تفسير الميزان جلد ۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۳ -


آيات 29 - 15 سوره انفال


ياايها الذين آمنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الادبار( 15)
و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه فقد باء بغضب من الله و ماوئه جهنم و بئس المصير( 16)
فلم تقتلوهم و لن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى و ليبلى المؤ منين منه بلاء حسنا ان الله سميع عليم (17)
ذلكم و ان الله موهن كيد الكفرين (18)
ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح و ان تنتهوا فهو خير لكم و ان تعودوا نعد و لن تغنى عنكم فئتكم شيا و لوكثرت و ان الله مع المومنين (19)
ياايها الذين آمنوا اطيعوا الله و رسوله و لا تولوا عنه و انتم تسمعون (20)
و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون (21)
ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون (22)
و لو علم الله فيهم خيرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا و هم معرضون (23)
ياايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه و انه اليه تحشرون (24)
و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شديد العقاب (25)
و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس فاوئكم و ايدكم بنصره و رزقكم من الطيبت لعلكم تشكرون (26)
ياايها الذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا امنتكم و انتم تعلمون (27)
و اعلموا انما امولكم و اولدكم فتنه و ان الله عنده اجر عظيم (28)
ياايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم والله ذوالفضل العظيم (29)



ترجمه آيات
اى آنانكه ايمان آورده ايد هرگاه با تهاجم كافران در ميدان كارزار روبرو شويد مبادا از بيم آنها پشت به دشمن كرده و از جنگ بگريزيد (15)
و آن كس كه پشت به آنان كند پس همانا بازگشتى به خشم خدا كرده و جايش جهنم است و چه بد جايگاهى است ، مگر آنكه به منظور بكار بردن حيله جنگى باشد و يا بخواهد به گروه خود ملحق شده (و به اتفاق ايشان بجنگد) (16)
پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا آنها را كشت ، و تو (آن مشت خاك را) نپاشيدى و ليكن خدا پاشيد و براى اينكه از ناحيه خود مؤ منان را بيازمايد آزمايشى نيكو كه خدا شنواى دانا است (17)
اين است و آنكه خدا است سست كننده نيرنگ كافران (18)
اگر پيروزى مى جوييد همانا پيروزى بيامد شما را و اگر دست برداريد پس آن بهتر است براى شما، و اگر باز گرديد باز مى گرديم و جمعيت شما به هيچ چيز بى نيازتان نكند هر چند فزون باشد كه خدا با مؤ منان است (19)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد فرمان بريد خدا و فرستاده اش را و بر نگرديد از او با اينكه مى شنويد (.2)
و مانند كسانى كه گفتند شنيديم و حال آنكه نمى شنوند مباشيد (21)
همانا بدترين جنبندگان نزد خدا كران لالند كه تعقل نمى كنند (22)
و اگر خدا در ايشان خيرى سراغ مى داشت هر آينه مى شنواندشان و اگر مى شنواندشان باز هم پشت مى كردند (آرى ) آنان در هر حال روى گردانند (23)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اجابت كنيد خدا و رسولش را زمانى كه شما را مى خوانند بدانچه زنده تان مى سازد، و بدانيد كه خدا حائل مى شود ميان مرد و دل او و اينكه به سوى او محشور مى شويد (24)
و بپرهيزيد فتنه (آزمايشى ) را كه چون آيد تنها مخصوص ستمكاران شما نباشد و بدانيد كه خدا شديد - العقاب است (25)
و به ياد آريد آن روزى را كه شما كم بوديد (و دشمن شما را) در روى زمين ضعيف مى شمرد، و شما مى ترسيديد كه مردم بر بايندتان و او به نصرت خود شما را يارى كرد و از پاكيزه ها روزيتان داد شايد شكر گزاريد (26)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد خيانت مكنيد به خدا و رسول و زنهار از اينكه خيانت كنيد امانتهاى خود را با اينكه مى دانيد (27)
و بدانيد كه اموال و اولاد شما فتنه است و اينكه نزد خداوند اجرى عظيم است (28)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از خدا بترسيد خداوند قوه تشخيص حق از باطل روزيتان مى كند، و گناهانتان را محو مى سازد و خدا داراى فضلى بزرگ است (29).
بيان آيات شريفه متضمن دستوراتى راجع به جهاد اسلامى و نهى از فرار از جنگ
اين آيات متضمن نواهى و اوامرى است راجع به جهاد اسلامى و مربوط و مناسب با داستان جنگ بدر، و نيز مردم را تشويق و تحريك مى كند بر ترس از خدا و زنهار مى دهد از مخالفت خدا و رسول او و اينكه مردم خود را در معرض غضب خداى سبحان درآورند، و در آنها اشاره به پاره اى از وقايع كه در جنگ بدر رخ داده و منتهايى كه خداوند بر مؤ منين نهاده نيز مى كند.


يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلاتولوهم الادبار



(لقاء) مصدر (لقى ، يلقى ) ثلاثى مجرد و(لاقى ، يلاقى ) ثلاثى مزيد است ، راغب در مفردات خود مى گويد: (لقاء) به معناى روبرو شدن و برخوردن دو چيز با يكديگر است ، و گاهى هم با اين كلمه تعبير مى شود از برخورد يكى با ديگرى و گفته مى شود فلانى را ملاقات كرد و يا ملاقات مى كند، البته اين كلمه در ادراك به حس و به چشم و بصيرت استعمال مى شود، ادراك به حس مانند: (تمنون الموت من قبل ان تلقوه ) - (آرزوى مرگ مى كنيد قبلا از آنكه آن را ملاقات نماييد)، و ادراك به چشم مانند: (لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا) (راستى از اين سفرمان چه ناراحتى ديديم ). و ملاقات خدا عبارت است از قيامت و بازگشت به سوى او، مانند:( و اعلموا انكم ملاقوه ) (بدانيد كه شما او را خواهيد ديد) و نيز مانند: (الذين يظنون انهم ملاقوا الله ) (و آنانكه مى پندارند كه خدا را خواهند ديد)، و لقاء به معناى ملاقات هم آمده مانند: (و قال الذين لا يرجون لقاءنا) (و آنانكه ديدار ما را آرزو ندارند گفتند) و نيز مانند: (انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه ) (تو كوشنده اى به سوى پروردگارت كوشيدنى تا او را ملاقات كنى ).
و در مجمع البيان مى گويد: لقاء به معناى اجتماع بر وجه مقاربت و نزديكى است ، چون اجتماع گاهى به غير اين وجه هم مى شود، و آن اجتماع را لقاء نمى گويند مانند اجتماع چند عرض در يك محل .
و نيز در باره كلمه (زحف ) مى گويد: زحف به معناى نزديك شدن به آرامى و آهسته آهسته است ، و (تزاحف ) به معناى نزديك شدن دو چيز است به يكديگر، مثلا وقتى گفته مى شود: (زحف ، يزحف ، زحفا)و يا گفته مى شود: (ازحفت للقوم ) معنايش اين است كه من براى اينكه با مردم بجنگم به ايشان نزديك شده و در برابرشان استوار ايستادم ، ليث مى گويد: زحف عبارت است از جماعتى كه با هم يكدفعه به دشمن خود نزديك شوند، و جمع آن زحوف است .
(توليت ادبار دشمنان ) به معناى اين است كه دشمنان را در پشت سر خود قرار دهند، و معناى آيه اين است كه پشت به دشمن و رو به جهت هزيمت مكنيد. خطاب در اين آيه خطابى است عمومى و مختص به يك وقت و يك جنگ نيست ، پس اينكه بعضى از مفسرين آن را مختص به جنگ بدر و حرمت فرار از آن جنگ گرفته اند صحيح نيست ، علاوه بر اينكه قبلا متوجه شديد كه اين آيات بعد از جنگ بدر نازل شده نه در آن روز، و اينكه اين آيات دنباله آيات صدر سوره است كه مى فرمود:( يسئلونك عن الانفال ...) البته براى اين حرف تتمه اى است كه بزودى - ان شاء الله - در بحث روايتى از نظر خواننده خواهد گذشت .


