تفسير الميزان جلد ۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۹ -


و كلمه (سواء) در اصل مصدر است ، ولى در معناى صفت يعنى (متساوى الطرفين ) نيز استعمال مى شود، و معناى جمله : (سواء بيننا و بينكم ) اين است كه كلمه مذكور، كلمه اى است كه تمسك بدان و عمل به لوازمش بين ما و شما مساوى است و همه ما بايد به آن تمسك جوئيم و بنابراين توصيف كلمه به صفت (سواء)، در حقيقت توصيف به حال خود كلمه نيست بلكه توصيف به حال متعلق آن است كه همان تمسك و عمل است ، و توجه كرديد كه عمل مربوط به معناى كلمه است نه خود آن ، همچنانكه جمع شدن نيز جمع شدن بر معناى كلمه است نه خود آن ، و اين جمله خالى از عنايتى مجازى نيست ، پس در اين كلام وجوهى از عنايات
لطيف وجود دارد، يكى اينكه بايد اجتماع را به معنا نسبت مى داد و مى فرمود: بيائيد بر معناى يك كلمه و لوازم آن متحد شويم ، ولى چنين نكرد بلكه خود كلمه را به جاى معنا استعمال نمود و آنگاه كلمه را به صفت (سواء) متصف فرمود. و چه بسا مفسرينى كه گفته اند: معناى (سواء بودن كلمه ) اين است كه قرآن و تورات و انجيل در دعوت به اين كلمه متفقند و اين كلمه (توحيد) است و اگر مراد از كلمه (توحيد) باشد، و در حقيقت جمله : (الا نعبد الا اللّه ...) از قبيل وضع تفسير صحيح و حق در موضع (كلمه سواء) و كلمه مورد اتفاق خواهد بود (و در حقيقت فرموده : (تعالوا الى ان لا نعبد الا اللّه ...)، بيائيد به سوى اينكه غير خدا را نپرستيم )، و اين است تفسير حقيقى لفظ (كلمه ) نه تفسيرهاى ديگر، و اين است آن معنائى كه همه انبياء بشر را به سوى آن مى خواندند، نه آن تفسيرى كه فهم هاى آلوده به هوا و هوس ها براى آن كرده ، پس آيه شريفه بر آن جناب دستور داده كه اهل كتاب را دعوت كند به توحيد كه تفسير حقيقى كلمه است و همه كتابهاى آسمانى بدان دعوت مى كند و نيز دعوت كند به اينكه از آن تفسيرهاى باطل كه براى كلمه كرده اند، يعنى اعتقاد حلول خدا در بدن مريم و فرزند گرفتن خدا و اعتقاد به سه خدا و پرستش احبار قسيس ها و اسقف ها دست بردارند، و بنابراين وجه ، حاصل معناى آيه اين مى شود، بگو بيائيد به سوى كلمه اى كه ما و شما همه در آن يكسانيم و آن كلمه توحيد است و لازمه اعتقاد به توحيد دست برداشتن از شركاء است و اينكه غير خداى سبحان شركائى نگيرند.
ولى جمله اى كه آيه با آن ختم شده ، يعنى جمله : (فان تولّوا فقولوا اشهدوا بانّا مسلمون )، معناى اول را تاءييد مى كند، چون حاصل معناى آيه به وجه اول اين شد كه : (بگو بيائيد به سوى اين كلمه )، يعنى به سوى اينكه نپرستيم جزء خدا را، چون مقتضاى تسليم شدن براى خدا كه همان دين خدائى است ، همين است كه جز او كسى را نپرستيم ، هر چند كه اسلام هم لازمه اى از لوازم توحيد است ، ليكن دعوت در آيه ، دعوت به توحيد عملى است كه همان ترك پرستش غير خدا است نه اعتقاد به تنهائى (دقت بفرمائيد).


