تفسير الميزان جلد ۷

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۸ -


به طورى كه راغب مى گويد: كلمه (ذكرى ) كه به معناى تذكر دادن است ، از كلمه (ذكر) كه آن نيز به اين معنا است بليغ ‌تر است . و اين جمله خود يكى از ادله عموميت نبوت رسول اكرم است نسبت به همه اهل عالم .
بحث روايتى .
چند روايت درباره (يسع ) يكى از انبياى بنىاسرائيل .
در كتاب قصص الانبياء ثعلبى دارد كه الياس پيغمبر وقتى به زنى از زنان بنى اسرائيل كه فرزندى به نام يسع بن خطوب داشت وارد شد، زن وى را منزل داده و ورودش را از دشمنانش مخفى داشت . الياس به پاس اين خدمت در حق فرزندش يسع كه به مرضى دچار بود دعا كرد و او عافيت يافت . يسع چون اين معجزه را بديد به الياس ايمان آورد و او را در ادعاى نبوتش تصديق نمود و ملازمتش را اختيار كرد. از آن ببعد هر جا كه الياس مى رفت يسع نيز همراهش مى رفت . ثعلبى سپس داستان به آسمان رفتن الياس را ذكر كرده اضافه مى كند كه : در اين هنگام يسع او را بانگ زد كه اى الياس حالا كه مى روى تكليف مرا معلوم كن ، و مرا براى روزگار تنهاييم دستورى ده . الياس از آسمان كساى خود را انداخت ، و همين كسا علامت جانشينى يسع براى الياس در ميان بنى اسرائيل بود.
آنگاه مى گويد: خداوند به فضل خود يسع (عليهالسلام ) را به نبوت و رسالت به سوى بنى اسرائيل مبعوث نمود. و به وى وحى فرستاد، و او را به همان نحوى كه بنده خود الياس را تاءييد مى كرد تاءييد فرمود، و در نتيجه بنى اسرائيل به وى ايمان آورده و او را تعظيم نموده در هر پيشامدى راءى و امر او را متابعت مى كردند، و بدين منوال تا يسع در ميان بنى اسرائيل زنده بود حكم خداى تعالى در بين آنان نافذ و مجرى بود.
در كتاب بحار از كتاب احتجاج و كتاب توحيد و كتاب عيون روايتى طولانى از حسن بن محمد نوفلى از حضرت رضا (عليهالسلام ) نقل شده كه در آن حضرت رضا (عليهالسلام ) در خلال احتجاجاتى كه عليه جاثليق مسيحى كرده ، فرموده است : يسع نيز مانند عيسى بر روى آب راه مى رفت ، و مرده زنده مى كرد و كور مادرزاد و مبتلاى به جذام را شفا مى داد، و با اين حال امتش او را رب و پروردگار خود اتخاذ نكردند...
و در تفسير عياشى از محمد بن فضيل از ثمالى از حضرت ابى جعفر (عليهالسلام ) روايت شده كه در تفسير آيه (و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا) فرمود: معنايش اين است كه ما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم تا هدايت را در خاندان وى قرار داده باشيم .
و نوح را نيز پيشتر هدايت نموديم تا هدايت در همان خاندان قرار گيرد، پس امر جانشينى پيش از ابراهيم (عليهالسلام ) و پس از ابراهيم از ذريه انبيا درست مى شود.
مؤ لف : اين روايت گفتار قبلى ما را كه آيات مورد بحث در مقام بيان اتصال سلسله هدايت است تاءييد مى كند.
رواياتى در مورد اينكه دخترزادگان هم از ذريه انسان بشمار مى روند.
در كافى با ذكر سند، و در تفسير عياشى بدون ذكر سند از بشير دهان از ابى عبد الله (عليهالسلام ) روايت شده كه فرمود: به خدا سوگند كه خداى تعالى در قرآن كريم نسب عيسى را از طرف مادر منتهى به ابراهيم (عليهالسلام ) دانسته است ، آنگاه آيه (و من ذريته داود و سليمن ) را تا به آخر و آيه بعدى را هم تا لفظ عيسى تلاوت كرد.
در تفسير عياشى از ابى حرب از ابى الاسود روايت شده كه گفت : حجاج رسولى به نزد يحيى بن معمر فرستاد كه من شنيده ام تو حسن و حسين را فرزندان رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) ميدانى و در اين باره به آيات قرآن تمسك ميجويى ؟ و حال آنكه من قرآن را از اول تا به آخر خوانده و به چنين مطلبى برنخورده ام ؟ يحيى بن معمر در پاسخ گفت : آيا در سوره انعام به اين آيه برخورده اى كه مى گويد: و من ذريته داود و سليمن ؟ گفت آرى خوانده ام گفت مگر نه اينست كه در اين آيه و آيه بعديش عيسى (عليهالسلام ) را ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) دانسته ، با اينكه او ذريه پسرى ابراهيم (عليهالسلام ) نبود؟.
مؤ لف : اين روايت را سيوطى نيز در الدرالمنثور از ابن ابى حاتم از ابى الحرب بن ابى الاسود نقل كرده .
و نيز در الدرالمنثور است كه ابو الشيخ و حاكم و بيهقى از عبد الملك بن عمير آورده اند كه گفت : روزى يحيى بن معمر وارد بر حجاج شد، و در ضمن مذاكراتى كه با وى كرد صحبت از حسين بن على (عليهماالسلام ) به ميان آمد، حجاج گفت : حسين بن على ذريه پيغمبر نيست . يحيى در جواب گفت : دروغ گفتى . حجاج گفت : تو اگر راست مى گويى دليل بياور، يحيى اين آيه را تلاوت كرد: (و من ذريته داود و سليمن ... و عيسى و الياس ) سپس گفت : خداوند در اين آيه عيسى (عليهالسلام ) را از جهت اينكه مادرش از نسل ابراهيم (عليهالسلام ) بوده ذريه او خوانده است ، حجاج ناگزير او را تصديق كرد.
مؤ لف : آلوسى در تفسير روح المعانى در ذيل جمله (و عيسى ...) مى گويد: اينكه قرآن كريم عيسى (عليهالسلام ) را در شمار ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) شمرده خود دليل بر اين است كه ذريه شامل دختر زاده ها نيز مى شود، براى اينكه عيسى (عليهالسلام ) تنها از طرف مادر به ابراهيم (عليهالسلام ) متصل و منتسب مى شود. و اگر كسى اشكال كند كه اين معنا دلالت ندارد بر اينكه هر دختر زاده اى ذريه است ، براى اينكه عيسى (عليهالسلام ) پدر نداشت تا از راه پدر به ابراهيم (عليهالسلام ) نسبت پيدا كند. و از اين جهت بوده كه قرآن او را ذريه ابراهيم (عليهالسلام ) خوانده ، جوابش خوب روشن است ، البته مساءله مورد اختلاف است ، و ليكن هر كسى كه ذريه را شامل دختر زاده نيز دانسته به همين آيه استدلال كرده ، از آن جمله موسى كاظم (رضى اللّه عنه ) است كه بنا به بعضى از روايات در پاسخ هارون الرشيد به اين آيه تمسك كرده .
و در تفسير كبير دارد كه ابا جعفر (رضى اللّه عنه ) نيز در مجلس حجاج بن يوسف به اين آيه و همچنين به آيه مباهله استدلال كرد، چون بعد از آنكه آيه مباهله نازل شد، رسول خدا حسن و حسين را براى شركت در مباهله دعوت فرمود و به نصارا نيز فرمود: (بياييد ما فرزندان خود را و شما هم فرزندان خويش را دعوت نموده و مباهله كنيم ). آنگاه اضافه كرده است : بعضى از اصحاب ما گفته اند كه اين از خصايص رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) است ، و به هر حال فتاواى اصحاب ما در اين مساءله مختلف است ، و آن چيزى كه در نظر من قوى است اين است كه دخترزادگان نيز داخل در ذريه هستند.
صاحب المنار بعد از عنوان اين بحث مى گويد: حديث ابى بكره را كه بخارى سند آن را از وسط انداخته مى توان از ادله اين باب شمرد، چون در اين حديث رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) اشاره به حسن (عليهالسلام ) كرده و فرموده : (اين فرزند من سيد (بزرگ ) است ) آنگاه اضافه كرده كه لفظ (ابن ) در كلام عرب بر دخترزاده اطلاق نمى شود، و همچنين روايتى كه ابو نعيم در كتاب معرفة الصحابة بطور رفع از عمر نقل كرده است از ادله اين باب است و آن روايت اين است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرموده : تمامى افراد بشر نسبتشان از ناحيه پدران است مگر فرزندان فاطمه كه من پدر ايشانم . آنگاه مى گويد: به همين جهت است كه مردم اولاد فاطمه (عليهاالسلام ) را اولاد رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و عترت او و اهل بيت او مى خوانند.
مساءله قرابت و ترتب آثار نسب در مورد زنان ، و دخترزادگان مساءله اى حقوقى واجتماعى است كه در اسلام شناخته شده است .
مؤ لف : اين مساءله دستخوش خلط و اشتباه شده و حقيقت امر بر عده اى از اعلام مشتبه گشته ، لاجرم آن را مساله اى لفظى و مربوط به لغت پنداشته اند. حتى بعضى از ايشان در مقام استدلال بر راءى خود به قول شاعر كه گفته است :
بنونا بنو ابنائنا و بناتنا