و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الى فئه ...



(تحرف ) به معناى انحراف از خط وسط و ميل به (حرف ) است كه به معناى طرف هر چيزى است ، و در اينجا به اين معنا است كه مرد جنگى در ميدان جنگ از اين سو به آن سو شود تا بدين وسيله راهى براى غافلگير كردن حريف خود پيدا كند.
و (تحيز) به معناى گرفتن (حيز) است كه به معناى مكان است ، و كلمه (فئه ) به معناى يك قطعه از جماعت مردم است و (تحيز به سوى فئه ) به اين معنا است كه مرد جنگى از يك تاختن صرفنظر نموده و خود را به طرف عده اى از قوم خود بكشاند تا به اتفاق ايشان بجنگد.
كلمه (باء) از (بواء) به معناى رجوع به مكان و استقرار در آن است لذا راغب مى گويد: معناى اصلى كلمه (بواء) مساوى بودن اجزاء در مكان است به خلاف (نبوه ) كه معنايش منافى بودن آن اجزاء است ؛ و بنا بر آنچه راغب گفته معناى آيه چنين مى شود: (برگشت به جاى خود در حالى كه غضب خدا را به همراه داشت ).
پس معناى دو آيه مورد بحث اين مى شود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد وقتى كفار را ملاقات مى كنيد ملاقات جنگى و يا در حالى كه مى رويد تا با ايشان بجنگيد پس از ايشان نگريزيد، كه هر كس در چنين وقتى از ايشان بگريزد و از ميدان جنگ برگردد با غضب خدا بر گشته است ، و ماءواى او جهنم است كه بد بازگشت گاهى است ، مگر اينكه فرارش به منظور بكار بردن حيله هاى جنگى و يا براى اين باشد كه بخواهد به اتفاق رفقايش بجنگد كه در اين دو صورت اشكال ندارد.
پيروزى مسلمين در جنگ بدر مرهون عنايت الهى و امدادهاى غيبى بوده است (...و ما رميت اذارمين ...)


فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى ...



دقت در اين آيه شكى باقى نمى گذارد در اينكه آيه شريفه اشاره به جنگ بدر مى كند،و جمله (ما رميت ...) هم اشاره به آن مشت ريگى است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به طرف مشركين پاشيد، و منظور از (قتل ) كشتار كفار بدست مسلمين در همان جنگ است ، و ذيل آيه كه مى فرمايد: (و ليبلى المؤ منين منه بلاء حسنا) دلالت دارد كه سياق آيه سياق منت گذارى است ، و خداى تعالى مى خواهد نصرت خود را بر مسلمين منت بگذارد، و به همين جهت نيز عين آن عملى را كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نفى كرده براى وى اثبات نموده و مى فرمايد: (تو نپاشيدى وقتى كه پاشيدى ).
از همه اين شواهد بدست مى آيد كه منظور از جمله (فلم تقتلوهم و لكن الله قتلهم و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى ) اين است كه عادى بودن داستان بدر را نفى نموده و انكار فرمايد، و بفرمايد: كه خيال نكنيد استيصال كفار و غلبه شما بر ايشان امرى عادى و طبيعى بود، چگونه ممكن است چنين باشد و حال آنكه عادتا و طبيعتا مردمى اندك و انگشت شمار و فاقد تجهيزات جنگى با يك يا دو راس اسب ، و عدد مختصرى زره و شمشير نمى توانند لشكرى مجهز به اسبان و اسلحه و مردان جنگى و آذوقه را تارومار سازند چون عدد ايشان چند برابر است و نيروى ايشان قابل مقايسه با نيروى اين عده نيست ، وسائل غلبه و پيروزى همه با آنها است ، پس ‍ قهرا آنها بايد پيروز شوند.
پس اين خداى سبحان بود كه بوسيله ملائكه اى كه نازل فرمود مؤ منين را استوار و كفار را مرعوب كرد، و با آن سنگ ريزه ها كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به سمتشان پاشيد فراريشان داد، و مؤ منين را بر كشتن و اسير گرفتن آنان تمكن داده و بدين وسيله كيد ايشان را خنثى و سر و صدايشان را خفه كرد.
پس جا دارد اين كشتن و بستن و اين سنگ ريزه پاشيدن و فرارى دادن همه به خداى سبحان نسبت داده شود نه به مؤ منين .
پس اينكه در آيه همه اينها را از مؤ منين نفى نموده از باب ادعاى به عنايت است با اسناد دادن اطراف داستان به سبب الهى و غير عادى ، و اين با استنادش به اسباب ظاهرى و عوامل طبيعى معهوده و اينكه مؤ منين كشته و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سنگريزه ها را پاشيده باشد هيچ منافاتى ندارد.
و در جمله (و ليبلى المؤ منين منه بلاء حسنا) از ظاهرش برمى آيد كه ضمير (منه ) به خداى تعالى برمى گردد، و اين جمله غايت و نتيجه حاصله از اين واقعه را بيان مى كند، و نيز بر مى آيد كه جمله مزبور معطوف باشد به يك مقدرى محذوف كه اگر ظاهرش كنيم چنين مى شود: (انما فعل ذلك لمصالح عظيمه و ليبلى المومنين ) (اگر خداوند ايشان را كشت و سنگ زيره به سويشان پاشيد براى مصالحى بود كه در نظر داشت ، و براى اين بود كه مؤ منين را به نحو شايسته اى امتحان كند (اگر بلاء را به معناى امتحان بگيريم ) و يا به مؤ منين نعمت شايسته اى ارزانى بدارد كه عبارت است از نابودى دشمنان و اعلاء كلمه توحيد به دست ايشان و بى نياز شدن آنان از راه به دست آوردن غنيمت ).
و جمله (ان الله سميع عليم ) تعليل جمله (و ليبلى المومنين ) است ، و معنايش اين است كه اگر خداى تعالى ايشان را نعمت مى دهد براى اين است كه او نسبت به استغاثه آنان شنوا و به حالشان دانا است ، و لذا در پاسخ استغاثه شان نعمت خوبى ارزانيشان مى دارد.
و اما تفريعى كه در صدر آيه در جمله (فلم تقتلوهم ) (پس شما ايشان را نكشتيد) مى باشد متعلق است به مضمون آيات قبلى كه مى فرمود: (اذ ستغيثون ربكم ...)، چون اين آيات منتهايى را كه خدا بر ايشان نهاده بود برمى شمرد و مى فرمود: خداوند ملائكه را به كمك ايشان فرستاد، و خواب را بر ايشان مسلط كرد، و باران را بر ايشان نازل كرد، و به ملائكه وحى فرستاد تا ايشان را تاييد نموده قدمهايشان را استوار گرداند، و در مقابل دلهاى دشمنانشان را پر از رعب و وحشت كند. بعد از اين بيانات به عنوان تفريع و نتيجه گيرى مى فرمايد: (پس شما ايشان را نكشتيد و ليكن خدا كشت و تو اى پيغمبر ريگ ها را نپاشيدى بلكه خدا پاشيد).
و بنابراين ، جمله (يا ايها الذين امنوا اذا لقيتم ... و بئس المصير) جمله معترضه اى است كه مربوط است به دو آيه قبل يعنى به جمله (فاضربوا فوق الاعناق و اضربوا منهم كل بنان ) و يا به معنايى كه از فحواى جملات استفاده مى شود، و تفريع مورد بحث يعنى جمله (فلم تقتلوهم ) به حسب نظم مربوط است بما قبل جمله (فاضربوا...)، و بسا در نظم آيات دو وجه ديگر گفته شود: يكى اينكه خداى سبحان وقتى در آيه قبلى مسلمين را امر به قتال كرد دنبال همان آيه به عنوان يادآورى نعمت ، داستان فتح در جنگ بدر را پيش كشيد و فرمود: فتح شما در آن روز و منكوب شدن مشركين به يارى خدا بود، اين وجه را ابو مسلم ذكر كرده .
دوم اينكه مسلمين بعد از آنكه ماءمور به قتال شدند، و چون بعضى از ايشان مى گفتند من فلانى را كشتم ، آن ديگرى مى گفت و من نيز چنان كردم لذا براى اينكه دچار عجب نشده باشند آيه (فلم تقتلوهم ) را نازل فرمود؛ بعضى ها هم گفته اند (فاء) در جمله مورد بحث براى تفريع نيست ، بلكه صرفا براى متصل كردن جملات به يكديگر است ، و ليكن هيچيك از اين سه وجه صحيح نيست و وجه همان است كه ما بيان كرديم .


