تفسير الميزان جلد ۲۰

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۹ -


و ناگهان به مردى برخوردم كه در عقب سر او مى آمد و به طرف او سنگ مى انداخت ، و ديدم كه ساق پا و پشت پاشنه او را خون انداخته بود و صدا مى زد هان اى مردم او كذاب است ، گوش به سخنش ندهيد. من از اشخاص پرسيدم اين مرد كيست ؟ گفتند اين محمد است كه مدعى نبوت است ، و آن ابو لهب عموى او است كه معتقد است وى دروغ مى گويد.
و در قرب الاسناد به سند خود از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديثى طولانى كه معجزات رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) را بر مى شمارد، فرموده يكى از آنها داستان ام جميل همسر ابو لهب است كه وقتى سوره (تبت يدا ابى لهب ) نازل شد، نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد در حالى كه ابو بكر پسر ابو قحافه نيز در حضور آن جناب بود، عرضه داشت يا رسول الله ، ام جميل است كه با خشم مى آيد، و چه خشمى ! گويا قصد اذيت تو را دارد، چون سنگى به دست گرفته مى خواهد آن را به طرف تو پرتاب كند. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: او مرا نمى بيند. ابو بكر اضافه مى كند ام جميل نزديك آمد و از من پرسيد رفيقت كجا است ؟ گفتم آنجايى كه خدا خواسته است . گفت : من به سر وقت او آمده ام اگر او را ببينم اين سنگ را به سويش مى افكنم ، چون او مرا هجو كرده ، به لات و عزى سوگند كه من زنى شاعر هستم ، (و مى دانم چگونه هجوش كنم ، اين را گفت و رفت )، ابو بكر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: راستى او تو را نديد؟ فرمود: نه ، خداى تعالى حجابى بين من و او انداخت ، و مانع ديدنش شد.
مؤ لف : قريب به اين معنا از چند طريق از طرق اهل سنت روايت شده .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و امراته الحطب ) روايت كرده كه امام فرمود: ام جميل دختر صخر بود، و عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سخن چينى مى كرد و احاديث و سخنان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را براى كفار مى برد.
سوره اخلاص مكى است و چهار آيه دارد
سوره اخلاص آيات 4-1 


بسم الله الرحمن الرحيم قل هو الله احد (1) الله الصمد (2) لم يلد و لم يولد (3) و لم يكن له كفوا احد (4)


ترجمه آيات
به نام الله كه رحمان و رحيم است ، بگو او الله يگانه است (1).
كه همه نيازمندان قصد او مى كنند (2).
نزاده و زاييده نشده (3).
و هيچ كس همتاى او نيست (4).
بيان آيات اين سوره خداى تعالى را به احديت ذات و بازگشت ما سوى الله در تمامى حوائج وجوديش به سوى او و نيز به اينكه احدى نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال شريك او نيست مى ستايد، و اين توحيد قرآنى ، توحيدى است كه مختص به خود قرآن كريم است ، و تمامى معارف (اصولى و فروعى و اخلاقى ) اسلام بر اين اساس پى ريزى شده است .
و روايات وارده از طرق شيعه و سنى در فضيلت اين سوره بسيار زياد است ، حتى از هر دو طريق رسيده كه اين سوره معادل با يك ثلث قرآن است ، كه ان شاء الله رواياتش به زودى از نظر خواننده مى گذرد.
و اين سوره هم مى تواند در مكه نازل شده باشد و هم در مدينه ، و آنچه از بعضى از روايات وارده در سبب نزول آن ظاهر است اين است كه در مكه نازل شده .


قل هو الله احد



كلمه (هو) ضمير شاءن و ضمير قصه است ، و معمولا در جايى بكار مى رود كه گوينده اهتمام زيادى به مضمون جمله بعد از آن داشته باشد، و اما كلمه (الله ) مورد اختلاف واقع شده ، حق آن است كه (علم به غلبه ) براى خداى تعالى است ، يعنى قبلا در زبان عرب اسم خاص براى حق تعالى نبود، ولى از آنجايى كه استعمالش در اين مورد بيش از ساير موارد شد، به خاطر همين غلبه استعمال ، تدريجا اسم خاص خدا گرديد، همچنان كه اهل هر زبانى ديگر براى خداى تعالى نام خاصى دارند، و ما در تفسير سوره فاتحه (اولين سوره قرآن ) در باره اين كلمه بحث كرديم .
فرق بين (احد) و (واحد) و معناى احد بودن خداى تعالى  
و كلمه (احد) صفتى است كه از ماده (وحدت ) گرفته شده ، همچنان كه كلمه (واحد) نيز وصفى از اين ماده است ، چيزى كه هست ، بين احد و واحد فرق است ، كلمه احد در مورد چيزى و كسى بكار مى رود كه قابل كثرت و تعدد نباشد، نه در خارج و نه در ذهن ، و اصولا داخل اعداد نشود، به خلاف كلمه واحد كه هر واحدى يك ثانى و ثالثى دارد يا در خارج و يا در توهم و يا به فرض ‍ عقل ، كه با انضمام به ثانى و ثالث و رابع كثير مى شود، و اما احد اگر هم برايش دومى فرض شود، باز خود همان است و چيزى بر او اضافه نشده .
مثالى كه بتواند تا اندازه اى اين فرق را روشن سازد اين است كه : وقتى مى گويى (احدى از قوم نزد من نيامده )، در حقيقت هم آمدن يك نفر را نفى كرده اى و هم دو نفر و سه نفر به بالا را، اما اگر بگويى : (واحدى از قوم نزد من نيامده ) تنها و تنها آمدن يك نفر را نفى كرده اى ، و منافات ندارد كه چند نفرشان نزدت آمده باشند، و به خاطر همين تفاوت كه بين دو كلمه هست ، و به خاطر همين معنا و خاصيتى كه در كلمه (احد) هست ، مى بينيم اين كلمه در هيچ كلام ايجابى به جز در باره خداى تعالى استعمال نمى شود، (و هيچ وقت گفته نمى شود: جاءنى احد من القوم - احدى از قوم نزد من آمد) بلكه هر جا كه استعمال شده است كلامى است منفى ، تنها در مورد خداى تعالى است كه در كلام ايجابى استعمال مى شود.
يكى از بيانات لطيف مولانا امير المومنين (عليه السلام ) در همين باب است كه در بعضى از خطبه هايش كه در باره توحيد خداى عزوجل ايراد فرموده چنين آمده : (كل مسمى بالوحده غيره قليل ) يعنى - و خدا داناتر است - هر چيزى غير خداى تعالى ، وقتى به صفت وحدت توصيف شود، همين توصيف بر قلت و كمى آن دلالت دارد، به خلاف خداى تعالى كه يكى بودنش از كمى و اندكى نيست .
و ما در بحثى كه پيرامون توحيد قرآنى در جلد ششم اين كتاب داشتيم ، پاره اى از كلمات آن جناب را كه در باره توحيد صادر شده نقل نموديم .
معناى اينكه خدا صمد است اينست كه هر چيزى در ذات و آثار و صفات محتاج او است و  اومنتهى المقاصد است


