دو مكتب در اسلام
جلد اول : ديدگاههاي مكتب خلافت و مكتب اهل البيت درباره صحابه و امامت

سيد مرتضى عسگرى

- ۱۸ -


داستان اسود عنسى در روايات سيف  
طبرى رواياتى چند از سيف را در داستان اسود عنسى ، (659) مدعى پيامبرى ، آورده اند كه ما فشرده آنها را نقل مى كنيم :
اسود پس از ادعاى پيغمبرى بر يمن دست يافت و پادشاه ايرانى آنجا، شهر بن باذان ، را كشت و همسرش را به زنى گرفت . آنگاه فرماندهى سپاه خود را به قيس بن عبد يغوث سپرد و نظارت و سرپرستى امور ايرانيان ساكن يمن را بر عهده فيروز و داذويه نهاد.
چون اخبار اسود به رسول خدا(ص ) رسيد، آن حضرت نامه اى به قيس و فيروز و داذويه نوشت و آنها را فرمان داد تا به هر صورت كه شده ، به جنگ يا نيرنگ ، كار اسود را بسازند و او را از ميان بردارند.
اين سه تن بر آن شدند تا از راه نيرنگ اسود را بكشند، اما شيطان اسود، او را از توطئه ايشان آگاه ساخت ، اين بود كه اسود به دنبال قيس فرستاد و چون حاضر شد به او گفت : اى قيس ! مى دانى فرشته چه مى گويد؟ قيس پرسيد: چه مى گويد؟! اسود گفت : مى گويد تو به قيس اعتماد كردى و او را گرامى داشتى تا از سوى تو به مقامات بلند دست يافت و در عزت و شوكت همپاى تو شد، اما خيانت كرد و به دشمنت روى آورد و فرمانبردار او شد و سلطنت را خواستار گرديد و اين نيرنگ را در دل پنهان مى دارد. او مى گويد: اى اسود! اى بدبخت ! گردنش را بزن و سرش را بردار، وگرنه او تو را از حكومت برمى دارد و گردنت را مى زند!
قيس سوگندها خورد كه همه اين مطالب دورغ است و گفت : تو چقدر ظالمى ! تو فرشته را دروغگو مى دانى ؟! اما دانستم كه تو چون دريافتى كه رازت پيش فرشته بر ملا شده است از كرده ات پشيمان شده و توبه كرده اى ! سيف مى گويد: همين كه قيس از خدمت اسود بيرون آمد، يارانش را از آنچه كه بين او واسود گذشته بود با خبر ساخت ، پس در تصميمى كه درباره اسود گرفته بودند مصممتر شدند. اين بود كه اسود بار ديگر قيس را احضار كرد و گفت :
اى قيس ، من به تو راست نگفتم ، و تو همه را به من دروغ تحويل ندادى ؟! فرشته به من مى گويد: اى بدبخت ، اى بدبخت ! اگر دست قيس را نبرى ، او سرت را مى برد! قيس گفت : اين درست نيست كه من تو را كه پيغمبر خدا هستى بكشم ، حالا كه اين طور است هر طور كه صلاح مى دانى درباره من فرمان ده كه من ميان ترس و نگرانى گرفتار شده ام . بگو مرا بكشند كه يك بار مردن بهتر از آن است كه من در يك روز بارها مرگ را به چشم خود ببينم ! سيف مى گويد:
اسود را دل بر او بسوخت و او را مرخص كرد. آنگاه فرمان داد تا از گاو و شتر هر كدام صد راس حاضر كردند، پس خطى بكشيد و خود پشت آن بايستاد و آن حيوانها را بدون اينكه دست و پايشان را ببندد سر بريد و آنها هيچكدام گامى از آن خط به پيش نگذاشتند! پس همه را همچنان به حال خودشان رها كرد تا در پشت خط دست و پا زدند و مردند! راوى مى گويد: كارى چنان چندش آور، و روزى آن چنان وحشتناك نديده ام ! سيف مى گويد: سرانجام قيس و يارانش همسر اسود را با خود همداستان كرده هر چهار نفر به كشتن وى كمر بستند و شبانگاه به قصد كشتنش هجوم بردند.
