تفسير كاشف (جلد اول)
سوره هاى فاتحه و بقره

علامه محمد جواد مغنيه
مترجم : موسي دانش

- ۴۳ -


خدا و سنت هاى طبيعى

سوال : آيا معناى اين سخن كه خداوند اشيا را تدبير مى كند آن است كه او به تدبير تمام پديده هاى طبيعى ، حتى به تدبير جزئيات اين پديده ها، مستقيما و بدون دخالت عوامل مادى مى پردازد، چنان كه از آيه هاى سيزدهم و چهاردهم سوره مومنون آشكار مى شود: ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين # ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم اءنشاءناه خلقا آخر فتبارك الله احسن الخالقين ؛ سپس او را نطفه اى در جايگاه استوار قرار داديم . آن گاه از آن نطفه ، لخته خونى آفريديم و از آن لخته خون ، پاره گوشتى و از آن پاره گوشت استخوان ها آفريديم و استخوآنها را به گوشت پوشانيديم ، بار ديگر او را آفرينشى ديگر داديم . در خور تعظيم است خداوند، آن بهترين آفرينندگان)).

از اين آيات استفاده مى شود كه خداوند به طور مستقيم و دايم ، نطفه را از يك مرحله به مرحله ديگر منتقل مى سازد. اين در حالى است كه از ديدگاه علمى ، نطفه بر طبق قوانين مشخص طبيعى رشد و تحول پيدا مى كند؟

پاسخ : بايد ميان حادثه خارق طبيعت نظير زنده كردن مردگان و ايجاد شى ء از عدم و حادثه اى كه بر طبق قوانين طبيعت واقع مى شود، همانند گرفته شدن ماه و خورشيد و... تفاوت قائل شد. هر حادثه اى كه از نوع اول باشد، مستقيما و بدون واسطه به خداوند نسبت داده مى شود، و هر حادثه اى كه از نوع دوم باشد مستقيما به طبيعت و با واسطه به خدا نسبت داده مى شود؛ زيرا خداست كه طبيعت و نيروها و عناصر آن را آفريده است و اين عناصر با فعل و انفعالاتى مسير خود را در پديده هاى هستى مى پيمايند.

بنابراين ، معناى اين كه خداوند پديده هاى طبيعى و از جمله دگرگونى نطفه را آفريده ، آن است كه اسبابها آنها را آفريده است . و خلق كل شى ء فقدره تقديرا؛(405) خداوند هر چيزى را از طريق سنت ها و قوانين طبيعت مى آفريند و اگر او مستقيما و بدون واسطه به آفرينش اشيا مى پرداخت ، اسباب و مسببات وجود نداشت .

با بيان فوق روشن شد، كسى كه ايمان دارد هر حادثه طبيعى ، مستقيما و بدون سبب محسوسى علم آن را كشف كرده و يا كشف خواهد كرد فقط توسط خداوند به وجود آمده است ، شخص نادانى است و در ايمان خود دچار اشتباه شده است ، چرا كه اگر ايمانش درست بود، لازم نبود كه انسان براى به دست آوردن چيزى كار كند و نيز نه علم فايده اى داشت و نه از اختراعات و پيشرفت هاى بشرى خبرى بود. همچنين ، كسى كه اعتقاد دارد همه چيز را طبيعت به وجود آورده و علت اصلى اشيا طبيعت است و در ماوراى آن چيزى وجود ندارد، او نيز در عقيده خود، نادان و دچار اشتباه است ؛ زيرا اگر عقيده او درست بود، اثرى از وجود نظم در جهان نبود، بلكه هرج و مرج و پريشانى حكومت مى كرد و در نتيجه ، نه علم وجود داشت نه زندگى . ما در اين باره در تفسير آيه 21 همين سوره و در بخش ((توحيد)) به تفصيل سخن گفتيم .

