معارف اسلام در سوره يس

آية الله االعظمی حسين مظاهری

- ۱۹ -


جلسه بيست و دوم

بسم الله الرحمن الرحيم

رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْده مِنْ لِساني يَفْقَهُوا قَوْلي

شكر نعمت

بحث قبلي ما دربارة لزوم شكرگزاري انسان در برابر خدا بود كه ناتمام ماند.

آياتي كه در اين باره نازل شده، براي اين است كه به انسان تذكر دهد نعمت‌هاي فراواني به او داده شده و براي هر نعمت، شكري لازم است و انسان در مقابل پروردگار عالم، هميشه بايد شاكر باشد. اگر اين حالت براي انسان پيدا شود، بهترين فضيلت‌ها را دارد، چنانچه نمك‌نشناسي و كفران نعمت، رذيله بزرگي براي انسان است.

آنكس‌كه‌نمك‌خوردو نمكدان بشكست   درمحفل‌رندان جهان، سگ‌به ازاوست

لذا در روايات مي‌خوانيم، وفا و شكر را از سگ بياموزيد. اگر انسان ناشكر شود، بايد بگوئيم از هر سگي پست‌تر است.

قرآن شريف در آيات فراواني متذكر اين نعمت‌ها مي‌شود. امر به شكر مي‌كند و حتي با كمال صراحت مي‌فرمايد:

«وَ اِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَاَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُم اِنَّ عَذابي لَشَديدٌ»[53]

اگر شكر نعمت كرديد، نعمت شما اضافه مي‌شود، نعمت بر روي نعمت مي‌آيد و اگر كفران نعمت كرديد، عذاب خدا دردناك است. و به قول ما طلبه‌ها اطلاقش شامل عذاب و دنيا و آخرت است. چنانچه در آيات ديگر هم هست، عذاب خدا هم در دنيا و هم در آخرت دردناك است. خداوند در دنيا نعمت را از دستش مي‌گيرد و در آخرت هم او را به جهنم مي‌فرستد.

در بعضي از آيات، پاره‌اي از نعمت‌هايي را كه براي انسان است متذكر مي‌شود. در بعضي از آيات سربسته و به صورت كلي به قول استاد بزرگوار ما مرحوم آية‌الله بروجردي (رضوان‌الله تعالي عليه) به طريق بسته‌بندي شده مي‌فرمايد: عالم هستي براي توست، پس بايد خيلي شكر كني.

«اَلَمْ تَرَوا اَنَّ اللهَ ‌سَخَّرَلَكُم ما فِي السَّمَواتِ وَ ما فِي الاَرْضِ وَ اَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِره وَ باطِنَه وَ»[54]

كجايي بشر؟! چرا غفلت داري؟ چرا ناشكري؟

اينها همه سرگشته براي توست، مسخر توست، عالم هستي براي تو خلق شده است، نعمت‌هاي ظاهري و باطني داري[55]. قبلاَ هم گفته شد اگر عالم هستي را در مقابل گرفتن چشمهايتان به شما بدهند و يا دنيا را در مقابل گرفتن عقلتان به شما بدهند، آيا ارزش دارد؟ نعمت وجود حكومت‌اسلامي و قرار گرفتن تحت رهبري بزرگ مردي والا مقام كه افتخار دنيا و آخرت ما هستند را شكرگزار باشيد. اين حالات بسيار عالي و روحاني كه در فرزندان اسلام ايجاد شده و اين چنين از جانهايشان در راه احياي كلمه حق مي‌‌گذرند و آن معنويت در جبهه‌هاي ما، چه نعمت بزرگي است!! مبادا ناشكري كنيم. اين جوانان عزيزي كه ساعات بيكاري و استراحتشان رادر مجالس وعظ و تبليغ و روضه مي‌گذرانند و با احكام اسلام و قرآن آشنا مي‌شوند، العياذ بالله اگر در مراكز فحشاء بودند و يا خداي ناكرده سر كوچه‌ها به چشم‌چراني مي‌گذراندند چقدر تأسف‌آور بود. جداً بايد شاكر اين همه نعمت خداوند باشيم و واقعاً معترفيم كه نمي‌توانيم قطره‌اي از درياي نعم او را سپاسگزاري كنيم. اين نعمت‌ها جز نظر خاص خداوند تعالي چيز ديگري مي‌تواند باشد؟ خوب اينها نعمت است، نعمت ظاهر است و باطن. نعمت اسلام و نعمت ولايت را نبايد دست كم گرفت. خودمان فكر كنيم كه چقدر خداوند به ما نعمت عطا فرموده در حاليكه شايستگي اين همه انعام و تفضل را نداشته‌ايم.

