تفسير الميزان جلد ۸
سوره اعراف

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۳ -


در سابق هم گفتيم كه ما در سلوك فطرى كه بسوى اسماء داريم ، از اين راه متفطن به آن شديم كه كمالاتى را در عالم كون مشاهده كرديم ، و از مشاهده آن يقين كرديم كه خداوند نيز مسماى به آن صفات كمال هست ، چون او مالك عالم است ، و همه چيز را بر ما و بر همه چيز افاضه مى كند، و نيز گفتيم كه از ديدن صفات نقص و حاجت يقين كرديم كه خداى تعالى منزه از آنها و متصف به مقابل آنها از صفات كمال است ، و او با داشتن آن صفات كمال است كه نقص هاى ما و حوايج ما را بر مى آورد، البته در آنجا كه بر مى آورد. مثلا وقتى علم و قدرت را در عالم مشاهده مى كنيم ، همين مشاهده ، ما را هدايت مى كند به اينكه يقين كنيم كه خداى سبحان نيز علم و قدرت دارد كه به ديگران افاضه مى كند، و وقتى به وجود جهل و عجز در عالم بر مى خوريم ، همين برخورد، ما را راهنمائى مى كند بر اينكه خداى تعالى منزه از اين نواقص و متصف به مقابل آنها يعنى به علم و قدرت است ، كه با علم و قدرت خود نقص علم و قدرت ما و حاجت ما را به علم و قدرت بر مى آورد، و همچنين در ساير صفات .
و از اين بيان روشن گرديد كه وسيله ارتباط جهات خلقت و خصوصيات موجود در اشياء با ذات متعالى پروردگار همانا صفات كريمه او است ، يعنى صفات ، واسطه ميان ذات و مصنوعات او است ، پس علم ، قدرت ، رزق و نعمتى كه در اين عالم است به ترتيب از خداى سبحان سرچشمه گرفته ، بخاطر اينكه خداى سبحان متصف به صفت علم و قدرت و رازقيت و منعميت است ،
و جهل ما بوسيله علم او، عجز ما بوسيله قدرت او، ذلت ما بوسيله عزت او و فقر ما بوسيله غناى او برطرف گشته و گناهان بوسيله مغفرت او آمرزيده مى شود.
و اگر خواستى از يك نظر ديگر بگو: او به قهر خود ما را مقهور خود كرده و به نامحدودى خود ما را محدود ساخته ، و به بى نهايتى خود براى ما نهايت قرار داده و به رفعت خود ما را افتاده كرده و به عزتش ذليلمان ساخته ، و به ملكش - به ضم ميم - به هر چه كه بخواهد در ما حكم مى كند، و به ملكش - به كسر ميم - به هر نحوى كه بخواهد در ماتصرف مى كند - دقت فرماييد -.
اين آن روشى است كه ما بحسب ذوق مستفاد از فطرتى صاف اتخاذ نموده ايم ، بنابراين كسى كه مى خواهد از خداى تعالى بى نيازى را مسئلت نمايد نمى گويد: (اى خداى مذل و اى خداى كشنده مرا بى نياز كن ) بلكه او را به اسماء غنى ، عزيز و قادر و امثال آن مى خواند، و همچنين مريضى كه مى خواهد براى شفا و بهبوديش متوجه خدا شود مى گويد: (يا شافى ، يا معافى ، يا رووف ، يا رحيم بر من ترحم كن و از اين مرض شفايم ده ) و هرگز نمى گويد: (يا مميت يا منتقم يا ذالبطش مرا شفا ده ) و...
قرآن كريم هم در اين روش و در اين حكم ما را تصديق نموده است ، و او صادق ترين شاهد است بر صحت نظريه ما. آرى ، قرآن كريم همواره آيات را به آن اسمى از اسماء خدا ختم مى كند كه مناسب با مضمون آن آيه است ، و همچنين حقايقى را كه در آيات بيان مى كند در آخر آن آيه با ذكر يك اسم و يا دو اسم - ب حسب اقتضاى مورد - آن حقايق را تعليل مى كند.
و قرآن كريم در ميان كتابهاى آسمانيى كه به ما رسيده و منسوب به وحى است تنها كتابى است كه اسماء خدا را در بيان مقاصد خود استعمال مى كند و علم به اسماء را به ما مى آموزد.
پس ، از آنچه گذشت روشن گرديد كه انتساب ما به خداى تعالى بواسطه اسماء او است ، و انتساب ما به اسماى او بواسطه آثارى است كه از اسماى او در اقطار عالم خود مشاهده مى كنيم . آرى ، آثار جمال و جلال كه در پهناى گيتى منتشر است تنها وسيله اى است كه ما را به اسماء داله بر جلال و جمال او از قبيل حى ، عالم ، قادر، عزيز، عظيم و كبير و امثال آن هدايت نموده و اين اسماء ما را به سوى ذات متعاليى كه قاطبه اجزاى عالم در استقلال خود به او متكى است راهنمائى مى كند.
و اين آثارى كه از ناحيه اسماء خداوند در ما و عالم ما مشهود است از جهت سعه و ضيق مختلفند، و اين سعه و ضيق در ازاى عموميت و خصوصيت مفاهيم آن اسماء است ،
مثلا از موهبت علمى كه نزد ما است چند موهبت ديگر يعنى گوش ، چشم ، خيال و تعقل و امثال آن منشعب مى شود، آن وقت همين علم (كه نسبت به مسموعات و مبصرات و معقولات و امثال آن عام است ) با قدرت و حيات و غير آن در تحت يك اسم اعمى از قبيل رازق و يا معطى و يا منعم و يا جواد قرار مى گيرد، باز وقتى علم ، قدرت ، حيات ، عفو و مغفرت و امثال آنها را در مجموع ملاحظه كنيم همه در تحت يك اسم اعم كه همان رحمت شامله است قرار مى گيرد.
از اينجا معلوم مى شود كه سعه و ضيق و عموميت و خصوصيتى كه در ميان اسماء هست به آن ترتيبى است كه در ميان آثا ر موجود از آن اسماء در عالم ما هست ، بعضى از آثار خاص است ، بعضى ها عام ، اين عام و خاص بودن آثار نيز از ناحيه عام و خاص بودن حقايقى است كه آثار مذكور كشف از آن مى كند، و كيفيت نسبت هايى كه آن حقايق با يكديگر دارند را نسبت هاى ميان مفاهيم كشف مى كند، پس علم نسبت به حيات اسم خاص و نسبت به شنوائى ، بينائى ، شهيد، لطيف و خبير بودن اسمى است عام و همچنين رازق اسم خاص است به رحمان ، و نسبت به شافى ، ناصر و هادى اسمى است عام و...
بنابراين ، براى اسماء حسنى عرضى است عريض كه از پايين منتهى مى شود به يك و يا چند اسم خاصى كه د ر پايين آن ديگر اسم خاصى نيست ، و از طرف بالا شروع مى كند به وسعت و عموميت وبدين طريق بالاى هر اسمى اسم ديگرى . است از آن وسيع تر و عمومى تر تا آنكه منتهى شود به بزرگترين اسماء خداى تعالى كه به تنهائى تمامى حقائق اسماء را شامل است ، و حقايق مختلف همگى در تحت آن قرار دارد، و آن اسمى است كه غالبا آن را (اسم اعظم ) مى ناميم .