لا تاءخذه ولا نوم . ((سنة)) حالت سستى است كه پيش از خواب حاصل مى شود (چرت زدن ،) خداوند پس از آن كه بيان كرد كه او زنه و پاينده است ، اين سخن را با بيان نكته ديگر تاكيد مى كند و آن اين كه نه خواب مانع از تدبير او مى شود، نه سهو و نه هيچ چيز ديگر. او آفريدگارانش ‍ را به طور اتم و اكمل اداره مى كند، زيرا غفلت و خواب با عظمت و بى نيازى اش از هر چيزى منافات دارد. امام على (عليه السلام ) خطاب به پروردگارش عرض مى كند: ((ما حقيقت عظمت تو را نمى دانيم ، جز اين كه مى دانيم ، تو زنده و پاينده اى . نه خواب سبك تو را فرا مى گيرد و نه خواب سنگين . هيچ نگاهى به تو نمى رسد و هيچ چشمى تو را نمى بيند. تو چشم ها را مى بينى و كارها را شمارش مى كنى و زمام اراده و عمل (بندگان ) بدست توست .))

له ما فى السموات و ما فى الاءرض . مراد از اين آيه آن است كه تمام جهان تحت سلطنت و در تدبير خداوند است و هيچ چيزى از آن بيرون نيست . از امام على (عليه السلام ) درباره معناى لا حول ولا قوة الا بالله پرسيدند؟ حضرت فرمود: ما، در مالكيت چيزى با خدا شريك نمى باشيم و ما چيزى را مالك نمى شويم مگر اين كه او به ما تمليك كند و هرگاه چيزى را كه او به مالكيت آن سزاوارتر از ماست ، به ما تمليك كند، ما را مكلف ساخته و هرگاه آن را از ما بستاند، تكليف خود را از ما برداشته است .

من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه . كلمه استفهام در اين جا به معناى نفى و انكار است ، يعنى هيچ كس در نزد خداوند شفاعت نمى كند مگر به فرمان او. اين آيه ، ردى بر سخنان مشركان است كه مى گويند: بت ها آنان را به خدا نزديك مى كنند. خداوند تعالى از زبان اين مشركان چنين حكايت مى كند: ((... و مى گويند: اينها شفيعان ما در نزد خدايند. بگو: آيا به خدا از چيزى خبر مى دهيد كه در زمين و آسمان از آن سراغى ندارد؟)).(406)

در تفسير آيه 48 درباره شفاعت سخن گفتيم . برخى از عارفان گفته اند: مردم در فرداى قيامت بر چند دسته اند: پيش گرفتگان و آنان در پيشگاه خدا مقربند. اصحاب يمين و آنان اهل سعادت و نجاتند. اصحاب شمال و آنان بدبختانى هستند كه در عذابند. اهل عفو و آنان كسانى هستند كه عمل نيك را با عمل بد مخلوط كرده اند و همين گروه هستند كه شفاعت درباره آنان پذيرفته مى شود. زيرا خداى تعالى فرموده است : ((و گروهى ديگر به گناهان خود اعتراف كردند كه اعمال نيكو را با كارهاى زشت آميخته اند شايد خدا توبه شان را بپذيرد، زيرا خدا آمرزنده و مهربان است)).(407)

يعلم ما بين اءيديهم و ما خلفهم ؛ خداوند كارهاى نيك و بد بندگان خود را، چه كارهايى كه در گذشته انجام داده اند و چه كارهاى كه در آينده انجام خواهند داد، مى داند. و نيز شفاعت كننده و شفاعت شده را مى شناسد و مى داند كه چه كسى استحقاق عفو و پاداش و يا عذاب و مجازات را دارد و مادام كه قضيه چنين باشدت مجالى براى شفاعت باقى نمى ماند، مرگ به امر خود او و در چارچوبى كه او آن را اجازه دهد.

ولا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء. ضمير در ((لا يحيطون)) به همه بندگان بر مى گردد و حتى فرشتگان و پيامبران را نيز در بر مى گيرد. علم به معناى معلوم است ، نظير خلق به معناى مخلوق و اكل به معناى ماءكول . معناى آيه روشن است و اگر توضيح بيشترى مى خواهيد، آيه 26 سوره جن را بخوانيد: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه اءحدا # الا من ارتضى من رسول و نيز آيه 32 سوره بقره را بخوانيد: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا.

وسع كرسيه السموات والاءرض . نظريه هاى مفسران در مورد معناى كرسى بسيار و نيز مختلفند. برخى از اين نظريات ، سخنى است كه بدون آگاهى درباره خداوند گفته شده است . بهترين آنها دو نظريه است :

1. كرسى ، كنايه از عظمت و قدرت خداست .

