تفسير الميزان جلد ۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۲ -


خود عبارت (لا يودى عنك الا انت او رجل منك ) اشتراك در رسالت را مى رساند
و اگر اهل بحث انصاف داشته باشند اعتراف مى كنند كه ميان جمله (لا يودى عنك الا انت او رجل منك ) و جمله (لا يودى الا انت او رجل منك ) فرق هست ؛ زيرا اگر به عبارت اولى تعبير مى شد اشتراك در رسالت را مى رسانيد، و معنايش اين مى شد كه (اين رسالت را كسى جز تو و يا مردى از خاندان تو به مردم نمى رساند) بخلاف عبارت دومى كه از اين جهت ساكت است ، همچنانكه ميان جمله اولى و جمله (لا يودى منك الا رجل منك ) نيز فرق است ، زيرا اگر به عبارت دومى تعبير شده بود رسالت هاى غير ابتدائى را كه همه شايستگان از مؤ منين مى توانستند عهده دار آن شوند نيز شامل مى شد، و حال آنكه بطور مسلم آنگونه رسالت ها مراد نبوده ، به شهادت اينكه مى بينيم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از اينگونه رسالت ها به اشخاص مى داده .
پس مقصود و معناى اينكه فرمود: (لا يودى عنك الا انت او رجل منك ) اين است كه : اى محمد امور رسالتى كه واجب بر شخص ‍ خود تو است ، مانند رسالت ابتدائيى كه كسى جز خودت نبايد مباشر آن باشد مردى از خاندانت مى تواند مباشر آن شود.
و ايكاش مى فهميديم چه باعث شد كه آقايان وحى بودن كلام خداى تعالى را كه جبرئيل براى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آورد و گفت : (لا يودى عنك الا انت ) او رجل منك مسكوت گذاشته ، و آن را از باب يكى از سنن جارى عرب دانسته و گفته اند: در عرب رسم بوده كه هيچ عهدى نقض نشود مگر بوسيله شخص معاهد و يا مردى از خانواده اش . و اگر اين رسم در عرب بوده چرا در هيچ يك از تواريخ ايام عرب و جنگهاى آنان اثرى از آن ديده نمى شود، و جز ابن كثير كه در بحث برائت آن را به علما نسبت داده كسى اسمى از آن نبرده است ؟.
علاوه بر اين ، اگر اين معنا سنت عرب بوده چه ربطى به اسلام دارد، و چه ارزشى داشته كه اسلام آن را صحه بگذارد با اينكه اسلام و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هر روز يكى از سنن جاهليت را نقض مى نمود و با يكى از عادات قومى عرب مبارزه مى كرد، اين سنت مزبور هم يكى از سنت هاى اخلاقى و عادات نافع نبوده كه اسلام آن را معتبر بشمارد بلكه تنها يك سليقه قبائلى شبيه به سليقه هاى اشرافى بوده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) همه آنها را در روز فتح مكه در كنار خانه كعبه زير پا گذاشت و بطورى كه مورخين مى نويسند فرمود: همه بدانيد و صريحا اعلام مى دارم كه من تمامى سنت ها و خون و مالى كه شما اعراب از يكديگر طلب داشتيد زير اين دو پاى خود نهادم ، و من همه را از درجه اعتبار ساقط كردم مگر كليد دارى خانه خدا و سقايت حاج را.
از اين هم كه بگذريم اگر حادثه مورد بحث يك سنت غير نكوهيده اى بوده لابد بايد بگوئيم رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از آن غفلت داشته ، و موقعى كه آيات برائت را به ابى بكر داد و او را روانه به سوى مكه كرد بياد اين رسم و سنت نبود، و بعد از آنكه ابى بكر مقدارى از راه را طى كرد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بياد اين سنت افتاد، و يا يكى از اصحابش به او يادآورى كرد. و حال آنكه آنحضرت مثل اعلاى در مكارم اخلاق و رعايت حزم و احتياط و حسن تدبير بود، و بفرضى كه آنحضرت فراموش كرد يارانش ‍ چرا يادآوريش نكردند؟ با اينكه مطلب يك امرى نبوده كه بحسب عادت فراموش شود، زيرا غفلت از آن عينا مانند غفلت مرد جنگى از برداشتن اسلحه است .
و آيا لزوم رعايت سنت مزبور با وحى الهى بوده و خداوند بر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) واجب كرده بود كه اين سنت را ملغى نكند؟ و اين يكى از احكام شرعى بوده و بر زمامدار مسلمين واجب بوده كه عهدى را نشكند مگر بدست خودش و يا بدست يكى از اهل بيتش ؟ و يا يك حكم اخلاقى و منظور از آن اين بوده كه مشركين نقض آن را نمى پذيرفتند مگر از ناحيه خود آنحضرت و يا يك نفر از اهل بيتش ؟ اگر حكم شرعى بوده جاى اين سؤ ال هست كه معناى آن چيست و چه حكمتى معقول است در آن بوده باشد؟ و اگر حكم اخلاقى بوده رعايتش وقتى لازم است كه قدرت در دست مشركين باشد، و در روزهاى وقوع اين حادثه قدرت در دست رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بود نه در دست مشركين ، و ابلاغ هم ابلاغ است بوسيله هر كه مى خواهد باشد.
و اگر بگوئى خود مسلمانان كه در جمله (عاهدتم ) و جمله (و اذان من الله و رسوله الى الناس ) و جمله (فاقتلوا المشركين ) مقصود و مورد خطاب بوده اند زير بار اين مطلب نمى رفتند مگر آنكه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و يا يكى از اهل بيتش ‍ بشنوند؛ و هر چند اگر از ابى بكر مى شنيدند يقين به نقض پيدا مى كردند. در جواب مى گوئيم پس چرا از ابو هريره شنيدند و زير بار هم رفتند؟ آيا ابو هريره بخاطر اينكه ماءمور از ناحيه على (عليه السلام ) بود اعتبارش در نظر مردم از ابى بكرى كه اگر از ناحيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ماءمور مى شد بيشتر بود؟ پس حق مطلب اين است كه روايات مذكور كه مى گفت : (ابو هريره و غير او حكم برائت و آن احكام ديگر را بمردم ابلاغ كردند، و ابو هريره آنقدر جار زد تا صدايش گرفت ) صحيح نبوده و نمى شود به آنها اعتماد كرد.
سخن صاحب المنار در مورد ابلاغ آيات برائت و بدگوئى او از شيعه و كوششى كهبراى اثبات افضل بودن ابوبكر به عمل آورده است
صاحب المنار در تفسير خود مى گويد: روايات زيادى است كه دلالت مى كند بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابى بكر را در سال نهم هجرت امير الحاج قرار داد، و به وى دستور داد به مشركين كه به زيارت حج مى آيند برساند كه از اين ببعد حق زيارت ندارند و على (عليه السلام ) را هم همراه او فرستاد تا نقض عهد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را به آنان ابلاغ نمايند، و به آنان برسانند هر طايفه كه با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) عهدى داشته اند اگر عهدشان مطلق بوده ، تا چهار ماه مهلت دارند، و اگر موقت بوده تا سررسيد مدتش معتبر است ، و آيات برائت را كه متضمن لغو پيمانهاى مذكور است از اول سوره برائت براى ايشان بخوانند.
