الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۳۲ -


11- ريا و لو كمش، شرك است و هر كس با دوستان خدا دشمنى ورزد به جنگ با خداوند برخاسته است.

12- کسى كه سلطانى را به سبب كارى كه خداوند را خشمناك مى سازد، خشنود سازد از دين خدا خارج شده است.

13- حيا داشتن از ايمان است.

14- ناسزاگوئى و دشنام به مسلمان، گناه و انحراف است و نبردبا او كفر.

15- ايمان و حسد در درون بنده اى جمع نگردد.

16- بخل ورزيدن بديگران و ناتوانى "در اجرا حق"، و بى شرمى از نفاق است.

17- هرگز بخل و ايمان در قلب بنده اى جمع نمى شود.

18- دو خصلت است كه در مومن جمع نگردد، يكى بخل و ديگرى بدخوئى.

19- مومن ساده و بزرگ منش است و فاجر حيله گر و سفله.

2.- هرگز شخصى با ايمان همراه نيست مگر اينكه زبان او با دلش و دل او با زبانش يكسان باشدو عمل او مخالف گفتارش نباشد.

21- حيا و ايمان با هم قرينند و هر گاه يكى از اين دو برطرف شود آن ديگرى نيز برطرف و زايل مى شود.

22- خداوند زمانى كه اراده فرمايد بنده اى را هلاك كند، حيا و شرم را از او مى گيرد، وقتيكه حيا را از او گرفت هميشه او را خشمگين و بدحال مى بينى و در اين حال امانت دارى از او گرفته هميشه او را خشمگين و بدحال مى بينى و در اين حال امانت دارى از او گرفته مى شودو اگر امانت دارى از او جدا شد خيانتكار و پايگاه خيانت مى شود و در اين حال است كه رحمت و عطوفت از او سلب ميگردد، و اگر عطوفت و رحمت از او سلب شد از رحمت خدادور مى گردد و در اين حال است كه از دايره اسلام خارج مى گردد.

درگذشت عمرو بن عاص سهمى

به سال چهل و سه هجرى در شب عيد فطر بنا به نقل صحيحترين تاريخ، عمرو بدرود زندگى گفت و روايت ديگرى هم در تاريخ وفات او هست، نزديك نود سال زندگى كرد و به قول عجلى نود و نه سال زندگى نمود.

يعقوبى در ج 2 ص 198 تاريخش گويد: همينكه مرگ عمرو بن عاص فرا رسيد، به پسرش گفت: پدر تو دوست داشت كه در جنگ " ذات السلاسل "مرده باشد، من در امورى دخالت نمودم و نمى دانم آيا چه حجت و دليلى در محاكه خداخواهم داشت، سپس نظر به اموال و ثروت خود كرد و ديد كه چقدر فراوان است، گفت: كاش ثروت من، پشكل شتر بود، و اى كاش سى سال قبل از اين مرده بودم.

من دنياى معاويه را آباد و مهيا كردم در حاليكه دين خود را باختم، دنيا را مقدم داشتم و آخرتم را رها نمودم، در طريق رشد و صلاح بودم و نابينا شدم تا اجلم فرا رسيد گوئى مى بينم معاويه مال و ثروت مرا در اختيار خود خواهد گرفت و بعد از مردنم، نسبت به شما بدرفتارى خواهد نمود

ابن عبدالبر در ج 2 ص 436 " الاستيعاب " نگاشته: هنگامى كه عمرو بن عاص در بستر مرض بود، ابن عباس به ديدن او آمد و پس از سلام جوياى حالش شد، در جواب گفت: در مرحله اى قرار گرفتم كه احساس مى كنم، كمى از امر دنيايم را آباد ساختم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم و اگر آنچه را كه تباهش نموده ام اصلاح كرده و آنچه را كه اصلاح كرده ام تباه ساخته بودم، هر آينه قرين رستگارى مى شدم، اكنون اگر مى توانستم جبران گذشته را بكنم و بحالم سودى داشت، اين كار را مى كردم و اگر مى توانستم از اين مهالك فرار كنم، فرار مى كردم اكنون خود را بين زمين و آسمان معلق مى بينم، نه با نيروى دستانم مى توانم بالا روم و نه قدرت آن را دارم كه به زمين فرود آيم و روى پاى خود قرار گيرم