2. مراد از كرسى ، علم است ، بدين معنا كه علم خداى سبحان بر همه چيز احاطه دارد. سياق آيه نيز همين نظريه را ترجيح مى دهد.

ولا يؤ وده حفظهما و هو العلى العظيم . يعنى بر خدا نگه دارى آسمان و زمين و تدبير آنچه در آنها دشوار نيست ، چگونه بر او دشوار باشد در حالى كه آفريدن مگس بر جهان براى او يكسان است و مادام كه خداى سبحان بخواهد چيزى را بيافريند، به او مى فرمايد: ((موجود شو؛ پس موجود مى شود)).

شى ء از لاشى ء

به وجود آورنده شى ء بر دو نوع است : يكى از نوع ماده است و دومى منزه و پاك از ماده . اين دو نوع فاعل (به وجود آورنده ) از چند جهت با يكديگر تفاوت ندارد:

1. فاعل مادى به حركت و ابزار نيازمند است ، بر خلاف فاعل غير مادى كه نياز ندارد.

2. فاعل مادى خسته مى شود، بر خلاف دوم .

3. بر فاعل مادى محال است كه شى ء را از لاشى ء به وجود آورد و اين كار بر فاعل غير مادى محال نيست . از اين جا آشكار مى شود كه قياس خالق به مخلوقى كه در ايجاد شى ء از لاشى ء ناتوان مى باشد، قياسى است مع الفارق . چگونه درست خواهد بود مقايسه كسى كه از همه چيز بى نياز است و هر چيزى به او نياز دارد و به شى ء مى گويد: موجود شو؛ پس موجود مى شود، با موجودى ناتوان و نيازمند به هر چيزى .

در دين ، اجبارى نيست

لا إِكْرَاهَ فى الدِّينِ قَد تّبَينَ الرّشدُ مِنَ الغَىّ‏ِ فَمَن يَكْفُرْ بِالطغُوتِ وَ يُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ استَمْسك بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انفِصامَ لَهَا وَ اللّهُ سمِيعٌ عَلِيمٌ(256)

اللّهُ وَلىّ الّذِينَ ءَامَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظلُمَتِ إِلى النّورِ وَ الّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطغُوت يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النّورِ إِلى الظلُمَتِ أُولَئك أَصحَب النّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(257)

در دين هيچ اجبارى نيست . هدايت از گمراهى مشخص شده است . پس هر كس كه به طاغوت كفر ورزد و به خداى ايمان آورد، به چنان رشته استوارى چنگ زده كه گسستنى نباشد. خدا شنوا و داناست . (256) خدا ياور مومنان است . ايشان را از تاريكيها به روشنى مى برد؛ ولى آنان كه كافر شده اند. طاغوت ياور آنهاست كه آنها را از روشنى به تاريكيها مى كشد. اينان جهنميانند و همواره در آن خواهند بود. (275)

واژگان

الرشد: مطابق بودن با واقعيت و نيز در هر كار نيك به كار مى رود و مراد از آن در اين جا ايمان است .

الغى : متضاد ((رشد)) است و مراد از آن در اين جا، كفر است ؛ چرا كه سخن درباره دين مى باشد.

الطاغوت : مصدر و به معناى سركشى است ، نظير ((ملكوت)) و ((رحموت)) و براى مفرد و جمع و مذكر و مونث به كار مى رود.

العروة : دستگيره دلو و بند شلوار.

الوثقى : مونث ((اوثق)) و به معناى سخت تر و محكم تر.

الانفصام : قطع شدن و پاره گشتن .

تفسير

لا اكراه فى الدين . اگر ما به طور مستقل و جدا از سياق آيه به اين واژه نظر افكنيم ، مى فهميم كه خداوند حكمى را تشريع نكرده كه در آن اندى اجبار وجود داشته باشد و اگر انسان سخنى را از روى اجبار بگويد و عملى را انجام دهد، از ديدگاه شريعت هيچ ارزش دنيوى و اخرى ندارد؛ ولى از جمله قد تبين الرشد من الغى كه علت عدم اجبار را بيان مى كند، چنين بر مى آيد كه ((فى)) در اين جا به معناى ((على)) است يعنى ؛ لا اكراه على الدين .