الا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه


اين قسمت از آيه ، تفسير كلمه (سواء) است و سواء (يكسانى ) بشر در كلمه توحيد لازمه اسلام و تسليم شدن براى خدا است .
و مراد از جمله (الا نعبد الا اللّه ) نفى عبادت غير خدا است نه اثبات عبادت خدا، در سابق هم در معناى كلمه طيبه (لا اله الا اللّه ) اشاره كرديم به اينكه كلمه (الا اللّه ) بدل است نه استثنا و لازمه بدل بودن آن ، اين است كه سياق (لا اله الا اللّه ) سياق نفى شريك باشد، نه اثبات اله ، چون قرآن كريم اثبات وجود اله و حقيقت آن را امرى مسلم مى داند.
و چون سياق كلام سياق نفى شريك است - البته شريك در عبادت - و شركى كه اعتقاد به فرزند بودن عيسى براى خدا و اعتقاد به سه خدائى و امثال آن از آن ماده منشا مى گيرد با جمله : (الا نعبد الا اللّه ) ريشه كن نمى شد، لذا به دنبالش فرمود: (و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ...)، چون در جمله اول عبادت را تنها عبادت خدا خواند و مادامى كه عبادت از عقائد شرك آميز خالص نباشد عبادت اللّه نمى شود، بلكه عبادت اللّه و معبودى مى شود كه شريك دارد، نه عبادت اللّه ، اگر چه اين عبادت به عنوان اللّه انجام شود، ليكن به خاطر اعتقاد به شرك در حقيقت سهمى از آن براى اللّه خواهد بود و اين خود عبادت غير اللّه هم هست .
و پرستشى كه فقط پرستش خدا است ، عبادتى است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به امر خداى سبحان بشر را به آن دعوت كرده و آيه : (الا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه )، هم بر آن دلالت دارد و اصولا تنها روش ‍ پرستشى كه انبيا بدان دعوت كرده و خواسته اند بر تمامى پهناى مجتمع انسانى گسترش دهند، و تنها غرضى كه از اين سيره داشتند، چنين پرستشى است .
دعوت به كلمه سواء، دعوت به سير بر اساس كلمه توحيد و نفى بغى و فساد مىباشد
در بحثى هم كه در ذيل آيه : (كان الناس امة واحدة ) داشتيم ، گفتيم : نبوت انگيره اى است الهى و نهضتى است حقيقى كه آرمانش ‍ گسترش كلمه دين است و حقيقت دين ، تعديل مجتمع بشرى در سير زندگى است كه البته تعديل حيات فردى را نيز به دنبال دارد، (تعديل عقائد، اخلاق و اعمالش ) كه در نتيجه پيروى از آن آدمى به منزلت واقعى خود كه فطرت و خلقت خاص خودش به او داده ، مى رسد و باز در نتيجه تعديل مجتمع و صالح ساختن جو اجتماع حريت و توفيق به دست آوردن تكامل فطرى را بطور عادلانه به او مى دهند و به تك تك افراد هم در بهره مندى از جهات حيات در آنچه فكر و اراده اش او را به سوى آن هدايت مى كند حريت مطلقه مى دهد، ولى در آنچه مضر به حال جامعه باشد آزاديش را سلب مى نمايد و در آخر آيه ، همه اين مطالب را مقيد به قيد اسلام كرده يعنى به عبوديت خداى سبحان و خضوع در برابر سيطره و سلطنت غيب .
و خلاصه مطلب اينكه : انبيا (عليهم السلام ) بشر را - چه نوعش و چه فردش - دعوت مى كنند به اينكه تك تك و مجموعشان بر طبق دعوت فطريشان - يعنى بر اساس كلمه توحيد - سير كنند و اعتقاد به توحيد حكم مى كند به وجوب تطبيق اعمال فردى و اجتماعى بر معيار اسلام
براى خدا يعنى معيارهاى زير:
1 - تسليم خدا شدن 2 - بسط عدالت ، يعنى گسترش تساوى در حقوق حيات 3 - حريت در اراده صالحه و عمل صالح .
و اين تحقق نمى يابد مگر وقتى كه ريشه هاى اختلاف يعنى : 1 - بغى به غير حق 2 - استخدام و تحكم زورمندان از زير دستان 3 - اينكه ضعيف برده شدن براى قوى را بپذيرد، از بيخ كنده شود، پس هيچ اله بجز اللّه نيست و هيچ ربى جز او نيست و هيچ حكمى جز براى خدا نيست .
نفى بغى و فساد در گفتگوهاى بين پيامبران و قوم آنان 
اين آن مطلبى است كه آيه : (الا نعبد الا اللّه و لانشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ...)، بر آن دلالت دارد و همچنين آيه زير كه مى فرمايد: (يا صاحبى السّجن ءارباب متفرقّون خير؟ ام اللّه الواحد القهّار؟ ما تعبدون من دونه الا اسماء سمّيتموها انتم و آباوكم ، ما انزل اللّه بها من سلطان ، ان الحكم الا اللّه امر الا تعبدوا الا ايّاه ، ذلك الدّين القيم ) و آيه : (اتّخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه و المسيح بن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا، لا اله الا هو) و آياتى ديگر از اين قبيل .
كه در گفتگوهائى كه انبياى گذشته چون نوح ، هود، صالح ، ابراهيم ، شعيب ، موسى و عيسى (عليهماالسلام ) با امت خود داشتند و قرآن آنها را حكايت نموده ، از اين قبيل مضامين بسيار ديده مى شود، مانند كلامى كه از نوح حكايت نموده ، كه در شكايت از قوم خود عرضه داشت :
(پروردگارا اين مردم نافرمانيم كردند و پيروى از كسى نمودند كه مال و فرزندش جز بيشتر شدن خسارت ، سودى به حالش ‍ نداشت ) و گفتارى كه از هود خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود: (اتبنون بكل ريع آية تعبثون ؟ و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون ؟ و اذا بطشتم بطشتم جبارين )، و گفتارى كه از صالح خطاب به قومش حكايت نموده كه فرمود:
(و لا تطيعوا امر المسرفين ).
و گفتار ابراهيم به پدر و قومش : (ما هذه التماثيل الّتى انتم لها عاكفون ، قالوا وجدنا آباءنا لها عابدين ، قال لقد كنتم انتم و آباؤ كم فى ضلال مبين ).
و كلامى كه خود خداى تعالى با موسى و برادرش داشته و قرآن چنين حكايتش كرده است : (اذهبا الى فرعون انّه طغى ... فاتياه فقولا انّا رسول ربّك ، فارسل معنا بنى اسرائيل و لا تعذبهم ) و گفتارى كه از عيسى حكايت نموده كه به قوم خود گفت : (و لابين لكم بعض الّذى تختلفون فيه ، فاتّقوا اللّه و اطيعون ).
ويژگيهاى دين فطرى 
بنابراين دين فطرى ، آن دينى است كه بغى و فساد را نفى كند و اين مظالم و خودكامگى هاى بدون حق كه ويرانگر اساس سعادت و مخرب بنيان حق و حقيقت است نپذيرد و آن را امضا نكند.
رسول گرامى اسلام هم كه (بنا به نقل مسعودى در حوادث سال دهم هجرت در كتاب مروج الذهب ) فرمود: آگاه باشيد كه زمان دور خود را زد و همان شكلى را به خود گرفت كه در آغاز خلقت داشت ، آن روز كه خدا آسمانها و زمين را آفريد، به همين معنا اشاره فرموده ، گوئى منظورش اين بوده كه مردم مانند روزگار اول خلقت ، به حكم فطرت خود برگشتند، چون سيره اسلام (در برابر خدا تسليم شدن ) را در بين خود مستقر كردند.
و گفتار در آيه مورد بحث علاوه بر اينكه همه جوانب هدف نبوت را فرا گرفته ، روشنگر سبب حكم و ملاك آن نيز هست .
اما جمله : (الا نعبد الا اللّه و لا نشرك به شيئا) براى اينكه الوهيت مقامى بايد باشد كه هر موجودى از هر جهتى رو به سوى او، و واله در او باشد، مقامى است كه بايد منشا هر كمال در هر موجود باشد،
با همه كثرتى كه موجودات دارند و با همه ارتباط و اتحادى كه در حاجت دارند، مقامى است كه بايد دارنده هر كمالى باشد كه اشياء محتاج آن كمالند، و اين معنا با كثرت اله نمى سازد، وقتى چنين مقامى تصور دارد كه دارنده اش واحد و يكتا باشد و آن واحد مالكى باشد كه تمامى تدبيرهاى همه موجودات از آن او باشد، پس واجب است كه تنها اللّه پرستش شود، زيرا اللّه يكتا الهى كه شريك ندارد تنها او است ، و واجب است كه براى او در عبادتش شريك نگيرد.
و به عبارتى ديگر اين عالم بطور در بسته و تمامى محتوايش ممكن نيست و تصور معقول ندارد كه جز براى يك مقام خاضع و كوچك شود، براى اينكه اين مربوب دربسته به خاطر اينكه يك نظام در سراسر آن حاكم است و وجود تك تك موجودات در آن به يكديگر مرتبط است ، به جز يك رب واحد، ربى ندارد، چون به جز خالقى واحد خالق ندارد.
افراد انسان ، ابعاض و اجزاى يك حقيقت هستند و خضوع وتذلل يك فرد در برابر فرد ديگر، با فطرت انسانى مخالف است
و اما جمله : (و لا يتّخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه )، از آنجا كه مى فهماند مجتمع انسانى با همه كثرتى كه در افراد آن و اختلافى كه در اشخاص آن هست روى هم جزئى از يك حقيقت است و آن حقيقت نوع انسان است ، بنابراين آنچه از لياقت و استعداد كه دست صنع و ايجاد در تك تك افراد بوديعه نهاده و بطورى مساوى در بين آنها تقسيم كرده ، اقتضا مى كند كه حق حيات هم در بين افراد آن مساوى باشد و همه در بهره مندى از آن در يك سطح باشند.
و اگر احوال افراد و استعدادشان در به دست آوردن مزاياى زندگى - كه براى همه مزيت است و در مظاهر خاصى مصداق مزيت مى شود - مختلف است و بعضى مى توانند از اينجا و آنجا بيشتر از ديگران آن مواهب را به دست آورند، نوع انسانيت هم بايد اين حق را به او بدهد و عقل حكم مى كند به اينكه اين حق به نوع انسانيت داده شود، اما به مقدارى كه استعداد آن افراد درخواست آن را دارد، همچنانكه حق ازدواج و زائيدن و معالجه را به نوع انسانيت مى دهد و اين مسائل و نظاير آن را از مسائل انسانيت مى شمارد، اما حق ازدواج را به انسان نر و ماده بالغ ، و زائيدن را بخصوص انسان ماده ، و معالجه را بخصوص انسان بيمار مى دهد.
و سخن كوتاه اينكه افراد انسان جمع شده در يك مجتمع ابعاضى شبيه به هم از يك حقيقتند، حقيقتى متشابه ، پس نبايد بعضى از اين مجتمع اراده و خواست خود را بر بعضى ديگر تحميل كنند، مگر آنكه خودش هم از ديگران آن مقدار اراده و خواست را تحمل كند، و اين همان تعاون در به دست آورى مزاياى حيات است و اما اينكه همه افراد اجتماع براى يك فرد و يا يك فرد براى فردى ديگر خاضع شود، بطورى كه آن فرد از بعضيت اجتماع خارج گردد و تافته اى جدا بافته شود و او را از سطح تساوى بالاتر برده ،
مسلط و مستكبر بر ديگران سازند و او بر آنان تحكم كند و خواست خود را بر سايرين تحميل نمايد، در حقيقت اين مجتمع او را رب خود گرفته ، و خواست خود را تابع خواست او كرده و او را حاكم مطلق العنان بر خود نموده و امر و نهى او را اطاعت و در نتيجه فطرت خود را باطل و اساس انسانيت را منهدم ساخته است .
پس يك انسان فطرى به خودش اجازه چنين خضوعى را در برابر غير نمى دهد، همچنانكه يك انسان مسلمان نيز چنين اجازه اى به خود نمى دهد، براى اينكه آن كسى كه خود را تسليم امر خدا مى داند، ربوبيت را خاص معبودش مى داند و ربى ديگر سراغ ندارد و تمكين او در برابر مثل خود و اينكه اجازه دهد كسى مثل او در او تصرف كند، بدون اينكه وى در او نظير آن تصرف را كرده باشد، خود پرستيدن معبودى غير خدا و اتخاذ ربى غير خدا است .
پس روشن شد كه جمله : (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ) با معنائى كه افاده مى كند از دو حجت و برهان پرده بر مى دارد، يكى اينكه افراد انسان ابعاض از يك حقيقتند و دوم اينكه ربوبيت از خصائص الوهيت است .


فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون


مى فرمايد: اگر اين دعوت را نپذيرفتند استشهاد كن و آنان را شاهد بگير، بر اينكه ما (يعنى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و پيروانش ) بر دينى هستيم كه مرضى نزد خداى تعالى است و آن عبارت است از دين اسلام ، همچنانكه در جاى ديگر فرمود: (ان الدين عند اللّه الاسلام )، تا با اين استشهاد بگو مگوها خاتمه يابد، چون اهل باطل هيچ حرف منطقى و حجتى عليه اهل حق ندارند.
و در اين تعبير اشاره اى است به اينكه توحيد در عبادت از لوازم اسلام است .


يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم ...


ظاهرا اين جمله تتمه فرمان (بگوئيد...) در آيه قبل است ، و همچنين جمله اى كه بعد از چهار آيه مى آيد و دوباره مى فرمايد: (يا اهل الكتاب )، همه تتمه آن فرمان است ، يعنى تتمه سخنى است كه رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) بايد به مردم بگويد، در نتيجه حاصل آن فرمان چنين مى شود: (پس اگر زير بار نرفتند بگو شاهد باشيد...) و (بگو اى اهل كتاب چرا بگو مگو مى كنيد...) و (بگو اى اهل كتاب چرا به آيات خدا كفر مى ورزيد...) و بگو اى اهل كتاب چرا حق و باطل را به يكديگر مشتبه مى سازيد...)،
پس همه اين آيات كلام رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است . اين از نظر ظاهر لفظ است ، ولى از ظاهر سياق بر مى آيد كه كلام خود خدا باشد، نه كلام رسولش به اذن خدا، براى اينكه اين آيه و آيه 70 و 71 در سياقى قرار دارند كه در بين آن سياق آيه : (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا...)، قرار گرفته ، كه مى فرمايد كسانى به ابراهيم مرتبط و نزديكند كه از او پيروى كردند، و اين پيامبر و كسانى كه به او ايمان آوردند.
محاجه بى جا و جاهلانه يهود و نصارا بر سر انتساب ابراهيم (ع ) به يهوديت ونصرانيت
محاجه در ابراهيم به اين معنا است كه هر يك از دو طرف محاجه ابراهيم را از خود بداند و از طرف ديگر نفى كنند، اين بگويد: ابراهيم از ما است و از شما نيست ، آن طرف ديگر هم بگويد از ما است و از شما نيست و اعتبارا هم بايد اينطور باشد كه اول منظورشان اين بوده باشد كه حقانيت خود را اثبات كنند، مثلا يهود بگويد: ابراهيم (عليه السلام ) از ما است كه كتاب آسمانى ما او را ستوده ، نصارا هم در پاسخ بگويند: نه ، ابراهيم داعى به سوى حق و خود بر دين حق بود و حق هم با ظهور عيسى ظاهر شده ، پس ‍ ابراهيم از ما است ولى اين بگو مگو در آخر به لجبازى و تعصب كشيده باشد، يهود گفته باشد: اصلا ابراهيم يهودى بوده ، و نصارا گفته باشد خير، نصرانى بوده ، با اينكه مى دانستند دين يهوديت بعد از نزول تورات بر موسى (عليه السلام ) و دين نصرانيت بعد از نزول انجيل بر عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) تاءسيس و تشريع شده و اين دو بزرگوار بعد از ابراهيم به دنيا آمدند، پس چگونه بر سر يهودى بودن و يا نصرانى بودن آن جناب با يكديگر مجادله مى كردند؟ و چگونه ممكن است ابراهيم يهودى يعنى گرونده به شريعت موسى (عليه السلام ) و يا نصرانى يعنى گرونده به شريعت عيسى (عليه السلام ) باشد، پس اگر مى خواست ند چيزى درباره آن جناب بگويند، بايد گفته باشند: ابراهيم بر دين حق بود و حنيف از باطل به سوى حق و تسليم در برابر خدا بود، و اين آيات در همان مقام است كه آيه زير آن را افاده نموده و مى فرمايد: (ام تقولون ان ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط، كانوا هودا او نصارا؟ قل ءانتم اعلم ام اللّه ؟ و من اظلم ممن كتم شهاده عنده من اللّه .


ها انتم هولاء حاججتم فيما لكم به علم ، فلم تحاجون فيما ليس لكم به علم ...


