تفسير الميزان جلد ۷

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۰ -


پيغمبر (ص ) معصوم از فراموشى است و خطاب (ينسينك ) در حقيقت خطاب به امت است .
اين خطابى كه در آيه شريفه است ، خطاب به نبى اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) است ، و ليكن در حقيقت مقصود، ديگرانند، زيرا انبيا (عليهم السلام ) نه تنها از گناهان بلكه حتى از فراموشى احكام خداوندى هم مبرا هستند.
و ما سابقا در بحثى كه راجع به عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرديم ثابت نموديم كه فراموش كردن احكام الهى از آن حضرت عينا مانند مخالفت عملى باعث گمراهى سايرين مى شود و ديگران به عمل آنان احتجاج و از آن اتخاذ سند مى كنند، پس همانطورى كه گفتيم ، غرض اصلى از اين خطاب و مخاطبين واقعى آن امت اسلام است . سياق آيات مورد بحث هم اين معنا را تاييد مى كند، براى اينكه در آيه بعد روى سخن را به متقين از امت نموده مى فرمايد: (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء...) از اين هم روشنتر آيه (و قد نزل عليكم فى الكتاب ان اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهزء بها فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره انكم اذا مثلهم ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا) است ، زيرا اين آيه در مدينه نازل شده و نزول آيه مورد بحث در مكه اتفاق افتاده ، و معلوم است كه مراد از نزل عليكم همان حكمى است كه سابقا آيه مورد بحث آنرا در مكه گوشزد امت نموده ، زيرا غير آيه مورد بحث ، آيه ديگرى كه از همنشينى و شركت در مجالس آنان نهى كرده باشد، نازل نشده است . پس اين آيه رسول خدا را تذكر مى دهد به اينكه آن حكمى را كه ما سابقا (در آيه مورد بحث ) به تو نازل كرديم ، گوشزد مردم بكن تا در مجالس مسخره كنندگان شركت نكنند. بنابراين ، ادعاى ما كه گفتيم : گر چه در آيه مورد بحث ، روى سخن با رسول خدا است و ليكن در حقيقت مخاطب ، امت است روشن و مبرهن گرديد، و معلوم شد كه كلام مزبور از قبيل مثل معروف : به در مى گويم ديوار تو بشنو است .
آميزش با كناهكاران و حضور در مجلس معصيت ، خطر وقوع در معصيت را براى انسان افزايش مىدهد.
(و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء...) اين آيه شريفه مى خواهد بفرمايد كه وزر و وبالى كه مسخره كنندگان براى خود كسب مى كنند، تنها بر خود آنان است ، و كارى به ديگران ندارد، مگر اينكه ديگران هم در اين گناه مانند آنان باشند، و با آنان شركت نمايند يا راضى به كردارشان باشند. البته همه مى دانند كه در هيچ گناهى جز مرتكب و عاملش محاسبه نمى شود، ليكن ما خواستيم تذكر داده باشيم كه شايد مؤ ثر واقع شده و مردم از چنين گناهى بپرهيزند، چون گر چه ممكن است كسانى در مجالس آنان شركت جسته و در عين حال ايشان را بر ظلمشان معاونت ننموده ، حتى در قلب هم راضى به عملشان نباشند، و ليكن به طور كلى مشاهده گناه و حضور در مجلس معصيت در دل هر كسى اثر گذاشته و گناه را در نظرش سبك و بى اهميت مى سازد، و معلوم است كه وقتى گناه در نظر كسى مانوس شد،
خطر ارتكاب و وقوع در آن بيشتر مى شود، چون نفس آدمى براى هر گناهى هوا و خواهشى دارد، لذا بر شخص پرهيزكار لازم است علاوه بر اينكه با نيروى تقوا نفس خود را از ارتكاب محارم خدا، جلوگيرى مى كند از مخالطه و آميزش با اهل معصيت و كسانى كه پرده حشمت خداى را دريده اند نيز دورى جويد. آرى كسى كه در اطراف قرقگاه ، آمد و شد مى كند، خطر قرق شكستنش بيشتر است . از اين بيان چند نكته روشن شد: اول اينكه : اگر در آيه شريفه شريك جرم بودن را تنها از پرهيزكاران نفى نمود - و حال آنكه اين معنا اختصاص به پرهيزكاران نداشته و هيچ بيگناهى به جرم گنهكاران مؤ اخذه نمى شود - براى اشاره به اين است كه كسانى كه از همنشينى با آنان ، پرهيز نمى كنند ايمن از اين نيستند كه سرانجام در سلك آنان در آمده و در نتيجه عذاب و مؤ اخذهاى كه آنان مى بينند اينان نيز ببينند. و خلاصه ، تقدير كلام چنين است : متقين مادامى كه از همنشينى با گنهكاران بپرهيزند عذاب آنان را نخواهند داشت ، و اگر آنان را نهى مى كنيم ، براى اين است كه در پرهيز خود ، مستمر و پابرجا باشند، يا اگر از محارم خدا پرهيز ندارند، پرهيز كنند. دوم اينكه : مقصود از تقوا در جمله (و ما على الذين يتقون ) تنها پرهيز از خصوص همنشينى با نامبردگان نيست ، بلكه مقصود پرهيز از همه گناهان است ، به خلاف تقوايى كه در جمله (لعلهم يتقون ) است كه مقصود از آن پرهيز از خصوص گناه مزبور است ، ممكن هم هست مقصود از تقواى اولى ، اصل تقوا و مقصود از دومى كمال آن و يا مقصود از اولى اجمال و از دومى تفصيل آن باشد. و بنا بر احتمال اخير، ذكر خوض كنندگان به عنوان ذكر يكى از مواردى است كه فعلا منطبق با آن كلى و مجمل است . البته ممكن است براى آيه ، معناى ديگرى هم كرد، و آن اين است كه : مراد از تقواى اول ، تقواى مؤ منين و مراد از دومى تقواى خوض كنندگان باشد و تقدير كلام چنين باشد: و ليكن خوض كنندگان را تذكر دهيد، باشد كه از اين عمل ناپسند بپرهيزند. سوم اينكه : كلمه (ذكرى ) مفعول مطلقى است براى فعل مقدر، و تقدير كلام : (و لكن نذكرهم ذكرى ) و يا (ذكروهم ذكرى ) است و نيز ممكن است كلمه مزبور را خبر از براى مبتداى محذوف و تقدير كلام را (و لكن هذا الامر ذكرى ) يا مبتدا از براى خبر محذوف و تقدير را (و لكن عليك ذكريهم ) دانست و اين بستگى دارد به اينكه ذهن خواننده كداميك از اين احتمالات را زودتر و بهتر بپذيرد.


و ذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا...



