تفسير الميزان جلد ۸
سوره اعراف

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۸ -


پس راهى كه انسان در زندگى خود مى پيمايد همانا راه خدا و دين الهى است ، ليكن اگر آن را مطابق آنچه فطرت به سوى آن دعوت مى كند و سعادتش نيز در آن است سلوك كرد همان صراط مستقيم و اسلام است ، كه راه راست و دين پسنديده خدا مى باشد و اگر آن را مطابق فطرت سلوك نكرد خواه در خلال آن ايمانى به خدا و عبادت معبودى باشد، مانند دين هاى باطل و خواه خضوع و عبادتى در آن نباشد، مانند ماديت ، در هر حال همان راه خدا است كه كج گرفته شده و اسلامى است كه تحريف شده و نعمت خدا است كه كفران شده - دقت فرماييد -.
اشاره به نفوذ حكم و امر انسان در قيامت  
خداى تعالى در اين آيه تصريح نفرموده به اينكه اين مؤ ذن و منادى از جنس بشر است و يا از جن است و يا از ملائكه ، و ليكن از تدبر در كلام مجيدش چنين بر مى آيد كه اين مؤ ذن از جنس بشر باشد، نه جن و نه ملك . اما جن ، براى اينكه در سرتاسر كلام خداى تعالى هيچ كجا ديده نمى شود كه جن از طرف او متصدى امرى از امور آخرتى انسان شده باشد، پس احتمال اينكه مؤ ذن مزبور از طايفه جن باشد احتمال بى وجهى است . و اما ملائكه ، اين طايفه گر چه واسطه هاى امر خدا و حاملين اراده او هستند، و انفاذ اوامر او به دست ايشان است ، و اجراى قضا و قدر او در مخلوقات محول به ايشان ، و قرآن كريم هم درباره نفوذ تصرفات آنان در مساءله مرگ و بهشت و دوزخ تصريحاتى دارد، از آن جمله مثلا به ستمكاران مى گويند: (اخرجوا انفسكم ...) و به اهل بهشت مى گويند: (سلام عليكم ادخلوا الجنه ...) و مالك دوزخ به دوزخيان مى گويد: (انكم ماكثون ...) و امثال اينها، الا اينكه درباره محشر كه معركه بعث و سؤ ال و تطاير كتب و وزن و حساب و جاى حكم فصل است هيچ تصرف و امر و نهيى را براى ملائكه و هيچ موجود ديگرى اثبات نكرده ، جز انسان كه در ذيل آيات مورد بحث از او چنين حكايت مى كند: (و نادوا اصحاب الجنه ان سلام عليكم ). و نيز از اصحاب اعراف حكايت مى كند كه به يك دسته از مؤ منين مى گويند: (ادخلوا الجنه لا خوف عليكم و لا انتم تحزنون ) و اين خود نفوذ حكم و امر انسان را در قيامت مى رساند، و همچنين درباره اوصاف روز قيامت مى فرمايد: (قال الذين اوتوا العلم ان الخزى اليوم و السوء على الكافرين ) و نيز مى فرمايد: (و قال الذين اوتوا العلم و الايمان لقد لبثتم فى كتاب الله الى يوم البعث فهذا يوم البعث و لكنكم كنتم لا تعلمون ).
اين آيات و همچنين آيات راجع به شفاعت و شهادت انسان قرائنى است كه احتمال انسان بودن مؤ ذن مزبور را در ذهن تقويت مى كند، در بحث روايتى آينده نيز رواياتى خواهد آمد كه اين معنا را تاءييد مى كند.


