تفسير الميزان جلد ۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۲ -


پس اين عبارات و امثال آن كه از سه انجيل نقل كرديم كلمه (پدر) را كه بر خداى تعالى و تقدس اطلاق كرده ، هم در مورد عيسى اطلاق كرده و هم در مورد غير عيسى ، و اين بطورى كه ملاحظه كرديد صرفا جنبه تشريفات و امثال آن را دارد.
هر چند كه از بعضى ديگر از عبارات آنها از پسرى و پدرى صرف تشريف استفاده نمى شود، بلكه نوعى از استكمال را مى رساند، است كمالى كه وقتى در انسانى محقق شود سرانجام او را با خدا متحد مى كند، نظير اين عبارت : (يسوع - مسيح - به اين كلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند كرد و گفت : اى پدر! آن ساعت مقرر فرا رسيد، پسرت را تمجيد كن ، تا پسرت هم تو را تمجيد كند)، آنگاه دعائى را كه براى رسولان از شاگردانش كرد نقل مى كند و آنگاه مى گويد:
(و من اين درخواست را تنها براى اينان نمى كنم بلكه در مورد كسانى هم كه به زبان به من ايمان آورده اند مسئلت دارم ، تا همه آنان يكى شوند، همانطور كه تو اى پروردگار من ثابت شدى و من نيز در تو ثابت شدم ، مسئلت دارم تا آنها نيز در من و تو يكى شوند و تا همه عالم ايمان آورند كه تو مرا فرستادى و من به ايشان مجد و آبرو دادم ، آن مجدى كه تو به من دادى ، آرى تا همه يكى شوند، آنچنان كه ما يكى شديم ، من در آنها و تو در من و همه آنها براى يكى كامل شوند تا همه عالم بدانند كه تو مرا فرستادى و من ايشان را دوست مى دارم ، آنطور كه تو مرا دوست مى دارى ).
كلماتى از انجيل در در مورد پدرى و پسرى كه نمى توان آنها را بر تشريفحمل كرد
گفتيم : با اينكه انجيل ها صراحت دارد بر اينكه منظور از پسرى و پدرى صرف تشريف است ، اين كار را نكردند، يعنى عنوان پدرى و فرزندى را حمل بر تشريف نكردند، در اينجا مى گوئيم در انجيل ها كلماتى هست كه نمى شود آنها را حمل بر تشريف و احترام كرد (و شايد به خاطر وجود اين كلمات بوده كه مسيحيان دست به چنان حملى نزده اند) نظير اينكه مى گويد: (لوقا به عيسى گفت : اى آقا ما نمى دانيم تو به كجا مى روى ؟ و چگونه مى توانيم راه را بشناسيم ؟ عيسى به او گفت : خود من آن طريقم ، به حق سوگند و به زندگى قسم كه احدى به سوى پدرم نمى آيد، مگر به وسيله من ، اگر شما مرا شناخته بوديد پدر مرا هم شناخته بوديد، و از همين الان او را مى شناسيد چون او را هم ديديد).
فيلبس پرسيد: اى سيد پدر را به ما نشان بده ، ديگر چيزى نمى خواهم ، يسوع گفت : اى فيلبس من در همه اين زمان ها با شما بودم ولى شما نمى شناختيد، هركس مرا ببيند پدر را ديده است . با اين حال چگونه تو مى گوئى پدر را به ما نشان بده ؟ مگر هنوز ايمان نياورده اى كه من در پدر حلول كردم و پدر در من حلول كرده است و اين سخنى كه دارم برايتان مى گويم (نيز) از ذات من به تنهائى صادر نمى شود بلكه از من و از پدر كه الحال در من است صادر مى شود، او است كه دارد اين كارها را مى كند، باورم كنيد كه مى گويم من در پدرم و پدرم در من است .
و نيز در انجيل است كه : (ليكن من از اللّه خارج شدم و آمدم و از پيش خود نيامدم بلكه او مرا فرستاده ).
و نيز مى گويد: (من و پدرم هر دو يك موجوديم ).
و نيز سخنى را كه به شاگردانش گفته چنين حكايت مى كند: برويد و تمامى امت ها و اقوام را شاگردان من كنيد و ايشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعميد بدهيد (تعميد مراسمى است از واجبات كليسا كه هر مسيحى بايد آن را انجام دهد تا از گناهان پاك شود).
و نيز مى گويد: (در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و خدا همان كلمه بود، اين از اول نزد خدا بود، هر چيزى به وسيله او وجود يافت و به غير او چيزى وجود نيافت ، از آن جمله حيات هم به وسيله او وجود يافت و حيات نور مردم است ).
پس اگر مى بينيم نصارا قائل به سه خدائى شدند علتش همين كلمات انجيل ها است .
و منظور نويسندگان انجيل ها اين بوده كه هم توحيد را كه مسيح (عليه السلام ) در تعليماتش به آن تصريح مى كرده حفظ كنند، همچنانكه در انجيل مرقس اصحاح دوازدهم مى گويد: (اول هر يك از وصايا(ى من اين است كه ) اى اسرائيل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است و هم پسر بودن مسيح براى خدا را حفظ كنند (و نتيجه اش اين تناقض گوئى ها شده است ). (مترجم )).