چنان كه در آيه 71 سره طه : و لاءصلبنكم فى جذوع النخل ((فى)) به معناى ((على)) است . بنابراين ، معناى آيه بدين ترتيب است : اسلام هيچ كس را مجبور نمى كند (كه دين را بپذيرد.) بلكه كافر را تنها با دليل و برهان ملزم مى سازد: ((بگو: اين سخن حق از جانب پروردگار شماست هر كه بخواهد ايمان بياورد و هر كه بخواهد كافر شود)).(408) ((آيا تو مردم را به اجبار وا مى دارى كه ايمان بياورند)).(409)

سوال : امكان ندارد كه دين اجبارى باشد، چرا كه دين يك امر قلبى است و همانند تصورات ذهنى از توان انسان خارج است و تنها گفتار و كردار كه با اراده شخص انجام مى شود، ممكن است اجبارى باشد. بنابراين ، به چه دليل خداوند از اجبار كردن در پذيرفتن دين نهى كرده است ؟

پاسخ : جمله لا اكراه فى الدين به شكل خبرى است و اگر همين اخبار مراد باشد، سوال فوق از اساس وارد نيست ، زيرا در اين صورت ، معناى آيه اين مى شود كه دين عبارت از اعتقاد است و اعتقاد، همان باورى است كه اجبارى در آن نيست . و اگر مراد از جمله فوق انشا و نهى از اجبار در پذيرش ‍ دين باشد، معناى آن بدين ترتيب است : اى مسلمانان ، پس از آن كه دلايل و براهين بر اثبات توحيد و نبوت اقامه شد، كسى را به گفتن لا اله الا الله محمد رسول الله مجبور نكنيد.

اما در اين جا پرسش ديگرى پيش مى آيد و آن اين كه پاسخ مزبور با اين سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) تضاد دارد كه ((من مامور شدم كه با مردم بجنگم تا اين كه بگويند: لا اله الا الله ، اگر اين كلمه را گفتند، خون و مالشان از سوى من ، محفوظ خواهد ماند)).

پاسخ : اسلام به چند سبب جنگ را مجاز دانسته است :

1. به سبب دفاع از جان ، خداوند فرموده است : ((با كسانى كه با شما جنگ مى كنند، در راه خدا بجنگيد و تعدى مكنيد، زيرا خدا تعدى كنندگان را دوست ندارد)).(410)

2. به سبب دفع تجاوز، خداوند فرموده است : ((... با آن كه تعدى كرده است بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد)).(411)

3. براى اين كه دشمنان اسلام و مسلمانان ، هر چند در ظاهر و با زبان اسلام بياورند و اين تظاهر به اسلام به مصلحت تمام انسانها، خواه مسلمان و خواه غير مسلمان باشد و اين مصلحت را نيز تنها امام معصوم يا نايب او تعيين مى كند و بر هيچ مسلمانى ، هر كه باشد، جايز نيست كه به خاطر گفتن كلمه ((لا اله الا الله)) و انتشار آن (با كفار) بجنگد، مگر اين كه معصوم و يا نايب او كه حاكم مجتهد و عادل باشد فرمان اين جنگ را صادر كند و مراد از حديث : ((من ماءمور شدم تا با مردم بجنگم ...)) نيز همين صورت است ، بدين معنا كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: من با مردم مى جنگم در صورتى كه من و يا نايبم بدانيم كه جنگ به خاطر كلمه ((لا اله الا الله)) به نفع بشريت است و در غير اين صورت ، براى هيچ كس ، هر كه باشد، جايز نيست كه احدى را به گفتن ((لا اله الا الله)) مجبور كند. لازم به يادآورى است كه دفاع از جان و يا از دين و حق نياز به اجازه حاكم و يا ديگرى ندارد. ما قبلا در هنگام تفسير آيه 193 در بخش ((نبرد اسلام عليه ظلم و فساد)) در اين باره سخن گفتيم .