ذلكم و ان الله موهن كيد الكافرين



در مجمع البيان گفته است : كلمه (ذلكم ) در محل رفع است و همچنين (ان الله )، و تقدير آيه چنين است : (الامر ذلكم و الامر ان الله موهن ) (امر اين است و آن امر اين است كه خدا خوار كننده ...)، و در جمله (ذلكم فذوقوه و ان للكافرين عذاب النار) نيز همين تقدير هست ، و اينكه بعضى گفته اند: كلمه (ذلكم ) مبتداء و كلمه (فذوقوه ) خبر مى باشد اشتباه است ، براى اينكه ما بعد (فاء) هيچ وقت خبر مبتداء نمى شود چون هيچوقت گفته نمى شود: (زيد فمنطلق ، زيد فاضربه ) مگر اينكه كلمه (هذا) در تقدير فرض و گفته شود: (هذا زيد فاضربه ). و بنابراين ، معناى آيه چنين مى شود: (قضيه از همين قرار است كه ما برايتان شرح داديم و خلاصه ، امر از اين قرار است كه خدا كيد كفار را خوار و خنثى مى كند).


ان تستفتحوا فقد جاءكم الفتح ...



ظاهر آيه به قرينه جملاتى كه در آن است از قبيل جمله (و ان تنتهوا فهو خير لكم ) و جمله (وان تعودوا نعد...) اين است كه خطاب در آن به مشركين باشد نه به مؤ منين ، البته در اين صورت كلام مشتمل بر التفات و منظور از آن تهكم و استهزاء خواهد بود، و همين معنا مناسب با جمله (و ان الله موهن كيد الكافرين ) است .
پس معناى آيه اين است كه : اگر شما اى مشركين طالب فتح هستيد و از خدا خواسته ايد كه شما را در ميان خود و مؤ منين فتح دهد اينك فتح براى مؤ منان آمد و خداوند در روز بدر حق را اظهار نمود و مؤ منين را بر شما غلبه داد، و شما اگر در اينجا از كيد خود عليه خدا و رسول او دست برداريد كه به نفعتان تمام مى شود، و اگر دست بر نداريد و باز برگرديد و در صدد نقشه و طرح ريزى باشيد ما نيز برمى گرديم ، و همين بلا را كه ديديد بر سرتان مى آوريم و باز كيد شما را خنثى مى كنيم ، و جمعيت شما كارى برايتان صورت نمى دهد هر چند هم زياد باشد، همچنانكه در اين دفعه كارى صورت نداد، آرى خداوند با مردمان با ايمان است ، و كسى كه خدا با او است هرگز مغلوب نمى شود.
و به اين بيان تاييد مى شود رواياتى كه وارد شد به اينكه ابو جهل در روز جنگ بدر در موقعى كه دو صف روبرو شدند و يا در موقعى كه داشتند صف آرائى مى كردند گفت :
(بار الها محمد از ميان ما بيشتر از ما قطع رحم كرد، و دينى آورد كه ما آن را نمى شناسيم پس ما را عليه او يارى كن ) و همچنين روايات ديگرى كه مجمع البيان از ابى حمره نقل كرده - و مضمونش با بيان ما مناسب تر است - كه وى گفت : بار الها دين ما دين قديمى است و دين محمد دين تازه است پروردگارا هر كدام از اين دو دين نزد تو محبوب تر و مورد رضايت بيشتر تو است اهل آن دين را امروز نصرت بده .)
البته بعضى از مفسرين گفته اند خطاب در آيه متوجه به مؤ منين است ، و آنگاه مضامين جملات آن را بر طبق اين نظريه توجيه كرده اند، و ليكن توجيهاتشان موافق با ذوق سليم نيست ، و فائده اى هم ندارد كه ما بحث خود را با نقل آن و مناقشه در آن طولانى كنيم ، كسانى كه بخواهند از آن نظريه اطلاع حاصل كنند مى توانند به تفسيرهاى مبسوط مراجعه نمايند.


يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و رسوله و لا تولوا عنه و انتم تسمعون


ضمير (عنه ) بطورى كه از سياق كلام برمى آيد به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر مى گردد، يعنى از رسول خدا روى بر متابيد با اينكه داريد دعوت حقه اى را كه به وى وحى شده مى شنويد و اوامر و نواهى او را كه همه به صلاح دين و دنياى شما است به گوش خود مى شنويد، البته در آيه شريفه اوامر و نواهى مربوط به جنگ منظور كلام است و ليكن بيان آيه عام است .