و بينهما حجاب و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم


معناى (اعراف ) و مراد از آن در آيه شريفه  
معناى (حجاب ) روشن است ، و آن ساترى است كه بين دو چيز حائل شود، و (اعراف ) به معناى قسمت هاى بالاى حجاب و تل هاى شنى و (عرف ) به معنى يال اسب و تاج خروس و قسمت بالاى هر چيزى است . معلوم مى شود كه اين كلمه به هر معنا كه استعمال شود، معناى علو و بلندى در آن هست . و از اينكه حجاب را قبل از اعراف ذكر كرده و همچنين از اينكه فرموده : اهل اعراف مشرف بر جميع مردم از بهشتيان و دوزخيانند، معلوم مى شود كه منظور از اعراف قسمت هاى بالاى حجابى است كه حائل بين دوزخ و بهشت است ، بطورى كه اعرافيان در آنجا، هم دوزخيان را مى بينند و هم بهشتيان را.
(سيما) به معناى علامت است ، راغب در مفردات مى گويد: (سيما)و (سيميا) به معناى علامت است ، همچنانكه شاعر گفته (له سيمياء لا تشق على البصر) و در قرآن مى فرمايد: (سيماهم فى وجوههم ). بنابراين ، معناى (سومته ) (اعلمته ) و معناى (مسومين ) (معلمين ) است .
دقت در اين آيه و آيات بعديش اين معنا را بدست مى دهد كه حجاب مزبور بين دوزخيان و اهل بهشت قرار دارد، و مرجع ضميرى كه در (بينهما) است همان اهل دوزخ و بهشت است . از آيه (يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين آمنوا انظرونا نقتبس من نوركم قيل ارجعوا وراءكم فالتمسوا نورا فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمه و ظاهره من قبله العذاب ) هم كه درباره محاوره و گفتگوى مؤ منين با منافقين است اين معنا استفاده مى شود، و اين حجاب از اين جهت حجاب خوانده شده كه حائلى است بين دو طايفه اهل دوزخ و بهشت ، نه از اين جهت كه مانند حجاب هاى دنيا پارچه اى باشد كه از نخ بافته شده و در بين بهشت و جهنم آويزان شده باشد.
بنابراين معناى آيه اين مى شود كه : در قسمت هاى بالاى حجاب رجالى هستند كه بر هر دو طرف مشرفند، چون در محل مرتفعى قرار دارند، مردانى هستند كه اهل جهنم و بهشت را به قيافه و علامت هايشان مى شناسند.
رجال اعراف از طايفه جن يا ملك نيستند 
و اين سياق بدون ترديد اين معنا را افاده ميكند كه رجال اعراف منحاز و متمايز از دو طايفه نامبرده هستند، و خلاصه اينكه نه از اهل بهشتند و نه از اهل دوزخ . حال يا از اين جهت است كه اصلا انسان نيستند، و يا از اين جهت است كه از حيث سؤ ال و جواب و ساير شؤ ون و خصوصيات قيامت از آن دو طايفه بيرونند. و در حقيقت اهل محشر سه طايفه هستند: دوزخيان ، اهل بهشت و اهل اعراف ، همچنانكه در دنيا هم به سه طايفه تقسيم مى شدند: مؤ منين ، كفار و مستضعفين ، يعنى كسانى كه از جهت ضعف عقل حجت بر ايشان تمام نيست مانند برخى از زنان و اطفال و پيران ناتوان و ديوانگان و سفهاء و امثال آنان . و يا از اين جهت است كه مقام و مرتبه آنان مافوق مقام اين دو طايفه است ، پس در اصحاب اعراف سه احتمال هست :
اما احتمال اول كه انسان نباشند، و از يكى از دو طايفه جن و ملك بوده باشند، احتمالى است كه نمى توان به آن اعتناء نمود، زيرا اطلاق لفظ رجال شامل ملك نمى شود، چون اين دو طايفه متصف به رجوليت و انوثيت نمى گردند. اگر چه گاهى به شكل مردانى ظاهر شوند، و ليكن صرف تمثل به صورت انسان مصحح اطلاق نيست ، علاوه بر اينكه دليل معتبرى هم بر اين معنا نداريم .
ناگفته نگذاريم كه تعبير به (رجال ) آنهم بطور نكره و بدون الف و لام به حسب عرف لغت دلالت بر احترام و اعتنا به شان اشخاصى كه مقصود از آن هستند دارد، چون عادتا كلمه (رجل ) دلالت بر انسان قوى در اراده و تعقل دارد، همچنانكه در امثال آيات : (رجال لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله ) و (فيه رجال يحبون ان يتطهروا) و (رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه ) و (و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى اليهم ) و حتى در مثل آيه (ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الاشرار) و آيه (و انه كان رجال من الانس يعوذون برجال من الجن ) اين معنا بخوبى مشاهده مى شود. پس منظور از (رجال ) افرادى هستند كه در انسانيت خود در سر حد كمال مى باشند، و اگر در ميان آنان افرادى از زنان فرض شود از باب تغليب ، لفظ رجال در مورد مجموع ايشان به كار مى رود.
مراد از رجال اعراف ، مستضعفين نيستند 
اما مستضعفين ، چون مزيت قابل اعتنايى ندارند، و غالبا از جنس زنان و يا اطفال و يا مردان ديوانه و خرف هستند، لذا نمى توانيم مراد از (رجال يعرفون ) را چنين كسانى بدانيم زيرا اگر مراد چنين كسانى بود نمى فرمود: (رجال يعرفون ) بلكه مى فرمود: (قوم يعرفون ) يا (طائفه يعرفون ) و يا (اناس يعرفون ) و يا تعبيرات ديگرى كه از قرآن كريم معهود است ، مانند: (لم تعظون قوما الله مهلكهم او معذبهم ) و (انهم اناس يتطهرون ) و (فامنت طائفه من بنى اسرائيل و كفرت طائفه ).
علاوه بر اينكه اوصافى كه خداى تعالى در آيات بعد براى رجال مزبور ذكر مى كند و تذكراتى كه به آنان مى دهد امورى است كه جز به اهل منزلت و مقربين درگاه خدا نمى تواند قائم باشد تا چه رسد به اينكه مردم متوسط و مستضعفين را هم شامل شود.
خلاصه كلام اينكه از چند جهت نمى توان گفت مراد از رجال اعراف مردم مستضعفند:
يكى اينكه اين رجال در محلى قرار دارند به نام اعراف ، و در مقامى هستند كه از خصوصياتى كه در سيماى فرد فرد اهل محشر است به جميع امتيازات نفسانى و تفاصيل اعمال آنان پى مى برند و حتى اهل دوزخ و بهشت را پس از رفتن به دوزخ و بهشت نيز مى بينند، و اين مقام بدون شك مقام و منزلت رفيعى است مخصوص آنان ، نه دوزخيان داراى چنان خصوصيتى هستند و نه اهل بهشت ، به شهادت اينكه قرآن كريم از زبان اهل دوزخ مى فرمايد: (ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الاشرار) و نيز مى فرمايد: (ربنا ارنا الذين اضلانا من الجن و الانس نجعلهما تحت اقدامنا ليكونا من الاسفلين ) و نيز مى فرمايد: (لكل امرء منهم يومئذ شان يغنيه ).
معناى (سيما) اين نيست كه در قيامت اهل بهشت را به علامتى و اهل دوزخ را به علامتى ديگر از قبيل رو سفيدى و رو سياهى نشان كرده باشند تا هر كس بتواند از آن علامت پى به بهشتى بودن و يا دوزخى بودن اشخاص ببرد،
چون از آيه (و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون اهولاء الذين اقسمتم لا ينالهم الله برحمه ) استفاده مى شود كه اصحاب اعراف نه تنها از سيماى اشخاص كفر و ايمان و بهشتى بودن و دوزخى بودن آنان را درك مى كنند بلكه از قيافه ها به جميع خصوصيات احوال و اعمال آنان پى مى برند، حتى از ديدن سيماى شخص مى فهمند كه اين شخص از آنهايى است كه در دنيا همش همگى صرف جمع آورى مال دنيا مى شده ، و ناگفته پيدا است كه مردم مستضعف هرگز داراى چنين قدرتى نيستند.
