فروغ ديده آمد. سرور سينه آمد
|
ظهور اين دو آيت . خوش هم قرينه آمد
|
خزينه رسالت خالى شد از گهرها
|
والاترين جواهر، از آن خزينه آمد
|
دو ناخداى امكان بهر نجات انسان
|
هر يك به جلوه خاص ، در اين سفينه آمد
|
از مطلع رسالت . و ز مشرق امامت
|
خورشيد مكه سرزد، ماه مدينه آمد
|
آن خاتم النبيين ، وين صادق الائمه
|
جبرئيل كويشان را، عبدى كمينه آمد
|
احمد كه با ظهورش . شد دفن بت پرست
|
صادق كه عشق رويش ، در دل دفينه آمد
|
آن تا دهد به عالم ، عشق و اميد برخاست
|
اين تا برد ز دلها، نفاق و كمينه آمد
|
شكست زين دو قدرت ، بتهاى جهل و الحاد
|
انسان كه بارش سنگ بر ابگينه آمد
|
تنها نشد مويد در مدحشان ثنا خوان جبرئيل هم غزلخوان ،
در اين زمينه آمد
امشب شهادتنامه عشاق امضا مى شود
|
فردا ز خون عاشقان ، اين دشت دريا مى شود
|
امشب كنار يكديگر، بنشسته آل مصطفى
|
فردا پريشان جمعشان ، چون قلب زهرا مى شود
|
واويلتا - واويلتا
امشب بود بر پا اگر، اين خيمه ثار الهى
|
فردا به سمت دشمنان ، بر كنده از جا مى شود
|
امشب صداى خواندن قرآن بگوش آيد ولى
|
فردا صداى الا مان زين دشت بر پا مى شود
|
واويلتا - واويلتا
امشب رقيه حلقه زرين اگر دارد به گوش
|
فردا دريغ اين گوشوار از گوش او وا مى شود
|
امشب به خيل تشنگان ، عباس باشد پاسبآن
|
فردا كنار علقمه ، بى دست ، سقا مى شود،
|
واويلتا - واويلتا
امشب كه قاسم زينب گلزار آل مصطفاست
|
فردا ز مركب سرنگون ، اين سرور عنا مى شود
|
امشب بود جاى على ، آغوش گرم مادراش
|
فردا چو گلها پيكرش ، پامال اعداء مى شود
|
واويلتا - واويلتا
امشب گرفته در ميان ، اصحاب ، ثار الله را
|
فردا عزيز فاطمه ، بى يار و تنها مى شود
|
ترسم زمين و آسمان ، زيروز بر گردد (حسان )
|
فردا اسار تنامه زينب چو اجرا مى شود
|
واويلتا - واويلتا
سعادت و هدايت دست خواهند يافت . و از سخنان آن امام است :
براى مومن چه اندازه زشت است خواهشى داشته باشد كه در راه خواستن آن خوار گردد.
شيعيان ما اهل هدايت ، تقوى ، خير، ايمان ، فتح و ظفر مى باشند.
اميد آنكه در اين ايام فرخنده جامى از كوثر گواراى آن بزرگواران نوشيده و زمزمه
كلامشان را سر دهيم .
ميلاد پيامبرص
وقتى مردان مرد سر در چاهسار ظلمتها، به نابودى كشيده شده بودند، وقتى حلقوم حق
طلبان با طناب اعدام بدست جلادان سپرده شده بود، وقتى نامردان مرد بر مسند تكيه
داده بودند و نا حقان بجاى حق ،
بى سيرتان بجاى نيك مردان جا خوش كرده بودند،
وقتى خسرو پرويز در ايران ، بيدادگر بيدادگران بود و امپراطور
رم از بردگان و حيوانات جنگ خونين مرگ و زندگى براه مى انداخت و در اين بين
بر مرگ برده بينوا قاه قاه مى خنديد،
وقتى از هر سو آتشكده هاى ظلمت سر بر فلك برداشته بودند و شعله هاى شوم خويش را به
آسمان ميفرستادند،
وقتى از هر سو آتشكده هاى ظلمت سر بر فلك برداشته بودند و شعله هاى شوم خويش را به
آسمان ميفرستادند،
وقتى قله شهر آشناى قدمهاى ابراهيم و اسماعيل ، مهبط وحى خدا، سر در چاهسار غروب غم
انگيز نيستى خود ميكشيد،
وقتى خورشيد از طلوع خويش از طلوع خويش شرم داشت و بر غروب خود از شادى ميگريست و
انوار طلايى خويش را در دامن خود مخفى ميساخت و بى نور و بيخيال در آسمان گام ميزد،
وقتى شفق از دامن خونرنگ خويش ، سخت بيمناك بود و بر اين سرخى نفرين ميفرستاد،