معناى (بسل ) و مراد از (و ذكر به اءن تبسل نفس ).
راغب گفته است كلمه (بسل ) هم به معناى ضميمه كردن چيزى است به چيز ديگر، و هم به معناى منع است ،
و از همين جهت كه متضمن معناى ضميمه كردن است به طور استعاره در ترش كردن و درهم كشيدن صورت و وجه استعمال شده و گفته مى شود: (هو باسل و متبسل الوجه - او كج خلق و ترش رو است )، از جهت اينكه متضمن معناى منع است ، هر مال حرام و مرتهن را بسل مى گويند، در قرآن هم كه فرمود: (و ذكر به ان تبسل نفس بما كسبت ) به همين معنا است و مقصود محروم بودن از ثواب است . فرقى كه بين كلمه حرام و بسل وجود دارد اين است كه حرام هم ممنوع به حكم را شامل مى شود و هم ممنوع قهرى را، و اما بسل تنها به معناى ممنوع قهرى است ، و از همين جهت خداى تعالى مى فرمايد: (اولئك الذين ابسلوا بما كسبوا) يعنى آنان كسانى هستند كه به جرم گناهانشان ، از ثواب عمل نيكشان هم محروم شده اند. در مجمع البيان مى گويد: (ابسلته بجريرته ) معنايش ‍ اين است كه من فلانى را به گناه خودش حواله دادم ، و كلمه (مستبسل ) به معناى كسى است كه تن به قضا داده و از نظر اينكه مى داند راه خلاصى ندارد تسليم شده است . - تا آنجا كه مى گويد - اخفش گفته : كلمه تبسل در آيه شريفه به معناى مجازات است ، و بعضى گفته اند: به معناى گروگان بودن است ، و به هر تقدير معناى آيه روشن است ، چون معانيى كه براى اين كلمه كرده اند همه شبيه و نزديك به هم مى باشند. در اين آيه مى فرمايد: با كسانى كه دين خود را بازيچه گرفته اند، متاركه كن تدين و گرويدن به خواسته هاى نفسشان را لهو و لعب به دين شمرده ، و اين خود اشاره به اين است كه آنان دين حق و صحيحى دارند، و آن همان دينى است كه فطرتشان آنان را به آن دين دعوت مى كند، پس جا دارد كه همان نداى وجدان خود را لبيك گفته و آن را به طور جد پذيرفته و بدين وسيله دين خداى را از خلط و تحريف دور بدارند، و ليكن بدبختانه دين را بازيچه پنداشتند، و آن را مانند اسباببازى به هر طرف كه بخواهند، و به هر صورتى كه هواى نفسشان بگويد ميچرخانند. سپس عطف به اين معنا مى فرمايد: (و غرتهم الحيوة الدنيا) چون بين فريب خوردن از دنيا و بازيچه گرفتن دين خدا ، ملازمه است ، وقتى انسان نسبت به كام گرفتن از لذتهاى مادى ، افسار گسيخته شد و همه كوشش خود را، صرف آن نمود،
قهرا از كوشش در دين حق اعراض نموده و آن را شوخى و بازيچه ميپندارد. آنگاه مى فرمايد: مردم را با قرآن انذار كن و آنان را از اينكه در اثر گناه محروم از ثواب شوند، و يا از اينكه تسليم عقاب گردند بر حذر بدار، و خبردارشان كن كه جز خداى تعالى ولى و شفيعى ندارند، و براى خلاصى از عقاب هر چه را هم كه بدهند، از آنان قبول نمى شود، زيرا كه روز قيامت روز پاداش اعمال است ، نه روز خريد و فروش . آرى اينان كسانى هستند كه از ثواب خدا ممنوع يا (به معناى ديگر كلمه ) تسليم عقاب خداوند شده اند ، براى آنان به جرم كفرى كه مى ورزيدند، آبى است از حميم و عذابى است دردناك .


قل اندعوا من دون الله ما لا ينفعنا و لا يضرنا



اين آيه احتجاج بر مشركين است به لحن استفهام انكارى ، و اگر از اوصاف بتها و شركايشان مساله نفع و ضرر نداشتن را ذكر كرد، وجهش - همانطورى كه قبلا هم گفتهايم - اين است كه انسان به طور كلى به خاطر يكى از دو جهت براى خود معبود مى گيرد - حال چه آن معبود حق باشد و چه باطل - و آن دو جهت يكى اميد به خير است و ديگرى ترس از شر. بنابراين ، وقتى در معبود آدمى نه اميد خيرى است و نه از شرى جلوگيرى مى كند، چرا انسان در مقابلش خاضع شده و آن را پرستيده و به درگاهش تقرب بجويد؟


و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله ... ائتنا



(استهواء) به معناى خود را ساقط كردن و پائين آوردن ، و رد بر اعقاب كنايه از گمراهى و ترك هدايت است . چون لازمه هدايت به حق ، واقع شدن در صراط مستقيم و يا شروع در پيمودن آن است ، و ارتداد و برگشتن به عقب ، لازمهاش نپيمودن آن راه و برگشتن به پشت سر است ، و معلوم است كه چنين عملى گمراهى است و لذا فرمود: (و نرد على اعقابنا بعد اذ هدينا الله ) برگشت به عقب را مقيد كرد به بعد از هدايت الهى .
استدلال فاسد و عجيب برخى ، به بعضى آيات براى اثبات اين ادعا كه پيغمبران قبل از بعثت كافر بوده اند.
از جمله استدلالات عجيب و شگفت آورى كه به امثال اين آيه و آيه (قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودون فى ملتنا قال او لو كنا كارهين قد افترينا على الله كذبا ان عدنا فى ملتكم بعد اذ نجينا الله منها و ما يكون لنا ان نعود فيها الا ان يشاء الله ربنا) شده ، اين است كه گفته اند:
انبيا (عليهم السلام ) قبل از آنكه مبعوث به نبوت شوند كافر بودند، به شهادت اينكه در آيه مورد بحث به پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله و سلم ) چنين تلقين مى كند كه از زبان خود و همه مسلمين به كفار بگويد: آيا بعد از اينكه خداوند هدايتمان كرد دست از دين خدا كشيده به كفر سابقمان برگرديم ؟. و همچنين از قول شعيب نقل كرده كه به كفار معاصر خود گفت : آيا اگر بعد از آنكه خداوند از ملت و كيش باطل شما نجاتمان داد باز هم به آن كيش برگرديم به خداوند دروغ نبستهايم ؟.
از اين دو آيه برمى آيد كه انبيا ، قبل از بعثتشان كافر بوده اند و خداوند آنان را به دين خود هدايت نموده و از كيش و ملت باطل ، نجاتشان داده است .
و ليكن اين استدلال بسيار پوچ و فاسد است ، براى اينكه وقتى پيغمبرى بخواهد با كفار معاصرش احتجاج كند البته به زبان جامعه دينى خود حرف مى زند (همان جامعه كه افرادش قبلا مشرك بودند، و خداوند به وسيله همين پيغمبر آنان را به دين حق هدايت نمود) البته نمى خواهيم بگوييم صرف اينكه سابقا افراد جامعه كافر بوده اند، مصحح اين است كه كفر را از باب غلبه به همگى امت و پيغمبرش نسبت داده باشد، زيرا كه چنين چيزى لايق كلام خداوند نيست ، بلكه مقصود ما اين است كه بر يك جامعه دينى مركب از امت و پيغمبر صادق است گفته شود اين جامعه از شرك نجات يافته و مشمول هدايت پروردگار سبحان شده است ، زيرا اين خداى سبحان است كه امت را به وسيله پيغمبرش و آن پيغمبر را بدون وسيله بلكه به هدايت خود، راهنمائى نموده ، و اگر عنايت و دستگيرى او نبود، جز به گمراهى راه نمى بردند.
آرى ، بغير از خداى تعالى هيچ موجودى مالك نفع و ضرر خود نيست ، حتى انبيا (عليهم السلام ). بنابراين ، اگر پيغمبرى از زبان خود و جامعهاش بگويد: (سزاوار نيست بعد از اينكه خداوند هدايتمان نمود، باز به عقب برگشته و بعد از دستگيرى او، شرك سابق را از سر گيريم ) چه دلالتى دارد بر اينكه پيغمبر نامبرده هم قبلا كافر بوده ؟ علاوه بر اين ، اگر خواننده محترم به خاطر داشته باشد، ما در بحثهاى متنوعى كه سابقا در باره عصمت انبيا (عليهم السلام ) كرديم گفتيم كه آيات قرآن شريف صريح در عصمت انبيا است ، و اينكه ساحت آنان حتى از كوچك ترين معاصى صغيره (تا چه رسد به گناه كبيره ) پاك است ، چه رسد به اينكه به خداى تعالى شرك ورزيده باشند.
اينكه فرمود: (كالذى استهوته الشياطين فى الارض حيران ...) مثال زده است به انسان متحيرى كه در كار خود سرگردان است ، و درباره سعادت خود عزم راسخى ندارد، و لذا بهترين راه سعادت و مستقيمترين راه رسيدن به هدف را كه قبل از او هم كسانى آن راه را پيموده و به هدف رسيدهاند ترك مى گويد، آنگاه سرگشته و حيران مانده شيطانها محاصرهاش نموده و به سوى هلاكش ‍ مى خوانند، هر چه هم كه ياران هدايت يافتهاش بر او بانگ مى زنند و به سوى هدايتش دعوت مى كنند قبول نمى كند و در عين اينكه بر سر دو راهى سقوط و نجات قرار گرفته ، نمى فهمند تكليفش چيست .
معناى اينكه هدايت خدا هدايت است (ان هدى الله هوالهدى ).