قد تبين الرشد من الغى . خداوند با روشن ترين سخن ، و محكم ترين دليل ، حق را بيان كرده است تا آن جا كه حجتى براى كافران و بهانه اى براى بهانه گيران باقى نمانده است و هر كس كه راه هدايت و حق را بشناسد، راه ستم و باطل را نيز مى شناسد، چرا كه پس از حق ، جز گمراهى وجود ندارد. ملا صدرا سخنى دارد بدين مضمون : معناى ((تبين الرشد من الغى)) آن است كه انسان با توجه به دلايل و براهين و انديشيدن درباره آنها، حق را از باطل و ايمان را از كفر جدا سازد؛ اما كسى كه از روى تقليد اعتقاد پيدا مى كند، ميان او و حيوان ، جز همين اعتقاد، تفاوت ديگرى وجود ندارد. البته ، كسى كه با نيت خالص و صفاى باطن به صالحان اقتدا كند، همان پاداشى را در قيامت دريافت خواهد كرد كه صالحان دريافت مى كنند.

فمن يكفر بالطاغوت و يؤ من بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها. اقوال و نظريه ها در تفسير ((طاغوت)) زياد است . برخى از مفسران ، آنها را تا نه نظريه رسانده اند. برخى گفته اند: مراد از طاغوت شيطان است . برخى گفته اند: مراد از آن ، دنياى پست است . نزديك ترين نظريه به فهم و معناى لفظ، تفسير شيخ محمد عبده است و آن اين كه طاغوت چيزى است كه پرستش آن و ايمان به آن موجب طغيان و بيرون رفتن از راه حق شود. مراد از چنگ زدن به عروة الوثقى ، رفتن بر راه راست است كه رونده آن هيچ گاه راهش را گم نمى كند؛ نظير كسى كه به محكم ترين رشته دست زده باشد. مراد از ((لا انفصام لها)) آن است كه اين رشته آن قدر محكم است كه پاره نمى شود. مقصود آيه آن است كه ايمان به خدا رشته محكمى است كه هرگز پاره نمى شود و كسى كه بدان چنگ زند راه نجات را گم نمى كند. در صحيح مسلم آمده است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((من در ميان شما دو چيز را باقى گذاردم مادام كه به آن دو چنگ بزنيد، هرگز پس ‍ از من گمراه نمى شويد و يكى از آنها از ديگرى بزرگ تر است . اين دو عبارتند از: كتاب خدا كه همچون ريسمان محكمى از آسمان تا به زمين كشيده شده است و نيز عترت من ، اهل بيت من . اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد گردند)). ترمذى نيز اين حديث را نقل كرده است .

در زمان ما، مسلمانان هر دو را ترك كردند و امام على (عليه السلام ) به اين موضوع اشاره كرده است : ((بر مردم زمانى خواهد آمد كه از قرآن جز نوشتار آن و از اسلام جز نام آن باقى نماند)).

والله سميع عليم . خداوند كلمه توحيد را از مومنان و سخن كفرآميز را از كافران مى شنود و نيز آنچه را در دلهاى آنها مى گذرد مى داند و هر كدام را بر طبق اعمالش كيفر مى دهد.

الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور. مفسران در اين كه مراد از اين آيه چيست ، دچار اختلاف بزرگى شده اند و برخى از اين نظريات موجب پيدايش اشكالات عقيدتى شده است ، آن جا كه ملا صدرا گفته است : در اين جا، اشكال بزرگى وجود دارد كه بر دانشمندان حل آن بسيار دشوار مى نمايد. شيخ محمد عبده گفته است : برخى از تفاسير، تفسير عوام (كم سوادان ) است كه از شيوه هاى عالى فهم واژه ها برخوردار نمى باشند و يا تفسير عجم هايى است كه شايستگى چندانى در فهم واژه ها ندارند.

سبب اختلاف مفسران و پيدايش اشكالات در اثر اين اختلاف آن است كه مفسران از آيه چنين برداشت كرده اند كه خداوند تنها اداره امور مومنان را به عهده دارد و نه ديگران را. آنها اين معنا را برداشت نكرده اند كه مومنان تنها كسانى هستند كه خدا را ولى و ياور خود قرار مى دهند. در حالى كه ميان اين دو برداشت تفاوت زيادى وجود دارد. به سبب برداشت نخست مفسران است كه اين اشكال پديد آمده است كه ولايت خداوند تمام خلايق را به طور يكسان در بر مى گيرد و تنها به مومنان اختصاص ندارد.