فيروز پيشقدم شد، شيطانك اسود، اسود را از خواب بيدار كرد و او را از حضور فيروز باخبر ساخت . ولى اسود از خود عكس العملى نشان نداد، اين بود كه شيطانك با آهنگ صداى اسود كه هنوز خرناسه مى كشيد و فيروز را مى نگريست ، گفت : اى فيروز، از جان من چه مى خواهى ؟ اما فيروز مجالش نداد و ضربتى برگردن اسود فرود آورد و او را بكشت . و در اين هنگام بود كه ياران فيروز وارد اتاق شدند تا سرش را ببرند، ولى شيطانك شروع به تكان دادن اسود كرد و چنان او را بسختى تكان مى داد كه جدا كردن سرش امكان نداشت . پس ناچار دو تن از ايشان بر پشت اسود نشستند و همسرش چنگ در موهاى سرش كرد و آن را نگاهداشت و چهارمين نفر هم كارد بر حلقومش كشيد و سرش را برداشت كه در اين هنگام شيطانك بر زبان اسود كلامى نامفهوم گفت و اسود نعره اى كشيد؛ بسى بلندتر از فرياد گاو كه تا به آن روز شيده بودم !
با نعره اسود، نگهبانان او سر درون اتاق كرده پرسيدند: اين فرياد چه بود؟! زن اسود پاسخ داد: چيزى نبود، بر پيغمبر وحى نازل شده بود!
افسانه اسود سف بن عمر را طبرى و ذهبى در تاريخهايشان به طور مفصل و مشروح آورده اند. اين اثبر و اين خلدون هم آنها را از طبرى گرفته در تاريخهاى خويش نقل نموده اند، با اين تفاوت كه اين خلدون فشرده آن را آورده است .
بررسى خبر اسود عنسى  
الف . روايان اين خبر
اين خبر را سيف بن عمر در يازده روايت ، و از زبان چهار نفر از روايان ساختگيش به شرح زير آورده است : سهل بن يوسف خزرجى سلمى ، عبيد بن صخر خررجى سلمى ، مستيربن بزيد تخعى و عروة بن غزيه دثينى .
سيف زنديق اينان را در خيالات خود آفريده ، ولى خداوند چنين راوبانى با اين نام و نشان تا كنون نيافريده است !
ب . بررسى متن خبر
ما روايات ساختگى سيف را در باره اسود عنسى با روايات صحيح ديگر مقايسه كرده ، ساختگى بودن خبر و روايان آن را در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا روشن و ثابت كرده ايم .
نشست سه جانبه خدا، كسرى ، پيغمبر!  
سيف در استان فرار يزدگرد، پادشاه ايران ، بعد از شكست در جلولا به سوى خراسان ، مى نويسد: يزدگرد، پادشاه ايران ، پس از شكست سپاهانش در جنگ جلولا به جانب رى گريخت . در اين فرار شاه ايران دائما در محمل خود كه بر پشت شترى بسته شده بود قرار داشت ، در آن مى خوابيد و از آن بيرون نمى شد. فراريان همچنان بى وقفه پيش مى راندند تا اينكه در مسير خود به آبگيرى رسيدند كه ناگزير از عبور آن بودند. شاه در محمل خود خوابيده بود و و غلامانش ناچار بودند كه او را بيدار كنند تا موقعيت خود را دريابد و هنگامى كه شتر در آن آبگير قدم مى گذارد به وحشت نيفتند.
شاه كه سراسيمه از خواب بيدار شده بود، غلامانش را به باد ملامت و پرخاش گرفت كه كار بدى كرديد و اگر مرا به حال خودم گذاشته بوديد، مى دانستم دوام قدرت اين امت چه مدت به طول خواهد انجاميد! زيرا من به همراه محمد (ص ) با خدا جلسه اى خصوصى تشكيل داده بوديم كه در ضمن سخن ، خدا روى به محمد كرد و گفت : دوام حكومت امت تو را يكصد و بيست سال ! محمد در اينجا با حالتى ناراضى گفت : اختيار با توست ! اينجا بود كه كرا از خواب بيدار كرديد و نگذاشتيد بفهمم دوام قدرت امت تا چه زمانى به طول خواهد كشيد!
