بررسى‏هاى اسلامى جلد دوم

علامه سيد محمد حسين طباطبايى
به كوشش: سيد هادى خسرو شاهى

- ۱۳ -


چرا دست دزد را بايد بريد؟

مسئله بريدن دست دزد كه در شريعت اسلامى جزء حدود مى‏باشد به حسب حقيقت به دو مسئله اساسى قابل تحليل است:

1. آن كه دزد در مقابل كار ناروايى كه انجام داده بايد مجازات شود.

2. آن كه اين دزد مجازات بايد با بريدن دست انجام گيرد.

مسئله نخستين و مجازات دزد مسئله‏اى است كه دين مقدس اسلام در تشريع آن تنها نيست و در تاريخ زندگانى بشر تا آن جا كه در دست ماست پيوسته در جامعه‏هاى گوناگون انسانى (اعم از اجتماعات خانوادگى و انسان اولى و جامعه‏هاى قبايلى و ملوك الطوايفى و حكومت‏هاى جزئى و كلى ديكتاتورى و دموكراسى و دينى) براى دزد، مجازاتى قائل بوده و اجرا مى‏كرده‏اند و اكنون نيز مى‏كنند.

مسلم است كه اين تصميم در عالم بشريت روى اين اصل است كه از نظر واقع بينى مهم‏ترين و گرانبهاترين چيزى كه انسان درك مى‏كند همانا زندگى اوست و وظيفه‏اى لازم‏تر و واجب‏تر از اين درك نمى‏كند كه سعادت همين زندگى را تامين نمايد، يعنى در محيط اجتماع و به طور دسته جمعى تلاش كرده، وسايل زندگى خود را كه اقسام مال و ثروت است فراهم نموده و مورد استفاده قرار دهد، و در حقيقت (از نظر دقيق جامعه‏شناسى) نيمى از موجوديت زندگى خود را نمى‏توان قيمت محدودى برايش قائل شد صرف تهيه سرمايه زندگى براى نصف ديگر مى‏كند.

و نيز مسلم است كه حفظ كردن و در امن نگه داشتن هر كالايى از جهت ارزش مساوى با ارزش خود آن كالاست و متاعى كه هيچ گونه امنيت و مصونيت از خطر فنا ندارد واجد كمترين ارزشى نيست، و از اين جا بايد قضاوت كد كه مصون و در امن بودن فرآورده‏هاى انسان به طور كلى ارزش نصف عمر او را دارد، چنان كه ارزش امنيت جانى انسان مساوى است با ارزش تمام عمر وى. هم چنين شكستن و نابود كردن حصارى كه گرداگرد فرآورده‏هاى جامعه‏اى كشيده شده، مساوى است و نابود كردن نيمى از زندگى آن جامعه، چنان كه از ميان بردن امنيت جانى جامعه‏اى مساوى است با از بين بردن تمام نفوس آن جامعه: من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا(58) و البته در اين صورت دزدى كه امنيت مالى جامعه انسانى را سلب مى‏كند بايد با مجازات سختى رو به رو شود كه تصور اجراى آن وى را از دريدن پرده ناموس مالى جامعه مانع و رادع گردد.

و اما مسئله دوم و بريدن دست دزد كه آيين مقدس اسلام دستور مى‏دهد؛ اسلام چنان كه از احكامى كه درباره قصاص تشريع كرده به دست مى‏آيد، در مورد مجازات، صدمه‏اى را كه جانى بر مجنى عليه وارد ساخته مثل كرده، به خود جانى وارد مى‏سازد تا كيفرى براى عمل وى يا عبرتى براى ديگران شود، و البته جنايتى كه حقيقتش نابود ساختن نصف حيات ديگران است با مبلغى كم يا زياد جريمه نقدى يا چند روز و چند ماه زندان تدارك شدنى نيست. و بهترين گواه مطلب اين است كه اجراى چنين مجازات‏ها كه مدت هاست در اغلب نقاط معموره داير است، كمترين نتيجه‏اى را براى جلوگيرى از اين فساد نداده است.

در اسلام روى همان محاسبه واقعى، يك دست دزد كه تقريبا معادل نصف تلاش حياتى وى مى‏باشد، بريده مى‏شود.

از اين بيان، بى پايه بودن يك سلسله اشكالاتى كه از زبان روشنفكران ما شنيده مى‏شود روشن خواهد شد (متاسفانه همان طور كه دزدى در كشور ما مانند يك بيمارى واگير امنيت مالى را به كلى از ميان برده، اين بليه در محيط فكرى ما نيز ريشه دوانيده و مواد فكرى صحيح، مورد دستبرد قرار مى‏گيرد!؟)

اين آقايان مى‏گويند: يك فرد انسان كه به وسيله دست خدادادى بايد تا آخرين لحظه زندگى در رفاه حال خود كوشيده، مشكلات زندگى اش را با دست تواناى خود حل كند، چرا بايد اثر يك اشتباه كه از ناحيه فشار اقتصادى، انسان شريف را به اين جنايت وادار مى‏كند حس ترحم و انسان دوستى مانع از اين است كه با بريدن دست، وى را براى هميشه بيچاره كنيم.