«وَ اِنْ تَعدُّوُا نِعْمَه اللهِ لا تُحْصُوها اِنَّ الاِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّارٌ»[56]

اظهار عجز از شكرگزاري

اگر ما بخواهيم نعمت‌هاي خداوند را شماره كنيم، نمي‌توانيم. به حضرت موسي (علي نبينا و آله و عليهم‌السلام) خطاب مي‌شود كه شاكر باش. عرض كرد: نمي‌توانم زيرا همين «الحمدالله رب‌العالمين» را هم كه مي‌خواهم بگويم توفيقش بايد از تو باشد. كه آن توفيق نيز شكري دارد همين‌طور الي آخر[57]. خطاب شد همين كه اقرار مي‌كني و هضم كرده‌اي كه عاجز از شكر من هستي، اين خود بالاترين شكر است.

خدا رحمت كند مرحوم سيدجمال‌الدين صهري را كه يكي از وعاظ بزرگ اصفهان بود، ايشان مي‌گفتند: نزد مرحوم علامه اميني (رحمه ‌الله عليه) صاحب الغدير رفتم و به ايشان عرض كردم: آقا شكر و تشكر من از شما، سكوت من در مقابل شماست.

اين خيلي حرف خوبي است. انسان اگر هضم كند، اقرار كند و اعتقاد داشته باشد كه خدايا اگر بخواهم باز نمي‌توانم تو را شكر كنم، همين توفيق شكر هم از توست، زبان و عقيده هم از توست و بايد هزارها نعمت قبل از گفتن «الحمدالله رب العالمين» به من داده باشي تا بتوانم اين جمله را بگويم و اين خودش نعمت بزرگي است.[58]

نعمت جواني

بنابراين خيلي نعمت داريم و تقاضا دارم كه توجه بيشتري به اين امور داشته باشيد. بخصوص براي جوان‌هاي عزيز روي اين تقاضا خيي تأكيد دارم، چون شما جوانان خيلي پاك هستيد.

استاد بزرگوار ما رهبر عظيم الشأن انقلاب (ادام الله ظله) در ايام جواني‌مان، بارها سفارش مي‌كردند كه شما جوانيد ، تا مي‌توانيد خود را بسازيد، زيرا هر روزي كه از عمر شما بگذرد خودسازي برايتان مشكلتر مي‌شود.

در آن زمان ما فرموده ايشان را درك نمي‌كرديم و همين مقدار كه مي‌شنيديم، در ما مؤثر بود. حالا كه خودمان پير شده‌ايم، متوجه مي‌شويم كه ايشان چه فرموده‌اند و چقدر مطلب، دقيق بوده است.

يك مثال عوامانه برايتان بزنم، مي‌گويند، آدم ساده‌لوحي به شهر آمد و به يك مغازه ميوه‌فروشي رسيد، پول داد و مقدماتي آلو سياه گرفت و خورد، البته خيلي به دهانش مزه نكرد، ولي فكر كرد بي‌مزگي آن به خاطر اين است كه كوچك و نارس است و او بايد درشت‌ترهايش را مي‌گرفت. اين قضيه به خاطرش بود تا سال بعد كه دوباره به شهر آمد و به همان مغازه رسيد. مقداري بادمجان سياه و بزرگ آنجا ريخته بود. مرد ساده‌لوح بادمجانها را به جاي آلو سياه اشتباه گرفت و خيال كرد از سال قبل تا به حال اينقدر بزرگ شده، لذا مقداري پول داد و چند تا بادمجان خريد. وقتي يك تكه از آن را در دهانش گذاشت، ديد خيلي بي‌مزه است. با ناراحتي آن را بيرون انداخت و گفت، مرده‌شويت ببرند كه هر چه بزرگتر شدي، بي‌مزه‌تر شده‌اي.

اين مطلب اگر چه مثل است اما انصافاً چنين است. هر چه از عمر انسان مي‌گذرد،‌اگر خودسازي نكرده باشد، بي‌مزه‌تر مي‌شود، قساوتش بيشتر مي‌شود، اگر صفت رذيله‌اي در او بوده باشد، بيشتر ريشه مي‌دواند و يك وقت به جايي مي‌رسد كه ديگر اصلاح او در حد محال است، مگر اين كه لطف الهي شامل حالش شود و او را نجات دهد.

