تفسير الميزان جلد ۹

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۱ -


مگر نمى دانند كه هر كس با خدا و پيغمبرش مخالفت كند سزاى او جهنم است كه جاودانه در آن باشد، و اين رسوائى بزرگ است (63).
بيان آيات
اين آيات ، گفتارى در باره منافقين مى باشد و نيز بيان حال آنان را كه در آيات قبلى بود دنبال نموده ، پاره اى از حركات و حرفهاى آنان را نقل نموده ، مطالبى خاطرنشان مى سازد كه از خبث اوصاف باطنى و فساد اعتقادات آنان - كه بر اساس ضلالت استوار گشته - پرده بر مى دارد.
منافقين كه به گمان خود از ناملايمات فتنه احتمالى جنگ دورى مى گزينند در واقع ازنفاق و ضلالتشان در فتنه سقوط كرده اند و خود غافلند


و منهم من يقول ائذن لى و لا تفتنى الا فى الفتنه سقطوا...



كلمه (فتنه ) در اينجا بطورى كه از سياق برمى آيد به يكى از دو معنا است : يا به معناى القاء به ورطه اى كه آدمى را مغرور نموده و فريب مى دهد و يا به معناى معروف آن كه همان فتنه و بلا و گرفتارى عمومى است مى باشد.
و اگر معناى اول مقصود باشد، معناى آيه اين خواهد بود كه : به من اجازه بده به جنگ نيايم ، و مرا با بردن در صحنه جهاد به فتنه مينداز و با برشمردن غنيمت هاى نفيس جنگى اشتهاى نفسانى مرا تحريك مكن و مرا فريب مده . و اگر معناى دوم مقصود باشد معنايش اين مى شود كه : اجازه بده من حركت نكنم و مرا به ناملايماتى كه مى دانم در اين جنگ هست مبتلا مساز.
خداى تعالى از اين پيشنهادشان جواب داده و فرموده : (اينها با همين عملشان در فتنه افتادند)، يعنى اينها به خيال خودشان از فتنه احتمالى احتراز مى جويند در حالى كه سخت در اشتباهند، و غافلند از اينكه كفر و نفاق و سوء سريره اى كه دارند و اين پيشنهادشان از آن حكايت مى كند فتنه است ؛ غافلند از اينكه شيطان آنان را در فتنه افكنده و فريب داده و دچار هلاكت كفر و ضلالت و نفاق ساخته است .
تازه اين خسارت و گرفتارى دنيائى ايشان است و در آخرت نيز جهنم بر كافران احاطه خواهد كرد، همانطورى كه در دنيا فتنه به آنان احاطه داشت . پس اينكه فرمود: (الا فى الفتنه سقطوا) با جمله (و ان جهنم لمحيطه بالكافرين ) تقريبا معناى واحدى را مى رسانند، و آن اين است كه اين مردم منافق هم در دنيا و هم در آخرت در فتنه و هلاكت ابدى قرار دارند.
ممكن هم هست از جمله (و ان جهنم لمحيطه بالكافرين ) استفاده كرد كه جهنم فعلا نيز محيط به كفار است ، نه در آينده ، آيات داله بر تجسم اعمال هم اين معنا را مى رساند.


ان تصبك حسنه تسوهم و ان تصبك مصيبه يقولوا قد اخذنا امرنا من قبل



منظور از (حسنه ) و (مصيبة ) به قرينه سياق ، آثار نيك و خسارتهائى است كه جنگ ببار مى آورد، از قبيل فتح و فيروزى ، غنيمت هاى مالى و اسيران از يك طرف ، و كشته شدن و زخم برداشتن و شكست از طرف ديگر.
جمله (يقولوا قد اخذنا امرنا من قبل ) كنايه است از اينكه ما قبلا خود را از اين گرفتاريها برحذر داشتيم ، تعبير به (اءخذ) به اين عنايت است كه گويا اختيار امرشان نخست از دستشان بيرون بوده و بعدا آن را بدست گرفته و بر آن مسلط شده اند، و از دست نداده و نگذاشته اند كه فاسد و تباه گردد.
خوشحالى منافقين از شكست مسلمين و بدحالى آنها از پيروزى مسلمين و جواباول به آنان
و بنابر اين ، معناى آيه اين مى شود كه : اين منافقين بدخواه تواند، اگر غنيمت بدست آورى و پيروز شوى ناراحت مى شوند، و اگر كشته و يا زخمى شوى و يا هر مصيبت ديگرى ببينى مى گويند ما قبلا خود را از اين گرفتاريها برحذر داشتيم ، و آنگاه با خوشحالى از تو روى مى گردانند.
خداى تعالى از اين گفتار اينها در دو آيه (قل لن يصيبنا...) و آيه (قل هل تربصون بنا...) دو جواب به ايشان داده است .


قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولانا و على الله فليتوكل المومنون



حاصل اين جواب اين است كه : ولايت و اختيار امور ما تنها و تنها بدست خداست - اين انحصار از جمله (هو مولانا) استفاده مى شود - و اختيار ما نه بدست خود ما است و نه بدست هيچ يك از اين اسباب ظاهرى ، بلكه حقيقت ولايت تنها از آن خداست و خداى تعالى سرنوشتى حتمى از خير و شر براى همه تعيين نموده ، و با اينكه مى دانيم قبل از ما سرنوشتمان معلوم و معين شده چرا اوامر او را امتثال ننموده در احياء امر او و جهاد در راه او سعى نكنيم . خداى تعالى هم مشيت خود را اجراء مى كند و ما را پيروزى و يا شكست مى دهد و اين به عالم ما مربوط نيست ، زيرا وظيفه بنده ، بندگى و ترك تدبير و امتثال امر است ، كه خلاصه ، همه توكل است .
فقط اراده و مشيت خداوند جارى است و توكل و واگذارى امور به او جايى براى سروريا غم نمى گذارد.
از همينجا معلوم مى شود كه جمله (و على الله فليتوكل المومنون ) گفتارى مستانف و تازه و غير مربوط بما قبل نيست ، بلكه جمله اى است معطوف بما قبل و متمم آن ، و معناى آن و ما قبلش اين است كه ولايت و اختيار امر ما با خداست ، و ما به او ايمان داريم ، و لازمه اين ايمان اين است كه بر او توكل كرده امر خود را به او واگذار كنيم ، بدون اينكه در دل ، حسنه و موفقيت در جنگ را بر مصيبت و شكست خوردن ترجيح داده آن را اختيار كنيم . بنا بر اين ، اگر خداوند حسنه را روزى ما كرد منتى بر ما نهاده ، و اگر مصيبت را اختيار كرد مشيت و اختيارش بدان تعلق گرفته ، و ملامت و سرزنشى بر ما نيست ، و خود ما هم هيچ ناراحت و اندوهگين نمى شويم .
و چگونه غير اين باشيم ، و حال آنكه خودش فرموده : (ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ان ذلك على الله يسير لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتيكم ) و نيز فرموده : (ما اصاب من مصيبه الا باذن الله و من يومن بالله يهد قلبه ) و نيز فرموده : (ذلك بان الله مولى الذين آمنوا) و نيز فرموده : (و الله ولى المومنين ) و نيز فرموده : (فالله هو الولى ).
و اين آيات بطورى كه ملاحظه مى كنيد همه متضمن اصول اين حقيقتند كه آيه مورد بحث در مقام پاسخ به منافقين ، متعرض آن است ، و آن حقيقت ، حقيقت ولايت خداى سبحان است ، و اينكه احدى غير از خدا هيچگونه ولايت و اختيارى ندارد.
آرى ، اگر انسان براستى به اين حقيقت ايمان داشته و مقام پروردگار خود را بشناسد قهرا بر پروردگار خود توكل مى جويد، و حقيقت مشيت و اختيار را به او واگذار مى كند، و ديگر به رسيدن به حسنه خوشحال و در برابر مصيبت اندوهناك نمى گردد.
و همچنين نسبت به آنچه كه به دشمن انسان مى رسد، نبايد خوشحال و بد حال گردد؛ و اين از نادانى و جهل به مقام پروردگار است كه وقتى دشمن انسان موفقيتى بدست آورد ناراحت شود، و وقتى او مبتلا و گرفتار مى گردد وى خوشحال شود؛ زيرا دشمن او هم از خود اختيارى ندارد. اين آن جواب اولى بود كه گفتيم خداى تعالى به كفار و منافقين در برابر خوشحاليشان از شكست مسلمانان و بد حاليشان از پيروزى آنان داده است .
و ظاهر كلام بعضى از مفسرين اين است كه كلمه (مولى ) در آيه به معناى (ناصر) است . و همچنين از ظاهر كلام بعضى ديگر برمى آيد كه جمله (و على الله فليتوكل المومنون ) جمله اى است مستانف و غير مربوط بما قبل ، كه خداى تعالى مؤ منين را در آن ، امر به توكل مى كند. و ليكن سياقى كه اين دو آيه دارد و بر همه مشهود است با اين دو حرف نمى سازد.
جواب دوم به منافقين : (قل تربصون بنا الا احدى الحسينين )


قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ...



مقصود از (حسنيين ) حسنه و مصيبت است به دلالت اينكه در آيه اول حكايت مى كرد كه منافقين از اينكه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) خيرى برسد ناراحت مى شدند، و از اينكه به آنجناب شر و مصيبت برسد خوشحال مى گرديدند، و مى گفتند خوب شد ما قبلا حواسمان را جمع كرده بوديم ، و خود را دچار اين ناملايمات نساختيم . چون از اين كلام بر مى آيد كه منافقين در حال انتظار بودند كه ببينند بر سر مسلمانان چه مى آيد، آيا شكست مى خورند و يا پيروز مى شوند پس معلوم مى شود (احدى الحسنيين ) در آيه يكى از آن دو پيش آمد است كه منافقان در انتظارش بودند.
خواهى گفت چطور قرآن كريم مصيبت را هم حسنه خوانده و آن را با حسنه (حسنيين ) ناميده ؟ در جواب مى گوييم : از نظر دينى حسنه و مصيبت هر دو حسنه اند، چون اگر حسنه ، حسنه است براى اين است كه پيروزى و غنيمت در دنيا و اجر عظيم در آخرت است و اگر مصيبت حسنه است آنهم براى اين است كه شكست خوردن و كشته شدن و هر رنج و محنت ديگرى كه به انسان برسد مورد رضاى خدا و باعث اجرى ابدى و سرمدى است ، پس هر دو حسنه اند.
و معناى آيه اين است كه : ما و شما هر يك منتظر عذاب و گرفتارى طرف مقابل خود هستيم ، با تفاوت اينكه آن عذاب و گرفتارى كه شما براى ما آن را آرزو مى كنيد در حقيقت خير ماست ؛ زيرا شما در باره ما انتظار يكى از دو احتمال را مى كشيد، يا غلبه بر دشمن و مراجعت با غنيمت و يا كشته شدن در راه خدا.
ولى ما براى شما انتظار عذاب خدا را مى كشيم ، و آرزو داريم كه يا با عذاب هاى سماوى و يا بدست خود ما شما را نابود كند، مثلا به ما دستور دهد زمين را از لوث وجود شما پاك سازيم ، پس ما در هر حال رستگار و شما در هر حال هالكيد، پس انتظار بكشيد كه ما هم با شما در انتظاريم ، اين بود آن جواب دوم .
در آيه اى كه زبان حال منافقين را بيان مى كرد حسنه و مصيبت را تنها به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نسبت مى داد، ولى در آيه دوم كه جواب اول آنان است و در آيه سوم كه متضمن جواب دوم ايشان بود رسيدن به حسنه و مصيبت را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و همه مؤ منان نسبت داد، و اين بخاطر آن بود كه در مقام جواب از نظر خدا و واقع ، حسنه و مصيبت مؤ منين حسنه و مصيبت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نيز هست چون مؤ منين با آن جناب ملازمت و مشاركت دارند.
انفاق منافقين مقبول نيست


قل انفقوا طوعا او كرها لن يتقبل منكم انكم كنتم قوما فاسقين



در اين آيه صيغه امر (انفقوا) در معناى شرط است ، و ترديد در (طوعا و كرها) هم به منظور تعميم است . صيغه امر در اين گونه موارد كنايه است از اينكه نهيى در كار نيست و كسى جلو شما را نگرفته ، و اين خود اشاره است به اينكه اين عمل عمل بيهوده اى است كه اثرى بر آن مترتب نمى شود. جمله (لن يتقبل منكم تعليل ) همان امر است ، همچنانكه جمله (انكم كنتم قوما فاسقين ) بيان علت قبول نشدن است .
و معناى آيه اين است كه : ما جلو شما را از انفاق نگرفته ايم ، چه به طوع و رغبت انفاق كنيد و چه به رودربايستى و كراهت . على اى حال ، انفاق شما كار لغو و بى فائده اى است ؛ زيرا خداوند بخاطر اينكه شما مردمى فاسقيد انفاقتان را قبول نمى كند. آرى ، بحكم خداوند: (انما يتقبل الله من المتقين ) عمل نيك را تنها از پره يزكاران مى پذيرد؛ البته ناگفته نماند كه (تقبل ) از (قبول ) رساتر است .


و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و برسوله ...



اين آيه همان نپذيرفتن انفاق منافقين را به بيانى مفصل تر تعليل مى كند و به عبارت ديگر به منزله شرح و توضيح فسق ايشان است ، و در آن ، كفر به خدا و رسول او، و كسالت و بى ميلى در نماز خواندن ، و كراهت در انفاق از اركان نفاق آنان شمرده شده است .
شيفته اموال و اولاد بسيار منافقين مشو كه اموال و اولاد آنان مايه عذاب آنها است


فلا تعجبك اموالهم و لا اولادهم انما يريد الله ليعذبهم بها...



