تفسير الميزان جلد ۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۷ -


آيه مورد بحث بمنزله بيان علت مطلبى است كه در اولين آيه از آيات مورد بحث يعنى آيه (الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الآخر) بيان شده بود، زيرا گرفتن اله و يا آلهه بجاى خداى سبحان ، با ايمان به او و ايمان به روز جزا كه در آن ملكى جز ملك خدا نيست جمع نمى شود.
لطافت تعبير از حال اهل كتاب به :( يريدون ان يطفؤ وا نور الله بافواههم )


يريدون ان يطفوا نور الله بافواههم ...



كلمه (اطفاء) به معناى خاموش كردن آتش و يا نور است ، و حرف (باء) در كلمه (بافواههم ) براى آلت و يا سببيت است .
و اگر فرموده : (با دهن هايشان ) براى اين است كه معمولا چراغ را با دهن خاموش مى كنند. در مجمع البيان در اين باره گفته است : اين تعبير از تعبيرات عجيب است ، زيرا با همه كوتاهيش هم مطلب را رسانده ، و هم شان اهل كتاب را تحقير و نقشه هاى آنان را كور و ضعيف معرفى كرده است ، چون دهن ها تنها حريف خاموش كردن چراغ ها و نورهاى ضعيفند، نه نورهاى بزرگ همچون آفتاب ، و نورهاى بزرگتر از آن .
زمخشرى نيز در تفسير كشاف خود گفته : اين آيه حال اهل كتاب را در باطل كردن نبوت خاتم الانبياء بوسيله تكذيب مثل زده به حال كسى كه مى خواهد نور عظيمى را كه همه آفاق را فرا گرفته ، و خدا هم اراده كرده كه روز به روز پرتوش بيشتر شود تا در اشراق و پرتو افكنى به نهايت درجه برسد، با فوت دهنش خاموش كند) و ما اضافه مى كنيم اين معنا را كه آيه شريفه هم حال دعوت اسلامى را بيان مى كند، و آن را نورى عالم آرا معرفى مى نمايد، و هم اينكه وعده و نويد مى دهد به اينكه خداى تعالى بزودى نور خود را به حد كمالش مى رساند.
اراده الهى بر انتشار دين اسلام در عالم بشريت تعلق گرفته است .


هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله و لو كره المشركون



(هدى ) به معناى هدايت الهيى است كه رسول خود را با آن مقارن و همراه داشت ، و منظور از (دين حق ) دين اسلام و عقايد و احكام آنست كه با واقع و حق انطباق دارد.
معناى آيه اين است كه : خدا آن كسى است كه رسول خود محمد (صلى الله عليه و آله ) را با هدايت - و يا با آيات و معجزات - و با دينى فرستاد كه با فطرت و حقيقت آفرينش منطبق است ، فرستاد تا آن را بر ساير اديان غلبه دهد هر چند مشركان نخواهند و ناراحت شوند.
از اين معنا بخوبى بدست مى آيد، ضميرى كه در (ليظهره ) است به دين حق بر مى گردد، و متبادر از سياق آيه هم همين است ، پس اينكه بعضى احتمال داده اند كه ضمير مذكور به رسول برگردد، و معناى آيه اين باشد كه : (تا وى را بر دشمنان غلبه دهد، و همه معالم دين را به وى بياموزد) احتمال بس بعيدى است .
اين دو آيه مؤ منين را تحريض بر قتال با اهل كتاب كرده ، و اشاره اى كه به وجوب و ضرورت اين قتال نموده بر كسى پوشيده نيست ، براى اينكه اين دو آيه دلالت دارند بر اينكه خداى تعالى خواسته است دين اسلام در عالم بشريت انتشار يابد، و معلوم است كه چنين امرى به سعى و مجاهده نيازمند است ، و چون اهل كتاب سد راه پيشرفت اسلام شده و مى خواستند با دهن هاى خود اين نور را خاموش كنند، لذا هيچ چاره اى جز قتال با آنان نبود؛ مخالفين خواسته خدا يا بايد از بين بروند، و يا زير دست حكومت مسلمين باشند و جزيه دهند. و نيز از آنجائى كه خداى تعالى خواسته است اين دين بر ساير اديان غالب آيد لذا مسلمانان بايد بدانند كه هر فتنه اى بپا شود - به مشيت خدا - به نفع ايشان و به ضرر دشمنان ايشان تمام خواهد شد و با اينحال ديگر سزاوار نيست كه سستى و نگرانى به خود راه داده و در امر قتال كوتاه بيايند، زيرا بايد بدانند كه اگر ايمان داشته باشند خدا خواسته دست بالا قرار گيرند.


يا ايها الذين آمنوا ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل و يصدون عن سبيل الله



ظاهرا اين آيه اشاره است به توضيح جمله اى كه در اول آيات مورد بحث بود و مى فرمود: (و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق ) و آن را تا حدى تشريع مى كند، همچنانكه آيه مورد بحث به منزله توضيح است براى جمله (الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر).
اشاره به اهميت اقتصاديات در نظام بشرى و وجه اينكه از ميان گناهان احبار و رهبان(اكل مال به باطل ) ذكر شده است
و جمله (و لا يحرمون ...) را آيه (ان كثيرا من الاحبار و الرهبان لياكلون اموال الناس بالباطل ) نيز توضيح مى دهد، و آن را به روشن ترين مصداقش و مهمترين آنها از نظر تاثيردر تباهى مجتمع بشرى و ابطال غرض و هدفى كه دين در بشر دارد بيان مى كند.
پس ، قرآن كريم هر چند در سوره بقره ، نساء، مائده و غير آن ، براى اهل كتاب و مخصوصا براى يهود جرائم و گناهان بسيارى بطور مفصل برشمرده ، و ليكن در اين آيه متعرض جرائم و تعديات مالى آنان شده ، چون اولا تعدى به حقوق مالى مردم در ميان گناهان اهميت خاصى دارد، و ثانيا در مقامى كه گفتگو از تباه كارى هاى ايشان نسبت به مجتمع بشرى صالح است ذكر اينگونه جرائم از ايشان مناسبت دارد؛ زيرا با نشان دادن تعديات آنان به خوبى ثابت مى شود كه اگر زمام حكومت بشر به دست اهل كتاب بيفتد، چه بر سر بشر خواهد آمد. آرى ، هيچ جرم و گناهى بقدر تعدى به حقوق مردم ، جامعه را فاسد نمى سازد.
زيرا مهم ترين چيزى كه جامعه انسانى را بر اساس خود پايدار مى دارد، اقتصاديات جامعه است كه خدا آن را مايه قوام اجتماعى قرار داده ؛ و ما اگر انواع گناهان و جرائم و جنايات و تعديات و مظالم را دقيقا آمارگيرى كنيم و به جستجوى علت آن بپردازيم خواهيم ديد كه علت بروز تمامى آنها يكى از دو چيز است : يا فقر مفرطى است كه انسان را به اختلاس اموال مردم از راه سرقت ، راهزنى ، آدم كشى ، گرانفروشى ، كم فروشى ، غصب و ساير تعديات وادار مى كند، و يا ثروت بى حساب است كه انسان را به اسراف و ول خرجى در خوردن ، نوشيدن ، پوشيدن ، تهيه سكنى و همسر، و بى بند و بارى در شهوات ، هتك حرمتها، شكستن قرقها و تجاوز در جان ، مال و ناموس ديگران وامى دارد.