حاصل و نتيجه گفتار مسيحيان (اقنومهاى سه گانه ) 
و حاصل گفتارشان (هر چند كه به معناى معقول و قابل تصورى برنمى گردد) اين است كه ذات خدا جوهر واحدى دارد و اين حقيقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از كلمه : (اقنوم ) آن صفتى است كه نحوه ظهور و بروز هر چيزى و تجليش براى غير با آن باشد، اما نه به طورى كه صفت غير موصوف باشد و اقنوم هاى سه گانه كه خداى تعالى با آنها جلوه و ظهور كرده ، عبارت است از اقنوم هستى و اقنوم علم كه همان كلمه است و اقنوم حيات كه همان روح است .
و اين اقنوم هاى سه گانه است كه يكى را پدر و ديگرى را پسر و سومى را روح مى گويند، اولى يعنى پدر را اقنوم وجود، و دومى را كه اقنوم علم و كلمه است پسر و سوم را كه اقنوم حيات است روح ناميدند.
و اين اقانيم سه گانه عبارتند از: (پدر)، (پسر) و (روح القدس )، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و كلمه ، و سوم اقنوم حيات است ، پس پسر - كه كلمه و اقنوم علم است -، از ناحيه پدرش - كه اقنوم وجود است - به همراهى روح القدس - كه اقنوم حيات است و اشياء به وسيله آن روشنى مى گيرند - نازل شد.
آنگاه در تفسير اين اجمال اختلافى عظيم راه انداخته اند، از همين جا به شعبه ها و مذاهب بسيارى منشعب شده اند كه از هفتاد مذهب هم تجاوز مى كند و به زودى به قدر گنجايش اين كتاب تفصيلش از نظر خواننده خواهد گذشت .
و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان كرديم دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه آنچه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده ، وجه مشترك بين همه مذاهبى است كه بعد از عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) در نصرانيت پيدا شده و معنائى هم كه براى سه تا بودن يكى كرديم را، افاده مى كند، اينك بار ديگر آن آيات از نظر شما مى گذرد:(لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح بن مريم ...، لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة ...)، (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا).
و اگر قرآن كريم به حكايت اين قدر مشترك اكتفا كرد، براى اين بود كه اشكالى كه بر عقايد مسيحيان با همه كثرت و اختلاف كه در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده ، يك چيز و به يك وتيره است كه به زودى روشن مى شود.
4- احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثليث 
احتجاج اول : استدلال به عدم امكان فرزند داشتن خداىمتعال
قرآن وقتى وارد در احتجاج عليه تثليث مسيحيت مى شود، آن را از دو طريق رد مى كند.
اول - از طريق بيان عمومى ، يعنى بيان اين معنا كه بطور كلى فرزند داشتن بر خداى تعالى محال است و فى نفسه امرى است ناممكن ، چه اينكه فرزند فرضى ، عيسى باشد يا عزير و يا هركس ديگر.
دوم - از طريق بيان خصوصى و مربوط به شخص عيسى بن مريم و اينكه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود، بلكه بنده اى بود براى خدا و مخلوقى بود از آفريده هاى او.
اما توضيح طريق اول اين است كه : حقيقت فرزندى و تولد چيزى از چيز ديگر اين است كه چيزى از موجودات زنده و داراى توالد و تناسل متجزى شود، مثلا انسان و يا حيوان و يا حتى نبات وقتى مى خواهد توليد مثل كند، چيزى از او جدا مى شود و از راه جفت گيرى جزئى را از خود جدا نموده ، به دست تربيت تدريجى فردى ديگر از نوع خود كه او نيز مثل خودش است مى سپارد تا در نتيجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نيز داراى آن خواص و آثار گردد، مثلا يك موجود جاندار، جزئى از خود را كه همان نطفه او است و يك نبات جزئى را از خود كه همان لقاح (كرته گل ) او است جدا مى كند و به دست تربيتش مى سپارد تا به تدريج حيوانى يا نباتى مثل خود شود و معلوم است كه چنين چيزى در مورد خداى تعالى متصور نيست و عقل آن را به سه دليل محال مى داند،
سه دليل عقلى بر محال بودن توليد مثل براى خدا 
اول اينكه شرط اول توليد مثل ، داشتن جسمى مادى است و خداى خالق ماده ، منزه است از اينكه خودش مادى باشد، و قهرا وقتى مادى نبود لوازم ماديت كه جامع همه آنها احتياج است نيز ندارد، پس نياز به حركت و تدريج و زمان و مكان و غير ذلك ندارد.