اعجاب به چيزى به معناى مسرور شدن از آن است ، بخاطر جمال و يا كمال و يا امثال آن كه در آن چيز مشاهده مى شود، و كلمه (زهوق ) به معناى خروج به سختى ، و اصل آن بطورى كه گفته اند به معناى بيرون آمدن جان و مردن است .
خداى تعالى در اين آيه پيغمبر گرامى اش را از اينكه شيفته اموال و اولاد منافقين گردد نهى مى كند. البته از سياق آيه برمى آيد كه مقصود شيفتگى در برابر كثرت اولاد و اموال ايشان است ، آنگاه اين معنا را چنين تعليل مى كند كه اين اموال و اولاد - كه قهرا انسان را به خود مشغول مى كند - نعمتى نيست كه مايه سعادت آنان گردد، بلكه نقمتى است كه ايشان را به شقاوت مى كشاند، چون خداوندى كه اين نعمت ها را به ايشان داده ، مقصودش اين بوده كه ايشان را در زندگى دنيا عذاب نموده جان آنان را در حال كفر بگيرد.
آرى ، زندگى كه هر موجود زنده اى آن را براى خود سعادت و راحت مى شمارد، وقتى مايه سعادت ، و در آن راحتى و بهجت و سرور است كه بر مجراى حقيقى اش جريان داشته باشد، يعنى آدمى به آثار واقعى آن كه همانا علم نافع و عمل صالح است رسيده باشد، و بغير آنچه خير او و سودش در آن است اشتغال نورزد، اين است آن حياتى كه مرگ در آن نيست ، و همين است آن راحتى كه آميخته با تعب و رنج نمى گردد، و اين است آن لذتى كه تلخى و الم در آن راه ندارد، و چنين زندگى جز در تحت ولايت خدا ميسر نمى شود: (الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون )
و اما كسى كه به دنيا مشغول شده ، زينت هاى دنيوى و مادى او را مجذوب كرده ، اموال و فرزندان او را شيفته ، آمال و آرزوهاى كاذب ، او را فريب داده و شيطان از خود بى خبرش كرده باشد، او در تناقض هاى قواى بدنى و تزاحم هائى كه بر سر لذائذ مادى درگير مى شود، قرار گرفته ، و با همان چيرهائى كه آنها را مايه سعادت خود خيال مى كرد به شديدترين عذابها دچار مى شود.
آرى ، اين خود حقيقتى است كه همه به چشم خود مى بينيم كه هر چه دنيا بيشتر به كسى روى بياورد و از فراوانى مال و اولاد بيشتر برخوردار شود، بهمان اندازه از موقف عبوديت دورتر و به هلاكت و عذابهاى روحى نزديك تر مى شود، و همواره در ميان لذائذ مادى و شكنجه هاى روحى غوطه مى خورد. و آن چيزى كه اين طائفه غفلت زده خوشى و فراخى اش مى خوانند در حقيقت تنگى و ناگوارى است ، همچنانكه قرآن كريم فرموده : (و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيمه اعمى قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا قال كذلك اتتك آياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى ).
پس نتيجه اعراض آدمى از ذكر پروردگار خود اين است كه به رو در منجلاب دنيا فرو رود، و آن را سعادت زندگى و راحت نفس و لذت روح خود پندارد، و با همين خيال فاسد در گرداب فتنه ها و محنت هائى كه مى بيند غوطه ور گشته ، زير و بالا رود، و سرانجام هم بخاطر خروج از رسم عبوديت به پروردگار خود كافر شود، قرآن در اين باره در آيه مورد بحث فرموده : (انما يريد الله ليعذبهم بها و ترهق انفسهم و هم كافرون ) و اين همان املاء (مهلت دادن ) و استدراجى است كه در آيه (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون و املى لهم ان كيدى متين ) متعرض آن شده است .


و يحلفون بالله انهم لمنكم و ما هم منكم ... و هم يجمحون



كلمه (فرق ) به معناى دلهره از ضررى است كه احتمال آن مى رود، و كلمه (ملجا) به معناى آن نقطه اى است كه آدمى بدان پناهنده و متحصن مى شود، و كلمه (مغار) به معناى محلى است كه انسان در آن فرو رفته ، خود را از ديدگان پوشيده و پنهان مى سازد، و نيز به معناى غارى است كه در كوه مى باشد. و كلمه (مدخل ) از باب افتعال به معناى كوره راهى است كه به زحمت بتوان درون آن شد، و كلمه (جماح ) رد شدن و عبور كردن عابر است به سرعت ، و بدون توجه به راست و چپ خود و بدون اينكه چيزى او را از حركت باز بدارد؛ و معناى آيه روشن است .


و منهم من يلمزك فى الصدقات فان اعطوا منها رضوا و ان لم يعطوا منها اذا هم يسخطون



كلمه (لمز) به معناى عيب جوئى و خرده گيرى است ؛ منافقين از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در امر صدقات عيب جوئى مى كردند. از ذيل آيه برمى آيد كه آنها هنگامى از پيغمبر در امر صدقات عيب جوئى مى كردند كه پيغمبر يا بخاطر اينكه آنها استحقاق دريافت آن را نداشته و يا به جهتى ديگر، چيزى از صدقات به آنها نمى داد.


و لو انهم رضوا ما اتيهم الله و رسوله ...



كلمه (لو) براى آرزو است ، و جمله (رضوا ما اتيهم الله ) بدين معنا است : چه مى شد كه ايشان آنچه را كه خدايشان فرستاده با رضايت خاطر مى گرفتند، و يا بدان تن در مى دادند در حالى كه آن را اخذ مى كردند. و اينكه در معناى آيه كلمه اخذ (گرفتن ) را آورديم ، به آن جهت است كه كلمه (رضوا) در خصوص اين آيه متضمن معناى اخذ است ، به نشانه اينكه خودش بدون حرف تعدى (باء) متعدى شده .
كلمه (ايتاء) به معناى اعطاء و دادن است ، و جمله (حسبنا الله ) معنايش اين است : خدا ما را در آنچه آرزو مى كنيم بس است .
(سيوتينا الله من فضله و رسوله ) اين جمله بيان آن چيزى است كه گفتيم مورد رغبت و آرزو است ، نه اينكه خبر غيبى از آينده باشد. جمله (انا الى الله راغبون ) به منزله تعليل براى جمله (سيوتينا الله ...) است .
و معناى آيه اين است كه : آرزو مى رفت كه آنچه را خدا و همچنين رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به امر او به ايشان از صدقات و يا غير آن داده بگيرند، و بگويند خداى سبحان بجاى ساير اسباب جهان ما را بس است ، و ما دوستدار فضل اوئيم ، و طمع داريم كه از فضل و كرم خود و بدست رسول گرامى اش به ما بدهد.
در اين آيه بيان لطيفى است كه لطفش بر كسى پوشيده نيست ، و آن اين است كه دادن (ايتاء) را هم به خدا نسبت داده و هم به رسولش ، و ليكن كفايت و فضل و رغبت ايشان را تنها به خدا مخصوص كرده و لازمه دين توحيد هم همين هست .
مواد مصرف صدقات واجبه (زكوات )


انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المولفه قلوبهم و فى الرقاب و الغارمين و فى سبيل الله و ابن السبيل ...