و همه اين مفاسد كه از اين دو ناحيه ناشى مى شود هر يك به اندازه خود تاثيرمستقيمى در اختلال نظام بشرى دارد، نظامى كه بايد حيازت اموال و جمع آورى ثروت و احكام مجعول براى تعديل جهات مملكت و جدا ساختن آن از خوردن مال به باطل را ضمانت كند، وقتى اين نظام مختل گردد و هر كس به خود حق دهد كه هرچه بدستش مى رسد تصاحب كند، و از هر راهى كه برايش ممكن باشد ثروت جمع نمايد قهرا سنخ فكرش چنين مى شود كه از هر راهى كه ممكن شد بايد مال جمع آورى كرد چه مشروع و چه نامشروع ، و بهر وسيله شده بايد غريره جنسى را اقناع و اشباع كرد چه مشروع و چه نامشروع ، و هر چند به جاهاى باريك هم بكشد.
و پر واضح است كه وقتى كار بدينجا بكشد شيوع فساد و انحطاطهاى اخلاقى چه بلائى بر سر اجتماع بشرى درمى آورد، محيط انسانى را به صورت يك محيط حيوانى پستى در مى آورد كه جز شكم و شهوت هيچ همى در آن يافت نمى شود، و به هيچ سياست و تربيتى و با هيچ كلمه حكمت آميز و موعظه اى نمى شود افراد را كنترل نمود.
و شايد همين جهت باعث بوده كه در آيه مورد بحث از ميان همه گناهان تنها مساله اكل مال به باطل آنهم از ناحيه احبار و رهبان كه خود را مربى امت و مصلح اجتماع قلمداد مى كنند ذكر شود.
مواردى از تعديات مالى كشيشان
بعضى از خود مسيحيان مواردى چند از تعديات كشيشان را برشمرده اند از آن جمله : پيشكش هائى را كه مريدها، بخاطر ظاهر عابد، و زاهدنماى ايشان تقديم مى دارند، رباخوارى و مصادره اموال مخالفين ، رشوه خوارى در قضا و داورى ، فروختن قباله هاى مغفرت و بهشت و امثال آن .
و ظاهرا مقصودش از كلمه (و امثال ) آن امثال رشوه خوارى در قضاوت است همچنانكه در داستان رشوه خوارى ايشان در تفسير آيه (يا ايها الرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر...) در جلد پنجم اين كتاب نيز گذشت . و اگر هيچ يك از تعديات فوق را نداشته باشند، تنها فروختن قباله هاى مغفرت براى رسوائى و ملامت ايشان كافى است .
و اما اينكه گفتند: مريدها بخاطر تظاهرى كه كشيشان در زهد و عبادت دارند به آنان علاقه و محبت پيدا مى كنند، و آنگاه پيشكشهائى تقديم مى دارند و به موقوفات و وصيت ها و خيرات و مبرات عمومى ختصاصشان مى دهند، اين گونه موارد جزو اكل مال به باطل نيست ، و همچنين مساله رباخوارى ، زيرا رباخوارى اختصاص به كشيشها ندارد، بلكه قرآن كريم آن را به عموم مسيحيان نسبت مى دهد، و مى فرمايد: (و اخذهم الربا و قد نهوا عنه ) و نيز مى فرمايد: (سماعون للكذب اكالون للسحت ).
در آيه مورد بحث گفتگو از انحرافات عموم مسيحيت نيست ، بلكه آيه شريفه تنها آن تعدياتى را متعرض است كه مخصوص به كشيشان است .
چيزى كه هست حق مطلب اين است كه زعماى يك امت دينى مربيانشان در اينكه چگونه بايد به امر عبوديت بپردازند و خلاصه آن افراد انگشت شمارى كه مدعى اصلاح دلها و عملهاى مردمند و خود را نگهبانانى مى دانند كه هر وقت مردم از راه حق به سوى باطل منحرف شدند دوباره به راه حق سوقشان دهند، چون بنا حق اين ادعا را كردند لذا آنچه كه از اين راه به جيب زدند و جمع آورى كردند همه سحت و حرام بوده نه هيچ دينى آن را مباح و مشروع مى داند و نه هيچ عقلى .
و اما اينكه گفتيم جمله (و يصدون عن سبيل الله ) توضيح جمله (و لا يدينون دين الحق ) است ، و آن نكته اين بود كه گفتيم اين اوصاف در مقام بيان اين جهت است كه صفات و اعمال احبار و رهبانان مايه فساد جامعه انسانى است ، و سد راه حكومت عادله دينى است ، و نمى گذارد آن حكومت بغرض و هدفش كه همانا اصلاح مردم و بوجود آوردن جامعه زنده فعال و رسانيدن افراد آن به سعادت فطريشان است نائل شود.
و به همين جهت از ميان همه مفاسدى كه متدين نبودن ايشان به دين حق داشت ، تنها آن مفسده اى را بيان كرد كه در تباهى اجتماع صالح از همه مهم تر بود، و آن ، جلوگيرى ايشان از راه خدا و بازداشتن مردم از پيروى آن بود، زيرا ايشان با تمام امكانات و قدرت خود چه علنى و چه پنهانى درباره دين حق و راه خدا كارشكنى مى كردند، و دائما در اين عمل اصرار و پا فشارى مى نمودند، و اين نه تنها در عهد رسول اسلام بود، بلكه از آن روز تاكنون كار ايشان نقشه ريزى عليه اسلام بوده و هست .


و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم )



راغب در مفردات مى گويد: كلمه (كنز) به معناى روى هم نهادن مال و نگهدارى آن است و در اصل از كنز خرما گرفته شده و زمان كنز، آن فصلى است كه در آن خرما ذخيره مى شود، و (ناقة كناز) آن شترى است كه گوشت بدنش روى هم انباشته شده ، و به عبارت ساده تر چاق باشد، و (يكنزون ) در جمله (و الذين يكنزون الذهب و الفضه ) به معناى انباشتن و ذخيره كردن است .
پس در همه موارد استعمال اين كلمه ، يك معنا نهفته است ، و آن نگهدارى و ذخيره مال و خوددارى از اين است كه در ميان مردم جريان پيدا كند و زيادتر شود، و انتفاع از آن عمومى تر گردد، يكى از آن با دادنش منتفع شود، و ديگرى با گرفتن آن و سومى با عمل كردن روى آن . و اين عمل يعنى كنز و ذخيره كردن مال ، در سابق به صورت دفينه كردن آن صورت مى گرفته چون بانك و مخازن عمومى در كار نبوده ، ناگزير مى شدند براى آنكه سوء قصدى بدان نشود آن را در زمين دفن كنند.