و آيات مزبور چهل و يا سى و سه آيه است ، و اين اختلاف كه در روايات مشاهده مى شود از جهت اين است كه راويان خواسته اند عشرات عدد آيات را بيان كنند و به اصطلاح زبان فارسى بگويند سى ، چهل آيه است ، نه اينكه عدد واقعى حتى خرده آن را هم معلوم كنند.
و جهت اينكه على (عليه السلام ) را هم همراه او كرد اين بود كه مى خواست سنت عرب را رعايت كرده باشد، چون عرب وقتى مى خواست پيمانى را لغو كند مى بايست اين عمل را يا شخص طرف معاهده انجام دهد، و يا يكى از خاندان او. لذا با اينكه ابو بكر امير الحاج بود و در پست خود باقى بود على ماءمور اين كار شد، تا هم سنت نامبرده رعايت شود، و هم ابو بكر او را كمك كند، همچنانكه مى بينيم ابو بكر به كاركنان خود كه يكى از آنها ابو هريره است مى گفت تا او را كمك كنند.
وى سپس اضافه مى كند: شيعه اين پيشامد ساده را بر حسب عادتى كه دارند بزرگ كرده ، و چيرهاى ديگرى را هم كه نه روايت صحيحى بر طبق آن وارد شده و نه دليل منطقى آنها را تاييد مى كند بر آن افزوده و داستان را دليل بر افضليت على (عليه السلام ) از ابى بكر گرفته و گفته اند: (رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابى بكر را از ماءموريت تبليغ برائت عزل كرد، چون جبرئيل پيغام آورده بود كه رفتن ابى بكر صحيح نيست ، زيرا اين رسالت را جز خودت و يا يكى از خاندانت نبايد ابلاغ كند) شيعه پا را از مساله برائت هم فراتر گذاشته و پيام جبرئيل را عام و شامل تمامى احكام دين گرفته اند.
با اينكه اخبار داله بر تبليغ احكام و جهاد در راه حمايت و دفاع از دين و وجوب آن بر همه مسلمانان به حد استفاضه است (يعنى بسيار زياد است ) و اين اخبار همه دلالت دارند بر اينكه تبليغ احكام دين فريضه است نه فضيلت . ازآن جمله كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حجه الوداع است كه در برابر هزاران نفر فرمود: (الا فليبلغ الشاهد الغائب آگاه كه بايد حاضرين به غائبين برسانند) و اين كلام در صحيح بخارى و مسلم و غير آن دو مكرر روايت شده . و در بعضى از روايات كه از ابن عباس نقل شده دارد كه وى گفت : (به آن خدائى كه جان من به دست اوست اين كلام وصيت آنحضرت به امت خود بود...)
و از آنجمله نيز كلام آنحضرت است كه فرمود: (بلغوا عنى و لو آيه از طرف من به مردم برسانيد هر چند يك آيه را) بخارى در صحيح خود و ترمذى آن را روايت كرده اند. و اگر غير اين بود و چنين سفارشاتى صادر نمى شد و مردم ماءمور به تبليغ نمى بودند، اسلام اينطور كه اكنون در دنيا منتشر گشته انتشار نمى يافت .
بعضى از شيعيان از اين نيز تجاوز كرده و بطورى كه شنيده مى شود خيال كرده اند رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابو بكر را از امارت حجاج نيز عزل كرده و على را بدان ماءمور نمود و اين بهتانى است صريح و مخالف با يك مساله عمليى كه خاص و عام از آن با خبرند.
بلكه حق مطلب اين است كه على (كرم الله وجهه ) مكلف به يك امر مخصوصى بوده ، و در سفر مورد بحث تابع ابى بكر و او امير الحاج و ماءمور به اقامه يكى از اركان اجتماعى اسلام بوده است ، چه تبعيتى از اين بهتر كه حتى وقت و زمان انجام وظيفه را هم ابو بكر براى على تعيين مى كرده و همانطورى كه در روايات گذشته مشاهده شد مى گفته است : (يا على برخيز و رسالت رسول خدا را به اين مردم برسان ) و همانطورى كه در روايت ابو هريره تصريح بر اين مطلب بود كه به ساير پيروانش مى گفت : (برخيزيد و على را كمك كنيد) روايت مزبور را صحيح بخارى و مسلم و ديگران نقل كرده اند.
صاحب المنار سپس مساله امارت ابى بكر را دنبال كرده و با آن و همچنين به اينكه ابى بكر نزديك وفات رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در محراب آنحضرت به نماز ايستاد استدلال كرده است بر اينكه ابى بكر در ميان تمامى اصحاب رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از همه افضل بوده .
اشكالات وارده بر گفته هاى صاحب المنار
اما اينكه گفت : (با اينكه اخبار داله بر وجوب تبليغ دين به حد استفاضه است ...) معلوم مى شود كه وى معناى كلمه وحى را كه فرمود: (لا يودى عنك الا انت او رجل منك ) آنطور كه بايد نفهميده و نتوانسته است ميان آن و ميان (لا يودى منك الا رجل منك ) فرق بگذارد، و در نتيجه خيال كرده است اطلاق وحى مزبور با وجوب تبليغ دين بر غير رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و خاندانش از ساير مسلمين منافات داشته ، و لذا در مقام برآمده كه اطلاق مزبور را به وسيله اخبار مستفيضه اى كه دلالت مى كند بر وجوب تبليغ دين بر همه مسلمانان دفع كند، و آن را مقيد و مخصوص نقض و الغاء پاره اى از پيمانها سازد، و به همين منظور حكم الهى را به يك سنت عربى تبديل نموده ، و همين اشتباه وادارش كرده كه خيال كند كسانى كه كلمه وحى را بر اطلاقش باقى گذاشته اند از يك امرى كه نزديك به ضرورى در نزد مسلمين است غفلت ورزيده اند، و آن امر ضرورى وجوب تبليغ بر عامه مسلمين است ، تا آنجا كه براى ضرورى بودن آن به روايات صحيح بخارى و مسلم و غير آن دو تمسك كرده كه در آنها دارد رسول خدا فرمود: (حاضرين به غائبين ابلاغ كنند) و حال آنكه همانطورى كه از نظرتان گذشت معناى جمله وحى اين نيست كه صاحب المنار فهميده .
و اما اينكه گفت : (بعضى از شيعيان از اين نيز تجاوز كرده ...) جوابش اين است كه آنچه شيعه به آن معتقد است خيالى نيست كه مشار اليه به شيعه نسبت مى دهد، بلكه روايتى است كه شيعه آن را معتبر دانسته و به آن تمسك جسته است و ما آن روايت را در خلال روايات گذشته ايراد كرديم .
موضوع امارت حاج با مساءله وحى آسمانى كه احدى حتىرسول خدا (ص ) هم حق مداخله و دخل و تصرف در آن را نداشته است فرق دارد
از اين بيشتر بحث كردن در مساله امارت حاج در سال نهم هجرت دخالت زيادى در فهم كلمه وحى يعنى جمله (لا يودى عنك الا انت او رجل منك ) ندارد، چون امارت حجاج چه اينكه ابى بكر متصدى آن بوده و چه على (عليه السلام ) چه اينكه دلالت بر افضليت بكند و يا نكند يكى از شوون و شاخ و برگهاى ولايت عامه اسلامى است ؛ وحى مزبور مطلبى است و مساله امارت مساله ديگرى است كه امير مسلمانان و زمامدار ايشان كه بايد در امور مجتمع اسلامى دخالت نموده و احكام و شرايع دينى را اجراء كند بايد در آن نيز مداخله نمايد، بخلاف معارف الهى و موارد وحيى كه از آسمان در باره امرى از امور دين نازل مى شود، كه زمامدار در آن حق هيچگونه دخالت و تصرفى ندارد.