خوش‌بيني

من در اينجا به همه خانم‌ها و آقايان، مخصوصاً به جوان‌هاي عزيزم سفارش مي‌كنم، كه در زندگي مثبت باشيد. منفي‌باف نباشيد، بدي‌ها را نبينيد آنچه را كه در عالم هستي است خوب ببينيد، آنچه را كه در خانه مي‌بينيد خوب ببينيد، بدي‌هاي زن يا بديهاي شوهر را به قول قرآن «صفح» كنيد، «عفو» هم نه، «صفح» كنيد، نديده بگيريد، بديهاي دوستان خود را نديده بگيريد. بلبل منش باشيد، بلبل وقتي وارد باغ مي‌شود دنبال درخت پرگلي مي‌گردد كه روي آن بنشيند. اما مگس اگر وارد گلستان هم بشود، حتي نزديك گل نمي‌رود، آنقدر اين طرف و آن طرف مي‌گردد، تا هر طور هست يك لجني، زباله‌اي، كثافتي پيدا كند و روي آن بنشيند. هميشه سعي كنيد طبع بلبل داشته باشيد مگس منش نباشيد. دنبال خوبي‌ها بگرديد[59]. در انقلاب و اجتماع هم، چنين باشيد. اگر دو سه روز درد برايت آمد اين را نبين، نعمت عقل را كه به تو داده ببين، نمي‌گويم الاً در فكرش نباش. معالجه ودعا بايد باشد اما هميشه نعمتهايي را كه خدا به تو داده در نظر داشته باش. خدا را شكر كن كه جوان انقلابي هستي، سپاسگزار باش كه مي‌تواني به جامعه و مردم خدمت كني. جواني حزب‌اللهي هستي نبايد شكرش فراموش شود. اين را ببين كه سلامتي و امنيت داري، اگر يك شب تب كني مي‌فهمي سلامتي يعني چه و اگر يك شب، تنها احساس ناامني كني قدر امنيت را مي‌داني.

نِعْمَتانِ مَكْفُورَنانِ الامْنَ وَ العافِيَه[60]

اين حالت منفي‌بافي كه در بعضي ديده مي‌شود حالت بدي است و  بدون ريشه‌يابي هم معلوم مي‌شود كه از همين ناشكري‌ها سرچشمه مي‌گيرد.

بي‌مناسبت نيست كه قبل از تفسير آيات بعدي، روايتي برايتان نقل كنم:

مي‌‌‌گويند روزي حضرت عيسي(ع) همراه حواريون از جايي عبور مي‌كردند كه به گوسفند مرده‌اي رسيدند و هر كدام چيزي گفتند. يكي گفت: چقدر بوي بدي مي‌دهد. يكي جلوي بيني خود را گرفت، ديگري خيلي تند از آنجا رد شد تا بوي بد ناراحتش نكند. حضرت عيسي(ع) در حالي كه با كمال طمأنينه از آن مي‌گذشتند، نگاهي به آن كردند و بعد گفتند: به‌به، چه دندان‌هاي سفيدي دارد.

اين خيلي حرف است. معنايش اين است كه انسان مثبت حضرت عيسي مي‌شود و از بين آن هم عيب، يك حسن پيدا مي‌كند و آن را در نظر مي‌گيرد، اما از نظر قرآن شريف، انسان بالطبع چنين نيست و معمولاً مثبت‌ها را نمي‌بيند:

قُتِلَ الاِنْسانُ ما اَكْفَرَه[61]

اِنَ الاِنْسانَ لَظَلُومٌ كَفّار[62]

يعني انسان بطبعه ظالم است، هم به خود و هم به خدا خيلي ظلم مي‌كند. نمك‌نشناس است هم براي مردم، هم براي خودش و هم براي خدايش. اين طبع انسان است و اين كه مي‌بينيد در قرآن در اين مورد خيلي تأكيد شده و مكرر مي‌فرمايد: «لعلكم تشكرون» و «افلا يشكرون» به خاطر همين است كه انسان را مثبت بار آورد. لذا هنوز قضيه معاد تمام نشده اين آيات را مطرح مي‌فرمايد:

وَ لَوْ نَشَآءُ لَطَمَسْنَا عَلَي أَعِيُنِهِمْ فَاسْتَبَقُوا الصِّراطً فَأَنَّي يُبْصِرُونَ(66)

«و اگر ما بخواهيم ديدگانشان را (به گمراهي) محو و نابينا كنيم تا چون به راه سبقت گيرند كجا (با كوري و گمراهي) بصيرت يابند»

«لطمسنا» را از دو بعد معني كنيم:

1ـ چشم‌داري، اما صبح كه از خواب بلندي مي‌شوي، مي‌بيني كور شده‌اي، چه  بسيار افرادي را داريم كه سال پيش چشم داشته‌اند اما امسال كور شده‌اند.

2ـ اينكه افراد بسياري را ديديم كه اينها چشم معنوي داشتند. اما ناگهان كور شدند، آن هم چه كوري،‌ مفاتيح‌الجنان مرحوم محدث قمي (عليه الرحمه) زير بغلش، شب و روز عبادت و نمازشب و خدمت به مردم، ناگهان از نوشتن افسانه هزار و يك شب سر در مي‌آورد.

استاد بزرگوار ما رهبر عظيم‌الشأن انقلاب در كشف الاسرار مي‌فرمايند كه: كسروي دو قسمت عمرداشت نصف عمرش را واعظي بود در تبريز. با اينكه سواد چنداني هم نداشت، اما منبري خوبي بود. نصف ديگر عمرش هم به جايي رسيد كه منكر همه پيامبران شد و خودش را پيامبر دانست. به جايي رسيد كه كتاب شيعي‌گري نوشت و با كمال وقاحت در جاهاي متعدد به مقدسات اسلام توهين كرد.