حكم حرمت كنز و احتكار ذهب و فضه مخصوص بهاهل كتاب نيست و معناى انفاق در راه خدا انفاق در مصالح و ضروريات دينى و اجتماعى است
اين آيه هر چند از جهت نظم لفظى با آيات قبل كه اهل كتاب را مذمت مى كرد و احبار و رهبان ايشان را در خوردن مال مردم به باطل و جلوگيرى از راه خدا توبيخ مى نمود متصل مى باشد، الا اينكه در لفظ و ظاهر آن هيچ دليلى نيست كه دلالت كند بر اينكه در خصوص اهل كتاب نازل شده باشد.
پس نمى توان گفت كه آيه شريفه فقط درباره اهل كتاب نازل شده ، و تنها احتكار پول و حبس آن را بر ايشان حرام كرده ، و اما مسلمانان مى توانند طلا و نقره ها را رويهم انباشته نموده و هر طور كه بخواهند در اموال خود رفتار نمايند.
بلكه آيه شريفه عموم احتكار كنندگان را به عذاب شديدى تهديد مى كند، و در جمله (و لا ينفقونها فى سبيل الله ) كنز و احتكار را توضيح مى دهد و مى فهماند آن احتكارى مبغوض خدا است كه مستلزم خوددارى از انفاق در راه او باشد، و در مواردى كه وظيفه انفاق آن مال در راه خدا است ، انسان را از انجام آن منع كند.
و بطورى كه از كلام خود خداى تعالى برمى آيد انفاق در راه خدا عبارتست از آن انفاقى كه قوام دين بر آن است ، بطورى كه اگر در آن مورد انفاق نشود بر اساس دين لطمه وارد مى آيد، مانند انفاق در جهاد و در جميع مصالح دينى كه حفظش واجب است ، و همچنين آن شوون اجتماعى مسلمين كه با زمين ماندنش شيرازه اجتماع از هم گسيخته مى گردد، و نيز حقوق مالى واجبى كه دين آن را به منظور تحكيم اساس اجتماع تشريع كرده ، پس اگر كسى با وجود احتياج اجتماع بهزينه ، در باره حوايج ضروريش سرمايه و نقدينه را احتكار و حبس كند او نيز از كسانى است كه در راه خدا انفاق نكرده و بايد منتظر عذابى دردناك باشد؛ چون او خود را بر خدايش مقدم داشته ، و احتياج موهوم و احتمالى خود و فرزندانش را بر احتياج قطعى و ضرورى اجتماع دينى برترى داده است .
اين معنا از نكته اى كه در آيه بعدى است استفاده مى شود، زيرا در آنجا مى فرمايد: (هذا ما كنزتم لانفسكم اين عذاب همان پولهائى است كه براى خود گنجينه كرده بوديد) و از اين تعبير به خوبى برمى آيد كه توجه عذاب و عتاب بر آنان بخاطر اين است كه خود را در حوايجى كه از آن بيمناك بودند بر خدا و راه او كه همان حيات جامعه انسانى در دنيا و آخرت است مقدم داشتند.
علاوه بر اينكه به مصالح حيات اجتماع لطمه زده اند، به خدا و رسول هم خيانت كرده اند، زيرا مال را از نظر زمامدار اجتماع پنهان نموده اند، در نتيجه در يك گوشه اجتماع مال فراوانى دفن و روى هم انباشته شده ، در حالى كه در گوشه هاى ديگر اجتماع احتياج ضرورى به پول ، حيات اجتماع را تهديد مى كند.
و اگر صاحب مال ، ثروت خود را از نظر حاكم و زمامدار پنهان نمى داشت و در دست افراد به گردش و جريان مى انداخت در چنين موقع حساسى كه يگانه راه علاج و تنها وسيله حاجت پول است زمامدار آن پول را مى گرفت و حاجت اجتماع را برمى آورد، پس او با اين عمل خود به خدا و رسول نيز خيانت كرده است .
پس نهى آيه شريفه نهى از داشتن پول نيست بلكه نهى از حبس آن است ، چون اسلام مالكيت اشخاص را از حيث كميت محدود نكرده و حتى اگر شخص مفروض هزارها برابر آن دفينه ثروت مى داشت ولى آن را حبس نمى كرد، بلكه آن را در معرض جريان قرار مى داد، اسلام هيچ عتابى به او نداشت .
چون با جريان ثروت او، هم خود او استفاده مى كرد و هم ديگران از آن بهره مند مى شدند، و در عين اينكه در راه خدا انفاق نمى كرد خائن به خدا و رسول بشمار نمى رفت ، زيرا ثروت خود را در مراى و منظر همه قرار داده بود بطورى كه اگر زمامدار مسلمين احتياج ضرورى پيدا مى كرد مى توانست به او بگويد فلان مقدار در راه خدا انفاق كن .
پس معلوم شد كه آيه شريفه ناظر است به آن گنجى كه صاحبش را از انفاق در حقوق ماليه واجب باز بدارد. البته همانطور كه گفتيم منظور از انفاق تنها دادن زكات نيست بلكه معناى اعمى است كه هم زكات را شامل مى شود و هم حوايج ضرورى جامعه را از قبيل جهاد و دفاع و حفظ جانها از هلاكت و امثال آن .
و اما انفاقهاى مستحب از قبيل توسعه بر خانواده و دادن بيش از حد ضرورت به فقراء و امثال آن ، هر چند ممكن است از نظر ما انفاق در راه خدا شمرده شود ليكن از خود ادله اى كه استحباب اين گونه انفاقات را اثبات مى كند برمى آيد كه اينگونه انفاقها انفاق در راه خدا كه مورد نظر آيه مورد بحث است نيست ، و وقتى اين انفاق ، انفاق در راه خدا نباشد ترك آن و جمع كردن مال در صورت نبودن موارد ضرورى انفاق ، كنز شمرده نمى شود، و نيز مورد نهى آيه شريفه نخواهد بود، پس منحصرا كنز ممنوع و مورد نهى عبارت مى شود از خرج نكردن در موارد ضرورت .
اين بود آنچه كه آيه شريفه بر آن دلالت داشت ، و چون مشتمل است بر پاره اى از مسائل كلامى لذا مفسرين در اين آيه مشاجره هائى بس طولانى كرده اند كه ما آنها را به زودى (بعد از بحث روايتى آيات مورد بحث ) در يك فصل جداگانه اى ايراد خواهيم نمود - ان شاء الله . و جمله (فبشرهم بعذاب اليم ) كه وعده عذابست به حرمت شديد كنز دلالت مى كند.


يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم ...



كلمه (احماء) به معناى داغ كردن هر چيز است بطورى كه حس آدمى از احساس آن ناراحت شود، و اگر با (على ) متعدى شده و گفته شود: (يحمى عليها) اين معنا را مى دهد كه آتش بر آن چيز افروخته مى شود تا داغ گردد. و كلمه (كى ) - كه كلمه (تكوى ) مشتق از آن است - عبارت است از الصاق چيز داغ به بدن (كه در فارسى آن را داغ نهادن مى گويند).