و معلوم است كه اسم هر قدر عمومى تر باشد آثارش در عالم وسيع تر و بركات نازله از ناحيه اش بزرگتر و تمام است ، براى اينكه گفتيم آثار، همه از اسماء است ، پس عموميت و خصوصيتى كه در اسماء است بعينه در مقابلش در آثارش هست ، بنابراين ، اسم اعظم آن اسمى خواهد بود كه تمامى آثار منتهى به آن مى شود، و هر امرى در برابرش خاضع مى گردد.
5- معناى اسم اعظم چيست ؟ 
در ميان مردم شايع شده كه اسم اعظم اسمى است لفظى از اسماى خداى تعالى كه اگر خدا را به آن ب خوانند دعا مستجاب مى شود، و در هيچ مقصدى از تاثير باز نمى ماند. و چون در ميان اسماء حسناى خدا به چنين اسمى دست نيافته و در اسم جلاله (الله ) نيز چنين اثرى نديده اند معتقد شده اند به اينكه اسم اعظم مركب از حروفى است كه هر كس آن حروف و نحوه تركيب آن را نمى داند، و اگر كسى به آن دست بيابد همه موجودات در برابرش خاضع گشته و به فرمانش در مى آيند.
و به نظر اصحاب عزيمت و دعوت ، اسم اعظم داراى لفظى است كه به حسب طبع دلالت بر آن مى كند نه به حسب وضع لغوى ، چيزى كه هست تركيب حروف آن بحسب اختلاف حوايج و مطالب مختلف مى شود، و براى بدست آوردن آن ، طرق مخصوصى است كه نخست حروف آن ، به آن طرق استخراج شده و سپس آن را تركيب نموده و با آن دعا مى كنند، و تفصيل آن محتاج به مراجعه به آن فن است .
و در بعضى روايات وارده نيز مختصر اشعارى به اين معنا هست ، مثل آن روايتى كه مى گويد: (بسم الله الرحمن الرحيم ) نسبت به اسم اعظم نزديكتر است از سفيدى چشم به سياهى آن ، و آن روايتى كه مى گويد: اسم اعظم در (آيه الكرسى ) و اول سوره (آل عمران ) است ، و نيز روايتى كه مى گويد: حروف اسم اعظم متفرق در سوره حمد است ، و امام آن حروف را مى شناسد و هر وقت بخواهد آن را تركيب نموده و با آن دعا مى كند، و در نتيجه دعايش مستجاب مى شود.
و نيز روايتى كه مى گويد: آصف بن برخيا وزير سليمان با حروفى از اسم اعظم كه پيشش بود دعا كرد و توانست تخت بلقيس ، ملكه سبا را در مدتى كمتر از چشم بر هم زدن نزد سليمان حاضر سازد، و آن روايتى كه مى گويد اسم اعظم مركب از هفتاد و سه حرف است ، و خداوند هفتاد و دو حرف از اين حروف را در ميان انبيايش تقسيم نموده ، ويكى را به خود در علم غيب اختصاص داده است ، و همچنين روايات ديگرى كه اشعاردارد بر اينكه اسم اعظم مركب لفظى است .
توجيه و تفسير رواياتى كه دلالت مى كنند بر اينكه اسم اعظم خدا اسم لفظى است.
و ليكن بحث حقيقى از علت و معلول و خواص آن ، همه اين سخنان را رفع مى كند، زيرا تاثير حقيقى دائر مدار وجود اشياء و قوت و ضعف وجود آنها و سنخيت بين موثر و متاثر است ، و صرف اسم لفظى از نظر خصوص لفظ آن ، چيزى جز مجموعه اى از صوت هاى شنيدنى نيست ، و شنيدنى ها از كيفيات عرضيه اى هستند كه اگر از جهت معناى متصورش اعتبار شود، صورتى است ذهنى كه فى نفسه هيچ اثرى در هيچ موجودى ندارند، و محال است كه يك صوتى كه ما آن را از حنجره خود خارج مى كنيم ، و يا صورت خياليى كه ما آن را در ذهن خود تصور مى نماييم كارش بجايى برسد كه به وجود خود، وجود هر چيزى را مقهور سازد، و در آنچه كه ما ميل داريم به دلخواه ما تصرف نموده آسمان را زمين و زمين را آسمان كند، دنيا را آخرت و آخرت را دنيا كند، و... و حال آنكه خود آن صوت معلول اراده ما است .
و اسماء الهى - و مخصوصا اسم اعظم او - هر چند موثر در عالم بوده و اسباب و وسائطى براى نزول فيض از ذات خداى تعالى در اين عالم مشهود بوده باشند، ليكن اين تاثيرشان بخاطر حقايق شان است ،
نه به الفاظشان كه در فلان لغت دلالت بر فلان معنا دارد، و همچنين نه به معانيشان كه از الفاظ فهميده شده و در ذهن تصور مى شود، بلكه معناى اين تاثير اين است كه خداى تعالى كه پديد آورنده هر چيزى است ، هر چيزى را به يكى از صفات كريمه اش كه مناسب آن چيز است و در قالب اسمى است ، ايجاد مى كند، نه اينكه لفظ خشك و خالى اسم و يا معناى مفهوم از آن و يا حقيقت ديگرى غير ذات متعالى خدا چنين تاثيرى داشته باشد.
چيزى كه هست خداى تعالى وعده داده كه دعاى دعا كننده را اجابت كند، و فرموده : (اجيب دعوه الداع اذا دعان ) و اين اجابت موقوف بر دعا و طلب حقيقى و جدى است ، و نيز همانطورى كه در تفسير آيه فوق گذشت موقوف بر اين است كه درخواست از خود خدا شود نه از ديگرى . آرى ، كسى كه دست از تمامى وسائل و اسباب برداشته و در حاجتى از حوائحش به پروردگارش متصل شود، در حقيقت متصل به حقيقت اسمى شده كه مناسب با حاجتش است ، در نتيجه آن اسم نيز به حقيقتش تاثير كرده و دعاى او مستجاب مى شود، اين است حقيقت دعاى به اسم ، و به همين جهت خصوصيت و عموميت تاثير بحسب حال آن اسمى است كه حاجتمند به آن تمسك جسته است ، پس اگر اين اسم ، اسم اعظم باشد تمامى اشياء رام و به فرمان حقيقت آن شده ، و دعاى دعا كننده بطور مطلق و همه جا مستجاب مى شود، بنابراين ، روايات و ادعيه اين باب بايد به اين معنا حمل شود.
و اينكه در روايت دارد خداوند اسمى از اسماء خو د و يا چيزى از اسم اعظم خود را به پيغمبرى از پيغمبران آموخته معنايش اين است كه راه انقطاع وى را بسوى خود به وى آموخته ، و اينطور ياد داده كه اسمى از اسماء خود را در دعا و مسئلت او به زبانش جارى ساخته است ، پس اگر واقعا آن پيغمبر دعا و الفاظى داشته و الفاظش معنائى را مى رسانده ، باز هم تاثير آن دعا از اين باب است كه الفاظ و معانى وسائل و اسبابى هستند كه حقايق را به نحوى حفظ مى كنند- دقت فرماييد -.