وقتى فلق از ظهور خويش نا ظهورى ميطلبيد و از خداى خويش ناپيدايى ، وقتى سپيده دامن
عفاف خويش را در دست سياه شب ميديد و شرم آلود بر آن لعن ميفرستاد،
وقتى در آن نقطه كه زمين از آسمان كام ميگيرد، ديگر درخششى و تلالوئى به چشم نمى
خورد،
وقتى در لاله زارهاى بجاى بلبل جغد لانه كرده بود و بر ويرانه ها بلبل نوحه
ميخواند، در كوير، آلاله ها غمناك به انتظار چشمه آبى ، قطره اشكى ، ذره نثارى له
ميزدند،
وقتى ماه در شبهاى چهارده چنان بيرنگ بود كه ستاره ها بر او نهيب ميزدند، وقتى در
قلبها به جاى محبت كينه ها، عداوتها، شقاوتها ريشه دواند بود، وقتى دستهاى باز و
آلوده شيطان همه را، همه چيز و همه جا را نا پاك ساخته بود و قلبها شيطانى ، نفسها
شيطانى و حيات نيز شيطانى گشته بود، وقتى در يوز گان نامرد كله بر سر درويشان بينوا
ميگذاشتند، وقتى مظلوم اسير دست ظالم بود و فقير پادوى خانه بدوش غنى ، وقتى مردان
بر اريكه قدرت نشسته بودند و زنان ، دست به سينه ، چون بردگان بى اراده در اختيار
آنان به بازى گرفته شده بودند،
مرد همه چيز بود و زن هيچ
وقتى طفلكان ، زنده بگور شده و دختركان بى گناه ، آرام طلوع نكرده ، در گور سرد
قساوت پدر غروب ميكردند،
از بين ببرد و شورشى بنيادى بر ضد حكومت آنان پى افكند و كاخ يزيد و امويان را براى
هميشه واژگون كند.
اين مبارزه كه توام با مظلوميت اهل بيت بود،
نخست با خطبه حضرت زينب عليه السلام در بازار كوفه شروع شد و سپس با سخنان كوتاه
ولى بسيار پر شور و موثر حضرت زين العابدين عليه السلام در كوفه تداوم يافت .
سخنان حضرت سجاد عليه السلام در محيط ارعاب و وحشت كوفه و در دل مردم ، طوفانى بپار
كرد و چنان در عمق روح مردم نفوذ كرد كه مى گريستند و همديگر را ملامت مى كردند و
از همانجا شعارهايى بر ضد حكومت يزيد و به نفع امام حسين عليه السلام سر مى دادند.
تاثير سخنان حضرت سجاد به قدرى بود كه كوفه را لرزاند و پسر زياد در اولين سخنرانى
اش پس از شهادت امام حسين عليه السلام براى تهديد مردم گفتارش را با دشنام به امام
حسين عليه السلام و خاندانش و ستودن يزيد آغاز كرد و هنوز سخنانش تمام نشده بود كه
عبد الله بن عفيف برخاست و گفت : پسر زياد، دروغگو تو و پدرت هستى . و كسى است كه
ترا بر ما حاكم ساخته است . فرزند پيامبر عليه السلام را بى شرمانه مى كشى و بر
منبر مسلمآنان چنين سخنانى مى گويى !!
كاروان اسرا به سرپرستى و قافله سالارى حضرت سجاد عليه السلام وارد شام مركز خلافت
بنى اميه مى شود. آگاهى مردم كوفه هر چند مهم بود ولى ضرورت آن به پايه ضرورت آگاهى
دادن مردم شام نمى رسيد، زيرا اسلام مردم شام ، اسلام معاويه بود، و حتى به تصديق
مورخان ، شاميان براى پيامبر، خويشاوندى جز يزيد نمى شناختند!
ورود به شام براى حضرت سجاد عليه السلام بسيار گران بود و آزار و شكنجه جسمى و روحى
زيادى به آن حضرت وارد شده وضع اسراء چنان رقت بار بود كه هر كس كوچكترين شناسايى
نسبت به آنان داشت نمى توانست بى تفاوت بماند و اظهار ناراحتى نكند.
امام عليه السلام در مجلس يزيد و در برابر ديدگان مردم وقتى كه با گستاخى يزيد
روبرو شد كه گفت : ديدى كه خدا با پدرت چه كرد؟ فرمود:
ما جز قضاى الهى كه حكمش در زمين جارى است نديده ايم . و يزيد گستاخانه گفت
تو پسر كسى هستى كه خدا او را كشت .