بنوهن ابناء الرجال الاباعد

و يا به قول آن ديگرى كه گفته است :
و انما امهات الناس اوعية

مستودعات و للانساب آباء

تمسك جسته اند. و اين خود اشتباهى است بزرگ ، براى اينكه اين مساله ، مسالهاى است حقوقى و اجتماعى و مربوط است به مساءله قرابت كه هر ملت و قومى در تحديد حدود آن و اينكه چه كسانى جزو اقرباى انسانند عقيده اى دارد. بعضى از اقوام و ملل زن را داخل در قرابت مى دانند و بعضى نمى دانند، بعضى دخترزاده را اولاد مى دانند و بعضى نمى دانند، بعضى قرابت را مختص به ولادت مى دانند و بعضى آنرا منحصر به اين مسير ندانسته فرزند ادعايى را نيز از اقربا مى خوانند، و اين ربطى به لغت ندارد. مثلا اگر اعراب دوران جاهليت بر خلاف ساير اقوام بطور كلى براى زنان قرابت قانونى ناشى از وراثت قائل نبودند و خويشاوندى زنان را طبيعى مى دانستند اثرش تنها در ازدواج و در مساءله نفقه دادن است و همچنين براى دخترزادگان قائل به قرابت و خويشاوندى نبودند، و همانطورى كه در شعر بالا منعكس شده آنان را اولاد بيگانگان مى پنداشتند و در مقابل پسر خوانده ها و برادر خوانده ها را پسر و برادر مى دانستند، از اين جهت نبود كه لغت ، دخترزاده را اولاد نمى داند و برادر خوانده را برادر مى داند، بلكه همانطورى كه گفته شد رسومى اجتماعى بوده كه از ملل و اقوام ديگر از قبيل ايران و روم كه مهد تمدن آنروز بودند اقتباس كرده اند.
و اما اسلام پاره اى از اين حقوق و رسوم اجتماعى را لغو نمود، مثلا در باره قرابت ادعايى فرمود: (و ما جعل ادعياءكم ابناءكم ) و به زنان قرابت قانونى داده و آثار قرابت قانونى را در حق آنان جارى ساخت ، و اولاد دختر را اولاد قانونى و داراى قرابت قانونى دانسته و در اين باره در آيه ارث فرموده :
***
(يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين ...) و نيز فرموده : (للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون و للنساء نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون مما قل منه او كثر) و نيز در آيه محرمات نكاح فرموده : (حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (و احل لكم ما وراء ذلكم ) چون در اين آيه بطورى كه مى بينيد دختر دختر را، دختر خود انسان دانسته و اولاد دختران را اولاد ناميده ، در آيه مورد بحث هم به همين ملاحظه فرموده : (و يحيى و عيسى و الياس ...) و عيسى (عليهالسلام ) را كه اتصالش به ابراهيم و يا نوح (عليهالسلام ) جز از ناحيه مادر نبوده ذريه ابراهيم و يا نوح (عليهالسلام ) شمرده است .
استناد ائمه اهل بيت عليهم السلام به آياتى از قرآن مجيد براى اثبات اينكه دخترزاده اولاد بشمار مى رود.
امامان اهل بيت (عليهم السلام ) نيز با همين آيه و همچنين آيه محرمات نكاح و آيه مباهله استدلال كرده اند بر اينكه دختر زاده انسان نيز اولاد انسان است ، گو اينكه ائمه (عليهم السلام ) اين استدلال را در خصوص فرزندان فاطمه (عليهاالسلام ) كرده اند و ليكن ادله اى را كه آورده اند عام است .
حضرت امام باقر (عليهالسلام ) استدلال ديگرى در اين باره دارد كه از ادله گذشته صريح تر است ، و اين استدلال را شيخ كلينى (رضى اللّه عنه ) به سند خود از عبد الصمد بن بشير از ابى الجارود روايت كرده كه گفت : حضرت ابى جعفر (عليهالسلام ) به من فرمود: اى ابى الجارود! مردم در باره حسن و حسين (عليهماالسلام ) به شما چه مى گويند؟ عرض كردم عقيده ما را در اينكه آن دو بزرگوار فرزندان رسول خدايند انكار مى كنند. فرمود: شما عليه ايشان به چه دليلى تمسك مى جوييد؟ عرض كردم : به فرموده خداى تعالى كه در باره عيسى بن مريم فرموده : (و من ذريته داود و سليمن و ايوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى ) و با اينكه عيسى (عليهالسلام ) پدر نداشت او را ذريه نوح (عليهالسلام ) خوانده . حضرت فرمود: ايشان در جواب اين استدلال شما چه مى گويند؟ عرض كردم : مى گويند عيسى (عليهالسلام ) را ذريه نوح (عليهالسلام ) ناميدن دليل بر اين نيست كه هر دخترزادهاى ذريه و فرزند محسوب مى شود، براى اينكه عيسى (عليهالسلام ) جزو استثنائيات خلقت است ،
لذا از آنجايى كه پدر نداشته تا از مسير صلب به نوح بپيوندد ناگزير قرآن او را از راه رحم ذريه نوح (عليهالسلام ) دانسته . امام فرمود: شما در جواب چه مى گويى د؟ عرض كردم : (ما به آيه قل تعالوا ندع ابنائنا و ابناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسن و انفسكم ) استدلال مى كنيم . فرمود: ايشان چه مى گويند؟ عرض كردم مى گويند: در كلام عرب بسا مى شود كه گوينده ، فرزندان غير را فرزند خود مى نامد.
آنگاه حضرت فرمود: اينكه من دليلى از قرآن كريم به شما مى آموزم كه بر حسب آن دليل حسن و حسين (عليهماالسلام ) از صلب رسول خدايند، و كسى آن دليل را انكار نمى كند مگر اينكه كافر مى شود. پرسيدم فدايت شوم آن دليل در كجاى قرآن است ؟ فرمود آيه (حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم ...) است . آنگاه آيه را تلاوت فرمود تا رسيد به جمله (و حلائل ابنائكم الذين من اصلابكم ) سپس فرمود: اى ابا جارود! آيا رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) مى توانست با همسران حسن و حسين (عليهماالسلام ) ازدواج كند؟ اگر مخالفين بگويند آرى مى توانست ، قطعا دروغ گفته و فاسق شده اند، و اگر اعتراف كنند به اينكه نمى توانست پس اعتراف كرده اند به اينكه حسن و حسين (عليهماالسلام ) از صلب پيغمبر اكرم هستند.