خواننده محترم بايد متوجه باشد كه چه بسا اسم خاص اطلاق شود بر چيزى كه جز خداى سبحان كسى به آن چيز مسمى نمى شود همچنانكه گفته اند در دو اسم (الله ) و (رحمان ) چنين است ، اما لفظ جلاله آن اسمى نيست كه ما در اين بحث در پيرامون آن بحث مى كنيم ، چون اين لفظ، علم است براى خدا و مخصوص او، و اما لفظ (رحمان ) قبلا از نظر خوانندگان گذشت كه معناى آن مشترك ميان خداى تعالى و غير او است براى اينكه گفتيم رحمان از اسماء حسنى است ،
البته اين از نظر بحث تفسيرى است ، و اما از نظر بحث فقهى از مبحث ما خارج است .
6- شماره اسماء حسنى : 
در آيات كريمه قرآن دليلى كه دلالت بر عدد اسماء حسنى كند و آن را محدود سازد وجود ندارد، بلكه از ظاهر آيه (الله لا اله الا هو له الاسماء الحسنى ) و آيه (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) و جمله (له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السموات و الارض ) و امثال آن بر مى آيد كه هر اسمى در عالم كه از جهت معنا احسن اسماء بوده باشد آن اسم از آن خداست ، پس نمى توان اسماء حسنى را شمرد وبه عدد معينى محدود كرد.
ولى آن مقدارى كه در خود قرآن آمده صد و بيست و هفت اسم است :
(الف ) - اله ، احد، اول ، آخر، اعلى ، اكرم ، اعلم ، ارحم الراحمين ، احكم الحاكمين ، احسن الخالقين ، اهل التقوى ، اهل المغفره ، اقرب ، ابقى .
(ب ) - بارى ، باطن ، بديع ، بر، بصير.
(ت ) - تواب .
(ج ) - جبار، جامع .
(ح ) - حكيم ، حليم ، حى ، حق ، حميد، حسيب ، حفيظ، حفى .
(خ ) - خبير، خالق ، خلاق ، خير، خير الماكرين ، خير الرازقين ، خير الفاصلين ، خير الحاكمين ، خير الفاتحين ، خير الغافرين ، خير الوارثين ، خير الراحمين ، خير المنزلين .
(ذ) - ذو العرش ، ذو الطول ، ذو انتقام ، ذو الفضل العظيم ، ذو الرحمه ، ذو القوه ، ذو الجلال و الاكرام ، ذو المعارج .
(ر) - رحمان ، رحيم ، رووف ، رب ، رفى ع الدرجات ، رزاق ، رقيب .
(س ) - سميع ، سلام ، سريع الحساب ، سريع العقاب .
(ش ) - شهيد، شاكر، شكور، شديد العقاب ، شديد المحال .
(ص ) - صمد.
(ظ) - ظاهر.
(ع ) - عليم ، عزيز، عفو، على ، عظيم ، علام الغيوب ، عالم الغيب و الشهاده .
(غ ) - غنى ، غفور، غالب ، غافر الذنب ، غفار.
(ف ) - فالق الاصباح ، فالق الحب و النوى ، فاطر، فتاح .
(ق ) - قوى ، قدوس ، قيوم ، قاهر، قهار، قريب ، قادر، قدير، قابل التوب ، القائم على كل نفس بما كسبت .
(ك ) - كبير، كريم ، كافى .(ل ) - لطيف .
(م ) - ملك ، مؤ من ، مهيمن ، متكبر، مصور، مجيد، مجيب ، مبين ، مولى ، محيط،مقيت ، متعال ، محيى ، متين ، مقتدر، مستعان ، مبدى ، مالك الملك .
(ن ) - نصير، نور.
(و) - وهاب ، واحد، ولى ، والى ، واسع ، وكيل ، ودود.
(ه ) - هادى .
در سابق هم گذشت كه ظاهر جمله (و لله الاسماء الحسنى ) و همچنين جمله (له الاسماء الحسنى ) اين است كه معانى اين اسماء را خداى تعالى به نحو اصالت داراست ، و ديگران به تبع او دارا هستند، پس مالك حقيقى اين اسماء خداست ، و ديگران چيزى از آن را مالك نيستند مگر آنچه را كه خداوند به ايشان تمليك كرده باشد، كه بعد از تمليك هم باز مالك است و از ملكش ‍ بيرون نرفته ، پس حقيقت علم - مثلا - از آن خدا است ، و غير از او كسى چيزى از اين حقيقت را مالك نيست مگر آنچه راكه او به ايشان بخشيده باشد كه باز مالك حقيقى همان مقدار هم خدا است ، چون بعد از تمليك از ملك و سلطنتش بيرون نرفته است .
و از جمله ادله بر اين معنا، يعنى بر اينكه اسماء و اوصافى كه هم بر خدا اطلاق مى شود و هم بر غير او مشترك معنوى هستند، اسمائى است كه به صيغه افعل التفضيل (يعنى بر وزن افعل ) وارد شده است ، مانند: اعلى و اكرم ، زيرا صيغه افعل التفضيل به ظاهرش ‍ دلالت دارد بر اينكه مفضل عليه و مفضل هر دو در اصل معنى شريكند، و همچنين اسمائى كه به نحو اضافه وارد شده مانند) خير الحاكمين بهترين حكم كنندگان ) و خير الرازقين ، و احسن الخالقين ، زيرا اينگونه اسماء نيز ظهور در اشتراك دارند.
7- آيا اسماء خدا توقيفى است ؟ 
از آنچه گذشت روشن گرديد كه در قرآن هيچ دليلى بر توقيفى بودن اسماء خداى تعالى وجود ندارد بلكه دليل بر عدم آن هست ، آيه شريفه (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون فى اسمائه ...) كه بعضى با آن بر توقيفى بودن اسماء خدا استدلال كرده اند، استدلالشان وقتى صحيح است كه (الف لام ) در (الاسماء) براى عهد باشد،
و مراد از الحاد در اسماء تعدى از اسماء معين خدا و اضافه كردن اسمائى كه از طريق نقل نرسيده ، بوده باشد، و ليكن هم عهد بودن (الف لام ) و هم به معناى تعدى بودن الحاد مورد نظر و اشكالى است كه در سابق بيانش گذشت .
و اما روايات بسيارى كه از طرق شيعه و سنى وارد شده كه پيغمبر اكرم فرمود: (براى خدا نود و نه ، يعنى صد منهاى يك اسم است ، هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود) و همچنين روايات ديگرى كه قريب به اين مضمون است هيچ يك دلالت بر توقيف ندارد، البته همانطورى كه گفتيم اين از نظر بحث تفسيرى است ،نه بحث فقهى ، ممكن است از نظر بحث فقهى و احتياط در دين جايز نباشد انسان از پيش خود براى خدا اسم بگذارد، زيرا احتياط اقتضا دارد كه در اسم بردن از خدا به همان اسمائى اكتفا شود كه از طريق نقل رسيده باشد، همه اين حرفها راجع به اسم گذاردن است ، و اما صرف اطلاق ، بدون اينكه پاى اسم گذارى در ميان بيايد البته اشكالى نداشته و امر در آن آسان است .
بحث روايتى
رواياتى كه مى گويند براى خدا نود و نه اسم است ... 
در كتاب توحيد به سند خود از حضرت رضا از پدران بزرگوارش از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: براى خدانود و نه اسم است كه هر كس خدا را با آنها بخواند دعايش مستجاب مى شود و هر ك س آنها را بشمارد داخل بهشت مى گردد.