امام عليه السلام دليرانه و بدون ترس از ابهت يزيد و جمعيت مجلس فرمود:
من پسر كسى هستم كه تو او را به ستم كشتى . و خدا در قرآن فرموده است كه : هر كسى
مومنى را عمدا بكشد، در جهنم تا ابد به عذاب الهى گرفتار خواهد بود.
و يزيد كه تاب تحمل سخنان كوبنده امام را نداشت با خشم فراوان فرمان قتل امام را
صادر كرد، ولى امام عليه السلام با قاطعيت فرمود: هيچگاه اسيران ازاده شده ، نمى
توانند حكم قتل انبياء و اوصياء را صادر كنند! مگر اينكه از اسلام خارج شوند! و اگر
چنين است مردى مطمئن حاضر كن تا وصيت كنم و اهل حرم را به او بسپارم ... و يزيد از
نفوذ كلام امام درمانده شد و از كشتن آن حضرت صرفنظر كرد. هرگز امام سجاد در برابر
حاكمان ستمگر اموى كرنشى نكرد و بى باكانه به يزيد فرمود: مرا از كشتن مى ترسانى
مگر نمى دانى كه كشته شدن ، افتخار ما است و شهادت براى ما كرامت است .
به هر حال خطبه هاى حضرت سجاد عليه السلام در كوفه و شام على الخصوص در بارگاه
يزيد، حكومت بنى اميه را به مردم شام شناساند. يزيد بى چاره شده بود و براى اولين
بار احساس كرد كه در مبارزه شكست خورده است . مبارزه اى كه از پشت شترى عريان به
وسيله جوانى رنجور و اسيرى به بند كشيده ، شروع شده و تا بارگاه خلافت به پيش رفته
بود و او همچون اسيرى زبون در دست زبان آنچه مهم است توجه امام در فرصتهاى مناسب به
آينده درخشان و تابناك اسلام و امت اسلامى بود كه حضرت توانستند در سالهاى رسالت
خويش ويژگيهاى دولت حضرت مهدى (عج ) را ياد آور شوند و در اين راه گامهاى موثرى چون
پاسخ به مسائل علمى ، رد شبهات ، توجه به اصحاب ، برحذر نمودن آنان در همكارى با
خلفا، تقويت و تحكيم مبانى امامت بصورت يك عقيده اسلامى ، آماده كردن مردم براى
غيبت امام مهدى (عج ) و دعوت مردم به امامى كه غايب خواهد بود بردارند، لذا
آبوالاديان كه نامه رسان آن حضرت بود ميگويد: امام براى شخصى كه سوال كتبى
نموده بود نوشت : درباره مهدى قائم آل محمد(نص ) پرسيده بوديد او زمانى كه قيام كند
آنچنان عالمانه در ميان مردم حكمرانى و قضاوت برحق كند كه هرگز نيازى به برهان و
دليل نخواهد داشت .
دسته گل محمدى
ده مژده كه نخل دل برگ و برى داد
|
زيرا شجر باغ رسالت ثمرى داد
|
اى ساقى گل چهره بده باده كه امشب
|
بر ماه صدف بحر ولايت گهرى داد
|
از نسل نبى و على و فاطمه خالق
|
بر خلق جهان بار دگر راهبرى داد
|
جبريل امين گفت به احمد كه خداوند
|
بر امت تو بار دگر تاج سرى داد
|
تا آنكه بشر را برساند به تكامل
|
بر هادى دين بهر هدايت پسرى داد
|
بر عسكريان مژده بده حضرت معبود
|
بر مكتب شرع نبوى زيب و فرى داد
|
كز امانش تير دعا را اثرى داد
|
رو به صفتان را هله اعلام خطر كن
|
چون حق به على شير خدا شير نرى داد
|
از يمن قدوم پدر مهدى موعود
|
حق در بر آتش به كف ما سپرى داد
|
آمد به جهان آنكه خدا خلق جهان را
|
از جلوه او مهدى نيكوى سيرى داد
|
آمد به جهان آنكه به يك گوشه چشمى
|
بر محفل ما شور وصفاى دگرى داد
|
آمد به جهان آنكه پى يارى قرآن
|
با منطق خود پاسخ هر خيره سرى داد
|
آمد به جهان آنكه به پيغام پيمبر
|
هشدار به كفار چو پيغامبرى داد
|
آمد به جهان آنكه شب تيره ما را
|
در پرتو اشراق همايون سحرى داد
|
آمد به جهان آنكه همه بيخبران را
|
از واقعه روز قيامت خبرى داد
|
با ماه بگوئيد نتابد كه به زهرا
|
خلاق جهان باز فروزان قمرى داد
|
از بهر نظر خواهى صاحب نظران حق