انسان يك وقت چنين مي‌شود، مگر اين كه خدا او را نگه دارد، تا كور نشود. گاهي يك نفر كه انقلابي به تمام معنا هم هست، با يكي دو سه جلسه، مي‌بيني آنچنان سقوط مي‌كند كه هيچ‌چيز برايش نمي‌ماند.

«لطمسنا» را هم مي‌توان دو گونه معنا كرد. يكي اين كه كورشان كنيم، يعني نعمت چشم و بينايي را از آنها بگيريم و ديگر يعني كور معنوي‌شان كنيم.

چرا شكر نمي‌كني؟ بعلاوه چرا ناسپاسي مي‌كني؟ چشم‌داري، هم چشم دل و هم چشم ظاهر. شكر كن آنطور كه شايسته است. «ولو نشاء لطمسنا علي اعينهم» نابود مي‌كنيم، محو مي‌كنيم چشم‌هاي آنان را «فاستبقوا» الصراط فأني يبصرون». اينها مي‌خواستند كه راه بروند. اما كجا؟ چشم ندارند،‌ كجا را ببينند؟ آدم كور چگونه مي‌تواند راه پيدا كند؟ اين آيه شريفه شبيه آيه‌اي است كه در اوايل سوره بود «فاغشيناهم فهم لا يبصرون» كور است و آدم كور نمي‌تواند راه برود، هر چند راه هم خيلي راست، مستقيم و آسفالته باشد، اين كور ظاهري هم عصاكش مي‌خواهد «فاستبقوا الصراط فاني يبصرون» «فاستبقوا» به معناي «ارادو» است كه معني چنين مي‌شود: اراده مي‌كردند كه راه بروند. «فاني يبصرون» كجا را ببينند؟! يعني چطور مي‌توانند راه بروند با نداشتن چشمي بينا.

وَ لَوْ نََشَآءُ لَمَسَخْنَاهُمْ عَلَي مَكَانَِتهِمْ فَما استَطَاعُوا مُضِيّاً وَ لا يَرْجِعُونَ(67)

«و اگر بخواهيم همان جا صورت آنها را مسخ كنيم (به شكل سگان و بوزينگان) كه نه (از آن صورت) بتواند گذشت و نه (به صورت اول) بازگشت»

انواع مسخ

به طور خلاصه سه نوع مسخ شدن داريم:

الف) اين كه شخص وقتي صفت رذيله‌اي را پيدا مي‌كرد ناگهان شكل ظاهري او هم تغيير كرده و به همان شكل در مي‌آمد كه به شكل خوك و ميمون و ... در آمدند. اين نوع مسخ شدن در زمان انبياء سلف بوده كه بعضي امت‌ها به شكل ميمون در آمدند و تا سه روز بيشتر زنده نبودند و همه مردند و يا مثل «اصحاب السبت» كه در قرآن هست، به صورت خوك درآمدند و مردند. بعد از پيامبراكرم صلوات الله عليه و آله،‌اين نوع مسخ شدن ديگر نيست.

ب) نوعي ديگر از مسخ شدن هم اين است كه يك جوان رشيد و سالم و نيرومند ناگهان فلج مي‌شود وديگر نه مي‌تواند بايستد و نه مي‌تواند بنشيند.

ج) يك مسخ هم كه مهمتر از همه است مسخ قلبي است، يعني دل مسخ مي‌شود. انسان است اما صفت سگ را پيدا مي‌كند به طوري كه اگر انسان ديگري را در مقابلش پوست بكنند خم به ابرو نمي‌آورد، بلكه لذت هم مي‌برد.

لذا تا چنين نشده‌اي، ياد نعمتهاي الهي باش و در برابرش سپاسگزار. اينها همه نعمتهاي الهي است كه ما به آن توجه نداريم و خداوند متعال تذكر مي‌دهد.

«ولو نشاء لمسخناهم علي مكانتهم» مسخ مي‌كرديم آنها را بر آن مكانتي كه داشتند، مسخ ظاهري، مسخ معنوي، فلج دست و پا، فلج قلب و روح، سگ صفت شدن و خوك صفت شدن «فما استطاعوا مضيا و لا يرجعون» و آن طور مسخ شود كه ديگر نه توان رفتن داشته باشد و نه ياراي بازگشت. يعني ديگر فلج است و نمي‌تواند تكان بخورد. ديگر رأفت و مهرباني يك انسان را ندارد، ديگر تفكر ندارد، ديگر تعقل نمي‌كند و چنين كسي را نمي‌توان انسان ناميد.

اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللهِ الصُّمُّ البُكْمُ الَّذينَ لا يَعْقِلُونَ[63]

پست‌تر از هر جانور درنده كسي است كه عقل دارد، اما تعقل ندارد. فكر دارد، اما تفكر ندارد. اين مسخ است، يعني عقل و دل او مسخ شده، سرپوش رذالت و قساوت روي آن گذاشته شده، ديگر نه مي‌تواند برود و نه مي‌تواند برگردد.