آرى ، تصرف و مداخله در امور اجتماعى در زمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تصديش در دست خود آنحضرت بود، يك روز ابى بكر و يا على (عليه السلام ) را به امارت حاج منصوب مى كرد، و روزى ديگر اسامه را امير بر ابى بكر و عموم مسلمانان و صحابه مى گردانيد، و يك روز ابن ام مكتوم را امير مدينه قرار مى داد با اينكه در مدينه كسانى بالاتر از وى بودند. و بعد از فتح مكه يكى را والى مكه و آن ديگرى را والى بر يمن و سومى را متصدى امر صدقات مى كرد، ابا دجانه ساعدى و يا سباع بن عرفطه غفارى را - بنا بر آنچه كه در سيره ابن هشام آمده - در سال حجه الوداع والى بر مدينه قرار داد با اينكه ابو بكر در مدينه ماند و بطورى كه بخارى و مسلم و ابو داود و نسائى و غير ايشان روايت كرده اند به حج نرفت . اينگونه انتخابات تنها دلالت بر اين دارد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اشخاص نامبرده را براى تصدى فلان پست ، صالح تشخيص مى داده ، چون زمامدار بوده و به صلاح و فساد كار خود وارد بوده است .
و اما وحى آسمانى كه متضمن معارف و شرايع است نه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در آن حق مداخله اى داشت ، و نه كسى غير از او، و ولايتى كه بر امور مجتمع اسلامى دارد هيچ گونه تاثيرى در وحى ندارد، او نه مى تواند مطلق وحى را مقيد و مقيدش را مطلق كند، و نه مى تواند آن را نسخ و يا امضاء نموده و يا با سنت هاى قومى و عادات جارى تطبيق دهد، و به اين منظور كارى را كه وظيفه رسالت اوست به خويشاوندان خود واگذار كند.
آرى ، خلط ميان اين دو باب است كه باعث مى شود معارف الهى از اوج بلند و مقام كريم خود تا حضيض افكار اجتماعى كه جز رسوم ملى و عادات و اصطلاحات چيز ديگرى در آن حكومت ندارد پائين آيد، و آدمى حقايق معارف و معارف حقيقى را با افكار اجتماعى خود آن هم با آن مقدار اطلاعى كه در اين باره دارد تفسير نموده ، و از معارف آسمانى آنچه را كه به نظرش بزرگ مى رسد بزرگ و آنچه را كه به فكرش كوچك مى رسد كوچك بشمارد، تا آنجا كه يكى از صاحبان همين افكار در معناى وحى آسمانى بگويد: (از باب رعايت سنت عربى و مقدسات ملى عرب بوده است ).
اضطراب و اختلاف روايات راجع به اعلان آيات برائت
و خواننده محترم اگر داستان مورد بحث را كاملا مورد دقت و مطالعه قرار دهد خواهد ديد كه چه سهل انگارى عجيبى در حفظ و ضبط داستان و خصوصيات آن از ناحيه راويان شده است ، اگر حمل به صحت نموده و نگوئيم غرض هاى نامشروع ديگرى اعمال كرده اند.
مثلا در بيشتر آن روايات دارد: (رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابى بكر را فرستاد تا آيات برائت را بر مشركين بخواند، آنگاه على (عليه السلام ) را روانه كرد تا آن آيات را از ابى بكر گرفته و خود آنها را بر مردم تلاوت كند، ابو بكر برگشت و...) و
در بعضى ديگر دارد: (ابو بكر را به عنوان امير الحاج روانه كرد، و سپس على را با آيات برائت به دنبالش فرستاد). و در دسته اى ديگر از روايات دارد: (ابو بكر به على (عليه السلام ) دستور داد آيات برائت را بر مردم بخواند، و عده ديگرى از نفرات خود را ماءمور كرد تا على را در نداى به آن كمك كنند) و كار به آنجا رسيد كه طبرى و ديگران از مجاهد روايت كرده اند كه در ذيل آيه (برائة من الله و رسوله الى الذين عاهدتم من المشركين ) گفته است : مقصود معاهدين از خزاعه و مدلج و هر صاحب عهد و غير ايشان است ، چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى از جنگ تبوك مراجعت فرمود تصميم گرفت به زيارت خانه كعبه برود، ليكن فرمود: از آنجائى كه مشركين در ايام حج به مكه مى آيند و بره نه در خانه خدا طواف مى كنند من دوست ندارم آن موقع را مشاهده كنم ، و به همين جهت ابو بكر و على را فرستاد تا در ميان مردم در ذى المجاز و در جاهائى كه به دادوستد مشغول بودند در همه موسم بگردند و به مردم اعلام كنند كه پيمانهايشان تا بيش از چهار ماه ديگر مهلت ندارد، و آن چهار ماه همان ماههاى حرام است ، يعنى بيست روز از آخر ذى الحجه تا ده روز از اول ربيع الثانى ، آنگاه اعلام كنند كه پس از اين قتال است و هيچ معاهده اى در كار نيست .
خوب ، وقتى حال روايات بدين منوال است چه معنا دارد كه صاحب المنار بگويد (قول شيعه بهتانى است صريح و مخالف با تمامى روايات آن هم در مساله عمليى كه همه عوام و خواص آن را مى دانند). اگر مقصود مشار اليه عوام و خواص معاصرين رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است كه آن را مى دانسته اند، چون يا خودشان شاهد جريان بوده اند و يا از كسانى كه شاهد و ناظر بوده اند شنيده اند چه ربطى به ما دارد. و اگر مقصودش عوام و خواص بعد از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، و مردم اعصار بعد در اين مساله عملى شكى نداشته اند، مى گوييم مردم اعصار بعد، غير از راه روايت چه راه ديگرى براى اطلاع از اين داستان داشته اند؟ روايات هم كه حالش اين است كه هيچيك از آنها در يك كلمه اتفاق ندارند.
يكى مى گويد: فقط على (عليه السلام ) ماءمور به بردن آيات برائت بود. آن ديگرى مى گويد: ابو بكر هم همراه و شريكش بود. سومى مى گويد: ابو هريره و عده اى ديگر كه اساميشان را نبرده نيز با آن دو شركت داشتند.
از طرفى ديگر، يكى از آن روايات دارد: آيات مورد بحث نه آيه بود. ديگرى دارد: ده آيه بوده . سومى دارد: شانزده آيه بوده . چهارمى دارد: سى آيه . و پنجمى مى گويد: سى و سه آيه . و ششمى مى گويد: سى و هفت آيه . و هفتمى مى گويد: چهل آيه . و هشتمى دارد: تمام سوره برائت بود.
باز از جهت ديگر يكى مى گويد: ابو بكر به ماءموريت خودش كه امارت حاج بوده رهسپار شد. ديگرى مى گويد: از نيمه راه برگشت ، و لذا بعضى از آقايان اهل سنت مانند ابن كثير اين روايت را تاويل كرده و گفته است : مقصود اين است كه بعد از حج و انجام ماءموريت برگشت . عده ديگر از آقايان گفته اند: برگشت تا بپرسد چرا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را از بردن برائت عزل كرد. و در روايت انس كه ذيلا ايراد مى گردد صريحا دارد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) ابو بكر را براى بردن برائت روانه ساخت ، آنگاه او را خواست و آيات برائت را از او گرفت .