الله الصمد



اصل در معناى كلمه (صمد) قصد كردن و يا قصد كردن با اعتماد است ، وقتى گفته مى شود: (صمده ، يصمده ، صمدا) از باب (نصر، ينصر) معنايش اين است كه فلانى قصد فلان كس يا فلان چيز را كرد، در حالى كه بر او اعتماد كرده بود. بعضى از مفسرين اين كلمه را - كه صفت است - به معانى متعددى تفسير كرده اند كه برگشت بيشتر آنها به معناى زير است : (سيد و بزرگى كه از هر سو به جانبش قصد مى كنند تا حوايجشان را برآورد) و چون در آيه مورد بحث مطلق آمده همين معنا را مى دهد، پس خداى تعالى سيد و بزرگى است كه تمامى موجودات عالم در تمامى حوائجشان او را قصد مى كنند.
آرى وقتى خداى تعالى پديد آورنده همه عالم است ، و هر چيزى كه داراى هستى است هستى را خدا به او داده ، پس هر چيزى كه نام (چيز) صادق بر آن باشد، در ذات و صفات و آثارش محتاج به خدا است ، و در رفع حاجتش او را قصد مى كند، همچنان كه خودش فرموده : (الا له الخلق و الامر)، و نيز به طور مطلق فرموده : (و ان الى ربك المنتهى )، پس خداى تعالى در هر حاجتى كه در عالم وجود تصور شود صمد است ، يعنى هيچ چيز قصد هيچ چيز ديگر نمى كند مگر آنكه منتهاى مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسيله او است .
از اينجا روشن مى شود كه اگر الف و لام بر سر كلمه (صمد) در آمده ، منظور افاده حصر است ، مى فهماند تنها خداى تعالى صمد على الاطلاق است ، به خلاف كلمه (احد) كه الف ولام بر سرش در نيامده ، براى اينكه اين كلمه با معناى مخصوصى كه افاده مى كند در جمله اثباتى بر احدى غير خداى تعالى اطلاق نمى شود، پس حاجت نبود كه با آوردن الف و لام حصر احديت را در جناب حق تعالى افاده كند، و يا احديت معهودى از بين احديت ها را برساند.
و اما اينكه چرا دوباره كلمه (الله ) ذكر شد، با اينكه ممكن بود بفرمايد: (قل هو الله احد و صمد)؟ ظاهرا اين تكرار براى اشاره به اين معنا بوده كه هر يك از دو جمله (هو الله احد) و (الله الصمد) مستقلا كافى در تعريف خداى تعالى است ، چون مقام ، مقام معرفى خدا به وسيله صفتى است كه خاص خود او باشد، پس معنا چنين است كه معرفت به خداى تعالى حاصل مى گردد چه از شنيدن جمله (هو الله احد) و چه از شنيدن (الله الصمد) چه آنجور توصيف و تعريف شود و چه اينجور.
و اين دو آيه شريفه در عين حال هم به وسيله صفات ذات ، خداى تعالى را معرفى كرده ، و هم به وسيله صفات فعل . جمله (الله احد) خدا را به صفت احديت توصيف كرده ، كه احديت عين ذات است . و جمله (الله الصمد) او را به صفت صمديت توصيف كرده كه صفت فعل است ، چون گفتيم صمديت عبارت از اين است كه هر چيزى به سوى او منتهى مى شود.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (صمد) به معناى هر چيز توپرى است كه جوفش خالى نباشد، و در نتيجه نه بخورد و نه بنوشد و نه بخوابد و نه بچه بياورد و نه از كسى متولد شود. كه بنابر اين تفسير، جمله (لم يلد و لم يولد) تفسير كلمه (صمد) خواهد بود.


لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد



اين دو آيه كريمه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كند كه چيزى را بزايد. و يا به - عبارت ديگر ذاتش متجزى شود، و جزئى از سنخ خودش از او جدا گردد. چه به آن معنايى كه نصارى در باره خداى تعالى و مسيح مى گويند، و چه به آن معنايى كه وثنى مذهبان بعضى از آلهه خود را فرزندان خداى سبحان مى پندارند.
و نيز اين دو آيه از خداى تعالى اين معنا را نفى مى كنند كه خود او از چيزى متولد و مشتق شده باشد، حال اين تولد و اشتقاق به هر معنايى كه اراده شود، چه به آن نحوى كه وثنيت درباره خدايان خود گفته اند، كه بعضى اله پدر و بعضى ديگر اله مادر و بعضى ديگر اله فرزند است ، و چه به نحوى ديگر.
و نيز اين معنا را نفى مى كنند كه براى خداى تعالى كفوى باشد كه برابر او در ذات و يا در فعل باشد، يعنى مانند خداى تعالى بيافريند و تدبير نمايد، و احدى از صاحبان اديان و غير ايشان قائل به وجود كفوى در ذات خدا نيست ، يعنى احدى از دين داران و بى دينان نگفته كه واجب الوجود (عز اسمه ) متعدد است ، و اما در فعل يعنى تدبير، بعضى قائل به آن شده اند، مانند وثنى ها كه براى خدايان خود الوهيت و تدبير قائل شدند، حال چه خداى بشرى مانند فرعون و نمرود كه ادعاى الوهيت كردند، و چه غير بشرى . و ملاك در كفو بودن در نظر آنان اين است كه براى اله و معبود خود استقلال در تدبير قائلند و مى گويند: الله تعالى تدبير فلان ناحيه عالم را به فلان معبود واگذار نموده و او فعلا مستقل در تدبير آن ناحيه است ، همانطور كه خود خداى تعالى مستقل در تدبير آن ارباب و آلهه است ، و او رب الارباب و اله الالهه است . و اگر برابرى در صفات را نشمرديم ، براى آن بود كه صفت ، يا صفت ذات است يا صفت فعل ، صفت ذات كه عين ذات است و صفت فعل هم از فعل انتزاع مى شود.
و اين معناى از كفو بودن در غير آلهه مشركين نيز تصور دارد، نظير استقلالى كه بعضى براى موجودى از موجودات ممكن بپندارند، اين نيز مصداقى است براى كفو بودن ، چون برگشت اين فرض نيز به اين است كه انسان بپندارد مثلا فلان گياه خودش مستقلا بيمارى ما را شفا مى دهد و در بهبودى از بيماريمان احتياجى به خداى تعالى نداريم ، با اينكه گياه مذكور از هر جهتى محتاج به خداى تعالى است ، و آيه مورد بحث اين را نيز نفى مى كند.
بيان اينكه نزائيدن ، زاده نشدن و كفو نداشتن خدا فرع بر صمد بودن و يگانگى  اودر ذات و صفات و افعال است
و صفات سه گانه اى كه در اين سوره نفى شده ، يعنى متولد شدن چيزى از خدا، و تولد خداى تعالى از چيز ديگر، و داشتن كفو، هر چند ممكن است نفى آنها را متفرع بر صفت احديت خداى تعالى كرد، و به وجهى گفت فرض احديت خداى تعالى كافى است در اينكه او هيچ يك از اين سه صفت را نداشته باشد، و ليكن اين معنا زودتر به نظر مى رسد كه متفرع بر صمديت خدا باشند.
اما اينكه متولد نشدن چيزى از خدا فرع صمديت او است ، بيانش اين است كه ولادت كه خود نوعى تجزى و قسمت پيرى است به هر معنايى كه تفسير شود، بدون تركيب تصور ندارد، كسى كه مى زايد و چيزى از او جدا مى شود بايد خودش داراى اجزايى باشد، و چيزى كه جزء دارد محتاج به جزء خويش است ، چون بديهى است موجود مركب از چند چيز وقتى آن موجود است كه آن چند جزء را داشته باشد، و خداى سبحان صمد است هر محتاجى در حاجتش به او منتهى مى گردد، و چنين كسى احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه زاييده نشدنش از چيزى فرع صمديت او است بيانش اين است كه تولد چيزى از چيز ديگر فرض ندارد مگر با احتياج متولد به موجودى كه از او متولد شود، و خداى تعالى صمد است ، و كسى كه صمد باشد احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه كفو نداشتنش متفرع بر صمديت او است ، بيانش اين است كه كفو چه اينكه كفو در ذات خداى تعالى فرض شود و چه كفو در فعل او، وقتى تصور دارد كه كفو فرضى در عملى كه در آن عمل كفو شده مستقل در ذات خود و بى نياز از خداى تعالى باشد، و گفتيم كه خداى تعالى صمد است و صمد على الاطلاق هم هست ، يعنى همان كفو فرضى در آن عمل كه كفو فرض شده محتاج او است و بى نياز از او نيست ، پس كفو هم نيست .
بنابر اين روشن شد كه نفى در دو آيه ، متفرع بر صمديت خداى تعالى است ، و مال صمديت خداى تعالى و فروعات آن به اثبات يگانگى خدا در ذات و صفات و افعال او است ، به اين معنا كه خداى تعالى در ذاتش واحد است و چيزى شبيه به او نيست ، نه در ذاتش و نه در صفات و افعالش ، پس ذات خداى تعالى به ذات خود او و براى ذات خود او است ، بدون اينكه مستند بغير خودش ‍ باشد و بدون اينكه محتاج بغير باشد، به خلاف غير خداى تعالى كه در ذات و صفات و افعال خود محتاج خداى تعالايند، و او است كه به مقتضا و لياقت ساحت كبريايى و عظمتش موجودى را با صفات و افعال معين خلق مى كند، پس حاصل مفاد سوره اين است كه ، خداى تعالى را به صفت احديت و و احديت توصيف مى كند.
و از جمله سخنانى كه در باره اين آيه گفته شده ، اين است كه مراد از كفو، همسر است ، چون همسر هر كسى كفو او است . و بنابه اين گفتار آيه شريفه همان را افاده مى كند كه آيه (تعالى جد ربنا ما اتخذ صاحبه ) افاده مى كند. و ليكن اين حرف صحيح نيست .
بحث روايتى  
در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: يهوديان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيدند: مشخصات و حسب و نسب پروردگارت را براى ما بيان كن . آن جناب تا سه روز پاسخ نداد، تا آنكه سوره (قل هو الله ) احد نازل شد.
مؤ لف : و در كتاب احتجاج از امام عسكرى (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: سؤ ال كننده عبد الله بن صورياى يهودى بوده ، و در بعضى روايات اهل سنت آمده كه سائل عبد الله بن سلام بوده ، و اين سؤ ال را در مكه كرد، و بعد از شنيدن پاسخ ايمان آورد، ولى ايمان خود را پنهان مى داشت ، و در بعضى ديگر آمده جمعيتى از يهود بودند كه اين سؤ ال را از آن جناب كردند، و در روايات بسيارى از طرق اهل سنت آمده كه اصلا سؤ ال از ناحيه يهوديان نبوده ، بلكه از ناحيه مشركين مكه بوده ، و به هر حال هر چه بوده مراد از حسب و نسب ، صفات و مشخصات خداى تعالى است .
و در كتاب معانى به سند خود از اصبغ بن نباته از على (عليه السلام ) روايت آورده كه در ضمن حديثى فرمود: نسبت خداى عزوجل همان سوره : (قل هو الله ...) است و در كتاب علل به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديث معراج فرمود: خداى تعالى به آن جناب - يعنى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) - فرمود: (قل هو الله احد)، را همانطور كه نازل شده بخوان ، كه اين سوره نسبت و معرف من است .
مؤ لف : و نيز به سند خود از موسى بن جعفر روايتى در معناى اين روايت آورده . و در الدر المنثور است كه ابو عبيد در كتاب فضائل خود از ابن عباس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: سوره (قل هو الله احد) ثلث قرآن است .
مؤ لف : روايات از طرق اهل سنت در اين معنا بسيار زياد است ، و آن را از عده اى از صحابه از قبيل ابن عباس (كه روايتش گذشت )، و ابى الدرداء، ابن عمر، جابر، ابن مسعود، ابى سعيد خدرى ، معاذ بن انس ، ابى ايوب ، ابى امامه ، و غير نامبردگان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) روايت كرده اند، و نيز در عده اى از روايات وارده از امامان اهل بيت (عليهم السلام ) آمده ، و مفسرين در توجيه آن وجوهى مختلف ذكر كرده اند،
كه معتدل ترين آن اين است كه تمامى معارف قرآنى به سه اصل بر مى گردد، توحيد و نبوت و معاد، و سوره مورد بحث از اين سه اصل يك اصل را متعرض شده ، از اول تا به آخرش در باره آن سخن گفته ، و آن اصل توحيد است .
و در كتاب توحيد از امير المومنين (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود در عالم رويا خضر (عليه السلام ) را ديدم ، و اين رويا يك شب قبل از جنگ بدر بود، به آن جناب گفتم : از آنچه دارى چيزى به من تعليم بده كه بر دشمنان پيروز شوم . خضر گفت : بگو: (يا هو يا من لا هو الا هو)، همينكه صبح شد، روياى خود را براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) بازگو كردم ، به من فرمود: اى على اسم اعظم را ياد گرفتى ، و اين كلام در جنگ بدر همچنان بر زبانم بود.
و نيز در آن كتاب آمده كه امير المومنين على (عليه السلام ) سوره (قل هو الله احد) را خواند، و وقتى فارغ شد گفت : (يا هويا من لا هو الا هو اغفرلى و انصرنى على القوم الكافرين - اى كسى كه نيست او مگر او، مرا بيامرز و مرا بر قوم كافر يارى فرما).
و در نهج البلاغه در باره خداى تعالى آمده : (الاحد لا بتاويل عدد - احد است ، اما نه به تاويل عدد).
مؤ لف : اين روايت را در توحيد هم از حضرت رضا (عليه السلام ) نقل كرده به اين عبارت : (احد لا بتاويل عدد).
و در اصول كافى به سند خود از داوود بن قاسم جعفرى روايت آورده كه گفت : به امام ابى جعفر دوم جواد الائمه (عليه السلام ) عرضه داشتم : كلمه صمد چه معنايى دارد، فرمود به معناى سيد مصمود اليه است ، يعنى بزرگى كه تمام موجودات عالم در حوائج كوچك و بزرگ به او مراجعه ميكنند و محتاج اويند.
مؤ لف : و در تفسير كلمه (صمد) معانى ديگرى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده ، از آن جمله امام باقر (عليه السلام ) فرمود: صمد به معناى سيد و بزرگى است كه سايرين او را اطاعت كنند، سيدى كه مافوق او هيچ آمر و ناهى نباشد.
ترجمه الميزان ج : .2 ص : 677
و از حسين بن على (عليهماالسلام ) روايت شده كه فرموده است : صمد كسى و چيزى را گويند كه جوف ندارد، و نيز به كسى گويند كه نمى خوابد، و همچنين به كسى گفته مى شود كه لم يزل بوده و لا يزال خواهد بود. و از امام سجاد (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود: صمد كسى است كه هر گاه بخواهد چيزى را ايجاد كند تنها بگويد: باش آن چيز موجود شود. و باز صمد به معناى كسى است كه موجودات را بدون الگوى قبلى خلق كرده ، آنها را اضداد و به اشكال مختلف و ازواج خلق كرده ، كسى است كه در يكتايى و ضد نداشتن يگانه است ، و نيز در نداشتن شكل و مثل و شريك يكتا است .
و اصل در معناى صمد همان معنايى است كه از ابى جعفر دوم (عليه السلام ) نقل كرديم ، چون در معناى آن لغتى از مفهوم قصد گرفته شده بود، و بنا بر اين ، معانى ديگر و مختلفه اى كه از ساير ائمه (عليهم السلام ) نقل شد تفسير به لازمه معناى اصلى است ، چون همه آنها از لوازم مقصود بودن خداى تعالى است ، آرى خداى تعالى مقصودى است كه هر موجودى در هر حاجتى كه دارد به سوى او رجوع دارد، و خود او دچار هيچ حاجتى نمى شود.
و در كتاب توحيد از وهب بن وهب قرشى از امام صادق (عليه السلام ) از آباى گرامى اش (عليهم السلام ) روايت آورده كه اهل بصره به حسين بن على (عليهماالسلام ) نامه اى نوشته ، و در آن از كلمه (صمد) پرسيدند، حضرت در پاسخشان اين نامه را به ايشان نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم ، اما بعد، مبادا در قرآن كريم خوض كنيد. و در آن جدال راه نيندازيد، و بدون علم و از روى مظنه و سليقه در باره آن چيزى مگوييد، كه از جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيدم كه مى فرمود: كسى كه بدون علم در باره قرآن سخن بگويد، نشيمنگاه او پر از آتش خواهد بود، و خداى سبحان خودش كلمه (صمد) را تفسير كرده ، بعد از آنكه فرمود: (الله احد الله الصمد)، آن را با دو آيه بعد تفسير نموده ، فرمود: (لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد).
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابن ابى عمير از موسى بن جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: و بدانكه خداى تعالى (واحد) و (احد)، و (صمد) است ، نه فرزنددار مى شود تا فرزندش از او ارث ببرد، و نه خود از كسى متولد شده تا پدرش ‍ با او شريك باشد.
و باز در آن كتاب در خطبه ديگر از امير المومنين (عليه السلام ) آمده كه فرمود: خداى عزوجل كسى است كه از كسى متولد نشده تا در عزت شريكى داشته باشد، و خود فرزنددار نمى شود تا موروثى از بين رفتنى باشد.
و در همان كتاب در ضمن خطبه اى از آن جناب آمده كه فرمود: خداى تعالى بزرگتر از آن است كه كفوى داشته باشد تا به آن كفو تشبيه شود.
مؤ لف : در اين معانى كه تاكنون از روايات نقل كرديم روايات ديگرى نيز هست .
سوره فلق مكى است و پنج آيه دارد
سوره فلق ، آيات 1 - 5  


بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ برب الفلق (1) من شر ما خلق (2) و من شر غاسق اذا وقب (3) و من شر النفاثات فى العقد (4) و من شر حاسد اذا حسد (5)


ترجمه آيات
به نام الله كه بخشنده به همه و مهربان به خواص از بندگان است . بگو پناه مى برم به پروردگار صبحدم (1).
از شر هر چه كه او خلق كرده و داراى شر است (2).
و از شر شب وقتى كه با ظلمتش فرا مى رسد (3).
و از شر زنان جادوگر كه به گره ها مى دمند و افسون مى كنند (4).
و از شر حسودى كه بخواهد زهر حسد خود را بريزد (و عليه من دست بكار توطئه شود) (5).
بيان آيات
در اين سوره به رسول گرامى خود دستور مى دهد كه از هر شر و از خصوص بعضى شرور به او پناه ببرد، و اين سوره به طورى كه از روايات وارده در شان نزولش بر مى آيد در مدينه نازل شده است .
معنى (فلق ) در (قل اعوذ برب الفلق ) و مفاد (و من شر ما خلق )  


قل اعوذ برب الفلق



مصدر (عوذ) كه كلمه (اعوذ) متكلم وحده از مضارع آن است ، به معناى حفظ كردن خويش و پرهيز دادن از شر از راه پناه بردن به كسى است كه مى تواند آن شر را دفع كند، و كلمه (فلق ) - به فتحه اول و سكون دوم - به معناى شكافتن و جدا كردن است ، و اين كلمه در صورتى كه با دو فتحه باشد صفت مشبهه اى به معناى مفعول خواهد بود، نظير (قصص ) به دو فتحه (چون قصص به كسره اول و فتحه دوم جمع قصه است )، كه به معناى مقصوص يعنى حكايت شده ، و يا نقل شده است ، و غالبا اين كلمه بر هنگام صبح اطلاق مى شود، و فلق يعنى آن لحظه اى كه نور گريبان ظلمت را مى شكافد و سر بر مى آورد.
و بنا بر اين ، معناى آيه چنين مى شود: بگو من پناه مى برم به پروردگار صبح ، پروردگارى كه آن را فلق مى كند و مى شكافد، و مناسب اين تعبير با مساله پناه بردن از شر، كه خود ساتر خير و مانع آن است ، بر كسى پوشيده نيست .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه (فلق ) هر چيزى است كه از كتم عدم به وسيله خلقت سر بر آورد، براى اينكه خلقت و ايجاد در حقيقت شكافتن عدم ، و بيرون آوردن موجود به عالم وجود است ، در نتيجه رب فلق مساوى با رب مخلوق است .
بعضى ديگر گفته اند: كلمه (فلق ) نام چاهى است در جهنم .
مؤ يد اين قول بعضى از رواياتى است كه در تفسير اين سوره وارد شده .