وَ مَن نُّعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الخَلْقِ أَفَلا يَعْقِلُونَ(68)

«و ما هر كسي را عمر دراز داديم به پيري در خلقتش بكاستيم، آيا (در اين كار) تعقل نمي‌كنند»[64]

خيال نكنيد، اين گونه موارد نادر است. نه، زياد هم هست، منتهي چشم بينا مي‌خواهد. در همين اطراف خودتان دقت كنيد كه جوان چگونه پير مي‌شود؟ جوان نيرومند و پهلوان كه هر كار مشكلي را به آساني انجام مي‌داد حالا به جايي رسيده كه اصلاً نمي‌تواند تكان بخورد.

يادم نمي‌رود كه استاد بزرگوار ما مرحوم آيه ‌الله بروجردي رحمه ‌الله عليه، در اواخر عمر كه ديگر خيلي پير شده بودند، به ما نصيحت مي‌كردند و مي‌گفتند: جوان‌ها تا مي‌توانيد، كار كنيد، وقتي كه من در نجف بودم از اول شب تا صبح مطالعه مي‌كردم و مي‌نوشتم، اما حالا وضعم به جايي رسيده كه بايد كسي بيايد و كتاب را برايم بياورد تا بتوانم كمي مطالعه كنم. اگر كسي نباشد بي‌مطالعه و بي‌كتاب مي‌مانم و قدرت اين كه خودم كتاب را از قفسه بردارم ندارم.

خوب، آدم جوان است، پير مي‌شود. قدرت دارد، ضعيف مي‌شود و قرآن هم مي‌خواهد همين را بگويد كه ببين اصلاً طبيعي است. همانطور كه ما مي‌توانيم جوان را پير كنيم، مي‌توانيم فردا چشمان بيناي تو را هم كور كنيم، «افلا تشكرون» چرا شكر نمي‌كني؟ «افلا تعقلون» چرا تفكر نمي‌كني؟ همانطور كه ما مي‌توانيم جوان را به مرور زمان پير كنيم و وقتي پير شد ديگر نمي‌تواند برود و نمي‌تواند بيايد، تو هم ممكن است شب بخوابي و صبح بيدار شوي، ببيني نمي‌تواني رفت و آمد كني چون فلج شده‌اي.

پس چرا بايد اين همه غافل باشيم از نعمت‌هاي خدا؟ عزيزان من! پيش از اين كه پير شويد، به فكر باشيد، قدر جواني را خوب بدانيد و از لحظات عمرتان، در راه خدا استفاده ببريد.

شعر و شاعري

در اينجا قرآن وارد مطلب ديگري مي‌شود:

وَ مَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَ مَا يَنبَغِي لَهُ إِنّ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ وَ قُرءَانٌ مُّبِينٌ(69)

«و نه ما او را (پيامبر را) شعر آموختيم و نه شاعري شايسته مقام اوست (بلكه) اين كتاب ذكر (الهي) و قرآن روشن (خدا) است»

شعرا معمولاً كارهايشان اين است كه انسان را به عالم خيال ببرند[65]. مثلاً براي محبوبه و معشوقه‌اش مي‌خواهد شعر بگويد. معشوقه‌اي بسيار سياه و زشت است، اما چون به چشم شاعر عالي آمده است، او را در عالم خيال به ماه شب چهاردهم تشبيه مي‌كند و به قدري انسان را در تخيل مي‌بيند كه انسان با ديدن آن شعر خيال مي‌كند زيباتر و با جمال‌تر از معشوقه او در جهان نيست.

مي‌گويند در زمان ليل و مجنون حاكم وقت، هنگامي كه اشعار مجنون را راجع به ليلي شنيد فريفته او شد و براي اين كه بتواند او را از نزديك ببيند هر دو را احضار كرد. وقتي كه آمدند و حاكم ليلي را ديد، خيلي تعجب كرد، چون ليلي يك زن باديه‌نشين بود به علاوه زيبايي هم نداشت، سياه‌پوست بود و لب و دماغي درشت داشت و حتي از حد معمول هم زشت‌تر بود. در دل به ساده‌لوحي مجنون خنديد:

كه ليلي گرچه در چشم تو حور است   به هر عضوي از اعضايش قصور است

نگاه‌هاي تعجب‌آميز حاكم از مقايسه اشعار مجنون و صورت زشت ليلي، آنقدر آشكار بود كه مجنون هم متوجه شد و پس از مقداري تعريف و تمجيد مجدد از ليلي، گفت:

اگر بر ديده مجنون نشيني   به غير از خوبي ليلي نبيني

اگر مي‌خواهي جمال ليلي را ببيني بيا روي چشم من بنشين و از ديد من نگاه كن، تا غير از حسن ليلي چيزي نبيني، با چشم واقع‌‌بين خودت نگاه نكن در عالم تخيلي كه من براي تو ساخته‌ام قدم بگذار تا آنچه من مي‌بينم تو هم ببيني، نه با اين وضع خودت.