اشتباه اين منطق بسيار روشن است، زيرا متابعت حكم عاطفه در حقوق فردى مانعى ندارد، اسلام نيز (چنان كه از آيات قرآنى پيداست) در حقوق فردى مانند اقسام قصاص و حقوق مالى از صاحبان حقوق با تحريص و ترغيب درخواست نموده كه از حقوق خود چشم بپوشد و برادران نوعى خود را به تكليف و زحمت نيندازند.

ولى در موارد حقوق اجتماعى به كار بردن عاطفه انسان دوستى در يك جانى و چشم پوشى از مجازات وى در حقيقت جنايت كردن به يك جامعه با كمال بى رحمى است و رها كردن يك دزد و حفظ آبروى يك بزه كار، گرفتار ساختن ميليون‏ها نفوس بى گناه و دريدن پرده احترام آنهاست.

ترحم بر پلنگ تيز دندان
ستمكارى بود بر گوسفندان

جنايت كار وضع شده بايد حال جامعه منظور شود و مرهمى به روى زخمى كه بر پيكر اجتماع وارد آمده گذاشته شود، نه اين كه تنها مسئله تربيت فردى مانند دزد يا صاحب مال مورد نظر قرار گيرد.

و از اين جا جواب اشكال ديگرى نيز روشن مى‏شود و آن اين كه: فرق واضحى است ميان كسى كه محتاج نان شب بوده و فقر و فلاكت و بدبختى او را وادار كرده مثلا آفتابه‏اى را بدزدد و ميان كسى كه دزدى و جنايت كارى را شغل خود قرار داده و جامعه‏اى را زبون و عاجز كرده و هر روز خانواده بى گناهى را به خاك فلاكت و بدبختى مى‏نشاند. البته اين دو مورد فرق بسيار آشكار دارند، در حالى كه اسلام هر دو مورد را معادل هم قرار داده و در كيفيت مجازات فرقى ميانشان قائل نشده است!

پاسخ اين اشكال از بحث سابق به ضميمه ياد آورى يك مقدمه مختصر روشن مى‏شود و آن اين است كه در اسلام نسبت به اعمالى كه جنايت و تخلف شناخته شده و مستوجب مجازات و حد است، تنها براى آخرين مرتبه تخلف، حد به بدنش زده مى‏شود و اگر چند مرتبه اين عمل را تكرار كرده و حدى بر روى اقامه نشده باشد و پس از آن به ثبوت رسد، يك حد (صد تازيانه) بيشتر به وى نمى‏زنند.

با تذكر اين مقدمه و بيانى كه گذشته، معلوم خواهد بود كه حد سرقت در مقابل آخرين سرقتى است كه نزد قوه مجريه اسلامى به ثبوت مى‏رسد و در اين باب فرقى ميان كوچكى و بزرگى سرقت نيست و ارتباطى به عوامل و شرايطى كه سرقت را به وجود آورده ندارد و ميان سرقت يك دزد كهنه كار و عمل يك مرغ دزد يا آفتابه دزد از نظر اين كه به يك ركن از اركان اجتماع صدمه زده‏اند تفاوتى نيست.

معترضين مى‏گويند: فردى را به واسطه بريدن دست، سرباز جامعه نمودن و به عامل توليدى كشور زيان زدن با چه منطق صحيح اساسى سازگاز است؟

به اين آقايان بايد گوشزد نمود كه بريدن دست دزد همان بريدن چهار انگشت غير ابهام است و در كشور و جامعه‏اى كه طبعا اشخاص گوناگون تام الاعضا و ناقص الاعضا وجود دارد و هزاران نوع احتياجات رنگارنگ پيدا مى‏شود، كار براى يك نفر كه تنها چهار انگشت را از يك دست فاقد است قحط نخواهد بود و بار جامعه سنگين‏تر و عامل توليدى كشور لنگ و كندتر نخواهد شد و به همين جهت حد سرقت در مرتبه دوم قطع است ديگر نيست بلكه بايد پس از بريدن دست راست كه براى مرتبه اول انجام گرفته پاى چپ دزد را قطع كرد.

تازه اگر فرض كنيم بريدن دست يك يا چند فرد راستى سنگين كردن بار جامعه و كند كردن چرخ اقتضا كشور باشد، آيا حفظ و نگهدارى امنيت مالى كشورى به واسطه اصافه بار غير محسوس و غير قابل اهميتى هزار مرتبه سهل‏تر نيست از اين كه به واسطه انهدام اساس امنيت مالى، جامعه زنده‏اى نيمه جان گردد؟!

راستى چه منطق خنده دارى است كه: اگر دست دزدى به عنوان مجازات بريده شود كل بر جامعه خواهد بود ولى اگر معترض حالش نشوند و بگذارند و به پيشه خود ادامه دهد يا در زندانش بيندازند و هزينه زندگى‏اش را متكفل شوند، كل بر جامعه نخواهد بود!