دليل دوم اينكه الوهيت و ربوبيت خداى سبحان مطلقه است و به خاطر همين اطلاق در الوهيت و ربوبيتش ، قيوميت مطلقه نسبت به ما سواى خود دارد و در نتيجه ما سواى خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستى نيازمند به او است و وجودش قائم به او است ، چون او قيوم وى است ، با اين حال چگونه ممكن است چيزى فرض شود كه در عين اينكه ماسواى او و در تحت قيوميت او است ، در نوعيت مماثل او باشد؟ و در عين اينكه گفتيم ماسواى او محتاج او است ، اين موجود فرضى مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصيتها كه در ذات و صفات و احكام خدا هست در او نيز باشد؟ بدون اينكه از او گرفته باشد.
دليل سوم اينكه اگر زاد و ولد را در خداى تعالى جائز بشماريم ، لازمه اش اين است كه فعل تدريجى را هم در مورد او (كه متعالى از آن است ) جائز بدانيم و جائز دانستن آن مستلزم آن است كه خداى تعالى هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حركت در آيد و اين خلف فرض و محال است ، چون ما او را خارج از اين چهارچوب و فاعل و پديد آورنده آن فرض كرديم ، بلكه خداى تعالى آنچه مى كند به اراده و مشيت خود مى كند و مشيت او براى تحقق خواسته اش كافى مى باشد و نيازمند به مهلت و تدريج نيست .
اين همان بيانى است كه از آيه : (و قالوا اتخذ اللّه ولدا سبحانه بل له مافى السموات و الارض كل له قانتون بديع السموات و الارض ، اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون )، افاده اش مى كند، چون مى فرمايد: كفار گفتند: خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلكه ملك همه آنچه در آسمان ها و زمين است از آن او (و او قيوم آنها است )، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفريدگار بدون الگوى آسمان ها و زمين است ، او وقتى بخواهد كارى بكند و بخواهد چيزى بوجود آورد، فقط كافى است بگويد (باش ) و آن موجود بدون درنگ ، و تدريج موجود شود.
و به بيانى كه ما كرديم كلمه (سبحانه ) به تنهائى يك برهان است كه همان نزاهتش از ماديت است و جمله : (له ما فى السموات و الارض كل له قانتون ) برهان ديگرى است كه همان برهان دوم يعنى قيوميت خدا باشد، و جمله : (بديع السموات و الارض اذا قضى امرا...) برهان سوم است كه همان برهان خلف فرض باشد.
چهار برهان در آيه شريفه (بديع السموات و الارض ) 
البته ممكن است جمله : (بديع السموات و الارض ) را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئيم : خود آسمان و زمين بديع و عجيب است و در نتيجه از آن اين معنا را استفاده كنيم كه در آيه شريفه چهار برهان آمده ، برهان اول را كلمه (سبحانه ) و برهان دوم را جمله : (له ما فى السموات و الارض كل له قانتون ) و برهان سوم را جمله : (بديع السموات و الارض ) و برهان چهارم را جمله (اذا قضى ...) افاده كند به اين تقريب كه از جمله : (بديع السموات و الارض ) بفهميم : آسمان و زمين بدون الگو و مثال بوجود آمده ، پس ممكن نيست خداى تعالى فرزنددار شود و موجودى از همين زمين فرزند او گردد، چون در اين صورت موجودى است كه با الگوى قبلى خلق شده ، چون مسيحيان عيسى را عين خدا و مثل او مى دانند، پس اين جمله به تنهائى خودش يك برهان ديگر مى شود.
و به فرض هم كه مسيحيان به منظور فرار از اشكال جسميت و ماديت خداى تعالى و نيز فرار از اشكال تدريجيت افعال او، بگويند اينكه ما مى گوئيم : (اتخذ اللّه ولدا)، از باب مجازگوئى است نه اينكه حقيقتا خداى تعالى متجزى شده و چيزى از او جدا شده باشد كه در حقيقت ذات و صفات مثل او باشد و در عين حال نه محكوم به ماديت باشد و نه به تدريجيت (و اتفاقا مقصود نصارا هم از اينكه گفتند: مسيح فرزند خدا است ، بعد از بررسى گفته هايشان همين است )، تازه اشكال مماثلت به جاى خود باقى خواهد ماند.
توضيح اينكه اثبات فرزند و پدر اگر هيچ لازمه اى نداشته باشد، اين لازمه را دارد كه بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات كثرت حقيقى است ، براى اينكه گيرم كه ما فرض كرديم اين فرزند و پدر در حقيقت نوعيه واحد باشند، نظير دو فرد انسان كه در حقيقت انسانيت يك چيزند، ليكن نمى توانيم انكار كنيم كه از جهت فرديت براى نوع دو فردند و بنابراين اگر ما اله را يكى بدانيم آنچه غير او است كه يكى از آنها همين فرزند فرضى است مملوك او و محتاج به او خواهند بود، پس فرزندى كه براى خدا فرض ‍ كردند نمى تواند الهى مثل خدا باشد، چون خدا محتاج نيست و او محتاج است و اگر فرزندى برايش فرض كنيم كه از اين جهت هم مثل او باشد يعنى محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد، ديگر نمى توانيم اله را منحصر در يكى بدانيم و خود را از موحدين بشماريم .