معمولاً شعر قوه خيال را تحريك مي‌كند «اِنَّ مِنَ البَيانِ لَسِحراً»[66] راستي آدم را سحر مي‌كند.

البته گاهي بعضي از اشعار خيلي عالي است و مذمت كه نشده هيچ، تعريف هم شده، «اِنَّ مِنَ الشِّعْر لَحِكَماً» و اينكه مثلاً در مسجد و شب جمعه شعر خواندن مكروه است آن اشعاري است كه قوه خيال را تحريك كند، نه اشعاري كه قوه تعقل را به كار اندازد. «و ما علمناه الشعر» ما پيامبر را شعر تعليم نكرديم «و ما ينبغي له» براي پيامبر هم سزاوار نيست كه شاعر باشد، «ان هو الا ذكر و قرآن مبين» اين كتاب تذكر است، بيدار كردن عقل است، قرآن مبين است يعني فارق بين حق و باطل است، آن هم فارق خيلي آشكار و قابل درك.

تأثير قرآن بر زنده‌ها

لِيُنذِرَ مَن كانَ حَيّاً وَ يَحِقَّ القَوْلُ عَلَِ الكَافِرينَ(70)

تا هر كه زنده (و زنده دل) است او را به آياتش پند دهد و بر كافران (به اتمام حجت) وعده عذاب، حتم و لازم گردد.

اين تكرار اول است، اين قرآن براي چه كسي و براي چه آمده است؟ آمده است تا زنده كند.

«يا اَيُّها الَّذينَ امَنُوا اسْتَجيبُوا لِلّهِ وَ لِلّرسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ و‌َ اعلَمُوا اَنَّ اللهَ يَحُولُ بَيْنَ المَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ اِلَيْهي تُحْشَرونَ»[67]

اي بشر، جواب خدا و پيامبر را بده، براي اينكه آمده است تا زنده‌ات كند، بله آدم مرده را نمي‌شود زنده كرد، قرآن براي او فايده‌اي ندارد.

اِنَّكَ لا تُسْمِعُ المَوتي وَ لا تُسْمِعُ الصَّمَّ الدُّعاءَ اِذا وَلَّو مُدْبِرينَ[68]

قرآن براي زنده‌هاست، نه براي مرده‌ها كه صفت رذيله، آنها را دل مرده و كور و كر نموده است. لينذر من كان حيا و بحق القول علي الكافرين.

ثابت است قول، يعني كلمه عذاب بر كافر. كفر در اينجا يعني مرده، چون در مقابل «حي» (زنده) واقع شده است. اين آيه، عبارت اخراي اول سوره است. تكرار «انا جعلنا في اعناقهم اغلالاً فهي الي الاذقان فهم مقمحون». هر دو آيه در معني مشتركند ولي در الفاظ متفاوت بيان شده است.

در اينجا قرآن، باز هم بر مي‌گردد به مطلب قبلي. يعني پس از اين كه مي‌گويد: قرآن شعر نيست، حكمت است، بيداركننده فكر است، اما براي كسي كه زنده باشد، نه براي كسي كه صفات رذيله او را كشته است.

در اينجا قرآن دو مرتبه به ذكر بعض نعمتها مي‌پردازد:

أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّا خَلَقْنا لَهُم مِّمَّا عَمِلَتْ أَيْدِينَآ أنْعاَماً فَهُمْ لَهَا مَالِكُونَ(71)

«آيا اين انسان‌ها نمي‌بينند، كه برايشان خلق كرديم به دست قدرت خويش، چهارپايان را تا آنها مالك شوند؟»

تذكر بعض نعمت‌ها

هر كجا در قرآن «يد» و «ايدينا» به كار رفته است به معناي قدرت است[69]، مثل «يدالله فوق ايديهم» كه معنا مي‌شود: قدرت خدا بالاترين قدرت‌هاست. در اينجا هم «ايدينا انعاماً» يعني به دست قدرت خويش براي اينها، شتر، اسب، گاو و گوسفند آفريديم «فهم لها مالكون» مالكشان هم كرديم، يعني مثل آهو نبودند كه رام نشوند. آنها را رامشان كرديم كه انسان مالك آنها باشد. آيا اين را نديدند كه خلق كرديم برايشان با قدرتمان انعامي را («انعام» جمع «نعم»‌است، يعني شتر، گاو، گوسفند و ...) تا آنها مالك شوند.

وَ ذَلَّلْنَاهَا لَهُمْ فَمِنْهاَ رَكُوبُهُمْ وَ مِنْها يَأكُلُونَ(72)

«و آن حيوانات را مطيع و رام آنها ساختيم تا هم بر آن سوار شوند و هم از آن غذا تناول كنند»

«و ذللنها لهم» تكرار «لها مالكون» است يعني اين حيوانات را براي آنها مسخر كرديم. اگر گاو مسخر نبود، از شير او نمي‌شد استفاده كرد و اگر اسب چموش و رام نشدني بود، كسي نمي‌توانست سوارش شود «فمنها ركوبهم و منها يأكلون». «من» در اينجا كلمه تبعيضيه است «و منها ركوبهم» از بعضي از آنها براي سوار شدن استفاده مي‌كنند مثل الاغ و اسب «و منها يأكلون» و بعضي از اينها را از گوشتشان بهره مي‌برند مثل گاو و گوسفند.