آيا در كشور سى ميليونى خودمان با وضع حاضرش كه نصب العين است، تيپ دزد و جيب بر كل بر جامعه نيستند؟ يا اين كه غير از افرادى كه به طور اتفاق به دزدى‏هاى مهم و غير مهم اقدام مى‏كنند و شماره شان قابل حصر نيست، آمار دزدان و جيب برانى كه اين عمل زشت را پيشه خود قرار داده‏اند به چندين هزار سر مى‏زند!

از اين عده، كسانى كه آزادند و بى باكانه به شغل خود ادامه مى‏دهند زندگى روانه شان از نتايج رنج و كوشش ديگران اداره و تامين مى‏شود، گذشته از اين كه هر روز وقايع ناگوار ديگرى را از قبيل قتل و صدمه‏هاى جانى و عرضى شرم آور كه طبعا در جريان‏هاى دزدى اتفاق مى‏افتد در روزنامه‏ها مى‏خوانيم.

دسته ديگرى كه به جنگ حكومت مى‏افتند، گذشته از اين كه هزينه‏هاى هنگفت و كمرشكنى از دسترنج بيچارگان صرف سازمان مربوط به قضيه اين جنايت‏ها مى‏شود زندان‏هاى محلى و مركزى را براى گذراندن مدت توقيف و حبس اشغال نموده، با راحتى از نعمت دسترنج ملت برخوردار مى‏شوند، و ضمنا در ايام حبس با معارفه‏اى كه ميان تيپ زندانى به عمل مى‏آيد يك كلاس از فن دزدى را طى مى‏كنند!

معترضين مى‏گويند: اگر براى عبرت ديگران است در آمريكا دانشمندان روان شناس، فيلم‏هاى جنايى را بدين منظور در سينماها به معرض نمايش در آوردند شايد مردم عبرت بگيرند ولى علاوه بر اين كه عبرت نگرفتند، درس جنايت هم گرفتند و جنايت هايى مشابه همان فيلم در همان شب و در همان شهر واقع شد و تا كنون اين همه اعدام‏ها در ميدان‏هاى عمومى وسيله عبرت نشده است.

شكى نيست كه سينماها با نمايش‏هاى جنايى و عشقى و هم چنين نشريات يا داستانهاى جنايى و عشقى، خود يكى از عوامل تبليغاتى فساد است و قضايا را به نحوى آرايش مى‏دهند كه انسان پيوسته حق را به جانى مى‏دهد و سعادت و خوشبختى زندگى را در عشق بازى و بى بند و بارى مى‏پندارد. ولى در عين حال فكر يك متفكر و وجدان يك انسان با وجدان نمى‏پذيرد كه تعليم و تربيت در صورتى كه به طرز صحيح انجام گيرد، اثرى نبخشد يا مجازات‏هاى عمومى نتيجه عبرت نداده، جمعى را به ملازمت راه راست وادار نكند.

البته اسباب و عوال اجتماعى نيز مانند اسباب و عوامل طبيعى هميشه نتيجه و اثر خود را به نحو اكثر مى‏دهد نه به طور دائمى و آنچه در يك مجازات قانونى مؤثر، مطلوب است، اين است كه فساد را تقليل داده، به شكل استثنا در بياورد نه اين كه چنان ريشه كن كند كه ديگر هرگز واقع نشود.

پيامى به كنفرانس بزرگداشت شهيد ششترى‏

به مناسبت برگزارى بزرگداشت خاطره علامه عالى قدر و شهيد جامعه تشيع قاضى نورالله ششترى، مؤلف كتاب معروف احقاق الحق در لكهنو (هند) پيام هايى از طرف علما و بزرگان حوزه علميه قم به اين كنفرانس ارسال گرديد.

در ذيل متن پيام استاد علامه آقاى طباطبائى را كه در كنفرانس از طرف معظم له قرائت شد، مى‏خوانيد.

خداى متعال عز شانه در كلام خود خطاب به پيغمبر گرامى خويش مى‏فرمايد: قل لااسالكم عليه من اجر الا من اتخذ لى ربه سبيلا (يا رسول الله به قوم خود بگوى من در مقابل دعوت خود از شما چيزى نمى‏خواهم، مگر كسانى به سوى خدا راهى اخذ كنند).

به موجب اين كلام معجز نظام مزد دعوت بيست و سه سال پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و محصول آن آيين پاك اسلام است كه در جامعه بشرى جايى براى خود باز كرده و مستقر شده است.

و نيز مى‏فرمايد: قل لااسالكم عليه اجرا الا لموده فى القربى (يا رسول الله، به قوم خود بگوى من در مقابل دعوت خود از شما چيزى نمى‏خواهم، مگر اينكه با اهل بيت من دوستى و مودت ورزيد).

از انضمام اين آيه به آيه گذشته، روشن است كه آيينى را كه خداى متعال از ما مى‏خواهد و آن را مزد دعوت گران بهاى پيغمبر گرامى خود قرار داده است، دينى است كه با مودت اهل بيت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) توام باشد.

پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در حديث متواتر سفينه: مثل اهل بيتى كمثل سفينه نوح من ركبها نجاه و من تخلف عنها غرق (مثل اهل بيت من مانند مثل كشتى نوح است هر كه سوارش شد نجات يافت و هر كه از آن تخلف ورزيد غرق گرديد) و همچنين در حديث متواتر ثقلين: انى تارك فيكم الثقلين، كتاب الله و عترتى اهل بيتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا (من پس از خود در ميان شما دو چيز گران مى‏گذارم: كتاب خدا و عترت و اهل بيت خودم كه هرگز از هم جدا نخواهند شد تا روز قيامت در كنار حوض به من برسند. مادام به اين چنگ بزنيد گمراه نخواهيد شد). معنى توام بودن دين و مودت اهل بيت خود را توضيح مى‏دهد.

و با بيانى رسا مى‏فهماند كه مسلمين بايد اهل بيت پيغمبر را پيشوايان خود قرار دهند و دين خود را از ايشان اخذ كنند و اين همان مذهب تشيع است كه امروز نزديك به صد ميليون نفر از جمعيت جهان آن را مذهب رسمى خود مى‏شناسند.

آرى مذهب تشيع همان آيين پاكى است كه خداى متعال آن را مزد دعوت پيغمبر گرامى خود قرار داده و محصول رسالت آن حضرت شمرده است.

مذهب تشيع همان آيين گرانبهايى است كه بقاى آن به بهاى خونهاى پاك يازده امام از پيشوايان دوازده گانه اهل بيت عصمت و طهارت تمام شده و در پيشاپيش آنها خون پاكى است كه در جنگ احد از پيشانى و دهان مقدس پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به زمين ريخته شده است.

مذهب تشيع همان مذهب رنج ديده و محنت كشيده‏اى است كه در چهارده قرنى كه پس از رحلت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) در مراحل مختلف سير كرده - به شهادت تاريخ - در همان روزى كه ده‏ها هزار، بلكه صدها هزار از پيروان آن به دست مخالفين خود به خون آغشته شده‏اند و در ميان آنان جمعى از نوابغ و دانشمندان خود را از دست داده است، مانند شهيد اول محمد بن مكى و شهيد ثانى زين الدين احسائى و شهيد سعيد قاضى نورالله ششترى كه در اين آرامگاه نورانى و با شكوه خوابيده است... ما بايد با مشاهده اين آثار به ياد مجاهد تنها و از خود گذشتگى‏هايى بيفتيم كه پيشينيان و گذشتگان ما در راه خدا و براى احيا و ابقاى اين مذهب حق نموده‏اند و در حفظ و حراست و نشر و توسعه مذهبى كه حق و حقيقت را در بر دارد و به بهاى خون نوابغ و دانشمندان بزرگوارمان كه در اين راه شربت شهادت نوشيده‏اند و در تالى به بهاى خون صدها هزار از پيروان بى گناه هم مذهبمان به دست آمده، بكوشيم و در اين راه از جان و مال دريغ نداريم ولاتهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين.

محمد حسين طباطبائى

قم - 10 رجب 1390 ه.

دستى از غيب... برون آيد و كارى بكند

يك رشته سخنانى است كه تا حدى مى‏توان گفت يادگار پيشينيان بوده و هنوز هم در ميان افكار ما جايى براى خود نگاه داشته و از گوشه و كنار افكار خود نمايى مى‏كنند، مانند تاثير قضا و قدر و تاثير غيبى و... و البته هر ساخته درونى را كه به نام فكر مى‏ناميم نمى‏توان گفت از مواد صحيحه و با فرمولى صحيح و درست تركيب يافته و آثار خوبى از خود بروز داده و اثر نيك و بسزايى در زندگى انسان دارد، زيرا ما در تكاپوى زندگى روزانه خود پيوسته به اشتباهات زيادى از خود برخورده و به اصلاحش مى‏پردازيم و حتى در اصلاحات خود نيز تدريجا خرده هايى گرفته و در اصلاح اصطلاحات مى‏كوشيم. كمترين توجه به اين نكته به انسان مى‏فهماند كه در زندگى خود و در به كار انداختن ابراز و تجهيزات وجودى در راه تامين سعادت حيات از غلط و خلط مصون نيست. و از نظر فلسفى نيز اگر چنانچه انسان از خطا مصونيت داشته و در افكار خود صد در صد واقع بين بود، هرگز تكامل وجودى نصيبش نمى‏شد و در نتيجه از حركت بازمانده و حال ثابتى پيدا مى‏كرد و در همان لحظه دوم فاتحه آفرينش خوانده مى‏شود، چنان كه اگر همه افكار انسان خطا بوده و هيچ گونه جنبه واقع بينى نداشت، زندگى وى به محيط بيرون از خودش انطباق پيدا نكرده و در همان لحظه دومين از ميان مى‏رفت و هرگز نمى‏توان باور كرد كه افكار انسان يا هر موجود متفكر ديگر، صد در صد خطا بوده و انطباقش به محيط جهان بيرون از راه تصادف و اتفاق مى‏باشد.