مؤ لف : نظير اين روايت بزودى از طرق ائمه اهل بيت از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) خواهد آمد، و مراد از اينكه فرمود: هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى گردد ايمان به اين است كه خداى تعالى متصف به جميع آن صفاتى است كه اين اسماء دلالت بر آنها دارند، بطورى كه درباره ات صاف خداوند به يكى از آنها بى ايمان نباشد.
و در الدر المنثور است كه بخارى ، مسلم ، احمد، ترمذى ، نسائى ، ابن ماجه ، ابن خزيمه ، ابو عوانه ، ابن جرير، ابن ابى حاتم ، ابن حيان ، طبرانى و ابو عبد الله بن منده در كتاب توحيد و ابن مردويه ، ابو نعيم و بيهقى در كتاب اسماء و صفات همگى از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم ، يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس ‍ آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود. آرى ، خدا تك است و تك را دوست مى دارد.
مؤ لف : صاحب الدر المنثور اين روايت را از ابى نعيم و ابن مردويه از ابى هريره نيز روايت كرده ، و عبارت آن چنين است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا صد اسم منهاى يك اسم است ، هر كس خدا را به آن اسماء بخواند خداوند دعايش را مستجاب مى كند. و نيز از دار قطنى در كتاب (غرائب ) از ابى هريره روايت كرده و عبارت آن چنين است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خداى تعالى فرموده : براى من نود و نه اسم است هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود.
و در الدر المنثور است كه اين روايت را ابى نعيم و ابن مردويه از ابن عباس و ابن عمر نيز نقل كرده و گفته اند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه ، يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود.
مؤ لف : و نيز همين روايت را از ابى نعيم از ابن عباس و ابن عمر به اين عبارت روايت كرده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود، و اين اسماء در قرآن كريم است .
مؤ لف : اين روايت معارض است با رواياتى كه درباره شمردن اسماء خدا بعدا نقل مى شود، زيرا همه آن روايات مشتمل است بر اسمائى كه عين الفاظ آنها در قرآن نيست ، مگر اينكه بگوييم مقصود اين روايت اين است كه معانى آن اسماء در قرآن است .
و در كتاب توحيد به سند خود از امام صادق از پدران بزرگوارش از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند: براى خداى تبارك و تعالى نود و نه اسم ، يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود، و آن اسماء عبارتند از: (الله ، اله ، واحد، احد، صمد، اول ، آخر، سميع ، بصير، قدير، قاهر، على ، اعلى ، باقى ، بديع ، بارى ، اكرم ، ظاهر، باطن ، حى ، حكيم ، عليم ، حليم ، حفيظ، حق ، حسيب ، حميد، حفى ، رب ، رحمان ، رحيم ، ذارى ، رازق ، رقيب ، رووف ، رائى ، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، عزيز، جبار، متكبر، سيد، سبوح ، شهيد، صادق ، صانع ، ظاهر، عدل ، عفو، غفور،غنى ، غياث ، فاطر، فرد، فتاح ، فالق ، قديم ، ملك ، قدوس ، قوى ، قريب ، قيوم ، قابض ، باسط، قاضى الحاجات ، مجيد، مولى ، منان ، محيط، مبين ، مغيث ، مصور، كريم ، كبير، كافى ،
كاشف الضر، وتر، نور، وهاب ، ناصر، واسع ، ودود، هادى ، وفى ، وكيل ، وارث ، بر، باعث ، تواب ، جليل ، جواد، خبير، خالق ، خير الناصرين ، ديان ، شكور، عظيم ، لطيف ، شافى ).
و در الدر المنثور است كه ترمذى و ابن المنذر و ابن حبان و ابن منده و طبرانى و حاكم و ابن مردويه و بيهقى همگى از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم يعنى صد منهاى يك اسم است كه هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى گردد، او تك است و تك را دوست مى دارد و آن اسماء عبارتند از: (الله الذى لا اله الا هو، رحمان ، رحيم ، ملك ، قدوس ، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، عزيز، جبار، متكبر، خالق ، بارى ، مصور، غفار، قهار، وهاب ، رازق ، فتاح ، عليم ، قابض ، باسط، خافض ، رافع ، معز، مذل ، سميع ، بصير، حكم ، عدل ، لطيف ، خبير، حليم ، عظيم ، غفور، شكور، على ، كبير، حفيظ، مقيت ، حسيب ، جليل ، كريم ، رقيب ، مجيب ، واسع ، حكيم ، ودود، مجيد، باعث ، شهيد، حق ، وكيل ، قوى ، متين ، ولى ، حميد، محصى ، مبدى ، معيد، محيى ، مميت ، حى ، قيوم ، واجد، ماجد، واحد، احد، صمد، قادر، مق تدر، مقدم ، موخر، اول ، آخر، ظاهر، باطن ، بر، تواب ، منتقم ، عفو، رووف ، مالك الملك ، ذو الجلال و الاكرام ، والى ، متعال ، مقسط، جامع ، غنى ، مغنى ، مانع ، ضار، نافع ، نور، هادى ، بديع ، باقى ، وارث ، رشيد، صبور).
و نيز د ر همان كتاب است كه ابن ابى الدنيا در كتاب دعا و هر دو طبرانى و ابو الشيخ و حاكم و ابن مردويه و ابو نعيم و بيهقى از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: براى خدا نود و نه اسم است كه هر كه آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود، از خدا به اين اسماء درخواست كن : (الله ، رحمان ، رحيم ، اله ، رب ، ملك ، قدوس ، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، عزيز، جبار، متكبر، خالق ، بارى ، مصور، حكيم ، عليم ، سميع ، بصير، حى ، قيوم ، واسع ، لطيف ، خبير، حنان ، منان ، بديع ، غفور، ودود، شكور، مجيد، مبدى ، معيد، نور، بادى - و در نقلى به جاى بادى لفظ قائم آمده - اول ، آخر، ظاهر، باطن ، عفو، غفار، وهاب ، فرد - و در نقلى به جاى فرد، قادر آمده - احد، صمد، وكيل ، كافى ، باقى ، مغيث ، دائم ، متعال ، ذو الجلال و الاكرام ، مولى ، نصير، حق ، مبين ، وارث ، منير، باعث ، قدير - و در نقلى به جاى قدير مجيب آمده - محيى ، مميت ، حميد - و در نقلى جميل - صادق ، حفيظ، محيط، كبير، قريب ، رقيب ، فتاح ، تواب ، قديم ، وتر، فاطر، رزاق ، علام ، على ، عظيم ، غنى ، مليك ، مقتدر، اكرم ،
رووف ، مدبر، مالك ، قاهر، هادى ، شاكر، كرى م ، رفيع ، شهيد، واحد، ذوالطول ، ذا المعارج ، ذو الفضل ، خلاق ، كفيل ، جليل .
مؤ لف : ذكر لفظ جلاله (الله ) در اين چند روايت كه اسماى خدا را مى شمردند خارج از عدد نود و نه بود، و تنها به منظور شمردن اسماى آن آمده بود.