من شر ما خلق



يعنى از شر هر مخلوقى ، چه انسان و چه جن و چه حيوانات و چه هر مخلوق ديگرى كه شرى همراه خود دارد، پس ، از عبارت (ما خلق ) نبايد تو هم كرد كه تمامى مخلوقات شرند و يا شرى با خود دارند، زيرا مطلق آمدن اين عبارت دليل بر استغراق و كليت نيست .


و من شر غاسق اذا وقب



در صحاح مى گويد: كلمه (غسق ) به معناى اولين مرحله از ظلمت شب است ، وقتى گفته مى شود (قد غسق الليل ) معنايش اين است كه تاريكى شب فرا رسيد، و عاسق شب ، آن ساعتى است كه شفق سمت مغرب ناپديد شود.
و كلمه (وقوب ) كه مصدر فعل ماضى (وقب ) است ، به معناى داخل شدن است .
در نتيجه معناى آيه اين مى شود: و از شر شب وقتى كه با ظلمتش داخل مى شود. و اگر در آيه شريفه شر را به شب نسبت داده ، به خاطر اين بوده كه شب با تاريكيش شرير را در رساندن شر كمك مى كند، و به همين جهت مى بينيم شرورى كه در شب واقع مى شود بيشتر از شرور واقع در روز است . علاوه بر اين ، انسان كه مورد حمله شرور است ، در شب ناتوان تر از روز است .
ولى بعضى گفته اند: مراد از كلمه (غاسق ) خصوص شب نيست ، بلكه هر شرى است كه به آدمى هجوم بياورد، هر چه مى خواهد باشد.
ذكر خصوص شر شبانگاه ، شر ساحران و شر حاسد بعد از ذكر (من شر ما خلق  )از باب اهتمام به اين سه شرط است
در آيه اول مطلق شر را ذكر كرد، و در آيه دوم خصوص (شر غاسق ) را ياد آور شد، و اين خود از باب ذكر خاص بعد از عام است ، تا اهتمام بيشتر نسبت به خاص را برساند، و در اين سوره بعد از ذكر شر عام ، به خصوص سه شر اهتمام شده است : يكى شر شب وقتى داخل مى شود. و دوم شر ساحران . و سوم شر حاسد، كه مشغول توطئه مى گردد. و اهتمام بيشتر نسبت به اين سه نوع شر بخاطر اين است كه انسان از اين سه شر غافل است ، يعنى اين سه نوع شر در حال غفلت آدمى حمله مى آورند.


و من شر النفاثات فى العقد



يعنى و از شر زنان جادوگر ساحر، كه در عقده ها و گره ها عليه مسحور مى دمند، و به اين وسيله مسحور را جادو مى كنند. و اگر از ميان جادوگران ، خصوص زنان را نام برد، براى اين بود كه سحر و جادوگرى در بين زنان بيشتر است تا مردان ، و از اين آيه استفاده مى شود كه قرآن كريم تاثير سحر را فى الجمله تصديق دارد، و نظير اين آيه در تصديق سحر آيه زير است كه در داستان هاروت و ماروت مى فرمايد: (فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله )، و نيز نظير آن ، آيه اى است كه سخن از ساحران فرعون دارد.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: آيه مورد بحث نظرى به سحر ندارد، بلكه مرادش از دمندگان در گره ها، آن زنانى است كه با تسويلات خود تصميم هاى شوهران را از ايشان مى گيرند و راى شوهران را متمايل به آن جانبى مى كنند كه خودشان صلاح مى دانند و دوست دارند، پس مراد از كلمه عقد - كه جمع (عقده ) است - راى ، و مراد از (نفث در عقد) به طور كنايه سست كردن تصميم شوهر است . ولى اين معنايى به دور از ذهن است .