و اين بيان همان چيزى است كه آيه : (و لا تقولوا ثلاثه انتهوا خيرا لكم انما اللّه اله واحد سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الارض و كفى باللّه وكيلا)
بر آن دلالت دارد، چون مى فرمايد: (اله تنها و تنها خدا است ، پس معلوم مى شود نصارا فرزند را هم اله مى دانستند و اگر چنين باشد بايد فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد، ديگر نبايد نصارا خود را مو
حد دانسته در عين اعتقاد به تثليث بگويند خدا يكى است ).
احتجاج دوم : اثبات اينكه شخص عيسى بن مريم (ع ) پسر خدا و شريك او در الوهيت نيست
و اما طريق دوم ، يعنى بيان اينكه (شخص عيسى بن مريم (عليهماالسلام ) پسر خدا و شريك او در حقيقت الوهيت نيست )، دليلش ‍ همين است كه او بشر است و از بشرى ديگر متولد شده و ناچار لوازم بشريت را هم دارد.
توضيح اينكه مريم (عليهاالسلام ) به او حامله شد و او در رحم وى نشو و نما كرد و مانند همه جنين ها تربيت يافت ، آنگاه او را مانند هر مادرى ديگر بزائيد و سپس در دامن خود تربيت نمود آنطور كه ساير مادران ، كودكان خود را تربيت و حضانت مى كنند و سپس ‍ شروع كرد (با خوردن و نوشيدن و ساير حالات طبيعى يك انسان زنده نشو و نما كردن ) و مانند ساير موجودات زنده و طبيعى دستخوش عوارض شدن ، گرسنه و سير گشتن ، خوشحال و ناراحت شدن ، لذت و الم بردن ، تشنه و سيراب گشتن ، خوابيدن و بيدار شدن ، خسته و راحت شدن ، و ساير لوازم ديگر يك موجود طبيعى را به خود گرفتن .
اينها آن امورى است كه همه از آن جناب در مدتى كه در بين مردم بوده مشاهده شد، چيزى نيست كه هيچ عاقلى در آن شك كند و نيز هيچ عاقلى شك ندارد در اينكه چنين كسى انسانى است مانند ساير انسان ها و افراد ديگر از اين نوع و وقتى عيسى (عليه السلام ) چنين موجودى باشد قهرا مخلوقى است مصنوع ، آنطور كه ساير افراد اين نوع مخلوقند و مصنوع ، و از اين جهت هيچ تفاوتى با ديگران ندارد.
و اما مساءله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او، از قبيل زنده كردن مردگان و خلقت كردن مرغان و شفا دادن به كوران و برصى ها، و همچنين خوارقى كه در پديد آمدنش بوده ، از قبيل تكون يافتنش بدون پدر، همه و همه امورى است خارق العاده ، يعنى غير مالوف و غير معمول در سنت جارى در عالم طبيعت و يا به عبارت ديگر نادر الوجود (و هر تعبيرى كه مى خواهيد بكنيد و ليكن هر تعبيرى كه برايش بكنيد نمى توانيد آنها را امرى محال بدانيد)، براى اينكه عقل دليلى بر محال بودن آن ندارد، علاوه بر اينكه كتب آسمانى همه گوياى اين هستند كه آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر، و انبياى خدا از قبيل : صالح و ابراهيم و موسى (عليهماالسلام ) هم از اينگونه خوارق عادات بسيار داشتند و كتب آسمانى همه گوياى بر معجزات ايشان است ، بدون اينكه الوهيتى براى آنان اثبات كنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدائى به آنان بدهند.
خوردن طعام دلالت بر احتياج و ماديت مى كند لذا با الوهيت منافات دارد 
و اين طريق استدلال ، همان است كه در آيه : (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه ثالث ثلاثة و ما من اله الا اله واحد... ما المسيح ابن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقة كانا ياكلان الطعام ، انظر كيف نبين لهم الايات ، ثم انظر انى يوفكون )، طى شده است و اينك ترجمه آن : (محققا كسانى كه گفتند: عيسى سومين خدا از سه خدا است ، كافر شدند، چون هيچ معبودى به جز معبود يكتا نيست ... مسيح پسر مريم به جز رسولى نبوده كه قبل از او نيز رسولانى بوده اند و در گذشته اند و مادرش (در ادعاى اينكه او را بدون شوهر زائيده ) راستگو بوده ، او و پسرش طعام مى خوردند، تو اى پيامبر ببين كه چگونه آيات را براى اين مردم بيان مى كنيم و سپس ‍ ببين كه چگونه دروغ ها به ما مى بندند).