مؤ لف : مرحوم قمى نيز روايتى قريب به اين مضمون در تفسير خود آورده . و كوتاه سخن اين مساءله يك مساءله لفظى و لغوى نيست تا در جواب بگويند عرب دخترزاده را اولاد نمى خواند، و آنگاه شعر شاعر را دليل بر گفته خود قرار دهند، بلكه مساله اى است حقوقى و اجتماعى كه دين اسلام آن را معتبر شمرده است . آرى اسلام زنان را علاوه بر قرابت طبيعى كه عربها و ساير ملل براى ايشان قايل بودند قرابت قانونى نيز داده ،
و همچنين در قوانين حقوقيش دخترزادگان را اولاد شمرده و رشته نسب را همانطورى كه از ناحيه مردان جارى است از ناحيه زنان نيز جارى مى داند، و در عوض اتصال نسبى را كه اعراب از راه ادعا و از راه زنا نيز معتبر مى دانستند لغو كرده ، و پيغمبر گراميش در روايتى كه هم شيعه و هم سنى آن را روايت كرده اند فرموده : (الولد للفراش و للعاهر الحجر). چيزى كه هست سهل انگارى در امر دين و در فهميدن حقايق دينى اين حقيقت را از ياد مخالفين اين قضيه برده فكر نمى كنند چطور ممكن است حسن و حسين از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و يا هر دخترزاده اى از پدر و مادرش ارث ببرد و همسرش بر او حرام باشد و در عين حال اولاد او شمرده نشود؟ البته نفوذ حكومتهايى كه در صدر اسلام روى كار آمدند در اين فراموشى بى تاءثير نبوده ، و ما بحث در اين موضوع را (در جلد سوم اين ترجمه ) در ذيل آيه تحريم گذرانديم .
رواياتى در ذيل (.... فقد و كلنا بها قوما ليسوا بها كافرين ).
نعمانى در تفسير خود به سندى كه به سليمان بن هارون عجلى دارد از او روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليهالسلام ) شنيدم كه مى فرمود: صاحبان اين امر (خلافت و جانشينى پيغمبر اكرم ) حقشان در نزد خداى تعالى محفوظ است ، به طورى كه اگر تمامى مردم هم از دنيا بروند باز خداوند صاحبان اين امر را خواهد آورد و حق ايشان را به آنان واگذار خواهد نمود. و ايشان همان كسانى هستند كه خداوند در حقشان فرموده : (فان يكفر بها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ) و نيز فرموده : (فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤ منين اعزة على الكافرين پس به زودى خداوند مردمى را خواهد آورد كه ايشان را دوست مى دارد و ايشان خداى را دوست مى دارند. مردمى هستند كه نسبت به مؤ منين فروتن و متواضع و نسبت به كفار گردنفراز و متكبر).
مؤ لف : اين حديث از قبيل جرى و تطبيق است .
در كافى به سند خود از ابى حمزه از حضرت ابى جعفر باقر (عليهالسلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه (و نوحا هدينا من قبل ... بكافرين ) فرمود: خداى تعالى به فضل و كرمش از اهل بيت وى ، از پدران و برادران و ذريه ، كسانى را (به حفظ كتاب و حكم و نبوت ) گماشت و اين است معناى اينكه فرمود: (فان يكفر بها هؤ لاء) يعنى اگر امتت به اين دين كافر شوند ما اهل بيت تو را موكل كرده ايم كه به آن ايمان آورند و تا ابد به آن كافر نشوند.
آرى ، ما ايمانى را كه بر بشر عرضه كرده ايم و تو را براى آن مبعوث نموديم هرگز ضايع و مهمل نمى گذاريم ، بلكه بعد از تو نيز به وسيله اهلبيتت آنرا حفظ مى كنيم ، و پس از اهلبيت تو علماى امت و ولات امر من و اهل استنباط خواهد بود، و علومى را كه دروغ و گناه و وزر و طغيان و ريا در آن راه ندارد استنباط خواهند كرد.
مؤ لف : اين روايت را و همچنين روايت قبليش را عياشى نيز نقل كرده ، جز اينكه سند آنرا حذف كرده است ، و اين حديث مانند حديث قبليش از باب تطبيق بر مصداق است .
در كتاب محاسن به سند خود از ابن عيينه از ابى عبد الله (عليهالسلام ) روايت كرده كه فرمود به منزل ابو العباس (منصور دوانيقى ) درآمدم در حالى كه مجلسش آراسته و هر كسى در جاى خود نشسته بود، ابو العباس وقتى مرا ديد دست خود را پيش آورد تا با من مصافحه كند، من براى اجابت او نزديك رفتم تا دستش را در دست بفشارم ، ناگهان پايم به گوشه سفره اى كه پيش رويش گسترده بود برخورد كرد، و از اين عمل آنقدر ناراحت شدم كه خدا مى داند، چون خداى تعالى در حق ما فرموده : (فان يكفر بها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ) آرى ، به خدا سوگند قومى را موكل بر دين كرده كه نماز را به پا مى دارند، و زكات را مى دهند و خدا را بسيار ذكر مى گويند.
مؤ لف : حاصل اين روايت اين است كه امام (عليهالسلام ) از اينكه پايش به گوشه سفره خورده شرمنده درگاه خدا شده ، و گويا امام (عليهالسلام ) خواسته است بفرمايد كفر در جمله (ليسوا بها بكافرين ) منحصر در انكار عقايد حقه نيست ، بلكه شامل كفران نعمت نيز هست .
و در نهج البلاغه امام (عليهالسلام ) فرموده : اقتدا كنيد به هدايت پيغمبر گراميتان كه هدايت او بهترين هدايت است .
مؤ لف : استفاده اين معنا از آيات مورد بحث ، روشن است .
در تفسير قمى از رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: بهترين هدايتها، هدايت انبيا است .
آيات 105 - 91 سوره انعام .