دوم اينكه رجال اعراف هم با دوزخيان محاوره دارند و هم با بهشتيان ، محاوره آنان با اهل دوزخ به اين است كه آنان را كه همان پيشوايان كفر و ضلالت و طغيانند به احوال و اقوال شان بى پروا شماتت و سرزنش مى كنند. و محاوره آنان با اهل بهشت به اين است كه آنان را با تحيت هاى بهشتى درود مى گويند، با اين حال و با اينكه به مقتضاى آيه (لا يتكلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا) مى دانيم كه در روز قيامت هر كسى مجاز به حرف زدن نيست ، و تنها بندگان حق گوى خدا حق تكلم را دارند، چگونه مى توان گفت مراد از رجال اعراف مردم مستضعفند؟
سوم اينكه از سياق آيه بعد استفاده مى شود كه اصحاب اعراف آنقدر مقامشان بلند است كه سلام شان به اهل بهشت باعث ايمنى آنان مى شود، و به فرمان آنها وارد بهشت مى شوند، چنين مقامى چطور ممكن است براى مستضعفين دست دهد؟
چهارم اينكه آيات كريمه اى كه جاى اين رجال و مقام و منزلت شان و محاوره آنها با اصحاب جنت و اصحاب جهنم را بيان مى كند هيچگونه قلق و اضطرابى درباره ايشان نشان نمى دهد و ايشان را اصلا داخل در محضرين (احضار شدگان ) و در هول و فزعى كه دارند نمى داند، بلكه مى فرمايد: (فانهم لمحضرون الا عباد الله المخلصين ) و بندگان مخلص خود را از حكم كلى احضار و هر گرفتارى و هول ديگرى استثنا مى كند و از اينكه در جمله (و اذا صرفت ابصارهم تلقاء اصحاب النار قالوا ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين ) دعاى شان را نقل نموده و آن را رد نفرموده ، استفاده مى شود كه رجال اعراف در هر حرفى كه بخواهند بزنند مجاز هستند و دعاى شان هم مستجاب است ،
چون اگر اينطور نبود قطعا دعاى شان را رد مى كرد همچنانكه هر جا دعاى اهل جمع و خواسته هاى اهل دوزخ را حكايت مى كند، بلافاصله آن را جواب داده و رد مى نمايد.
اصحاب اعراف از جنس بشر هستند و خصوصياتى كه براى آنان ذكر شده با جمله : (والامر يومئذ للّه ) منافات ندارد
از دقت در اين آيات اين خصوصيات استفاده مى شود كه : اولا رجال اعراف از جنس ملائكه نيستند و ثانيا جمعى از بندگان مخلصند كه مقام و منزلتشان از ساير اهل جمع بالاتر است ، مردمى هستند كه هر دو طايفه بهشتى و دوزخى را مى شناسند، و در تكلم به حق مجازند مى توانند شهادت دهند، و شفاعت كنند، امر كنند و حكم نمايند. و اما اينكه اين رجال از جنس بشر هستند يا از جنس جن و يا مختلط از اين دو جنس ، الفاظ اين آيات از آن ساكت است ، و از خود آيات نمى توان اين معنا را استفاده كرد. جز اينكه در هيچ جاى از قرآن كلامى هم كه دلالت كند بر تصدى جن نسبت به شاءنى از شؤ ون بشر و وساطتش در كار آخرتى او از قبيل شهادت و شفاعت ، ديده نمى شود، پس وقتى از جنس ملائكه و جن نبوده باشند، قهرا از جنس بشر خواهند بود.
خواهيد گفت : اثبات اينگونه خصوصيات براى بشر با امثال آيه (يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ) منافات دارد. جواب اين است كه اين گونه آيات به آيات ديگرى تفسير شده كه دلالت دارند بر اينكه مقصود از آنها بيان اين جهت است كه در روز قيامت احاطه ملك خداى تعالى بر جميع موجودات براى مردم ظاهر مى شود و در آن روز مردم به احاطه و اطلاق ملك خدا اعتراف مى كنند، نه اينكه تنها اين مالكيت در روز قيامت براى خدا پيدا مى شود، زيرا خداوند پيوسته مالك على الاطلاق است و كسى هيچگاه به نفع كسى مالك چيزى نيست ، نه اينكه در آخرت چنين باشد. ملائكه در آن روز در وساطت خود و شهداء بر شهادت خويش و شفعاء داراى شفاعت خويشتن مى باشند و قرآن كريم به اين معنا تصريح دارد، چنانكه فرموده : (و تتلقاهم الملائكه هذا يومكم الذى كنتم توعدون )و نيز فرموده : (يوم يقوم الاشهاد) و نيز فرموده : (و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعه الا من شهد بالحق و هم يعلمون ).
پس در عين اينكه ملكيت و حكم براى خدا است ، ديگران هم به اذن او داراى حكم هستند - مانند دنيا - با اين تفاوت كه در دنيا حكم خداوند براى همه افراد ثابت و ظاهر و خلاصه مورد قبول نبود، و در آخرت بطور عيان ظاهر گشته ديگر كسى درباره آن دچار شك و يا خطا نخواهد شد.
اشاره به اقوال متعددى كه درباره معناى اعراف و مراد از اصحاب اعراف گفته شده است.
اين است آن معنايى كه ما از آيات كريمه قرآن درباره اصحاب اعراف مى فهميم ، البته ديگران در اين باره حرف هاى ديگرى زده اند كه بعضى از آن حرفها خالى از بيهوده گويى نيست ، و اينك ما به طور فهرست به آن اقوال اشاره نموده ، مى گذريم :
1- اعراف چيزى است كه بر هر دو طايفه مشرف است .
2- ديوارى است كه مانند خروس داراى تاج است .
3- تلى است بين بهشت و جهنم كه عده اى از گنهكاران بر آن تل مى نشينند.
4- اين همان ديوار بين مؤ منين و منافقين است كه آيه فضرب (بينهم بسور له باب ) اشاره به آن دارد.
5- اعراف به معنى تعرف و آشنايى است ، يعنى در قيامت رجالى آگهى از حال مردم دارند.
6- اعراف همان صراط معروف است .
اينها حرفهايى است كه درباره معناى اعراف زده اند، درباره رجالى هم كه بر اعراف قرار دارند اختلافاتى است كه شايد به دوازده قول بالغ شود:
1- اينكه آنها اشراف و بزرگانى هستند كه از بين خلائق به كرامت خداوندى مخصوص و ممتاز شده اند.
2- قومى هستند كه حسنات و سيئاتشان برابر است ، نه حسناتشان بر سيئاتشان ترجيح دارد تا داخل بهشت شوند، و نه سيئاتشان بر حسناتشان فزونى گرفته تا به دوزخ در آيند، ناچار خداوند تا مدتى بر اعراف كه درجه اى است بين بهشت و دوزخ بازداشتشان نموده ، سپس به رحمت خود، آنها را داخل بهشت مى نمايد.
3- اهل فترتند.
4- مؤ منين از طايفه جن هستند.
5- كودكانى هستند از كفار كه قبل از رسيدن به حد تكليف از دنيا رفته اند.
6- زنا زادگانند.
7- كسانى هستند كه در دنيا به خوبى خود مى باليدند.
8- ملائكه اى هستند كه بر بالاى اعراف ناظر اشخاصند و هر كسى را از سيما و قيافه اش مى شناسند. و اگر كسى از صاحبان اين قول بپرسد با اينكه ملائكه متصف به رجوليت و انوثيت نمى شوند، چطور آيه از آنها تعبير به (رجال ) كرده ؟ در جواب مى گويند درست است كه ملائكه مرد و زن ندارند و ليكن به شكل مرد در مى آيند.
9- انبياء (عليهم السلام ) اند كه هم به خاطر احترامى كه دارند و هم براى اينكه گواهان بر خلايقند از مردم جدا شده ، و بر اعراف قرار مى گيرند.
10- مردمان عادل از هر امتى هستند كه براى شهادت دادن بر افراد امت خود بدانجا مى روند.
11- صلحا و فقها و علما هستند.
روايتى از آلوسى درباره مراد از رجال اعرافنقل كرده و صاحب المنار آن را بى اعتبار دانسته است .
12- رجال اعراف عبارتند از: عباس ، حمزه ، على (عليه السلام ) و جعفر طيار كه در نقطه اى از صراط مى ايستند تا دوستان خود را به سفيدى روى و دشمنان خود را به سياهى روى بشناسند، اين قول را آلوسى در روح المعانى از ضحاك از ابن عباس نقل كرده است .