و اگر از ميان همه افعال ، خوردن مسيح را به رخ مسيحيان كشيد، براى اين بود كه خوردن از هر عمل ديگر بر ماديت و احتياج او بيشتر دلالت مى كند و احتياج و ماديت با الوهيت منافات دارند، چون هركسى مى فهمد كه شخصى كه به خاطر طبيعت بشريش گرسنه و تشنه مى شود و با چند لقمه سير و با شربتى آب سيراب مى گردد، از ناحيه خودش چيزى به جز حاجت و فاقه ندارد، حاجتى كه بايد ديگرى آن را برآورد، با اين حال الوهيت چنين كسى چه معنائى مى تواند داشته باشد؟ آخر كسى كه حاجت از هر سو احاطه اش ‍ كرده و در رفع آن حوائج نياز به خارج از ذات خود دارد فى نفسه ناقص و مدبر به تدبير ديگرى است و اله و غنى بالذات نيست ، بلكه مخلوقى است مدبر به ربوبيت كسى كه تدبير او و همه عالم به وى منتهى مى شود.
آيه شريفه زير هم ممكن است به همين معنا ارجاع شود كه مى فرمايد: (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم ، قل فمن يملك من اللّه شيئا، ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الارض جميعا؟ و لله ملك السموات و الارض و ما بينهما، يخلق ما يشاء، و الله على كل شى ء قدير)، چون مى فرمايد: (محققا كافرشدند كسانى كه گفتند: اللّه همان مسيح پسر مريم است ، بگو اگر چنين است ، پس كيست كه اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم را و مادرش را هلاك كند و حتى همه كسانى كه در زمين هستند، هلاك كند جلوى او را بگيرد؟ و چگونه چنين كفرياتى را معتقد شده اند، با اينكه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين اين دو است از خدا است ، او است كه هر چه بخواهد خلق مى كند و خدا بر هر چيز توانا است ).
مسيح انسان بوده داراى صفات و احوال و افعال بشرى 
و همچنين آيه اى كه در ذيل آيه (75) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده مى فرمايد: (قل اتعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا، و اللّه هو السميع العليم )، چون در اين نوع از احتجاج ها ملاك صفات و افعالى است كه از مسيح (عليه السلام ) مشاهده مى شود و مردم اين را از آن جناب به چشم ديده اند كه انسانى است معمولى و مانند ساير انسان ها بر طبق ناموس جارى در حيات زندگى مى كند و به همه صفات و افعال و احوالى كه همه افراد اين نوع دارند متصف است ، مى خورد، مى نوشد، و محتاج به ساير حوائج بشرى و داراى همه خواص بشريت است و اين اتصافش چنان نيست كه به چشم ما اينطور جلوه كند و يا ما اينطور خيال كنيم و واقع غير از اين باشد، خير، ظاهر و واقعش همين است كه مسيح انسانى بوده داراى اين صفات و احوال و افعال ، انجيل ها هم پر است از اينكه آن جناب خود را انسانى از انسان ها و پسر انسانى ديگر خوانده و پر است از داستانهائى كه از خوردن ، نوشيدن ، خوابيدن ، راه رفتن ، مسافرت و خسته شدن ، سخن گفتن و احوال ديگر وى حكايت مى كند، بطورى كه هيچ عاقلى به خود اجازه نمى دهد اين همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنائى تاءويل بكند و با قبول اين مطلب بايد بپذيريم كه بر سر مسيح هم همان مى آيد كه بر سر ساير انسان ها مى آيد، پس او مانند سايرين از ناحيه خود، مالك هيچ چيز نيست و ممكن هم هست مانند سايرين دستخوش هلاكت گشته ، از دنيا برود.
و همچنين داستان عبادت كردن و دعا كردنش اينقدر در كتب اناجيل آمده كه جاى شك براى كسى نمى ماند كه آنچه عبادت مى كرده ، براى تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده ، نه اينكه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را ياد داده و يا نتيجه اى نظير اين را گرفته باشد.
آيه (172) سوره نساء هم به همين داستان عبادت كردن عيسى (عليه السلام ) و احتجاج به آن اشاره نموده ، مى فرمايد: (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكه المقربون ، و من يستنكف عن عبادته و يستكبر، فسيحشرهم اليه جميعا)،
عبادت كردن مسيح خود اولين دليل بر نفى الوهيت اوست 
پس همين عبادت كردن مسيح براى خدا اولين دليل است براى اينكه او اله نبوده ، و الوهيت را براى غير خود مى دانسته و براى خود هيچ سهمى از آن قائل نبوده ، پس مسيحيان بايد براى ما معنا كنند كه چگونه ممكن است كسى خود را بنده و مملوك غير بداند و در پرستش معبود و مالكش خود را به تعب بيندازد و در عين حال خود را قائم به نفس بداند، آن هم به همان جهتى قائم به نفس بداند كه بدان جهت قائم به غير مى داند و نامعقول بودن اين سخن بر همه روشن است و همچنين عبادت ملائكه كاشف از اين است كه فرشتگان دختران خداى تعالى نيستند و همچنين روح القدس ، چون همه اينان بندگان خدا و اطاعتكاران اويند، همچنانكه قرآن كريم فرمود: (و قالوا اتخذ الرحمن ولدا، سبحانه بل عباد مكرمون ، لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يشفعون الا لمن ارتضى ، و هم من خشيته مشفقون ).