و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس ‍ تجعلونه قراطيس تبدونها و تخفون كثيرا و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم قل الله ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون (91) و هذا كتاب انزلناه مبارك مصدق الذى بين يديه و لتنذر ام القرى و من حولها و الذين يؤ منون بالاخرة يؤ منون به و هم على صلاتهم يحافظون (92) و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او قال اوحى الى و لم يوح اليه شى ء و من قال سانزل مثل ما انزل الله و لو ترى اذ الظالمون فى غمرات الموت و الملئكة باسطوا ايديهم اخرجوا انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق و كنتم عن ايته تستكبرون (93) و لقد جئتمونا فردى كما خلقنكم اول مرة و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم و ما نرى معكم شفعاءكم الذين زعمتم انهم فيكم شركوا لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم تزعمون (94) ان الله فالق الحب و النوى يخرج الحى من الميت و مخرج الميت من الحى ذلكم الله فانى تؤ فكون (95) فالق الاصباح و جعل اليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم (96) و هو الذى جعل لكم النجوم لتهتدوا بها فى ظلمات البر و البحر قد فصلنا الايات لقوم يعلمون (97) و هو الذى انشاكم من نفس وحدة فمستقر و مستودع قد فصلنا الايات لقوم يفقهون (98) و هو الذى انزل من السماء ماء فاخرجنا به نبات كل شى ء فاخرجنا منه خضرا نخرج منه حبا متراكبا و من النخل من طلعها قنوان دانية و جنت من اعناب و الزيتون و الرمان مشتبها و غير متشبه انظروا الى ثمره اذا اثمر و ينعه ان فى ذلكم لايات لقوم يؤ منون (99) و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنين و بنت بغير علم سبحانه و تعالى عما يصفون (100) بديع السموت و الارض انى يكون له ولد و لم تكن له صاحبة و خلق كل شى ء و هو بكل شى ء عليم (101) ذلكم الله ربكم لا اله الا هو خلق كل شى ء فاعبدوه و هو على كل شى ء وكيل (102) لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير (103) قد جاءكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه و من عمى فعليها و ما انا عليكم بحفيظ (104) و كذلك نصرف الايات و ليقولوا درست و لنبينه لقوم يعملون (105)



ترجمه آيات
خداى را چنانكه سزاوار شناختن است نشناختند كه گفتند: خدا بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده ، بگو كتابى را كه موسى آورد و براى مردم نور و هدايتى بود چه كسى نازل كرده ؟ شما كمى از آن را در كاغذهايى نوشته و آشكارش مى كنيد و بسيارى را نهان مى سازيد و چيزهايى را كه نه شما و نه پدرانتان نمى دانستيد تعليم يافتيد، تو بگو خدا، و ايشان را واگذار كه در پرگويى خويش بازى كنند (91)
اين كتابيست كه ما آنرا نازل كرده ايم هم مبارك است و هم تصديق كننده كتابهاى پيشين تا ام القرى (مكه ) را با هر كه اطراف آن هست بيم دهى و كسانى كه به دنياى ديگر ايمان دارند به آن بگروند و نمازهاى خويش را مواظبت كنند (92)
و كيست ستمگرتر از آن كس كه دروغى بر خدا ببندد و يا بگويد به من وحى شده ولى چيزى به او وحى نشده و يا گويد به زودى من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل مى كنم ؟ اگر ببينى كه ستمگران در گردابهاى مرگند و فرشتگان دستهايى خويش گشوده و گويند جانهاى خويش برآريد امروز به گناه آنچه در باره خدا بناحق مى گفتيد و از آيه هاى وى گردنكشى مى كرده ايد سزايتان عذاب خفت و خوارى است (93)
شما تك تك چنانكه نخستين بار خلقتان كرده ايم پيش ما آمده ايد و آنچه را به شما عطا كرده بوديم پشت سر گذاشته ايد و واسطه هايتان را كه مى پنداشتيد در (عبادت ) شما شريكند با شما نمى بينيم ، روابط شما گسيخته و آنچه مى پنداشتيد نابود شده است (94)
خدا شكافنده دانه و هسته است ، زنده را از مرده و مرده را از زنده پديد مى آورد اين است خداى (پرستيدنى ) پس كجا سرگردان مى شويد(95)
شكافنده صبحدم است و شب را وقت آرامش كرد، و خورشيد و ماه را وسيله حساب كردنها قرار داد، اين نظم خداى نيرومند و دانا است (96)
اوست كه ستارگان را براى شما پديد كرد تا بدان در ظلمات خشكى و دريا راه يابيد، آيه ها را براى گروهى كه دانايند شرح داديم (97)
او است كه شما را از يك تن ايجاد كرد بعضى از شما مستقر و بعضى مستودع هستيد و ما اين آيه ها را براى گروهى كه مى فهمند شرح داده ايم (98)
او است كه از آسمان آبى نازل كرده كه با آن همه روئيدنيها را پديد آورده ايم و از جمله سبزهاى پديد آورده ايم كه از آن دانه هاى روى هم چيده پديد مى كنيم و از نخل و از گل آن خوشه هاى آويخته و باغها از تاكها و زيتون و انار و مانند و ناهمانند هم كرده ايم ، ميوه آنرا هنگام ثمر دادن و رسيدنش بنگريد كه در اين آيات براى گروهى كه ايمان دارند عبرتها است (99)
براى خدا از جنيان كه آنها را نيز خدا آفريده شريكانى انگاشتند و از روى بى دانشى براى او پسران و دخترانى ساختند، خدا منزه است و از آنچه وصف مى كنند برتر است (100)
ايجاد كننده آسمانها و زمين است چگونه او را پسرى هست با اينكه او را زنى نبوده و همه چيز را آفريده و او به همه چيز دانا است (101)
اين خداى (يكتا است ) كه پروردگار شما است خدايى جز او نيست خالق همه چيز است ، پس او را بپرستيد كه عهده دار همه چيز است (102)
ديدگان ، او را درك نمى كند ولى او ديدگان را درك مى كند و او لطيف و دانا است (103)
از پروردگارتان بصيرتها به سوى شما آمده هر كه بديد براى خويش ديده و هر كه كور بوده به ضرر خويش بوده و من نگهبان شما نيستم (104)
بدينسان آيه ها را گوناگون مى كنيم كه نگويند درس گرفته اى و آنرا براى گروهى كه دانايند بيان مى كنيم (105).
بيان آيات
اين آيات بى ارتباط به ما قبل خود نيست ، براى اينكه آيات قبلى فرستادن كتاب آسمانى را از لوازم هدايت الهيى مى شمرد كه خداوند انبياى خود را به آن اختصاص و برترى داده و در اين آيات نيز صحبت از كتاب به ميان آمده ، و در باره قرآن عليه اهل كتاب كه مى گفتند: (ما انزل الله على بشر من شى ء) احتجاج شده است .
نخست ، كلام را با ذكر محاجه با اهل كتاب افتتاح نموده و سپس اين معنا را خاطرنشان مى سازد كه شديدترين ظلمها شرك به خدا و افتراى بر او و يا انكار نبوت پيغمبران واقعى و يا ادعاى چيزى است كه حقيقت نداشته باشد مثل همين كه گفته اند: (سانزل مثل ما انزل الله ).
آنگاه سرانجام كار اينگونه ستمگران را در دم مرگ در آن موقعى كه ملائكه قبض روح ، دست به كار كشيدن جان آنان مى شوند ذكر نموده ، و در آخر آيات ادله توحيد خداى تعالى و پارهاى از اسماى حسنى و صفات علياى او را ذكر مى كند.
موارد استعمال كلمه (قدر) و معناى جمله : (و ما قدروا الله حق قدره ).


و ما قدروا الله حق قدره اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء



(قدر) و (قدر) از هر چيزى كميت و كوچك و بزرگى و كم و زيادى آن است ، مثلا وقتى گفته مى شود: (قدرت الشى ء قدرا) و يا گفته مى شود: (قدرت الشى ء تقديرا) مقصود اين است كه من كميت و حدود ظاهرى و محسوس فلان چيز را معلوم و بيان كردم ، اين معناى اصلى و لغوى اين كلمه است ، و ليكن كلمه مزبور را از معناى اصليش تجاوز داده و در امور معنوى و غير محسوس نيز استعمال كرده اند، مثلا مى گويند (فلانى در بين مردم و در ميان اجتماع داراى قدر و منزلت است ) و مقصودشان اين است كه فلانى در جامعه خود وزنه اى است داراى ارزش اجتماعى .
و از جهت اينكه تقدير و تحديد هر چيز غالبا تواءم با توصيفى است كه طرف را از حال آن چيز آگاه مى كند لذا كلمه (قدر) و (تقدير) بطور استعاره ، هم بر آن اوصاف اطلاق مى شود و هم بر آن معرفت و آگاهى ،گفته مى شود: (قدر الشى ء و قدره ) يعنى وصف كرد فلان چيز را و نيز گفته مى شود: (قدر الشى ء و قدره ) يعنى معرفت به فلان چيز حاصل كرد و اينگونه استعمالات همه صحيح و لغوى است .
از اين رو استعمال لفظ قدر در باره خداى تعالى نيز به همه اين معانى كه گفته شد جايز است ، و آيه مورد بحث را به همه آن معانى مى توان تفسير نموده و گفت : معناى جمله (ما قدروا الله حق قدره ) اين است كه مردم نمى توانند خدا را آنطور كه لايق ساحت او است تعظيم كنند، چون عقل و وهم ايشان و هيچ حسى از حواسشان نمى تواند به ذات خداى تعالى احاطه پيدا كند. و اگر خدا را توصيف مى كنند، به آن مقدارى است كه آيات و دلايل بر عظمت او دلالت دارند. و نيز مى توان گفت معنايش اين است كه : مردم نمى توانند خدا را آنطور كه بايد و شايد وصف كنند، يا آنطورى كه هست بشناسند.
پس آيه شريفه صرفنظر از آيات قبلى قابل انطباق بر هر سه معنا مى باشد، الا اينكه از نظر قرار گرفتنش به دنبال آياتى كه در آن خداى تعالى هدايت انبيا را وصف مى كرد،
و حكم و كتاب و نبوت ايشان را بيان مى نمود، و عنايت كامل خداى تعالى را نسبت به حفظ كلمه حق و نعمت هدايت در ميان مردم و در تمامى قرون و اعصار خاطرنشان مى ساخت ، بر معناى اول بهتر منطبق مى شود، چون انكار مساءله وحى در حقيقت به عظمت خدا پى نبردن و او را از مقام ربوبيت كه به جميع شؤ ون بندگان عنايت دارد، خارج كردن است .
مؤ يد اين معنا آيه اى است كه همين عبارت را دارد، و بعلاوه مشتمل بر ذيلى است كه عظمت خدا را مى رساند، آنجا كه مى فرمايد: (و ما قدروا الله حق قدره و الارض جميعا قبضته يوم القيمة و السموات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون ) و نيز مى فرمايد: (ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب و ما قدروا الله حق قدره ان الله لقوى عزيز) يعنى قوت و عزت خداى تعالى و ذلت و خوارى موجودات ديگر اقتضا دارد كه هيچ كس به عظمت او راه نيابد، و سنگ و چوبهايى كه به اسم آلهه و ارباب پرستش مى شود با او برابرى نكنند. همه اينها شواهدى هستند بر اينكه در ميان اين سه معنا مناسب تر همان معناى اول است ، گو اينكه آن دو معناى ديگر نيز صحيح است و ليكن در تناسب و سازگارى با سياق آيه مثل معناى اول نيستند، و اما معناى چهارمى كه ديگران در تفسير آيه ذكر كرده و گفته اند (مراد اين است كه ايشان آنطور كه بايد و شايد قدرت ندارند) از همه معانى احتمالى ، از سياق آيه بعيدتر مى باشد.
و اينكه جمله (و ما قدروا الله حق قدره ) را مقيد به ظرف زمانى (اذ قالوا) كرد، افاده مى كند كه تقدير نكردنشان خداى را به حق تقدير به خاطر نفى كردنشان مساءله انزال وحى و كتاب بر يك فردى از بشر بود، و اين خود دلالت دارد بر اينكه از لوازم الوهيت و خصائص ربوبيت يكى همين است كه به منظور هدايت مردم به راه راست و رستگار شدن آنان به سعادت دنيا و آخرت وحى و كتاب بفرستد.
و چون چنين ادعايى در اين آيه نهفته بود خداى تعالى با جمله (قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى ) و با جمله (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم ) بر آن ادعا احتجاج نمود.
وجود كتب آسمانى و وجود معارف و احكام الهى در بين مردم ، دو شاهد بر لزوم هدايت مردم ازجانب خدا است .
جمله اول متضمن احتجاج به كتابى از كتب آسمانى نازل بر پيغمبرانى است كه نبوتشان با معجزات روشنى ثابت شده ، پس در حقيقت در ادعاى مذكور به وجود هدايت الهى كه به وسيله انبيايى از قبيل نوح و پيغمبران بعد از او هميشه در بين مردم محفوظ بوده احتجاج شده .
جمله دوم ، احتجاج به وجود معارف و احكام الهى است در بين مردم ، چون تمامى احكام و قوانين صالح كه در ميان مردم جارى بوده و هست همه به وسيله انبيا (عليهم السلام ) در بين آنان جريان يافته . آرى ، عواطف و افكار بشر ممكن است او را به غذا و مسكن و نكاح و لباس صالح براى زندگيش و خلاصه به جلب منافع و دفع مضار و مكاره هدايت بكند و اما معارف الهى و اخلاق فاضله و شرايعى كه عمل به آن حافظ آن معارف و آن اخلاقيات است و امورى نيست كه بتوان آنرا از رشحات افكار بشر دانست ، هر چند بشر نابغه و داراى افكار عالى اجتماعى هم باشد. كجا شعور اجتماعى مى تواند به چنين معارف و حقايقى دست يابد؟ فكر اجتماعى بيش از اين نيست كه انسان را وادار به استخدام وسايل ممكنه اى كند كه با آن وسايل نيازمنديهاى زندگى ماديش از خوراك ، پوشاك ، نكاح ، لباس و شؤ ون مربوط به آنها فراهم شود و همين فكر است كه در صورت فراهم ديدن زمينه تاخت و تاز دستور مى دهد به اينكه انسان در راه تمتع از ماديات هر قدرتى را كه مانع و جلوگير خود ديد درهم شكسته و از بين ببرد، و اگر چنين زمينهاى را فراهم نديد آدمى را وادار مى كند به اينكه با ساير قدرتها متفق شده و آنان را در تمتع از منافع و دفع مضار شريك خود ساخته و منافع را عادلانه در ميان خود تقسيم كنند. اصولا همانطورى كه در ابحاث نبوت در ذيل آيه (كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين ...) در جلد دوم اين ترجمه گفتيم ، و به زودى هم - ان شاء الله - توضيح بيشترى خواهيم داد، سر اجتماعى بودن بشر همين است .
و خلاصه آيه (و ما قدروا الله حق قدره ) با ضمائمى كه همراه دارد دلالت مى كند بر اينكه لازمه مقام الوهيت اين است كه انسان را به سوى صراط مستقيم و منزل سعادتش هدايت نموده به همين منظور كتاب و وحى خود را بر بعضى از برگزيدگان افراد بشر نازل كند، و چون آيه شريفه دلالت بر چنين ادعايى داشت لذا خداى تعالى در مقام اثبات آن به دو چيز استدلال فرمود: يكى به وجود كتابهاى آسمانى مورد اتفاق و مورد اعتراف خصم و ديگر بوجود تعاليم الهيى كه در ميان خود آنان جريان دارد، و اين تعاليم زائيده افكار بشرى نيست .


قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس تجعلونه قراطيس تبدونها و تخفون كثيرا



كلمه (تجعلونه ) در قرائت معروف به صيغه خطاب است ومخاطبين آن يهوديها خواهند بود، و اما بنا بر قرائتى كه آنرا به صيغه غيبت (يجعلونه ) و با ياء قرائت كرده فاعل آن همان كسانى خواهند بود كه در جمله (قل من انزل الكتاب ...) رسول خدا ماءمور شده از ايشان آن سؤ ال را بكند و ايشان چنانكه گفته اند همان يهوديها و يا مشركين عربند.
(قراطيس ) جمع (قرطاس ) و به معناى كاغذ است . و مقصود از اينكه فرمود: (تجعلونه قراطيس آنرا كاغذها قرار مى دهيد) و (يا يجعلونه قراطيس آنرا كاغذها قرار مى دهند) يا اين است كه آن كتاب را در كاغذها مى نويسند و خلاصه استنساخ مى كنند و يا اينكه آنرا روى هم رفته كاغذها و نوشته هاى آنها قرار مى دهيد. پس چنانكه الفاظى را كه كتابت به آن دلالت دارد كتاب مى نامند نامه ها و كاغذها را هم كتاب مى نامند.
بيان اينكه در آيه : (قل من انزل الكتاب ) كه در آن به نزول تورات بر موسى احتجاج شده ، رسول خدا(ص ) ماءمور به سؤال
جمله (قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى ) جواب از حرفى است كه قرآن كريم در جمله (اذ قالوا ما انزل الله على بشر من شى ء) از ايشان حكايت كرده ، گر چه در اين آيه كه متضمن حكايت قول كفار و جواب از گفته ايشان است اسمى از گويندگان آن حرف برده نشده و ليكن خصوصياتى كه در جواب هست ترديدى براى انسان باقى نمى گذارد در اينكه مخاطبين در جواب يهوديها هستند، و قهرا گويندگان جمله (ما انزل الله على بشر من شى ء) نيز يهوديها خواهند بود، براى اينكه خداى تعالى در جواب از اشكال مزبور كتاب موسى (عليهالسلام ) را به رخ آنان ميكشد، و معلوم است كه ايشان جز يهوديها نيستند، براى اينكه مشركين عرب كتاب موسى (عليهالسلام ) را كتابى آسمانى نمى دانستند تا خداوند به آن استناد جسته و تمسك كند، پس قطعا احتمال اينكه مخاطبين در آيه مشركين عرب باشند احتمال صحيحى نيست . علاوه بر اين آيه شريفه مخاطبين را مذمت مى كند به اينكه تورات را كاغذ قرار داده بعضى از آن را اظهار و بيشترش را پنهان مى دارند و اين بطورى كه از آيات ديگر نيز استفاده مى شود از خصايص يهود است و جز بر يهود تطبيق نمى كند.
از اين هم گذشته جمله بعد از جمله مورد بحث كه مى فرمايد: (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم ) معناى سادهاش با اينكه مخاطب آن مشركين و يا مسلمين باشند جور نمى آيد، و به زودى نيز خواهد آمد كه آيه جز بر يهود تطبيق نمى كند.
378 ***
اشكالاتى كه بر بيان فوق وارد نموده و گفته اند مسؤل در آيه شريفه مشركين هستند نه يهود، و جواب آن اشكالات .
در اينجا ممكن است كسى بگويد: اين شواهدى كه ذكر كرديد همه صحيح است ، و ليكن اين اشكال را چه بايد كرد كه يهوديها مساءله نبوت انبيا (عليهم السلام ) و مخصوصا نبوت حضرت موسى (عليهالسلام ) و پيغمبران قبل از وى را قبول داشته و به آن مؤ من بودند، و همچنين كتابهاى آسمانى نظير تورات را قبول داشته و به آن معتقد بودند، با اين حال چطور ممكن است يهوديها گفته باشند (ما انزل الله على بشر من شى ء؟).
جواب اين حرف اين است كه مخالفت داشتن اين حرف با اصول عقايد يهود دليل بر اين نمى شود كه يك نفر يهودى هم اين حرف را به خاطر تعصب عليه اسلام نزده و بدين وسيله مشركين را عليه مسلمانان تحريك و تهييج نكرده باشد، ممكن است اينطور بوده و يا مشركين از يهوديها حال قرآن را پرسيده و ايشان اين حرف را در اين مقام زده باشند، تا بدين وسيله مشركين عرب را نسبت به دين اسلام بد بين سازند، همچنانكه گفته بودند: (مشركين راه يافته تر و از گمراهى دورتر از كسانى هستند كه به دين اسلام ايمان آورده اند) و با كمال وقاحت پليدى شرك را بر پاكى توحيد كه اساس دين خود آنان نيز بر آن است ترجيح دادند، و قرآن در اين باره فرموده : (الم تر الى الذين اوتوا نصيبا من الكتاب يؤ منون بالجبت و الطاغوت و يقولون للذين كفروا هؤ لاء اهدى من الذين آمنوا سبيلا) بلكه سفاهت و وقاحت را از اين هم گذرانيده در مقام دشمنى و خشم بر نصارا گفته بودند: ابراهيم (عليهالسلام ) هم يهودى بوده . و در ابطال گفتارشان آيه نازل شد كه : (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده افلا تعقلون ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما و ما كان من المشركين ). آرى يهوديها از اين قبيل حرفهايى كه با اصول عقايد خودشان منافات دارد بسيار دارند، و قرآن كريم غير اين دو را نيز از آنان حكايت كرده است .
پس كسانى كه اينطورند بعيد نيست كه به خاطر بعضى از مقاصد شوم خود بطور كلى نازل شدن كتاب را از آسمان انكار كنند، هر چند انكار آن به ضرر خودشان تمام شود، و مستلزم انكار كتاب آسمانى خودشان هم باشد، براى چنين مردمى بسيار آسان است كه باطلى را با علم به اينكه باطل است به ديگران تلقين كنند تا بدين وسيله به منظورهاى شوم و پليد خود نايل آيند.
اشكال ديگرى كه ممكن است در اينجا به گفته ما بشود اين است كه : آيات مورد بحث در مكه نازل شده ، و رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) در مكه مواجه با مشركين بود، و تا قبل از هجرت ، دعوتش همه متوجه ايشان بود، چون مكه خانه مشركين بود، و رسول خدا مبتلاى به ايشان بود نه به يهود، بنابراين چگونه مى توان گفت آيه مورد بحث خطاب به يهوديها است ؟