و نيز در همان كتاب است كه ابو نعيم از محمد بن جعفر روايت كرده كه گفت من از پدرم جعفر بن محمد الصادق پرسيدم آن نود و نه اسمى كه هر كس آنها را بشمار داخل بهشت مى شود كدام است ؟ گفت : اسمائى است كه در قرآن آمده ، در سوره حمد پنج عدد آنها است و آن (يا الله ، يا رب ، يا رحمان ، يا رحيم ، و يا مالك ) است ، و در سوره بقره سى و سه عدد آمده و آن (يا محيط، يا قدير، يا عليم ، يا حكيم ، يا على ، يا عظيم ، يا تواب ، يا بصير، يا ولى ، يا واسع ، يا كافى ، يا رووف ، يا بديع ، يا شاكر، يا واحد، يا سميع ، يا قابض ، يا باسط، يا حى ، يا قيوم ، يا غنى ، يا حميد، يا غفور، يا حليم ، يا اله ، يا قريب ، يا مجيب ، يا عزيز، يا نصير، يا قوى ، يا شديد، يا سريع ، يا خبير) است .
و در سوره آل عمران : (يا وهاب ، يا قائم ، يا صادق ، يا باعث ، يا منعم ، يا متفضل ) آمده است .
و در سوره نساء: (يا رقيب ، يا حسيب ، يا شهيد، يا مقيت ، يا وكيل ، يا على ، يا كبير) آمده است .
و در سوره انعام : (يا فاطر، يا قاهر، يا لطيف ، يا برهان ) آمده . و در سوره اعراف : (يا محيى ، يا مميت ) آمده . و در سوره انفال : (يا نعم المولى ، يا نعم النصير) آمده . و در سوره هود: (يا حفيظ، يا مجيد، يا ودود، يا فعالا لما يريد) آمده . و در سوره رعد: (يا كبير، يا متعال )، و در سوره ابراهيم : (يا منان ، يا وار ث )، و در سوره حجر: (يا خلاق ) آمده است .
و در سوره مريم : (يا فرد) و در سوره طه : (يا غفار) و در سوره قدافلح : (يا كريم ) و در سوره نور: (يا حق ، يا مبين ) و در سوره فرقان : (يا هادى ) و در سوره سباء: (يا فتاح ) و در سوره زمر: (يا عالم ) و در سوره غا فر: (يا غافر، يا قابل التوب ، يا ذا الطول ، يا رفيع ) و در سوره ذاريات : (يا ر زاق ، يا ذا القوه ، يا متين ) و در سوره طور: (يا بر) آمده .
و در سوره اقترب : (يا مليك ، يا مقتدر) و در سوره رحمن : (يا ذو الجلال و الاكرام ، يا رب المشرقين ، يارب المغربين ، يا باقى ، يا محسن ) و در سوره حديد: (يا اول ، يا آخر، يا ظاهر، يا باطن )
و در سوره حشر: (يا مليك ، يا قدوس ،يا سلام ، يا مؤ من ، يا مهيمن ، يا عزيز، يا جبار، يا متكبر، يا خالق ، يا بار ى ، يا مصور) و در سوره بروج : (يا مبدى ، يا معيد) و در سوره فجر: (يا وتر) و در سوره اخلاص (يا احد، يا صمد) آمده است .
مؤ لف : اين روايت خالى از تشويش نيست ، براى اينكه لفظ جلاله را نيز داخل در اسماء نود و نه گانه كرده و حال آنكه جزء آنها نيست . علاوه ، بعضى از اسماء را نظير (كبير) تكرار كرده است . ديگر اينكه در اول ، اسماء وارده در قرآن را نود و نه عدد شمرده و ليكن وقتى آنها را تفصيل داد صد و ده عدد شمرد، از همه اينها گذشته موارد ديگرى براى مناقشه در آن هست ، و آن چند مورد است كه اسمائى را از يك سوره دانسته ، و حال آنكه در آن سوره نيست مانند اسم (فرد) در سوره مريم و اسم (برهان ) در سوره انعام و همچنين مواردى ديگر.
آنچه در مورد اين روايات بايد گفت  
از اين چند روايتى كه ما از روايات شماره اسماى خدا به آن دست يافتيم بخوبى بر مى آيد كه روايات مذكور دلالت ندارد بر اينكه اسماى خدا منحصر در آن مقدار است كه روايات شمرده است ، علاوه بر اينكه اسماى وارده در خود اين روايات با هم تطبيق نمى كند، و پاره اى از اسماء كه در قرآن به عنوان اسم آمده در اين روايات ذكر نشده و پاره اى ديگر را كه در قرآن به اين عنوان وجود ندارد ذكر شده است ، بلكه تنها چيزى كه اين روايات دلالت بر آن دارند اين است كه از اسماى خدا نود و نه اسم است كه از خواص ‍ آن اين است كه هر كس خدا را به آنها بخواند دعايش مستجاب مى شود، و هر كس آنها را بشمارد داخل بهشت مى شود.
علاوه براين ، در اين ميان روايات ديگرى نيز هست كه دلالت دارد بر اينكه اسماى خدا بيشتر از نود و نه عدد است - و به زودى بعضى از آن روايات خواهد آمد - و در ادعيه ماثوره از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم ) و ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) اسماء بسيار زيادى غير آنچه كه درقرآن است ديده مى شود كه نوعا در روايات شماره اسماء ذكر نشده است .
در كافى به سند خود از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى اسمى را آفريد كه با حروف تلفظ كردنى نيست ، و به لفظى ادا كردنى نيست ، و شخصيت جسدى و كالبدى ندارد و به تشبيهى وصف كردنى نيست ، و به رنگى رنگرزى نشده ، اقطار از آن منفى و نواحى و حدود از آن دور است ، و حس هر متوهم از درك آن محجوب ، و مستترى است غير مستور.
آنگاه اين اسم را كلمه تامه اى قرار داد و بر چهار جزء باهم تركيبش كرد بطورى كه هيچ يك از آن چهار جزء جلوتر از بقيه نيست ،
سپس از اين اسم سه اسم ديگر ظاهر كرد، چون خلائق به آنها احتياج داشتند، و يك اسم ديگر را همچنان در پرده گذاشت ، و اسم مكنون و مخزونى كه معروف است همان اسم است ، پس اين است آن اسمائى كه ظاهر شد، پس ظاهر عبارت است از (الله )، (تبارك ) و (تعالى )، خداى سبحان مسخر كرد براى هر يك از اين اسماء سه گانه چهار ركن را، در نتيجه مجموع اركان دوازده شد، آنگاه براى هر ركن سى اسم خلق كرد كه فعلى منسوب به آن اسماء است و آن اسماء عبارتند از: رحمان ، رحيم ، ملك ، قدوس ، خالق ، بارى ، مصور، حى ، قيوم ، لا تاخذه سنه و لا نوم ، عليم ، خبير، سميع ، بصير، حكيم ، عزيز، جبار، متكبر، على ، عظيم ، مقتدر، قادر، سلام ، مؤ من ، مهيمن ، بارى ، منشى ء، بديع ، رفيع ، جليل ، كريم ، محيى ، مميت ، باعث ، وارث .
اين اسماء با تتمه اسماى حسنى كه بر سيصد و شصت اسم بالغ مى شود، نسبتى است براى اسماى سه گانه ، و اسماى سه گانه اركان و حجاب هايى است براى آن اسم واحدى كه با اين سه اسم مكنون و مخزون شد، اين است معناى كلام خداى عز و جل كه مى فرمايد: (قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن اياما تدعوا فله الاسماء الحسنى ).