پس معناى آيه اين است كه : اين عذابى كه ما دفينه كنندگان ثروت را از آن بيم داديم و بر آن تهديدشان كرديم ، وقوعش در روزى است كه در آتش جهنم بر آن پولهاى دفينه شده دميده مى شود تا سرخ گردد، آنگاه با همانها پيشانيها و پشت و پهلوى ايشان را داغ مى كنند، و در آن موقع به ايشان گفته مى شود (اين همان پولهائى است كه براى روز مباداى خود جمع كرده بوديد، اينك همانها را بچشيد، زيرا اينها همانها است كه امروز به صورت عذاب درآمده و شما را شكنجه مى دهد).
و بعيد نيست علت اينكه از ميان همه اعضاء، پيشانى و پشت و پهلو را نام برد اين باشد كه اينان در برابر پول خضوع مى نموده آن را سجده مى كردند، و سجده با پيشانى صورت مى گيرد، و پول را پشت و پناه و مايه دلگرمى خود مى دانستند، و پناه بردن به چيزى با پهلو انجام مى شود؛ و بر آن تكيه مى كردند، و اتكاء با پشت صورت مى گيرد؛ البته مفسرين ديگر در اين باره نكته هاى ديگرى ذكر كرده اند و خدا داناتر است .
بحث روايتى
رواياتى در مورد قتال با اهل كتاب و رواياتى در مورد اينكه مجوساهل كتاب هستند
در كافى به سند خود از حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديث شمشيرها كه از پدر بزرگوارش نقل كرده فرموده : و اما شمشيرهاى سه گانه اى كه كشيده شده يكى شمشيرى است كه عليه مشركين عرب بكار مى رود، و دليل لزوم بكار بردنش آيه (اقتلوا المشركين حيث وجدتموهم ) است .
فرمود: شمشير دوم شمشيرى است كه عليه اهل ذمه بكار مى رود، و دليل لزوم بكار بردن آن آيه (قاتلوا الذين لا يومنون بالله و لا باليوم الاخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتى يعطوا الجزيه عن يد و هم صاغرون ) است كه ناسخ آيه (و قولوا للناس حسنا) مى باشد، پس از اهل كتاب هر كس كه در كشور اسلامى باشد از او پذيرفته نيست مگر جزيه دادن و يا كشته شدن ، و در صورت قتال ، اموالشان غنيمت مسلمين ، و زن و بچه هايشان اسراى آنان خواهد بود و اگر چنانچه حاضر به پرداخت جزيه شدند البته در آن صورت بر ما مسلمين حرام است كه اموالشان را بگيريم و ايشان را اسير خود كنيم ، و نيز مى توانيم زنان ايشان را همسران خود سازيم .
و هر كس از اهل كتاب كه در كشورهائى باشند كه با ما سر جنگ دارند، هم مى توانيم اسيرشان كنيم و هم اموالشان را بگيريم ، ولى نمى توانيم با زنان ايشان وصلت نمائيم ، و ايشان بين سه چيز اختيار دارند، يا به كشورهاى اسلامى كوچ كنند و يا جزيه بپردازند و يا آنكه كشته شوند.
و نيز به سند خود از طلحه بن زيد از امام صادق روايت كرده كه فرمود: سنت پيغمبر بر اين جارى شده كه مسلمانان از مبتلايان به اختلال حواس و ديوانگان اسير نگيرند.
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابى يحيى واسطى از بعضى راويان شيعه روايت كرده كه گفت : شخصى از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد آيا مجوسيان صاحب كتابند؟ فرمود: آرى ، مگر نامه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به اهل مكه به گوشت نخورده كه به ايشان نوشت : يا اسلام بياوريد و يا آنكه به جنگ با شما برمى خيزم . مردم مكه در جواب آن حضرت نوشتند: از ما جزيه بگير و ما را به بت پرستيمان واگذار. رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نوشت من جزيه نمى گيرم مگر از اهل كتاب .
مجددا مردم مكه نامه نوشتند - و مقصودشان از اين نوشته تكذيب آن حضرت بود -: چطور مى گوئى من جزيه نمى گيرم مگر از اهل كتاب و حال آنكه از مجوسيان هجر جزيه گرفته اى ؟ رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در پاسخشان نوشت مجوسيان پيغمبرى داشتند و او را كشتند و كتابى داشتند كه آن را آتش زدند، پيغمبر ايشان كتابى براى آنان آورد كه در پوست دوازده هزار گاو نوشته شده بود.
مؤ لف : در اين معانى روايات ديگرى در جوامع حديث ضبط شده و چون بحث واقع در پيرامون جزيه و ماليات و غير آن دو مربوط به فقه است لذا متعرض آن نمى شويم .
و در الدر المنثور است كه ابن عساكر از ابى امامه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) روايت كرده كه فرمود: قتال دو مورد است : يكى قتال با مشركين تا آنكه ايمان بياورند، و يا زير بار ذلت و دادن جزيه بروند، و ديگرى قتال با ياغيان است تا زمانى كه اطاعت خدا را گردن نهند، پس وقتى كه حاضر شدند خدا را اطاعت كنند آن وقت با آنان به عدالت رفتار مى شود.
و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و بيهقى در سنن خود همگى از مجاهد روايت كرده اند كه در تفسير جمله (قاتلوا الذين لا يومنون بالله ...)، گفته است : اين آيه وقتى نازل شد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و يارانش ماءمور شده بودند به جنگ تبوك بروند.
مؤ لف : در سابق در تفسير آيه مباهله گذشت كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر مسيحيان نجران جزيه مقرر فرمود، و اين مطلب بطورى كه از روايات معتبرتر استفاده مى شود در سال ششم از هجرت اتفاق افتاد كه جنگ تبوك سالها بعد از آن رخ داد، و همچنين نامه هائى كه آن جناب به امپراطور روم و پادشاه مصر و ايران كه همه اهل كتاب بودند نوشت در همين سال بود (پس روايت بالا به نظر درست نمى رسد).
و نيز از ابن ابى شيبه از زهرى آورده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از مجوسيان هجر و يهوديان و نصاراى يمن جزيه گرفت ، و جزيه آنان از هر بالغى يك دينار بود و نيز در همان كتاب آمده كه مالك و شافعى و ابو عبيد در كتاب اموال و ابن ابى شيبه از جعفر از پدرش روايت كرده اند كه گفت : عمر با مردم در باره جزيه گرفتن از مجوس مشورت كرد، عبد الرحمن بن عوف گفت : من از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود: با مجوسيان معامله اهل كتاب كنيد.
و نيز در همان كتاب است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از على بن ابيطالب روايت كرده كه شخصى از او پرسيد جزيه گرفتن از مجوس چطور است ؟ فرمود: به خدا سوگند امروز در روى زمين احدى نيست كه در اين باره از من داناتر باشد، مجوسيان اهل كتابى بودند كه در ميان آنان معروف و شناخته شده بود، و علمى داشتند كه آن را درس مى دادند، ليكن روزى امير ايشان شراب خورده و مست شد، و در حال مستى با خواهر خود آميزش كرد و عده اى از متدينين به آن دين اين عمل را از او ديدند، وقتى صبح شد خواهرش به او گفت : تو ديشب با من چنين و چنان كردى ، و عده اى از معتقدين هم كه در مجلس تو بودند اين عمل را ديدند، و آنان بطور مسلم مطلب را فاش خواهند كرد، امير مشتى مردمان طمع كار را كه در نظر داشت احضار نمود و گفت : شما همه مى دانيد كه آدم دخترانش را با پسرانش وصلت داد (گفتند: آرى . گفت : پس در اينجا باشيد و هر كس كه با اين حكم مخالفت كرد او را بكشيد).