اكنون اى برادرزاده مرا پندى ده تا از آن بهره گيرم. ابن عباس در جواب عمرو گفت: هيهات، چقدر دور است كه به مقصد برسى اينك، برادرزاده تو نيز برادر و همانند تو است، تو گريه نخواهى كرد مگر آنكه منهم خواهم گريست، چگونه كسيكه خود را مقيم اين دنيا مى داند به رفتن به سراى ديگر ايمان مى آورد؟

عمرو گفت: حتى در اين هنگام كه به هشتاد و چند سال رسيده ام و مرگم فرا رسيده، مرا از رحمت خدا مايوس مى كنى؟

بار خدايا ابن عباس مرا از رحمت تو مايوس مى سازد، آنچه مى خواهى از من بگير تا خشنود گردى

ابن عباس گفت: هيهات اين آرزوئى دور و دراز است، تو نو را مى گيريد و كهنه و فرسوده را مى دهى عمرو گفت: اى ابن عباس از جان من چه مى خواهى؟ كلامى نگفتم مگر اينكه عكس آن را از تو شنيدم

عبدالرحمن بن شماسه گويد: چون زمان مرگ عمرو عاص رسيد، گريست، فرزندش عبدالله گفت: چرا گريه مى كنى؟ آيااز مرگ هراسانى؟

گفت: نه بخدا قسم، بلكه از بعد از مرگ مى ترسم، فرزند شروع به دلدارى پدر نمود و گفت: پدر سوابق تو خوب بوده است، تو از صحابه رسول خدا بودى وپيروزيهاى شامش را به او يادآور نمود.

عمرو گفت: برتر از همه اين مطالب را از دست داده ام، شهادت به وحدانيت خدا كه من سه دوره را ى كردم كه در هر دوره اى حالت و روحيه خود را مى دانستم؟ در آغاز امر كافر بودم و سختترين دشمنان رسول خدا "ص" اگر د رآن زمان مرده بودم، آتش دوزخ بر من واجب مى شد و چون با رسول خدابيعت كردم، حيا و شرم من از تمام مردم نسبت به حضرت بيشتر بود و هيچگاه از فرط شرم، چشم خود را از صورت حضرت پر نكردم و اگر د رآن موقع مرده بودم مى گفتيد: برعمرو گوارا باد اسلام آورد و خير و سعادت به او روى آورد و در بهترين حالات مرد،اميد بهشت براى او هست.

سپس به حكومت رسيدم و مبتلا به قضايائى شدم نمى دانم كه به نفع من بود يا بر ضررم، هنگام مرگ كه كسى بر من نگريد و جنازه ام را مشايعت نكنند، بند كفنم را محكم ببنديد من مورد خصومت خواهم بود، خاك را بر من بريزيد به هر طرف كه قرار بگيرم، جانب راست من سزاوارتر از طرف چپ من نخواهد بود كه بر خاك قرار گيرد.

نكته اى سودمند

نام پدر عمرو، در بسيارى از كلمات اصحاب "عاصى" آمده و در شعر امير المومنين هم بهمين كيفيت آمده است.

لاوردن العاصى بن العاصى سبعين الفا عاقدى النواصى

و دررجزى كه مالك اشتر خوانده چنين آمده است:

ويحك يابن العاصى تنح فى القواصى

و عده اى از حفاظ در كتب خود "عاصى" ذكر كرده اند.

و حافظ نووى در ج 2 ص 3. تهذيب الاسما و اللغات گويد: كه بر اين قرائت "عاصى" جمهور اتفاق دارند و در نزد اهل بيت عربيت فصيح همين است سپس گويد:

و در بيشتر كتب حديث و فقه بلكه اغلب آنها بدون يا "عاص" آمده و اينهم لغتى است و در اصطلاح قرا سبعه نيز نظير آن در قرآن چنين خوانده شده مثل: الكبير المتعال و الداع، كه آخرش بدون يا است.