اين آيه علمى را از محاجه كنندگان نفى ، و علمى را براى آنان اثبات مى كند و آنچه را از آنان نفى مى كند براى خدا اثبات مى نمايد، و لذا مفسرين گفته اند: معناى آيه اين است كه شما يهود و نصارا درباره ابراهيم بگو مگو مى كنيد، در حالى كه علمى به وجود او و به نبوت او داريد و احتجاجتان در حدود آگهى هايتان عيبى ندارد، ولى چرا در آنچه علم نداريد بگو مگو مى كنيد؟ و آن اين است كه آيا ابراهيم يهودى بود يا نصرانى ؟ اين را خدا مى داند و شما نمى دانيد و بگو مگويتان در اين باره بيجا است ، و يا مراد اين است كه شما مقدارى علم و آگهى از عيسى داريد و حق داريد در اين حدود بحث كنيد، اما نسبت به مسائل ديگر از قبيل اينكه ابراهيم يهودى بود يا نصرانى ، به خاطر اينكه اطلاعى نداريد بحث كردنتان بيجا است ، اين آن مطلبى است كه مفسرين در معناى آيه ذكر كرده اند.
و خواننده محترم توجه دارد كه هيچيك از اين دو معنا با ظاهر سياق نمى سازد، اما وجه ناسازگارى معناى اول اين است كه يهود و نصارا در وجود ابراهيم و نبوتش بگومگوئى نداشتند و اما معناى دوم وجهش اين است كه محاجه اى كه در بين آنان درباره عيسى (عليه السلام ) واقع شده ، محاجه باطلى بوده و درباره آن جناب رايى به خطا داده ، ادعايى دروغين داشتند، با اين حال چگونه ممكن است محاجه در آن محاجه در امرى شمرده شود كه درباره آن علم و آگاهى داشته اند؟.
و كلام خداى تعالى به هر حال براى يهود و نصارا دو محاجه اثبات نموده ، از دو قسم بگو مگو خبر مى دهد: يكى در مساءله اى كه درباره آن علم داشته اند و يكى در مساءله اى كه در آن سر بى صاحب تراشيده اند، بايد دانست آن محاجه اى كه در مورد آن علم داشته اند چيست ؟ علاوه بر اينكه از ظاهر آيه برمى آيد كه هر دو محاجه بين خود اهل كتاب بوده ، نه بين آنان و مسلمين ، چون اگر بين آنان و مسلمين واقع شده باشد لازمه اش اين است كه مسلمين در آن مساءله اى هم كه اهل كتاب داراى علم و سند بوده اند محاجه كرده باشند، و چنين محاجه اى باطل و بطلانش براى هركس روشن است .
دو محاجه اهل كتاب كدام است 
آنچه در معناى آيه مى توان گفت - و خدا داناتر است - اين است كه همانطور كه گفتيم احتجاج در بين خود اهل كتاب آنهم در مساءله اى واقع شده كه بين آنان مورد اختلاف بوده ، البته مسائل دينى مورد اختلاف يهود و نصارا بسيار است ، ليكن آنچه عمده و از مسائل اصول دينى اين دو طايفه است ، مساءله نبوت عيسى (عليه السلام ) است كه نصارا درباره آن جناب مى گفت :
او يا خود خدا است و يا پسر خدا است و يا سومى از سه خدا است و با يهود بر سر مساءله بعثت و نبوت او احتجاج مى كرد كه در اين مساءله داراى علم و مدرك بودند و در مقابل يهوديان بر سر انكار مساءله خدائى و پسر خدا بودن عيسى احتجاج مى كردند، و سومين خدا بودن از سه خدا كه ايشان هم در اين مساءله داراى علم و مدرك بودند، و اما محاجه و بگومگوى هر دو بر مساءله اى كه علمى به آن نداشتند همان محاجه آنان درباره يهودى بودن و يا نصرانى بودن ابراهيم بود.
و منظور از جاهل بودنشان نسبت به آن اين نيست كه نمى دانستند تورات و انجيل بعد از ابراهيم (عليه السلام ) نازل شده ، چون هيچ عاقلى از يهود و نصارا شك نداشته كه ابراهيم (عليه السلام ) قرن ها قبل از اين دو شريعت زندگى مى كرده است ، و نيز اين نيست كه نمى دانستند كه سابق معقول نيست تابع لاحق و يا گذشتگان پيرو آيندگان باشند، جمله : (افلا تعقلون ) هم با اين احتمال مخالفت دارد، چون مى رساند به اينكه مساءله آنقدر روشن است كه كمترين توجه براى درك آن كافى است ، پس يهود و نصارا مى دانستند وجود ابراهيم بر تورات و انجيل سبقت داشته است ، ولى از اينكه اين علمشان لازمه اى دارد، غفلت داشتند و آن اين است كه ابراهيم (عليه السلام ) نمى تواند يهودى و نصرانى باشد، بلكه بر دين خدا است ، يعنى اسلام و تسليم خدا شدن .
و ليكن با اين حال يهوديان گفتند: دين حق جز يكى نمى تواند باشد، پس قهرا يهوديان مى گفتند اين دين واحد يهوديت است و قهرا ابراهيم هم يهودى بوده و نصارا نيز معتقدند به اينكه دين حق جز يكى نمى تواند باشد، پس قهرا اين دين واحد نصرانيت و قهرا ابراهيم هم نصرانى بوده است ،
دين ، داراى مراتب و مراحلى بوده است و هر يك از انبياء (ع ) به منزله بكى از آنمراحل بوده اند
و در اين ميان يك نكته را نمى دانستند، نه اينكه نسبت به آن غفلت كرده باشند و آن نكته اين است كه اين دين واحد در تمامى اعصار و در سير تاريخى بشر يك نواخت نبوده ، بلكه به حسب مرور زمان و موازى زيادتر شدن استعداد بشر، از ناحيه خداى تعالى كاملتر مى شده ، و اين دين واحد كه نامش اسلام است ، قبل از يهوديت و نصرانيت با شرايعى و احكامى ساده تر و ساده تر بوده و دو كيش ‍ نامبرده ، دو مرحله و دو مرتبه كامل تر نسبت به مراحل قبل است (تا آنكه با آمدن قرآن دين خدا به حد كمال رسيد، و خود اعلام كرد: (اليوم اكملت لكم دينكم ...) (مترجم )).
و هر يك از انبيا (عليهم السلام ) به منزله بنيانگذار يك مرحله از آن است و هر يك از آنان در نهادن بنيان و در آنچه بر آن بنيان ساخته ، موقعيت خاص به خود را دارد، (نه مى توان گفت عيسى (عليه السلام ) يهودى بوده ، و نه موسى نصرانى و نه ابراهيم هيچ يك از اين دو).
و سخن كوتاه آنكه يهود و نصارا نسبت به اين نكته جاهل بودند كه اگر ابراهيم موسس مرحله اى از اسلام يعنى از دين اصيل حق بود، لازمه اش اين نيست كه وقتى مرحله ديگرى از آن به وسيله موسى و عيسى (عليهماالسلام ) به نام يهوديت و نصرانيت ظهور پيدا كرد، ابراهيم هم يهودى و يا نصرانى باشد، بلكه او مسلمانى حنيف بود، يعنى متصف به صفت اسلامى بود كه خود تاءسيس ش كرده بود، اسلامى كه اساس بود براى مرحله هاى بعد، يعنى يهوديت و نصرانيت ، نه متصف به خود آن دو كيش كه فرع بودند براى اصل و معقول نيست كه اصل را به فرع نسبت دهند بلكه بايد فرع را منسوب به اصل كنند.
اسلام حضرت ابراهيم چگونه است ؟ 
در اينجا ممكن است اشكالى بشود و آن اينكه بنابراين بيان بايد ابراهيم را مسلمان نيز نخوانيم ، براى اينكه همانطور كه قبل از يهوديت و نصرانيت بوده ، قبل از اسلام هم بوده است ، و حال آنكه آيه شريفه او را مسلمان خوانده ، در پاسخ مى گوئيم مسلمان بودن غير از تابع احكام اسلام بودن است .
توضيح اينكه كلمه اسلام دو معنا دارد: يكى معناى لغوى ، يعنى تسليم شدن و يكى معناى اصطلاحى كه عبارت است از شريعت قرآن ، و اين معنائى است كه بعد از نزول قرآن و انتشار آوازه دين محمد (صلوات اللّه على شارعه ) پيدا شده و اسلامى كه در آيه شريفه به ابراهيم نسبت داده شده ، اسلام لغوى است ، يعنى تسليم خدا شدن ، و در برابر مقام ربوبيتش خاضع گشتن ، پس اشكال بالا از اصل اشكالى است بيجا.
گفتيم : يهود و نصارا معناى دين اصيل را نمى دانستند و به اين حقيقت جاهل بودند كه دين داراى مراتب مختلفه اى است و از ابتدائى ترين مراحلش تا كاملترين مراتبش درجاتى دارد، اينكه مى گوئيم : بعيد نيست كه مراد از جمله : (و اللّه يعلم و انتم لا تعلمون ، ما كان ابراهيم يهوديا...)، همين معنا باشد و مويد آن آيه زير است كه مى فرمايد: (ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه ) و آيه اى كه در ذيل آيات مورد بحث مى فرمايد: (قل آمنا باللّه و ما انزل علينا و ما انزل على ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و ما اوتى موسى و عيسى و النبيون من ربهم ، لا نفرق بين احد منهم و نحن له مسلمون و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه ). كه ترجمه و بيانش به زودى خواهد آمد.


ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا...


تفسير اين آيه در چند سطر قبل گذشت ، در اينجا بعضى گفته اند نه تنها يهود و نصارا ادعا مى كردند كه ابراهيم بر دين ما است بلكه عرب جاهليت بت پرست هم ادعا مى كردند كه بر دين حنيف دين ابراهيم عليه السلامند، حتى اهل كتاب به مشركين لقب حنفاء داده بودند و هر گاه كلمه حنفيت بكار مى رفت از آن وثنيت مى فهميدند.
بنابراين بعد از آنكه خداى تعالى در آيه مورد بحث ابراهيم را حنيف ناميد و فرمود: (و لكن كان حنيفا)، لازم بود اين توصيف را بيان كند، تا به اصطلاح غلط دوران جاهليت مخلوط نشود و كسى توهم نكند كه ابراهيم هم مانند بت پرستان بت پرست بود و به همين منظور دنبالش كلمات (... مسلما و ما كان من المشركين ) را به ياد آورد تا بفهماند منظور از حنيف بودن آن جناب آن معناى غلط نيست ، و او همچون عرب جاهليت مشرك نبود بلكه پيرو دينى بود كه مرضى نزد خدا است و آن اسلام است يعنى تسليم خدا بودن .


ان اولى الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبى و الذين آمنوا


اين آيه در موضع تعليل براى كلام سابق و بيان حقيقت مطلب در اين مقام است و معنايش اين است كه - و خدا داناتر است - اين پيامبر معظم يعنى ابراهيم اگر با ساير افراد بشر كه بعد از او آمدند، چه دينداران و چه غير ايشان مقايسه شود، حق اين است كه نبايد او را تابع پيروان حق بعد از او پنداشت ، و معنا ندارد او را كه تابع حق است ، پيرو كسانى كه هنوز به دنيا نيامده اند و پيروى از حق مى كنند دانست ، بلكه خود او بايد در پيروى حق ، معيار آيندگان قرار گيرد و معلوم است كه از ميان همه آيندگان كسانى نزديك تر به آن جناب يعنى به پيامبرى صاحب كتاب و شريعتند كه در پيروى حق از او پيروى كنند و متصف به پابندى دينى باشند كه آن جناب آورده ،
نزديكترين مردم به ابراهيم (ع ) پيروان او و پيامبر اكرم (ص ) و مؤ منين بدويند 
پس از تمامى مردم عصر نزول قرآن كريم هم نزديك تر به ابراهيم (عليه السلام ) پيامبر اسلام و كسانى هستند كه به آن جناب ايمان آورده ، براى اينكه تنها اينانند كه بر طريقه اسلامى هستند كه خداى تعالى ابراهيم (عليه السلام ) را بر آن اصطفاء فرموده و همچنين هركسى است كه تا روز قيامت او را پيروى كند نه كسانى كه به آيات قرآنى او كفر ورزيده ، حق را با باطل درآميزند و مشتبه سازند.
و اينكه فرمود: (للذين اتبعوه )، با اينكه ممكن بود بفرمايد: (ان اولى الناس بابراهيم هذا النبى و الذين آمنوا)، تعريض و كنايه اى است به اهل كتاب ، يعنى يهود و نصارا، مى خواهد بفهماند شما هيچ ارتباطى به ابراهيم نداريد، براى اينكه شما او را در تسليم شدنش در برابر خدا پيروى نكرديد.
و اينكه فرمود: (و هذا النبى و الذين آمنوا معه ) و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را در ذكر پيروان ابراهيم بشخصه و جدا ذكر كرد، براى تجليل از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بود، تا مقام شامخ آن جناب را از دنبال روى و اطلاق كلمه پيرو بر آن جناب حفظ فرمايد تا شنونده آن جناب را فرع و دنباله رو و در رديف يكى از پيروان ابراهيم نپندارد، همچنانكه همين نكته از آياتى چون آيه زير به چشم مى خورد: (اولئك الذين هدى اللّه ، فبهديهم اقتده )، چون مى بينيم با اينكه مى توانست بفرمايد: (به ايشان اقتدا كن )، فرموده : (به هدايتشان اقتدا كن ).
در اين آيه تعليل و بيان كلام سابق را با جمله : (و اللّه ولى المؤ منين ) تمام نموده ، فرمود: ولايت و نزديكى و ارتباط با ابراهيم كه شما كفار ادعاى آن را مى كنيد، ولايت اللّه است و اللّه تعالى ولى مؤ منين است ، نه كسانى كه به آيات او كفر ورزيده ، حق را با باطل مشتبه مى سازند.