اتفاقا ناظرانى كه روز قبل آن عمل را از وى ديده بودند وارد شدند و از در نكوهش گفتند واى بر دورترين مردم (از خدا و راه راست ) حدى خدائى بگردنت آمد كه بايد در باره ات اجراء شود. طمع كارانى كه حق و حساب گرفته بودند از جاى جسته و همه را كشتند، آنگاه زنى وارد شد و گفت : من نيز ديدم كه با خواهرت جمع شده بودى . گفت : برو فاحشه فلان قبيله ! زن در پاسخش گفت : آرى به خدا سوگند من همانطور كه تو مى گوئى فاحشه بودم ، ليكن توبه كرده ام . امير او را نيز به قتل رسانيد، و از آن ببعد به جان مجوسيان افتاد و كتاب دينى شان را هر جا كه ديد از بين برد و حتى يك نسخه هم باقى نگذاشت .
و در تفسير عياشى در ذيل جمله (و قالت اليهود عزيز ابن الله ...) از عطيه عوفى از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: غضب خدا بر يهود وقتى شدت گرفت كه گفتند عزير پسر خدا است ، و غضب او وقتى بر نصارى شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است . و غضبش وقتى بر افرادى از اين امت شديد مى شود كه خون مرا بريزند و مرا در طرز رفتارشان با عترتم آزرده كنند.
و در الدر المنثور است كه بخارى در تاريخ خود از ابى سعيد خدرى روايت كرده كه گفت : وقتى جنگ احد شد و رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) پيشانيش مجروح گرديد و دندانهاى رباعيش شكست برخاست و دستهايش را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : غضب خدا وقتى بر يهود شدت گرفت كه گفتند: عزيز پسر خدا است ، و وقتى بر نصارى شديد شد كه گفتند: مسيح پسر خدا است ، در اين امت بر افرادى شدت مى گيرد كه خون مرا بريزند، و مرا در عترتم آزرده سازند.
مؤ لف : در الدر المنثور و كتابهائى ديگر در قصه عزير رواياتى از ابن عباس و كعب الاحبار و سدى و ديگران آمده كه به جعليات اسرائيليان شبيه تر است ، و من خيال مى كنم همه آنها از جعليات كعب الاحبار است كه به ظاهر مسلمان شده بود.
و در احتجاج طبرسى از على (عليه السلام ) نقل شده كه در معناى جمله (قاتلهم الله انى يوفكون ) فرموده : يعنى خدا لعنتشان كند، كار تهمت و افك را بكجا رسانده اند. در اين آيه لعنت خدا را قتال خدا خوانده ، و همچنين در آيه (قتل الانسان ما اكفره ) كه معنايش اين است كه لعنت باد بر انسان چقدر كفر پيشه است .
مؤ لف : اين معنا از طرق اهل سنت از ابن عباس نيز روايت شده و بهر حال بفرضى كه اين روايات صحيح باشد تفسير به لازمه معناست ، نه اينكه معناى قتال لعنت باشد.
چند روايت در مورد معناى اينكه يهود و نصارا احبار و رهبان را ارباب گرفتند
و در كافى به سند خود از ابى بصير از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه گفت : من از آن جناب پرسيدم معناى آيه (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) چيست ؟ فرمود: به خدا قسم احبار و رهبان ، يهود و نصارى را به پرستش خود نمى خواندند و بفرضى هم كه مى خواندند يهود و نصارى هرگز قبول نمى كردند، و ليكن احبار و رهبان تعدادى از محرمات را برايشان حلال و تعدادى از حلالها را بر آنان حرام نمودند، و آنها هم پذيرفتند، پس يهود و نصارى بدون اينكه خودشان متوجه باشند احبار و رهبان خود را پرستيدند.
مؤ لف : اين معنا را برقى در محاسن خود و عياشى در تفسيرش از ابى بصير و نيز از جابر از امام صادق (عليه السلام ) و از حذيفه روايت كرده اند، همچنانكه الدر المنثور هم از عده اى از صاحبان روايت از حذيفه نقل كرده است .
قمى در تفسير خود در ذيل آيه (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله ) مى گويد: در روايتى از ابى الجارود از ابى جعفر (عليه السلام ) آمده كه فرمود: اما اينكه فرمود: (المسيح ابن مريم ) براى اين بود كه برخى از مسيحيان او را تعظيم نموده و در دل آنقدر بزرگ مى دانستند كه خيال مى كردند او معبود و پسر خدا است . بعضى ديگر از ايشان گفته اند: او سومى سه خدا است . طائفه اى ديگر گفته اند: او خود خدا است .
آنگاه اضافه فرمود: و اما اين كه فرموده (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا) از اين رو بوده كه يهوديان و مسيحيان گوش به حرف احبار و رهبان خود مى دادند، و آنها را كوركورانه اطاعت نموده و گفته هاى ايشان را مانند وحى منزل دانسته و با آن معامله دين مى كردند و آنچه اصلا به يادش نبودند اوامر خداى تعالى و كتابهاى آسمانى او و پيغمبران او بود كه بكلى پشت سر انداختند، پس در حقيقت بجاى اينكه خدا را رب خود بدانند احبار و رهبان را ارباب خود گرفتند...
و در تفسير برهان از مجمع البيان نقل كرده كه گفته ثعلبى به سند خود از عدى بن حاتم روايت كرد كه گفت : من (وقتى براى اولين بار) شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) شدم صليبى بگردنم آويزان بود، حضرت فرمود: عدى ! آن چيزى كه به گردنت آويخته اى دور بينداز.
چند روايت در ذيل جمله : (ليظهره على الدين كله ) و تفسير آن به ظهور حضرتمهدى (ع )
و در تفسير برهان از صدوق نقل كرده كه وى به سند خود از ابى بصير روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) در تفسير آيه (هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ...) فرمود: به خدا سوگند هنوز تاويل اين آيه نازل نشده و نخواهد شد تا آنكه قائم (عليه السلام ) خروج كند، وقتى او خروج كرد ديگر هيچ كافر به خدا و منكر امامى باقى نمى ماند مگر اينكه از خروج آن جناب ناراحت مى شود (زيرا آن جناب عرصه را بر آنان چنان تنگ مى گيرد كه راه گريزى نمى يابند) حتى اگر كافرى در دل سنگى پنهان شود، آن سنگ مى گويد: اى مومن ! در دل من كافرى پنهان است مرا بشكن و او را به قتل برسان .