اين آيه مواردى را برمى شمارد كه بايد صدقات واجب (زكوات ) در آن موارد مصرف شود، به دليل اينكه در آخر آيه مى فرمايد: (فريضه من الله ). و آن موارد بطورى كه از ظاهر سياق آيه برمى آيد هشت مورد است ، و لازمه آن اين است كه فقير و مسكين هر يك موردى جداگانه بحساب آيند.
مفسرين در باره اينكه آيا فقير و مسكين هر يك موردى جداگانه و يا هر دو يك صنف از اصناف مصرف زكاتند اختلاف كرده اند؛ و بنابر اينكه ، هر يك صنف على حده اى باشند باز در معناى آندو اقوال بسيارى دارند كه بيشتر آنها به دليل روشنى منتهى نمى گردد؛ ليكن اگر ما باشيم و ظاهر اين دو لفظ، از كلمه فقير كه مقابل غنى است چنين مى فهميم كه فقير آن كسى است كه تنها متصف به امرى عدمى باشد، يعنى متصف باشد به نداشتن مالى كه حوائج زندگيش را برآورد، در مقابل غنى كه متصف به اين امر عدمى نيست ، بلكه متصف است به امرى وجودى ، يعنى دارائى و تمكن .
و اما مسكين ، تنها ندار را نمى گويند، بلكه به كسى مى گويند كه علاوه بر اين امر عدمى ، دچار ذلت و مسكنت هم باشد، و اين وقتى است كه فقرش به حدى برسد كه او را خوار سازد، مثلا مجبور شود به اينكه از آبروى خود مايه بگذارد و دست پيش هر كس و ناكس دراز كند، مانند كور و لنگ كه چاره اى نمى بينند جز اينكه از هر كسى استمداد كنند. و بنا بر اين ، مسكين حال و وضعش بدتر از فقير است .
البته اين را هم بايد دانست كه اين دو كلمه هر چند بحسب نسبت يكى اعم و ديگرى اخص است ؛ يعنى ، هر مسكين از جهت اتصافش به نادارى فقير است و ليكن هر فقيرى مسكين نيست ، الا اينكه عرف ، اين دو صنف را دو صنف مقابل هم مى داند، چون وصف فقر را غير از وصف مسكنت و ذلت مى بيند، پس ، ديگر جا ندارد كسى به قرآن كريم خرده بگيرد و بگويد با اينكه فقير هر دو صنف را شامل مى شود ديگر حاجتى به ذكر مسكين نبود، براى اينكه گفتيم مسكنت به معناى ذلت و مانند لنگى و زمين گيرى و كورى است ، هر چند بعضى از مصاديق آن بخاطر نداشتن مال است .
مقصود از (عاملين عليها) كسانى هستند كه در جمع و گردآورى زكوات تلاش مى كنند. و مقصود از (مولفه قلوبهم ) كسانى هستند كه با دادن سهمى از زكات به ايشان ، دلهايشان به طرف اسلام متمايل مى شود و به تدريج به اسلام درمى آيند، و يا اگر مسلمان نمى شوند ولى مسلمانان را در دفع دشمن كمك مى كنند، و يا در برآوردن پاره اى از حوائج دينى كارى صورت مى دهند.
و اما كلمه (و فى الرقاب )، اين جار و مجرور متعلقند به مقدر و تقدير آن : (و للصرف فى الرقاب : و براى بكار برد در امر بردگان ) است ، يعنى آزاد كردن آنان ؛ مثلا وقتى برده اى با مولاى خودش قرار مكاتبه گذاشته كه كار كند و از دستمزد خود بهاى خود را به او بپردازد و پس از پرداختن بهاى خود آزاد گردد و فعلا نمى تواند آن بهاء را به پايان برساند، از زكات ما بقى بهاى او را به مولايش مى دهند و او را آزاد مى كنند. و يا وقتى برده اى را ببينند كه اسير مردى ستمگر و سخت گير شده و در سختى بسر مى برد، از زكات بهاى او را به صاحبش داده ، او را آزاد مى كنند.
و همچنين در (غارمين ) نيز تقدير: (للصرف فى الغارمين ) است ؛ يعنى ، زكات براى مصرف كردن در پرداخت قرض ‍ بدهكاران . و در: (و فى سبيل الله ) نيز تقدير (للصرف فى سبيل الله ) است ؛ و سبيل الله (راه خدا) مصرفى است عمومى و شامل تمامى كارهائى مى گردد كه نفعش عايد اسلام و مسلمين شده و بوسيله آن مصلحت دين حفظ مى شود، كه روشن ترين مصاديق آن جهاد در راه خدا و بعد از آن ساير كارهاى عام المنفعه از قبيل راه سازى و پل سازى و امثال آن است .
در (ابن السبيل ) هم تقدير (للصرف فى ابن السبيل ) است ؛ و ابن السبيل كسى را گويند كه از وطن خود دور افتاده و در ديار غربت تهى دست شده باشد، هر چند در وطن خود توانگر و ثروتمند باشد، به چنين كسى از مال زكات سهمى مى دهند تا به وطن خود بازگردد.
اينكه سياق آيه شريفه در مقام بيان مستحقين هشتگانه زكات تغيير مى كند - زيرا چهار صنف اول را با (لام ) ذكر كرده و فرموده است (للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المولفه قلوبهم ) و در چهار صنف باقى مانده كلمه (فى ) بكار برده ، و فرموده است (و فى الرقاب و الغارمين و فى سبيل الله و ابن السبيل ) از اين جهت است كه (لام ) در چهار صنف اول افاده ملكيت (بمعنى اختصاص در تصرف ) نمايد؛ زيرا سياق آيه در مقام جواب از منافقين است كه بدون استحقاق از رسول خدا، طمع سهيم بودن در صدقات را داشتند و بر آن حضرت در تقسيم صدقات خرده مى گرفتند.
پس آيه شريفه جواب آنان را داد كه صدقات مصارف معينى دارد و از آن موارد نمى توان تجاوز كرد.
وجوهى كه در توجيه ترتيب ذكر موارد هشتگانه مصرف زكات گفته شده
اما بحث از اينكه آيا مالك بودن اصناف چهارگانه به چه نحو است ، آيا به نحو مالكيت معروف در نزد فقهاست ؟ يا به نحو اختصاص در مصرف ؟ و اينكه واقعيت اين ملكيت چگونه است (زيرا در اصناف چهارگانه عناوين صنفى مالك لحاظ شده ، نه اشخاص ) و اينكه نسبت سهم هر صنفى با سهم اصناف ديگر چگونه است ، مباحثى است كه مربوط به فقه است و از غرض تفسيرى ما بيرون ؛ اگر چه فقهاء نيز در اين مباحث اختلاف شديدى دارند، و لذا خواننده محترم را به كتب فقهى ارجاع مى دهيم .
و اما آن چهار مورد ديگر كه سياق آيه در آنها بهم خورده و بجاى حرف (لام )، حرف (فى ) بكار رفته در توجيه اين بر هم خوردن سياق و اينكه چرا اين چهار مورد بعد از آن چهار مورد ديگر ذكر شده وجوهى ذكر كرده اند، كه اينك بعضى از آنها از نظر خواننده مى گذرد:
از آن جمله يكى اين است كه : اين ترتيب به جهت بيان الاحق فالاحق است ، به اين معنا كه از همه آنها مستحق تر و سزاوارتر نخست فقراء و پس از آن مساكين و بعد از آن كارمندان بيت المال و همچنين تا به آخر؛ و چون چهارتاى دومى از نظر ترتيب احقيت مرتبه اش بعد از چهار تاى اولى است آن را بعد ذكر كرد. پس ، معلوم مى شود كه هر يك از هشت مورد جايش همانجائى است كه برايش تعيين شده و داراى رتبه اى است كه داده شده ، و اگر غير اين بود، يعنى ترتيبى در كار نبود، جا داشت از اين موارد هشتگانه آن شش صنف پول بگير را يعنى فقراء و مساكين و مولفه قلوبهم و غارمين و ابن السبيل و كارمندان زكات را اول شمرده سپس آن دو مورد را كه پول بگير نيستند يعنى فى الرقاب و فى سبيل الله را با كلمه (فى ) بياورد، و چون چنين نكرده مى فهميم ترتيب در كار است .