غديريه محمد حميرى

ترجمه:

در باره محمد به راستى و حق سخن بگوئيد، زيرا تهمت زدن و دروغ نسبت دادن از خوى پست فطرتان است.

آيا بعد از محمد كه پدر و مادرم فدايش باد، آن فرستاده خدا و شرافتمند تهامه على برترين خلق پروردگار و شريفترين آنها هنگام بدست آوردن شخصيت مردمى نيست؟

ولايت او، همان ايمان راستين است و حقيقت.

پس مرا از ياوه سرائى و سخنان باطل معاف گردان.

گردن نهادن به امر خدا، پيروى و دوستى اوست، و دوستى او شفاى بيماريهاى دل است.

على پيشواى ما است كه پدر و مادرم فدايش باد، همان ابوالحسن است كه از هر ناروا و حرامى منزه و پاك است.

على پيشواى راه راستى است، خداوند به او دانش عنايت فرموده كه حلال را از حرام باز شناخته است.

و اگر من در راه دوستيش كسى را بكشم، در اين امر برايم گناهى نيست.

گروهى كه او را دشمن بدارند در آتشند و لو چند هزار سال نماز بخوانند و روزه بگيرند.

نه بخدا قسم، نماز كسى كه ولايت و دوستى پيشواى دادگر را نداشته باشد، قابل پذيرش نيست.

اى امير مومنان اعتماد من به تو است و به اولاد نورانى و با ميمنت تو گرويده ام. اى پروردگار من تا هنگام ملاقات تو "در قيامت" اين سخن كه گويم اساس دين من است، من از كسى كه با على دشمنى نمود، از ناپاكزادگان و ستمكارانى كه با او ستيزه و جنگ كردند، بيزارم.

آنها فراموش كردند نص او را "پيامبر" در روز خم "غدير خم" كه از طرف خدا و بهترين خلق خدا اعلام شد.

بينيش بر خاك باد آنكسى كه سخنم را بد انگارد و نكوهشم كند: فضل و برترى على چون درياى بى كران مى باشد.

من از كسانيكه "حق او را غصب" و از صحنه خلافت كنارش زدند بيزارم چو او در اين مقام بر همه برترى داشت.

على همان كسى است كه دليران را مغلوب ساخت.

و هنگاميكه برق شميرش را ديدند، گريختند.

پيرامون اشعار حميرى

اين قصيده را، شيخ الاسلام حموى در باب شصت و هشت از كتاب " فرائد السمطين " آورده: به اسناد خود از حافظ كبير، ابى عبدالله محمد بن احمد بن على بن احمد ابن محمد بن ابراهيم نطنزى، مصنف كتاب. " الخصايص العلويه على ساير البريه " روايت نموده است كه:

ابوالفضل جعفر بن عبدالواحد بن محمد بن محمود ثقفى به قرائت ما براو روايت كرد كه: ابوطاهر محمد بن احمد بن عبدالرحيم از شيخ خود روايت كند كه: محمد بن احمد بن معدان، از محمد بن زكريا از عبدالله بن ضحاك، از هشام بن محمد از پدرش روايت كند كه گفت: طرماح طائى با هشام مرادى و محمد بن عبدالله حميرى نزد معاويه بن ابى سفيان، گرد آمدند. معاويه بدره زرى در مقابل خود نهاد و گفت: اى شعرا عرب در باره على بن ابيطالب شعرى بگوئيد و در اين كارتان جز حق سخنى نگوئيد من از نسل صخر بن حرب نيستم اگر اين بدره زر را به آنكه شعر حقى در باره على بگويد ندهم. طرماح بپاخاست و سخنانى سراسر از نكوهش و ناسزا به على گفت. معاويه به او گفت: بنشين، نيت و جايگاه تو را خدا مى داند، سپس هشام مرادى بپا خاست و او نيز سخنانى نكوهش زا و پر از ناسزا نسبت به على گفت.