شرح و تفسير روايتى از امام صادق (ع ) درباره اسماء حسناى خداى تعالى  
مؤ لف : اوصافى كه در اين روايت براى اسماء ذكر كرده و فرموده : (خداى تعالى اسمى را آفريد به حروفى كه تلفظ كردنى نيست ...) صريح است در اينكه منظور از اسم ، لفظ نيست و معنائى هم كه لفظ دلالت بر آن كند نيست ، خلاصه از باب مفهوم ذهنى كه لفظ دلالت بر آن كند نيست ، براى اينكه لفظ و يا مفهوم ذهنى كه لفظ دلالت بر آن مى كند چيزى نيست كه متصف به اوصاف مذكور در روايت بشود، و اين بسيار روشن است ، ما بقى فقرات هم با لفظ بودن و يا مفهوم ذهنى بودن آن نمى سازد.
پس ناگزير منظور از اسم جز مصداقى كه اگر لفظى در كار مى بود مطابق آن لفظ بود چيز ديگرى نمى تواند باشد، و معلوم است كه اسم به اين معنى و مخصوصا از نظر اينكه فرمود: به سه اسم : (الله ، تبارك و تعالى ) تجزيه گرديد جز ذات متعالى او و يا لا اقل چيزى كه قطعا قائم به ذات و غير خارج از ذات است نخواهد بود.
پس نسبت آفريدن به اين اسم دادن در آنجا كه فرمود: (خداى تعالى اسمى را آفريد) خود كاشف از اين است كه مراد از آفريدن نيز آن معناى متعارف از اين كلمه نيست ، بلكه منظور از آن ظهور ذات متعالى است بنحوى كه منشا بروز اسمى از اسماء مى شود، اينجاست كه روايت بر بيان گذشته ما منطبق مى شود، و آن اين بود كه گفتيم در بين اسماء خدا ترتب است يعنى بعضى واسطه ثبوت ديگرى و آن ديگر مترتب بر وجود آن بعض است ، تا اينكه سلسله مترتبه منتهى به اسمى شود كه تعين آن عين عدم تعين آن است ، و مقيد بودن ذات متعالى به آن ، عين اطلاق وعدم تقيد او است .
و اينكه فرمود: (پس ظاهر عبارت است از: الله ، تبارك و تعالى ) اشاره است به جهات عامه اى كه تمامى جهات خاصه از كمال به آنها منتهى مى گردد، و خلق از تمامى جهات به آنها محتاجند، و آنها سه هستند، يكى آن اسمى است كه لفظ جلاله (الله ) دلالت بر آن داشته و آن جهت استجماع ذات نسبت به همه كمالات است ، و يكى ديگر آن اسمى است كه لفظ تبارك دلالت بر آن مى كند، و آن جهت ثبوت كمالات و منشائيت خيرات و بركات است ، سوم آن اسمى است كه لفظ تعالى حاكى از آن است و آن جهت نداشتن نقائص و ارتفاع حاجات است .
و اينكه فرمود: (فعلى منسوب به آن اسماء است اشاره است به همان مطلبى كه ما در سابق گفتيم و آن ناشى شدن اسمى از اسم ديگر است . و اينكه فرمود: (كه بر سيصد و شصت اسم ...)، صريح است در اينكه اسماء خدا منحصر در نود و نه عدد نيست .
و اينكه - بنا به نقل توحيد - فرمود: (و اسماء سه گانه اركان و حجاب هايى است براى آن يك اسم ) سرش اين است كه اسم مكنون مخزون از آنجايى كه اسم است ، تعين و ظهورى است از ذات متعالى ، و از جهت اينكه بحسب ذات و از ناحيه خودش ‍ مكنون و غير ظاهر است ، ظهورش عين عدم ظهور و تعينش عين عدم تعين خواهد بود، و اين همان تعبيريست كه گاه گاهى خود ما مى كنيم و مى گوييم : خداى تعالى محدود به حدى نيست حتى به اين حد عدمى ، و هيچ وصف و صفتى محيط به او نيست حتى اين وصف سلبى و همه اين مطالبى كه ما درباره او مى گوييم توصيفى است از ما، و خداى تعالى عظيم تر و بزرگتر از آن است .
و لازمه اين حرف اين است كه اسم جلاله كه كاشف از ذات مستجمع جميع صفات كمال است اسمى از اسماء ذات باشد نه خود ذات ، و نه آن اسم مكنون و مخزون ، و همچنين اسم تبارك و تعالى كه با اسم جلاله سه اسم هستند كه البته با هم حجاب اسم مكنونند، بى اينكه يكى از ديگرى جلوتر باشد، و اين سه حجاب و اسم مكنون كه با هر سه اين اسماء محجوب شده غير ذاتند و اما ذات بارى تعالى ،
نه اشاره اى به او منتهى مى شود و نه عبارتى مى تواند او را حكايت كند، زيرا هر عبارتى كه بخواهد از او حكايت كند و هر ايمائى كه بخواهد بسوى او اشاره كند خود اسمى از اسماء است و به آن نحوى كه هست محدود است ، و ذات متعالى اجل از محدوديت است .
و اينكه فرمود: (اين است معناى كلام خداى عزوجل كه فرمود: قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى ) وجه استفاده فرمايشاتش از آيه شريفه اين است كه ضمير در كلمه (فله ) به كلمه (ايا) بر مى گردد و اين كلمه اسم شرط و از كناياتى است كه معنايش تعين ندارد و تعينش همان نداشتن تعين است ، و معلوم است كه از الله و رحمان كه در آيه شريفه است مصداق لفظ آن دو است نه خود آنها، و گرنه مى فرمود: (ادعوا بالله دعا كنيد به خدا يا به رحمان ) و ليكن فرمود: (بخوانيد خداى را...) پس مدلول آيه اين مى شود كه اسماء منسوب به خدا همه و همه قائم به مقامى هستند كه هيچ خبرى از آن مقام در دست نيست ، و ه يچ اشاره و نشانه اى از آن نمى توان داد مگر همين كه خبرى از آن در دست نيست ، و اشاره اى به آن واقع نمى شود.
در اين روايت تبارك و تعالى و همچنين لا تاخذه سنه و لا نوم را از اسماء خدا شمرده ، و اين از نظر ادبى صحيح نيست ، و حتما مقصود ازاسم را صرف دلالت بر ذات گرفته البته ذات در حالى كه ماخوذ با صفتى از صفاتش است و مقصود امام از اسم مصطلح اهل ادب نبوده .
و اين روايت از روايات برجسته اى است كه متعرض مساءله اى شده كه بسيار از افق افكار عامه و فهم هاى متعارف بالا تر و دورتر است ، و لذا ما نيز در شرح آن به اشاراتى اكتفا كرديم وگرنه روشن كردن كامل آن محتاج به بحث مبسوطى است كه از حوصله مقام ما بيرون است .
چيزى كه هست اساس آن جز بر همان بحث سابق كه ما در تحت عنوان اسماء و صفات چه نسبتى به ما و در ميان خود دارند گذرانديم نيست و مبناى زائدى ندارد، و بر شما خواننده محترم است كه كمال دقت را در آن بحث بكار بريد تا آنكه مساءله آنطور كه بايد برايتان روشن گردد و توفيق آن با خدا است .