مؤ لف : نظير اين روايت را عياشى از ابى المقدام از ابى جعفر (عليه السلام ) و نيز از سماعه از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده و همچنين طبرسى مثل آن را از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده است . در تفسير قمى آمده كه اين آيه در باره قائم آل محمد (صلى الله عليه و آله ) نازل شده ، و معناى اينكه در باره آن جناب نازل شده اين است كه خروج آن جناب تاويل اين آيه است ، همچنانكه از روايت صدوق هم استفاده مى شد.
و در الدر المنثور است كه سعيد بن منصور و ابن منذر و بيهقى در سنن خود از جابر روايت كرده اند كه در تفسير آيه (ليظهره على الدين ) كله گفته است : معناى اين آيه صورت وقوع به خود نمى گيرد مگر وقتى كه هيچ يهودى و مسيحى و صاحب ملتى جز اسلام نماند، و نيز صورت نمى گيرد مگر وقتى كه گرگ و گوسفند، شير و گاو و انسان و مار با هم زندگى كنند و از يكديگر ايمن شوند، و نيز واقع نمى شود مگر وقتى كه هيچ موشى انبانى را سوراخ نكند و واقع نمى شود مگر وقتى كه جزيه بكلى لغو شود، و صليب ها شكسته و خوكها كشته شوند، و اين وقتى است كه عيسى بن مريم از آسمان فرود آيد.
مؤ لف : منظور از لغو جزيه به قرينه صدر روايت اين است كه موضوعى براى جزيه باقى نمى ماند. و اين كه اين روايت دلالت داشت بر اينكه در آن روز كفر و شركى در روى زمين باقى نمى ماند معنائى است كه روايات ديگر نيز بر آن دلالت دارند. و همچنين روايات ديگرى هست كه آنها نيز دلالت دارند بر اينكه مهدى (عج ) بعد از ظهورش جزيه را از اهل كتاب بر مى دارد.
و چه بسا آيه شريفه (و القينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيمه ) و آيه (فاغرينا بينهم العداوه و البغضاء الى يوم القيمه ) و آيات ديگرى كه در اين باره در مورد اهل كتاب نازل شده اين روايت را تاييد كند، زيرا خالى از ظهور در اين نيست كه اهل كتاب تا روز قيامت باقى خواهند ماند، هر چند مى توان گفت كه اين آيات كنايه از اين است كه تا ابد محبت و مودت از ميان اين گروه برخواهد خاست و ما در ذيل آيات مزبور اين احتمال را داده و در پيرامون آن مطالبى گذرانديم .
رواياتى در ذيل آيه :(والذين يكنزون تاذهب والفضة ...) و استناد مستمر ابوذر بهاين آيه شريفه در برابر عثمان و معاويه و گنجينه داران
و نيز در الدر المنثور است كه ابن الضريس از علباء بن احمر روايت كرده كه عثمان بن عفان وقتى دستور داد قرآنهائى نوشته شود نويسندگان خواستند (واوى ) را كه در سوره برائت در آيه (و الذين يكنزون الذهب و الفضه ) هست بيندازند، ابى ذر گفت : (واو) را در جاى خود مى گذاريد يا شمشير بدوش بگيريم ، نويسندگان (واو) را دوباره به آيه ملحق كردند.
شيخ در امالى از جماعتى از ابى المفضل و از بقيه رجال سندش نقل كرده كه راوى گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از آنكه آيه (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم )) نازل گرديد فرمود: مالى كه زكاتش داده شود كنز شمرده نمى شود اگر چه در زير هفت طبقه زمين باشد، و مالى كه زكاتش را ندهند كنز است هر چند در روى زمين باشد.
مؤ لف : در اين معنا روايت ديگرى در الدر المنثور از ابن عدى و خطيب از جابر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و همچنين بطرق ديگرى از ابن عباس و ديگران آمده است .
و نيز در امالى به سند خود از امام صادق از پدرش امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى از آنجناب از درهم و دينار و وظيفه اى كه مردم در باره آن دارند پرسش نمود، حضرت فرمود: درهم و دينار مهرهاى خدا است كه خدا آنها را براى مصلحت خلق خود درست كرده تا بوسيله آن ، شوون زندگى و خواسته هايشان تامين شود، پس هر كه را از آن بهره بيشترى داد و او حق خدا را رعايت نمود و زكات آن را داد، خواسته خدا را انجام داده ، و هر كه را خداوند بهره بيشترى از درهم و دينار داد و او بخل ورزيد و حق خدا را نپرداخت و از آن خشت و گل روى هم گذاشت ، او از كسانى خواهد بود كه مستحق وعيد و تهديد حق تعالى و مشمول آيه (يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى به اجباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون ) مى باشد.
مؤ لف : اين روايت آنچه را كه ما قبلا از خود آيه استفاده كرده بوديم تاييد مى كند.
و در تفسير قمى آمده كه ابو ذر غفارى در ايامى كه در شام بود همه روزه صبح به راه مى افتاد و در ميان مردم به صداى بلند فرياد مى زد: گنجينه داران بدانند كه روزى خواهد آمد كه آنقدر بر پيشانى و پشت و پهلوهايشان داغ مى گذارند كه درونهايشان از سوز آن خبردار شود.
مؤ لف : طبرسى در مجمع البيان وجه و علت اين را كه چرا از ميان همه اعضا پيشانى و پشت و پهلو ذكر شده از اين روايت چنين استفاده كرده است كه : منظور از داغ نهادن اين است كه حرارت آتش را بجوف آنان برسانند، و بهمين جهت پيشانى ايشان را داغ مى گذارند تا مغز سرشان بسوزش درآيد، و پشت و پهلو را داغ مى گذارند تا اندرونشان بسوزد.
و ممكن است كه قول طبرسى را بدينصورت تكميل نمود: بطورى كه از اخبار و پاره اى آيات برمى آيد صورت گنجينه داران در آن روز به طرف پشت قرار گرفته و در نتيجه از آن طرف صورت و پشت و پهلوهايشان را داغ مى گذارند.
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف از ابو ذر روايت كرده كه گفت : بشارت باد به گنجينه داران به داغ در پيشانى و پشت و پهلويشان .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن سعد و ابن ابى شيبه و بخارى و ابن ابى حاتم و ابو الشيخ و ابن مردويه از زيد بن وهب روايت كرده اند كه گفت : من در ربذه ابو ذر غفارى را زيارت كردم ، و از او پرسيدم چرا در اين سرزمين منزل كرده اى ؟ فرمود: من در شام بودم و اين آيه را زياد مى خواندم (و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم ) معاويه مى گفت : اين آيه در باره ما مسلمانان نازل نشده ، بلكه درباره اهل كتاب آمده است ؛ من گفتم : خير چنين نيست ، هم در باره ماست و هم در باره ايشان .
و باز در الدر المنثور است كه مسلم و ابن مردويه از احنف بن قيس روايت كرده اند كه گفت : ابو ذر وارد شد و گفت : بشارت باد بر گنجينه داران به روزى كه داغ بر پيشانيشان بگذارند، آنچنان كه از پس گردنشان بيرون آيد، و بر پشتشان بگذارند آنچنان كه از پهلوهايشان سر درآورد. من پرسيدم اين چه تفسيرى است ؟ گفت : من نمى گويم مگر آنچه را كه از پيغمبر ايشان شنيده ام .