معاويه گفت: تو نيز پهلوى رفيقت بنشين، خداوند جايگاه شما دو نفر را مى داند. عمرو بن عاص "كه در مجلس حاضر بود" به محمد بن عبدالله حميرى "كه به او نظرى خاص داشت" گفت: تو آغاز سخن و سخنى جز حق مگوى و او رو كرد به معاويه و گفت: تو سوگند ياد كرده اى كه اين بدره زر را به كسى عطا كنى كه در باره على به حق سخن گويد. در اين هنگام محمد بن عبدالله حميرى برخاست و اشعار فوق را سرود.

معاويه گفت: تو درسخن راستگوترى بگير اين بدره زر را.

اين داستان را استاد فقيه بزرگوار ما، عماد الدين ابو جعفر محمد بن ابى القاسم بن محمد طبرى آملى در جز اول از كتاب " بشاره المصطفى لشيعه المرتضى " آورده است و گويد: خبر داد به ما شيخ ابو عبدالله احمد بن محمد بن شهريار خزانه دار مشهد مولاى ما امير المومنين "ع" به سال پانصد و دوازده ماه شوال، از شيخ ابو عبدالله محمد بن محسن خزاعى، از ابوالطيب على بن محمد بن بنان، از نوشته ابوالقاسم حسن بن محمد سكرى به روايت از نوشته ابوالعباس احمد بن محمد بن مسروق در بغداد، به روايت از محمد بن دينار ضبى، از عبدالله بن ضحاك. تا آخر سند و متن داستان كه ذكر شد.

و نيز اين داستان را صاحب " رياض العلما " در شرح حال شريف مرتضى به نقل از شيخ الاسلام حمويى، بيان نموده است.

شرح حال شاعر

محمد بن عبدالله حميرى "عديل و رفيق عمرو عاص" گمان مى رود پسر قاضى عبدالله بن محمد حميرى است، همان كسى كه معاويه، ديوان خاتم خود را به عهده او گذارد و به طوريكه جهشيارى در كتاب " الوزا و الكتاب " ص 15 متذكر شده عبدالله داراى مقام قضاوت بوده: گويد:

معاويه اول كسى است كه ديوان خاتم را تاسيس كرد و علت اين كار اين بود كه معاويه ضمن فرمانى كه به زياد بن ابيه، عامل خود در عراق صادر نمود، دستور داد كه يكصد هزار درهم به عمرو بن زبير كارسازى دارد.

عمرو بن زبير، پس از دريافت اين فرمان سر آن را گشود و يكصد هزار را به دويست هزار افزايش داد و هنگامى كه زياد صورت حساب خود را براى معاويه فرستاد و اين رقم را ديد گفت: من فقط يكصد هزار درهم حواله نمودم و مراتب امر را به زياد نوشت و امر نمود كه يكصد هزار درهم اضافى را بگيرد و او را هم زندانى كند، در نتيجه اين جريان، معاويه ديوان خاتم تاسيس كرد و سرپرستى آن را همانطور كه گذشت به عبدالله بن محمد حميرى واگذار نمود كه علاوه بر منصب قضاوت اين سرپرستى را هم قبول نمود و به احتمال قوى صاحب اشعار فوق الذكر، خود قاضى عبدالله بن محمد حميرى باشد و در تاريخ نام پدر را به جاى پسر گذارده اند.

و اما ديوان خاتم كه معاويه بناى آن را نهاده:

ابن طقطقى در " الاداب السلطانيه " ص 72 گويد كه:

از جمله امورى كه معاويه تاسيس كرد، ديوان خاتم است، اين ديوان از بزرگترين ديوانها بود و داراى اعتبار و رسميت شد و پيوسته تا اواسط دولت بنى عباس برقرار بود و كار اين ديوان اين بود كه دفاترى تشكيل ميداد كه به مسئوليت نواب خاص سلطان اداره ميشد و اگر امرى از طرف خليفه راجع به موضوعى صادر مى شد ابتدا آن امريه را به ديوان مى بردند و نسخه اى از آن را مهر و موم كرده و با نخ مى بستند و در ديوان نگه مى داشتند چنانكه همين رويه در بين قضاة اين زمان معمول است.