قل ان هدى الله هو الهدى ...



يعنى اگر امر دائر شود بين دعوت خداى سبحان كه موافق فطرت است - و همين فطرت آن را هدايت حقه الهيه مى داند - و بين دعوت شياطين كه همان پيروى هواى نفس و بازيچه گرفتن دين است ، البته هدايت حقيقى همان هدايت خداوندى است نه آن ديگرى . اما اينكه گفتيم : آنچه موافق دعوت فطرت است ، همان هدايت الهى است ؟ وجهش اين است كه هدايت صحيح ، آن هدايتى است كه با نواميس خلقت و واقع سازگار باشد، و معلوم است كه زمام خلقت و نواميس آن ، تنها به دست خداى تعالى است . بنابراين ، انسان كه از اديان و معتقدات جز مطابقت با واقع و پيروى آن ، منظورى ندارد نبايد جز به هدايت پروردگار سر بسپارد.
و اما اينكه گفتيم فقط (هدايت الهى ) هدايت حقيقى است ، و تنها بايد در برابر آن سر تسليم فرود آورد، نه در برابر دعوت شيطان ، اين نيز دليلش روشن است ، براى اينكه يگانه مرجعى كه جميع امور دنيا و آخرت ما به دست او است و مبدأ ما از او و منتهى و بازگشتمان به سوى او است ، همانا خداى متعال است .
(و امرنا لنسلم لرب العالمين ) - در مجمع البيان است كه عرب در بعضى از موارد مى گويد: (امرتك لتفعل - تو را امر كردم براى اينكه انجام دهى ) و در پاره اى از موارد مى گويد: (امرتك ان تفعل - تو را امر كردم كه انجام دهى ) و در مواردى هم مى گويد: (امرتك بان تفعل - تو را امر كردم به اينكه انجام دهى ) آن كسى كه مى گويد (امرتك بان تفعل ) با آوردن حرف (ب ) اين معنا را مى رساند كه امر من به فلان عمل بود، آن كسى هم كه حرف (ب ) را به كار نمى برد همين منظور را دارد چيزى كه هست حرف (ب ) را براى اختصار حذف كرده ، و اما كسى كه مى گويد: (امرتك لتفعل ) مى خواهد بفهماند، امرى كه كرده بيهوده و شوخى نبوده ، بلكه به منظور اين بوده است كه مامور آن را امتثال نموده و آن عمل را انجام دهد.
به گفته صاحب مجمع البيان (لامى ) كه بر سر (لتفعل ) درمى آيد اين معنا را مى رساند، و ليكن از كلام زجاج برمى آيد كه افاده اين معنا از (ل ) به تنهائى ساخته نيست ، زيرا وى گفته است كه در آيه مورد بحث لفظ (كى - براى اينكه ) حذف شده و تقدير آيه (و امرنا لكى نسلم ) بوده است .
اين جمله يعنى جمله (و امرنا...) عطف تفسيرى است براى جمله (ان هدى الله هو الهدى ) و مى فهماند كه امر پروردگار به اينكه مردم مسلمان شوند، خود مصداقى است براى هدايت الهى ، و معنايش اين است كه خداوند ما را امر كرده كه تسليمش شويم ، و به خاطر اينكه زمينه براى وضع جمله (لرب العالمين ) در موضع ضمير فراهم گردد فاعل فعل (امر) را ذكر نكرده و فعل را به صيغه مجهول (امرنا - مامور شده ايم ) آورد، تا بدين وسيله دلالت كند بر علت امر، پس معناى آيه اين است كه : ما از ناحيه غيب مامور شده ايم كه در برابر خداوند تسليم شويم ، به علت اينكه او پروردگار همه عالميان است ، نه براى همه آنها، پروردگار ديگرى است ، و نه آنطور كه بتپرستان پنداشته اند، براى بعضى از آنها رب ديگرى است .
از ظاهر اين آيه مانند ظاهر آيه (ان الدين عند الله الاسلام ) - چنانكه در تفسير آن گذشت - چنين برمى آيد كه مراد از اسلام تنها اقرار به توحيد و نبوت نيست ، بلكه مراد از آن اين است كه انسان در همه امور تسليم خداى متعال شود.


و ان اقيموا الصلوة و اتقوه



در اينجا، در نظم كلام تفننى به كار رفته است ، به اين معنا كه امرى كه در جمله قبل بود، در اين جمله معناى قول را به خود گرفته گويا گفته شده باشد: (به ما گفته اند در برابر پروردگار عالميان تسليم شده ، و نماز به پاى داشته و از او بپرهيزيد) با ذكر كلمه (و اتقوه ) تمامى عبادات و اعمال دين را خلاصه كرد و تنها از ميان آنها نماز را اسم برد براى آن اهميتى كه داشته ، و عنايتى كه خداوند در امر آن دارد، زيرا اهتمام قرآن شريف نسبت به نماز جاى هيچ ترديد نيست .