و نيز از يك نظر ديگر، يكى از آن روايات دارد: زيارت مورد بحث در ذى الحجه واقع شد، و مقصود از حج اكبر تمامى ايام حج بوده . آن ديگرى دارد: حج اكبر روز عرفه بوده . سومى دارد: روز قربان بوده . چهارمى دارد: روز يازدهم بوده . و همچنين روايتى هم دارد كه اصلا آنسال ابو بكر در ذى القعده به زيارت رفت .
باز از يك نظر ديگر، عده اى روايات دارد: ماههاى سياحت كه خداوند معاهدين را در آن ماهها مهلت داد ابتدايش ماه شوال بوده . ديگرى دارد: از ذى القعده بوده . سومى دارد: از دهم ذى الحجه شروع مى شده . چهارمى دارد: از يازدهم ذى الحجه بوده ، و همچنين روايات ديگر.
و تعدادى از روايات دلالت دارد بر اينكه : ماههاى حرام ذى القعده و ذى الحجه و محرم از آن سال بوده . و ديگرى دارد: مقصود از ماههاى مهلت و سياحت غير از ماههاى حرام بوده ، و ماههاى چهارگانه مهلت ، ابتدايش در يك روايت از روز اعلام و در روايتى ديگر از روز نزول سوره بوده .
خوب ، وقتى حال روايات اين باشد چطور ممكن است آدمى ادعا كند كه مساله مورد بحث يك مساله عمليى بوده كه همه مردم آن را مى دانند، هر چند پاره اى از احتمالات گذشته گفتار مفسرين سلف مى باشد، ليكن جمهور با كلمات مفسرين سلف معامله روايت موقوفه مى كنند.
و اما اينكه گفت : (حق اينست كه على (عليه السلام ) مكلف به يك امر خاصى بوده ، و در آن سفرش تابع ابو بكر بوده و ابو بكر بر او و سايرين امير بوده و...)
البته شكى نيست در اينكه آن ماءموريتى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) على را به آن گسيل داشت يك امر خاصى بود، و آن اين بود كه آيات برائت و ملحقات چهارگانه آن را كه در سابق گذشت براى مردم بخواند، آرى ، در اين معنا حرفى نيست حرف در اين است كه دلالت كلمه وحى يعنى جمله (لا يودى عنك الا انت او رجل منك ) به بيانى كه در سابق گذشت منحصر به قرائت آيات برائت نيست و نبايد ميان آن معنائى كه كلمه مزبور دلالت بر آن دارد و ميان ماءموريتى كه على (عليه السلام ) در سفر مورد بحث داشت خلط كرد.
و اما اينكه گفت : (على در اين سفر تابع ابى بكر بود) غير از روايت ابى هريره مدركى ندارد، و اشكالات روايت را از نظر خواننده گذرانديم .
و در الدر المنثور است كه : ابن ابى شيبه و احمد و ترمذى (وى روايت را حسن دانسته ) و ابو الشيخ و ابن مردويه از انس روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آيات برائت را به ابو بكر داد تا به مكه ببرد، سپس او را خواست و فرمود: نبايد اين رسالت را به مردم ابلاغ كند مگر يك نفر از خاندانم ، آنگاه على (عليه السلام ) را خواست و آيات را به وى داد.
خدشه اى كه صاحب المنار خواسته است بر يكى بودن نفس پيامبر (ص ) و على (ع )كه از جمله وحى استفاده مى شود وارد كند و جواب او
مؤ لف : صاحب المنار در بعضى از كلماتش گفته است : جمله (او رجل منى و يا مردى از خاندان من ) كه در روايت سدى آمده ، در روايات ديگرى كه طبرى و ديگران نقل كرده اند تفسير شده ، چون در آن روايات آمده : (او رجل من اهل بيتى و يا مردى از اهل بيتم )
كه اين نص صريح ، تاويلى را كه شيعيان از كلمه (منى ) كرده و گفته اند معنايش اين است كه (نفس على مثل نفس رسول الله (صلى الله عليه و آله ) است ، و على مثل او بوده و از ساير صحابه افضل است ) باطل مى سازد.
رواياتى كه وى مى گويد طبرى و ديگران آورده اند همان رواياتى است كه قبلا نقل كرده و گفته بود: احمد به سند حسن از انس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آيات برائت را به ابى بكر داد و او را روانه كرد، و وقتى ابى بكر به ذى الحليفه رسيد پيامبر فرمود: (اين رسالت را ابلاغ نمى كند مگر من و يا مردى از اهل بيتم ) و آنگاه آيات برائت را به على واگذار كرد و او را روانه ساخت .
و بر كسى پوشيده نيست كه اين روايت همان روايتى است كه ما قبلا آن را از انس نقل كرديم و در آن داشت : (او رجل من اهلى ) و اين مقدار تفاوت در (اهل من ) و (اهل بيتم ) ناشى از اين است كه راويان حديث روايت را نقل به معنا كرده اند.
و اولين اشكالى كه به كلام صاحب المنار وارد است اينست كه جمله (او رجل منى ) آنطور كه وى ادعا كرده كه تنها در روايات سدى آمده و آن را هم ضعيف دانسته ، نيست ؛ زيرا اصل و ريشه آن عبارت وحى است كه معظم روايات صحيح و زياد آن را اثبات نموده است ، و روايتى كه دارد: (من اهل بيتى ) و مشار اليه ، آن را روايات زياد وانمود كرده فقط يك روايت است ، آن هم روايت انس است كه تازه در نقل ديگرى به جاى (من اهل بيتى ) در همان روايت نيز (من اهلى آمده ).
اشكال دومى كه به گفتار وى وارد است اين است كه همانطورى كه روشن شد روايت مذكور نقل به معنا شده ، با اين وصف بخاطر بعض الفاظى كه در آن است صلاحيت ندارد بيشتر و معظم روايات صحيحى را كه شيعه و سنى در باره عبارت وحى اتفاق دارند، بوسيله آن تفسير كرد.
علاوه ، اگر صحيح باشد كه عبارت (او رجل منك ) و يا (او رجل منى ) را كه گفتيم در معظم روايات آمده با عبارت (رجل من اهل بيتى ) كه در يك روايت آنهم به يك نقل آمده تفسير كرد چرا صحيح نباشد اين دو دسته روايات به روايات ابى سعيد خدرى سابق كه داشت : (يا على انه لا يودى عنى الا انا او انت ) تفسير نمود؟.
و چرا نگوئيم كه همه آن تعبيرات يعنى : (الا رجل منى ) و (الا رجل منك ) و (الا رجل من اهلى ) و (الا رجل من اهل بيتى ) همه كنايه از شخص على (عليه السلام ) است ؛ يكى مى گويد: على از نفس رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است . ديگرى مى گويد: اهل او است . سومى مى گويد: اهل بيت او است . لا جرم كسى كه معظم روايات را با يك روايت آنهم بنا به يك نقلش تفسير مى كند، و چنين تفسيرى را جايز مى داند غافل است از اينكه از گرماى آفتاب به نور آتش گريخته و خلاصه دچار اشكال بزرگترى مى شود.
اشكال سوم بر سخن صاحب المنار