علاوه بر اينكه انجيل ها پر از اعتراف به اين معنا است كه روح مطيع خدا و رسولان او، و فرمانبر او و محكوم به حكم او است و معنا ندارد كه كسى خودش به خودش امر كند و حكمفرماى خودش و مطيع خودش باشد، همچنانكه معنا ندارد كسى منقاد خود و مخلوق خويش باشد.
و نظير اين جريان يعنى دلالت كردن عبادت عيسى بر اينكه عيسى خدا نيست و عابد غير معبود است ، دعوت عيسى (عليه السلام ) است كه بشر را به عبادت خدا مى خواند (و اين معقول نيست خدائى بندگان را به عبادت خدائى ديگر بخواند)، خداى تعالى به همين اشاره نموده مى فرمايد: (لقد كفر الذين قالوا ان اللّه هو المسيح ابن مريم ، و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا اللّه ربى و ربكم انه من يشرك بالله ، فقد حرم اللّه عليه الجنه ، و ماويه النار، و ما للظالمين من انصار)، و راه آيه و احتجاجش روشن است .
انجيل ها نيز از حكايت اينكه عيسى چگونه مردم را به سوى خدا دعوت مى كرد، پر هستند، گو اينكه در انجيل ها عبارتى به جامعيت (اعبدوا اللّه ربى و ربكم ) نيست ، ليكن همين معنا را با عباراتى ديگر مى رساند و اعتراف دارد بر اينكه خداى تعالى رب مردم است و در هيچ جاى انجيل حتى براى يك بار هم ديده نشده كه عيسى صريحا مردم را به عبادت خود بخواند، و اگر در آن آمده : (من و پدرم واحديم ) به فرضى كه امثال اين جملات براستى كلام انجيل باشد، بايد حمل كرد بر اينكه خواسته است بفرمايد: اطاعت من و اطاعت اللّه يكى است ، همچنانكه قرآن هم همين معنا را آورده ، مى فرمايد: (من يطع الرسول ، فقد اطاع الله ).
5 - مسيح يكى از شفيعان نزد خدا است ، نه خونبهاى گنهكاران 
تقدير و توضيح اعتقاد مسيحيان به تفديه عيسى عليه السلام 
نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب (فادى ) به آن جناب داده ، گفته اند: بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش ‍ بماند، در نتيجه ذريه او مادام كه توالد و تناسل كنند، خطاكار مى زايند و جزاى خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالى رحيم و عادل است .
و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند، با رحمتش منافات دارد، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد (چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده ) و عدالت اقتضاى آن ندارد، بلكه اقتضا مى كند بين آن دو را فرق بگذارد، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب ، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى ها و اطاعتش ثواب دهد، البته اين نظريه بيشتر كشيش ها است و گرنه بعضى ها چون كشيش (مار اسحق ) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مى دانند و به عبارت ديگر مى گويند خلف وعده جائز نيست ، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است .
اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى (عليه السلام ) لا ينحل مانده بود، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود، در رحم يكى از ذريه هاى آدم يعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد، همانطور كه يك انسان از انسان ديگر متولد مى شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود، چون از انسانى متولد شده بود، ولى از نظر ديگر يك معبود كامل بود، براى اينكه فرزند اللّه بود و معلوم است كه پسر اللّه همان اللّه تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است .
بعد از آنكه بره ه اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت ، تا او را به بدترين وجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى ، صاحبش لعنت شده است ، عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤ منين و گروندگان به خودش شد، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد، (در رساله اولاى يوحنا، فصل اول آمده : اى فرزندان من ، اين الفاظ كه به سوى شما مى نويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است ، بلكه نه تنها خطاهاى ما، كه خطاهاى همه عالم ، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى (فادى ) خونبها شدن مسيح (عليه السلام ) گفته اند.
مساءله دار و فدا اساس دعوت مسيحيان 
نصارا اين كلمه (يعنى مساءله دار و فداء) را اساس دعوت خود قرار داده اند و هيچ بهانه و آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمى دهند، همچنانكه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده ، و در خطابش به رسول گراميش مى فرمايد: (قل هذه سبيلى ادعوا الى اللّه على بصيره انا و من اتبعنى و سبحان اللّه و ما انا من المشركين )، حتى خود مسيح (عليه السلام ) هم (به طورى كه انجيل ها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت )، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مى داده .
علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته ها و عقائد مسيحيان است ، تذكر داده اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده اند، در اين باره كتابها و رساله ها نوشته و صفحه ها و طومارها پر كرده اند و اين عقائد را با ضروريات عقلى منافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانسته اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهائى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد از بيان آن ها بحث را با بيان فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده ، روشن مى كنيم كه معناى شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدائى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست .
اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مى دهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مى خواند، با بيانى مى خواند و بشر را مخاطب قرار مى دهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مى دهد و فصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مى دهد، آنگاه تسليم حق مى شود و از باطل دورى مى نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مى سازد و انسان به آسانى مى تواند خير را بگيرد و شر را رها كند، عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده ، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند، همين ها را مى فهمد، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده ، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مى داند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفى كرده ، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مى دهد.