و هو الذى اليه تحشرون



وقتى بازگشت و حشر همه شما به سوى خدا باشد و حساب و جزاى شما به دست او است ،
جا دارد كه تسليمش شده و از غضبش بترسيد.


و هو الذى خلق السماوات و الارض بالحق ...



در اينجا پاره اى از اسماء و صفات خدا ذكر شده ، و غرض از ذكر آن بيان مطالب قبلى و تعليل آن است ، زيرا نخست فرمود: هدايت صحيح آن است كه او هدايت كند، آنگاه همين هدايت را به طور اجمال تفسير كرد به تسليم شدن در برابر دستورهاى خداوند و نماز و تقوا كه خلاصه و فشرده جميع احكام ديگر دين است . آنگاه جهت و دليل اين معنا را كه چطور هدايت او هدايتى است كه نمى توان از قبولش شانه خالى كرد، چنين بيان فرمود كه چون حشر همه به سوى او است . سپس به بيان كاملترى چنين فرمود: (او كسى است كه آسمانها و زمين را به حق آفريده ...) پس اسماء و صفاتى كه در اين بيان و احتجاج ذكر شده ، اسماء و صفاتى است كه اگر يكى از آنها ذكر نمى شد، بيان حجت تمام نبود.
مثلا همين جمله مورد بحث ، با اينكه جمله كوتاهى است ، و ليكن خود متضمن حجت و دليل دندانشكنى است . زيرا در اين جمله مى فرمايد خلقت همه عالم فعل حق تعالى است ، و همه آنها را به حق آفريده نه به باطل ، و فعلى كه به حق انجام شده و يك خردل باطل در آن راه ندارد، ناچار غايت و غرضى در انجامش منظور بوده ، و غرض از خلقت عالم همانا بازگشت به سوى او است و اين حجت يكى از دو حجتى است كه آيه شريفه (و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما باطلا ذلك ظن الذين كفروا...) متضمن آن است .
(و يوم يقول كن فيكون ) - سياق آيه دلالت دارد بر اينكه : مقصود از آن چيزى كه خدايش مى گويد: (موجود شو، پس موجود مى شود) همان روز حشر است ، گر چه خلقت هر موجود ديگرى هم همينطور است ، به شهادت اينكه فرمود: (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ) كلمه (يوم ) ظرفى است متعلق به (يقول ) و معنايش اين است : روزى كه به قيامت مى گويد موجود شو، موجود مى شود بعضى از مفسرين گفته اند: مخاطب در خطاب (كن ) (شى ء) است ، يعنى روزى كه به چيزى مى گويد به هستى درآى و آن چيز هم به هستى درمى آيد. و ليكن آنچه ما گفتيم با سياق آيه مناسبتر است .
(قوله الحق ) - اين جمله بيان علت جمله قبلى است ، و از اين جهت با (فصل ) ذكر شده . (حق ) به معناى ثابت به تمام معناى ثبوت است ، و ثابت به حقيقت معناى ثبوت همان وجود خارجى است ، پس معناى (قوله الحق ) اين است كه قول خداى تعالى فعل او و ايجاد او است ، و وقتى قول او عبارت باشد از ايجاد، همچنانكه آيه (و يوم يقول كن فيكون ) هم دلالت بر آن دارد، پس قول او نفس حق است ، برگشتى براى آن نبوده و تغيير دهندهاى براى كلماتش وجود ندارد. و اين است معناى اينكه فرمود: (و الحق اقول - حق را مى گويم ).