اشكال سومى كه به گفتار صاحب المنار متوجه است اين است كه وى گمان كرده استفاده اين معنا كه (على (عليه السلام ) به منزله نفس رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ) مستند به صرف اين است كه فرمود: (رجل منى ) آنگاه پيش خود گفته : صرف اينكه كسى بگويد: (فلانى از من است ) دلالت ندارد بر اينكه فلانى در همه شوون به منزله نفس او است ، و بيش از اين را نمى رساند كه يك نوع اتصال و اتباع ميان من و او هست ، همچنانكه در گفتار ابراهيم آمده كه گفت (فمن تبعنى فانه منى ) مگر اينكه قرينه ديگرى در كار باشد و بيش از اين را برساند، مانند آيه (و من يتولهم منكم فانه منهم ).
بلكه ما آن را از مجموع جمله (رجل منك ) يا (رجل منى ) با قرينه (لا يودى عنك الا انت ) استفاده كرديم ، بهمان بيانى كه در سابق گذشت ، و در اين استفاده فرقى نيست چه اينكه عبارت روايت (رجل منى ) باشد و چه (رجل منك ) و چه (رجل من اهلى ) و چه (رجل من اهل بيتى ) علاوه بر اينكه اگر منظور صرف پيروى بود ابو بكر هم در خطاب پيروى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بود، ديگر معنا نداشت آيات برائت را از او بگيرد و به على (عليه السلام ) واگذار كند و بفرمايد: (دستور آمده كه جز خودم ، و يا مردى از پيروانم آن را ابلاغ نكند). دليل ديگر اينكه در روايتى كه نقل خواهد شد و حاكم آن را از مصعب بن عبد الرحمن نقل كرده است ؛ آمده كه بعد از آنكه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) به اهل طائف فرمود: (قسم به كسى كه جانم به دست او است نماز را به پا مى داريد و زكات را مى پردازيد يا اينكه مردى را از خودم (يا چون جان خودم ) به سوى شما گسيل مى دارم ) مردم به ابو بكر يا عمر نظر انداختند (به گمان اينكه مراد پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) يكى از آن دو است ) پس پيغمبر (صلى الله عليه و آله ) دست على را گرفت و فرمود: (اين ). تا ترديدى را كه پيش آمده بود رفع نمايد.
اشكال چهارم بر سخن صاحب تفسير المنار
اشكال چهارم اينكه ، وى در بحث خود از روايات داله بر اينكه اهل بيت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) على و فاطمه و حسنين بوده و نه غير، اسمى نبرده ، و به روى خود نياورده كه اصلا چنين اخبارى هم در مساله وجود دارد، و حال آنكه اين روايات همه صحيحه و علاوه بالغ به حد تواتر است ، و ما بعضى از آنها را در تفسير آيه مباهله ايراد كرديم ، و قسمت عمده آنها را بزودى در بحث از آيه تطهير ايراد خواهيم نمود - ان شاء الله -.
و از آنجائى كه آن روز در ميان اهل بيت غير از على (عليه السلام ) مردى نبوده قهرا برگشت معناى كلمه (مردى ) به همان حضرت خواهد بود، و در نتيجه برگشت اين اشكال به همان اشكال قبلى خواهد شد كه گفتيم همه آن تعبيرات به فرضى كه صحيح باشد كنايه از على (عليه السلام ) است .
و اما اينكه احتمال داد كه مقصود از اهل بيت عموم اقرباى آنحضرت از بنى هاشم يا بنى هاشم و زنان آنحضرت باشند، و در نتيجه كلمه وحى يك كلام عادى باشد و نخواهد مزيتى را براى شخص معينى اثبات كند، و قهرا برگشت معنا به اين باشد كه (هيچ رسالتى را از من نمى رساند مگر يكى از بنى هاشم ) اين براى اين است كه آقايان اهل سنت غالبا بحث هاى لفظى را با ابحاث معنوى و همچنين مطالب دينى را با نظريات اجتماعى خلط مى كنند، و در تشخيص مفهوم اين قبيل الفاظ به نظريات عرف لغويين مراجعه مى كنند، بدون اينكه نسبت به نظر شرع توجهى بنمايند. مثلا در معناى كلمه (ابن ) و كلمه (بنت ) نخست بحثشان چنين است كه براى تشخيص اينكه آيا پسر دختر هم پسر آدمى حساب مى شود يا نه بايد به لغت مراجعه كرد. بايد ديد آيا كلمه (پسر) بحسب وضع لغوى بر پسر دختر هم صادق است يا نه .
و از همه اين ها عجيب تر آن قسمت از گفتار صاحب المنار است كه گفت : (اين ) نص صريح باطل مى سازد تاويل كلمه (منى ) را چون بطورى كه از سياق گفتارش برمى آيد مقصودش از نص صريح همان كلمه (من اهل بيتى ) است كه خواسته است بگويد اين كلمه صراحت دارد در اينكه منظور از رجل منى يك مرد از بنى هاشم است .
و ما نفهميديم كلمه (اهل بيت ) چه نصوصيت و صراحتى در بنى هاشم دارد، آنهم با آن همه رواياتى كه در معناى كلمه مذكور وارد شده و همه مى گويند اهل بيت عبارتند از على و فاطمه و حسين . علاوه ، بر فرض كه كلمه (اهل بيت ) به معناى بنى هاشم باشد آنوقت صاحب المنار چه مى گويد در آن رواياتى كه داشت : (منى مردى از من ) آيا كلمه از من را هم به بنى هاشم معنا مى كند!!.
و در تفسير عياشى از زراره و حمران و محمد بن مسلم از حضرت ابى جعفر و ابى - عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (فسيحوا فى الارض اربعه اشهر) فرموده اند: بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الثانى است .
مؤ لف : رواياتى كه بر طبق مضمون اين روايت از طرق شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) در تفسير چهار ماه مورد بحث وارد شده بسيار زياد است ، و كلينى و صدوق و عياشى و قمى و ديگران (عليهم الرحمة ) در كتب خود آنها را نقل كرده اند. همين مضمون از طرق اهل سنت نيز روايت شده است ، البته در اين ميان روايات ديگرى از طرق آنان هست كه مضمونش غير اين مضمون است ، حتى در پاره اى از آنها چنين آمده : (ابو بكر در سال نهم هجرى در ماه ذى القعده با مردم به حج رفت ) و چون اين روايت تاييد نشده لذا از استناد به آن چشم پوشى كرديم .
رواياتى درباره اينكه اعلام كننده آيات برائت على (ع ) بوده است
و در تفسير عياشى از حكيم بن جبير از على بن الحسين (عليهماالسلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (و اذان من الله و رسوله ) فرموده است : مقصود از (اعلام كننده )، امير المؤ منين (عليه السلام ) است .
مؤ لف : و اين معنا از حريز از ابى عبد الله (عليه السلام ) نيز و همچنين از جابر از امام صادق و امام باقر (عليه السلام ) روايت شده ، و قمى آن را از پدرش از فضاله از ابان بن عثمان از حكيم بن جبير از امام على بن الحسين (عليهماالسلام ) نقل كرده ، و سپس گفته است كه : در حديث ديگرى امام امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمود: من بودم اعلام كننده در ميان مردم . اين روايت را صدوق هم به سند خود از حكيم از آن جناب نقل كرده .