ده اشكال بر اين اعتقاد باطل 
حال ببينيم عقل ما درباره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مى كند؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم ، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
1 - اول اينكه گفتند: حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مى كند: وجه اول اينكه نهى خداى تعالى (در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست ، در نتيجه نهيى ) ارشادى بود كه در آن صلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مى شود و نهى كننده مى خواهد او را به سوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اين قبيل باشند، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مى شود و نه بر مخالفتش عقابى ، عينا مانند (بكن ) و (نكن )هائى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مى گويد، و يا (بكن ) و (نكن )هائى كه طبيب به بيمارش مى گويد تنها چيزى كه بر اينگونه (بكن )، (نكن )هائى مترتب مى شود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در (بكن هايش ) در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهائى است كه در (نكن هايش ) پيش بينى كرده است ، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى ، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت ، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد، تا نتيجه اش عقاب باشد، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند.
وجه دوم اينكه آدم (عليه السلام ) پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مى داند، برهان عقلى هم مويد اين نظريه است ، خواننده محترم مى تواند براى ديدن اين برهان به تفسير آيه (213) از سوره بقره ، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مى كرديم مراجعه نمايد.
دومين اشكال 
2 - دوم اينكه گفتند: (به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد).
قرآن اين را نيز رد نموده مى فرمايد: (ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى )، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد.
و نيز مى فرمايد: (فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم ).
اعتبار عقلى هم مويد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است ، بلكه نه تنها مويد است ، بيانگر نيز هست ، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مى داند، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف ، و پاداش فرمانبر در كار نباشد، امر تكليف و مولويت پا نمى گيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمى شود، و عقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مى دانند و از شوون مولويت مى شمارند كه مولى دست و بالش در دائره مولويت باز باشد، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند، چون همه اينها از شؤ ون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاى ترديد نيست و عقلاى از انسان ها هم تا به امروز آن را بكار بسته اند، پس اينكه مسيحيان گفتند: (گناه آدم لازمه ذريه او شد)، سخن درستى نيست ، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمى داشت ، چون مغفرت و عفو براى محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد، ديگر موضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمى ماند، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت ، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون مشغول بحث پيرامون آنيم ، خالى از عفو و مغفرت نبود.
و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطائى از خطاها، همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مى شود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مى كند، ادعائى است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمى پذيرد.
سومين اشكال بر گفتار نصارا 
3 - اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند: خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه اش را بگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكرده اند بگيرد و اين معنا، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مى كند.
بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند، هر چند خودشان مرتكب شده باشند مورد مواخذه قرار مى گيرند، ليكن اين مساءله غير مساءله مورد بحث است ، مساءله مورد بحث اين است كه يك انسان خطائى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت داده باشند و چه نداده باشند، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطائى كرده باشد، افراد بى گناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه : (الا تزر وازرة وزر اخرى ) و آيه شريفه : (و ان ليس للانسان الا ما سعى )، آن را رد مى كند، عقل سليم هم با آن سازگار نيست ، زيرا مواخذه بى گناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مى كند، خواننده محترم مى تواند براى تكميل مطالعه خود در اين باب به بحث هائى كه درباره افعال در تفسير سوره بقره آيه (216 تا 218) داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال چهارم 
4 - اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيره اى وجود نداشته ، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست ، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيت ها مختلفند، بعضى كبيره و بعضى صغيره ، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غير قابل آمرزشند، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمى شود و خداى تعالى درباره اين دو نوع گناه فرموده : (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ، ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء).
پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده ، يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى را قابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته ، پس به هر حال گناهان (از نظر زشتى و فساد) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدى گردد.
علاوه بر نظريه قرآن كريم ، عقل نيز نمى پذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديف قرار دهد، به طورى كه در نظر او فرقى ميان (يك سيلى زدن ) و بين (كشتن ) نباشد و نگاه به زن مردم ، با زناى با او يكسان باشد و همچنين (خوردن يك ريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بى سر پرست در نظرش يكسان باشد) و عقلاى از انسان ها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده اند و براى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلاف چشمگيرى كه در مراتب گناه هست ، چگونه مى توان حكم يك كاسه و كلى درباره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن ، عقل حكم مى كند به اينكه : مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذاب هاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبوده باشد بلكه حكم شرعى بوده باشد، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانى نظير آن نمى رسد، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم ، خواننده عزيز مى تواند به بحث افعال كه در تفسير آيه (216 تا 218) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد.
اشكال پنجم بر گفتار مسيحيان 
5 - اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند: بين صفت (رحمت ) خدا و (عدالت ) او تزاحم بوجود آمد، آنگاه براى رفع اين تزاحم عيسى نازل شد و سپس صعود كرد، به بيانى كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن دقت كند مى فهمد كه خداى تعالى از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش ‍ مستند به او است ،
ليكن خدائى است كه هر كارى كه مى خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته ، (عينا، مانند ما انسانها) فكر مى كند كه اين كار را بكند و يا نكند، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مى كند و چربيدن آن به اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر دارد مطابق باشد، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مى كنيم ، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مى دهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداى تعالى هم مثل ما انسان ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود، همچنانكه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده : كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جائى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اى بسا فكر او (به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر) به فلان مساءله متوجه نگشته ، درباره آن جاهل باشد.