البته در اينكه ترتيب در ذكر و يكى را جلوتر از ديگرى آوردن دلالت مى كند بر اينكه آنكه مقدم آمده ملاكش مهم تر و مصلحتش ‍ بيشتر است حرفى نيست ، اين معنا را ما نيز قبول داريم ، ليكن مقصود اين شخص از كلمه (الاحق فالاحق ) را نفهميديم ؛ زيرا اگر مقصودش همين است كه گفتيم آنكه جلوتر ذكر شده ملاكش مهم تر و مصلحتش بيشتر است ، كه حرف تازه اى نيست ، و اگر مقصودش اين است كه در دادن و به مصرف رساندن و يا هر تعبير ديگر، نخست بايد به فقراء و سپس به مساكين و بعدا به فلان و فلان رسانيد، در جواب مى گوييم آيه شريفه هيچ دلالتى بر اين معنا نداشته و آن وجهى را هم كه در تاييد گفته خود آورده بهيچ وجه گفته اش را تاييد نمى كند.
وجه ديگرى كه زمخشرى آن را در كشاف نقل كرده اين است كه : اگر در چهار مورد دوم ، از (لام ) به (فى ) عدول شده براى اعلام اين جهت است كه چهار مورد اخير در استحقاق اين صدقات مقدم بر آن چهار مورد اولند و اين معنا را كلمه (فى ) افاده مى كند؛ چون اين كلمه ظرفيت را مى رساند، و در آيه مورد بحث مى فهماند كه چهار مورد اخير سزاوارترند به اينكه صدقات در ميان آنان توزيع شود؛ براى اينكه هر يك از اين موارد به چند جهت استحقاق را دارند، مثلا (فى الرقاب ) هم برده اند و هم اسير و هم وا مانده در پرداخت مال الكتابه . و غارمين هم بدهكارند و با زكات بدهيشان داده مى شود و هم از قيد بدهكارى آزاد مى گردند و هم نجات مى يابند، و اگر در كار جهاد و يا سفر حج هم باشند باز استحقاقشان بيشتر است ؛ چون هم فقيرند و هم در حال عبادتند. و همچنين (ابن السبيل ) كه هم به فقر و هم به غربت و دورى از مال و اولاد مبتلا هستند.
و اگر حرف (فى ) در (سبيل الله ) و (ابن السبيل ) تكرار شده براى اين است كه برساند اين دو مورد از دو مورد (فى الرقاب ) و (غارمين ) ترجيح دارند.
اين وجه نيز اشكال دارد، و آن اين است كه عين آن ، در چهار مورد اول كه با لام ذكر شده نيز هست ، به اين معنا كه همه آن حرفها را درباره (لام ) مى توان زد و گفت : حرف لام ملكيت را مى رساند و ملكيت رابطه و اتصال قوى ترى ميان مالك و مملوك دارد تا ظرفيت ، زيرا پر واضح است كه رابطه ظرف و مظروف به قوه رابطه مالك و مملوك نيست .
وجه سومى كه گفته اند اين است كه : چهار مورد اول اگر چيزى از زكات بدستشان برسد مالك مى شوند، و چون چنين بوده بكار بردن حرف (لام ) درباره ايشان جا داشته ، بخلاف چهار مورد دوم كه آنچه را از زكات كه به ايشان داده شود مالك نمى شوند و در حقيقت به ايشان داده نمى شود و در راه آنان مصرف نمى گردد، بلكه در راه مصالحى مصرف مى شود كه ارتباطى هم با آنان دارد.
مثلا مالى كه در مورد بردگان صاحب قرارداد، مصرف مى شود چيزى بدست خود بردگان نمى رسد، چون زكات را به فروشنده برده مى دهند، و به همين جهت حرف (لام ) در باره آنان بكار برده نشد، چون اين حرف ملكيت را افاده مى كند، و بردگان چيزى بدستشان نمى آيد تا مالك شوند، آنان تنها مورد و مصرف زكاتند و زكات مصلحتى از ايشان را تامين مى كند. و همچنين بدهكاران كه زكاتى كه در خصوص ايشان مصرف مى شود بدست خود آنان نمى آيد، بلكه بدست طلبكاران مى رسد، و نتيجه اش اين است كه ذمه آنان فارغ مى شود. و اما (سبيل الله ) آنكه پر واضح است كه زكات ملكش نمى شود (چون در سبيل الله اصلا پاى كسى در ميان نيست ). و اما (ابن السبيل ) او هم در حقيقت يكى از مصاديق سبيل الله است ، و اگر از ميان همه افراد و مصاديق سبيل الله فقط (ابن السبيل ) را نامبرده و آن را چهارمين مورد بشمار آورده براى اين است كه به يك نحوه خصوصيتى در حق او اشاره كرده باشد؛ علاوه بر اينكه ، درباره ابن السبيل نه حرف (فى ) بكار رفته و نه حرف (لام )، و در مجرور خواندنش هم ممكن است بخاطر عطف بر لام باشد و هم عطف بر (فى )، البته عطف بر (فى ) بخاطر اينكه نزديك تر است بهتر است .
در ميان اين چند وجهى كه براى علت تغيير سياق آيه ذكر شده ، وجه آخرى از همه موجه تر و بهتر است ، الا اينكه اجراى آن در ابن السبيل خيلى صاف و دلچسب نيست و آن را يكى از مصاديق سبيل الله گرفتن هم درست نيست ؛ زيرا آن سه تاى ديگر هم مصداق سبيل الله هستند.
حال ممكن است كسى بگويد: (غارمين ) و (ابن السبيل ) كه بر سرشان نه حرف (فى ) آمده و نه (لام ) معطوفند به آن چهار موردى كه مجرور به لام هستند، آنگاه با وجه اول از اين چند وجه به آن معنائى كه ما برايش كرديم ترتيب مصارف هشتگانه را توجيه نموده ، و با وجه آخرى علت دگرگونى سياق را در الرقاب و سبيل الله توجيه كند.
و اينكه در ذيل آيه فرمود: (فريضة من الله و الله عليم حكيم ) اشاره است به اينكه زكات فريضه اى است واجب كه بر اساس علم و حكمت تشريع شده ، و قابل هيچ گونه تغييرى نيست . و بعيد نيست كه فريضه بودنش مربوط به اصل تشريعش نباشد، بلكه مربوط باشد به تقسيمش به اقسام هشتگانه ، و اين احتمال را سياق آيه تاييد مى كند، زيرا غرض در آيه ، تقسيم مصارف آن است نه اصل تشريعش ، بهمين جهت مناسبتر اين است كه جمله (فريضة من الله ) هم اشاره به اين باشد كه تقسيم شدنش به اصناف هشتگانه امرى است مفروض از ناحيه خداى تعالى ، و بخاطر دلخواه منافقين و با خرده گيرى شان از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تغيير و تبديل نمى پذيرد.
از همينجا بخوبى روشن مى گردد كه آيه شريفه بدون اشاره به اين معنا نيست كه اصناف هشتگانه هميشه سهم خود را مى برد، و اين تقسيم اختصاص به زمان معينى ندارد؛ پس ، اينكه بعضى از مفسرين گفته اند: (مولفة قلوبهم مردمى اشراف و معاصر رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بوده اند كه آنجناب با دادن سهمى از صدقات دلهايشان را متمايل به اسلام نمود، و اما بعد از آنحضرت و غلبه اسلام بر ساير اديان ديگر حاجتى به اين نوع از تاليفات نيست ) حرف فاسدى است ، و حاجت نبودن به آن را بهيچ وجه قبول نداريم .