صاحب الدر المنثور هم آن را از ابن ابى حاتم از حكيم بن حميد از على بن الحسين (عليه ماالسلام ) نقل كرده ، و صاحب تفسير برهان در كتاب خود گفته است كه : سدى و ابو مالك و ابن عباس و زين العابدين همگى گفته اند اعلام كننده على بن ابيطالب بود، و به وسيله او پيام رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) اداء شد.
و در تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از فضيل بن عياض از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آنحضرت از حج اكبر پرسش كردم . فرمودند: تو در اين باره چيزى شنيده اى ؟ عرض كردم آرى حديثى دارم ، و آن اين است كه ابن عباس گفته است : حج اكبر عبارتست از روز عرفه ، به اين معنا كه هر كس روز عرفه تا طلوع آفتاب روز عيد قربان را درك كند حج را درك كرده ، و هر كس ديرتر برسد حج آن سال از او فوت شده ، پس شب عرفه ، هم براى قبل و هم براى بعد قرار داده شده . دليل بر اين قول هم اين است كه كسى كه شب قربان تا طلوع فجر را درك كند حج را درك كرده و از او مجزى است ، هر چند وقوف در روز عرفه را نداشته .
در روايات شيعه روز حج اكبر، روز عيد قربان دانسته شده است
امام صادق (عليه السلام ) فرمود: امير المؤ منين فرموده حج اكبر روز قربان است ، و احتجاج كرده به آيه قرآن كه مى فرمايد: (فسيحوا فى الارض اربعه اشهر) و اين چهار ماه عبارت است از بيست روز از ذى الحجه و تمامى محرم و صفر و ربيع الاول و ده روز از ربيع الاخر، و اگر روز حج اكبر روز عرفه (نهم ذى الحجه ) باشد آنگاه تا روز دهم ربيع الاخر چهار ماه و يك روز مى شود و حال آنكه قرآن فرموده مهلت كفار از روز حج اكبر چهار ماه است ، و نيز استدلال كرده اند به آن آيه ديگر كه مى فرمايد: (و اذان من الله و رسوله الى الناس يوم الحج الاكبر) و سپس فرموده كه اعلام كننده در آن روز من بودم .
پرسيدم : پس معناى كلمه (حج اكبر) چيست ؟ فرمود: از اين جهت بزرگترين حج ناميده شد كه در آن سال هم مسلمانها به زيارت خانه خدا رفتند، و هم مشركين ، و بعد از آن سال بود كه ديگر زيارت كردن كفار ممنوع شد.
و نيز در همان كتاب از صدوق از معاويه بن عمار روايت شده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدم روز حج اكبر چه روزى است ؟ فرمود: روز قربان است ؛ و حج اصغر عمره است .
مؤ لف : اين روايت علاوه بر اينكه حج اكبر را به روز قربان تفسير كرده ، وجه اين تسميه را هم ذكر كرده (و آن اينكه عمره به تنهائى ، حج اصغر، و عمره با حج ، حج اكبر است ) و همه روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) جز چند روايت شاذ متفقند بر اينكه منظور از روز حج اكبر روز عيد قربان يعنى دهم ذى الحجه است كه آن را روز (نحر) هم مى نامند، همين معنا را از على (عليه السلام ) هم روايت كرده اند.
كلينى در كافى آن را از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از معاويه بن عمار از امام صادق (عليه السلام ) و نيز به سند خود از ذريح از آنحضرت روايت كرده ، و همچنين صدوق به سند خود از ذريح از آنجناب ، و عياشى از عبد الرحمان و ابن اذينه و فضيل بن عياض از آنحضرت روايت كرده اند.
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابى اوفى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده كه در روز عيد اضحى فرمود: امروز روز حج اكبر است .
و نيز در همان كتاب است كه بخارى (در پاروقى كتابش ) و ابو داود، ابن ماجه ، ابن - جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابو الشيخ ، ابن مردويه و ابو نعيم در كتاب حليه از ابن عمر روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در سالى كه به حج رفت در روز قربان ميان جمره ها ايستاد و فرمود: اين چه روزى است ؟ گفتند روز نحر (قربان ) است فرمود: اين روز حج اكبر است .
مؤ لف : اين مضمون به طرق مختلفه اى از على (عليه السلام ) و ابن عباس و مغيره بن شعبه و ابى جحيفه و عبد الله بن ابى اوفى نيز روايت شده ، و به طرق مختلفه ديگرى از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نقل شده است كه فرمود: حج اكبر روز عرفه است ، و همچنين از على و ابن - عباس و ابن زبير نيز نقل شده ، و از سعيد بن مسيب روايت شده كه حج اكبر روز بعد از روز قربان است و نيز روايت شده كه همه ايام حج است ، و در روايت ديگرى آمده كه حج اكبر آن سالى است كه ابو بكر در آن سال به حج رفت و اين وجه بى انطباق با روايتى كه قبلا از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرديم نيست ، همان روايتى كه داشت حج اكبر را از اين رو حج اكبر ناميدند كه در آن سال هم مسلمانان به حج آمده بودند و هم مشركين .
روايتى درباره چهار ماه مهلت دادن به مشركين درذيل آيات گذشته
و در تفسير عياشى از زراره از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه شريفه (فاذا انسلخ الاشهر الحرم فاقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) فرمود: (اشهر حرم ) از روز قربان شروع مى شود تا دهم ربيع الاخر.
و در الدر المنثور است كه حاكم - وى سند را صحيح دانسته - از مصعب بن عبد الرحمان از پدرش نقل كرده كه در تفسير آيه (فان تابوا و اقاموا الصلوه و آتوا الزكوة ) گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مكه را كه فتح كرد متوجه شهر طائف شد، و مردم آن شهر را هشت روز و يا هفت روز متوالى محاصره كرد آنگاه چند نوبت به تناوب به محاصره آنها پرداخت .
و سپس فرمود: هان اى مردم من جلوتر از شما از دنيا مى روم ، و من شما را در حق عترتم به نيكى سفارش مى كنم ، ديدارتان حوض ‍ خواهد بود و به آن خدائى كه جانم به دست اوست يا اين است كه نماز را بپا مى داريد و زكات را مى دهيد، و يا اين است كه مردى از خاندانم و يا مثل خودم را وادار مى كنم تا گردنهاى رزمندگانتان را بزند، و ذراريتان را اسير كند. مردم خيال كردند مقصودش ابو بكر و عمر است ، لكن ديدند دست على (رضى الله عنه ) را گرفت و فرمود: (اين ).
مؤ لف : منظور آنحضرت اين بود كه اگر كافر شويد چنين مى شود.
و در تفسير عياشى در حديث جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه در تفسير (فان تابوا) فرمود: يعنى اگر ايمان آوردند برادران دينى شما هستند.
و در تفسير قمى در ذيل آيه (و ان احد من المشركين استجارك فاجره ...) مى گويد امام (عليه السلام ) فرموده : معنايش اين است كه نخست قرآن را برايش بخوان و به معارف دين آشنايش كن و ديگر متعرضش مشو تا به مامن خود برگردد.