در المنار مى گويد: (من اين قول را در كتب تفسير نيافتم ، و ظاهرا آلوسى آنرا از تفاسير شيعه نقل كرده . و اين قول صحيح نيست ، زيرا رجال اعراف اهل بهشت و دوزخ را به قيافه هايشان مى شناسند و ديگر حاجتى نيست در اينكه اين بزرگواران سر راه صراط بايستند تا منافقين و ناصبيان را كه همان دشمنان على (عليه السلام ) و هواخواهان بنى اميه اند از ديگران بشناسند ؟ علاوه بر اينكه از سياق آيه و نظم كلام خداوند خيلى دور است كه مرادش از اعراف ، صراط بوده باشد.
مؤ لف : اينكه صاحب المنار گفته است كه روايت مذكور از كتب شيعه نقل شده صحيح نيست ، زيرا هيچ يك از تفاسير شيعه اين روايت را به طريقى كه شيعه به ضحاك دارد از ضحاك نقل نكرده ، بلكه اگر هم متعرض نقل آن شده از يكى از تفاسير عامه نقل كرده است ،
مثلا مجمع البيان روايت را از تفسير ثعلبى و او به سند خود از ضحاك از ابن عباس نقل كرده است ، و ما به زودى رواياتى را كه شيعه درباره رجال اعراف دارد در بحث روايتى آينده ايراد خواهيم نمود - ان شاء الله تعالى -.
سخن ما با صاحب المنار كه با مقايسه مسائل قيامت با نظام جارى در دنيا روايت مذكور رامردود دانسته است .
در اينجا ما را با صاحب المنار گفتارى است ، و آن اين نيست كه چرا روايت مذكور را طرح كرده و قابل قبول ندانسته ، چون روايت مزبور قابل اعتماد نيست ، بلكه گفتار ما با او در آن علتى است كه براى طرح روايت ذكر كرده ، چه از آن بر مى آيد كه گويا وى در ابحاث راجع به معاد، نظامى را كه آيات و احاديث براى روز قيامت بيان مى كند با نظام جارى در دنيا مقايسه نموده و آن را از نوع همين نظام پنداشته ، و در نتيجه هر جاى آن با نظام دنيا وفق داشته قبول نموده ، و هر كجايش وفق نداشته طرح كرده ، و اين جمود در فهم ، و گزاف گويى عجيبى است - دقت بفرماييد -.
چون اگر صحيح باشد بگوييم با بودن اهل اعراف و تشخيص افراد نيك و بد از هم ديگر چه حاجت به اينكه آن بزرگواران در صراط بنشينند و آنگاه نتيجه بگيريم كه پس اين روايت باطل است ، چرا صحيح نباشد بگوييم : (با بودن اهل صراط و تشخيص شان افراد نيك و بد را از يكديگر، ديگر چه حاجت به اهل اعراف ؟) و نيز چرا صحيح نباشد بگوييم حالا كه اهل اعراف نيك و بد را از هم جدا مى كنند ديگر چه حاجت به سؤ ال و حساب و باز كردن نامه هاى اعمال و نصب ميزان ها و حضور اعمال و اقامه شهود و به زبان در آوردن اعضاى بدن ؟ و يا بگوييم اين همه راههاى گوناگون براى سنجيدن اعمال براى چه ؟ يكى از اين راهها كافى بود. و يا بگوييم با بودن علم خدا به هيچ يك از اين راهها حاجت نبود همانطورى كه گفتيم .
گويا صاحب المنار صحنه قيامت را به يكى از صحنه هاى دنيا مقايسه كرده و با خود گفته است چطور ممكن است اعراف و ديوار بلندى كه كشيده شده با صراط، متحد باشد؟ و يك نفر در عين اينكه در بالاى ديوار اعراف است بر سر راه صراط هم ايستاده باشد؟ لذا از در تعجب گفته است : (اعراف كجا و صراط كجا؟) و حال آنكه جزئيات امور آخرت هيچ ربطى به امور دنيا نداشته و قابل قياس با آن نيست ، و اگر قابل قياس هم باشد تازه باز اشكال وى بر روايت وارد نيست ، زيرا ممكن است صراط و اعراف را طورى معنا كنيم كه با هم متحد شده و در نتيجه روايت مورد بحث از كار نيفتد، و آن معنا اين است كه بگوييم صراط به همان معناى معروف است و اعراف حجابى است كه بر بالاى صراط و پل مزبور زده شده ، و عباس و حمزه و على (عليه السلام ) و جعفر در آن حجاب قرار مى گيرند،
علاوه بر اينكه صاحب المنار فراموش كرده كه اصلا يكى از اقوال در مساءله اعراف اين است كه اعراف همان صراط است ، و اين قول را طبرى در تفسير خود از ابن مسعود، و سيوطى در الدرالمنثور از ابن ابى حاتم از ابن جريح نقل كرده اند.
و اما اينكه گفت : (علاوه بر اينكه از سياق آيه و نظم كلام خداوند بسيار دور است كه بگوييم مرادش از اعراف ، صراط است فسادش از حرفهاى قبلى او روشن تر است ، براى اينكه اين قبيل آيات از جزئيات معاد تنها كليات و صفات عامى را بيان مى كند كه معانيش معلوم ولى حقايقش مبهم و مجهول است ، بنابراين ممكن است پاره اى از جزئيات با صفاتى كه در پاره اى اشخاص هست منطبق بوده و مراد از آن جزئيات و صفات آن اشخاص بوده باشد، همچنانكه ممكن است پاره اى از بيانات با بيان ديگرى منطبق شود، مثلا مقصود از اعراف ، همان صراط باشد، همچنانكه مقصود از ميزان ، عدل است .
دو قول ديگر در معناى اعراف و بيان اصولاقوال در مسئله اعراف
اين بود آن دوازده قولى كه در معناى اعراف بود، و ممكن است دو قول ديگر زير را نيز به آن اضافه كرد: يكى اينكه بگوييم مقصود از رجال اعراف ، مستضعفينى هستند كه از جهت ضعف عقل ، حجت بر آنها تمام نشده و مكلف به تكليف نشدند، مانند مردان و زنان ضعيف و اطفال غير بالغ ، البته ممكن هم هست اين قول را با دومين قول از دوازده قول متقدم يكى گرفته بگوييم اين دسته از مردم هم حسنات و سيئاتشان برابر است چون اصلا حسنه و سيئه اى ندارند، و حجت بر آنان تمام نشده و مكلف به تكاليف شرع نبوده اند.
دوم اينكه مراد از رجال اعراف كسانى هستند كه بدون اذن پدر به جهاد رفته و در جهاد شهيد شده اند، از جهت خروج بدون اذن پدر اهل آتش ، و از جهت كشته شدن در راه خدا اهل بهشت هستند، و بر طبق اين قول روايتى هم هست ، البته اين قول را نيز ممكن است به همان قول دوم ارجاع داد. همچنانكه تعدادى از اقوال دوازده گانه را مى توان در عده ديگر آن گنجانيد، مثلا مى توان قول پنجم را كه مقصود از رجال اعراف را اولاد كفار مى دانست و همچنين قول سوم را كه مى گفت مراد اهل فترتند به قول دوم ارجاع داد، چون اهل فترت و اولاد كفار ترجيحى در حسنات و يا سيئاتشان نيست . و همچنين مى توان قول ششم را كه مى گفت منظور، اولاد زنا هستند از آن جهت كه نه مؤ من و نه كافر شمرده مى شوند، و نيز قول نهم ، دهم ، و يازدهم و دوازدهم را به قول اول برگردانيد.
بنابراين ، اصول اقوالى كه در مساءله رجال اعراف هست ، سه قول خواهد بود:
اول اينكه مراد از رجال اعراف صاحبان مقام و منزلت است ، چيزى كه هست بعضى گفته اند دارندگان اين مقام و منزلت ، انبيا (عليهم السلام ) هستند، و بعضى گفته اند گواهان بر اعمالند، و بعضى گفته اند علماء و فقهايند، و بعضى گفته اند اشخاص ديگرى هستند.
دوم اينكه آنها كسانى هستند كه نه حسناتشان بر سيئاتشان ترجيح دارد و نه سيئاتشان بر حسناتشان .
سوم اينكه آنها ملائكه هستند.
اغلب مفسرين قول دوم را اختيار كرده و عمده چيزى كه به آن استناد كرده اند رواياتى است كه آنها را به زودى در بحث روايتى آينده ، ايراد خواهيم كرد.
و اگر به خاطر داشته باشيد گفتيم سياق آيات اعراف با قول اول سازگار است ، حتى بعضى از مفسرين از قبيل آلوسى با اينكه به قول دوم تمايل داشته مع ذلك از نظر سياق چاره اى نديده جز اينكه اعتراف كند به اينكه اين قول با سياق آيات نمى سازد.