و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يومن بالله و يومن للمؤ منين و رحمه للذين آمنوا منكم



كلمه (اذن ) به معناى (گوش ) است . و اگر منافقين رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را (گوش ) ناميده اند، منظورشان اين بود كه هر حرفى را مى پذيرد و به حرف هر كس گوش مى دهد.
معناى جمله : (قل اذن خير لكم )
در جمله (قل اذن خير لكم ) اضافه (اذن ) به (خير) اضافه حقيقى است ، و معنايش اين است كه او بسيار شنوا است ، ولى آنچه خير شما در آن است مى شنود، مثلا وحى خداى سبحان را مى شنود كه مايه خير شما است و از مؤ منين خيرخواهى هاى ايشان را مى شنود كه باز خير شما در آنست . ممكن هم هست بگوييم اضافه مذكور اضافه موصوف بر صفت است ، و معناى آن اين است كه او گوش هست ، ليكن گوشى است با اين صفت ، كه براى شما خير است ، چون نمى شنود مگر چيزى را كه به شما سود مى رساند و ضررى هم برايتان ندارد.
فرق ميان اين دو احتمال اين است كه لازمه وجه اولى اين است كه مسموع آن حضرت از وحى خدا و نصيحت مؤ منان خير باشد. و لازمه وجه دومى اين است كه استماع آنجناب استماع خيرى باشد يعنى به پاره اى از حرفهائى كه براى مسلمانان خير نيست گوش ‍ مى دهد، و ليكن صرفا به منظور احترام از گوينده گوش مى دهد و كلام او را حمل بر صحت مى كند تا هتك حرمت او را نكرده و خود نيز گمان بد به مردم نبرده باشد، و ليكن اثر خبر صادق و مطابق با واقع را هم بر آن بار نمى كند، يعنى اگر در سعايت كسى باشد آن شخص را مواخذه نمى كند، در نتيجه هم به حرفهاى گوينده گوش داده و او را احترام كرده ، و هم ايمان آن مومنى را كه وى در باره او بدگوئى و سعايت كرده محترم شمرده است .
و از اين بيان روشن مى شود كه مناسب تر به سياق آيه همين وجه دوم است ، چون در دنبال جمله مورد بحث فرموده : (يومن بالله و يومن للمومنين ...)
توضيح اينكه ، ايمان به معناى تصديق است ، و خداوند در جمله (يومن بالله ) متعلق ايمان را ذكر كرده ، ولى در جمله (و يومن للمومنين ) متعلق را ذكر نكرده و نفرموده به چه چيز تصديق مى كند، همينقدر فرموده به نفع مؤ منين تصديق مى كند، و تصديقى كه حتى در خبرهاى زيان آور به نفع مؤ منين تمام شود اين است كه شنونده ، مخبر را تصديق كند، نه خبرى را كه آورده ، به اين معنا كه به مخبر وانمود كند كه من تو را راستگو مى دانم ، هر چند در واقع خبر او را خبر نادرستى بداند و آثار صدق بر خبرش بار نكند.
و نظير اين تفكيك ميان مخبر و خبر وى ، در آيه شريفه (اذا جاءك المنافقون قالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله و الله يشهد ان المنافقين لكاذبون ) آمده ، كه خداى سبحان منافقين را از جهت اينكه مخبر به رسالت رسول خدايند تكذيب مى كند، ولى خبر آنان را تكذيب نمى كند؛ چون خبرشان رسالت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بود، و خداى تعالى خودش هم بدرستى آن شهادت مى دهد.
و عكس آن يعنى تصديق خبر، در آيه (و لما را المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله ) كه حكايت كلام مؤ منين است آمده ، زيرا مى فرمايد مؤ منين خدا و رسول را در خبر تصديق مى كنند، و نظرى به تصديق مخبر ندارد.
توضيح مراد از جمله : يؤ من بالله و يؤ من للمؤ منين )
و كوتاه سخن ظاهر جمله (يومن بالله و يومن للمومنين ) اين است كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله )، خدا را در وحيى كه به وى نازل مى كند تصديق مى نمايد ولى مؤ منين را در آنچه كه مى گويند تصديق نمى كند، بلكه تصديق مى نمايد به نفع مومنين ، هر يك از آنها كه به وى خبرى دهد، به اين معنا كه كلام مخبر را حمل بر صحت نموده ، به او نمى گويد تو در اين گفتارت دروغ مى گوئى ، و يا غرض سوئى دارى ، اينكار را نمى كند، و در عين حال اثر صحت هم بر آن خبر مترتب نمى سازد، و همين خود باعث است كه همواره تصديقش به نفع مؤ منين تمام شود، بخلاف اينكه همه خبرها و حرفهائى را كه مى شنود صحيح بداند و اثر صحت هم بر آن بار كند، و يا اگر آن را دروغ دانست صريحا به رخ گوينده اش بكشد كه تو دروغ مى گوئى ، كه در اين صورت تصديقش به نفع مؤ منين تمام نمى شود و نظام اجتماع مؤ منين بر هم مى خورد، و اين معنا همانطور كه گفتيم وجه دوم را تاييد مى كند.
و بعيد نيست كه مقصود از (مومنين ) جامعه مؤ منين باشد، هر چند در آن جامعه ، افراد منافقى هم باشند؛ و بنا بر اين ، مقصود از جمله (للذين آمنوا) مؤ منين حقيقى ، و در اين صورت معناى آيه چنين مى شود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كلام پروردگارش ‍ را تصديق مى نمايد، ولى كلام فرد فرد جامعه شما را على الظاهر تصديق مى كند، چون فرد فرد آنان حتى منافقين ايشان ، جزو جامعه شمايند؛ و اين تصديق ظاهرى كه به نفع اجتماع است براى خصوص مؤ منين واقعى رحمت نيز هست ، زيرا اين عمل ، آنان را به راه راست دلالت مى كند.