و له الملك يوم ينفخ فى الصور



مراد از اين روز قيامت است ، و اين همان معنائى است كه آيه (يوم هم بارزون لا يخفى على الله منهم شى ء لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) متضمن آن است .
وجه وجهت اثبات ملك و سلطنت براى خداى تعالى در روز قيامت .
جهت اينكه فرمود: (براى او است سلطنت در روزى كه در صور دميده مى شود) و حال آنكه ملك و سلطنت او منحصر در آن روز نيست ، اجمالا اين است كه آن روز: روز از كار افتادن اسباب و از بين رفتن روابط و انساب است . در مباحث گذشته كم و بيش ‍ راجع به اين معنا بحث كرده ايم و به زودى نيز در جاى مناسب در باره اين معنا و هم در باره معناى (صور) - ان شاء الله تعالى - بحث خواهيم كرد.
(عالم الغيب و الشهادة ) در سابق معناى اين جمله گذشت ، و اين اسمى است از اسماى خدا كه قوام مساله حساب و جزا به آن است ، همچنين دو اسم (الحكيم الخبير). آرى ، خداى تعالى به علمى كه به غيب و شهادت دارد، ظاهر هر چيز و باطن آن را مى داند، و هيچ ظاهرى به خاطر ظهورش و هيچ باطنى از جهت اينكه باطن است بر او پوشيده نيست ، و همچنين به حكمتى كه دارد با كمال دقت و محكم كارى به كار و حساب مخلوقاتش رسيدگى مى كند و آنطور كه بايد و شايد موارد كيفر و پاداش را از يكديگر تميز مى دهد، پس در كار او و حساب او ظلم و گزاف نيست . و نيز با آگاهى و بينشى كه به كنه حقيقت دارد هيچ كوچكى را به خاطر كوچكى و خرديش و هيچ بزرگى را به خاطر بزرگى و عظمتش از قلم نمياندازد.
بنابراين روشن شد كه اين اسماء و صفات به نحوى كه از آن بهتر تصور ندارد، اين معنا را بيان مى كند كه همه مخلوقات به سوى او بازگشت خواهند نمود، و هدايت ، هدايت او است نه هدايت ديگران و دين فطرى كه مردم را به آن دعوت نموده ، دين حق است نه اديان ديگر، زيرا كه خداى تعالى اگر عالم را آفريد به خاطر منظورى است كه داشت ، و آن منظور بازگشت مردم است به سوى او، و به همين منظور روز بازگشت را به وجود خواهد آورد، و خواهد فرمود: (كن ) و چون قول او حق است پس چنين روزى خواهد آمد و در آن روز براى همه معلوم خواهد شد كه ملك و سلطنت براى او است ، و غير او هيچ كسى سلطنت بر چيزى ندارد. وقتى اين معنا براى همه معلوم شد، آن وقت خداوند با تشخيصى كه دارد فرمانبرداران خود را از گنهكاران ، تميز مى دهد، چون او از آنجائى كه حكيم و خبير است ، هر غيب و شهادت را مى داند.
چند نكته :
از آنچه كه تاكنون گفته شد چند نكته به دست آمد:
اول اينكه : غرض از ذكر كلمه (حق ) اين است كه بفهماند خلقت آسمانها و زمين به حق بوده و (حق ) وصف آن است . و ما در چند صفحه قبل معناى حق بودن فعل و قول خدا را بيان كرديم . و اما اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه معناى اين كلمه اين است كه : (خداوند آسمانها و زمين را با قول حق آفريده )، معناى بعيدى است .
دوم اينكه : از ظاهر سياق برمى آيد كه جمله (يوم يقول كن فيكون ) در مقام بيان داستان قيامت است ، و گر نه خلقت هر چيزى به همين نحو است كه به آن گفته شود: (كن ) و آن هم موجود گردد.
سوم اينكه : اگر از ميان همه اوصاف و خصوصيات قيامت تنها مساله (نفخ صور) را ذكر كرد براى اشاره كردن به خصوصيتى بود كه مناسب با مقام است ، و آن مساله كيفيت احضار عام است كه جمله (و هو الذى اليه تحشرون ) آن را بيان مى كند، زيرا كه حشر يعنى با اجبار مردم را اخراج كردن و در جائى جمع نمودن ، كه نفخ در صور هم همين معنا را مى رساند، زيرا موقعى شيپور مى زنند كه بخواهند افراد لشكر را براى امر مهمى بسيج كنند، در قيامت نيز در صور دميده مى شود و مردم از قبرها بيرون آمده براى حضور در محكمه الهى به عرصه محشر درمى آيند (و نفخ فى الصور فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (ان كانت الا صيحة واحدة فاذا هم جميع لدينا محضرون ، فاليوم لا تظلم نفس شيئا و لا تجزون الا ما كنتم تعملون ) در آيه مورد بحث كلمه يوم در هر دو مورد به يك معنا نيست . بلكه مراد از (يوم ) اول مطلق ظرف است مثل اينكه مى گوييم : (روزى كه خدا حركت را آفريد، و روزى كه شب و روز را به وجود آورد) و حال آنكه روزهاى معمولى زائيده حركت و متفرع بر آن است ، به خلاف يوم دوم كه به معناى روزهاى معمولى و روزى است كه قيامت در آن روز بر پا مى شود.
بحث روايتى
در كتاب الدر المنثور در ذيل جمله (يقص الحق ...) مى گويد: دار قطنى در كتاب (افراد) و ابن مردويه از ابى بن كعب روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به مردى ياد داد كه آيه را (يقص الحق و هو خير الفاصلين ) قرائت كند.
و نيز در كتاب مزبور در ذيل آيه (و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو...) مى گويد: احمد و بخارى در كتابهاى خود و حشيش بن اصرم در كتاب استقامت و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه همگى از ابن عمر نقل كرده اند كه گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: مفاتيح (كليدهاى ) غيب پنج است ، و جز خدا كسى از آن اطلاع ندارد: 1 - كسى نمى داند فردا به چه حوادثى آبستن است مگر خداى متعال 2 - كسى نمى داند رحم زنان چه زمانى جنين و بار خود را مياندازد، جز او 3 - كسى نمى داند چه وقت باران ميبارد جز او 4 - كسى نمى داند كه در چه سرزمينى مرگش فرا مى رسد، تنها خدا است كه مى داند مرگ هر كسى در كجا واقع مى شود 5 - كسى نمى داند چه وقت قيامت بر پا مى گردد، مگر خداى تبارك و تعالى .
مؤ لف : با فرض اينكه اين روايت صحيح باشد، نبايد پنداشت كه با عموم آيه منافات دارد، زيرا مسلم است كه عدد مفهوم ندارد، و اگر كسى بگويد فلان مقدار پول دارم ، دليل بر اين نيست كه بيشتر ندارد، و اين پنج چيزى كه در روايت ذكر شده است ، برگشت همه به يك معنا است ، و آن عبارت است از علم به حوادث قبل از اينكه حادث شوند، و معلوم است كه حوادث تنها همين پنج امر مذكور در روايات نيست ، بلكه خود آيه دلالت بر مصاديق ديگرى نيز دارد.
و نيز در كتاب نامبرده است كه خطيب در كتاب تاريخ خود به سند ضعيفى از ابن عمر نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: هيچ زراعتى بر روى زمين و هيچ ميوهاى بر درخت نيست مگر اينكه بر آن نوشته شده است : (بسم الله الرحمن الرحيم - اين رزق فلان ابن فلان است ) آنگاه استدلال فرمود به آيه (و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين ).
مولف : اين روايت علاوه بر اينكه سندش ضعيف است ، مضمونش نيز با مضمونى كه آيه دارد درست منطبق نيست .
و در تفسير عياشى از ابى الربيع شامى روايت شده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از معناى جمله (و ما تسقط من ورقة الا يعلمها... الا فى كتاب مبين سوال ) كردم فرمود: مقصود از (ورقه ) جنين ناتمامى است كه سقط شود، و مقصود از (حبه )، فرزند و مراد از (ظلمات الارض ) رحم مادران است و (رطب ) نيز به معناى فرزندى است كه زنده بدنيا آيد، و (يابس ) كودكى است كه رحم ، آن را سقط كند، و همه اينها در كتاب مبين است .
مولف : اين روايت را كلينى و صدوق نيز از ابى الربيع ، از آنجناب نقل كرده اند. قمى هم آن را بدون ذكر سند نقل كرده ، و ليكن روايت بر ظاهر آيه منطبق نمى شود. نظير اين روايت ، روايت ديگرى است كه عياشى آن را از حسين بن خالد از ابى الحسن (عليه السلام ) نقل كرده است .
در مجمع البيان در ذيل آيه (قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) گفته است : مراد از آن سلاطين ستمكار و مقصود از (عذاب از پائين ) غلامان بد رفتار و هر كسى است كه در او خيرى نباشد، آنگاه گفته است : اين معنا از امام ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت شده است .
و نيز در ذيل جمله (او يلبسكم شيعا) ذكر كرده كه بعضى از مفسرين گفته اند مقصود از اين جمله اين است كه خداوند با القاء دشمنى و تعصب در بين آنان ، خودشان را به جان هم مياندازد و اين معنا از امام ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت شده است .
و در ذيل جمله (و يذيق بعضكم باس بعض ) گفته است كه بعضى از مفسرين گفته اند: مقصود از اين عذاب ، همسايه بد است ، كه اين نيز از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده .
در تفسير قمى است كه مراد از جمله : (يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) پادشاه ستمكار است ، و مراد از او من تحت ارجلكم فرومايگان و هر كسى است كه خيرى در او نيست ، و مقصود از او يلبسكم شيعا عصبيت است ، و مراد از (و يذيق بعضكم باس ‍ بعض ) بد رفتارى كردن در همسايگى است .
قمى در تفسير خود مى گويد در روايت ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده است كه آن حضرت در تفسير (هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) فرمود مقصود از عذاب از بالا دود و صيحه آسمانى است ، و مراد از (او من تحت ارجلكم خسف ) و فرو بردن زمين است و مراد از (او يلبسكم شيعا) اختلاف در دين و طعن مردم به يكديگر مى باشد، و مراد از (يذيق بعضكم باس بعض ) اين است كه مردم به جان يكديگر افتاده يكديگر را بكشند، و همه اينها عذابهايى است كه بر اهل قبله واقع مى شود، و خداوند به رسول گراميش مى فرمايد: (انظر كيف ... - ببين چطور آيات را مى گردانيم تا شايد بفهمند).
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق ، عبد بن حميد، بخارى ، ترمذى ، نسائى و نعيم بن حماد در كتاب (الفتن ) و ابن جرير، ابن المنذر، ابن ابى حاتم ، ابن حبان ، ابو الشيخ ، ابن مردويه و بيهقى در كتاب الا سماء و الصفات از جابر بن عبد الله نقل كرده اند كه گفت : وقتى آيه (قل هو القادر على ان يبعث عليكم عذابا من فوقكم ) نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) عرض كرد: (اعوذ بوجهك )- پروردگارا به تو پناهنده ميشوم و وقتى جمله او من تحت ارجلكم را شنيد باز عرض كرد: (اعوذ بوجهك - پناه ميبرم به تو) و چون جمله (او يلبسكم شيعا و يذيق بعضكم باس بعض ) را شنيد فرمود: اين آسانتر و سبك تر است .
مولف : قريب به اين مضمون را هم از ابن مردويه از جابر نقل كرده است .
رواياتى در ذيل آيه مربوط به نزول بلا بر امت محمد (ص ) و بيان اختلاف و عدم اعتباراين روايات .
و نيز در كتاب مذكور است كه احمد و ترمذى روايت را حسن شمرده و نعيم بن حماد در كتاب (الفتن ) و ابن ابى حاتم و ابن مردويه از سعد بن ابى وقاص نقل كرده اند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در ذيل آيه (قل هو القادر...) فرمود: اين عذاب واقع خواهد شد، و ليكن هنوز تاويلش كه مراد از آن چيست ، به ما نرسيده است .
مولف : روايت ديگرى هم به طرق شيعه و هم به طرق اهل سنت موجود است كه همه نشانگر آن است كه عذابهاى مذكور در آيه (عذاب فوق و تحت ، يعنى صيحه آسمانى و فرو رفتن در زمين ) همه در ميان اين امت واقع خواهد شد ، و اما مساله تفرقه و بجان هم افتادن كه از دير زمانى واقع شده است .
سيوطى در الدر المنثور و ابن كثير در تفسيرش نيز اخبار زيادى روايت كرده اند كه بيانگر اين مطلب است : وقتى اين آيه نازل شد، رسول خدا پناه به خدا برده و از درگاهش مسالت نمود كه امتش را به اين چند عذاب معذب نفرمايد و خداوند دعايش را در بعضى از آن عذابها مستجاب و در بعضى ديگر كه همان تفرقه و به جان هم افتادن است ، اجابت نفرمود.
و ليكن روايات مذكور، با اينكه بسيار زياد است و در بين آنها روايات قويى نيز وجود دارد، اما از آنجا كه هيچ كدامش موافق با ظاهر آيه نيست قابل اعتماد نمى باشد، زيرا دو آيه بعدش يعنى (و كذب به قومك و هو الحق قل لست عليكم بوكيل ، لكل نبا مستقر و سوف تعلمون صريحا) امت را وعده مى دهد به اينكه اين عذابها در آنان واقع خواهد شد. علاوه بر اينكه آيات مورد بحث ، آيات سوره انعام است كه گفتيم يك دفعه نازل شده . و رسول خدا مامور شد آنرا به امت برساند، و اگر نسبت به بعضى از آن عذابها بدا حاصل گرديده و يا به دعاى آن حضرت ، از نزول آن صرفنظر شده بود، جا داشت كه خود قرآن - كه كتابى است كه (لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ) - از رفع آن خبر داده باشد، و حال آنكه چنين خبرى در قرآن نيست ، بلكه همانطورى كه قبلا اشاره كرديم ، آيات ديگرى نيز مانند آيات سوره يونس و روم و... اين چند آيه را تاييد مى كند.