و من شر حاسد اذا حسد



يعنى از شر حسود وقتى كه مبتلا به حسد گشته و مشغول اعمال حسد درونى خود شود و عليه محسود دست بكار گردد.
بعضى از مفسرين گفته اند: اين آيه شامل چشم زدن اشخاص شور چشم نيز مى شود، چون چشم زدن هم ناشى از نوعى حسد درونى مى گردد، شخص حسود وقتى چيزى را ببيند كه در نظرش بسيار شگفت آور و بسيار زيبا باشد حسدش تحريك شده ، با همان نگاه ، زهر خود را مى ريزد.
بحث روايتى  
چند روايت حاكى از نزول (معوذتين ) بعد از بيمار شدن پيامير (صلى الله عليه  وآله ) بر اثر سحر يك يهودى
در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت : مردى يهودى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را جادو كرد، و در نتيجه آن حضرت بيمار شد، جبرئيل بر او نازل گشته دو سوره معوذتين را آورد و گفت : مردى يهودى تو را سحر كرده و سحر مذكور در فلان چاه است ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) على (عليه السلام ) را فرستاد آن سحر را آوردند، دستور داد گره هاى آن را باز نموده ، براى هر گره يك آيه بخواند، على (عليه السلام ) هر گرهى را باز مى كرد يك آيه را مى خواند، به محضى كه گرهها باز و اين دو سوره تمام شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) برخاست ، گويا پاى بندى از پايش باز شده باشد.
مؤ لف : و از كتاب (طب الائمه ) نقل شده كه به سند خود از محمد بن سنان از مفضل از امام صادق (عليه السلام ) نظير اين معنا را روايت كرده . و در اين معنا روايات بسيارى از طرق اهل سنت با مختصر اختلافى وارد شده ، و در بسيارى از آنها آمده كه زبير و عمار را هم با على (عليه السلام ) فرستاد، و در آن كتاب رواياتى ديگر نيز از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده .
و به اين دسته روايات اشكالى كرده اند، و آن اين است كه اين روايات با مصونيت رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) از تاثير سحر نمى سازد، و چگونه سحر ساحران در آن جناب موثر مى شده با اينكه قرآن كريم مسحور شدن آن جناب را انكار نموده ، فرموده : (و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا انظر كيف ضربوا لك الامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا). ليكن اين اشكال وارد نيست ، براى اينكه منظور مشركين از اينكه آنجناب را مسحور بخوانند، اين بوده كه آن جناب بى عقل و ديوانه است ، آيه شريفه هم اين معنا را رد مى كند، و اما تاثير سحر در اينكه مرضى در بدن آن جناب پديد آيد، و يا اثر ديگرى نظير آن را داشته باشد، هيچ دليلى بر مصونيت آن جناب از چنين تاثيرى در دست نيست .
و در مجمع البيان است كه : از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده كه بسيار مى شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) حسن و حسين را با اين دو سوره تعويذ مى كرد.
و نيز در همان كتاب از عقبه بن عامر روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آياتى بر من نازل شده كه نظيرش نازل نشده ، و آن دو سوره (قل اعوذ) است ، اين حديث را در صحيح آورده .
مؤ لف : در الدر المنثور اين حديث را به ترمذى و نسائى و غير آن دو نيز نسبت داده ، و نيز روايتى در اين معنا از كتاب (اوسط) طبرانى از ابن مسعود نقل كرده .
و بعيد نيست كه مراد آن جناب از نازل نشدن مثل اين دو سوره اين باشد كه تنها اين دو سوره در مورد عوذه و حرز نازل شده ، و هيچ سوره اى ديگر اين خاصيت را ندارد.
نظر ابن مسعود دائر بر اينكه (معوذتين ) جزء قرآن نيست ، رد اين نظر و  بيان اينكه تواتر قطعى بر اينكه اين دو سوره جزء قرآنند وجود دارد
و در الدر المنثور است كه احمد، بزار، طبرانى ، و ابن مردويه از طرق صحيح از ابن عباس و ابن مسعود روايت كرده اند كه ابن مسعود دو سوره (قل اعوذ) را از قرآن ها پاك مى كرد و مى تراشيد،
و مى گفت : قرآن را به چيزى كه جز و قرآن نيست مخلوط مكنيد، اين دو سوره جز و قرآن نيست ، بلكه تنها به اين منظور نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خود را به آن دو حرز كند. و ابن مسعود هيچ وقت اين دو سوره را به عنوان قرآن نمى خواند.
مؤ لف : سيوطى بعد از نقل اين حديث مى گويد: بزار گفته احدى از صحابه ابن مسعود را در اين سخن پيروى نكردند، و چگونه مى توانستند پيروى كنند، با اينكه به طرق صحيح از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده كه در نماز اين دو سوره را مى خواند، و علاوه بر اين در قرآن كريم ثبت شده است .
و در تفسير قمى به سند خود از ابو بكر حضرمى روايت كرده كه گفت : خدمت ابى جعفر (عليه السلام ) عرضه داشتم : ابن مسعود چرا دو سوره (قل اعوذ) را از قرآن پاك مى كرده ؟ فرمود: پدرم در اين باره مى فرمود: اين كار را به راى خود مى كرده و گر نه آن دو از قرآن است .
مؤ لف : و در اين معنا روايات بسيارى از طرق شيعه و سنى رسيده ، علاوه بر اين ، جزو بودن اين دو سوره براى قرآن ، مورد تواتر قطعى تمامى كسانى است كه متدين به دين اسلامند، و لذا مى بينيم در پاسخ بعضى از منكرين اعجاز قرآن كه گفته اند: اگر قرآن معجزه بود نبايد در جزئيت اين دو سوره براى قرآن اختلاف شود، گفته اند تواتر قطعى هست بر اينكه اين دو سوره جزو قرآن است ، و اين تواتر كافى است در اينكه به اختلاف مذكور اعتنايى نشود، علاوه بر اين آنها هم كه گفته اند: اين دو سوره جزو قرآن نيست ، نگفته اند كه ساخته خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) است ، و از ناحيه خداى تعالى نازل نشده ، و نيز نگفته اند كه مشتمل بر اعجاز در بلاغت نيست ، بلكه تنها گفته اند جزو قرآن نيست ، كه آن هم گفتيم قابل اعتناء نيست ، چون تواتر عليه آن قائم است .
چند روايت درباره مراد از (قلق ) و درباره آثار حسد 
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، از ابو هريره از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: (فلق ) نام چاهى رو پوشيده است در جهنم .
مؤ لف : در معناى اين روايت روايات بسيارى ديگر هست كه در بعضى از آنها آمده : فلق نام درى است در جهنم كه وقتى باز شود جهنم افروخته گردد، اين روايت را عقبه بن عامر نقل كرده . و در بعضى از آنها آمده چاهى است در دوزخ كه وقتى بخواهند دوزخ را شعله ور سازند از آنجا شعله ور مى كنند، ناقل اين روايت عمرو بن عنبسه است . و از اين قبيل رواياتى ديگر.
و در مجمع البيان مى گويد بعضى ها گفته اند: فلق چاهى در جهنم است كه اهل جهنم از شدت حرارت آن به دنبال پناهگاهى مى گردند، ناقل اين حديث سدى است . و ابو حمزه ثمالى و على بن ابراهيم هم آن را در تفسير خود آورده اند.
و در تفسير قمى از پدرش از نوفلى از سكونى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرموده : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: فقر با كفر فاصله چندانى ندارد، و حسد آن قدر موثر است كه گويى مى خواهد از قضا و قدر الهى هم جلو بزند.
مؤ لف : اين روايت به همين عبارت از انس از رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) نقل شده .
و در كتاب عيون به سند خود از سلطى از حضرت رضا از پدر بزرگوارش ، و آن جناب از آباى گرامش از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده اند كه فرمود: نزديك است كه حسد از قضا و قدر الهى سبقت بگيرد. (اين تعبير كنايه است از شدت تاثير حسد، نه اينكه مى تواند سبقت بگيرد، چون تاثير حسد هم خود از قضاء و قدر الهى است ).
و در الدر المنثور است كه : ابن ابى شيبه از انس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: حسد حسنات آدمى را مى خورد، آنچنان كه آتش هيزم را. (لطفى كه در اين تشبيه بكار رفته از نظر خواننده مخفى نماند).
سوره ناس مدنى است و شش آيه دارد
سوره ناس آيات 6-1 


بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ برب الناس (1) ملك الناس (2) اله الناس (3) من شر الوسواس الخناس (4) الذى يوسوس فى صدور الناس (5) من الجنه و الناس (6)


ترجمه آيات
به نام الله كه بخشنده به همه و مهربان به خواص است . بگو پناه مى برم به پروردگار مردم (1).
فرمانرواى مردم (2).
معبود مردم (3).
از شر وسوسه گر نهانى (4).
كه در دل مردم وسوسه مى كند (5).
چه آنها كه از جنس جن هستند و چه آنها كه از جنس انسانند (6)
بيان آيات
در اين سوره رسول گرامى خود را دستور مى دهد به اينكه از شر وسواس خناس ، به خدا پناه ببرد، و به طورى كه از روايات وارده در شاءن نزول آن استفاده مى شود اين سوره در مدينه نازل شده ، بلكه از آن روايات بر مى آيد كه اين سوره و سوره قبليش هر دو با هم نازل شده اند.
شرحى در مورد اينكه خداى تعالى از سه جهت (ربّ الناس )، (ملك النّاس )  و(اله النّاس ) بودن ملجاء و معاذ است


قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس



طبع آدمى چنين است كه وقتى شرى به او متوجه مى شود و جان او را تهديد مى كند، و در خود نيروى دفع آن را نمى بيند به كسى پناهنده مى شود كه نيروى دفع آن را دارد، تا او وى را در رفع آن شر كفايت كند، و انسان در اينگونه موارد به يكى از سه پناه ، پناهنده مى شود: يا به ربى پناه مى برد كه مدبر امر او و مربى او است ، و در تمامى حوائجش از كوچك و بزرگ به او رجوع مى كند، در اين هنگام هم كه چنين شرى متوجه او شده و بقاى او را تهديد مى كند به وى پناهنده مى شود تا آن شر را دفع كرده بقايش را تضمين كند، و از ميان آن سه پناهگاه ، اين يكى سببى است فى نفسه تام در سببيت .
دومين پناه ، كسى است كه داراى سلطنت و قوتى كافى باشد، و حكمى نافذ داشته باشد، به طورى كه هر كس از هر شرى بدو پناهنده شود و او بتواند با اعمال قدرت و سلطنتش آن را دفع كند، نظير پادشاهان (و امثال ايشان )، اين سبب هم سببى است مستقل و تام در سببيت .
در اين ميان سبب سومى است و آن عبارت است از الهى كه معبود واقعى باشد، چون لازمه معبوديت اله و مخصوصا اگر الهى واحد و بى شريك باشد، اين است كه بنده خود را براى خود خالص سازد، يعنى جز او كسى را نخواند و در هيچ يك از حوائجش جز به او مراجعه ننمايد، جز آنچه او اراده مى كند اراده نكند، و جز آنچه او مى خواهد عمل نكند.
و خداى سبحان رب مردم ، و ملك آنان ، و اله ايشان است ، همچنان كه در كلام خويش اين سه صفت خود را جمع كرده فرموده : (ذلكم الله ربكم له الملك لا اله الا هو فانى تصرفون ) و در آيه زير به علت ربوبيت و الوهيت خود اشاره نموده ، مى فرمايد (رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وكيلا)، و در اين آيه اى كه از نظرت مى گذرد به علت مالكيت خود اشاره نموده مى فرمايد: (له ملك السموات و الارض و الى الله ترجع الامور)، پس اگر قرار است آدمى در هنگام هجوم خطرهايى كه او را تهديد مى كند به ربى پناهنده شود،
الله تعالى تنها رب آدمى است و به جز او ربى نيست ، و نيز اگر قرار است آدمى در چنين مواقعى به پادشاهى نيرومند پناه ببرد، الله سبحانه ، پادشاه حقيقى عالم است ، چون ملك از آن او است و حكم هم حكم او است . و اگر قرار است بدين جهت به معبودى پناه ببرد، الله تعالى معبودى واقعى است و به جز او اگر معبودى باشد قلابى و ادعايى است .
و بنابر اين جمله (قل اعوذ برب الناس )، دستورى است به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )،به اينكه به خدا پناه ببرد، از اين جهت كه خداى تعالى رب همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است ، و نيز خداى تعالى ملك و اله همه انسانها است و آن جناب هم يكى از ايشان است .
از آنچه گذشت روشن شد كه :
اولا: چرا در ميان همه صفات خداى تعالى خصوص سه صفت : (ربوبيت ) و (مالكيت ) و (الوهيت ) را نام برد؟ و نيز چرا اين سه صفت را به اين ترتيب ذكر كرد، اول ربوبيت ، بعد مالكيت ، و در آخر الوهيت ؟ و گفتيم ربوبيت نزديك ترين صفات خدا به انسان است و ولايت در آن اخص است ، زيرا عنايتى كه خداى تعالى در تربيت او دارد، بيش از ساير مخلوقات است . علاوه بر اين اصولا ولايت ، امرى خصوصى است مانند پدر كه فرزند را تحت پر و بال ولايت خود تربيت مى كند. و ملك دورتر از ربوبيت و ولايت آن است ، همچنان كه در مثل فرزندى كه پدر دارد كارى به پادشاه ندارد، بله اگر بى سرپرست شد به اداره آن پادشاه مراجعه مى كند، تازه باز دستش به خود شاه نمى رسد، و ولايت هم در اين مرحله عمومى تر است ، همچنان كه مى بينيم پادشاه تمام ملت را زير پر و بال خود مى گيرد، واله مرحله اى است كه در آن بنده عابد ديگر در حوائجش به معبود مراجعه نمى كند، و كارى به ولايت خاص و عام او ندارد، چون عبادت ناشى از اخلاص درونى است ، نه طبيعت مادى ، به همين جهت در سوره مورد بحث نخست از ربوبيت خداى سبحان و سپس از سلطنتش سخن مى گويد، و در آخر عالى ترين رابطه بين انسان و خدا يعنى رابطه بندگى را بياد مى آورد، مى فرمايد: (قل اعوذ برب الناس ملك الناس اله الناس ).
و ثانيا: روشن گرديد كه چرا جمله هاى (رب الناس ) (ملك الناس )، (اله الناس ) را متصل و بدون واو عاطفه آورد، خواست تا بفهماند هر يك از دو صفت الوهيت و سلطنت سببى مستقل در دفع شر است ، پس خداى تعالى سبب مستقل دفع شر است ، بدين جهت كه رب است ، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه ملك است ، و نيز سبب مستقل است بدين جهت كه اله است ، پس او از هر جهت كه اراده شود سبب مستقل است ، و نظير اين وجه در دو جمله (الله احد الله الصمد) گذشت .
و نيز با اين بيان روشن گرديد كه چرا (كلمه ) ناس سه بار تكرار شد، با اينكه مى توانست بفرمايد: (قل اعوذ برب الناس و الههم و ملكهم ) چون خواست تا به اين وسيله اشاره كند به اينكه اين سه صفت هر يك به تنهايى ممكن است پناه پناهنده قرار گيرد، بدون اينكه پناهنده احتياج داشته باشد به اينكه آن دو جمله ديگر را كه مشتمل بر دو صفت ديگر است به زبان آورد، همچنان كه در صريح قرآن فرموده : خداى تعالى اسمائى حسنى دارد، به هر يك بخواهيد مى توانيد او را بخوانيد، اين بود توجيهات ما در باره آيات اين سوره ، ولى مفسرين در توجيه هر يك از سوالهاى بالا وجوهى ذكر كرده اند كه دردى را دوا نمى كند.
مراد از (وسواس خنّاس ) و اينكه فرمود: (من الجنّة و النّاس ) 


من شر الوسواس الخناس



در مجمع البيان ، آمده كه كلمه (وسواس ) به معناى حديث نفس است ، به نحوى كه گويى صدايى آهسته است كه بگوش مى رسد، و بنا به گفته وى كلمه (وسواس ) مانند كلمه (وسوسه ) مصدر خواهد بود، و ديگران آن را مصدرى سماعى و بر خلاف قاعده دانسته اند، چون قاعده اقتضا مى كرد (واو) اول اين كلمه به كسره خوانده شود، همچ نان كه حرف اول مصدر ساير افعال چهار حرفى به كسره خوانده مى شود، مثلا مى گويند: (دحرج ، يدحرج ، دحراجا و زلزل ، يزلزل زلزالا) و به هر حال ظاهر اين آيه - همانطور كه ديگران نيز استظهار كرده اند - اين است كه : مراد از اين مصدر معناى وصفى است ، كه مانند جمله (زيد عدل - زيد عدالت است ) به منظور مبالغه به صيغه مصدر تعبير شده است .
و از بعضى نقل شده كه اصلا كلمه مورد بحث را صفت دانسته اند، نه مصدر.
و كلمه (خناس ) صيغه مبالغه از مصدر (خنوس ) است كه به معناى اختفاى بعد از ظهور است .
بعضى گفته اند: شيطان را از اين جهت خناس خوانده كه به طور مداوم آدمى را وسوسه مى كند، و به محضى كه انسان به ياد خدا مى افتد پنهان مى شود و عقب مى رود، باز همينكه انسان از ياد خدا غافل مى شود، جلو مى آيد و به وسوسه مى پردازد.