و در تفسير برهان از ابن شهراشوب از تفسير قشيرى روايت شده كه : مردى به على بن ابيطالب (عليه السلام ) عرض كرد: حال اگر يكى از ما بخواهد بعد از چهار ماه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را ملاقات كند و با او كارى داشته باشد آيا عهدى برايش نيست و (در امان نيست )؟ على (عليه السلام ) فرمود: چرا، براى اينكه خداوند فرموده : (اگر يكى از مشركين از تو پناه بخواهد پناهش ‍ بده ...).
و در الدر المنثور است كه ابن ابى شيبه و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه در ذيل آيه (و ان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم ...)، از حذيفه نقل كرده اند كه از وى در باره آيه فوق پرسش كردند، او گفت : (هنوز با اهل اين آيه قتال نشده است ).
چند روايت در ذيل آيه (فقاتلوا ائمة الكفر...)
و در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و بخارى و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده اند كه در ذيل آيه (فقاتلوا ائمه الكفر) گفته است : ما در محضر حذيفه (رض ) بوديم كه گفت : از مشمولين اين آيه باقى نمانده مگر سه نفر. و از منافقين هم باقى نمانده مگر چهار نفر. مردى اعرابى پرسيد شما اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله ) خبرهائى به ما مى دهيد كه سر و ته آن را نمى دانيم ، اگر از مشمولين اين آيه نمانده مگر سه نفر و از منافقين نمانده مگر چهار نفر پس اينها چه كسانى هستند كه خانه هاى ما را مى شكافند و علفهاى ما را مى دزدند؟ گفت اينها تبه كاران هستند (نه آن كسانى كه آيه در حقشان نازل شده ) آرى ، از آن كسان نمانده اند مگر چهار نفر كه يكى از آنها پيرمرد سالخورده اى است كه اگر آب خنك هم بخورد ديگر سردى آب را تشخيص نمى دهد.
و در قرب الاسناد حميرى است كه مى گويد: عبد الحميد و عبد الصمد بن محمد هر دو از حنان بن سدير برايم نقل كردند كه گفت : من از امام صادق (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: عده اى از اهل بصره نزد من آمدند و از من حال طلحه و زبير را پرسيدند، گفتم : از پيشوايان كفر بودند، چون على (عليه السلام ) در روز جنگ بصره بعد از آنكه صف آرائى كرد به ياران خود فرمود: بر اين مردم پيشدستى مكنيد، بگذاريد تا من ميان خودم و خدا و ميان ايشان قطع عذر كنم .
آنگاه برخاست و در برابر لشكر بصره فرياد زد: اى اهل بصره آيا از من جور و ستمى در قضاوت سراغ داريد؟ گفتند: نه . فرمود: آيا حيف و ميل در بيت المال و در نحوه تقسيم آن سراغ داريد ؟ گفتند: نه . فرمود: آيا شيفتگى به دنيا از من ديده ايد كه مال دنيا را به خودم و خاندانم اختصاص داده و به شما نداده باشم ، از اين جهت است كه از در ستيره درآمده و بيعت مرا مى شكنيد؟ گفتند: نه . فرمود: آيا حدود خدا را در شما جارى نموده و در ديگران اجراء نكرده ام ؟ گفتند: نه . فرمود: پس چطور شده كه بيعت من شكسته مى شود و بيعت ديگران (كه همه آن عيبها را دارند) شكسته نمى شود؟ همانا من سر و ته اين كار را بررسى كردم و جز كفر و يا شمشير، چيز ديگرى نيافتم .
آنگاه متوجه اصحاب خود شد و فرمود: خداى تعالى در كتابش مى فرمايد: (و ان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون ). آنگاه امير المؤ منين (عليه السلام ) فرمود: به خدائى كه دانه را مى شكافد، و خلائق را مى آفريند، و محمد (صلى الله عليه و آله ) را به نبوت برگزيد اين قوم مشمولين اين آيه هستند، و از آن روزى كه نازل شده تاكنون غير از اين مردم با هيچ قومى به عنوان مشمولين آن جنگ نشده است .
مؤ لف : اين روايت را عياشى نيز از حنان بن سدير از آنحضرت نقل كرده .
و در امالى مفيد به سند خود از ابى عثمان ، موذن قبيله بنى قصى نقل كرده كه گفت : من از على بن ابيطالب در موقعى كه طلحه و زبير خروج كرده بودند شنيدم كه گفت : خداوند مرا معذور بدارد از كار طلحه و زبير، اينها از در طوع و رغبت خود و بدون اينكه كسى وادارشان كند، با من بيعت كردند، آنگاه بيعتم را شكستند، بدون اينكه بدعتى كرده باشم ؛ سپس اين آيه را تلاوت كردند: (و ان نكثوا ايمانهم من بعد عهدهم و طعنوا فى دينكم فقاتلوا ائمه الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون ).
مؤ لف : اين روايت را عياشى در تفسير خود، هم از ابى عثمان موذن و هم از ابى - الطفيل و هم از حسن بصرى روايت كرده . و شيخ در امالى خود آن را از ابى عثمان موذن نقل كرده و در نقل او دارد كه بكير گفت : من از امام ابى جعفر (عليه السلام ) از اين حديث سؤ ال كردم فرمود: شيخ (موذن ) درست گفته ، على (عليه السلام ) همينطور فرموده ، و جريان اين چنين بوده .
چند روايت در ذيل آيه شريفه : (الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم ...)
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق و بيهقى در كتاب دلائل از مروان بن حكم و مسور بن مخرمه نقل كرده اند كه گفتند: در صلح نامه اى كه ميان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و قريش در روز حديبيه منعقد شد داشت : هر كس بخواهد در عقد و عهد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) درآيد مى تواند، و هر كس هم بخواهد در عقد و پيمان قريش درآيد نيز مجاز است . وقتى خزاعه اين معنا را شنيدند هجوم آوردند كه ما به عهد محمد (صلى الله عليه و آله ) و پيمان او درمى آئيم ، و بنو بكر بجست و خيز درآمدند كه ما به عهد قريش و پيمان آنان در مى آئيم ، و بر اين صلح نزديك به هفده و يا هجده ماه ماندند.
تا آنكه بنى بكر كه در عقد و پيمان قريش درآمده بودند شبى در يكى از آبهاى خزاعه بنام (وتير) كه در نزديكى هاى مكه قرار داشت به مردم خزاعه حمله بردند، و قريش كه خيال مى كردند در اين شب تاريك رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خبردار نمى شود، چون كسى نيست از كار آنان سر درآورد قبيله بنى بكر را كمك نظامى از قبيل مركب و اسلحه داده ، و بخاطر كينه اى كه با آنحضرت داشتند بر مردم وتير تاختند.
در همان شب از خزاعه ، عمرو بن سالم سوار شد و خود را به مدينه رسانيد و ماجرا را در ضمن اشعار زير به اطلاع رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رسانيد:
يا رب انى ناشد محمدا