از همه اينها گذشته ، خود روايات مزبور، با روايات بسيار ديگرى كه از طرق شيعه و سنى نقل شده معارض مى باشند و همه دلالت دارند بر اينكه همه عذابهاى مذكور در آيه ، در بين امت واقع خواهد شد.
از اين هم كه صرفنظر كنيم ، اين روايات با همه كثرتشان و با اينكه همه آنها اتفاق دارند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) بعد از نزول اين آيه : (قل هو القادر على ان يبعث )، دعاهائى كرد، با اين همه در عدد آن دعاها متفق نيستند، مثلا در بعضى از آن روايات دارد كه حضرت سه چيز از خدا خواست ، و در بعضى ديگر دارد كه چهار چيز درخواست نمود، و همچنين در اينكه چند تا از درخواستهايش قبول شد اختلاف دارند، در بعضى از آنها دارد كه يكى از درخواستهايش قبول شد، و در بعضى ديگر دارد دو تا.
و نيز در اينكه درخواستها چه بوده اختلاف است ، زيرا در بعضى از قولها و روايات دارد كه تقاضاى آن حضرت ، ايمنى امت از سنگسار شدن به سنگهاى آسمانى و در امان بودنشان از فرورفتگى در زمين و نيز ايمن بودنشان از تفرقه و جنگ و خونريزى بوده است ، و در بعضى ديگر دارد كه خواستهاش حفظ از غرق ، قحطى و جنگ داخلى بوده . و در عده ديگرى از آن روايات دارد كه درخواستش عدم قحطى عمومى و تسلط دشمنان خارجى بر آنان و جنگهاى داخلى بوده است .
و در پاره اى ديگر دارد كه درخواستها اين بوده كه امتش را بر هيچگونه گمراهى دچار نسازد و دشمنى را از غير خودشان بر آنان چيره نكند و آنان را به عذاب قحطى هلاك ننموده و وحدت كلمه را از ايشان سلب نكند، و آنان را به جان هم نياندازد.
و در بعضى ديگر است كه درخواستهاى آنجناب اين بود كه دشمنان خارجى را بر آنان مسلط نكند، و آنان را به غرق هلاك نسازد و ايشان را به جان هم نيفكند. و در بعضى ديگر دارد آنان را به عذابهائى كه امم پيشين به وسيله آنها هلاك شدند، هلاك نساخته و دشمنان خارجى را بر سرشان چيره و مسلط نفرمايد و آنان را دسته دسته و متفرق نسازد، و به جان يكديگر نيفكند. باز در بعضى ديگر دارد كه درخواست آن حضرت اين بوده است كه از آسمان و از زمين ، عذاب بر آنان نفرستد و آنان را دسته دسته ننموده به جان هم نيفكند.
باز از اين نيز كه بگذريم دليل ديگر بر اينكه اين روايات قابل اعتماد نيستند، اين است كه در بعضى از آنها دارد: اين دعا در حره بنى معاويه (كه يكى از آباديهاى انصار است و در بلوك عاليه مدينه واقع شده ) ايراد گرديده است و لازمهاش اين است كه اين دعا بعد از هجرت ايراد شده باشد در صورتى كه ما مى بينيم كه سوره انعام از سوره هائى است كه در مكه نازل شده و اين نزول قبل از هجرت بوده است . البته در اين روايات ، اختلافات ديگرى هم وجود دارد كه اگر كسى به آنها رجوع كند برايش واضح مى شود.
به فرضى هم كه بخواهيم يكى از اين روايات را گرفته و به آن استناد كنيم از همه آنها صحيحتر روايتى است كه عبد الرزاق ، عبد بن حميد، ابن جرير، ابن المنذر و ابن مردويه از شداد بن اوس نقل كرده اند كه وى به طور رفع از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: خداى متعال روزى زمين را براى من طورى كرد كه من از مشرق تا مغرب آن را ديدم ، و برايم معلوم شد كه دامنه دين من تا آنجا كه من آن روز ديدم ، گسترده خواهد شد، ديگر اينكه به من دو گنج داده شد: يكى گنج سرخ و ديگرى سفيد، و من از پروردگار خود خواستم كه امتم را به قحطى عمومى دچار نفرمايد، و آنان را از هم پاشيده و دسته دسته نگرداند، و ايشان را به جان هم نيفكند، در جوابم خطاب آمد: اى محمد قضائى را كه من گذرانده باشم برگشت ندارد، و من اينك اين دعايت را در حق امتت مستجاب مى كنم كه هرگز آنان را به قحطى عمومى مبتلا نسازم ، و دشمنان خارجى را بر سرشان مسلط نكنم ، و به دست آنان هلاكشان نفرمايم ، تا خودشان خود را هلاك كنند، و يكديگر را بكشند، و اسير نمايند. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: من بر امتم از پيشوايان و زمامداران گمراه كننده ميترسم ، و ميترسم كه كار آنان به شمشير محول شود، كه در چنين صورتى تا قيام قيامت ، شمشير از بين آنان برداشته نخواهد شد.
اين روايت از غالب اشكالاتى كه در بقيه روايات بود، خالى است ، و در اين روايت ندارد كه اين دعا پس از نزول آيه مورد بحث بوده و ليكن مضمون همين روايت را هم بايد بر اين حمل كرد كه مقصود اين است كه : امت اسلام از قحط و غلائى كه ريشهكنش ساخت و اثرى از وى باقى نمى گذارد مصون است ، و گر نه ظاهر آن با مصيبتها و قحطيها و خونريزيهاى سنگينى كه مسلمانان از سپاه صليب در اندلس و از لشكر مغول ديدند، سازگار نيست . و نيز بايد گفت ناچار اين درخواستها در اوايل بعثت و قبل از نزول اين آيه بوده ، و گر نه چطور ممكن است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) با آن معرفتى كه به مقام پروردگار خود دارد، و با آن جلالت قدرى كه در او است با شنيدن اين وحى ، تازه از خداى خود قضائى را كه او گذارنده و وى را مامور به تبليغ آن نموده ، تقاضا كند؟
بعد از همه اين حرفها، قرآن كريم با آيات خود، واقع امر را بيان كرده و آن اين است كه : اين دين تا روز قيامت باقى خواهد ماند و اين امت به كلى از بين نخواهد رفت ، و ليكن چنان هم نيست كه دچار هيچ بلائى نشود، بلكه هر بلا و مصيبتى كه بر سر امتهاى گذشته آمده ، بدون چون و چرا، مو به مو بر سر اين امت نيز خواهد آمد،
روايات قطعى الصدور بسيارى هم كه از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در دست هست ، همه گوياى اين مطلب مى باشند.
در الدر المنثور از كتاب (الناسخ ) نحاس از ابن عباس نقل مى كند كه در ذيل جمله (قل لست عليكم بوكيل ) نقل كرده كه گفت : اين آيه را آيه سيف كه عبارت است از (فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) نسخ كرده است .
مولف : سابقا اين معنا را بيان كرديم كه سياق جمله (قل لست عليكم بوكيل ) سياق مقدمه و زمينه چينى براى (لكل نبا مستقر و سوف تعلمون ) را دارد، و اين معنائى نيست كه آيه (فاقتلوا المشركين ...) بتواند آنرا نسخ كند.
چند روايت در ذيل آيه نهى از نشستن با كسانى كه در آيات خدا خوض مى كنند.
در تفسير قمى در ذيل آيه (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا...) از عبد الاعلى بن اعين نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: هر كس كه ايمان به خدا و روز جزا دارد، بايد در مجلسى كه در آن مجلس به يك پيشوائى بدگوئى و يا از مسلمانى غيبت مى شود، ننشيند، زيرا خداى تعالى فرموده : (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ).
و در الدر المنثور است كه عبد بن حميد، ابن جرير و ابو نعيم در كتاب (الحليه ) از ابى جعفر نقل كرده اند كه گفت : با كسانى كه با هم خصومت دارند ننشينيد، زيرا كه اينگونه افراد كسانى هستند كه در آيات خود خوض مى كنند.
و نيز در اين كتاب است كه عبد بن حميد و ابن منذر از محمد بن على نقل كرده اند كه گفت : اهل هوا از همان كسانيند كه در آيات خدا خوض مى كنند.
و در تفسير عياشى از ربعى بن عبد الله از كسى نقل كرده كه گفت امام ابى جعفر (عليه السلام ) در ذيل آيه شريفه (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا) فرمود خوض در آيات خدا، گفتگو در باره پروردگار و مجادله كردن در باره قرآن است ، و در ذيل جمله (فاعرض عنهم حتى يخوضوا فى حديث غيره ) فرمود : از آن جمله گوش دادن به سخنان نقالان و داستانسرايان است .
مولف : روايات همان طورى كه ملاحظه مى كنيد شامل آيه هست ، و در حقيقت در اين روايات ملاكى كه در آيه ذكر شده ، اخذ گرديده است .
در مجمع البيان است كه امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود: وقتى مسلمين آيه (فلا تقعد بعد الذكرى مع القوم الظالمين ) را شنيدند به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) عرض كردند پس تكليف ما چيست ؟ اگر بنا باشد هر وقت بشنويم كه مشركين قرآن را مسخره مى كنند، برخيزيم و برويم بايد اصلا داخل مسجد الحرام نشويم ، و خانه خدا را طواف نكنيم ، براى اينكه هميشه مشركين در آنجا جمع هستند و با ديدن ما، شروع به استهزاى قرآن مى كنند. در جوابشان اين آيه نازل شد: (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء) و آنان را دستور داد كه تا آنجا كه مى توانند مشركين را تذكر داده و به حقايق دين آشنا كنند.
مولف : اين روايت همچنانكه ملاحظه مى كنيد، كلمه (ذكرى ) را مفعول مطلق گرفته و ضمير (لعلهم ) و همچنين ضمير (يتقون ) را به مشركين و مسخره كنندگان برگردانيده ، و بنابراين روايت تقدير آيه چنين است : (و لكن ذكروهم ذكرى لعلهم يتقون - و ليكن شما مسلمانان آنان را به نحو خوبى تذكر دهيد، باشد كه از خدا بترسند). اشكالى كه در اين روايت وجود دارد اين است كه سوره انعام يكدفعه نازل شده ، و اين معنا، با اينكه آيه مورد بحث ، درباره يك واقعه مخصوصى نازل شده باشد، سازگار نيست .
و در الدر المنثور است كه ابن جرير، ابن المنذر و ابو الشيخ از ابن جريح نقل كرده اند كه گفته است : مشركين مى آمدند و در مجلس ‍ رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مينشستند، زيرا دوست داشتند كه سخنان آنجناب را بشنوند آنگاه مسخره نموده و استهزائش نمايند. به همين خاطر اين آيه نازل شد (و اذا رايت الذين يخوضون فى آياتنا فاعرض عنهم ...) از آن پس هر وقت آنجناب را استهزاء مى كردند، حضرت برمى خواست . اين عمل باعث شد كه آنان از عمل زشت خود دست بردارند، و جمله (لعلهم يتقون ) اشاره به اين معنا است ، آنگاه با جمله (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء) فرمود: بر كسانى كه ملاحظه حرمت تو را مى كنند و چيزى نمى گويند كه تو از مجلس برخيزى حرجى و گناهى نيست ، سپس همين معنا را در مدينه با آيه (و قد نزل عليكم ...) نسخ كرده و دستور داد به هيچ وجه با آنان ننشينند.
مولف : اگر آيه نازل شده در مدينه (و قد نزل عليكم ) با اينكه به حسب مضمون ، عين آيه (و اذا رايت الذين يخوضون ) است ، ناسخ ذيل آن ، يعنى جمله (و ما على الذين يتقون ) بوده باشد، بايستى همين جمله (هم ناسخ ) آيه قبليش ، يعنى آيه (و اذا رايت ...) بوده باشد و حال آنكه اين معنا با اينكه سوره انعام يك دفعه نازل شده ، سازگار نيست ، چون بايد بين ناسخ و منسوخ مدتى فاصله بشود. علاوه بر اين معنائى كه روايت سيوطى براى اين سه آيه يعنى آيه و اذا رايت و آيه (و ما على الذين ) سوره انعام و آيه (و قد نزل عليكم سوره مائده ) كرده ، آنطور آنها را متنافى با هم نمى كند كه بتوان گفت دومى ناسخ اولى و منسوخ سومى است .
نظير اين روايت ، روايتى است كه باز الدر المنثور آن را از كتاب ناسخ نحاس از ابن عباس نقل كرده كه گفت : آيه (و ما على الذين يتقون من حسابهم من شى ء) كه در مكه نازل شده ، با آيه (و قد نزل عليكم فى الكتاب ) كه در مدينه نازل شده نسخ شد.
در تفسير برهان در ذيل آيه (قوله الحق و له الملك ...) از ابن بابويه نقل كرده كه وى به سند خود از ثعلبة بن ميمون از بعضى از راويان شيعه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در باره جمله (عالم الغيب و الشهادة ) فرمود: مراد از عالم غيب چيزهائى است كه هنوز موجود نشده ، و مراد از شهادت موجوداتى است كه به هستى درآمده است .
مولف : اين روايت روشنترين مصاديق غيب و شهادت را كه در پيش ما است ذكر كرده و گر نه سابقا بيان كرديم كه براى اين دو كلمه مصاديق ديگرى نيز هست .
آيات 83 - 74 سوره انعام .