و نيز در آن كتاب است كه احمد در كتاب زهد از ابى بكر بن منكدر روايت كرده كه گفت : حبيب بن سلمه در ايامى كه امير شام بود سيصد دينار براى ابو ذر فرستاد و پيغام داد اين را در حوائج خود مصرف كن . ابو ذر گفت : آن را بردار و برگردان ، آيا او كسى را از ما مغرورتر به خدا نيافت ؛ ما را سايه بانى كه در زير آن خود را از سرما و گرما بپوشانيم و سه تا گوسفند كه عصرها از صحرا بيايند و ما را از شير خود بهره مند سازند و كنيزى كه با خدمت خود بر ما منت گذارد بس است ، و من بدون تعارف از داشتن بيشتر از اين بيمناكم .
و نيز در همان كتاب است كه بخارى و مسلم از احنف بن قيس روايت كرده اند كه گفت : من در ميان گروهى از قريش نشسته بودم كه ناگهان مردى ژنده پوش و ژوليده موى با قيافه اى خشن نزديك آمد و بالاى سر ايشان ايستاد، و پس از اداى سلام گفت :
بشارت باد گنجينه داران را به سنگى كه با آتش جهنم آنچنان سرخ شده باشد كه وقتى بر سر پستان ايشان بگذارند از غضروف كتف آنان سر درآورد، و اگر بر غضروف كتف ايشان بگذارند از سر پستانها بيرون آيد پس بلرزه درآيند.
آنگاه از آن جمعيت رو برگردانيد و به كنارى رفت و نشست ، من بدنبالش رفته نزدش نشستم ، و هيچ معرفتى در حق وى نداشتم و نمى دانستم كيست ، گفتم خيال مى كنم اين مردم از گفتار تو ناراحت شدند؟ گفت : اينان نمى فهمند، خليلم به من فرمود - پرسيدم خليل شما كيست ؟ فرمود: نبى اكرم - اى ابا ذر! آيا اين كوه احد را مى بينى ؟ گفتم : آرى . گفت : من دوست ندارم كه بقدر اين احد طلا داشته باشم و همه را خرج كنم ، من دوست ندارم كه بيش از سه دينار پول داشته باشم اين مردم نمى فهمند كه آنچه را جمع مى كنند در دنيا مى ماند، و به خدا سوگند من هرگز نه طمعى به دنياى آنان دارم و نه به دين ايشان ، نه از دنياى ايشان درخواستى مى كنم و نه در امر دين نظريه اى مى خواهم ، تا خداى عز و جل را ملاقات كنم .
و در تاريخ طبرى از شعيب از سيف از محمد بن عوف از عكرمه از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتى ابو ذر وارد بر عثمان شد، كعب الاحبار هم نزد عثمان نشسته بود؛ ابو ذر به عثمان گفت : شما از مردم تنها به اين مقدار راضى نشويد كه يكديگر را اذيت نكنند بلكه بايد وادار كنيد مردم را علاوه بر اين ، از يكديگر دستگيرى نيز بكنند، حتى از مودى زكات اكتفاء به دادن زكاتش نكنيد، بلكه زكات دهنده بايد علاوه بر زكات به همسايگان و برادران نيز احسان نموده و صله ارحام هم بكنند.
كعب الاحبار گفت : كسى كه واجبش را پرداخت ديگر چيزى بر او نيست ، ابو ذر عصاى سركجى كه همراه داشت برداشته و بر سر كعب كوبيد، ضربت ابو ذر سر كعب را شكست ، عثمان خواهش كرد كه از ابو ذر بگذرد، او نيز درگذشت . آنگاه عثمان به ابى ذر گفت : از خدا بترس و دست و زبان را نگهدار؛ عثمان از اين نظر گفت دست و زبانت را نگهدار كه ابو ذر وقتى كعب را بزد به او گفت : اى يهودى زاده تو را چه به اين حرفها؟!
بررسى موضع ابوذر و بيان اينكه گفتار او نتيجه اجتهادش نبوده بلكه ماءخوذ ازرسول الله (ص ) بوده است
مؤ لف : داستانهاى ابو ذر و اختلافى كه وى با عثمان و معاويه داشت معروف و همه در كتب تاريخ مضبوط است ، و دقت در احاديثى كه از وى نقل شده و در آنچه كه او به معاويه گفت ، و همچنين برخوردش با عثمان و كعب ، همه دلالت بر اين دارد كه او از آيه شريفه آن معنائى را فهميده كه ما فهميديم و گفتيم كه آيه شريفه تهديد از ترك انفاق در موارد واجب علاوه بر زكات است .
تجزيه و تحليل وضع زندگى مردم آن عصر اين معنا را تاييد مى كند، زيرا مى بينيم مردم آن عصر دو طبقه بودند، يك طبقه از مردم كه اكثريت اجتماع را تشكيل مى دادند و قادر بر قوت روزانه و ستر عورت خود نبوده و در ضرورى ترين حوايج زندگى كميتشان لنگ بود. و يك طبقه ديگر كه افراد كمترى بودند و از بسيارى مال و منال و گنجينه هاى متجاوز از ميليارد كه يا جوايز خليفه و يا غنائم جنگى و مال خراج بود، مست شده بودند و نمى فهميدند چه كنند. براى اطلاع بر اين مطلب كافى است كه خواننده محترم به تواريخى مراجعه كند كه در باره اموال صحابه نوشته شده است ؛ چون با مراجعه به آنها به قلم هاى درشتى از نقدينه و برده و املاك و كاخهاى رفيعى برمى خورد كه دچار حيرت مى شود، و خواهد ديد كه معاويه و ساير بنى اميه وضعى در شام پديد آوردند كه دست كمى از دربار قيصران روم و پادشاهان ايران نداشتند.
و اسلام راضى به هيچ يك از آنها نمى شود، نه به آن فقر اكثريت و نه به اين ثروت كلان از طبقه اى خاص ، و قطعا اگر طبقه دوم بحكم اسلام رفتار مى كردند نه خود به اين ثروت مى رسيدند و نه اكثر مردم از فقر و فلاكت از بين مى رفتند.
بعضى ها گفته اند: نظريه اى كه ابو ذر به اجتهاد خود اتخاذ كرده بود اين بود كه هر چه زائد بر مقدار ضرورت و مخارج واجب از قبيل سد جوع و ستر عورت باشد، كنز است و بايد در راه خدا انفاق شود. و بعضى ديگر چنين فهميده اند كه او مردم را به زهد در دنيا دعوت مى كرده است .
و ليكن پاره اى از كلمات خود او كه در روايات ديده مى شود اين نسبت ها را تكذيب مى كند، و در روايت سابق هم ديديم كه گفته خود را به اجتهاد خود نسبت نداد، بله به شنيده هاى خود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) استناد داد، و گفت : (من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم ، و خليل من چنين و چنان گفت ). و در روايات صحيح از طرق شيعه و سنى بسيار آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در حق او فرمود: آسمان بر كسى سايه نينداخت و زمين حمل نكرد كسى را كه لهجه و گفتارش راست تر از ابو ذر باشد (از اين روايت كه احدى در آن انكار ندارد مى فهميم اينكه گفت : (من به ايشان نگفتم مگر آنچه را از پيغمبرشان شنيدم ) راست است ، پس به هيچ وجه نمى توانيم نسبت اجتهاد به او بدهيم ).