جواب اين اشكال هم اين است كه ابتلاى رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) به مشركين باعث نمى شود كه دعوتش نيز مخصوص مشركين باشد و در برابر ساير اديان باطل سكوت كند، زيرا دعوت اسلام دعوتى است جهانى و متوجه جميع ملل عالم ، و قرآن كريم ذكرى است براى عالميان . علاوه بر اين ، يهوديها و اهل مكه با هم همسايه و پيوسته با يكديگر در تماس بودند. و به فرضى كه اينان مورد خطاب بودن اهل كتاب در آيه مورد بحث را قبول نكنند در باره آيات ديگرى كه در بعضى از سوره هاى مكى هست چه مى كنند؟ مانند آيه (و لا تجادلوا اهل الكتاب الا بالتى هى احسن الا الذين ظلموا منهم ) و آيه (و على الذين هادوا حرمنا ما قصصنا عليك من قبل و ما ظلمناهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) و آيات زيادى از سوره اعراف كه بيدادگريهاى يهود را ذكر مى كند، با اينكه سوره اعراف مكى است .
آرى با اينكه يهوديها در مجاورت مكه مى زيسته اند خيلى بعيد است كه در مدت چند سالى كه دعوت اسلام در مكه - كه نسبت به شبه جزيره عربستان مركزيت داشته - ادامه داشته ، آوازه آن به يهود و نصاراى داخل جزيره نرسيده باشد و يا رسيده باشد و ليكن ايشان در برابر آن سكوت كرده و چيزى به سود يا زيان آن نگفته باشند. چگونه اين احتمال قابل قبول است و حال آنكه در همان سالهاى قبل از هجرت آوازه دعوت اسلام به وسيله عده اى از مسلمين كه به حبشه مهاجرت كرده بودند به خارج از جزيره هم رسيده بود.
اشكال سوم و پاسخ آن .
اشكال سومى كه در اينجا شده اين است كه : سوره انعام در باره احتجاج عليه مشركين نازل شده ، و همه آيات احتجاجى آن راجع به توحيد و تمامى خطابهاى آن متوجه مشركين است .
و با اين حال هيچ مجوزى براى اينكه ضمير در جمله (اذ قالوا) را به يهود برگردانيم نيست بلكه متعين اين است كه ضمير در اين جمله را مانند همه آيات سوره ، مربوط به مشركين بدانيم ، چون در اين سوره در هيچ موردى صحبت از يهود به ميان نيامده تا اين آيه مورد دومى آن باشد. آرى ، اگر روايت صحيحى و يا دليل عقلى محكمى در بين بود ممكن بود بگوييم سياقى كه همه آيات سوره را تا اينجا و بلكه تا آخر سوره به هم مرتبط مى سازد در اينجا قطع شده است . و ليكن نه چنين روايتى در بين هست و نه چنان دليل عقلى ، پس بهتر اين است كه جمله (يجعلونه ...) را با يا، و به صيغه غيبت قرائت نموده و بگوييم : آيه شريفه خطاب به مشركين كرده و به ايشان مى گويد كه يهود با تورات معامله كاغذ پاره كردند. و اين اشكال را كه مشركين تورات را كتاب آسمانى نمى دانستند پس چگونه قرآن با تورات محاجه كرده ؟ بعضى جواب داده اند كه در صحت احتجاج با تورات عليه ايشان همين مقدار كافى است كه بدانند يهود پيرو توراتى است كه بر مردى به نام موسى بن عمران نازل شده است .
جواب اين اشكال اين است كه : گر چه سياق سوره تا قبل از آيات مورد بحث سياق احتجاج عليه مشركين است ، و ليكن اين احتجاج به خاطر اشخاص مشركين نيست چون به طور كلى بيانات و احتجاجات قرآن اعتنايى به اشخاص ندارد، بلكه صفات و اعمال زشت آنان را ملاك قرار مى دهد. مثلا اگر در آيات قبل از چند آيه مورد بحث عليه مشركين احتجاج مى كرد براى اين نبود كه غرض خاصى با مشركين يعنى با فلان و پسر فلان داشته ، بلكه براى اين بود كه مشركين از خضوع در برابر حق استكبار داشته و اصول دعوت انبيا را - كه توحيد و نبوت و معاد است - انكار مى كردند، پس احتجاج عليه مشركين احتجاج عليه هر كسى است كه منكر اين حقايق يا بعضى از آن باشد، با اين حال چه مانعى دارد كه در آيات مورد بحث به لغزشهاى يهود كه برگشت آن به انكار نبوت و نزول كتاب است بپردازد. درست است كه يهود غير از مشركين اند و ليكن رفتارشان رفتار همانها بوده بلكه احتمال قوى مى رود كه كارشكنى و خردهگيريهاى مشركين و بت پرستان هم از تلقينات سوء همان يهوديهاى مجاورشان بوده باشد، چون در بعضى از آثار آمده كه مشركين با يهوديها در باره رسول خدا مشورتها داشته و از طرف مشركين اشخاصى به همين منظور به نزد يهوديها مى رفتند.
از اين هم كه بگذريم - بطورى كه بعدا توضيح خواهيم داد جمله (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم ) به هيچ وجه ممكن نيست خطاب به مشركين و غير يهود باشد، همچنانكه اين احتمال در جمله (قل من انزل الكتاب الذى جاء به موسى نورا و هدى للناس ) درست نبود. و اينكه در پاسخ اين اشكال گفتند (مشركين عرب مى دانستند كه يهود اصحاب تورات موسى (عليهالسلام ) هستند) كافى و قانع كننده نيست ،
براى اينكه صرف اينكه چنين علمى را دارند مصحح اين نيست كه خداوند عليه آنان به نزول تورات احتجاج كند، تا چه رسد به اينكه در وسط دعوا نرخ طى كرده و تورات را نور و هدايت مردم معرفى نمايد. آرى ، يك اعتقاد به نزول تورات از ناحيه خدا داريم و يك علم به اينكه يهوديها چنين ادعايى دارند، از اين دو آن كه مصحح خطاب و اتكاى در احتجاج است اولى است نه دومى .