|
ما را به جهان رهبر صاحب نظرى داد
|
در شهر هنر خامه هر بى هنرى را
|
با تيغ زبان سر خط علم و هنرى داد
|
مرغ دل (ژوليده ) به پرواز در آمد او آمد و بر مرغ دلش بال و پرى داد
ماه محراب
در جسم جهان ، فيض بهارانم من
|
عالم چو زمين تشنه ، بارانم من
|
در زهد، دليل پارسايان جهان
|
در عشق ، امام جان نثارانم من
|
شايسته ترين ، سجده گذارانم من
|
با اينهمه منزلت ز سوز دل و جان
|
چون لاله هميشه از جگر مى سوزم
|
چون شمع هميشه اشك بارانم من
|
دردا كه چه آور قضا بر سر من
|
اى كاش نمى زاد مرا مادر من
|
افروخته تر ز شمع افروخته ام
|
دل سوخته تر ز لاله صحرايم
|
با ذكر دعا و خطبه و اشك و پيام
|
بيمار فتاده در دل آتش و خون
|
لب تشنه خسته بر لب دريايم
|
آن طرفه شهيد زنده ام من كه به عمر
|
از تيغ جفا بريده اند اعضايم
|
دردا كه چه آورد قضا بر سر من
|
اى كاش نمى زاد مرا مادر من
|
آنم كه به هر گام خطرها ديدم
|
در هر نفس از ستم شررها ديدم
|
با آنكه ز كربلا، دلم خونين بود
|
در شام همى خون جگرها ديدم
|
با آنكه به خاك و خون بديم تن ها
|
بر عرشه نيزه نيز، سرها ديدم
|
در باغ به خون نشسته كرببلا
|
افتاده ، قلم قلم شجرها ديدم
|
يك سو تن صد چاك پدرهاى شهيد
|
يك سو تن پا مال پسرها ديدم
|
دردا كه آورد قضا بر سر من
|
اى كاش نمى زاد مرا مادر من
|
من ديده ام آنچه را كه ديدن سخت است
|
ديدن نه همين بلكه شنيدن سخت است
|
از ورطه طوفا نزده آتش و خون
|
بر ساحل آرزو رسيدن سخت است
|
هفتاد و دو تن ز بهترين ياران را
|
ديدن به زمين و دل بريدن سخت است
|
بار غل و زنجير چهل منزل راه
|
با پيكر تبدار كشيدن سخت است
|
از راس پدر به نى شنيدن سخت است
|
اى كاش نمى زاد مرا مادر من
|
دردا كه چه آورد قضا بر سر من
|
بدان اميد كه ما نيز از محبين اين دردانه حسين عليه السلام بحساب آييم و به فيض
زيارتش از نزديك نائل گرديم .
شيعيان شرح شب تار مرا گوش كنيد
|
قصه ديده خونبار مرا گوش كنيد
|
مو به مو راز دل زار مرا گوش كنيد
|
داستان من و دلدار مرا گوش كنيد
|
تا بدانيد چرا خسته و بيمار شدم
|
اين چنين در كف اغيار گرفتار شدم
|
روزگارى به سر دوش پدر جايم بود
|
ساحت كاخ شرف منزل و ماوايم بود
|
ديدم مام و پدر محو تماشايم بود
|
ماه ، شرمنده ز رخسار دل آرايم بود
|
حال در گوشه ويرانه بود منزل من
|
خون دل گشته ز بى تابى دل ، حاصل من
|
يكشبى ناله ز هجران پدر سر كردم
|
دامن خويش ز خونان جگر تر كردم
|
صحبت باب بر عمه مكرر كردم
|
گفت : بابت به سفر رفته و باور كردم
|
تا سر غرقه به خونش به طبق من ديدم
|
من از اين واقعه چون بيد به خود لرزيدم
|
گفتم اى جان پدر، من به فداى سر تو
|
اى سر غرقه به خون ، گو چه شده پيكر تو
|
كاش مى مردم نميديد ترا دختر تو
|
بنشين تا كه زنم شانه به موى سر تو
|
ز چه خاكستراى سر شده اينسان رويت
|
همچو احوال من آشفته شده گيسويت
|
غم مخور آنكه كند موى ترا شانه منم
|
آنكه از هجر تو از خود شده بيگانه منم
|
آنكه شد معتكف گوشه ويرانه منم
|
تو مرا شمع شب افروزى و پروانه منم
|
بنشين تا ببرت راز دل ابراز كنم
|
شايد امشب گره از مشكل خود باز كنم
|
دوست دارم كه مرا از قفس آزاد كنى
|
همره خود ببرى ، خاطر من شاد كنى
|
راحتم ز آتش سوزنده بيداد كنى
|
از ره لطف به ژوليده دل امداد كنى
|
كو بود شاعر دربار تو اى خسرو دين
|
باش او را به قيامت ز وفا يار و معين
|