همان پيدايش افكار خطا و صواب و ادراكات نظرى درست و نادرست و به عبارت ديگر قرار گرفتن افكار از نظر واقع بينى در دو قطب مثبت و منفى است كه موجب پيشرفت تكاملى انسان بوده و پيوسته او را به سوى مقصد نهايى خود مى‏كشاند.

انسان است كه با قريحه دانش و دوستى و جبليت بحث از مجهولات خويش پيوسته به اشتباهات خود پى برده، يا فرمول‏هاى فكرى خود را در مقام تطبيق به خارج ناقص و نارسا ديده و اشتباهات و مجهولات روزانه خود را در صفحه ذهن يادداشت نموده و با نشاط تازه‏اى در گذشته افكار خود تجديد نظر كرده و به طرح فريضه‏هاى جديدى پرداخته و نتايج تازه‏تر و نظريات رساترى به دست آورده و در ماديات و معنويات زندگى پيش مى‏تازد.

نخستين گامى كه از همين بحث اجمالى برداريم، به اين نتيجه خواهيم رسيد كه انسان پيوسته مجهولات زيادى دارد كه پيكره زندگى وى به آنها وابستگى دارد و معلوماتى كه از علل و شرايط زندگى مادى و معنوى خود دارد، در برابر مجهولات وى بسيار كم و ناچيز است و شايد اگر بخواهيم نسبت بدهيم، علاوه بر اين كه از توانايى فكرى، بالاتر است، اساسا نسبتى تحقق نپذيرد (زيرا ميان متناهى و غير متناهى نسبت نيست) و در هر صورت زندگى انسان وابستگى به همه علل و شرايط معلومه و مجهوله او داشته و نظامى كه در مجموعه جهان آفرينش حكومت مى‏نمايد در انسان حكومت مى‏كند. نه تنها نظام بسيار كوچكى كه در ميان معلومات ناچيز خود مى‏پندارد.

علل و شرايطى كه در پس پرده جهل انسان پنهان و براى انسان پوشيده است، غيب ناميده مى‏شود، چنان كه مجموعه‏اى كه از معلومات و مجهولات تركيب يابد، باز براى انسان پوشيده و غيب است و اطلاعى كه انسان از عالم غيب دارد همين اندازه است كه پرده و پس پرده‏اى هست كه پيكره زندگى وى با او بى ارتباط به سبب غيبى دارد چشم پوشى نموده و صد در صد دلگرم علل و شرايطى بوده باشد كه براى وى معلوم بوده و در راه مقاصد زندگى به دست خود آنها را چيده است، حتى آنهايى كه ايمان به غيب را جزء خرافات پنداشته و به عنوان اين كه يك عقيده دينى تقليدى و خشك و يادگارى از عهد اساطير است به باد سخريه مى‏گيرند، از خضوع نفسانى و اعتراف عملى به اين حقيقت ناگريز بوده و در كليات و جزئيات امور زندگى و سير و سلوك حياتى از تاثير علل و اسباب بيرون از فكر در امن نبوده و نمى‏توانند نگران پيش آمدهاى غير مترقبه نباشد! البته معناى دلبستگى به تاثير غيبى اين نيست كه انسان در مقاصد حياتى خود از تاثير وسايلى كه در دست دارد و معلوماتى كه بايد آنها را به كار بندد، دست برداشته و در انتظار عامل غيبى بنشيند، زيرا اين رويه در حقيقت معلومات را در راه مجهولات فدا نمودن است كه هيچ خردى به وى فتوا نمى‏دهد.

بلكه همان دستگاه واقع بينى انسانى كه وجود مجهولات پس پرده را به وى گوشزد مى‏كند، تاثير معلومات را از اسباب و شرايط به وى فهمانيده و به استفاده از آنها وادارش مى‏كند. اديان آسمانى نيز كه به ايمان به غيب دعوت مى‏كنند، تاثير كار و كوشش را در زندگى انسان تاييد مى‏نمايند. قرآن شريف كه ايمان به تاثير غيبى را كراراً ذكر فرموده و در دعوت‏هاى دينى حتى در دعوت نوح (عليه السلام) نقل مى‏كند، راجع به كاركردن مى‏فرمايد: وليس للانسان الا ما سعى.

نظرى كوتاه به داستان مسيح و انجيل‏

با اين كه يهوديان براى تاريخ ملى و ضبط حوادثى كه در طول تاريخ زندگى شان رخ مى‏دهد اهميت زيادى قائل بوده و هستند، با اين وصف ذكرى از حضرت عيسى و كيفيت ولادت و ظهور و روش زندگى و معجزاتى كه خدا به دست او ظاهر فرمود، در كتاب‏هايشان ديده نمى‏شود.