وَ لَهُمْ فِيهاَ مَنَافِعُ وَ مَشارِبُ أَفَلا يَشْكُرُونَ(73)

«و براي مردم در آن حيوانات منافع (بسياري از پوست و پشم و غيره) و آشاميدني‌هاي فراوان (از شير و ماست و غيره) قرار داديم، آيا شكر اين نعمت‌ها را نبايد بجاي آرند؟!»

«أفلا» استفهام توبيخي است. يعني اي انسان ما حيوانات را مسخر تو قرار داديم و اين يكي از نعمت‌هاي بزرگ خداست، چرا اين نعمت بزرگ خدا را فراموش مي‌كني؟ شكر نمي‌گويي؟ «و لهم فيها منافع» يعني براي اين انسان در اين انعام منافعي است و منافع مثل پشم و پوست و گوشت و ... و مشاربي هست مانند شير، «افلا يشكرون» پس چرا انسان‌ها شكرگزار نيستند؟

پرستش غيرخدا

وَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللهِ ءَالِهَه لَّعَلَّهُمْ يُنصَرُونَ(74)

«و (مشركان) به غير از خدا، خدايان ديگر گرفتند تا شايد (از آنان) ياري جويند»

نه تنها اين بشر شكرگزار نيست، بلكه در مقابل خدا، بت مي‌پرستد. «بت» فقط آن نيست كه با سنگ يا طلا و يا چيز ديگر بسازند و آن را بپرستند نه، هوي و هوس، اراده خود صفات رذيله، مال، مملكت، سلطنت، اينها همه براي انسان بت است. هر غير خدايي كه در دل باشد و به او دلبستگي پيدا كند بت است. اين الهه را گرفتند تا «لعلهم ينصرون» شايد ياريشان كند. يعني مرتب پول جمع كرد. و روي هم گذاشت بدان اميد كه همه مشكلاتش را با آن حل كند. اما يك وقت به جايي رسيده كه:

«ما اَغني عَنّیِ مالِيهَ هَلَكَ عَنّي سُلطانِيَه»[70]

ديدي كه اين مال من براي من فايده‌اي نداشت آنچه كه فايده دارد فقط خداست.

لَا يَستَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُندٌ مُّحْضَرُونَ(75)

«هرگز آن خدايان نمي‌توانند به آنها كمك كنند بلكه خود آنان براي خدايانشان مانند سپاهي آماده به خدمت هستند»

اين خداياني كه در دل توست، هوي، هوس، دلبستگي به پول و رياست، يا آن بتي كه در زمان جاهليت درست مي‌كردند و به آن سجده مي‌نمودند، چه كاري براي انسان مي‌توانست بكند؟ و بت‌هاي ديگر چه كاري مي‌توانند براي تو انجام دهند؟ اينها نه مي‌توانند كاري به نفع تو انجام دهند و نه مي‌توانند صدمه‌اي به تو بزنند. بعد مي‌فرمايد:

فَلَا يَحْزِنكَ قَوْلُهُمْ إِنَّا نَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ(76)

«(اي رسول ما) سخن اين مشركان تو را محزون نكند، ما هر آنچه پنهان و آشكار گويند همه را مي‌دانيم (و به كيفرشان مي‌رسانيم)»

دلجويي خداوند از پيامبر(ص)

يا رسول‌الله، خيلي غصه نخور، ما همه چيز را مي‌دانيم. اين جمله، جمله تكان‌دهنده‌اي است كه در قرآن هم اين معني مكرر آمده است، مثلاً:

لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ اَلاّ يَكُونُوا مُؤمِنينَ[71]

مثل اين كه از بس غصه مي‌خوري، مي‌خواهي خودت را بكشي كه چرا اينها مسلمان نمي‌شوند؟ چرا اينها بت‌پرست و پول‌پرستند؟ چرا اينها رياست پرستند؟ نه، خيلي غصه نخور.

بعضي اوقات خداوند علاوه بر اين كه به پيامبر تسلي مي‌دهد، يك بي‌اعتنايي هم به آنها مي‌كند:

«قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوضِهِمْ يَلْبَعُونَ»[72]

بگو آنكه رسول و كتاب مي‌فرستد خداست. اي پيامبر، آنها را به حال خود بگذار، ولشان كن بگذار بچرند. انساني كه خدا رها كند و بت را بگيرد، ديگر انساني نيست كه با او حرف بزني، بگذار مثل كرم ابريشم دور خود بتند تا خفه شود چون اتمام حجت كردي.