الذى يوسوس فى صدور الناس



اين جمله صفت (وسواس خناس ) است ، و مراد از (صدور ناس ) محل وسوسه شيطان است ، چون شعور و ادراك آدمى به حسب استعمال شايع ، به قلب آدمى نسبت داده مى شود كه در قفسه سينه قرار دارد، و قرآن هم در اين باب فرموده : (و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور).


من الجنه و الناس



اين جمله بيان (وسواس خناس ) است ، و در آن به اين معنا اشاره شده كه بعضى از مردم كسانى هستند كه از شدت انحراف ، خود شيطانى شده و در زمره شيطانها قرار گرفته اند، همچنان كه قرآن در جاى ديگر نيز فرموده : (شياطين الانس و الجن ).
و اما اينكه بعضى گفته اند كه كلمه (ناس ) هم بر جماعتى از انسانها اطلاق مى شود و هم بر جماعتى از جن ، و جمله (من الجنه و الناس ) بيانگر اين معناى اعم است سخنى است بى دليل كه نبايد بدان اعتناء نمود.
همچنين به اين سخن كه بعضى گفته اند كه : كلمه (و الناس ) عطف است بر كلمه (وسواس )، و معناى عبارت اين است كه : پناه مى برم به خدا از شر وسواس خناس كه از طائفه جن هستند، و از شر مردم . چون اين معنايى است كه همه مى دانند از فهم بدور است .
بحث روايتى  
(رواياتى درباره شاءن نزول ، مراد از (وسواس ) و وساوس و تسويلات آن  )صفحه
در مجمع البيان است كه ابو خديجه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: جبرئيل نزد رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد در حالى كه آن جناب بيمار بود، پس آن جناب را با دو سوره (قل اعوذ) و سوره (قل هو الله احد) افسون نموده ، سپس گفت : (بسم الله ارقيك و الله يشفيك من كل داء يوذيك خذها فلتهنيك - من تو را به نام خدا افسون مى كنم ، و خدا تو را از هر دردى كه آزارت دهد شفا مى دهد، بگير اين را كه گوارايت باد) پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفت : (بسم الله الرحمن الرحيم قل اعوذ برب الناس ....
مؤ لف : بعضى از رواياتى كه در شاءن نزول اين سوره وارد شده در بحث روايتى گذشته گذشت .
و باز در مجمع البيان است كه از انس بن مالك روايت شده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: شيطان پوزه خود را بر قلب هر انسانى خواهد گذاشت ، اگر انسان به ياد خدا بيفتد، او مى گريزد و دور مى شود، و اما اگر خدا را از ياد ببرد، دلش ‍ را مى خورد، اين است معناى وسواس خناس .
و در همان كتاب آمده كه عياشى به سند خود از ابان بن تغلب ، از جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرموده : هيچ مومنى نيست مگر آنكه براى قلبش در سينه اش دو گوش هست ، از يك گوش فرشته بر او مى خواند و مى دمد، و از گوش ديگرش وسواس خناس بر او مى خواند، خداى تعالى به وسيله فرشته او را تاءييد مى كند، و اين همان است كه فرموده : (و ايدهم بروح منه - ايشان را به روحى از ناحيه خود تاءييد مى كند).
و در امالى صدوق به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: وقتى آيه (و الذين اذا فعلوا فاحشه او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم )، نازل شد ابليس به بالاى كوهى در مكه رفت كه آن را كوه ثوير مى نامند. و به بلندترين آوازش ‍ عفريت هاى خود را صدا زد، همه نزدش جمع شدند، پرسيدند اى بزرگ ما مگر چه شده كه ما را نزد خود خواندى ؟ گفت : اين آيه نازل شده ، كداميك از شما است كه اثر آن را خنثى سازد، عفريتى از شيطانها برخاست و گفت : من از اين راه آن را خنثى مى كنم . شيطان گفت : نه ، اين كار از تو بر نمى آيد. عفريتى ديگر برخاست و مثل همان سخن را گفت ، و مثل آن پاسخ را شنيد.
وسواس خناس گفت : اين كار را به من واگذار، پرسيد از چه راهى آن را خنثى خواهى كرد؟ گفت : به آنان وعده مى دهم ، آرزومندشان مى كنم تا مرتكب خطا و گناه شوند، وقتى در گناه واقع شدند، استغفار را از يادشان مى برم . شيطان گفت : آرى تو، به درد اين كار مى خورى ، و او را موكل بر اين ماموريت كرد، تا روز قيامت .
مؤ لف : در اوائل جلد هشتم اين كتاب گفتارى در اين باره گذشت .
الحمد لله كه اين كتاب به پايان رسيد، و فراغت از تاليف آن در شب مبارك قدر يعنى بيست و سوم ماه مبارك رمضان سال هزار و سيصد و نود و دوى هجرى اتفاق افتاد و الحمد لله على الدوام و الصلوه على سيدنا محمد و اله و السلام .
مترجم : سپاس خداى را كه توفيق ترجمه تفسير الميزان را به اين بنده ناچيزش عطا فرمود، و ترجمه آخرين جلدش در روز عيد غدير به پايان رسيد. اميد آن دارم كه اين خدمت ناچيز در درگاه ربوبيتش و در پيشگاه مقدس خاتم الانبيا، و اوصياى گرام آن حضرت مقبول افتد. و خداوند عز و جل در اين ترجمه بركتى قرار دهد تا افراد بيشترى از آن منتفع گردند.
در اينجا به ياد خاطره اى كه با مرحوم استادم علامه طباطبائى داشتم افتادم كه فرمود: شخصى مرحوم پدرم را در خواب ديد، حال او را و نظرى كه به فرزندش دارد سؤ ال كرد، آن مرحوم فرموده بود از محمد حسين راضى نيستم ، زيرا او با نوشته هايش سرمايه كلانى براى خود فراهم آورده و چيزى به من نداده ، مرحوم استاد وقتى اين ماجرا را نقل كرد اشك از چشمانش جارى شد و به من فرمود: من ثواب تفسير الميزان را به روح والدينم اهدانمودم . به ايشان عرض كردم من نيز ثواب ترجمه آن را به روح والدينم اهدا نمودم ، اميد است خداى عزوجل به لطف و كرم خود اين هديه را با صفات مضاعف در حساب آنان بنويسد. از همه خوانندگان عزيز و محترم التماس دعا دارم .
و الحمد لله و الصلوه على رسول الله و على آله خزائن رحمة الله واللعن على اعدائهم اعداء الله .
سيد محمد باقر شريف موسوى ، معروف به سيد محمد باقر موسوى همدانى فرزند حجه الاسلام و المسلمين مرحوم سيد هادى گروسى تغمده الله بغفرانه .
پايان