ودت طائفه من اهل الكتاب لو يضلونكم و ما يضلون الا انفسهم و ما يشعرون


كلمه (طائفه ) به معناى جماعتى از انسانها است و گويا بدين مناسبت جماعتى از انسانها را طائفه ناميده اند، كه عرب قبل از آنكه به زندگى شهرنشينى برسند، شعبه شعبه و قبيله قبيله بودند و هر قبيله اى در گوشه اى از بيابان زندگى مى كردند، تابستان را در نقطه اى و زمستان را در نقطه اى ديگر، و حيوانات خود را برداشته ، به طلب آب و گياه از اين نقطه به آن نقطه طوف مى كردند و همچنين از ترس غارت و حمله دشمن طوفى ديگر داشتند، و لذا به هر جمعيتى طائفه گفتند و به تدريج خصوصيت و مناسبت اين نامگذارى (يعنى طواف و دوره گردى ) را رها نموده ، تنها به دلالتش بر جماعت اكتفا كردند، و فعلا مى بينيم هر جا اين كلمه به ميان آيد، از آن تنها معناى جماعت فهميده مى شود.
اشاره به توحيد افعالى ، در بيان معناى اينكه :اهل كتاب جز خودشان كسى را گمراه نمى كنند
و اما اينكه فرمود: (اهل كتاب جز خود را گمراه نمى كنند)، علتش اين است كه اولين و ابتدائى ترين فضائل انسانى ميل به حق و پيروى از آن است ، پس اينكه اهل كتاب دوست دارند مردم را از حق به سوى باطل منصرف و متمايل سازند، اين محبت و علاقمنديشان به اين كار خود از احوال درونى و از رذائل نفسانى ايشان است (و چه رذيله اى پست ) و گناهى از گناهان و ستمى از ستمهاى نفس است ، ستمى بدون حق و معلوم است كه هر عمل و عقيده كه خالى از حق باشد، محض ضلالت است ، پس ‍ علاقمنديشان به اضلال مؤ منين ى كه بر صراط حقند عينا ضلالت خودشان است ، ضلالتى كه خودشان به آن توجه ندارند.
اين از نظر انحراف باطنى و همچنين از نظر عمل ، اگر فرضا بتوانند در دل شخصى از مؤ منين القاى شبهات نموده ، گمراهش كنند، در حقيقت اول خود را گمراه كرده اند، براى اينكه انسان هيچ عمل خير و شرى را انجام نمى دهد مگر به نفع و ضرر خودش ، همچنانكه فرمود: (من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها، و ما ربك بظلام للعبيد).
و آن مؤ منين ى هم كه با اضلال اهل كتاب و وساوس آنان گمراه شده اند، در حقيقت گمراهيشان در اثر اعمال زشت خودشان است نه اثر اضلال ، چون شومى عمل و اراده آدمى است كه به اذن خدا گريبانگير او مى شود و او را به كفر مى كشد، همچنانكه فرمود: (من كفر فعليه كفره ، و من عمل صالحا فلانفسهم يمهدون ).
و نيز فرموده : (و ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير و ما انتم بمعجزين فى الارض ، و ما لكم من دون اللّه من ولى و لا نصير)، كه ما در تفسير آيه : (حبطت اعمالهم فى الدنيا و الاخرة ) در جلد دوم عربى اين كتاب بحثى درباره خواص ‍ اعمال كرديم .
و اين مطلبى كه يادآور شديم يكى از معارف قرآنى است كه از لوازم توحيد افعالى است . و توحيد افعالى از فروعات عموميت حكم ربوبيت و ملاك است و با همين توحيد افعالى است كه انحصار مستفاد از جمله (و گمراه نمى كنند مگر خود را و خود نمى فهمند) را مى توان توجيه كرد، (توضيح اينكه توحيد افعالى كه يكى از عقائد اصولى اسلام است ، عبارت است از اينكه هر اثرى و هر عملى از هر فاعل و مؤ ثرى سر بزند، به اذن خداى تعالى و تحت ربوبيت او انجام مى پذيرد، علامه مؤ لف رضوان اللّه عليه كه در همين ايام به لقاء اللّه پيوست ، در توضيح اين معنا در درس فلسفه اش مى فرمود: سردى هندوانه و گرمى عسل مانند دو همسايه هندوانه و عسل است كه خداى تعالى هر يك را به يكى داده ، پس نمى توان گفت عسل خودش مستقلا گرم و آن ديگرى سرد است ، به همين حساب كفار هم اضلال نمى كنند مگر به اذن خدا (مترجم )).
و اما توجيهى كه مفسرين براى معناى آيه كرده اند، دردى را دوا نمى كند و نمى تواند حصر مستفاد از آن را توجيه نمايد و به همين جهت از نقل آن صرفنظر كرديم .


يا اهل الكتاب لم تكفرون بايات اللّه و انتم تشهدون


در سابق بيان كرديم كه كفر به آيات خدا غير از كفر به خدا است و كفر به خدا عبارت است از التزام به اينكه خداى يگانه اى وجود ندارد، همچنانكه وثنى ها و دهريه چنين التزامى را دارند ولى كفر به آيات خدا عبارت است از انكار يكى از معارف الهيه ، بعد از ورود بيان و روشن شدن حق ، كه اهل كتاب اينطورند، يعنى اهل كتاب منكر اين معنا نيستند كه عالم هستى اله و معبودى واحد دارد، بلكه منكر حقايقى از معارفند كه كتب آسمانى نازل بر آنان و بر غير ايشان بيان نموده ، مانند نبوت پيامبر اسلام ، و اينكه عيسى بنده خدا و رسولى از او است و اينكه ابراهيم يهودى و نصرانى نبود و اينكه دست خدا همواره باز است و هيچ قانونى و ناموسى دست او را نمى بندد و اينكه خداى تعالى غنى است و از اين قبيل معارف .
كفر به آيات خدا غير كفر به خدا است و اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدا هستندنه كافر به خدا
پس اهل كتاب در لسان قرآن كافر به آيات خدايند، نه كافر به خدا، و اين معنا با آيه : (قاتلوا الذين لا يومنون باللّه و لا باليوم الاخر، و لا يحرمون ما حرم اللّه و رسوله ، و لا يدينون دين الحق ، من الذين اوتوا الكتاب )، كه ايمان را صريحا از آنان نفى مى كند منافات ندارد و كسى خيال نكند كه ايمان نداشتن به خدا همان كفر به خدا است ، براى اينكه اگر جمله : (لا يحرمون ) و (لا يدينون ) نبود، آيه شريفه با گفتار ما منافات داشت و فرقى ميان كفر به خدا و كفر به آيات خدا نبود، و ليكن اين دو جمله شهادت مى دهند به اينكه مراد از توصيف آنان به بى ايمانى توصيف به لازمه حال است ، چون لازمه حالشان يعنى كفرشان به آيات خدا نداشتن ايمان به خدا و روز جزا است ، هر چند كه خودشان اين ملازمه را نفهمند و خيال كنند به خدا ايمان دارند، ولى به حسب ظاهر كفرشان به آيات خدا تنها كفر به آيات خدا است و كفر صريح به خود خدا نيست (گو اينكه از آيه 151 سوره نساء خلاف اين برمى آيد، چون در آنجا فرمود: كسانى كه به خدا و رسولان او كفر مى ورزند و مى خواهند بين خدا و رسولان او جدائى بيندازند و مى گويند:
به بعضى رسولان ايمان داريم ، و به بعضى ايمان نداريم ، و مى خواهند بين كفر و ايمان راه سومى را پيش بگيرند، اينها كافران حقيقى هستند).
و در اينكه فرمود: (و انتم تشهدون ) كلمه (تشهدون ) از مصدر شهادت به معناى حضور و علم ناشى از حس است و اين خود دلالت دارد بر اينكه مراد از كفر آنان به آيات خدا انكار نبوت خاتم الانبياء (صلى اللّه عليه و آله ) است ، مى خواهد بفرمايد: با اينكه مى بينيد آيات و علائم كه در تورات و انجيل درباره پيامبر موعود آمده با اين پيامبر منطبق است چرا نبوت او را انكار مى كنيد.
از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: لفظ آيه عام است و شامل همه آيات مى شود و اختصاصى به آيات نبوت ندارد، درست نيست و وجه نادرستيش روشن است .


يا اهل الكتاب لم تلبسون الحق بالباطل ...


كلمه (لبس ) (به فتح لام ) كه فعل مضارع (تلبسون ) از آن مشتق شده ، به معناى القاى شبهه و آرايش باطل به صورت حق و يا به عكس است ، مى فرمايد: (اى اهل كتاب چرا حق را در صورت باطل جلوه مى دهيد؟) و جمله : (و انتم تعلمون ) دلالت و يا حداقل اشاره اى دارد بر اينكه مراد از (لبس ) كتمان مسائل مربوط به معارف دينى است نه آياتى كه ديدنى و به چشم مشاهده كردنى است ، مانند آن آياتى كه خودشان تحريف و يا كتمان كردند و يا به غير آنچه منظور بود تفسير نمودند.
و اين دو آيه يعنى آيه : (يا اهل الكتاب لم تكفرون ... و انتم تعلمون ) تتمه كلام خداى تعالى است كه مى فرمود: (ودت طائفه ...)، و بنابراين اگر همه اهل كتاب را به اعمال زشت بعضى از ايشان توبيخ و عتاب فرموده ، از اين جهت است كه عنصر همه يكى و اصل و ريشه همه واحد و همه داراى يك صفتند و به اعمال زشت يكديگر راضيند، و از اينگونه نسبت ها در قرآن بسيار است .