و اذ قال ابرهيم لا بيه ءازر أ تتخذ أ صناما ءالهة إ نى أ رئك و قومك فى ضلل مبين (74) و كذلك نرى إ برهيم ملكوت السموت و الا رض و ليكون من الموقنين (75) فلما جن عليه اليل رءا كوكبا قال هذا ربى فلما أ فل قال لا أ حب الافلين (76) فلما رءا القمر بازغا قال هذا ربى فلما أ فل قال لئن لم يهدنى ربى لا كونن من القوم الضالين (77) فلما رءا الشمس بازغة قال هذا ربى هذا أ كبر فلما أ فلت قال يقوم إ نى برى ء مما تشركون (78) إ نى وجهت وجهى للذى فطر السموت و الا رض حنيفا و ما أ نا من المشركين (79) و حاجه قومه قال أ تحجونى فى الله و قد هدئن و لا أ خاف ما تشركون به إ لا أ ن يشاء ربى شيا وسع ربى كل شى ء علما أ فلا تتذكرون (80) و كيف أ خاف ما أ شركتم و لا تخافون أ نكم أ شركتم بالله ما لم ينزل به عليكم سلطنا فأ ى الفريقين أ حق بالا من إ ن كنتم تعلمون (81) الذين ءامنوا و لم يلبسوا إ يمنهم بظلم أ ولئك لهم الا من و هم مهتدون 82 و تلك حجتنا ءاتينها إ برهيم على قومه نرفع درجت من نشاء إ ن ربك حكيم عليم (83)