روايات ديگرى درباره اسم اعظم و اسماء حسناى خداوند 
و در كتاب بصائر به سند خود از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اسم اعظم مركب از هفتاد و سه حرف است ، و آصف از همه آنها تنها يكى را مى دانست ، و همان يكى را به كار برد و در يك چشم بر هم زدن فاصله سرزمين خود و كشور سبا را در هم نورديد و تخت بلقيس را بدست گرفته نزد سليمان حاضر كرد و دوباره زمين بحال خود برگشت ،
ولى در نزد ما از آن هفتاد و سه حرف هفتاد و دو حرف است فقط يك حرف نزد ما نيست ، و آن هم مخصوص خدا است و خداوند آن را براى علم غيب خود نگهداشته و (با همه اينها) حول و قوه اى نيست مگر بوسيله خداى على عظيم .
و نيز در همان كتاب به سند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى عزوجل اسم اعظم خود را مركب از هفتاد و سه حرف كرده و از آن حروف بيست و پنج حرف را به آدم و بيست و پنج حرف را به نوح و هشت حرف را به ابراهيم و چهار حرف را به موسى و دو حرف را به عيسى داد، با همان دو حرف بود كه عيسى مرده ها را زنده مى كرد و كور مادر زاد و پيسى را شفا مى داد، ولى به رسول خدا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آن حروف هفتاد و دو حرف را آموخت و يكى را در پرده داشت تا كسى به آنچه كه در ذات او است پى نبرد و او به آنچه كه در ذات ديگران است آگاه باشد.
مؤ لف : بر طبق سياقى كه در اين دو روايت است روايات ديگرى نيز وجود دارد، و جاى ترديد نيست كه همانطورى كه در سابق گفته شد تجزيه اسم اعظم به هفتاد و سه حرف و يا تركيب آن از حروفى دليل بر اين نمى شود كه حقيقت آن مركب از هفتاد و سه حرف از حروف تهجى بوده باشد، و در خود اين دو روايت نيز دليل بر اين معنا هست ، براى اينكه اين دو روايت اسم را در عين اينكه يكى معرفى كرده مى گويد خداوند حروف آن را تجزيه كرده و به هر پيغمبرى چند حرف داده است ، و اگر از قبيل اسماء لفظيه بود و مجموع حروفش يك معنا را مى رساند ديگر معنا نداشت كه چند حرف آن نافع و مفيد به حال پيغمبرى باشد.
و در كتاب توحيد به سند خود از على (عليه السلام ) روايت كرده كه در يكى از خطبه هايش فرمود: پروردگار من لطيف لطافت است ، پس ديگر نبايد او را به وصف لطف توصيف كرد، او عظيم عظمت است ، ديگر به وصف عظيم توصيف نمى شود، او كبير كبرياء است ، ديگر به وصف كبير توصيف نمى شود، جليل جلالت است با اين حال نبايد خودش را به وصف جلالت يعنى غلظت توصيف نمود، او قبل از هر چيز است و گفته نمى شود چيزى قبل از او بوده ، و بعد از هر چيز است و گفته نمى شود چيزى بعد از او هست ، او خواستار اشياء است ليكن نه به همت و تحمل زحمت ، دراك است اما نه به نيرنگ ، او در تمامى اشياء هست اما نه ممزوج با آنها است و نه از آنها جدا است ، ظاهر است اما خيال نكنى كه ظهورش مانند ظهور ساير موجودات به مباشرت است ،
نمودار و جلوه گر است ، اما نه بطورى كه بر خيزى و در صدد ديدنش بيفتى ، جدا است اما نه به مسافت ، نزديك است اما نه نزديك بودن مكان او با مكان ما، لطيف است اما نه به اينكه جسم لطيفى داشته باشد، موجود است ، اما نه موجود بعد از عدم ، آفريدگار است اما نه به اينكه اضطرار وادارش كرده باشد، اندازه گير است اما نه به حركت ، اراده كن است اما نه به همت ، شنوا است ، نه بوسيله جهاز شنوائى ، بينا است ، نه بوسيله ابزار بينائى .
مؤ لف : آن حضرت بطورى كه ملاحظه مى كنيد در اسماء و صفات خداى تعالى تنها اصل معانى آنها را اثبات نموده و خصوصياتى را كه مصاديق ممكنه آن دارند و نواقصى را كه در مصاديق مادى آن است از خداى تعالى نفى فرموده ، و اين نيز همان مطلبى است كه ما سابقا بيانش كرديم .
و اين معانى در احاديث بسيارى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و مخصوصا از امام على ، امام حسن ، امام حسين ، امام باقر، امام صادق ، امام كاظم و امام رضا(عليه السلام ) در خطبه هاى بى شمارى وارد شده كه هر كس بخواهد بايد به كتب حديث مراجعه نمايد، و خدا راهنما است .
و در معانى الاخبار به سند خود از حنان بن سدير از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى فرمود: پس براى او شبيه و مانند و همتائى نيست ، و براى خداست اسماء حسنائى كه جز او كسى به آن اسماء ناميده نمى شود، و آن اسماء همان است كه خداى تعالى آن را در قرآن كريم توصيف كرده و فرموده : (فادعوه بها و ذروا الذين يلحدون فى اسمائه ) و اين اشخاصى كه مى فرمايد در اسماء خدا الحاد مى ورزند از جهلشان است ، و نمى دانند كه چه مى كنند، كفر مى ورزند و خيال مى كنند كه كار نيكى مى كنند همچنانكه فرموده : (و ما يومن اكثرهم بال له الا و هم مشركون بيشتر ايشان ايمان نمى آورند به خدا مگر اينكه مشركند (و خيال مى كنند ايمان دارند)) و همين هايند آن كسانى كه در اسماء خدا الحاد ورزيده و آنها را در غير مواردش بكار مى برند.
مؤ لف : اين حديث گفتار ما را كه درباره معناى اسماء حسنى و الحاد در آن گذرانديم تاييد مى كند، و اينكه فرمود: (جز او كسى به آن ناميده نمى شود) معنايش اين است كه جز او كسى به آن معانى كه اين اسماء اختصاص به آنها يافته و مى توان از آنها به اين اسماء تعبير كرد متصف نمى شود،
مانند خالق كه به حقيقت معنايش يعنى آن معنائى كه بر خداى تعالى اطلاق مى شود به آن معنا بر كسى جز خداى تعالى اطلاق نمى گردد و همچنين ساير اسماء.
و در كافى به سند خود از معاويه بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در ذيل جمله (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) فرموده : مائيم - به خداسوگند - آن اسماء حسنى كه خداوند عمل بندگان را جز با معرفت ما قبول نمى كند.
مؤ لف : اين روايت را عياشى نيز از آن حضرت نقل كرده ، و در آن ، (اسم ) به معناى چيزى كه دلالت بر چيزى كند گرفته شده چه اينكه لفظ باشد و چه نباشد، و بنابر اين معنا، انبياء و اوصياء (عليهم السلام ) اسماء خدا خواهند بود چون دلالت بر خدا مى كنند و وسائطى هستند بين او و بين خلقش ، و چون آن حضرات در عبوديت به پايه اى هستند كه جز خدا چيز ديگرى ندارند، پس نشان دهنده اسماء خدا و صفات او هم ايشانند.