و قالت طائفه من اهل الكتاب آمنوا بالذى انزل ...


مراد از كلمه (وجه النهار) به قرينه اينكه مقابل آخر النهار قرار گرفته اول روز است ، چون وجه هر چيزى اولين جنبه اى است كه از آن چيز براى بيننده ظاهر مى شود، وجه نهار هم اول روز است و سياق كلام اين طائفه از اهل كتاب مى رساند كه در اول روز چيزى به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وحى شده كه موافق با عقيده اهل كتاب بوده و در آخر روز چيزى وحى شده كه با عقيده ديگرشان مخالف بوده ، و اين باعث شده بگويند: به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و به آنچه در آخر روز نازل شده كفر بورزيد.
معناى سخن اهل كتاب كه به يكديگر مى گفتند: (به آنچه در آغاز روز بر مؤ منيننازل گشته ايمان آورديم و بدانچه در پايان روزنازل شد كافر شديد)
و بنابراين پس منظور از جمله : (بالذى انزل على الذين آمنوا) بايد وحى خاصى از قرآن بوده باشد كه موافق نظريه اهل كتاب بوده ، و كلمه : (وجه النهار) بنا بر ظرفيت به صداى بالا خوانده شده ، و اين ظرف متعلق است به كلمه (انزل ) نه به كلمه : (آمنوا) كه صيغه امر است ، (خلاصه منظور اين نيست كه اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد، بلكه منظور اين است به آنچه اول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه آخر روز نازل شده كفر بورزيد) به دليل اينكه كلمه (وجه النهار) به كلمه (انزل ) نزديك تر است تا به كلمه (آمنوا) و جمله : (و اكفروا آخره ) در معناى : (و اكفروا بما انزل فى آخر النهار) است ، پس كلمه : (آخره ) ظرفى است كه به مجاز عقلى در جاى مظروف خود قرار گرفته ، نظير آيه : (بل مكر الليل و النهار) كه منظور مكر خود دليل و نهار نيست بلكه مكر مستكبرين در ليل و نهار است .
با اين بيان رواياتى هم كه در شاءن نزول اين آيات از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده تاءييد مى شود، چه در آن روايات آمده كه اين گفتار كه آيه شريفه حكايتش كرده ، گفتارى است كه يهوديان در هنگام برگشتن قبله گفتند، چون رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نماز صبح را به طرف بيت المقدس خواند كه قبله يهوديان بود و هنگام ظهر كه قبله به سوى كعبه برگشت نماز ظهر را بدان سو گزارد، طائفه اى از يهود گفتند: شما يهوديان ايمان بياوريد به وحى و دستورى كه صبح نازل شد، يعنى به نماز خواندن رو به بيت المقدس ، و كفر بورزيد به حكمى كه در آخر روز نازل شده ، يعنى نماز خواندن به طرف كعبه ، و مويد ديگرش اين است كه بعد از اين سخن بطورى كه قرآن حكايت نموده ، گفتند: (و لا تومنوا الا لمن تبع دينكم )، يعنى به كسانى كه از دين شما پيروى نمى كنند اعتماد نكنيد و به دين ايشان ايمان نياوريد و زنهار كه هيچيك از اسرار خود را نزد ايشان فاش نكنيد و به ايشان نگوئيد كه در تورات ما بشارت دين شما و علائم پيغمبر شما آمده ، و نيز كتاب خود ما خبر داده كه قبله از بيت المقدس به كعبه بر مى گردد.
سخن ديگر مفسرين در خصوص اين آيه 
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (وجه النهار) متعلق به صيغه امر (آمنوا) است و مراد از آن اول روز است و كلمه (آخره ) در تقدير حرف فى بر سر دارد و ظرف فى آخره متعلق است به جمله (و اكفروا)، و منظورشان از اينكه گفتند: (آمنوا بالذى انزل ...) اين بوده كه يك عده از ايشان به قرآن ايمان بياورند و با جماعت مؤ منين مخلوط شوند، آنگاه در آخر روز مرتد گشته ،
چنين وانمود كنند كه اگر ما صبح مسلمان شديم ، براى اين بود كه از ظاهر دعوت اسلامى امارات و نشانيهاى صدق و حقيقت را احساس كرديم ، ولى در آخر روز بر ايمان ثابت شد كه اين دعوت صحيح نيست ، چون شواهدى براى بطلان آن يافته ، فهميديم اين آن دينى نيست كه بشارتهايش در كتب ما آمده ، و اين آن پيامبرى نيست كه كتب ، از آمدنش خبر داده ، و اين خود نقشه و توطئه اى است كه مؤ منين را دچار ترديد در دين خود مى سازد و عزيمتشان را سست مى كند، و در نتيجه سورت و وحدت كلمه شان شكسته مى شود و احدوثه اى كه پديد آورده اند باطل مى گردد.
ليكن هر چند اين معنا بعيد نيست ، آن هم از يهوديان كه هيچ وقت از توطئه عليه اسلام فروگذار نكرده ، همواره از هر طريق ممكن در خاموش ساختن نور آن كوشيده اند، ليكن لفظ آيه با آن منطبق نيست و به زودى در بحث روايتى آينده انشاء اللّه العزيز باز هم در اين باره سخن خواهيم داشت .
بعضى هم گفته اند مراد اين است كه در خصوص نماز خواندنشان به طرف كعبه اول روز اظهار ايمان كنيد و در آخر روز به آن كفر بورزيد، بلكه مسلمانان به اين وسيله از اسلام برگردند، بعضى ديگر گفته اند: معنايش اين است كه در اول به خاطر اينكه قبلا اقرار كرده بوديد كه صفات پيامبر اسلام در كتب ما بوده ، ايمان بياوريد و در آخر روز كفر ورزيده ، چنين وانمود كنيد كه آنچه كه در كتب ما در صفات آخرين پيامبر آمده ، با پيامبر شما تطبيق نمى كند، بلكه به اين وسيله مؤ منين به اسلام دچار شك و ترديد شده ، از دين خود برگردند.
ليكن اين دو وجه شاهدى (از ظاهر عبارت آيه ) ندارد و به هر حال اجمالى در آيه نيست .


و لا تومنوا الا لمن تبع دينكم ...