در هر حال ، نظريه هاى مفسران و يا بسيارى از آنها با سياق آيه سازگار نيست . معناى درستى كه هيچ شبهه اى بر آن وارد نمى باشد و با آيه فمن يكفر بالطاغوت و يومن بالله ... نيز هماهنگى دارد، آن است كه مومنان جز خدا سرپرست ديگرى براى خود نمى گيرند و حكومت هيچ كس جز الله را نمى پذيرند. آنان به او پناه مى برند و در عقايد، گفتارها و كردارهاى خود به كتاب او و سنت پيامبرش اقتدا مى كنند و به گمراهان و طاغوت ها، هر چند مقام بلند داشته باشند، اعتماد ندارد. برخلاف كافران كه طاغوت را ياور و سرپرست خود قرار مى دهند، نه خدا را.

ترديدى نيست كه اگر كسى به خدا ايمان آورد و صميمانه از او اطاعت كند و به وسيله آيات و دلايل او از روى صداقت و اخلاص هدايت شود، به توفيق و عنايت خداوند از تاريكى بدعت ها و گمراهى ها و هوسها و نادانى ها در امان مى ماند و از نور شناخت حق و ايمان درست روشنايى مى گيرد و معناى يخرجهم من الظلمات الى النور نيز همين است .

و الذين كفروا اءولياؤ هم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات . رازى گفته است : ((طاغوت مصدر است همانند ((ملكوت)) و براى مفرد و جمع به كار مى رود)). بر اين اساس ، اين پرسش و يا اشكال وارد نمى آيد كه لفظ ((طاغوت)) با لفظ ((اوليا))، همخوانى ندارد. چه در اين صورت بايد چنين مى فرمود: ((اءولياؤ هم الطواغيت)) و يا اين كه مى فرمود: ((وليهم الطاغوت)) (كه هر دو جمع و يا مفرد آورده مى شد، لكن وقتى ((طاغوت)) مصدرى باشد كه در مفرد و جمع به كار مى رود) معناى آيه اين مى شود: كافران ، گمراهان و سركشان را اولياى خود قرار مى دهند، نه خدا را و از اوامر و نواهى آنها اطاعت مى كنند و اين گمراهان ، آنان را به سوى راه هلاكت مى برند و از روشنايى عقل و فطرت بيرون مى آورند و به سوى تاريكيهاى كفر و بدعت مى كشانند.

جاويد بودن در آتش

قرآن كريم در چند آيه آشكارا بيان كرده است كه نوعى از گناهكاران هميشه در آتشند و نيز بيان نموده كه از اين نوع ، كسانى هستند كه به خدا كافر شوند و آيات او را تكذيب كنند. خداوند فرموده است : ((كسانى كه كافر شوند و آيات خدا را تكذيب كنند، خود اهل جهنمند و جاودانه در آن جا خواهند ماند))(412) همچنين از اين دسته است كسى كه مومنى را عمدا بكشد، خداوند فرموده است :

((و هر كس مومنى را به عمد بكشد، كيفر او جهنم است كه در آن همواره خواهد بود...))(413) و نيز ((و هر كه از خدا و رسولش فرمان نبرد و از احكام او تجاوز كند، او را داخل در آتش كند و همواره در آن جا خواهد بود))(414) و نيز از اين نوع است كسى كه در گناهانش غرق شود: ((آرى ، آنان كه مرتكب كارى زشت مى شوند و در گناه غرقه مى گردند، اهل جهنمند و جاودانه در آن)).(415)

ترديدى نيست كه خداوند به سبب عدالتى كه دارد، جز كسى را كه مستحق عذاب است ، عذاب نمى كند و نيز عذاب او از لحاظ شدت و ضعف ، به نوع گناه و جنايت بستگى دارد، براى نمونه ، گناه كسى كه در زمين فساد مى كند و زراعت و نسل را از بين مى برد با گناه كسى كه درهمى را مى دزدد و يا پشت سر رقيب شغلى خود غيبت مى كند تفاوت دارد. با اين وجود، پرسش زير مطرح مى شود:

جاويد ماندن انسان در آتش ، در حال يكه شعله هاى آتش همچون قصر بر سر او افكنده مى شود و با آهن گداخته پشت او سوزانده مى شود و شكمش ‍ با آب داغ پر مى شود و به او اجازه داده نمى شود كه استراحت كند و عذاب وى تخفيف داده نمى شود تا نفسى تازه كند و از سوى ديگر، اين انسان آن قدر ضعيف است كه پشه او را رنج مى دهد آب دهن ، او را مى كشد و عرق ، او را بد بو مى سازد، چنان كه اميرالمومنين (عليه السلام ) فرموده است ؛ آيا چنين عذابى دردناك و بزرگ براى اين موجود ضعيف و ناتوان با ذات خداوندى كه خير، رحمت ، كرامت ، بخشش ، لطف و احسان محض است ، سازگارى دارد؟ بله ، معقول است كه انسان تا مدت معينى گرفتار عذاب باشد و يا از نعمتها به كلى محروم گردد، ولى اين كه انسانها دايما گرفتار عذاب باشند، به گونه اى كه هرگاه پوست بدنشان بسوزد، پوست ديگرى به آنان داده شود و حتى لحظه اى از عذاب از آنان قطع نشود. اين دوام و ابدى بودن عذاب محل پرسش است .

اگر كسى بگويد: چه نوع عذاب در يك مدت طولانى بر كشنده حسين بن على عليهما السلام يا بر كسى كه بمبم هسته اى و يا هيدروژنى بر ملتى بيفكند و آن را كاملا نابود سازد و يا بر كسى كه سنت ناشايسته اى را رايج سازد كه مدت ها باقى بماند و مفاسد زيادى را ايجاد كند، زياد است ؟

در پاسخ او خواهيم گفت : بر افرادى كه شما يادآور شديد، هيچ گونه عذاب دردناكى زياد نيست ، لكن همه گناهكاران ، يزيد و همه بمبها، هسته اى و هيدروژنى نيست و همه سنت ها مردم را به گروه ها و دسته هاى دشمن با يكديگر تقسيم نمى كند. لكن سوال درباره افراد ياد شده در بالا نيست ، بلكه سوال درباره كسانى است كه گناهان و جنايتهايشان به مراتب كمتر از اين افراد مى باشد و اين كه آيا اين گناهكاران نيز در آشت جاويدان خواهند بود يا نه ؟

شايد بپرسيد: با نصوص قرآنى و سنت نبوى كه در مورد جاويد ماندن در آتش وارد شده اند چه مى كنيد؟

جواب مى دهيم : هر كدام از آنها را مى توان تاءويل كرد.

باز هم ممكن است بپرسيد: هر چيزى كه درباره آن نص آمده ، تا جايى كه امكان دارد، واجب است به ظاهر آن نص عمل كرد و نيز جاويد بودن برخى از گناهكاران در آتش ذاتا محال نيست ؟

مى گوييم ، بله ، لكن حمل واژه ((خلود)) بر مدت طولانى ، نه بر هميشه ، امرى است كه نه از لحاظ فصاحت و بلاغت اشكالى دارد و نه شريعت و عقل آن را انكار مى كند.

باز هم ممكن است بپرسيد: فقها اين جواب را نمى پسندند، چرا كه از ديدگاه آنان ، حمل لفظ بر خلاف ظاهر جايز نيست مگر به يكى از اسباب سه گانه زير:

1. قرينه عرفى نظير حمل عام بر خاص .

2. قرينه شرعى همانند روايتى كه از معصوم رسيده و معنايش نيز روشن باشد.

3. قرينه عقلى كه احتمال خلاف در آن نرود. و در موضوع مورد بحث ما هيچ كدام از اين قرينه ها وجود ندارد.