چند روايت در مورد اينكه در: (و ممن خلقنا امة يهدون بالحق و به يعدلون ) امت چهكسانى هستند؟
و در كافى به سند خود از عبدالله بن سنان روايت كرده كه گفت از حضرت صادق (عليه السلام ) معناى آيه (و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون ) را پرسيدم ، فرمود: آن امت ، ائمه (عليهم السلام ) هستند.
مؤ لف : اين روايت را عياشى از حمران از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده ، و از محمد بن عجلان نقل كرده كه امام (عليه السلام ) فرمود: مائيم آنان . در بيان سابق هم نكته اى كه مويد اين معنا باشد گذشت .
و در الدر المنثور است كه ابن ابى حاتم از ربيع نقل كرده كه در تفسير آيه (و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون ) گفته است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: در ميان امت من همواره عده اى هستند كه پايدار بر حقند تا روزى كه عيسى بن مريم نازل شود، هر وقت كه نازل شود.
و در تفسير برهان از موفق بن احمد از سرى از ابن منذر از حسين بن سعيد از پدرش از ابان بن تغلب از فضل از عبدالملك همدانى از زادان از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: اين امت بر هفتاد و سه فرقه منشعب مى شود هفتاد و دو فرقه در آتش و يك فرقه در بهشت است ،
و آن فرقه همان كسانى اند كه خداى عزوجل درباره شان فرمود: (و ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون ) و ايشان من و شيعيان منند.
مؤ لف : عياشى نيز نظير اين روايت را از زادان از على (عليه السلام ) نقل كرده ، ليكن در آخر آن به جاى و ايشان من و شيعيان منند دارد: (و ايشان بر حقند). و در تفسير آيه (و من قوم موسى امه يهدون بالحق و به يعدلون ) روايتى در اين معنا از عياشى از ابى الصهبان از على (عليه السلام ) گذشت و همچنين روايتى نظير آن از الدر المنثور سيوطى به طرقى از آن حضرت .
چند روايت درباره سنت استدراج و املاء 
و در كافى به سند خود از سفيان بن سمط روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: خداوند وقتى بخواهد به بنده اش ‍ خيرى برساند وقتى بنده اش گناهى مى كند به دنبال گناهش ، ببلاء و ناملايمى دچارش مى سازد، تا استغفار بيادش بيندازد و وقتى بخواهد به بنده اش شرى برساند وقتى بنده اش گناهى كرد دنبال گناهش نعمتى به او مى رساند، تا بدين وسيله استغفار از يادش برود، و او همچنان به گناه كارى خود ادامه دهد، و اين سخن خداست كه مى فرمايد: (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ) و اين استدراج به نعمت دادن در وقت معصيت است .
و نيز در همان كتاب به سند خود از سماعه بن مهران روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم معناى : (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون ) چيست ؟ فرمود: اين درباره بنده ايست كه گناهى مى كند و در اثر آن ، نعمتهاى تازه اى به او رو مى آورد، و اين نعمتها او را از استغفار از آن گناهش باز مى دارد.
مؤ لف : كافى اين روايت را بهمين مضمون به سند خود از ابن رئاب از بعضى از اصحاب ما از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده .
و نيز به سند خود از حسن صيقل روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم معناى اين روايتى كه مردم نقل مى كنند كه (تفكر يك ساعت بهتر است از زنده دارى يك شب ) چيست ؟
و اين تفكر چگونه است ؟ فرمود: عبرت گرفتن است مثلا وقتى به خرابه اى عبور مى كند بپرسد مردمى كه در تو سكنى داشتند كجا رفتند، مردمى كه تو را بنا نهادند چه شدند؟ چرا با من حرف نمى زنى ؟
مؤ لف : اين از قبيل نشان دادن بعضى از مصاديق روشن تفكر است .
و نيز به سند خود از معمر بن خلاد روايت كرده كه گفت : از امام ابى الحسن رضا (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: عبادت ، بسيارى نماز و روزه نيست بلكه عبادت تفكر در امر خداى عزوجل است .
و در همان كتاب به سند خود از ربعى روايت كرده كه گفت امام صادق (عليه السلام ) فرمود: اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرموده : تفكر، آدمى را به نيكى و عمل به آن دعوت مى كند. و نيز به سند خود از محمد بن ابى نصر از بعضى از رجال خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: بهترين عبادت تفكر درباره خدا و قدرت او بطور مداوم است .
و در تفسير قمى در ذيل جمله (و يذرهم فى طغيانهم يعمهون ) گفته كه معصوم (عليه السلام ) فرموده : معنايش اين است كه ما او را به خودش واگذار مى كنيم .
مؤ لف : و معناى اينكه در آيه فرمود: (ما ايشان را واميگذاريم تا در طغيان خود سرگردان شوند) اين است كه ايشان را بر نفسشان كمك نمى كنيم و خلاصه توفيق را از ايشان سلب مى كنيم ، و همين معنا برابر با به خودشان واگذاشتن است .
آيات 188 - 187 سوره اعراف  


يسلونك عن الساعه ايان مرسئها قل انما علمها عند ربى لا يجليها لوقتها الا هو ثقلت فى السموت و الارض لا تاتيكم الا بغته يسلونك كانك حفى عنها قل انما علمها عندالله و لكن اكثر الناس لا يعلمون (187)
قل لا املك لنفسى نفعا ولا ضرا الا ماشاء الله ولو كنت اعلم الغيب لاستكثرت من الخير و ما مسنى السوء ان انا الا نذير و بشير لقوم يومنون (188).


ترجمه آيات  
تو را از رستاخيز پرسند كه كى بپا مى شود بگو علم آن نزد پروردگار من است كه جز وى ، آن را به موقع خود آشكار نمى كند در آسمانها و زمين سنگين است و جز ناگهان به شما در نمى آيد از تو مى پرسند گويى تو آن را مى دانى بگو علم آن نزد خداست ولى بيشتر مردم اين نكته را نمى دانند. (187)
بگو من اختيار سود و زيان خويش ندارم جز آنچه خدا خواسته است اگر غيب مى دانستم سود بسيار مى بردم و بدى به من نمى رسيد من جز بيم رسان و نويد بخش براى گروهى كه ايمان مى آورند نيستم . (189)
بيان آيات  
در اين دو آيه اين معنا روشن مى شود كه علم به زمان وقوع قيامت از غيبهايى است كه مختص به خداى تعالى است ، و كسى جز خدا از آن اطلاعى ندارد،و بطور كلى هيچ دليلى در تعيين وقت و حدس وقوع آن نيست ، پس قيامت بپا نمى شود مگر ناگهانى ، و در اين بيان بعضى از اوصاف قيامت به حقيقت آن اشاره شده است .
توضيحى در مورد اينكه قيامت را جز خدا كسى هويدا نمى كند و در مورد سنگين بودنقيامت در آسمانها و زمين


يسئلونك عن الساعه ايان مرسيها... الا هو...


(ساعه ) در اينجا به معناى ساعت برانگيختن خلائق و بازگشت بسوى خدا و يكطرفى شدن و فيصل يافتن دادرسى عمومى است ، بنابر اين ، الف و لام (الساعه ) براى عهد است ، و ليكن در عرف قرآن و همچنين در لسان شرع لفظ ساعت در معناى قيامت حقيقت شده .

next page

fehrest page

back page