حلف ابينا و ابيه الا تلدا


قد كنتم ولدا و كنا والدا


ثمت اسلمنا فلم ننزع يدا


فانصر هداك الله نصرا اعتدا


و ادع عباد الله ياتوا مددا


فيهم رسول الله قد تجردا


ان سيم خسفا وجهه تربدا


فى فيلق كالبحر يجرى مزبدا


ان قريشا اخلفوك الموعدا


و نقضوا ميثاقك الموكدا


و جعلوا لى فى كداء رصدا


و زعموا ان لست ادعوا احدا


و هم اذل و اقل عددا


هم بيتونا بالوتير هجدا


و قتلونا ركعا و سجدا


رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: اى عمرو بن سالم يارى شدى ، پس چيزى نگذشت كه ابر سياهى در آسمان حركت كرد، حضرت فرمود: اين ابر گواهى مى دهد به يارى بنى كعب (و بنا به نسخه سيره النبى اين ابر استهلال مى كند يعنى مى بارد يا صدا مى كند) آنگاه مردم را فرمان جهاد داد و به آنان نفرمود كجا لشكر مى كشد تا خبر به گوش دشمن نرسد و از خدا خواست تا قريش را از خبر وى بى اطلاع بگذارد تا او بتواند به ناگهانى به سرزمين ايشان وارد شود.
مؤ لف : سيوطى اين روايت را در الدر المنثور بعد از روايت ديگرى كه به طرقى از مجاهد و عكرمه آمده است نقل كرده است و مضمون آن روايت نيز همين است كه سبب نزول آيه (الا تقاتلون قوما نكثوا ايمانهم - تا آنجا كه مى فرمايد - و يشف صدور قوم مومنين ) داستان عهدشكنى قريش بود كه پيمان حديبيه را شكسته و به بنى بكر عليه خزاعه هم سوگندان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كمك نظامى كردند.
و اگر مطلب از اين قرار باشد قهرا سيوطى و امثال او بايد ملتزم شوند به اينكه آيه (الا تقاتلون قوما) تا تمامى سه آيه بلكه چهار آيه بعدش كه از نظر سياق مشتركند قبل از فتح مكه نازل شده و در نتيجه قبل از آيات برائت نازل شده اند.
و حال آنكه چنين نيست ، و داستانى را كه ابن اسحق و بيهقى نقل كرده اند هر چند بخاطر مسور بن مخرمه معتبر است و ليكن روايت مسور صريحا نمى گويد كه آيات مورد بحث در باره اين داستان نازل شده ، و روايتى هم كه مجاهد و عكرمه نقل كرده اند اعتمادى بر آن نيست براى اينكه موقوف است و منقطع و سياق آيات هم طورى نيست كه با نازل شدن با آيات قبلش و متصل بودن با آنها نسازد، و اين خيلى روشن است .
و جملات : (و نكثوا ايمانهم و هموا باخراج الرسول و هم بدوكم اول مرة )) هر چند به صفاتى اشاره دارد كه مختص به قريش ‍ است ، ليكن ممكن هم هست اشاره به هم سوگندان قريش و هم جواران ايشان كه بعد از فتح مكه هم مسلمان نشدند بوده باشد، و چون متصل و متحد با قريش بودند به اوصافى كه قريش بالاصاله متصف بودند موصوف شوند.
البته بايد دانست كه در اين ميان روايات متفرقه اى از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده كه آيات مورد بحث را با ظهور مهدى (عليه السلام ) تطبيق مى دهد، و اين از باب (جرى )، يعنى تطبيق كلى بر مصداق است .
گفتارى در معناى عهد و اقسام آن
در جلد ششم اين كتاب گفتارى پيرامون معناى عقد و عهد گذرانديم ، و اينك در اينجا بيانى ديگر در معناى آنچه گذشت و اقسام احكامى كه مترتب بر آن مى شود در چند فصل ايراد مى نمائيم :
بررسى و ريشه يابى انعقاد عقود و معاهدات (به معناى اعم ) بين اشخاص
1 - از بحث هائى كه تا اينجا در اين كتاب ايراد شد اين معنا براى خواننده روشن گرديد كه انسان در مسير زندگيش همواره كارهاى خود را و آن موادى را كه كارهايش مربوط به آن است به صورت امور وجودى و موجودات خارجى تصوير نموده و احكام و آثار امور خارجى را بر آن مترتب نموده و قوانين جارى در كون را آنطور كه با غرضهايش مناسب باشد در آنها اجرا مى كند، همچنانكه مثلا صوتهاى گوناگونى از قبيل (ز)، (ى ) و (د) را گرفته و آنها را به شكل مخصوص تركيب نموده بصورت لفظ (زيد) درمى آورد، آنگاه فرض مى كند كه اين كلمه فلان انسان معين خارجى است ، آنگاه همان انسان را به اين نام مى نامد و در نتيجه هر وقت بخواهد آن انسان را در ذهن مخاطب و طرف صحبتش وارد سازد همين كلمه را مى گويد و بلافاصله آن انسان معين در ذهن مخاطبش مجسم مى شود و غرض گوينده به دست مى آيد.

next page

fehrest page

back page