چه امرى موجب شده كه اين داستان برايشان مخفى بماند يا موجب شده كه خودشان آن را مخفى سازند؟

قرآن شريف درباره يهوديان مى‏فرمايد كه: ايشان به مريم درباره ولادت عيسى تهمت زدند و نيز مدعى قتل عيسى شدند.(59)

آيا مدرك اين ادعايشان داستانى بوده كه بدون استناد به كتابى آن را نقل مى‏كرده‏اند (چنان كه ساير ملت‏ها داستان‏هاى واقعى و افسانه‏اى زيادى دارند و مادامى كه مدرك صحيح و قابل اعتمادى نداشته باشد معتبر شناخته نمى‏شود) يا آن كه از مسيحيان مكرر نام عيسى و ولادت و ظهور او را شنيده بودند، پس به مريم تهمت زدند و مدعى قتل عيسى شدند؟ راهى براى يافتن پاسخ روشنى وجود ندارد، جز اين كه قرآن شريف فقط ادعاى قتل مسيح - نه دار زدن او - را صريحا به ايشان نسبت داده و ياد آور مى‏شود كه آنان دچار شك و ترديد بودند و اختلافى در اين مطلب موجود است.

و اما مسيحيان آنچه را درباره مسيح و انجيل و بشارت قائل اند ماخذش عهد جديد يعنى انجيل متى و مرقس و لوقا و يوحنا و رساله اعمال رسولان و رساله‏هاى ديگرى از پولس و پطرس و يعقوب و يوحنا و يهودا مى‏باشد و اعتبار همه بستگى به اعتبار انجيل‏ها دارد. بنابراين به بحث درباره آنها مى‏پردازيم:

اما انجيل متى كه از نظر تصنيف و انتشار قديميترين اناجيل است، تاريخ تصنيف آن را بعضى سال 38 ميلادى و ديگران بين 50 تا 60 ميلادى‏(60) دانسته‏اند. پس به طور مسلم بعد از زمان حضرت عيسى (عليه السلام) تاليف شده است. و محققين بر آن اند كه اصل آن به زبان عبرى بوده و بعد به يونانى و ساير زبان‏ها ترجمه شده است ولى اصل نسخه اصل عبريش در دست نبوده و حال ترجمه و مترجم آن نيز معلوم نيست.(61)

مرقس مؤلف يكى ديگر از اناجيل شاگرد پطرس بوده و خودش از حواريين نبوده است و گفته‏اند كه تاليف انجيل به اشاره و امر استادش بوده است. وى قائل به الوهيت حضرت مسيح نبود و از اين رو بعضى از مسيحيان درباره او گفته‏اند كه انجيلش را براى عشاير و اهل دهات نوشته و مسيح را به عنوان پيامبر و رساننده احكام خدا معرفى كرده است‏(62) و در هر صورت تاريخ نوشتن انجيل مرقس سال 61 ميلادى مى‏باشد.

لوقا - مؤلف يكى ديگر از انجيل‏ها - نه از حواريين بود و نه حضرت مسيح را ملاقات كرده بود. وى مسيحيت را از پولس فرا گرفت و پولس يهودى متعصبى بود كه پيروان عيسى را بسيار آزار مى‏داد. روزى ناگهان ادعا كرد كه حالت صرعى به او دست داده و در آن حال حضرت عيسى او را لمس كرده و او را از آزار پيروانش منع فرموده و او به آن حضرت ايمان آورده و از طرف مسيح براى بشارت دادن به انجيل آمده است.

همين پولس است كه با پايه‏هاى مسيحيت كنونى را استوار كرد و اساس تعليم خود را بر اين نهاد كه تنها ايمان به مسيح بدون انجام هيچ كار نيكى براى نجات بشر كافى است و خوردن مردار و گوشت خوك را مباح شمرد! و ختنه و بسيارى از دستورات ديگر تورات را ممنوع دانست. انجيل لوقا عد از انجيل مرقس و پس از مرگ پولس و پطرس نوشته شده گروهى تصريح كرده‏اند كه اين انجيل كتاب الهامى نيست و جملاتى كه در اول آن واقع شده بر اين معنا دلالت دارد.

يوحنا مؤلف انجيل چهارم به عقيده بسيارى از مسيحيان پسر زبدى صياد و يكى از شاگردان دوازده گانه (حواريين) مسيح و مورد علاقه شديد آن حضرت بوده است. گويند كه چون شرينطوس و ابيسون و پيروانش معتقد بودند كه عيسى آفريده خدا بوده و وجودش بر وجود مادرش تقدم نداشته است، اسقف‏هاى آسيا و جز ايشان در سال 96 و يا در سال 98 ميلادى نزد يوحنا رفتند و از او درخواست كردند كه آنچه را ديگران در انجيل‏ها ننوشته‏اند بنويسد و با بيان ويژه‏اى لاهوت مسيح را توضيح دهد و او نتوانست درخواست آنان را رد كند.(63)

در تاريخ نوشتن انجيل يوحنا اختلاف است كه آيا در سال 65 ميلادى بوده و يا در سال 96، ولى گروهى ديگر مؤلف آن را يوحناى حوارى نمى‏دانند. بعضى از اين گروه آن را تاليف يكى از شاگردان مدرسه اسكندريه‏(64) دانسته و بعضى ديگر آن و ساير رسايل يوحنا را تاليف يكى از مسيحيان دوم ميلادى مى‏دانند كه براى جلب اعتماد مردم آن را به يوحنا نسبت داده و بعضى ديگر بر آن اند كه اصل انجيل يوحنا داراى بيست باب بوده و بعد از مرگ وى كليساى افاس باب بيست و يكم را بر آن افزوده است.