ترجمه آيات
و به ياد آور وقتى را كه ابراهيم به پدرش آزر گفت : آيا بتهايى را خدا قوم ترا در گمراهى آشكار ميبينم (74)
و اين چنين به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان مى دهيم و براى اينكه از يقين كنندگان گردد (75)
پس همين كه شب او را پوشانيد ستارهاى را ديد، گفت : اين پروردگار من است سپس همين كه غروب كرد گفت : من غروب كنندگان را دوست ندارم (76)
پس از آن ، وقتى كه ماه را ديد كه طلوع كرد، گفت : اين پروردگار من است ، سپس ماه كه غروب كرد، گفت : اگر پروردگار من ، مرا هدايت نكند از گروه گمراهان خواهم بود (77)
پس از آنكه خورشيد را ديد كه طلوع كرد، گفت : اين پروردگار من است اين بزرگتر است پس آنگاه كه خورشيد نيز غروب كرد، گفت : اى قوم ! من از آنچه شريك خدا قرار مى دهيد بيزارم (78)
من روآوردم به كسى كه آسمانها و زمين را آفريده است ، در حالى كه ميانهرو هستم و از مشركان نيستم (79)
و قوم او با وى محاجه كردند. گفت : آيا با من در باره خدا محاجه مى كنيد و حال آنكه مرا هدايت كرده ، و من از كسانى كه شريكش ‍ قرار مى دهيد نميترسم مگر اينكه پروردگار من چيزى بخواهد، علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد، آيا متذكر نمى شويد (80)
و چگونه من از شريكان (يا از شرك ) شما بترسم در حالى كه شما نميترسيد از اينكه براى خدا بدون دليل شريك قرار داديد پس ‍ كداميك از اين دو طائفه به أ من سزاوارتر است اگر ميدانيد (81)
كسانى كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند أ من از آن ايشان است و راه يافتگان ايشانند(82)
اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم هر كه را بخواهيم درجاتى بالا مى بريم زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است (83).
بيان آيات
در اين ده آيه پروردگار متعال حجتى را ذكر مى كند كه آنرا به پيغمبر عظيم الشان حضرت ابراهيم (عليه السلام ) داده بود تا با آن عليه مشركين احتجاج نموده و آنان را به دينى كه خدايش به سوى آن هدايت نموده يعنى دين توحيد دعوت كند، آنگاه بعد از اين آيات هدايت كلى انبيا و پاكى ضمير آنان را از شرك بيان نموده و از بين همه آنان ، نوح كه قبل از ابراهيم بوده و شانزده پيغمبر ديگر را كه همه از ذريه ابراهيم بوده اند اسم مى برد.
بررسى كيفيت مخصوص رفتار و محاجه ابراهيم (ع ) در اين آيات ، كه به رفتار فطرىيك انسان اوليه فرضى كه براى نخستين بار

next page

fehrest page

back page