و اما قرائت (يجعلونه ) به صيغه غيبت وجه آن همين است كه بگوييم در آيه شريفه التفات بكار رفته ، چون در اين صورت خطاب به يهود بودن جمله (من انزل الكتاب ) و جمله (و علمتم ) به حال خود باقى مانده و رفع اشكال مى شود.
بعضى از مفسرين در اين صدد برآمده اند كه بنا بر هر دو قرائت خطاب را متوجه به مشركين بگيرند، به اين بيان كه آيه شريفه در ضمن اين سوره در مكه و به صيغه غيبت نازل شده همچنانكه ابن كثير و ابو عمرو اينطور قرائت كرده اند.
مردم مكه در عين اينكه بعيد مى دانستند كه خداوند بشرى را همكلام و مخاطب خود قرار دهد، اين معنا را اقرار داشتند كه تورات يهوديها كتابى است آسمانى ، و همواره اشخاصى را هم به عنوان سفارت نزد علماى يهود مى فرستادند، و ايشان را عالم به آثار و اخبار انبيا مى دانستند. و به همين جهت خداى تعالى به پيغمبر خود مى فرمايد: به اين مشركين كه خدا را آنطور كه بايد نشناخته و از در نادانى مى گويند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده بگو چه كسى آن كتاب (تورات ) را كه موسى آورد نازل كرده و آنرا نور قرار داده و به وسيله آن ظلمت كفر و شرك را كه بنى اسرائيل از قبطيان مصرى ارث برده بودند از بين برده و نيز آن را مايه هدايت مردم قرار داده و يهود نخست به وسيله آن هدايت شده اند؟ گر چه بعدا در اثر پيروى هواى نفس آن هدايت را از دست داده احكام و شرايع آن را از ياد بردند، و تورات را كاغذ پارهاى پنداشته هر كدام از احكامش را كه موافق با ميل و اغراضشان بود اظهار داشتند و ما بقى را كتمان و پنهان نمودند.
مفسر نامبرده سپس مى گويد: از ظواهر امر چنين برمى آيد كه همانطورى كه گفتيم آيه نخست به همان بيانى كه گذشت به صيغه غيبت نازل شده و به همين نحو در مكه و مدينه قرائت مى شده ، تا آنكه عده اى از علماى يهود در مقام شهادت به حقانيت اسلام و اينكه تورات هم بشارت به آمدن آن داده آن بشارتها و همچنين حكم رجم را كتمان كردند، و عده اى ديگر در مقام مبارزه با اسلام همان حرفى را كه مشركين مكه قبلا زده بودند تكرار كرده و گفتند: (خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده ) در اينجا بوده كه رسول خدا آيه را براى يهوديها بطور خطاب (تجعلونه ) قرائت فرمودند و در عين حال قرائت اولى را هم نسخ نكردند. اين احتمالى است كه ما در باره اختلاف قرائت در كلمه (يجعلونه ) مى دهيم ، و رواياتى هم بر طبق آن هست ، اگر صحيح بوده باشد.
در صورتى كه اين احتمال صحيح باشد تفسير آيه به هر دو قرائت درست درمى آيد، و تمامى اشكالاتى كه مفسرين را مشغول خود كرده حل مى شود.
و ليكن اين تفسير اشكال خطاب به اهل مكه را با اينكه منكر وحى بودند حل نمى كند، و همچنين اشكال خطاب به مشركين را به جمله (و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم ) و همچنين اشكال اختصاص جمله (نورا و هدى ) به يهود، و اشكال اينكه چگونه ممكن است يهود بر خلاف اصول عقايد خود وحى را انكار كنند. چون جواب دادن از اين اشكالات به اينكه يهوديها در مدينه گفتند خداوند بر هيچ بشرى چيزى نازل نكرده در حقيقت گريختن از اشكال است به ملزم شدن آن .
و اينكه گفت (در اينجا بود كه رسول خدا آيه را به صيغه خطاب براى يهود قرائت فرمود) صرفنظر از اينكه هيچ دليلى براى آن در دست نيست ، از او مى پرسيم آيا اين قرائت به يك وحى ديگرى غير از وحى در مكه بود يا به همان وحى بود، اگر به وحى ديگرى بوده كه ربطى به اين سوره ندارد، ما فعلا آيهاى را تفسير مى كنيم كه در ضمن ساير آيات اين سوره در مكه نازل شده ، و اگر به وحى ديگرى نبوده و اصلا از باب وحى نبوده بلكه بدون آمدن جبرئيل به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) تلقين شده در اين صورت جمله مورد بحث ، آيه قرآنى نبوده و قرائتش هم قرائت نخواهد بود، و اگر مقصودش اين است كه خداى تعالى به وسيله اى غير از وسيله وحى به رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فهمانيد كه جمله (يجعلونه ) را هم ممكن است به صيغه غيبت خواند و هم به صيغه حضور و خلاصه هم اين قرائت درست است و هم آن قرائت ، همچنانكه بعضى قائلند به اينكه تمامى قرائتها منتهى به خود رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) و يا به قرائتى مى شود كه رسول خدا آنرا شنيده و صحه گذارده . در اين صورت تمامى اشكالات قبلى را ملتزم شده است .
البته اين را هم بايد دانست كه همه اين اشكالها وقتى است كه آيه شريفه در مكه نازل شده باشد، و اما بنا به بعضى از روايات ، كه نزول آن را در مدينه دانسته بيشتر آن اشكالها اصلا متوجه نمى شود.


و علمتم ما لم تعلموا انتم و لا آباؤ كم



مراد از اين علمى كه مى فرمايد: (آموختيد چيزى را كه نه خودتان مى دانستيد و نه پدرانتان ) علم عادى نيست ، براى اينكه سياق كلام ، سياق احتجاج و استدلال بر مدعى است . مدعا اين بود كه از لوازم الوهيت پروردگار يكى اين است كه انسان را به سوى سعادتش رهبرى كند، و براى حصول اين غرض ، انبيايى برگزيده وحى و كتابى به سوى ايشان بفرستد، و اين مدعا هيچ ربطى به علم عادى به خير و شر زندگى و آن علمى كه آدمى مجهز به وسايل تحصيل آن از حس و خيال و عقل هست ، ندارد.

next page

fehrest page

back page