و نادوا اصحاب الجنه ان سلام عليكم لم يدخلوها و هم يطمعون


از سياق آيات استفاده مى شود كه اين مناديان همان رجال اعراف هستند، و جمله (لم يدخلوها و هم يطمعون ) دو جمله است كه هر دو حال براى اصحاب جنت مى باشند، يكى جمله (لم يدخلوها) و ديگرى جمله (و هم يطمعون )، و معنايش اين است كه : اصحاب جنت در حالى كه هنوز به بهشت داخل نشده اند و اشتياق دارند هر چه زودتر برسند، ندا مى شوند. و ممكن هم هست بگوييم - همچنانكه زمخشرى هم در كشاف گفته - كه اين دو جمله ، حال از ضمير جمع در (لم يدخلوها) است و همان فعل عامل در حال است و معنايش اين است كه : اصحاب جنت به اين مطلب ندا شدند در حالى كه در بهشت بودند و ليكن دخولشان در بهشت در حال ياءس و نوميدى بوده ، براى اينكه از مشاهده موقف هولناك قيامت و مساءله دقت حساب ديگر اميدى برايشان نمانده بود.
و ليكن جمله (اهولاء الذين ...) احتمال اول را تاءييد مى كند، و از آن استفاده مى شود كه سلام رجال اعراف به اهل بهشت قبل از ورود ايشان به بهشت است . و اما احتمال اينكه دو جمله مزبور حال باشند از ضمير جمع در (نادوا) احتمال ضعيفى است ، براى اينكه باعث مى شود جمله از افاده معنا ساقط گردد، و برگشت معنا به اين شود كه :
(رجال اعراف كه نه اهل بهشتند و نه اهل دوزخ و مكانشان در حجاب و حائل بين بهشت و دوزخ است ، اهل بهشت را ندا كردند در حالى كه خود داخل بهشت نشدند، و خيلى ميل دارند داخل شوند) علاوه بر اين ، كسى كه چنين احتمالى را مى دهد لابد بايد جمله (لم يدخلوها و هم يطمعون ) را استينافيه بگيرد، و بگويد: اين جمله ابتداى مطلب است و خبر مى دهد از حال رجال اعراف . و يا جمله وصفيه است كه بيان مى كند اوصاف آنان را، و تقدير كلام اين است كه : بر اعراف رجالى هستند كه داخل بهشت نشده و آرزوى آن را دارند.
و اين بسيار بعيد است كه جمله مزبور استينافيه باشد، چون اگر استينافيه بود قاعدتا مى بايستى براى رفع اشتباه فاعل را اظهار مى كرد، نه آنكه با ضمير به آن اشاره كند، همچنانكه در (و نادى اصحاب الاعراف رجالا) كه جمله اى است استينافيه ، فاعل كه همان اصحاب است اظهار شده است .
وصفيه بودن آن نيز بعيد است ، زيرا جمله (و نادوا اصحاب الجنه ان سلام عليكم ) بدون هيچ ضرورتى بين وصف و موصوف فاصله شده است ، و اين جائز نيست . و همين احتمال يعنى احتمال برگشتن معناى (لم يدخلوها و هم يطمعون و اذا صرفت ابصارهم ) به اينكه بگوييم : (رجال اعراف وقتى چشم شان به اهل بهشت مى افتد آرزوى بهشت مى كنند، و وقتى چشم شان به دوزخيان مى افتد، از رفتن به دوزخ به خدا پناه مى برند) باعث شده عده اى اصحاب اعراف را رجالى بدانند كه حسنات و سيئاتشان برابر است ، و ليكن ما به هيچ وجه اين احتمال را قبول نمى كنيم ، نظر ما اين است كه جمله (لم يدخلوها) حال از اصحاب جنت است ، نه وصف اصحاب اعراف ، و اما جمله (و اذا صرفت ابصارهم تلقاء اصحاب النار قالوا ربنا). درباره حال بودن آن براى اصحاب اعراف نيز كلامى است كه به زودى خواهد آمد.


و اذا صرفت ابصارهم تلقاء اصحاب النار قالوا ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين


(تلقاء) بر وزن تبيان و در اصل مصدر از (لقى يلقى ) است ، و ليكن در اينجا در معناى جهت لقاء استعمال شده ، ضمير جمعى كه در (ابصارهم ) و در (قالوا) است به رجال بر مى گردد. و اگر از نگاه كردن به اصحاب نار به جمله (صرفت ابصارهم ) تعبير فرموده ، گويا براى اين بوده كه انسان به اختيار خود ميل ندارد به چيزى كه نگاه به آن باعث ناراحتى است نگاه كند، آنهم در مثل آتش ‍ دوزخى كه تلخ ‌ترين و دشوارترين عذابها است ،
و ليكن معمولا در چنين مناظرى از جهت اضطراب نفس و سراسيمگى كه در دل آدمى پيدا مى شود، گاهى بدون اختيار گوشه چشمى به سوى آن منظره باز مى كند، و در اين باز كردن چشم ، آنقدر بى اختيار و بى ميل است كه گويى شخص ديگرى چشم او را باز كرده ، از اين جهت است كه مى فرمايد: (و زمانيكه گردانيده مى شود چشمهايشان به طرف دوزخ ) و نفرموده (و اذا نظروا و وقتى كه نگاه كنند به آنان ).
بنابراين ، معناى آيه چنين مى شود: و زمانيكه اصحاب اعراف به ناگاه چشمشان به اصحاب آتش مى افتد به خدا پناه مى برند از اينكه با آنان محشور شده در آتش شوند، و مى گويند: (ربنا لا تجعلنا مع القوم الظالمين ).
البته اين را هم بايد بگوييم كه اين گونه دعا كردنشان دليل بر اين نيست كه از منزلت و مقامشان ساقط شده از همين جهت مى ترسند مبادا به آتش روانه شوند، براى اينكه از اينگونه دعاها پيغمبران اولواالعزم و انبيا و بندگان صالح خدا و ملائكه مقربين نيز مى كردند و اين دلالت بلكه كوچكترين اشعار هم ندارد بر اينكه صاحب اين دعا از مقام رفيعش ساقط گشته و فعلا دچار حيرت شده است .
اين در وقتى است كه ضمير جمع در (ابصارهم ) و در (قالوا) را به رجال برگردانيم ، و اين صحيح نيست ، براى اينكه كلام در اين چهار آيه درباره اوصاف اصحاب اعراف جريان دارد، و لازمه اين وحدت سياق اين است كه بفرمايد: (ونادوا - يعنى اصحاب اعراف - رجالا يعرفونهم ...) نه اينكه بدون هيچ ضرورتى و بدون اينكه بخواهد نكته اى را بفهماند از اين بيان عدول نموده و پس از اينكه همه جا با ضمير اشاره به اصحاب اعراف مى شد ناگهان به اسم ظاهرشان تصريح نموده ، بفرمايد: (و نادى اصحاب الاعراف ).
پس معلوم مى شود كه ضمير جمع در (ابصارهم ) و در (قالوا) به اصحاب جنت بر مى گردد و جمله مورد بحث از دعاى آنان حكايت مى كند، نه اصحاب اعراف ، همچنانكه جمله قبلى طمع و اميدوارى آنان را مى رسانيد.


و نادى اصحاب الاعراف رجالا يعرفونهم بسيماهم ...


اينكه رجال را توصيف كرد به اينكه اصحاب اعراف آنها را به سيمايشان مى شناسند دلالت دارد بر اينكه سيماى اصحاب دوزخ نه تنها اعرافيان را به دوزخى بودن آنان واقف مى كند، بلكه به خصوصيات ديگرى هم كه دارند راهنمايى مى نمايد.
جمله (قالوا ما اغنى عنكم جمعكم و ما كنتم تستكبرون ) دوزخيان را شماتت مى كند به اينكه شما در دنيا از قبول حق استكبار مى كرديد، و از جهت شيفتگى و مغرور بودن به دنيا، حق را ذليل و خوار مى پنداشتيد.