و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون



معناى اين جمله روشن است ولى بايد دانست كه در آن يك نوع توهينى به مشركين شده كه گفتند ما شنيديم و ليكن نمى شنوند، و اين گفتارشان را خداى تعالى در چند آيه بعد حكايت نموده و مى فرمايد: (و اذا تتلى عليهم اياتنا قالوا قد سمعنا لو نشاء لقلنا مثل هذا) و اينكه مى فرمايد نمى شنوند معنايش اين است كه اگر مى شنيدند قبولش مى كردند همچنانكه فرموده :
(و لهم اذان لا يسمعون بها) و نيز از اصحاب سعير حكايت كرده و فرموده : (و قالوا لوكنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير) پس مقصود از (سمع ) در آيه اولى شنيدن كلام حق از طريق گوش است ، و در آيه دومى به معناى انقياد و پذيرفتن مضمون كلام حقى است كه مسموع شده است .
معناى (الذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون ) و اينكه مراد از آن در آيه شريفه چه كسانى است
و اين دو آيه بطورى كه ملاحظه مى كنيد خطابى است به مؤ منين كه به نوعى از اتصال متصل به آيه قبل است ، - و همانطورى كه گفته شد - تعريض به مشركين است ، پس خداى تعالى بعد از آنكه خطاب را متوجه مشركين نموده و ايشان را در درخواست فتح و پيروزى مذمت و استهزاء مى كند، و مى فرمايد كه : غلبه هميشه با كلمه ايمان بر كلمه كفر و يا دعوت حق بر دعوت باطل است ، خطاب را متوجه حزب خود يعنى مؤ منين نموده و ايشان را امر به اطاعت خود و اطاعت رسولش مى فرمايد، و از اينكه بعد از شنيدن دعوت حقه او از وى رو برتابند زنهارشان مى دهد، و از اينكه مانند مشركين باشند كه بگويند شنيديم و حال آنكه نشنوند بر حذرشان مى دارد.
ممكن هم هست آيه شريفه اشاره به آن عده اى از اهل مكه باشد كه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ايمان آوردند ولى دلهايشان از ترديد بيرون نيامده بود و با مشركين براى جنگ با آن حضرت حركت كردند، و در بدر به بلائى كه بر سر مشركين آمد دچار گرديدند، چون در خبر آمده كه عده اى از قريش در همان مكه ايمان آورده بودند، و ليكن پدرانشان نمى گذاشتند كه از مكه بيرون بيايند، و در مدينه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بپيوندند، و ناچار با پدرانشان كه براى شركت در جنگ بدر حركت كردند بيرون آمده و به بدر آمدند، و ليكن وقتى در آنجا قلت مسلمانها را ديدند از ايمان خود منصرف شده و گفتند اين بيچاره ها فريب دينشان را خوردند، و آن عده عبارت بودند از قيس بن وليد بن مغيره ، على بن اميه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج ، حارث بن زمعه ، و قيس بن فاكه بن مغيره . و آيه (و اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هولاء دينهم ...) كه بعد از چند آيه ديگر همين سوره است اشاره به داستان ايشان است .
بعضى هم گفته اند: منظور از كسانى كه گفتند: (سمعنا) و حال آنكه نمى شنوند اهل كتاب يعنى يهوديهاى بنى قريظه و بنى نضير است ، و ليكن اين قول بعيد است .
بدترين جنبندگان ، كر و لالهايى هستند كه تعقل نمى كنند


ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون ...



از سياق كلام و موصول و ضميرهاى اولى العقلى كه در اين دو آيه بكار رفته برمى آيد كه اين دو آيه تعريض و مذمت همان كفارى است كه قبلا در باره آنان صحبت شد، و بنابراين چنين مى نمايد كه (الف و لام ) در (الصم ) و در (البكم ) الف و لام عهد ذكرى باشد، و اگر چنين باشد برگشت معنا به اين مى شود كه : بدترين جنبندگانى كه از انواع حيوانات در روى زمين در حركتند همين كر و لال هايى هستند كه تعقل نمى كنند، و اين تعقل نكردنشان براى اين است كه راهى به سوى تلقى حق و قبول آن ندارند، چون زبان و گوش ندارند، پس در حقيقت كر و لالند.
سپس خداى تعالى سبب گرفتارى آنان را ذكر مى كند و مى فرمايد كه اگر به كرى و لالى دچار شدند و در نتيجه كلمه حق را نمى شنوند و به كلمه حق تكلم نمى كنند، و كوتاه سخن اگر خداوند نعمت شنوائى و قبول را به كلى از ايشان سلب كرد، براى اين بود كه در ايشان خيرى سراغ نداشته ، و قطعا اگر خيرى مى داشتند خداوند از آن خبر مى داشت ، و چون چنين خيرى را در ايشان نديد موفق به شنيدن و پذيرفتنشان نكرد، و اگر با اين حال نعمت شنوائى را به ايشان ارزانى مى داشت ، از اين نعمت استفاده نمى شد، و باز دعوت حق را نمى شنيدند و قبول نمى كردند، بلكه از آن روى برتافته و اعراض مى كردند.
از اينجا معلوم مى شود كه منظور از (خير) در جمله (و لو علم الله فيهم خيرا) حسن سريره اين است كه انسان را براى قبول حق و نقش بستن آن در دلش آماده مى سازد، و همچنين معلوم مى شود كه منظور از اينكه فرمود: (و لو اسمعهم ) اين اسماع روى تقديرى است كه چنين آمادگى و استعداد در دل مستقر نشده باشد، و اگر در اين معنا دقت كنيد ديگر اين اشكال به نظرتان نمى رسد كه اگر خداوند ايشان را اسماع نموده و قبول حق را روزيشان كند، آن خير در ايشان پيدا مى شود، و ديگر وجهى براى روى برتافتن و اعراضشان نمى ماند، توضيح اينكه شرط در جمله (و لو اسمعهم ) بطورى كه از سياق برمى آيد بر تقدير فقدان خير است .


يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم



بعد از آنكه در جمله (اطيعوا الله و الرسول ) مؤ منين را به اطاعت دعوت حقه و اينكه از آن اعراض نكنند دعوت فرمود اينك براى دومين بار آن را تاكيد نموده و مؤ منين را به استجابت خدا و رسولش در پذيرفتن دعوت پيغمبر سفارش مى كند، و اين تاكيد را بوسيله بيان حقيقت امر و آن ركن واقعى كه تكيه گاه اين دعوت است انجام داده و مى فرمايد حقيقت امر و ركن واقعى اين دعوت چيزى است كه انسان را از پرتگاه فنا و هلاكت رهائى داده و زنده اش مى كند، و اينكه موقف وجود ايشان چنين است كه خداوند از دلش به او نزديك تر است و او بزودى نزد آن خدا مى رود، پس بايد هوشيار بوده و به آنچه بايد بكند تصميم بگيرد.
شرحى در مورد (حيات ) و اقسام آن از نظر قرآن ، درذيل آيه شريفه : (استجيبوا لله وللرسول اذا دعاكم و لما يحييكم )
توضيح اينكه ، زندگى گرانبهاترين متاعى است كه يك موجود زنده براى خود سراغ دارد، و چگونه چنين نباشد و حال آنكه در ماوراى زندگى غير از عدم و بطلان چيز ديگرى نيست ، و معلوم است كه اين ارزش را براى زندگى به خاطر اثر آن قائل است كه عبارت است از شعور و اراده كه نشاط و سعادت زندگى انسانى به آن است ، و براى همين جهت است كه همواره از جهل و نداشتن حريت اراده و اختيار مى گريزد.
آرى ، انسان هم كه يكى از موجودات زنده است مانند همه موجودات مجهز به سلاحى كه زندگى معنوى او را كه حقيقت وجود او است تامين كند مى باشد، همانطورى كه تمامى انواع موجودات مسلح به سلاحى كه حافظ وجود و بقايشان باشد هستند، و سلاح انسانى همين اراده و اختيار او است كه خيرات و منافع او را از شرور و مضارش مشخص نموده و او را به آن يكى سوق و از اين يكى زنهار مى دهد.
و از آنجايى كه اين هدايت الهى كه نوع انسانى را به سوى سعادت و خير و به سوى منافع وجودش دلالت مى كند هدايتى است تكوينى و از مشخصات نحوه خلقت اوست ، و محال است كه نظام آفرينش در يك مورد دچار خطا و اشتباه شود لا جرم بايد بطور قطع گفت كه انسان سعادت وجود خود را بطور قطع درك مى كند، و در اين دركش دچار ترديد نمى شود، همچنانكه ساير انواع مخلوقات بدون اينكه دچار سهو و اشتباه شوند به جبلت و فطرت خود راهى را كه منتهى به سعادت و منفعت و خيرشان مى شود مى پيمايند، و اگر در جائى دچار خبط مى شوند بخاطر تاثير عوامل و اسباب نامناسب ديگرى است كه موجودى را از مسير خيرات و منافعش منحرف ساخته به سوى ضرر و شرش سوقش مى دهد، مانند جسم ثقيل زمينى كه به حسب طبع زمينى اش بايد در روى زمين قرار بگيرد، و ليكن فشار نيروئى او را مجبور به دور شدن از زمين نموده و به رفتن به سمت بالا وادارش مى سازد، و آن جسم تا آنجا كه مجبور است بر خلاف طبع خود بالا مى رود و وقتى آن فشار تمام شد دوباره به سوى زمين باز مى گردد، و اين بازگشتن هم اگر فشار ديگرى نباشد بطور طبيعى يعنى به خط مستقيم انجام مى گيرد، مگر اينكه در بازگشتن هم محكوم به يك نيروى مخالفى باشد كه در آن صورت بطور منحنى صورت مى گيرد.
و اين معنا همان معنائى است كه در قرآن كريم روى آن پافشارى نموده و مى فرمايد راه سعادت و علم و عملى كه منتهى به آن مى شود بر هيچ انسانى پوشيده و مخفى نيست ، و هر انسانى به فطرت خود مى فهمد كه چه معارفى را بايد معتقد باشد و چه كارهائى را بايد بكند،
خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: (فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و در سوره اعلى ) مى فرمايد: (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) - و پس از پنج آيه - (فذكر ان نفعت الذكرى سيذكر من يخشى ويتجنبها الاشقى ) و در سوره (شمس ) مى فرمايد: (و نفس و ما سويها فالهمها فجورها و تقويها قد افلح من زكيها و قد خاب من دسيها)
آرى ، گاهى مى شود كه انسان در اعتقاد و يا عملش از طريق حق منحرف شده و دچار اشتباه مى گردد، ليكن اين خطا و اشتباه مستند به فطرت انسانى او و هدايت الهى نيست ، بلكه بخاطر اين است كه او خودش عقل خود را دزديده و در اثر پيروى هواى نفس و تسويلات جنود شيطان راه رشد خود را گم كرده است ، همچنانكه قرآن فرموده : (ان يتبعون الا الظن و ما تهوى الانفس و لقد جاءهم من ربهم الهدى ) و نيز فرموده : (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله الله على علم ).
پس اين امور و علم و عملى كه فطرت انسانى انسان را به سوى آن دعوت مى كند لوازم زندگى سعيد انسانى و آن زندگى است كه جا دارد نامش را زندگى گذاشت و چنين زندگى به چنين علم و عملى نيازمند است همچنانكه چنين علم و عمل مستلزم چنان زندگى است ، و زندگى را از اينكه دچار منافيات شده و در نتيجه اثرش خنثى گردد حفظ نموده و دوباره به مسير اولش باز مى گرداند.
از اينجا نتيجه مى گيريم كه اگر انسان از راه راستى كه فطرتش او را به آن دعوت نموده و هدايت الهى به سوى آن سوقش مى دهد منحرف شود قطعا لوازم سعادت زندگى را از دست داده است ، يعنى در علم نافع و عمل صالح كوتاهى كرده و با گرائيدن به سوى جهل و فساد، اراده آزاد و عمل نافع خود را به مردگان ملحق كرده ، و ديگر زنده به آن زندگى نمى شود مگر اينكه علم حق و عمل حق را دوباره كسب كند، و اين آن معنايى است كه آيه مورد بحث به آن اشاره نموده و مى فرمايد: (اى كسانى كه ايمان آورده ايد استجابت كنيد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را دعوت مى كنند به چيزى كه شما را زنده مى كند). لام در جمله (لما يحييكم ) به معناى (الى ) است ، و اين تعبير در استعمالات عرب زياد است ، و آن چيزى كه رسول مردم را به آن دعوت مى كند دين حق است و دين حق همان اسلام است كه قرآن كريم آن را به پيروى فطرت و پذيرفتن دعوت آن به علم نافع و عمل صالح تفسير كرده است .