بيان فساد و ضعف دو روايتى كه در صدد مخدوش ساختن ابوذر است
از همينجا فساد گفته شداد بن اوس - كه ذيلا نقل مى گردد - روشن مى شود، احمد و طبرانى از او روايت كرده اند كه گفته است : ابوذر از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) حكمى را واجب ، مى شنيد و به باديه خود مى رفت ، و در غيابش مردم از آنجناب در باره همان حكم ، حكم مستحبى را مى شنيدند و حفظ مى كردند، در حالى كه ابو ذر آن را نشنيده بود، در نتيجه ابو ذر همواره بهمان شنيده خود استناد مى كرد غافل از اينكه دليل ديگرى نيز هست .
منظور شداد تنها اصلاح همين روايتى است كه در بالا نقل كرديم كه ابوذر گفت : حرمت كنز مختص به اهل كتاب نيست . بلكه مسلمين نيز مشمول آن هستند. و ليكن اين روايت مصداق گفته شداد نيست و همچنين آن روايت ديگرى كه ابو ذر گفت : (تنها دادن زكات كافى نيست ، و مردم نمى توانند براى اينكه اموال را دفينه كنند بگويند ما زكات را داده ايم ) زيرا در حق ابى ذر تصور نمى شود كه از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نشنيده باشد كه انفاق دو قسم است ، واجب و مستحب ، و مردى به آن عظمت نفهميده باشد كه بهترين مبين آيه كنز همان ادله انفاقات مستحب است .
سست تر از روايت شداد، روايتى است كه طبرى در حاشيه تاريخ خود چنين آورده : (از شعيب از سيف از عطيه از يزيد فقعسى روايت شده كه وقتى ابن السوداء (ابن سباى معروف ) وارد شام شد، ابوذر را بديد و بدو گفت : اى ابا ذر آيا از معاويه تعجب نمى كنى كه مال مسلمانان را مال خدا خوانده و مى گويد همه چيز از خدا است ، و مى خواهد به اين بهانه اموال را به خود اختصاص داده از مسلمين پنهان بدارد، و در نتيجه اسم مسلمانان را محو كند.
ابوذر نزد معاويه رفت و پرسيد چه وادارت كرده كه مال مسلمانان را مال خدا بخوانى ؟ معاويه گفت : خدا تو را رحمت كند اى ابو ذر، مگر ما بندگان خدا نيستيم ، و مگر مال ، مال خدا و خلق ، خلق خدا و همه اختيارات بدست خدا نيست ؟ گفت : از اين ببعد اين حرف را مزن . معاويه گفت : من از اين ببعد نمى گويم اموال مال خدا نيست ، و ليكن مى گويم مال مسلمانان است ).
آنگاه مى گويد: ابن السوداء نزد ابو درداء رفت ، وى پرسيد تو كى هستى من تو را بيش از يك يهودى نمى دانم ؟ سپس نزد عباده بن صامت رفت و با او به نزد معاويه رفتند؛ عباده بن صامت به معاويه گفت به خدا سوگند اين مرد است كه همواره ابو ذر را عليه تو تحريك مى كند و مى شوراند.
ابوذر در شام قيام كرد، و اين شعار را مرتب به مردم گوشزد مى نمود: (اى گروه توانگران با تهى دستان مواسات كنيد، بشارت باد به كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مى كنند، و آن را در راه خدا انفاق نمى نمايند به محلى از آتش كه در آن پيشانيها و پشت و پهلوهايشان را داغ مى كنند...).
حاصل اين روايت اين است كه ابو ذر به تحريك ابن السوداء اقدام به چنين قيامى نموده ، و بر اين شعار پافشارى مى كرد. طبرى اين حديث را از اين دو نفر روايت كرده ، و بيشتر داستانهائى كه در باره عثمان نقل شده نيز همه منتهى به اين دو نفر يعنى شعيب و سيف مى شود، و اين دو تن از دروغگويان و جعالين معروفند، و علماى حديث روايت آندو را بى اعتبار مى دانند.
و آنچه حديث كه از ابن السوداء نقل كرده اند با در نظر داشتن اينكه ابن السوداء همان كسى است كه اسمش را عبد الله بن سبا گذارده اند، و تمامى احاديث مربوط به داستان عبد الله ابن سبا نيز منتهى به اين دو نفر مى شود، همه و همه از احاديث مجعوله است و محققين از علماى فن ، اخيرا به يقين رسيده اند كه داستان ابن السوداء از اصل يك مطلب خرافى بوده و هيچ واقعيتى نداشته و مردى بدين نام وجود نداشته است .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از جابر نقل كرده كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: هر صاحب دفينه اى كه حق آن دفينه را نداده باشد روز قيامت او را مى آورند و پيشانى و شقيقه اش را داغ مى كنند، و به او گفته مى شود اين همان گنجى است كه از دادن حقش بخل ورزيدى ).
و در همان كتابست كه طبرانى در كتاب اوسط و ابو بكر شافعى در كتاب غيلانيات از على (عليه السلام ) روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: خداوند بر اغنياء و مسلمانان دادن زكات را آنقدر واجب كرد كه فقراء را كفايت كند، و فقرا هرگز دچار گرسنگى و بره نگى نمى شوند مگر بهمان مقدارى كه توانگران از دادن زكات دريغ مى ورزند، و بايد بدانند كه خداوند به حساب سختى ، ايشان را محاسبه و به عذاب دردناكى معذب خواهد نمود.
و در همان كتاب آمده كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ولى ذهبى آن را ضعيف شمرده ) از ابى سعيد خدرى از بلال نقل كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: اى بلال خدا را به حالت فقر ملاقات كن نه به حالت توانگرى . پرسيدم چطور خود را فقير كنم ؟ فرمود: وقتى خداوند به تو رزق ارزانى داشت پنهان مكن ، و اگر از تو از آن مال چيزى خواستند دريغ مدار. پرسيدم : چگونه مى توانم چنين كنم ؟ فرمود: وظيفه اين است و گرنه آتش است .
گفتارى در معناى كنز
شكى نيست كه قوام اجتماعى كه بشر بحسب طبع اولى خود تشكيل داده بر مبادله مال و عمل پايدار است ، و قطعا اگر چنين مبادله اى در كار نمى بود مجتمع انسان حتى يك چشم بر هم زدن قوام نمى داشت . راه بهره مندى انسان در اجتماعش غير از اين نبوده كه امورى از مواد اوليه زمين گرفته و بقدر وسعش روى آن عمل نموده و از نتيجه عملش ما يحتاج خود را ذخيره مى كرده است و ما زاد بر احتياج خود از آن حاصل را به ديگران مى داده و در عوض ساير ما يحتاج خود را از آنچه كه در دست ديگران بوده مى گرفته .

next page

fehrest page

back page