اهولاء الذين اقسمتم لا ينالهم الله برحمه ...


اسم اشاره (هولاء) اشاره است به اصحاب جنت ، و استفهامى كه در اين جمله است ، استفهام تقرير، و معنايش اين است كه (اينها همان كسانى هستند كه شما درباره شان به طور جزم مى گفتيد از اين راهى كه براى عبوديت اتخاذ كرده اند خيرى نمى بينند) و خير ديدن همان رسيدن به رحمت خدا است .
در اين جمله وقوع رحمت كه لفظى است نكره در سياق نفى ، استغراق و عموميت را مى رساند، و معلوم مى شود كه از مؤ منين به طور كلى خير و رحمت را نفى مى كرده اند.
جمله (ادخلوا الجنه لا خوف عليكم و لا انتم تحزنون ) - امرى است از طرف اصحاب اعراف به مؤ منين كه پس از تقرير حال آنها به استفهام ، امر مى كنند ايشان را تا داخل جنت شوند، و اينكه بعضى گفته اند: (در اين جمله تقديرى هست ، و آن اين است كه : كسى از جانب پروردگار به آنها گفت داخل بهشت شويد، نه بيمى بر شما است و نه اندوهگين مى شويد شما نسبت به حال و آينده تان هيچ بيمى نخواهيد داشت ، و آنگاه اضافه كرده اند كه حذف قول در قرآن كريم و در كلام عرب در مواردى كه قرينه حكايت از آن كند، بسيار است )، صحيح نيست ، زيرا نه سياق مساعد با آن است ، و نه قرينه اى هست كه دلالت بر آن محذوف كند، و اگر در جايى تقدير گرفتن قول جايز باشد چون معناى آن از تبادر كلام فهميده مى شود، دليل بر اين نيست كه هر جا كه ما بخواهيم اگر چه قرينه اى هم نباشد بتوانيم چنين تقديرى را مرتكب شويم .
معناى اعراف در قرآن  
در قرآن كريم در غير اين چهار آيه اى كه در سوره اعراف است لفظ اعراف در جاى ديگر نيامده است ، و ما از بحثى كه در اين آيات كرديم اين نتيجه را گرفتيم كه اعراف يكى از مقامات عالى انسانيت است كه خداوند آن را به حجابى كه حائل بين بهشت و دوزخ است مثال زده ، و معلوم است كه هر حائلى ، در عين اينكه مرتبط به دو طرف خود هست ، طبعا از حكم دو طرف خود خارج است ، و لذا فرمود: اين حجاب داراى اعراف و بلندى هايى است ، و بر آن اعراف رجالى هستند كه مشرف بر جميع اهل محشر از اولين و آخرينند، و هر كسى را در مقام مخصوص خودش مشاهده مى كنند
با اينكه مقامات و درجات مردم در بين دو حد (اعلا عليين ) و (اسفل السافلين ) مختلف است با اين حال از حال يك يك اشخاص و اعمالى كه در دنيا كرده اند آگاهند، و با هر كس كه بخواهند مى توانند حرف بزنند، هر كسى را كه بخواهند مى توانند ايمنى داده و به اذن خدا اجازه ورود به بهشت دهند. از اينجا معلوم مى شود كه موقف و مقام اين رجال از دو موقف سعادت كه عبارت است از نجات به وسيله عمل صالح و شقاوت كه عبارت است از هلاكت به خاطر عمل زشت ، بيرون است . و خلاصه مقامى است مافوق اين دو مقام ، و حاكم و مسلط بر آن دو.
براى تقريب ذهن و روشن شدن مطلب مى توانيم اين مقام را به مقام پادشاهان و حكام تشبيه كرده بگوييم : همچنانكه در زير سلطه حكام اقوامى سعيد و متنعم به نعمت آنان و مشمول رحمت آنانند، و هر چه را كه بخواهند برايشان فراهم است ، و اقوام ديگرى شقى و در زندانهاى آنان معذب به انواع عذاب هاى دردناكند، و طايفه سومى مافوق اين دو طايفه ماءمور تنظيم امور آنان و رساندن نعمت به آن طايفه و عذاب به اين طايفه و در عين حال خود نيز از متنعمين هستند، و نيز قوم ديگرى مافوق اين خدمه و عمال ، ماءمور به تدبير همه طبقات مادون خود هستند. همچنين ممكن است خداى تعالى كه حاكم در روز جزا است اقوامى را مشمول رحمت خود قرار داده و از آنجايى كه خدايى است آمرزگار و صاحب فضل بزرگ ، آنان را به پاداش حسنات شان داخل بهشت نموده ، از هر طرف بركات خود را بر آنان نازل كند، و از آنجايى كه عزيز ذو انتقام است ، اقوام ديگرى را به كيفر گناهانشان در آتش خود انداخته و طايفه سومى را اذن دهد كه بين اين دو طايفه واسطه شوند، و احكام و اوامرش را در بين آنان اجرا نمايند، همچنانكه خودش فرموده : (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار براى كيست سلطنت امروز؟ براى خداى يگانه قهار) - دقت فرماييد -.


ونادى اصحاب النار اصحاب الجنه ان افيضوا...


(افاضه ) از ماده (فيض ) و به معناى لبريز شدن و ريختن آب است ، و معناى آيه (ترى اعينهم تفيض من الدمع ) اين است كه : مى بينى ديدگان شان را كه لبريز از اشك شده .
در آيه مورد بحث ساير نعمت هايى را كه خداوند به اهل بهشت روزى كرده عطف بر آب نموده ، و از اينجا معلوم مى شود كه اهل دوزخ از اهل بهشت تنها انتظار آب ندارند، بلكه تقاضاى همه انواع نعمت ها را مى كنند، چيزى كه هست به طور عموم مجاز از همه آنها به افاضه تعبير شده . ممكن هم هست كسى بگويد: (افاضه ) تنها به معناى فرو ريختن آب نيست تا اطلاقش در غير آب مجاز باشد، بلكه به معناى دادن نعمت فراوان است . بنابراين ، اين اطلاق به طور حقيقت خواهد بود نه عموم مجاز.
به هر حال ، آيه شريفه اشعار دارد بر اينكه مكان اهل جنت بلندتر از مكان دوزخيان است . و اگر ابتدا از ميان همه نعمت ها آب را ذكر كرد و آنگاه بقيه نعمت ها را بر آن عطف نمود، از اين جهت است كه براى دوزخيان و مبتلايان به حرارت دوزخ آب از هر چيز ديگرى ضرورى تر است .


الذين اتخذوا دينهم لهوا و لعبا...