البته از نظر قرآن كريم براى حيات يك معناى ديگرى است دقيق تر از آن معنايى كه به نظر ساده و سطحى انسان مى رسد، چون در نظر سطحى ، حيات عبارت است از زندگى دنيوى از روز ولادت تا رسيدن مرگ كه دورانى است توام با شعور و فعل ارادى كه نظيرش و يا نزديك به آن در حيوانات نيز يافت مى شود، و ليكن خداى سبحان بطورى كه از آيه (و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون ) برمى آيد غير اين زندگى دنيايى يك زندگى ديگرى براى انسان سراغ مى دهد كه اشتغال به زندگى دنيا كه مشتى اوهام است از آن زندگى كه حقيقت زندگى است باز مى دارد و حال آنكه اشتغال به آن اهم و نتيجه آن نتيجه وجود آدمى و تحقق دادن به اغراض روحى او است ، پس اشتغال به زندگى دنيا حجابى است كه ميان آدمى و رسيدن به حقيقت آن زندگى كه در پيش هست حايل مى شود.
و اين همان معنايى است كه خداى تعالى در يكى از آيات خطابيه روز قيامت مى فرمايد: (لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد ).
آيه شريفه ناظر به زندگى حقيقى انسان است كه اشرف واكمل از حيات دنيوى است و با علم و عمل درك مى شود
پس معلوم شد: براى انسان زندگى ديگرى شريف تر و گرانمايه تر از زندگى دنيا كه خداوند لهو و لعبش خوانده هست ، و آن زندگى اخروى است كه ، به زودى پرده از رويش برداشته مى شود، و آن زندگى است كه ديگر مشوب و آميخته با لهو و لعب و لغو و گناه نيست ، و در آن آدمى جز به نور ايمان و روح عبوديت سير نمى كند، همچنانكه فرموده : (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه ) و نيز فرموده : (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها).
پس اين زندگى يك زندگى ديگرى است عالى تر و گرانبهاتر از زندگى عمومى دنيا كه در آن همه رقم آدمها و حتى حيوانها هم به سر مى برند، و از امثال جمله (و ايدناه بروح القدس ) و همچنين جمله (و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا) برمى آيد كه باز يك زندگى ديگرى است ما فوق آن دو زندگى كه گفتيم ؛ و به زودى در باره اين زندگى سوم بحث مفصلى در جاى مناسب خواهد آمد - انشاء الله -.
و كوتاه سخن ، پس براى آدمى يك زندگى حقيقى هست كه اشرف و كامل تر از حيات و زندگى پست دنيايى او است ، و وقتى به آن زندگى مى رسد كه استعدادش كامل و رسيده شده باشد، و اين تماميت استعداد به وسيله آراستگى به دين و دخول در زمره اولياى صالحين دست مى دهد، همچنانكه رسيدن به زندگى دنيايى وقتى دست مى دهد كه نطفه اش رشد نموده و همچنان نمو كند تا استعدادش براى درك آن كامل شود يعنى به صورت جنين در آيد.
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) اشاره به همان استعداد نموده و مى فرمايد پذيرفتن و عمل كردن به آن دستوراتى كه دعوت حقه اسلامى ، بشر را به آن مى خواند انسان را براى درك آن زندگى حقيقى مستعد مى سازد، همچنانكه اين زندگى حقيقى هم منشا و منبع اسلام است ، و علم نافع و عمل صالح از آن زندگى سرچشمه مى گيرد، و در همين معنا است آيه شريفه (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوه طيبه و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون ).
وجوهى كه درباره مراد از آنچه رسول الله (ص ) بدان دعوت مى كند و موجب احياء استگفته شده است
و آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (اذا دعاكم لما يحييكم ) مطلق است ، و از اينكه شامل مجموع دعوت هاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه مايه زنده شدن دلها است ، و يا دسته اى از دعوتهايش كه طبيعت احياء را دارد بشود هيچ ابائى نداشته و همچنين شامل نتايج دعوت او كه عبارت است از انواع زندگى هاى سعيد حقيقى مانند زندگى اخروى در جوار خدا نيز مى شود.
و چون همه اينها را شامل مى شود پس نبايد آيه شريفه را مقيد كرد و مانند بيشتر مفسرين گفت كه منظور از جمله (اذا دعاكم لما يحييكم ) با در نظر گرفتن مورد نزول آيه حكم جهاد است و معناى آيه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى خوانند به جهاد كه خود مايه احياى امر شما و عزت دين شما است .
بعضى ديگر در توجيه اينكه جهاد مايه زندگى است گفته اند: چون خداى سبحان شهداى در ميدان جهاد را زندگان خوانده و فرموده (و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون ).
بعضى ديگر گفته اند معناى آيه اين است كه : بپذيريد دعوت خدا و رسول را وقتى شما را مى خوانند به ايمان و يا به حق . و دليل آورده اند كه ايمان و يا حق مايه حيات دل ، و كفر و باطل باعث مرده شدن دل است .
عده اى ديگر گفته اند: وقتى شما را مى خوانند به قرآن و علم دين . و دليل آورده اند به اينكه علم مايه حيات و جهل در حقيقت مردن است ، و قرآن هم نور است و هم حيات است و هم علم .
عده اى ديگر گفته اند: وقتى شما را مى خوانند به بهشت ، و استدلال كرده اند به اينكه بهشت زندگى دائمى و نعمت باقى و زوال ناپذير است .
و ليكن اين گفته ها وجوهى است كه مى توان آيه را با آن منطبق كرد، نه اينكه بگوييم آيه همين را مى گويد و لا غير، بلكه آيه شريفه همانطورى كه گفتيم عام است و همه را شامل مى شود، و هيچ دليلى نيست كه آن را از معناى عام و وسيعش برگردانيده و بگوييم مقصودش اين وجه است يا آن وجه .
معناى (قلب ) در قرآن كريم و توضيح درباره جمله : (ان اللهيحول بين المرء و قبله )