اين است حال انجيل‏هاى چهارگانه كه طريق آنها به هفت نفر مى‏رسد (متى، مرقس، لوقا، يوحنا، پطرس، پولس و يهودا) و اعتماد نهايى ايشان بر انجيل‏هاى چهارگانه است كه به انجيل متى منتهى مى‏شود، همان انجيلى كه قديم‏ترين اناجيل است و چنان كه گفتيم اصل آن عبرانى بوده و فعلا در دست نيست و معلوم نيست كه چه كسى آن را ترجمه كرده و پايه تعليم اصل بر رسالت و پيامبرى عيسى بوده يا بر خدايى او؟!

انجيل فعلى مى‏گويد: در بنى اسرائيل مردى به نام عيسى پسر يوسف نجار ظهور كرد و مردم را به سوى خدا دعوت نمود. وى مدعى بود كه پسر خداست و بدون داشتن پدرى از جنس بشر به وجود آمده است و پدرش او را فرستاده كه به عوض گناهان مردم، دار زده و كشته شود. او مرده را زنده كرد و مادر زاد و مبتلى به مرض پيسى را بهبود بخشيد و ديوانگان را با بيرون كردن جن از بدن ايشان بركت داد و آنان را براى دعوت مردم و تبليغ مسيحيت فرستاد... .

اين خلاصه اساس مسيحيتى است كه شرق و غرب عالم را فراگرفته و چنان كه ملاحظه مى‏فرماييد اساس آن بيش از خبر واحدى نيست، آن هم از كسى كه نامش معلوم است‏(65) و نه احوال و مشخصاتش!

اين سستى شگفت آور در اصل داستان بعضى از نويسندگان اروپايى را بر آن داشته كه بگويند: اساسا مسيح يك موجود خيالى است كه دست انقلابات دينى به نفع يا عليه حكومت‏هاى وقت او را به وجود آورده است. او مؤيد آن موضوع خرافى ديگرى است كه از هر جهت با آن شباهت كامل دارد و آن موضوع كرشنا است كه بت پرستان قديم هند او را پسر خدا مى‏دانسته‏اند كه از عالم لاهوت تنزل كرده تا در اين جهان به دار آويخته شود و بدين وسيله جان خود را فداى مردم سازد و ايشان را از گناهان نجات بخشد.

و گروهى ديگر از اهل بحث و انتقاد را بر آن داشته كه معتقد شوند با اين كه دو نفر به نام مسيح بوده‏اند كه بيش از پانصد سال بين ايشان فاصله بوده و تاريخ ميلادى معروف، با ميلاد هيچ كدام از آنها موافق نيست، بلكه مسيح اول بيش از دويست و پنجاه سال قبل از مبدا اين تاريخ به دنيا آمده و در حدود شصت سال زندگى كرده و بدون دار زدن از دنيا رفته است. و مسيح دوم بيش از دويست و نود سال بعد از مبدا اين تاريخ تولد يافته و در حدود سى و سه سال زندگى كرده و به دار آويخته شده است.

ناگفته نماند كه اجمالا منطبق نبودن مبدا تاريخ ميلادى با ميلاد مسيح براى مسيحيان قابل انكار نيست (براى تفصيل به قاموس كتاب مقدس مرجعه شود).

علاوه بر آنچه گفته شد، مطالب ترديد آور ديگرى نيز هست. از جمله آن كه: در دو قرن اول ميلادى انجيل‏هاى زيادى نوشته شده كه شماره آنها را به يك صد و چند عدد رسانده‏اند و انجيل‏هاى چهارگانه از جمله آنها بوده است، بعدها كليسا ساير اناجيل را تحريم كرد و اين چهار انجيل را كه موفق تعاليم كليسا بود، قانونى شناخت.

از جمله انجيل‏هاى متروك يكى هم انجيل برنابا است كه چند اسل قبل نسخه خطى آن به دست آمد و به زبان‏هاى ايتاليايى، عربى، انگليسى و فارسى منتشر گرديد. آنچه در اين انجيل درباره داستان حضرت عيسى (عليه السلام) ذكر شده، موافق قرآن شريف است.

دولت پوشالى و دست نشانده‏اى به نام اسرائيل

حضرت علامه طباطبائى (رحمه الله عليه) در همه زمينه‏هاى علمى و اسلامى و مسائل سياسى و اجتماعى فردى آگاه و آشنا و صاحب درد بود تا آن جا كه انديشمندان اسلامى هر گاه به مشكلى بر مى‏خوردند و علامت سؤالى در ذهنشان پيش مى‏آمد، به ايشان متوسل مى‏شدند و نظر ايشان را به عنوان فردى آگاه و بينا به ارزش‏هاى مكتبى و اسلامى جويا مى‏شدند.

مطلبى كه اكنون پيش روى شماست. پاسخى است كه در سال 1383 (ه) علامه بزرگوار به يك پرسش داده‏اند.