(لهو) به معناى چيزى است كه انسان را از كار لازم و ضروريش باز بدارد. و (لعب ) به معناى كارى است كه از روى خيال انجام شود، و هدف و نتيجه اش خيالى و خالى از حقيقت بوده باشد. و (غرور) به معناى اظهار خيرخواهى كسى است كه در دل بناى فريب و خدعه وى را داشته باشد، و (نسيان ) به حسب اصل لغت به معناى فراموشى و در مقابل (ذكر) است ، و ليكن در بسيارى از اوقات به طور استعاره بر ترك چيزى و بى اعتنايى به آن نيز اطلاق مى شود، همچنانكه در آيه مورد بحث به همين معنا آمده . و (جحد) به معناى نفى و انكار است .
از اين آيه كه حال كفار را تفسير مى كند، سه قسم تفسير براى كفر استفاده مى شود: يكى اينكه كفر عبارت است از اينكه انسان دين را وسيله سرگرمى و بازيچه قرار داده ، مغرور حيات دنيا شود. دوم فراموش كردن روز لقاى خداوند. سوم انكار آيات خدا. و هر سه تفسير صحيح ، و براى هر يك وجهى است .
دلالت جمله : (الذين اتّخذوا دينهم لهوا و لعبا) بر اينكه انسان ناچار از تدين به ديناست .
جمله (الذين اتخذوا دينهم لهوا و لعبا) دلالت دارد بر اينكه انسان در هيچ حالى از احوال بى نياز از دين نيست ، حتى آن كسى هم كه سرگرم لهو و لعب است و زندگى خود را مخصوص اينكار كرده به دين محتاج است ، زيرا همانطورى كه در تفسير آيه (الذين يصدون عن سبيل الله و يبغونها عوجا...) گفتيم : دين عبارت است از راهى كه انسان در زندگى دنيا چاره اى جز پيمودن آن راه ندارد، براى اينكه خداوند دين را بر طبق فطرت خود بشر تنظيم كرده ، پس دين با انسانيت انسان بستگى دارد و او را به سعادت حقيقى زندگيش مى رساند، و با اين حال اگر آدمى از آن اعراض نمايد و بغير آن يعنى به چيزهايى كه انسان را جز به نتايج خيالى و لذايذ مادى و ناپايدار نمى رساند سرگرم شود، در حقيقت دين خود را بازيچه گرفته ، و زندگى مادى دنيا و سراب لذايذ آن ، او را گول زده است .


فاليوم ننسيهم كما نسوا لقاء يومهم هذا


همانطورى كه گفتيم (نسيان ) در اين آيه به معناى فراموشى نيست ،
چون خداوند چيزى را فراموش نكرده و از حال كسى غافل نمى شود، بلكه معنايش اين است كه همانطورى كه اينها در دنيا ما را فراموش كردند ما نيز امروز به لوازم زندگيشان نمى پردازيم ، نظير اين آيه در اينكه تكذيب آيات خدا را سبب نسيان خدا در قيامت قرار داده آيه : (قال كذلك اتتك اياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى است )، با اين تفاوت كه در اين آيه بجاى انكار آيات تنها نسيان را ذكر كرده است .


و لقد جئناهم بكتاب فصلناه على علم ...


در اين آيه به ابتداى كلام يعنى به آيه (فمن اظلم ممن افترى على الله كذبا او كذب باياته ) برگشت شده ، و رويهمرفته معناى آن دو چنين است : (چه كسى از اينها ستمكارتر است كه با اينكه ما حجت را بر ايشان تمام كرديم و اقامه بيان و برهان نموديم و كتابى بر ايشان نازل كرديم ، مع ذلك دين ما را بازيچه گرفته و آيات ما را تكذيب كردند)؟
جمله (على علم ) متعلق است به جمله (لقد جئناهم ) و متضمن احتجاج بر حقانيت كتاب است ، و تقديرش چنين است كه : ما كتاب حقى بر آنان نازل كرديم ، و چطور حق نيست ؟ و حال آنكه نزولش به نظر ما بود و ما به مطالب آن اطلاع داشتيم .
(هدى و رحمه لقوم يومنون ) - يعنى در حالى كه اين كتاب راهنماى جميع و رحمت براى خصوص مؤ منين است . و يا خصوص ‍ مؤ منين را هم رحمت است و هم به مطلوب شان مى رساند، البته معناى اول با مقام احتجاج مناسب تر است .


هل ينظرون الا تاويله ...


ضميرى كه در (تاويل ) است به (كتاب ) بر مى گردد، در تفسير آيه (هو الذى انزل عليك الكتاب منه ايات محكمات هن ام الكتاب و اخر متشابهات ...) گفتيم : كه در عرف قرآن تاءويل به معناى حقيقتى است كه حكم و يا خبر و يا امر ظاهر ديگرى بر آن اعتماد داشته باشد، همان اعتمادى كه ظاهر بر باطن و مثال بر ممثل دارد.
بنابراين ، اينكه فرمود: (هل ينظرون الا تاويله ) معنايش اين است كه : آيا اينان كه به خداوند افتراء مى بندند و در عين اينكه قرآن حجت را بر آنان تمام كرده ، آيات او را تكذيب مى كنند، انتظار اين را مى برند كه خداوند همان حقيقتى را كه موجب نزول بيانات قرآن و احكام آن و انذار و تبشير آن شده و در روز قيامت ظاهر خواهد شد، برايشان نمايان كند، لابد چنين انتظارى را دارند وگرنه هرگز از پيروى و عمل به دستورهاى او سرپيچى نمى كردند.
آنگاه از حالشان در روز قيامت كه روز بروز تاءويل است خبر داده ، مى فرمايد: (يوم ياتى تاويله يقول الذين نسوه ...) يعنى وقتى در روز قيامت حقيقت امر برايشان معلوم شد آن وقت به حقانيت شرايعى كه انبيا برايشان آورده بودند اعتراف خواهند كرد، و وقتى مى بينند دست شان از هر چيزى خالى است و با عمل هاى زشتى كه مرتكب شده اند خود را هلاك ساخته اند، ناچار يكى از دو چيز را مسئلت مى نمايند، باشد كه مفاسدشان اصلاح شود. يا مى گويند: آيا شفيعى هست كه ما را از هلاكتى كه بر سرمان سايه افكنده نجات دهد؟ و يا التماس مى كنند: آيا ممكن است ما را به دنيا برگردانيد تا اين بار عمل صالح نموده و غير آنچه انجام داده ايم ، انجام دهيم .و اين همان چيزى است كه خداوند از ايشان حكايت مى كند كه مى گويند: (فهل لنا من شفعاء فيشفعوا لنا او نرد فنعمل غير الذى كنا نعمل ).