و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه و انه اليه تحشرون



(حيلوله ) به معناى حائل شدن در وسط دو چيز است ، و (قلب ) عضوى است معروف ، و ليكن بيشتر در قرآن كريم استعمال مى شود در آن چيزى كه آدمى بوسيله آن درك مى كند، و بوسيله آن احكام عواطف باطنيش را ظاهر و آشكار مى سازد مثلا حب و بغض ، خوف و رجاء، آرزو و اضطراب درونى و امثال آن را از خود بروز مى دهد، پس قلب آن چيزى است كه حكم مى كند و دوست مى دارد و دشمن مى دارد و مى ترسد و امى دوار مى شود و آرزو مى كند و خوشحال مى شود و اندوهناك مى گردد، وقتى معناى قلب اين باشد پس در حقيقت قلب همان جان آدمى است كه با قوا و عواطف باطنيه اى كه مجهز است به كارهاى حياتى خود مى پردازد. و انسان مانند ساير مخلوقات كه هر يك جزئى از عالم خلقت را تشكيل مى دهند مركب از اجزاى مختلف و مجهز به قوا و ابزارى است كه تابع وجود او است ، و او آنها را مالك است ، و در مقاصد وجود خود از همه آنها كار مى كشد، و اين اجزاء و قوا و ادوات همه با او مربوط و او حاكم بر همه آنها است ، و آن اجزاء را با همه كثرتى كه دارند و آن قوا و ادوات را با همه تعددى كه دارا هستند يكى مى كند، البته يك واحد تامى كه در عين وحدتش هم كار مى كند، و هم ترك مى كند، هم حركت مى كند و هم از حركت مى ايستد.
چيزى كه هست از آنجايى كه خداى سبحان آفريننده اين انسان و پديد آورنده يك - يك اجزاء وجود و ابعاض قوا و ادوات او است ، لذا خود او به يك يك اجزاء وجود وى و توابع اجزايش محيط است ، و بطور حقيقت همه آنها را مالك است ، و در آنها بهر صورت كه بخواهد تصرف مى كند، و از ملك خود و تصرفاتش هر مقدار كه بخواهد به خود انسان واگذار مى نمايد، و به او تمليك مى كند، پس خداى تعالى ميان انسان و جزء جزء وجودش و تمامى توابعش حائل است ، بين او و قلبش ، بين او و گوشش ، بين او و چشمش ، بين او و بدنش و بين او و جانش ؛ و در آنها هم به نحو ايجاد تصرف مى كند،و هم به نحو مالك قرار دادن انسان ، كه هر مقدار از آن را به هر نحوى كه بخواهد به سود انسان تمليك مى كند، و هر مقدار را كه نخواهد نمى كند.
نظير انسان در اين مطلب ساير موجودات است ، چون هيچ موجودى نيست مگر اينكه ذاتى دارد، و نيز توابع ذاتى ، يعنى قوا و آثار و افعالى دارد، چيزى كه هست مالك حقيقى ذات آن و توابع ذاتش خدا است ، خدا است كه آن ذات و آن توابع ذات را به آن موجود تمليك كرده ، پس او ميان آن موجود و ميان ذاتش حائل است ، ميان آن موجود و توابع ذاتش و قوا و آثار و افعالش حايل است .
پس خداى سبحان حايل ميان آدمى و ميان قلب او است ، و انسان هر چه را كه دارد و بهر چيزى كه به نحوى از انحاء اتصال و ارتباط دارد، خداوند به آن چيز نزديك تر و مربوطتر است ، همچنانكه فرموده : (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد).
از آنجا كه خدا مالك حقيقى تمام موجودات است و انسان به تمليك او مالك مى شود، پسخداوند ميان انسان و متعلقات او حائل و رابط است
آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه ) به همين حقيقت اشاره مى كند، پس خداى تعالى از آنجايى كه مالك حقيقى تمامى موجودات و از آن جمله انسان است ، و خود او كسى حقيقى نيست پس او از خود انسان به انسان و قوايى كه انسان مالك است نزديك تر است ، چون هر چه را كه انسان دارد خداى تعالى به او تمليك كرده ، پس او ميان وى و ميان مايملكش حائل و رابط است - دقت فرمائيد-.
به همين جهت در آيه مورد بحث جمله بالا را با جمله (و انه اليه تحشرون ) ختم كرده ، چون (حشر) و (بعث ) نشئه اى است كه در آن نشئه براى هر كسى آشكار مى شود كه مالك حقيقى خدا است و حقيقت ملك تنها از آن او است و بس ، و شريكى براى او نيست ، و در آن نشئه ملك هاى صورى و سلطنت هاى پوچ ظاهرى باطل مى شود، و تنها ملك او باقى مى ماند، همچنانكه فرموده : (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) و نيز فرموده : (يوم لا تملك نفس لنفس شيئا و الامر يومئذ لله ).
پس گويا آيه مورد بحث مى خواهد بفرمايد: بدانيد كه خدا مالك حقيقى شما و دلهاى شما است ، و او از هر چيز به شما نزديك تر است ، و شما به زودى به سويش باز مى گرديد، و برايتان معلوم مى شود كه چگونه مالك حقيقى شما است و چطور بر شما مسلط است ، و هيچ چيز شما را از او بى نياز نمى كند.
و اما وجه اتصال كلام يعنى ارتباط جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه ...)، با جمله (استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) - بيان آن اين است كه حائل بودن خداوند ميان آدمى و قلب او تمامى عذرها را در نپذيرفتن دعوت او و رسولش را از اعتبار مى اندازد، چون دعوت او دعوت به چيزى است كه آدمى را زنده مى كند و آن توحيد است كه حقيقت و لب دعوت اوست ، و از آنجايى كه خدا از هر چيزى به انسان نزديك تر است حتى از قلب او و از آنجايى كه قلب اولين چيزى است كه انسان آن را به وجدان خود درك نموده و مى شناسد پس انسان خداى تعالى را از قلب خود كه بوسيله ادراك و سبب اصلى علم و معرفت او است بهتر و زودتر مى شناسد.
براى ترك اجابت دعوت پيامبر (ص ) هيچ عذرىمقبول نيست
پس انسان قبل از اينكه قلب خود را و هر چيزى را كه با قلب مى شناسد بشناسد خداى تعالى را معبودى يكتا و بى شريك مى شناسد، پس او اگر درباره چيزى شك كند بارى درباره معبود واحدش كه پروردگار هر چيز است شك ننموده و در تشخيص مصداق حقيقى اين كلمه گمراه نمى شود.
و با اين حال اگر داعى حق (رسول خدا) او را به سوى كلمه حق و دين توحيد كه مايه حيات او است دعوت كند بايد بى درنگ دعوت او را اجابت نمايد، و در ترك اجابت آن هيچ عذرى ندارد، و نمى تواند بگويد: من حقانيت دعوت را نمى دانستم ، و يا امر بر من مشتبه شد، و من در ترديد افتادم ، و يا در اقبال به سوى حق صريح گيج شدم ، چون حق صريح همان خداى سبحان است كه هيچ پرده اى ميان او و بنده اش نيست ، چون هر پرده و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است ، و هر وسوسه و حجابى كه فرض شود خداى سبحان از آن پرده به انسان نزديك تر است ، و هر وسوسه و شبهه اى كه در دل خلجان كند باز خداى سبحان ميان آن و قلب آدمى حائل است ، پس انسان هيچ راهى به نفهميدن و نشناختن خدا و شك در توحيد او ندارد.
علاوه ، وقتى خدا ميان انسان و قلبش حايل باشد پس او از قلب انسان به انسان نزديك تر خواهد بود، همچنانكه از خود انسان به قلبش ‍ نزديك تر است چون هر حايلى نزديك تر است به دو طرف خود از هر طرف به طرف ديگر، و وقتى خداى تعالى از خود انسان نزديك تر باشد به قلب او قهرا او به آنچه كه در قلب انسان است داناتر هم هست .
پس انسان ناگزير است از اينكه وقتى داعى حق او را به حق - كه مايه حياتش مى باشد - دعوت مى كند به زبان و قلب خود بپذيرد نه اينكه نفاق ورزيده در دل چيزى را كه با قبول زبانيش مخالف است پنهان بدارد، زيرا خداى تعالى از خود او به آنچه كه در دلش نهان كرده عالم تر است ، و به زودى او به سوى خدا محشور شده و نفاق درونيش را به رخش مى كشد، همچنانكه فرموده : (يوم هم بارزون لا يخفى على الله منهم شى ء) و نيز فرموده : (و لا يكتمون الله حديثا).