و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مى كند با فكر و مصلحت انديشى مى كند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد، پس او نيز مانند ما انسان ها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد (و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده )، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود، و چه بسا كه چيزى را بداند و چه بسا نداند، چه بسا بر آن عامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد، پس قدرت چنين خدائى محدود است ، همچنانكه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مى شود بر او نيز طارى شود، يعنى خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است ، البته نه مخلوقى فوق العاده ، بلكه يك انسان معمولى خواهد بود، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است .
اتصاف خداوند به جسم و اوصاف جسمانى در كتاب نصارا 
و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا درباره خداى تعالى آمده ، يعنى خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مى داند.
و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مى داند از آن جمله مى فرمايد: (سبحان اللّه عما يصفون ) و براهين عقلى و قطعى هم قائم است بر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفات كمال ، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شائبه اى از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد، آن هم علم مطلق ، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همه اش حيات است ، آن هم حيات مطلقه ، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى ، چنين خدائى است ، ديگر دگرگونگى در او راه ندارد، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش .
در نتيجه چنين خدائى جسم و جسمانى نبوده ، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگى و تحولند، و در معرض ‍ امكانات (بشود يا نشودها) و احتياجاتند و وقتى خداى تعالى جسم و جسمانى نبود، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمى گيرد، غفلت و سهو و اشتباه ، پشيمانى و سرگردانى ، تاثر، شرمسارى و خوارى و كوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحث هاى برهانى اين مسائل را بطور كامل آورده ايم (ان شاء اللّه خواننده عزيز به آنها بر مى خورد).
و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول ، يعنى آنچه قرآن در اين باره مى گويد و آنچه كتب عهدين گفته ، مقايسه كند ببيند آيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده : (كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالاخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند درباره او حكمى بكند) حق است و يا امورى كه كتب عهدين در اين باره مى گويد، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمى شود، امورى كه در وهم انسان هاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاءثير آن قرار گرفته است .
اشكال ششم بر گفتار مسيحيان 
6 - اشكال ششم اينكه گفتند: (خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحم ها حلول كند، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد، در حالى كه خدا هم باشد!)! و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براى ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمى كنيم .
و معلوم است كه عقل سليم هم نمى تواند آن را بپذيرد،براى اينكه اگر در اوصافى كه بايد به حكم عقل واجب الوجود را متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه اى كه نطفه اى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمى آيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان (كه قبلا بدان اشاره شد) نمى توانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم ، چون بين يك موجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست ، نسبتى وجود ندارد، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود، حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود؟
و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى ، باعث شده كه بولس و ساير روساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده ، احكام آن را تقبيح كنند.
بولس مى گويد: من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده ، فهم فقها را تخطئه نمايم ، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف دينى ما كجا؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود - تا آنجا كه مى گويد - اگر يهوددارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جراءت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمى آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است .
و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هركس ديگرى به اين رساله ها و كتب مراجعه مموده ، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند، به درستى آنچه ما گفتيم يقين پيدا مى كند، (زيرا جز مطالب خطابه اى و پشت هم اندازى چيزى نمى بيند).
و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مى شود و آن قسمت اين است كه گفتند: (خدا معصوم از گناهان و خطايا است )، و اشكالش اين است كه خدائى كه اينان تصور كرده اند،
داراى عصمت نيست ، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد، و ديگرى را هم ندارد، پس اصلا عصمت ندارد، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند، و اما عصمتى كه در او تصور مى شود ولى مسيحيت آن را براى خدا قائل نيستند، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد.
اشكال هفتم 
7 - اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند: (بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت ، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسان ها، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد)، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده ، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مى تواند خلقى از مخلوقات خود شود، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد، مثلا روزى انسانى از انسان ها شود و روزى ديگر اسب ، و روزى مرغ و روز ديگر حشره ، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مى تواند در عين اينكه يك چيز است ، چند چيز باشد، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره !!!.
و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهائى صادر شود، براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند، در نتيجه بتواند اعمالى متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتى متقابل از قبيل علم و جهل ، قدرت و عجز، حيات و ممات ، غنى و فقر و... متصف شود و خداى ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه در اشكال ششم گذشت (براى اينكه در اشكال ششم مى گفتيم چگونه ممكن است موجودى سرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مى گوئيم : به فرضى كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم ، وقتى بنا شد يك چيز، دو چيز شود و خدا انسان شود، مى تواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولى ديگر است مترجم ).
اشكال هشتم 
8 - اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند: (خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است )، اشكال ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست ؟

next page

fehrest page

back page