قد خسروا انفسهم و ضل عنهم ما كانوا يفترون


در اينجا گويى كسى مى پرسد غرض اينان از اين دو خواهش چه بوده ؟ در جواب مى فرمايد: (قد خسروا انفسهم ) بخاطر اينكه به قيمت جان و گوهر ذات خود ضرر كردند، چون دين خود را لهو و لعب گرفته انكار حق را بر تسليم در برابر حق ترجيح دادند، و حالا مى بينند بهانه ها و افتراهايى كه در دنيا بهم مى بافتند و روى رسوائى خود را مى پوشاندند، امروز اعتبارى ندارد، و نيز مى بينند نجاتشان در اين است كه يا كسى به دادشان برسد و اعمال فاسدشان را اصلاح كند و يا خودشان به دنيا برگشته ، جبران نمايند.
در جلد اول اين كتاب در بحث شفاعت در ذيل جمله (فهل لنا من شفعاء فيشفعوا لنا) گفتيم كه اين جمله دلالت دارد بر اينكه در قيامت شفعايى كه براى مردم وساطت كنند بسيارند، چون اگر شفيع روز محشر يكى بود، مى فرمود: (هل لنا من شفيع ).
بحث روايتى  
(در ذيل آيات شريفه )  
در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل آيه (و ما اضلنا الا المجرمون ) فرمود: چون مجرمين مردم را دعوت به راه خود مى كنند. و اين همان مطلبى است كه خداوند از مجرمين نقل كرده كه موقعى كه همه در دوزخ جمع مى شوند مى گويند:
(قالت اخريهم لاوليهم ربنا هولاء اضلونا فاتهم عذابا ضعفا من النار) و نيز درباره آنان مى فرمايد: هر امتى كه داخل دوزخ شود امت ديگر را لعنت مى كند تا آنكه با يكديگر روبرو شوند، آنوقت هر كسى از ديگرى تبرى جسته و هر كس ديگرى را لعنت مى كند به اين معنا كه با يكديگر احتجاج مى كنند، اين به آن مى گويد تو مرا به اينجا كشانيدى ، او جواب مى گويد، و همچنين هر كسى مى خواهد كاسه را سر ديگرى بشكند، و ديگرى را به اعتراف وادار سازد بلكه بدين وسيله خود را از عذاب عظيمى كه او را احاطه كرده برهاند، غافل از اينكه امروز روز قبول عذر و روز نجات نيست ).
مؤ لف : اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (هر امتى كه داخل دوزخ شود) معناى آيه را نقل فرموده .
و در الدر المنثور در تفسير آيه (لا تفتح لهم ابواب السماء) مى گويد: ابن مردويه از براء بن عازب نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين جمله را (لا يفتح لهم ) - باياء - قرائت فرمود.
روايتى از پيغمبر اكرم (ص ) درباره كيفيت مرگ مؤ من و كافر 
و نيز در الدر المنثور مى گويد طيالسى ، ابن ابى شيبه ، احمد، هناد بن سرى ، عبد بن حميد و ابو داوود در سنن خود و ابن جرير، ابن ابى حاتم ، حاكم - وى روايت را صحيح شمرده -، ابن مردويه و بيهقى در كتاب عذاب قبر همگى از براء بن عازب نقل كرده اند كه گفت : ما با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدنبال جنازه اى از انصار براى تشييع بيرون شديم ، وقتى به قبر رسيديم كه هنوز لحد را نچيده بودند، حضرت نشست ما نيز در اطراف آنجناب نشستيم ، ليكن چنان مرعوب و مجذوب بوديم كه تو گويى مرگ بر سر ما سايه افكنده ، نفس از كسى بيرون نمى آمد. حضرت چوبى در دست داشت و آن را به زمين مى زد، ناگاه سر بلند كرد و دو يا سه نوبت فرمود: (پناه ببريد به خداوند از عذاب قبر).
سپس فرمود: بنده مؤ من اگر در دنيا دل از دنيا كنده باشد و دلبستگيش همه به آخرت باشد در دم مرگ فرشتگانى نورانى و سفيد روى با كفن هاى بهشتى و حنوطى از حنوط بهشت نازل مى شوند و در چشم انداز مؤ من مى نشينند، بطورى كه مؤ من همه را مى بيند. آنگاه ملك الموت فرود آمده در بالين او مى نشيند و مى گويد: اى جان پاك بيرون شو به سوى مغفرت پروردگارت و رضوان او، پس جانش ‍ مانند آبى كه از دهان مشك فرو مى ريزد بيرون مى آيد.
آرى ، شما جان كندن را غير اين مى بينيد، و به چشم شما طور ديگرى مى آيد. به هر حال ، ملك الموت ، آن جان را گرفته ، همينكه گرفت نمى گذارند حتى يك چشم بر هم زدن در دست او بماند، فورا از او مى گيرند و در لاى حنوط و كفنش مى گذارند، بويى خوشتر از هر مشكى از آن برخاسته ، و به اين ترتيب او را به آسمان بالا مى برند، از هيچ جمعيتى از ملائكه عبور نمى كنند مگر اينكه از در تعجب مى گويند: اين چه روح پاكى است ! و در جواب مى شنوند اين روح فلان ، پسر فلان است . البته در اينجا بهترين اسمهاى او را به زبان مى آورند، تا آنكه به اين منوال به آسمان دنيايش برسانند، در آنجا اجازه ورود خواسته پس از كسب رخصت وارد مى شوند، در همين منزل مقربين هر آسمانى به پيشوازش مى آيند و هر كدام تا آسمانى كه ماءمور آن آسمان است وى را بدرقه مى كند، و همچنين تا به آسمان هفتم برسد، در آنجا از ناحيه پروردگار خطاب مى رسد كه نامه بنده مرا در عليين بنويسيد، و او را به زمين برگردانيد، چون من بندگان مؤ من را از زمين آفريده ام و دوباره به زمين بر مى گردانم ، و در قيامت از زمين بيرون شان مى آورم ، و آن وقت روحشان را به جسدشان عودت مى دهم .
پس روحش را به جسدش برمى گردانند و آن دو ملك در قبرش فرود آمده او را مى نشانند، و از او مى پرسند(پروردگارت كيست ؟) در جواب مى گويد: (الله تعالى پروردگار من است ). مى گويند: (دينت چيست ؟) مى گويد: (دين من اسلام است ). مى پرسند: (اين مرد كه در بين شما مبعوث شده چه كاره است ؟). مى گويد: (رسول الله و فرستاده خداوند است ). مى پرسند: (از كجا مى گويى ؟). مى گويد: (كتاب خدا را خواندم ، و به او ايمان آورده و تصديقش نمودم ). در اينجا از آسمان ندايى مى رسد كه بنده مرا تصديق كنيد، و از بهشت برايش فرش و لباس برده ، از قبرش درى به سوى بهشت باز كنيد، در نتيجه نسيم و بوى بهشت تا قبرش مى وزد و قبرش تا آنجا كه چشمش كار كند فراخ شده آن وقت مردى خوش رو و خوش لباس و خوشبو به نزدش مى آيد و به او مى گويد: بشارت باد تو را به چيزى كه باعث مسرت تو است ، اين بود آن روزى كه در دنيا وعده داده شدى . مى پرسد تو كيستى كه از سر و رويت خير مى بارد؟ آن مرد مى گويد: من عمل صالح توام . در اينجا از فرط خوشحالى عرض مى كند: پروردگارا! قيامت را زودتر بپادار تا زودتر به اهل و مال خود برسم .
سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: بنده كافر وقتى به طرف آخرت و مرگ روى مى آورد و از دنيا نااميد مى شود، فرشتگانى سياه چهره با پلاسهايى خشن به استقبالش آمده و تا آنجا كه چشمش كار كند در چشم اندازش مى نشينند، آنگاه ملك الموت بر بالينش حاضر شده مى گويد:
اى جان خبيث از بدن خود به سوى سخط و غضب پروردگار بيرون آى ، و آنگاه مانند شانه كه خس و خاشاك را از پشم تر مى گيرد جان او را از كالبدش بيرون مى كشد، آنگاه پس از آنكه روحش را گرفت فرشتگان بدون لحظه اى درنگ آن را از دست وى گرفته و در آن پلاسها نهاده بالا مى برند، در اينجا بويى گنديده تر از هر مردار از آن خارج شده به هيچ جماعتى از فرشتگان عبور داده نمى شود، مگر اينكه از در تعجب مى پرسند اين روح پليد از كيست ؟ مى گويند اين روح فلان بن فلان است ، و در اين جواب زشت ترين اسماء او را به زبان مى آورند و همچنان او را مى برند تا به آسمان دنيا برسند، در آنجا اجازه ورود مى خواهند، و ليكن در را به روى شان باز نمى كنند.

next page

fehrest page

back page