و اگر منظور از (الذين آمنوا) افرادى باشند كه در اول بعثت و قبل از فتح مكه مسلمان شدند - همچنانكه در سابق هم گذشت كه كلمه (الذين آمنوا) در قرآن كريم يك اسمى است تشريفى براى آن مردان با ايمانى كه در صدر اسلام ايمان آوردند - آن وقت منظور از مؤ منين در جمله (و يومن للمومنين ) نيز مؤ منين حقيقى از همان عده خواهند بود، همانطورى كه در آيه (و لما را المومنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله ) هم بهمين معنا اطلاق شده است .
بعضى گفته اند: حرف (لام ) در جمله (و يومن للمومنين ) براى متعدى كردن آمده همچنانكه حرف (باء) در جمله (يومن بالله ) براى متعدى كردن است ، پس نتيجه گرفته اند كه كلمه ايمان با هر دوى آنها متعدى مى شود، به شهادت آيات : (فامن له لوط) و (فما آمن لموسى الا ذريه من قومه ) و (انومن لك و اتبعك الارذلون ) كه در همه آنها حرف (لام ) كار (باء) را انجام داده است .
بعضى ديگر گفته اند: لفظ (لام ) به طريقه تضمين جريان يافته و معناى (ميل ) را افاده مى كند و با بكار رفتن آن ، معناى آيه چنين است : (رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مايل است به مؤ منين در حالى كه به آنها ايمان دارد، و يا ايمان مى آورد به آنها در حالى كه ميل دارد به ايشان ).
اين دو وجه هر چند در جاى خود صحيح است ، و براى مساله مورد بحث توجيه خوبى است ، و ليكن تفكيكى كه در جمله (يومن بالله و يومن للمومنين ) ميان (يومن ) اول و (يومن ) دوم وجود دارد اين دو وجه را بعيد بنظر مى رساند، براى اينكه بنا بر اين وجه ، ديگر هيچ حاجتى به اين تفكيك به نظر نمى رسد، و ممكن بود بفرمايد: (يومن بالله و للمومنين ).
مگر اينكه گفته شود اين تفكيك صرفا بمنظور تفنن در تعبير بوده ؛ و ليكن بهر تقدير نتيجه همان نتيجه سابق است ، و ايمان رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) به مؤ منين تنها مختص به مخبرين نبوده تا در نتيجه اخبار آنها را تصديق كند و ديگران را وقتى سعايت شوند مورد مواخذه قرار دهد. بلكه ايمان رسول خدا ايمانى بود كه شامل جميع مؤ منين مى شد، پس مخبر را در خبرش تصديق مى كرد و نيز مخبر عنه را تصديق مى كرد به اين صورت كه كارش را حمل بر صحت مى كرد و او را مورد مواخذه قرار نمى داد - دقت كنيد.
عدم منافات بين اينكه پيامبر اسلام (ص ) رحمة للعالمين است و اينكه فقط براى مؤمنين رحمت است
در اينجا سوالى باقى مى ماند، و آن اينكه چرا در آيه مورد بحث رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را تنها رحمت آن كسانى معرفى كرده كه ايمان دارند، ولى در آيه (و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين ) او را رحمت براى همه مردم معرفى كرده ؟ جواب اين سؤ ال اين است كه مقصود از رحمت در اين دو آيه مختلف است ، زيرا رحمت در آيه مورد بحث ، رحمت فعلى است ، ولى رحمت در آيه سوره انبياء رحمت شانى است . به اين معنا كه در آيه مورد بحث مى فرمايد: (مؤ منين از رحمت وجود تو برخوردارند) و در آن آيه مى فرمايد: (عالميان مى توانند از رحمت وجود تو برخوردار شوند) و ميان اين دو تعبير هم منافاتى نيست .
و به عبارتى ديگر، رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) هم رحمت است براى كسى كه حقيقتا به وى ايمان آورده ، چون خداوند بوسيله آنجناب او را از گرداب ضلالت نجات داده و عاقبت او را به كرامت و سعادت ختم كرده است . و هم رحمت است براى عموم مردم ، چه آنكه ايمان آورده و چه آنكه كفر ورزيده ، چه آنكه در عصر آنحضرت بوده و چه آنكه بعدا آمده ، زيرا خداى تعالى آن حضرت را به كيش و ملتى بيضاء و سنتى طيبه مبعوث كرده كه عموم بشر را از مسير منحرفش به سوى راه مستقيم و از طريق شقاوت و هلاكت به شاهراه هدايت و نجات برگرداند و با مشعل تابناك خود راه مستقيم فطرت الهى را روشن نمايد. چيزى كه هست افراد مجتمع بشرى وضعشان در برابر اين شمع فروزان مختلف است : عده اى خود را به آن راه انداخته و پيش مى روند و رستگار مى گردند، جمعى از راه هلاكت خود را كنار كشيده و ليكن هنوز به راه راست نيفتاده اند و گروهى تصميم دارند خود را از راه هلاكت كنار بكشند و در راه مستقيم فطرت حركت كنند، و ليكن هنوز قدمى برنداشته اند.
اين وضع جوامع بشرى است بعد از طلوع آفتاب اسلام و انتشار اشعه معارف آن در ميان مردم ، و رسيدن نداى آن به گوش هر شنونده و تاثيرش در همه سنت هاى اجتماعى ، كه در يك اجتماع اثر بيشترى مى گذارد و در اجتماع ديگر اثر كمترى ، و اين معنا جاى هيچ ترديد نيست . و اين وجه يا وجهى است نزديك به وجه قبلى و يا در حقيقت برگشتش به همان است .