«ذَرْهُمْ يَأكُلُوا وَ يَتَمَتَّعُوا وَ يُلْهِهِمُ الاَمَلُ فَسَوْفَ يَعلَمُونَ»[73]

اي پيامبر! بگذار در پيله آمال و آرزوهايش، مثل كرم‌ابريشم به دور خود بتند، يك روز معلوم مي‌شود كه چه خبر است، خداوند از دلش خبر دارد. خدا مي‌داند او چه مي‌گويد، آنچه در دلش هست، بت‌پرستي است. و آنچه مي‌گويد، بدبختي است. آنقدر بدبخت است كه نه قرآن در دلش نفوذ مي‌كند و نه عاطفه تو مي‌تواند در او مؤثر باشد. اتمام حجت هم برايش شد، ديگر به او كاري نداشته باش.

وقتي كه بشر تا اين اندازه رذالت پيدا كند كه تمام نعمتهاي خدا را فراموش نمايد، شكر نعمت به جاي نياورد و كفران نعمت كند، يعني كافر به تمام معني. اگر چنين باشد، اين انسان نمك‌نشناس را ديگر ولش كن.

راستي عزيزان من، حيف است انساني را كه قرآن تاج  كرامت روي سرش گذاشته است و مي‌فرمايد «وَ لَقَد كَرَمْنا بَني آدَم»[74]، انساني كه به قول استاد بزرگوار ما رهبر عظيم‌الشأن انقلاب (ادام الله) خداوند به اندازه‌اي به او رأفت كرده كه قبل از آمدنش براي او پيامبر فرستاده است و هيچگاه زمين خالي از حجت نيست كه اولين فرد بشر رسول او و آخرين فرد هم حجت خداست، آن هم خدايي كه تا اين اندازه به بشر لطف دارد، سپاسگزارش نباشيم و ازديادش غافل شويم.

بشري كه بايد به جايي برسد كه بجز خدا نداند و نبينند، بشري كه بايد مصداق «يا اَيَّتُهَا النَّفْسُ المُطمَئِنَه، ارْجِعي اِلي رَبِّكِ راضيَه مَرْضَّيه»[75] باشد، آن قدر انحطاط بيابد كه خدا درباره‌اش بفرمايد: «ذرهم في خوضهم يلعبون» ديگر ولشان كن تا براي خودشان بچرند.

حيف است كه انسان به واسطه گناه و توغل در مشتهيات و فرورفتن در رذائل و دل باختن به دنيا از خدا و ياد خدا غافل شود.

انصافاً حيف است انساني كه مي‌تواند در طول پنجاه سال «شهيد ثاني» بشود، دويست جلد كتاب بنويسد و عمرش را فداي اسلام كند، آنقدر غافل باشد كه پس از هفتاد سال به قول عوام، خري زائيد و خري خورد و خری مرد.

مباهات خداوند به مجاهد و ...

انسان اگر آدم بشود بهشت به او افتخار مي‌كند، حيف است اين انسان كه بهشت به او افتخار مي‌كند كارش به اينجا برسد كه به جهنم رود و هيزم جهنم شود.

در روايات مي‌ خوانيم كه خداوند به نمازگزار و مجاهد و كسي كه نمازشب خوان است، مباهات مي‌كند[76]، و اينجاست كه قدر افراد ثابت قدم در انجام فرامين الهي معلوم مي شود بلكه بالاتر نه تنها به آدم مباهات مي‌كند، خطاب مي‌شود كه: اي ملائكه همه او را سجده كنيد، همه بر او سجده مي‌كنند. شيطان هم كه بر او سجده نمي‌كند، به او مي‌فرمايد: برو گم شو، ديگر تو را نمي‌خواهم، برو گم شو كه تا ابد از درگاه من رانده شوي.

آيا حيف نيست انساني كه مي‌تواند به چنين مقامي برسد، آنقدر تنزل كند كه بر همين شيطان سجده كند، و او را عبادت نمايد.

مگر نخوانديم كه «الم اعهد اليكم يا بني‌ادم ان لا تعبد و الشيطان»، شيطان از درگاه خداوند رانده شد، چون بر تو سجده نكرد، حالا كارت به اينجا برسد كه يك عمر از خدا غافل شوي و بر شيطان سجده كني.

انشاء‌الله، قدري بيشتر دقت كنيم، بيشتر فكر كنيم، قدر خود را بدانيم، خداوند به ما خيلي ارزش داده، خيلي بزرگي داده، خيلي عزت داده، ما هم بايد اقلاً قدر خود را بشناسيم. با پيروي از آمال و آرزوهاي بيجا، خود را بي‌ارزش نكنيم. خود را مقابل بت‌ها برون و درون كوچك و حقير نسازيم و نگذاريم كه شيطان نفس، عزت ما را پايمال كند و ما را بنده و ذليل خود سازد تا جايي كه خدا با ما قهر كند و بفرمايد: ذرهم يأكلو و يتمتعوا ويلههم الأمل فسوف يعلمون»

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته