند.
پاسخ به منكرين و معترضين و بيان اينكه اينها دچاراشكال بزرگترى شده اند
مؤ لف : اين بود گفتار آن معترض ، اينك در پاسخ مى گوئيم : هر چند كه مطالبش تا اندازه اى موجه و درست است ، وليكن قدرى تندروى كرده ، و (مثل همه تندرويها كه انسان را از آنطرف مى اندازد) طورى اشكال كرده كه خودش دچار اشكال بزرگتر و زننده تر شده است .
اما اينكه گفت : روايات از درجه اعتبار ساقطند، چونكه با هم تعارض و تناقض دارند، و نيز مخالف با كتاب خدا هستند، اشكال واردى نيست ، براى اين كه اگر كسى مى خواست به مضمون يك يك آنها ترتيب اثر دهد، اين اشكال وارد بود، (كه مثلا درّ بودن ، مناقض با ياقوت بودن است ) ولى ما گفتيم : كه پذيرفتن آن معناى مشتركى كه همه بر آن دلالت دارند، عيبى ندارد، و معلوم است كه تعارض در متن روايات ضررى به آن معناى مشترك و جامع نمى زند.
البته اينرا هم بگوئيم : كه سخن ما همه درباره رواياتى بود كه به مصادر عصمت ، يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، و ائمه معصومين از ذريه او منتهى مى شود، نه روايات ديگر، كه مثلا از مفسرين صحابه و تابعين نقل شده ، چون صحابه و تابعين حالشان حال ساير مردم است ، و از نظر روايت هيچ فرقى با ساير مردم ندارند، و حتى آن كلماتى هم كه بدون تعارض از ايشان نقل شده ، حالش ، حال آن كلماتى است كه متعارض است ، و خلاصه سخن اينكه ، كلمات صحابه و تابعين نه متعارضش حجت است ، و نه بدون متعارضش ، براى اينكه آنچه در اصول معارف دينى حجت است ، كتاب خدا است و سنت قطعى و بس .
پس رواياتيكه در مثل مسئله مورد بحث از معصومين نقل ميشود، و در آنها تعارض هست ، صرف اين تعارض باعث نمى شود كه ما آنها را طرح نموده ، از اعتبار ساقط بدانيم ، مگر آنكه همان جهت جامع نيز مخالف با كتاب خدا و سنت قطعى باشد، و يا نشانه هائى از دروغ و جعل همراه داشته باشد.
در نتيجه دليل نقلى در اينجا به چند دسته تقسيم مى شود، يكى آن دليلى كه بايد قبولش كرد، مانند كتاب خدا، و سنت قطعى ، و يكى آن دليلى كه بايد ردش كرد، و نپذيرفت ، و آن عبارت از روايتى است كه مخالف با كتاب و سنت باشد، و سوم آن رواياتى است كه نه دليلى بر ردش هست و نه بر قبولش ، و چهارم آن رواياتى است كه نه از نظر عقل دليلى بر محال بودن مضمونش هست ، و نه از جهت نقل يعنى كتاب و سنت قطعى .
پس با اين بيان فساد اين اشكال ديگرش هم روشن شد، كه گفت : سند اين احاديث صحيح نيست ، براى اين كه صرف صحيح نبودن سند، باعث نمى شود كه روايت طرح شود، مادام كه مخالف با عقل و يا نقل صحيح نباشد.
و اما مخالفت اين روايات با ظاهر جمله : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت ) الخ ، هيچ معنائى برايش نفهميدم ، آخر كجاى اين آيه شريفه دلالت دارد كه مثلا حجر الاسود از بهشت نبوده ؟ و يا در زمان آدم قبه اى بجاى اين خانه براى آدم نازل نشده ؟ و در هنگام طوفان نوح ، آن قبه باسمان نرفته است ؟.
و آيا آيه بيش از اين دلالت دارد كه اين خانه از سنگ و گل ساخته شده ، و سازنده اش ابراهيم بوده ؟ اين مطلب چه ربطى دارد باينكه آنچه در روايات آمده درست است يا درست نيست ؟
رد يا اثبات حقايق معنوى در شاءن علوم طبيعى و اجتماعى نيست 
بله تنها اشكالى كه دراين روايات هست اينست كه خيلى با طبع آقا نمى سازد، و با سليقه و راءى او جور نيست ، آنهم سليقه و رايى كه ناشى از تعصب مذهبى است ، مذهبى كه حقايق معنوى مربوط به انبياء را قبول ندارد، و نمى پذيرد كه ظواهر دينى متكى بر اصول و ريشه هائى معنوى باشد.
و يا ناشى از تقليد كوركورانه ، و دنبال روى بدون اراده از علوم طبيعى است ، كه در اين عصر همه چيز را زير پا نهاده ، حكم مى كند بر اينكه همانطور كه بايد هر حادثه از حوادث طبيعى را معلول علتى مادى و طبيعى بدانيم ، امور معن وى مربوط به آن حادثه از قبيل تعليمات اجتماعى را هم بايد به يك علتى مادى ، و يا چيزيكه بالاخره به ماده برگردد مستند كنيم ، براى اينكه در تمامى شئون حوادث مادى ، حاكم همان ماده است .
در حاليكه اين تقليد صحيح نيست ، و وظيفه يك دانشمند اين است كه اين قدر تدبر داشته باشد، كه علوم طبيعى تنها مى تواند از خواص ماده و تركيب هاى آن ، و ارتباطى كه آثار طبيعى با موضوعاتش دارد، بحث كند، كه اين ارتباط طبيعى چگونه است ؟.
و همچنين وظيفه علوم اجتماعى تنها اين است كه از روابط اجتماعى كه ميانه حوادث اجتماعى هست بحث كند، و اما حقايق خارج از حومه ماده ، و بيرون از ميدان عمليات آن ، حقايقى كه محيط به طبيعت و خواص آنست ، و همچنين ارتباط معنوى و غير مادى آن با حوادث عالم ،
و اينكه آن حقايق چه ارتباطى با عالم محسوس ما دارد؟ وظيفه علوم طبيعى و اجتماعى نيست ، و اين علوم نبايد در آن مسائل مداخله كند، و به لا و نعم در آنها سخنى بگويد.
در مسئله مورد بحث علوم طبيعى تنها مى تواند بگويد: خانه ايكه در عالم طبيعت فرض شود، ناگزير محتاج باين است كه اجزائى از گل و سنگ ، و سازنده داشته باشد، كه با حركات و اعمال خود آن سنگ ها و گل ها را بصورت خانه اى در آورد، و يا بحث كند كه چگونه فلان حجره از سنگ هاى سياه ساخته شد.
همچنانكه علوم اجتماعى تنها مى تواند حوادث اجتماعيه اى كه نتيجه اش بناى كعبه بدست ابراهيم است معلوم كند، و آن حوادث عبارتست از تاريخ زنده او، و زندگى هاجر و اسماعيل ، و تاريخ سرزمين تهامه ، و توطن جرهم در مكه ، و جزئياتى ديگر.
و اما اينكه اين سنگ يعنى حجر الاسود مثلا چه نسبتى با بهشت يا دوزخ موعود دارد؟ بررسى آن و ظيفه اين علوم نيست ، و نمى تواند سخنانى را كه ديگران در اين باره گفته اند، و يا خواهند گفت ، انكار كند، و قرآن كريم درباره اين سنگ و سنگهاى ديگر، و هر موجود ديگر فرموده : همه از ناحيه قرارگاهى كه نزد خدا داشته اند نازل شده اند، و دوباره به سوى او برمى گردند، بعضى به سوى بهشت او، و بعضى به سوى دوزخش ، و باز همين قرآن ناطق است به اينكه اعمال به سوى خدا صعود مى كند، و به سوى اويش مى برند، و به او مى رسد.
معارف دينى به طور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات ندارند 
با اينكه اعمال از جنس حركات و اوضاع طبيعى هستند، و اين معنا كه چند حركت ، يك عمل را تشكيل مى دهد، و اجتماع براى آن عمل اعتبارى قائل ميشود و گرنه عمل بودن يك عمل ، امرى تكوينى و حقيقتى خارجى نيست ، آنچه در خارج حقيقت دارد، همان حركات است (مثلا نماز كه در خارج يك عمل عبادتى شمرده مى شود، عبارت است از چند حركت بدنى ، و زبانى ، كه وقتى با هم تركيب مى شود، نامش را نماز مى گزاريم )، با اين حال قرآن مى فرمايد: عمل شما را بسوى خدابالا مى برند: (اليه يصعد الكلم الطيب ، والعمل الصالح يرفعه )، (كلمه طيب بسوى خدا بالا مى رود، و عمل صالح آن را تقويت ميكند) و آيه اى ديگر آن را معنا نموده ، مى فرمايد: (ولكن يناله التقوى منكم )، (گوشت قربانى شما، بخدا نمى رسد، ولكن تقواى شما باو مى رسد)، و تقوى يا خود فعل است ، و يا صفتى است كه از فعل حاصل مى شود.
پس كسيكه مى خواهد درباره معارف دينى بحث كند، بايد در اينگونه آيات تدبر كند، و بفهمد كه معارف دينى بطور مستقيم هيچ ربطى به طبيعيات و اجتماعيات از آن نظر كه طبيعى و اجتماعى است ،
ندارد بلكه اتكاء و اعتمادش همه بر حقايق و معانى مافوق طبيعت و اجتماع است .
و اما اينكه گفت : (شرافت انبياء و معابد و هر امرى كه منسوب به انبياء است مانند بيت و حجر الاسود، از قبيل شرافت ظاهرى نيست ، بلكه شرافتى است معنوى كه از تفضيل الهى ناشى شده است ) سخنى است حق ، ولكن اين را هم بايد متوجه ميشد، كه همين سخن حقيقتى دارد، آن حقيقت چيست ؟ و آن امر معنوى كه در زير اين شرافت هست كدام است ؟ اگر از آن معانى باشد كه احتياجات اجتماعى هر يك را براى موضوع و ماده اش معين مى كند، از قبيل رياست ، و فرماندهى در انسانها، و ارزش و گرانى قيمت ، در مثل طلا و نقره ، و احترام پدر و مادر و محترم شمردن قوانين و نواميس ، كه معانيش در خارج وجود ندارد، بلكه اعتبارياتى است كه اجتماعات بخاطر ضرورت احتياجات دنيوى معتبر شمرده ، در بيرون از وهم و اعتبار اجتماعى اثرى از آن ديده نميشود.
و اين هم پر واضح است كه احتياج كذائى در همان عالم اجتماع وجود دارد، و از آن عالم پا فراتر نمى گذارد، چون گفتيم : احتياج مولود اجتماع است ، تا چه رسد باينكه سر از ساحت مقدس خداى (عز سلطانه ) در آورد، و خدا را هم محتاج بدان حاجت كند.
خوب ، اگر بنا شد شرافت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از باب همين شرافتهاى اعتبارى باشد، چه مانعى دارد كه يك خانه و يا سنگى هم به همين شرافت مشرف گردد.
و اگر شرافت نامبرده از معانى حقيقى و واقعى ، و نظير شرافت نور بر ظلمت ، و علم بر جهل ، و عقل بر سفاهت باشد، بطوريكه حقيقت وجود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مثلا غير حقيقت وجود ديگران باشد، هر چند كه ما با حواس ظاهرى خود آنرا درك نكنيم ، كه حقيقت مطلب هم از اين قرار است ، چون لايق به ساحت قدس ربوبى همين است ، كه فعل او و حكم او را حمل بر حقيقت كنيم ، نه اعتبار، همچنانكه خودش فرمود! (وما خلقنا السموات و الارض وما بينهما لا عبين ، وما خلقناهما الا بالحق ، ولكن اكثرهم لا يعلمون )، (ما آسمانها و زمين و ما بين آن دو را كه مى آفريديم ، بازى نميكرديم ، و ما آندو را جز به حق نيافريديم ، ولى بيشتر مردم نميدانند)، كه انشاءاللّه بيانش خواهد آمد.
در اينصورت برگشت شرافت آنجناب به يك نسبتى حقيقى و معنوى با ماوراءالطبيعه خواهد بود، نه صرف شرافتى مادى ، و وقتى چنين شرافتى بنحوى در انبياء ممكن باشد، چه مانعى دارد كه در غير انبياء از قبيل خانه و سنگ و امثال آن نيز پيدا شود؟ و دليلى كه اين شرافت را بيان مى كند بخاطر انس ذهنى كه اهل اجتماع باصطلاحات اجتماعى خود دارند، ظاهر در شرافت هاى اعتبارى و معروف باشد.
اينگونه بيانات الهى و ظواهر دينى پرده هائى است كه بر روى اسرارى انداخته شده
راستى چقدر خوب بود مى فهميديم اين آقايان با آياتى كه در خصوص زينت هاى بهشتى و تشرف اهل بهشت به طلا و نقره سخن ميگويد، چه معامله ميكنند؟ با اين كه طلا و نقره دو فلز هستند، كه به غير از گرانى قيمت كه ناشى از كميابى آنها است ؟ هيچ شرافتى ندارند؟ از ايشان مى پرسيم : منظور از احترام و تشريف اهل بهشت بوسيله طلا و نقره چيست ؟ و داشتن طلا و نقره و ثروتمند بودن در بهشت چه اثرى دارد؟ با اينكه گفتيم اعتبار مالى تنها در ظرف اجتماع معنا دارد، و در بيرون از اين ظرف اصلا معنا ندارد، آيا براى اين گونه بيانات الهى ، و ظواهر دينى وجهى به غير اين هست ، كه بگوئيم اين ظواهر پرده هائى است ، كه بر روى اسرارى انداخته اند؟ خوب ، اگر وجه همين است (كه بغير اينهم نمى تواند باشد)، پس چرا اينگونه بيانات را درباره نشئه آخرت جائز بدانيم ، ولى نظير آنرا در بعضى از مسائل دنيائى جائز ندانيم ؟.
و در تفسير عياشى از زبيرى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه گفت : به حضرتش عرضه داشتم : بفرمائيد ببينم امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانى هستند؟ فرمود: امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم خصوص بنى هاشمند، عرضه داشتم : چه دليلى بر اين معنا هست كه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم تنها اهل بيت اويند، نه ديگران ؟ فرمود: قول خداى تعالى كه فرموده : (واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ، ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ، ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، وارنا مناسكنا، وتب علينا انك انت التواب الرحيم )، كه وقتى خداى تعالى اين دعاى ابراهيم و اسماعيل را مستجاب كرد، و از ذريه او امتى مسلمان پديد آورد، و در آن ذريه ، رسولى از ايشان ، يعنى از همين امت مبعوث كرد، كه آيات او را براى آنان تلاوت كند، و ايشان را تزكيه نموده ، كتاب و حكمتشان بياموزد.
امت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم چه كسانى هستند؟ 
و نيز بعد از آنكه ابراهيم دعاى اولش را به دعاى ديگر وصل كرد، و از خدا براى امت ، طهارت از شرك و از پرستش بت ها درخواست نمود، تا در نتيجه ، امر آن رسول در ميانه امت نافذ، و مؤ ثر واقع شود، و امت از غير او پيروى نكنند و گفت : (واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام ، رب انهن اضللن كثيرا من الناس ، فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ).
لذا از اينجا مى فهميم آن امامان و آن امت مسلمان ، كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم در ميان آنان مبعوث شده ، به غير از ذريه ابراهيم نيستند، چون ابراهيم درخواست كرد كه خدايا (مرا و فرزندانم را از اينكه اصنام را بپرستيم دور بدار).
مؤ لف : استدلال امام (عليه السلام ) در نهايت درجه روشنى است ، براى اينكه ابراهيم از خدا خواست تا امت مسلمه اى در ميانه ذريه اش باو عطا كند، و از ذيل دعايش كه گفت : (پروردگارا در ميانه آن امت كه از ذريه من هستند رسولى مبعوث كن )، فهميده مى شود كه اين امت مسلمان همانا امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم است ، اما نه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بمعناى كسانيكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بسوى آنان مبعوث شده ، و نه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بمعناى آن كسانيكه بوى ايمان آوردند، چون اين دو معناى از امت ، معنائى است اعم از ذريه ابراهيم و اسماعيل ، بلكه امت مسلمى است كه از ذريه ابراهيم باشد.
از سوى ديگر ابراهيم از پروردگارش درخواست مى كند كه ذريه اش را از شرك و ضلالت دور بدارد، و اين همان عصمت است ، و چون مى دانيم كه همه ذريه ابراهيم معصوم نبودند، زيرا ذريه او عبارت بودند از تمامى عرب مصر و يا خصوص قريش ، كه مردمى گمراه و مشرك بودند، پس مى فهميم منظورش از فرزندان من (بنى ) خصوص اهل عصمت از ذريه است ، كه عبارتند از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عترت طاهرينش (عليهم السلام )، پس امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هم تنها همينها هستند، كه در دعاى ابراهيم منظور بودند.
و شايد همين نكته باعث شده كه در دعاى دوم بجاى ذريه كلمه بنين را بياورد، مؤ يد اين احتمال جمله : (فمن تبعنى فانه منى ، و من عصانى فانك غفور رحيم ) الخ است چون بر سراين جمله فاى تفريع و نتيجه را آورده ، و با آوردن آن پيروانش را جزئى از خودش ‍ خوانده ، و از ديگران ساكت شده ، كانه خواسته است بگويد: آنها كه مرا پيروى نكنند، با من هيچ ارتباطى ندارند و من آنها را نمى شناسم ، (دقت كنيد).
و اينكه امام فرمود: (پس از خدا براى آنان تطهير از شرك و بت پرستى درخواست كرد) الخ ، هر چند كه تنها تطهير از بت پرستى را خواست ، و ليكن از آنجا كه بت پرستى را به ضلالت تعليل كرد، و گفت : (چون شرك و بت پرستى ضلالت است )، لذا امام (عليه السلام ) تطهير از معاصى را هم اضافه كرد، چون به بيانى كه در آيه : (صراط الذين انعمت عليهم ).
گذشت ، هر معصيتى شرك است .
و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (اين دلالت دارد بر اينكه ائمه و امت مسلمان ) الخ ، معنايش اين است كه آيه دلالت دارد كه امام و امت يكى است ، و به بيانى كه گذشت اين ائمه و امت از ذريه ابراهيم اند.
در اينجا اگر بگوئى : در صورتيكه مراد به امت در اين آيات و نظائر آن ، مانند آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس )، تنها عده اى معدود از امت باشند، و كلمه نامبرده شامل حال بقيه نشود، لازم مى آيد بدون جهتى مصحح ، و بدون قرينه اى مجوز، كلام خدا را حمل بر مجاز كنيم علاوه بر اين كه بطور كلى خطاب هاى قرآن متوجه به عموم مردمى است كه به پيامبر اسلام ايمان آورده اند، و اين مطلب آنقدر روشن و بديهى است ، كه هيچ احتياج به استدلال ندارد.
معناى كلمه (امت ) از نظر عموميت و وسعت تابع مورداستعمال ، يا اراده گوينده است

در پاسخ مى گوئيم : اطلاق كلمه امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم در عموم مردمى كه بدعوت آنجناب ايمان آورده اند، اطلاقى است نو ظهور، و مستحدث ، باين معنا كه بعد از نازل شدن قرآن و انتشار دعوت اسلام اين استعمال شايع شد، و از هر كس ‍ ميپرسيدى از امت كه هستى ؟ ميگفت : از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم هستم و گر نه از نظر لغت كلمه امت بمعناى قوم است ، همچنانكه در آيه : (على امم ممن معك و امم سنمتعهم )، به همين معنا است حتى در بعضى موارد بر يك نفر هم اطلاق مى شود، مانند آيه شريفه : (ان ابراهيم كان امة قانتا لله )، (ابراهيم امتى بود عبادتگر براى خدا).
بنابراين پس معناى كلمه ، از نظر عموميت و وسعت ، و خصوصيت و ضيق ، تابع موردى است كه لفظ (امت ) در آن استعمال مى شود، يا تابع معنائى است كه گوينده از لفظ اراده كرده است .
پس كلمه نامبرده در آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ربنا واجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، با در نظر داشتن مقام آن كه گفتيم مقام دعا است ، با بيانى كه گذشت ، جز به معناى عده معدودى از آنان كه برسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند نمى تواند باشد، و همچنين در آيه ايكه شما آورديد. يعنى آيه : (كنتم خير امة اخرجت للناس )، كه با در نظر داشتن مقامش ، كه مقام منت نهادن ، و تنظيم و ترفيع شاءن امت است ، بطور مسلم شامل تمامى امت اسلام نمى شود.
و چگونه ممكن است شامل شود؟ با اينكه در اين امت فرعون صفتانى آمدند، و رفتند، و هميشه هستند، و نيز در ميانه امت دجالهائى هستند، كه دستشان بهيچ اثرى از آثار دين نرسيد، مگ ر آنكه آنرا محو كردند، و بهيچ وليى از اولياء خدا نرسيد، مگر آنكه او را توهين نمودند، كه انشاءاللّه بيان كاملش در همان آيه خواهد آمد.
پس آيه نامبرده از قبيل آيه : (وانى فضلتكم على العالمين ) است ، كه به بنى اسرائيل مى فرمايد: (من شما را بر عالميان برترى دادم )، كه يكى از همين بنى اسرائيل قارون است ،
كه قطعا نمى توان گفت : آيه شامل او نيز مى شود، همچنانكه كلمه (قوم من ) در آيه : (و قال الرسول يا رب ان قومى اتخذوا هذا القرآن مهجورا)، (رسول گفت : اى پروردگار من ، قوم من اين قرآن را متروك گذاشتند)، شامل حال تمامى افراد امت نمى شود، بخاطر اينكه اولياء قرآن و رجالى كه (لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه )، (نه تجارتى آنان را از ياد خدا به خود مشغول مى كند، و نه خريد و فروش ) در ميانه همين قوم و امت رسول هستند.
پس همانطور كه گفتيم معناى كلمه امت بر حسب اختلاف موارد مختلف مى شود، يك جا بمعناى يكنفر مى آيد، جاى ديگر بمعناى عده معدودى ، و جائى ديگر بمعناى همه كسانى كه به يك دين ايمان آورده اند، مانند مورد: (تلك امة قد خلت ، لهاما كسبت ، ولكم ما كسبتم )، (آنان امتى بودند كه گذشتند، و بآنچه كردند رسيدند شما نيز بآن سرنوشتى خواهيد رسيد كه خودتان براى خود معين كرده ايد) كه خطاب در آن متوجه به تمامى امت است ، يعنى كسانى كه به رسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند، و يا بگو به همه كسانيكه رسول اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بسوى آنان مبعوث شده است .
بحث علمى 
سرگذشت ابراهيم عليه و السلام يك دوره كامل از سير عبوديت را در بردارد
وقتى به داستان ابراهيم (عليه السلام ) مراجعه مى كنيم ، كه زن و فرزند خود را (از موطن اصلى ) حركت مى دهد، و به سرزمين مكه مى آورد، و در آنجا اسكان مى دهد، و نيز بماجرائيكه بعد از اين اسكان پيشامد ميكند، تا آنجا كه مامور قربان ى كردن اسماعيل مى شود، و از جانب خداى تعالى عوضى ، بجاى اسماعيل قربانى مى گردد، و سپس خانه كعبه را بنا ميكند.
مى بينيم كه اين سرگذشت يك دوره كامل از سير عبوديت را در بر دارد، حركتى كه از نفس بنده آغاز گشته ، به قرب خدا منتهى مى شود، يا به عبارتى از سرزمينى دور آغاز گشته ، به حظيره قرب رب العالمين ختم مى گردد، از زينت هاى دنيا و لذائذ آن آرزوهاى دروغينش ، از جاه ، و مال ، و زمان و اولاد، چشم مى پوشد، و چون ديوها، در مسير وى با وساوس خود منجلابى مى سازند، او آنچنان راه مى رود، كه پايش بآن منجلاب فرو نرود، و چون (آن دايه هاى از مادر مهربانتر با دلسوزيهاى مصنوعى خود) مى خواهند خلوص و صفاى بندگى و علاقه بدان و توجه به سوى مقام پروردگار و دار كبريائى را در دل وى مكدر سازند، آنچنان سريع گام برمى دارد، كه شيطانها به گردش نمى رسند.
پس در حقيقت سرگذشت آنجناب و قايعى بظاهر متفرق است ، كه در واقع زنجيروار بهم ميپيوندد و يك داستانى تاريخى درست مى كند، كه اين داستان از سير عبودى ابراهيم حكايت ميكند،
سيرى كه از بنده اى بسوى خدا آغاز مى گردد، سيرى كه سر تا سرش ادب است ، ادب در سير، ادب در طلب ، ادب در حضور، ادب در همه مراسم حب و عشق و اخلاص ، كه آدمى هر قدر بيشتر در آن تدبر و دقت كند، اين آداب را روشن تر و درخشنده تر مى بيند.
در پايان اين راه ، از طرف خداى سبحان ماءمور مى شود، براى مردم عمل حج را تشريع كند، كه قرآن اين فرمان را چنين حكايت ميكند: (واذن فى الناس بالحج ياتوك رجالا، و على كل ضامر ياءتين من كل فج عميق )، (در ميانه مردم بحج اعلام كن ، تا پيادگان و سواره بر مركب هاى لاغر از هر ناحيه دور بيايند).
چيزيكه هست خصوصياتى را كه آنجناب در عمل حج تشريع كرده ، براى ما نا معلوم است ، ولى اين عمل همچنان در ميانه عرب جاهليت يك شعار دينى بود، تا آنكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم مبعوث شد، و احكامى در آن تشريع كرد، كه نسبت به آنچه ابراهيم (عليه السلام ) تشريع كرده بود، مخالفتى نداشت ، بلكه در حقيقت مكمل آن بود، و اين را ما از اينجا مى گوئيم كه خداى تعالى بطور كلى اسلام و احكام آن را ملت ابراهيم خوانده ، مى فرمايد: (قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقيم ، دينا قيما ملة ابراهيم حنيفا)، (بگو پروردگارم مرا به سوى صراط مستقيم هدايت كرده دينى استوار كه ملت ابراهيم و معتدل است ).
و نيز فرموده : (شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الذى اوحينا اليك ، و ما وصينا به ابراهيم ، و موسى ، و عيسى )، (براى شما از دين همان را تشريع كرد، كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى را نيز بدان سفارش كرده بود باضافه احكامى كه مخصوص تو وحى كرديم ).
درباره حج و اشاره به اسرار و حكمت آن 
و بهر حال آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مناسك حج تشريع فرمود، يعنى احرام بستن از ميقات ، و توقف در عرفات ، و بسر بردن شبى در مشعر، و قربانى ، و سنگ انداختن به سه جمره ، و سعى ميانه صفا و مروه ، و طواف بر دور كعبه ، و نماز در مقام ، هر يك به يكى از گوشه هاى سفر ابراهيم بمكه اشاره دارد، و مواقف و مشاهد او و خانواده اش را مجسم ميسازد، و براستى چه مواقفى ، و چه مشاهدى ، كه چقدر پاك و الهى بود؟! مواقفى كه راهنمايش بسوى آن مواقف ، جذبه ربوبيت ، و سايقش ذلت عبوديت بود.
عباداتى كه توسط انبياء تشريع شده تمثالهائى از سير عبودى آنان است
آرى عباداتى كه تشريع شده (كه بر همه تشريع كنندگان آن بهترين سلام باد) صورتهائى از توجه كملين از انبياء بسوى پروردگارشان است ، تمثال هائى است كه مسير انبياء (عليهم السلام ) را از هنگام شروع تا ختم مسير حكايت ميكند، سيرى كه آن حضرات بسوى مقام قرب و زلفى داشتند، همچنانكه آيه : (لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة )، (براى شما هم در رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اقتدائى نيكو بود)،
نيز باين معنا اشاره دارد، و مى فهماند آنچه امت اسلام به عنوان عبادت ميكند، تمثالى از سير پيامبرشان است .
و اين خود اصلى است كه در اخبارى كه حكمت و اسرار عبادتها را بيان ميكند و علت تشريع آنها را شرح مى دهد، شواهد بسيارى بر آن ديده مى شود، كه متتبع بينا مى خواهد تا بآن شواهد وقوف و اطلاع يابد.

آيات 130 - 134 بقره 

و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ولقد اصطفيناه فى الدنيا و انه فى الاخرة لمن الصالحين - 130
اذ قال له ربه اءسلم قال اءسلمت لرب العالمين - 131
ووصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان اللّه اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون - 132
اءم كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق الها وحدا و نحن له مسلمون 133
تلك امة قد خلت لها ما كسبت ولكم ما كسبتم و لا تسلون عما كانوا يعملون - 134.

ترجمه آيات
كسى از كيش ابراهيم روگردان است كه خود را دچار حماقت كرده فهم خدادادى را از دست داده باشد، با اينكه ما او را در دنيا برگزيديم و او در آخرت از صالحان است (130) آن زمانش را بيادآر كه پروردگارش بوى گفت : اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم (131
و ابراهيم فرزندان هم باين اسلام سفارش كرده گفت : اى پسران من خدا دين را براى شما برگزيد زنهار مبادا در حالى بميريد كه اسلام نداشته باشيد (132) حال شما كه از اين كيش رو گردانيد يا همانست كه گفتيم فهم خود را از دست داده ايد و يا ميگوئيد ما در آن لحظه كه مرگ يعقوب رسيده بود حاضر بوديم اگر اين را بگوئيد كه يعقوب از فرزندانش پرسيد: بعد از من چه مى پرستيد؟ گفتند معبود تو و پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبودى يكتاست مى پرستيم در حالى كه براى او تسليم باشيم (133) بهر حال آنها امتى بودند و رفتند و هر چه كردند براى خود كردند شما هم هر چه بكنيد براى خود مى كنيد شما از آنچه آنان مى كردند بازخواست نخواهيد شد (134).
روگرداندن از كيش حضرت ابراهيم عليه و السلام از حماقت و سفاهت نفس است 
بيان
(و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ) الخ ، كلمه رغبت وقتى با لفظ (عن ) متعدى شود، يعنى بگوئيم (من از فلان چيز رغبت دارم ) معناى اعراض و نفرت را مى دهد (يعنى من از فلان چيز اعراض و نفرت دارم )، و چون با لفظ (فى ) متعدى شود، معناى ميل و شوق را مى دهد، (يعنى من به فلان چيز علاقه و ميل دارم ).
و كلمه (سفه ) هم بطور مت عدى مى آيد، و هم لازم ، و بهمين جهت بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (نفسه ) مفعول كلمه (سفه ) است چون (سفه ) متعدى است ، ولى بعضى ديگر (سفه ) را لازم گرفته اند، و بهمين جهت گفته اند: كلمه (نفسه ) تميز است ، نه مفعول ، و به هر حال معناى جمله اينست كه اعراض از ملت و كيش ابراهيم از حماقت نفس است ، و ناشى از تشخيص ‍ ندادن امورى است كه نافع بحال نفس است ، از امورى كه مضر بحال آنست ، و از اين آيه معناى روايت معروف (ان العقل ما عبد به الرحمن )، (عقل چيزى است كه با آن رحمان عبادت شود) استفاده مى شود.
مقام اصطفاء و برگزيدگى همان مقام اسلام و تسليم است 
(و لقد اصطفيناه فى الدنيا) الخ ، كلمه (اصطفاء) به معناى گرفتن چكيده و خالص هر چيز است ، بطوريكه بعد از اختلاط آن با چيزهاى ديگر از آنها جدا شود، و اين كلمه وقتى با مقامات ولايت ملاحظه شود، منطبق بر خلوص عبوديت ميشود، و خلاصه اصطفاء در اين مقام اين است كه ، بنده در تمامى شئونش به مقتضاى مملوكيتش و عبوديتش رفتار كند، يعنى براى پروردگارش تسليم صرف باشد، و اين معنا با همان عمل به دين در جميع شئون تحقق مى يابد، براى اينكه دين چيز ديگرى نيست ، همان مواد عبوديت در امور دنيا و آخرت است ، دين نيز ميگويد: بنده بايد در تمامى امورش تسليم رضاى خدا باشد، همچنانكه در آيه : (ان الدين عند اللّه الاسلام ) نيز دين را همان تسليم خدا شدن معرفى كرده است .
پس معلوم شد كه مقام اصطفاء عينا همان مقام اسلام است ، و شاهد بر آن آيه : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) است ، كه از ظاهرش بر مى آيد ظرف (اذ- زمانيكه ) متعلق است بجمله (اصطفيناه ) در نتيجه معنا چنين ميشود اصطفاء ابراهيم در زمانى بود كه پروردگارش به او گفت : اسلام آور، و او هم براى خداى رب العالمين اسلام آورد پس جمله : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين )، بمنزله تفسيرى است براى جمله : (اصطفيناه ) الخ . و در اين آيه التفاتى از تكلم بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه در ابتداء فرمود: (ما او را اصطفاء كرديم )، و بعد مى فرمايد؟: (چون پروردگارش بدو گفت ).، با اينكه جا داشت بفرمايد: (و چون بدو گفتيم )، و التفات ديگرى از خطاب بسوى غيبت بكار رفته ، براى اينكه كلام ابراهيم را اينطور حكايت مى كند، كه گفت : (من اسلام آوردم براى رب العالمين ) با اينكه جا داشت بگويد: (پروردگارا من اسلام آوردم براى تو).
نكته و وجه دو (التفات ) در دو آيه كريمه 
حال ببينيم چه نكته اى باعث اين دو التفات شده ؟ اما التفات اولى نكته اش اينستكه خواسته است اشاره كند باينكه آنچه پروردگار باو فرموده ، سرى بوده كه پروردگارش با او در ميان نهاده ، و در مقامى نهاده كه مقام خلوت بوده ، چون هميشه ميانه شنونده و گوينده يك اتصالى هست ، كه وقتى گوينده غايب ميشود آن اتصال بهم ميخورد، و مخاطب از آن مقامى كه داشت در حقيقت بريده ميشود و يا به عبارتى در حقيقت ميانه او و گوينده ، و سخنى كه با وى در ميان داشت ، پرده اى مى افتد، و بهمين جهت خدايتعالى وقتى قصه را براى پيامبر اسلام حكايت مى كند مى فرمايد (و چون پروردگارش باو گفت چنين و چنان ) تا برساند آنچه گفته از اسرارى بوده كه جاى گفتگويش مقام انس خلوت است .
و اما نكته التفات دومى ، اين است كه همان جمله : (و چون پروردگارش به او گفت )، هر چند از يك لطف خاصى حكايت مى كند، كه مقتضايش آزادى ابراهيم در گفتگو است ، وليكن از آنجا كه ابراهيم (عليه السلام ) هر چه باشد بالاخره بنده است ، و طبع بنده ذلت و تواضع است ، لذا ايجاب مى كند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند، بلكه در عوض ادب حضور را مراعات كند، چون در غير اينصورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب ، و متشرف بحظيره انس حساب كرده ، در حاليكه ا دب بندگى اقتضاء ميكند او در همان حال هم خود را يكى از بندگان ذليل و مربوب ببيند، و در برابر كسى اظهار ذلت كند، كه تمامى عالميان در برابرش تسليم هستند،
پس نبايد مى گفت : (اسلمت لك ، من تسليم توام ) بلكه بايد مى گفت : (اسلمت لرب العالمين )، (تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند).
معناى اسلام و مراتب و درجات چهارگانه اسلام و ايمان 
خوب بحمداللّه وجه اين دو التفات را فهميديم ، حال ببينيم كلمه (اسلمت ) چه معنا دارد؟ اصولا كلمه (اسلام ) كه باب افعال است ، و كلمه (تسليم ) كه باب تفعيل است ، و كلمه (استسلام ) كه باب استفعال است ، هر سه يك معنا را مى دهند، و آن اين است كه كسى و يا چيزى در برابر كس ديگر حالتى داشته باشد كه هرگز او را نافرمانى نكند، و او را از خود دور نسازد، اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است ، همچنانكه در قرآن كريم آمده : (بلى من اسلم وجهه لله )، (آرى كسيكه روى دل تسليم براى خدا كند)، و نيز فرموده : (انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا)، (من روى دل ، متوجه بسوى آنكس ميكنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهى معتدلانه ).