يحلفون بالله لكم ليرضوكم و الله و رسوله احق ان يرضوه ان كانوا مومنين



در مجمع البيان گفته است : فرق ميان كلمه (احق ) و كلمه (اصلح ) اين است كه اولى هم در مواردى استعمال مى شود كه پاى فعل در ميان باشد و هم در مواردى كه پاى فعل در ميان نباشد؛ مانند اينكه مى گوييم : (فلانى احق و سزاوارتر به اين مال است ) ولى (اصلح ) جز در مواردى كه پاى فعل در ميان باشد استعمال نمى شود. و خلاصه ، كلمه اصلح از صفات فعل است ، بنابراين ، مى توان گفت : (خدا احق است به اينكه اطاعت شود) ولى نمى توان گفت : (خدا اصلح است به اينكه اطاعت شود).
و علت اصلى اين حرف اين است كه ماده : (صلح ) معناى استعداد و آمادگى را در بر دارد و كلمه (حق ) متضمن معناى ثبوت و لزوم است ، و خداى سبحان هيچ وقت متصف به استعداد و قابليت نمى شود، زيرا اتصاف به اين معنا مستلزم آن است كه چيز ديگرى در خداى تعالى اثر بگذارد و او از تاثيرآن متاثر شود، (و هيچ علتى ما فوق خدا نيست تا در او اثر بگذارد).
خداى تعالى در اين آيه خطابى را كه قبلا به پيغمبرش داشت به مؤ منين برگردانيده ، و به اصطلاح التفات بكار برده . و گويا وجه اين التفات اين است كه اشاره كند به آن حكمى كه در جمله (و الله و رسوله احق ان يرضوه ان كانوا مومنين ) بود، و آن اين بود كه بر هر مومنى واجب است كه رضاى خدا و پيغمبرش را بدست بياورد، و در مقام سرپيچى و نافرمانى خدا و رسول برنيايد كه در اين عمل ، نكبتى بزرگ و دوزخى جاودانه است .
در جمله (احق ان يرضوه ) نكته اى نهفته است كه ادب قرآن را نسبت به توحيد مى رساند، و آن اين است كه ضمير را مفرد آورد و فرمود: (خدا و رسول سزاوارترند به اينكه آنها او را راضى كنند) و نفرمود (آنها آن دو را راضى كنند)؛ براى اينكه مقام خداى تعالى و وحدانيت او را حفظ نموده احدى را قرين و هم سنگ او نخواند.
چون آنچه كه از اينگونه حقوق و همچنين از اين قبيل اوصاف هست كه هم بر خدا اطلاق دارد و هم بر خلق او، در خداى تعالى ذاتى و لنفسه است و در غير او غيرى و به تبع غير و يا بالعرض است ، مانند صفات واجب التعظيم و واجب الارضاء بودن . و اما غير خداى تعالى هر كس كه اين صفات بر او نيز اطلاق شود اطلاق و اتصافش به تبع غير و عرضى و بوسيله خداى تعالى است ، مانند اتصاف به علم و حيات و زنده كردن مردگان و ميراندن زندگان و امثال آن .
نظير اين ادب در قرآن كريم در موارد بسيارى نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) رعايت شده كه با اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با افراد امت در يك عملى شركت دارد، مع ذلك اسم آنجناب را جداگانه ذكر كرده ، مانند آيه (يوم لا يخزى الله النبى و الذين آمنوا روزى كه خدا پيغمبر و مؤ منين را بيچاره نمى كند) و آيه (فانزل الله سكينته على رسوله و على المؤ منين پس خدا سكينت خود را بر پيغمبر و بر مؤ منين نازل كرد) و آيه (آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون ايمان آورد رسول به آنچه كه به وى نازل شد، و مؤ منان نيز) و آياتى ديگر.


الم يعلموا انه من يحادد الله و رسوله فان له نار جهنم ...



در مجمع البيان مى فرمايد: كلمه (محادة ) به معناى تجاوز با مخالفت است ، و اين كلمه و كلمات : (مخالفه )، (مجانبه ) و (معاداة ) به يك معنا هستند، و اصل آن منع كردن و خوددارى نمودن است . و معناى ديگر آن شدت غضب است به حدى كه عقل و تدبير آدمى را از بين ببرد. و نيز گفته است : كلمه (خزى ) به معناى خوارى و هر پستى ديگرى است كه آدمى از آن شرم داشته باشد.
استفهامى كه در آيه است استفهام تعجبى است ، و سياق آيه براى بيان اين جهت است كه خدا و رسولش سزاوارترند به اينكه مردم خوشنود و راضيشان كنند.
خلاصه اش اينكه : مردم خوب مى دانند كه دشمنى با خدا و رسول و مخالفت و به خشم آوردن خدا و پيغمبرش مايه خلود در آتش ‍ است ، و وقتى به خشم آوردن خدا و رسولش حرام باشد پس راضى كردن او و همچنين پيغمبرش بر هر كسى كه به خدا و رسولش ‍ ايمان داشته باشد واجب خواهد بود.
بحث روايتى
روايتى در مورد كسانى كه در مورد تقسيم صدقات بين فقراء به پيامبر (ص )اعتراض كردند
در تفسير قمى از ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه (ان تصبك حسنه تسوهم و ان تصبك مصيبه ...) فرموده : اما حسنه ، مقصود از آن غنيمت و عافيت است ، و اما مصيبت مقصود از آن بلا و گرفتارى است .
و در الدر المنثور آمده كه ابن ابى حاتم از جابر بن عبد الله نقل كرده كه گفت : منافقينى كه از رفتن با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) تخلف كرده و در مدينه باقى ماندند، شروع كردند به انتشار خبرهاى بد و هول انگيز در ميان مردم از آنجمله مى گفتند: محمد و يارانش ‍ آنقدر در اين سفر مصيبت ديدند كه همه هلاك شدند. اين اراجيف تكذيب شد، يعنى به گوش مردم رسيد كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و يارانش همه سلامتند؛ منافقين خيلى ناراحت شدند و بدين مناسبت آيه فوق الذكر نازل شد.
و در كافى به سند خود از ابى حمره از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه گفت : از آنحضرت معناى اين قول خداى عز و جل كه مى فرمايد: (هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين ) را پرسيدم ، فرمود: يا مرگ در راه اطاعت امام ، و يا درك ظهور امام . آنگاه معناى جمله (و نحن نتربص بكم ) را پرسيدم كه چطور ما خود در مشقت هستيم آنوقت در انتظار هستيم كه (ان يصيبكم الله بعذاب من عنده ) خداوند ايشان را به عذابى از ناحيه خود معذب كند؟ فرمود: مقصود مشقت نيست ، بلكه مقصود اين است كه خدا ايشان را مسخ كند (اوبايدينا) و يا بدست ما به قتل برساند؛ آنگاه به پيغمبرش مى فرمايد: (فتربصوا انا معكم متربصون ).
مؤ لف : اين روايت از باب تطبيق مصداق بر كلى است ، نه از باب تفسير.
و در محاسن به سند خود از يوسف بن ثابت از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: هيچ عملى با داشتن ايمان ضرر نمى رساند، و هيچ عملى هم با كفر سودى نمى بخشد. آنگاه فرمود: مگر نمى بينى كه خداى تبارك و تعالى فرموده : (و ما منعهم ان تقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله و رسوله ).
مؤ لف : اين روايت را عياشى و قمى نيز از آنجناب و همچنين كلينى در كافى در ضمن حديث مفصلى از آن حضرت روايت كرده ، و اين روايت را آيات و روايات ديگرى بيان مى كند، و خلاصه معنايش اين است كه ايمان مادام كه باقى است و از بين نرفته ، هيچ گناهى ضرر نمى رساند، يعنى با داشتن ايمان هيچ گناهى انسان را گرفتار خلود در آتش نمى كند، و مادام كه كفر باقى است ، هيچ عمل نيكى آدمى را فائده نمى بخشد.
و در مجمع البيان در تفسير: (مدخلا...) گفته است : امام ابى جعفر (عليه السلام ) فرمود اين كلمه به معناى راه زير زمينى است .
و در كافى به سند خود از اسحاق بن غالب روايت كرده كه گفت ، امام صادق (عليه السلام ) به من فرمود: (اى اسحاق )! خيال مى كنى مشمولين اين آيه كه مى فرمايد: (فان اعطوا منها رضوا و ان لم يعطوا منها اذا هم يسخطون ) چقدرند؟ (من چيزى در جواب نگفتم خودش ) فرمود: بيشتر از دو ثلث مردم اينطورند.
مؤ لف : اين روايت را عياشى در تفسير خود و حسين بن سعيد در كتاب زهدش از اسحاق از آنجناب نقل كرده اند.

next page

fehrest page

back page