پاسخ : اولا، گمان مى كنم فقهايى كه از دلايل رحمت خداوند آگاهى دارند، در اين جهت با من موافقند كه اين دلايل مى توانند دلايل هميشه ماندن در آتش را از ظاهر آنها منصرف كنند و به برخى از گناهكاران منحصر نمايند. از جمله اين دلايل رحمت ، حديث قدسى است كه خداوند مى فرمايد: ((رحمتم بر خشمم پيشى گرفته است)) و نيز حديث شريف : ((شفيعان در روز قيامت زيادند و آخرين كسى كه شفاعت مى كند، خداوند ارحم الراحمين است ... خداوند در قيامت آن قدر رحمت خود را گسترش ‍ مى دهد كه حتى ابليس گردن مى كشد و طمع آن را مى كند)). در برخى از روايات آمده است : ((حسن بصرى گفت : شگفت از كسى نيست كه هلاك شده و چگونه هلاك شده است ! بلكه شگفت از كسى است كه نجات پيدا كرده و چگونه نجات يافته است ! امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: اما من مى گويم : شگفت از كسى نيست كه نجات يافته و چگونه نجات يافته است ! بلكه با توجه به وسعت رحمت خدا، شگفت از كسى است كه هلاك شده و چگونه هلاك شده است !)). وقتى اين روايات را بر آيه 53 سوره زمر عطف كنيم : ((بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كرده ايد، از زحمت خدا ماءيوس مشويد، زيرا خدا همه گناهان را مى آمرزد...))، قرينه قطعى براى ما مى شود كه دلايل هميشه بودن در آتش را از ظاهر آنها منصرف و به برخى از گناهكاران اختصاص مى دهد.

ثانيا، ما درباره امور عقيدتى كه يقينى است سخن مى گوييم ، نه در مورد مسائل فرعى كه ظنى مى باشد. فقها با وجود اين كه انسانهايى پرهيزكار و مومن هستند، اما نسبت به احكام دينى آگاهى دارند، نه نسبت به امور عقيدتى و حتى بسيارى از آنان در مسائلى كه به صفات و افعال خداوند بر مى گردد همانند مقلدان هستند و اما در مورد دلايلى كه به وجود بارى تعالى مربوط مى شود، تنها دور و تسلسل و پى بردن از اثر به موثر را مى دانند. (البته همين جا بگويم كه من از كسانى هستم كه تقليد را، در صورتى كه مطابق با واقع باشد، در اصول عقايد درست مى دانم .)

ثالثا، عقل خلف وعده را قبيح مى شمارد، نه خلف تهديد را؛ براى نمونه ، اگر به ديگرى بگويى : من به تو نيكى مى كنم و آن گاه خلاف آن را انجام دهى در نزد عقل و عاقلان ، محكوم خواهى بود؛ اما اگر به كسى كه بر او حقى دارى بگويى : من حقم را از تو مى گيرم و سپس سهل انگارى كنى و او را ببخشى ، هم در نزد خدا مورد ستايش قرار مى گيرى و هم در نزد مردم . به ويژه اگر طلبكار، ثروتمند و بدهكار، نيازمند باشد. و همه مى دانند كه خدا از جهانيان و عذاب آنها بى نياز و آنان به رحمت و عفو او به شدت نيازمندند.

آخرين سوال : آيات جاويد ماندن در آتش را به چه چيز تاءويل و به كدام معنا حمل مى كنيد؟

پاسخ : مى توان اين آيات را بر طولانى بودن مدت حمل كرد، نه بر هميشگى بودن و يا بر باقى ماندن در آتش بدون عذاب نظير خيمه حاتم طايى (416) و يا وجود ابراهيم (عليه السلام ) در آتش . اين موضوع را آنچه در برخى از روايات آمده است تاييد مى كند و آن اين كه برخى از جهنميان با اخگرهاى آتش ، بازى مى كنند و آنها را به سوى يكديگر پرتاب مى نمايند. بى ترديد، اين بازى حتى با عذاب خفيف نيز قابل جمع نيست چه رسد به عذاب شديد. براى خداوند هيچ مشكل نيست كه آتش را همان گونه كه براى ابراهيم (عليه السلام ) سرد كرد، براى ديگران نيز سرد كند. محيى الدين ابن عربى در جزء دوم كتاب الفتوحات المكيه ، صفحه 127 گفته است : ((هيچ يگانه پرستى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سوى او مبعوث گرديده ، در آتش باقى نمى ماند، زيرا به بركت اهل بيت عليهم اسلام آتش بر يگانه پرستان سرد و سلامت مى شود، پس چه بزرگ است بركت اهل بيت !)).