و وجه هر چيز عبارت از آنطرف آن چيز است كه روبروى تو قرار دارد، ولى بالنسبه به خداى تعالى وجه هر چيز تمامى وجود آنست ، براى اينكه چيزى براى خدا پشت و رو ندارد، پس اسلام انسان براى خداى تعالى وصف رام بودن و پذيرش انسان است ، نسبت بهر سرنوشتى كه از ناحيه خداى سبحان برايش تنظيم مى شود، چه سرنوشت تكوينى ، از قدر و قضاء و چه تشريعى از اوامر و نواهى و غير آن ، و به همين جهت ميتوان گفت : مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آسانى و سختى پيش ‍ آمدها، مختلف مى شود، آنكه در برابر پيش آمدهاى ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم مى شود، اسلامش قوى تر است ، از اسلام آن كس كه در برابر ناگوارى ها و تكاليف آسانترى تسليم مى شود، پس بنابراين اسلام داراى مراتبى است .
مرتبه اول اسلام : اذعان و باور قلبى بخصوص اجمالى شهادتين 

مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهى خدا است ، به اينكه با زبان ، شهادتين را بگويد، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد، و چه نباشد، كه در اين باره خداى تعالى فرموده : (قالت الاعراب : آمنا، قل : لم تؤ منوا، ولكن قولوا: اءسلمنا، و لما يدخل الايمان فى قلوبكم )، (اعراب گفتند: ما ايمان آورديم بگو: هنوز ايمان نياورده ايد، ولكن بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان داخل در قلبتان نشده ).
در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اذعان و باور قلبى بمضمون اجمالى شهادتين ، كه لازمه اش ‍ عمل به غالب فروع است .
مرتبه دوم : اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى و بدنبال آن انجامعمل صالح
مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبى است كه ، در مقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت ، يعنى تسليم و انقياد قلبى نسبت به نوع اعتقادات حقه تفصيلى و اعمال صالحه اى كه از توابع آن است ، هر چند كه در بعضى موارد تخطى شود، و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتى با ارتكاب بعضى گناهان ندارد، و خداى تعالى درباره اين مرحله از اسلام مى فرمايد: (الذين آمنوا باياتنا، و كانوا مسلمين )، (آنانكه به آيات ما ايمان آوردند، و مسلمان بودند).
و نيز مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا، ادخلوا فى السلم كافة )، (اى كسانيكه ايمان آورديد، همگى داخل در سلم شويد).
پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا مى شود، چون مى فرمايد: اى كسانيكه ايمان آورديد! داخل در سلم شويد، پس معلوم مى شود اين اسلام غير اسلام مرتبه اول است ، كه قبل از ايمان بود، و آنگاه در مقابل اين اسلام مرتبه دوم از ايمان قرار دارد، و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلى به حقايق دينى كه خداى تعالى درباره اش مى فرمايد: (انما المؤ منون ، الذين آمنوا بالله و رسوله ، ثم لم يرتابوا، و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل اللّه ، اولئك هم الصادقون )، (مؤ منان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمان آورده ، و سپس ترديد نكردند، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند، اينها همانها هستند كه در دعوى خود صادقند).
و نيز فرموده : (يا ايها الذين آمنوا، هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم ؟ تؤ منون باللّه و رسوله ، و تجاهدون فى سبيل اللّه باموالكم و انفسكم )، (اى كسانى كه ايمان آورديد، آيا مى خواهيد شما را به تجارتى راهنمائى كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد؟ آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد، و در راه خدا با اموال و نفوس خود جهاد كنيد).
كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را، باز به داشتن ايمان ارشاد مى كند، پس معلوم مى شود ايمان دومشان غير ايمان اول است .
مرتبه سوم : رام كردن نفس سركش و تسليم وجود انسان در برابر خدا 

مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است ، چون نفس آدمى وقتى با ايمان نامبرده انس گرفت ، و متخلق باخلاق آن شد، خود بخود ساير قواى منافى با آن ، از قبيل قواى بهيمى ، و سبعى ، براى نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه ،
آن قوائى كه متمايل به هوس هاى دنيائى ، و زينت هاى فانى و ناپايدارش مى شوند، رام نفس گشته ، نفس بآسانى مى تواند از سركشى آنها جلوگيرى كند، اينجاست كه آدمى آنچنان خدا را بندگى مى كند، كه گوئى او را مى بيند، آرى او اگر خدا را نمى بيند، بارى ، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را مى بيند، چنين كسى ديگر در باطن و سر خود هيچ نيروى سركشى كه مطيع امر و نهى خدا نباشد، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد، نمى بيند، و سراپاى وجودش تسليم خدا مى شود.
درباره اين اسلام است كه خداى تعالى مى فرمايد: (فلا و ربك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما)، (نه به پروردگارت سوگند ايمان نمى آورند: (يعنى ايمانشان كامل نمى شود) مگر وقتى كه هم در اختلافاتى كه بينشان پديد مى آيد تو را حكم كنند، و هم وقتى حكمى راندى در دل هيچگونه ناراحتى از حكم تو احساس نكنند، و به تمام معنا تسليم شوند).
اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد، و آن ايمانى است كه آيات : (قد افلح المؤ منون تا آيه والذين هم عن اللغو معرضون ).
و نيز آيه (اذ قال له ربه اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) و آياتى ديگر بآن اشاره مى كند، و اى بسا بعضى از مفسرين ، كه اين دو مرتبه را يعنى دوم و سوم را يك مرتبه شمرده اند.
و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگرى با خدا و صبر در خواسته خدا، و زهد به تمام معنا، و تقوى ، و حب و بغض به خاطر خدا، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است .
مرتبه چهارم از اسلام : مرحله عبوديت و بندگى 

مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است ، چون انسانى كه در مرتبه قبلى بود، حال او در برابر پروردگارش ‍ حال عبد مملوك است درباره مولاى مالكش ، يعنى دائما مشغول انجام وظيفه عبوديت است ، آنهم بطور شايسته ، و عبوديت شايسته همان تسليم صرف بودن در برابر اراده مولى و محبوب او و رضاى او است .
همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفى و بشرى است ، و اين عبوديت در ملك خداى رب العالمين عظيم تر و باز عظيم تر از آنست ، براى اينكه ملك خدا حقيقت ملك است ، كه در برابرش هيچ موجودى از موجودات استقلال ندارد، نه استقلال ذاتى ، نه صفتى ، نه عملى ، آرى ملكيتى كه لايق كبريائى خداى جلّت كبرياؤ ه است اين ملكيت است .
پس انسان در حاليكه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست ، اى بسا كه عنايت ربانى شامل حالش گشته ، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براى خداست ، و غير خدا هيچ چيزى نه مالك خويش است ، و نه مالك چيز ديگر، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد، پس ربى هم سواى او ندارد، و اين معنائى است موهبتى ، و افاضه اى است الهى ، كه ديگر خواست انسان در بدست آوردنش دخالتى ندارد، و اى بسا كه جمله (ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، و ارنا مناسكنا) الخ اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد، چون ظهور جمله : (اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) الخ ظاهر در اين است كه امر (اسلم ) امر تشريفى باشد، نه تكوينى ، و ابراهيم (عليه السلام ) دعوت پروردگار خود را اجابت نمود، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلم است كه امر نامبرده از اوامرى بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه در اواخر عمرش از خداى تعالى براى خودش و فرزندش اسماعيل تقاضاى اسلام و دستورات عبادت ميكند چيزى را تقاضا كرده كه ديگر باختيار خود او نبوده و كسى نمى تواند با اختيار خود آن قسم اسلام را تحصيل كند.
و يا درخواست ثبات بر امرى بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پس اسلامى كه در اين آيه درخواست كرده ، اسلام مرتبه چهارم بوده ، و در برابر اين مرتبه از اسلام ، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد، و آن عبارت از اين است كه اين حالت ، تمامى وجود آدمى را فرا بگيرد، كه خدايتعالى درباره اين مرتبه از ايمان مى فرمايد: (الا ا ن اولياء اللّه لا خوف عليهم ، و لا هم يحزنون ، الذين آمنوا، و كانوا يتقون )، (آگاه باش ، كه اولياء خدا نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند، كسانيكه ايمان آوردند، و از پيش ‍ همواره ملازم با تقوى بودند).
چون مؤ منينى كه در اين آيه ذكر شده اند، بايد اين يقين را داشته باشند، كه غير از خدا هيچكس از خود استقلالى ندارد، و هيچ سببى تاءثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا، وقتى چنين يقينى براى كسى دست داد، ديگر از هيچ پيشامد ناگوارى ناراحت و اندوهناك نمى شود، و از هيچ محذورى كه احتمالش را بدهد نمى ترسد، اين است معناى اينكه فرمود: (نه خوفى بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند)، و گرنه معنا ندارد كه انسان حالتى پيدا كند كه از هيچ چيز نترسد، و هيچ پيشامدى اندوهناكش نسازد، پس اين همان ايمان مرتبه چهارم است ، كه در قلب كسانى پيدا ميشود، كه داراى اسلام مرتبه چهارم باشند، (دقت فرمائيد).
معناى عمل صالح و آثار آن 
(و انه فى الاخرة لمن الصالحين )، كلمه (صلاح ) بوجهى بمعناى لياقت است ، كه چه بسا در كلام خدا بعمل انسان منسوب ميشود، و از آن جمله مى فرمايد): (فليعمل عملا صالحا)، و چه بسا كه بخود انسان منسوب ميشود، از آن جمله مى فرمايد: (و انكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم )، (دختران عزب خود را شوهر دهيد، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را).
و صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست ؟ وليكن آثارى را كه براى آن ذكر كرده معناى آنرا روشن ميسازد.
از جمله آثاريكه براى آن معرفى كرده ، اينستكه عمل صالح آن عملى است كه شايستگى براى درگاه خدايتعالى داشته باشد، و در اين باره فرموده : (صبروا ابتغاء وجه ربهم )، (بمنظور بدست آوردن وجه پروردگارشان صبر كردند)، و نيز فرموده : (و ما تنفقون الا ابتغاء و جه اللّه )، (و انفاق نمى كنيد مگر بخاطر خدا).
اثر ديگر آن را اين دانسته ، كه صلاحيت براى ثواب دادن در مقابلش دارد، و در اين باره فرموده : (ثواب اللّه خير لمن آمن و عمل صالحا) (ثواب خدا بهتر است براى كسى كه ايمان آورد و عمل صالح كند).
اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوى خدا بالا مى برد، كه در اين باره فرموده : (اليه يصعد الكلم الطيب ، و العمل الصالح يرفعه )، (كلمه طيب به سوى او صعود مى كند، و عمل صالح آنرا در صعود مدد مى دهد).
پس از اين چند اثرى كه بعمل صالح نسبت داده ، فهميده ميشود: كه صلاح عمل به معناى آمادگى و لياقت آن براى تلبس به لباس ‍ كرامت است ، و در بالا رفتن كلمه طيب بسوى خدايتعالى مدد و كمك است ، همچنانكه درباره قربانى در حج فرمود: (ولكن يناله التقوى منكم )، (گوشت و خون قربانى به خدا نمى رسد، وليكن تقواى شما به او مى رسد) و نيز درباره همه اعمال صالحه فرموده : (كلا نمد هولاء و هؤ لاء من عطاء ربك ، ما كان عطاء ربك محظورا)، (همه شانرا چه آنها و چه اينها را از عطاء پروردگارت مدد ميدهيم ، و عطاى پروردگار تو جلوگير ندارد) پس عطاى خدايتعالى بمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است .
معناى صلاح نفس و صلاح ذات و مراد از (صالحين ) در قرآن 
اين بود معناى صلاح عمل ، و اما معناى صلاح نفس ، و صلاح ذات ، ببينيم از قرآن درباره آن چه استفاده مى كنيم ؟ يكجا مى فرمايد: (و من يطع اللّه و الرسول فاولئك مع الذين انعم اللّه عليهم ، من النبيين ، و الصديقين ، و الشهداء و الصالحين ، و حسن اولئك رفيقا)، (و كسيكه خدا و رسولش را اطاعت كند، اينچنين اشخاص با آن كسانى محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود، از انبياء، و صديقين و شهداء و صالحين كه نيكو رفقائى هستند).

next page

fehrest page

back page