از آنجا كه دلها مسخر خداوند است ، غرور به خاطرتمايل قلب به صلاح و تقوا، و ياءس و نوميدى از عدماقبال قلب به خيرات و صالحات بى مورد است
از اين هم كه بگذريم وقتى خداى سبحان ميان انسان و قلب او حايل باشد، و با در نظر گرفتن اينكه ، او مالك حقيقى قلب نيز هست ، پس قبل از اينكه انسان در قلبش تصرف كند او در قلب انسان بهر نحوى كه مى خواهد تصرف نموده آنچه را كه انسان از ايمان و يا شك ، خوف و يا رجاء، اضطراب و يا اطمينان ، و يا غير آن هر چيز اختيارى و اضطرارى را به خود نسبت مى دهد همه به خداى تعالى نيز انتساب دارد، بلكه انتسابش به خدا بيشتر است چون اين انتساب ، انتساب تصرفى است ، يعنى خداى تعالى نسبتى كه با قلوب دارد اين است كه در آنها با توفيق و خذلان و انواع ديگر تربيت الهى خود تصرف نموده و بدون اينكه مانعى او را از كارش منع كند و يا مذمت و سرزنش كسى او را تهديد نمايد در دلها به هر چه بخواهد حكم مى كند، همچنانكه فرموده :( و الله يحكم لا معقب لحكمه ) و نيز فرموده : (له الملك و له الحمد و هو على كل شى ء قدير).
پس اينكه انسان به ايمان درونى و يا حسن نيت خود وثوق يافته و از تصميمش بر كار نيك كردن و به صلاح و تقوا گرائيدن مغرور شود از كمال جهل او است ، آرى ، از نادانى انسان است كه خود را در مالكيت قلب خود مستقل دانسته و براى خود در اين باره قدرت مطلقه اى قائل شود، چون دلها همه مسخر خدا است و او است كه بهر طرف بخواهد آن را با انگشتان خود مى گرداند، او است مالك حقيقى دلها و محيط به تمام معناى آن ، همچنانكه فرموده :( و نقلب افئدتهم و ابصارهم كما لم يومنوا به اول مره ).
پس جا دارد آدمى به جاى مغرور شدن هميشه از اينكه خداوند دلش را واژگونه كند در حذر و در ترس باشد چون خدا در هر لحظه مى تواند دل انسان را از سعادت به شقاوت و از استقامت به واژگونى و انحراف برگرداند، آرى در هيچ حالى نمى توان از مكر خدا ايمن شد: (فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون ). و همچنين بر عكس ، اگر ديد كه قلبش نسبت به كلمه حق اقبال نداشته و متمايل به سوى خيرات و اعمال صالح نيست ماءيوس نگردد، و براى اصلاح دل خود به پذيرفتن دعوت خدا و رسول مبادرت جسته و بدين وسيله دل مرده خود را زنده كند و در برابر حوادث با ياس و نوميدى از ميدان هزيمت نكند، و بداند كه هميشه خدا ميان آدمى و قلبش واسطه است ، و مى تواند قلب او را در هر حال كه هست به بهترين احوال برگرداند، و دل او را مشمول رحمت خود كند، آرى زمام همه امور به دست او است ، همچنانكه خودش فرموده : (انه لا يياس من روح الله الا القوم الكافرون ) و نيز فرموده : (و من يقنط من رحمه ربه الا الضالون ).
اشاره به اينكه آيه شريفه : (ان الله يحول بين المرء و قبله ) از جامع ترينآيات قرآنى است
پس آيه شريفه بطورى كه ملاحظه مى كنيد از جامع ترين آيات قرآنى است ، و مشتمل بر معرفت حقيقيه اى از معارف الهى (مساله واسطه بودن خدا ميان آدمى و قلب او) است ، آرى ، با توجه دادن منافقين به مقام پروردگار و اينكه خداى تعالى از خود آنان به آنچه در دلهايشان است داناتر است ريشه نفاق و مغروريت را به كلى از بيخ برمى كند و مؤ منين را كه در راه ايمان به خدا و آيات او هستند به يك مساله روانى توجه داده ، و به ايشان خاطرنشان مى سازد كه زمام امر دلهايشان به دست خدا است ، و خود آنان در اختيار داشتن و مالك بودن دلهايشان مستقل و بى نياز از خدا نيستند، در نتيجه صفت رذيله تكبر را از دلهاى ايشان و هر كس كه خيال كند در تسلط بر آنچه دارد مستقل است دور نموده ، و ديگر وقتى مى بينند كه موفق به ايمان و تقواى درونى هستند مغرور نمى شوند، و يا وقتى مى بينند انگيزه هاى هوى و هوس و علاقه كشنده به زيور دنيا دلهايشان را احاطه كرده ، و در نتيجه دلهايشان از ايمان به حق و اقبال بر خيرات انزجار دارد از رحمت خدا ماءيوس نمى شوند.
از بيان گذشته به خوبى ظاهر مى شود كه جمله (و اعلموا ان الله يحول بين المرء و قلبه ...)، بهر معنايى كه فرض شود تعليل جمله (استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ) است .
و نيز روشن مى شود كه آيه شريفه از حيث معنا وسيع تر از آن چيزى است كه مفسرين در تفسيرش گفته اند: مثل كلام آن مفسرى كه گفته : منظور اين است كه خداى تعالى نزديك تر است به انسان از قلبش ، همچنانكه در جاى ديگر همين تحذير شديد را كرده و فرموده : (و نحن اقرب اليه من حبل الوريد) (و ما از رگ دل به او نزديك تريم ).
و نيز مانند كلام مفسر ديگرى كه گفته : منظور اين است كه قلب نمى تواند مطلبى را از خدا مخفى بدارد، چون خدا از خود انسان به قلبش نزديك تر است پس آنچه را كه خود انسان از قلب خود خبر دارد خدا جلوتر از او خبردار است .
و گفتار آن مفسرى كه گفته : منظور اين است كه خدا ميان آدمى و بهره مند شدن از قلبش واسطه است ، هر وقت بخواهد قلب او را از كار مى اندازد، پس چنين نيست كه انسان هميشه بتواند مافات را جبران كند، و چون چنين است جا دارد انسان هر چه زودتر طاعات را انجام داده و امروز و فردا نكند، و خلاصه اين آيه انسان را تحريك مى كند به اينكه قبل از رسيدن مرگ ، طاعات خدا را انجام دهد.
و آن مفسرى كه گفته : معناى آيه اين است كه خداوند مالك دلها و مقلب القلوب است ، مى تواند دلها را از حالى به حال ديگرى برگرداند، و چون مسلمين از جنگ مى ترسيدند مى فرمايد خداوند قادر است كه اين ترس ايشان را مبدل به امنيت و آرامش نموده ، و ميان ايشان و آن اوهام و خيالاتى كه باعث ترس ايشان است حائل گردد.
همچنانكه در حديثى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نيز آمده كه منظور آيه اين است كه خداى سبحان حائل است و نمى گذارد كه مردم حق را باطل و باطل را حق ببينند، و به زودى در بحث روايتى خواهد آمد - ان شاء الله -.
فتنه اى كه دامنه آن همه را (ظالمين وفتنه اى كه دامنه آن همه را (ظالمين و غير ظالمين )فرا مى گيرد و از آن زنهار داده شده است عبارتست از اختلاف داخلى بين امت


و اتقوا فتنه لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصه و اعلموا ان الله شديد العقاب



امام سجاد و امام باقر از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و همچنين زيد بن ثابت و ربيع بن انس و ابو العاليه بطورى كه مجمع البيان نقل كرده آيه را (لتصيبن ) - با لام و نون تاكيد ثقيله - قرائت كرده اند، و بقيه قاريان آن را (لا تصيبن ) - بالاى ناهيه و نون تاكيد ثقيله - قرائت نموده اند.
و بهر تقدير كه باشد مى خواهد همه مؤ منين را از فتنه اى كه مخصوص به ستمكاران از ايشان است و مربوط به كفار و مشركين نيست زنهار دهد، و اگر در عين اينكه مختص به ستمكاران از مؤ منين است و مع ذلك خطاب را متوجه به همه مؤ منين كرده براى اين است كه آثار سوء آن فتنه گريبان گير همه مى شود.

next page

fehrest page

back page