آنچه از سياق فهميده مى شود اين است كه اين جمله تا جمله : (عند ربكم ) كلام اهل كتاب و تتمه گفتار سابقشان باشد كه به يكديگر پيشنهاد مى كردند: (آمنوا بالذى انزل على الذين آمنوا) و جمله : (قل ان الهدى هدى اللّه ) جوابى از ناحيه خدا باشد، از مجموع سخنان گذشته يهود، يعنى از جمله : (آمنوا بالذى ... لمن تبع دينكم ) و بعد از اين جمله معترضه دوباره جمله : (ان يوتى احد... عند ربكم ) كلام يهود باشد، اين آن ترتيبى است كه از تغيير سياق فهميده مى شود (توضيح اينكه جمله : (و قالت طائفه ...) در مقام حكايت كلام يهود بود كه يهود به يكديگر گفتند: اول روز ايمان بياوريد و آخر روز كفر بورزيد و جز به پيروان دين خود اعتماد نكنيد، آنگاه سياق تغيير يافته مى فرمايد: (بگو) و اگر اين جمله هم كلام يهود بود بايد مى فرمود:
بود بايد مى فرمود: (و قولوا ان الهدى هدى اللّه )، و بگوئيد هدايت ، هدايت خدا است و چون چنين نفرموده ، معلوم مى شود اين جمله معترضه است ) و همچنين جمله : (قل ان الفضل بيد اللّه )، جوابى است كه خداى تعالى به اين قسمت از گفتار آنان داده كه گفتند: (ان يوتى احد مثل ما اوتيتم ...)، اين آن ترتيبى است كه هم از ارتباط اجزاى كلام و نظم معانى دو آيه استفاده مى شود و هم از آيات ديگرى كه مجادله يهود و كيد آنان را حكايت مى كند.
و معناى
آيه - و خدا داناتر است - اين است كه طائفه اى از اهل كتاب (يعنى يهوديان ) - گفتند - يعنى به يكديگر گفتند - رسول اسلام و مؤ منين به وى را در نماز خواندنشان به طرف بيت المقدس در اول روز تصديق بكنيد، ولى در نماز خواندنشان در آخر روز به طرف كعبه تصديق نكنيد و در فاش ساختن اين سر به غير خود اعتماد نكنيد و به هيچ وجه به اطلاع مسلمانان نرسانيد كه يكى از شواهد نبوت پيغمبر موعود برگرداندنش قبله را از بيت المقدس به طرف كعبه است ، براى اينكه اگر مساءله قبله شدن كعبه را تصديق كنيد و آنچه از كتاب آسمانى خود اطلاع داريد به مسلمين بگوئيد و امارات صدق دعوى نبوت پيغمبرشان را فاش سازيد، اين محذور پيش ‍ مى آيد كه مسلمين هم داراى قبله اى مثل قبله شما شوند آنوقت است كه سيادت و آقائى شما از بين مى رود، ديگر نمى توانيد در بين جمعيت گوناگون دنيا فخر كنيد كه ما تنها ملتى هستيم كه داراى قبله ايم ، علاوه بر اين نزد خدا هم هيچ حجتى نخواهيد داشت ، چون وقتى اين سر خود را فاش كنيد، خدا هم مى فهمد كه شما از سالها پيش از جريان قبله جديد با خبر بوده ايد، ديگر نمى توانيد عذر بياوريد كه ما از حقانيت آن بى خبر بوديم و بدين جهت به نبوت پيامبر اسلام ايمان نياورديم .
جواب خداى تعالى به سخنان يهود در قضيه تغيير قبله مسلمين از بيت المقدس به كعبه
خداى تعالى از اين سه قسمت سخنان ايشان جواب داده ، اما از اينكه گفتند بدانچه در اول روز نازل شده ايمان بياوريد و بدانچه در آخر روز آمده كفر بورزيد و بشارت مربوط به تحويل قبله را به مسلمانان نگوئيد تا آنها نيز به سوى حق هدايت نشوند، فرموده : هدايتى كه مؤ منين نيازمند آنند هدايت حق است كه آن هم هدايت خود خداى تعالى است ، نه هدايت شما، پس مؤ منين احتياجى به هدايت شما ندارند، شما به فكر خود باشيد، اگر مى خواهيد از هدايت خدا پيروى كنيد و اگر نمى خواهيد به كفر خود باقى باشيد، اگر مى خواهيد بشارت تحويل قبله را فاش سازيد و اگر نه كتمانش كنيد.
و از قسمت دوم گفتارشان كه گفتند: (مى ترسيم اگر راز تحويل قبله را فاش سازيد، و در نتيجه كعبه قبله مسلمانان شود، آنان هم مثل شما داراى افتخارى چون افتخار شما شوند)، فرموده : فضل به دست خدا است ، به هركس بخواهد مى دهد، چه شما بترسيد و چه نترسيد و به دست شما نيست تا آن را به خود اختصاص داده و از ديگران دريغ بداريد.
و از اينكه گفتند: مى ترسيم خدا بفهمد و ديگر نتوانيد (و يا نتوانيم ) نزد خدا بهانه بياوريم كه ما در كتاب آسمانى خود بشارتى نسبت به تحويل قبله نديديم ، هيچ جوابى نداده ، براى اينكه بطلانش آنقدر واضح بوده كه احتياج به جواب نداشته ، همچنانكه در آيه ديگرى كه متعرض همين محاجه و بهانه جوئى است نيز از دادن پاسخ اعراض نموده و آن آيه زير است كه مى فرمايد: (و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا بعضهم الى بعض قالوا اتحدثونهم بما فتح اللّه عليكم ليحاجوكم به عند ربكم ، افلا تعقلون ، او لا يعلمون ان اللّه يعلم ما يسرون و ما يعلنون ).
جمله (اولا يعلمون ) جواب خدا به يهوديان نيست 
در اينجا ممكن است خواننده تصور كند كه جمله : (مگر نمى دانند) جواب خدا به ايشان باشد ولى اينطور نيست بلكه اين جمله مى خواهد اعلام كند كه يهود اين سخن را وقتى گفتند كه از راه وحى فهميده بودند كه براى خدا سر و آشكار بندگان تفاوتى ندارد، و اين حرفى كه در اين مورد زدند از بى فكرى و نداشتن تعقل صحيح بوده ، نه اينكه بخواهد جواب داده باشد چون اگر جواب بود احتياجى به آوردن (واو) در جمله (اولا يعلمون ) نداشت ، تنها مى فرمود: (الا يعلمون )؟ اينكه حرف (واو) را آورده ، مى رساند كه جمله (لا يعلمون ) عطف به (لا تعقلون ) است و چنين معنا مى دهد: يهوديان به خود گفتند: چرا تعقل نمى كنيد؟ ما هم مى گوئيم و مگر نفهميديد؟.
و بنا بر معنائى كه كرديم جمله : (و لا تومنوا) به معناى (اعتماد نكنيد) خواهد بود نه معناى ايمان نياوردن و تصديق نكردن ، مى خواهد بفرمايد جز به پيروان دين خود به كسى اعتماد و وثوق نداشته باشيد، همانطور كه در جمله : (و يومن للمؤ منين ) نيز به معناى اعتماد كردن است و مراد از جمله (لمن تبع ...)، خود يهوديان است ، يعنى شما يهوديان اعتماد نكنيد مگر به يهوديانى مثل خودتان .
و مراد از جمله مورد بحث نهى از افشاى پيشگوئى تورات درباره تحويل قبله است و اين جريان در سابق يعنى در آيه : 146 از سوره بقره نيز آمده بود، در آنجا هم فرمود: كه طائفه اى ازيهوديان حق را با اينكه علم به آن دارند كتمان مى كنند،
اينك آن آيه را از نظر خواننده مى گذرانيم : (فول وجهك شطر المسجد الحرام ... و ان الذين اوتوا الكتاب ليعلمون انه الحق من ربهم ... الذين آتيناهم الكتاب يعرفونه كما يعرفون ابناءهم ، و ان فريقا منهم ليكتمون الحق و هم يعلمون ).
اقوال مختلف مفسرين در معناى مختلف اين آيه 

next page

fehrest page

back page