بعضى از مسلمان‏ها معتقد بودند كه جهودها هيچ وقت نمى‏توانند از خودشان كشور مستقلى داشته باشند، البته كشور اسرائيل كه در اين مدت كوتاه يكى از جلو رفته‏ترين كشورهاى آسيايى شده است نشان غلط بودن اين عقيده است. آيا فكر مى‏كنيد خيلى از حديث‏ها و روايت‏هاى ديگر هم مثل اين ممكن است اثر نفوذ سياست هايى باشد كه در گذشته مى‏خواستند مردم اين قسمت از جهل و نفاق و دشمنى نگهدارند؟

بخش كوچكى از فلسطين يك بندر دريايى و پايگاه نظامى براى دول معظمه انگليس و فرانسه و آمريكا مى‏باشد و دولت پوشالى و دست نشانده‏اى به نام دولت اسرائيل در آن جا حكومت مى‏كند و در اين مدت كوتاه هر چه توانسته‏اند به تقويت و تجهيزش پرداخته‏اند و با تمام نيرو نگذاشته‏اند كه دولت اسلامى عليه ايشان متحد شوند. (چنان كه همه اين حقايق را جريان‏هاى چند سال اخير آفتابى ساخت).

اين فكر غلط كه دولت يهود دولتى است مستقل و مترقى و على رغم احاديثى كه در اسلام وارد شده و وعده داده كه يهود هيچ گاه كشور مستقلى نخواهد داشت رشد كرده است اثر نفوذ سياست‏هايى است كه در گذشته و هم اكنون مى‏خواهد مردم اين قسمت از جهان را در جهل و نفاق و دشمنى و بدبينى به آيين مقدس اسلام نگه دارند، زيرا اين فكر مربوط به روايت نيست تا بگوييم مجهول است، بلكه مربوط به قرآن كريم است و آنچه در قرآن كريم است نه به اين نحو است كه ذكر شده، بلكه به نحوى است كه بايد يكى از پيش گويى‏هاى قرآن شمرده شود.

خداى متعال پس از شمردن مظالم و جنايت‏هاى يهود و خيانت‏ها و ماجراجويى‏ها و پيمان شكنى‏هايى كه با اسلام و مسلمين كرده‏اند و پس از آن كه مسلمانان را پند مى‏دهد كه اتفاق كلمه داشته باشند و قوانين دينى را حفظ كنند و با بيگانگان طرح دوستى نريزند و از ايشان اطاعت نكنند مى‏فرمايد: يهود دچار غصب پروردگار شده‏اند و براى هميشه در حقشان خوارى و پستى نوشته شد و نخواهد توانست كار قابل توجهى عليه مسلمانان انجام دهند، مگر به واسطه سببى كه به مردم و سببى كه به خدا پيوند داشته باشند (خلاصه آيه 112 آل عمران و قبل از آن) و در آيه ديگر اين سبب مربوط به مردم و مربوط به خدا بيان شده است. مى‏فرمايد: با يهود و نصارى طرح دوستى مريزند و سر سپرده مشويد و كسانى كه از شما سر سپرده ايشان شوند از سر سپردگى خدا و جانبدارى وى بركنارند و خداوند شما را از چشم خود در صورت تخلف از اين امر بر حذر مى‏دارد (آل عمران، آيه 12) و نيز مى‏فرمايد: امروز كفار از اين كه استقلال دينى شما را از بين برند مايوس شدند از اين پس ديگر از ايشان مترسيد و تنها از من بترسيد (مائده، آيه 3).

چنان كه ملاحظه مى‏كنيد، خداى متعال پيشرفت اسلام و سركوبى يهود را به مسلمانانى وعده مى‏دهد كه قوانين اسلام و اتفاق كلمه را حفظ كنند، نه كشورهايى كه جز اسم اسلام چيزى در دست ندارند و هم چنين آيات دلالت دارند بر اين كه اسلام در معرض اين قرار داد كه روزى با اجانب طرح دوستى بريزند و سر سپرده ايشان شوند و در اين صورت معامله خدايى با ايشان معكوس خواهد شد و سلطه و غلبه را از دست خواهند داد و عزت و سيادتشان نصيب ديگران خواهد گرديد.

و ما اين كه احاديث و اخبار ممكن است در ميانشان مجعول و ساخته وجود داشته باشد، اين مسئله را علماى اسلام به خوبى مى‏دانند و در ثبوت آن نيازى به اين گونه مدرك‏هاى بى اساس نيست، بلكه مسلم است در صدر اسلام عده‏اى از منافقين و يهود در كسوت مسلمين در آمده و اخبار دروغى جعل و روايت مى‏كرده‏اند. و از اين روى علماى اسلام هر خبرى را هر طور باشد اخذ نمى‏كنند بلكه با به كار انداختن مميزات فنى خبر قابل وثوق را تشخيص داده، مى‏پذيرد. در پيش بينى همين وضع (چنان كه در روايات زياد است) رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏فرمايد: پس از من چيزهايى بسيار از من نقل خواهند كرد از آنها آنچه با قرآن مطابق است بپذيريد و آنچه مخالف است رد كنيد.