بررسى خبر اين نشست سه جانبه !  
الف . روايان خبر
سيف ، افسانه نشست سه جانبه كسرى و محمد و خدا را از زبان راويان مخلوق خيال خود به شرح زير آورده است :
1- محمد، كه سيف او را محمد بن عبدالله بن سواد نويره ناميده است .
2- مهلب ، كه مهلب بن عقبه اسدى نام دارد.
3- عمرو، كه سيف دو نفر راوى به نام عمرو آفريده است : يكى عمرو بن نفيل ، و ديگرى عمرو بن ريان كه ما در نخستين جلد از كتابهاى عبدالله بن سبا و يكصد و پنجاه صحابى ساختگى ، ساختگى بودن همه اين راويان را ثابت كرده ايم .
ب : بررسى متن خبر
ما متن اين خبر را در جلد اول كتاب يكصد و پنجاه صحابى ساختگى مورد بررسى قرار داده ، بى اساس بودن آن را ثابت كرده ايم و در اينجا نيازى به تكرار نمى باشد. اما ببينيم كه سيف زنديق از ساختن اين دو خبر چه منظورى داشته و كدام هدف را تعقيب مى كرده است .
در خبر اول ، سيف مى گويد كه ادعاى پيغمبرى داشت و هر نوبت قيس را احضار كرده از ماجراى پنهانيش خبر مى داد و مى گفت كه فرشته به من چنين و چنان گفته است ، كه اين فرشته پيغامگزار، همان شيطان او بوده است . از اسود معجزه آشكارى سرزده ، او خطى بر زمين كشيده و يكصد و راس شتر و گاو را در پشت آن نگه داشته و بدون اينكه دست و پاى آنها را ببندد همه را گردن زده و سربريده ، و آنها قدمى به جلو نگذاشته و از آن خط تجاوز نكرده اند و همه آن ها در پشت خط دست و پازده و جان سپرده اند و راوى هم اين كار اسود را بسيار بزرگ دانسته است .
اما در خبر دوم ، سيف مى گويد كسرى در خواب ديد كه او با خدا پيامبر اسلام نشستى سه جانبه تشكيل داده اند!
آيا به نظر شما، نتيجه افسانه اول بجز اين است كه بگويد پيامبر اسلام هم ادعاى پيغمبرى داشته و فرشته اش او را از غيب باخبر مى كرد و معجزاتى هم آورده است ؟!
و در افسانه دوم ، آيا اين زنديق در مقام ريشخند كردن به خداى مسلمانان و پيامبر نبوده كه آن دو را در يك نشست سه جانبه زانو به زانوى دشمن مشتركشان يزدگرد، پادشاه ايران ، مى نشاند و چنان خبر سراپا دروغ و مسخره اى را با آب و تاب نقل مى كند؟
و سرانجام سرآمد دانشمندان مذهب خلفا و تاريخنگاران آن ، افسانه هاى خرافى سيف را نقل كرده ، كتابهاى تاريخى اسلامى اسلامى را از آنها پرساخته ، تا جايى كه همان افسانه ها از مصادر معتبر اسلامى به حساب آمده اند! و اين سخن سيف را در كتابهاى تاريخ خود انتشار داده اند كه اسلام به ضرب شمشير و اعمال زور و فشار گسترش يافته است و نه چيز ديگر!
بارى ، سيف در اخبار ساختگى خود در جنگهاى ارتداد و فتوح چنين شايع كرده كه اسلام به ضرب شمشير و حمام خون پيشرفت است !
از ساخته هاى او درباره جنگهاى ارتداد، دروغها و صحنه سازيهاى وحشت آفرينى به شرح زير مى باشد:
دروغها و صحنه سازيها سيف در اخبار جنگهاى ارتداد 
سيف صحنه سازيهاى وحشتناك خود را در جنگهاى رده ، ضمن رواياتى كوتاه آورده و طبرى همه آنها را در آغاز اخبار جنگهاى ارتداد در كتاب وزين و معتبرش با تاكيد به نام سيف ، اين چنين نقل كرده كه سيف گفته است :
سرزمين اسلام را كفر فراگرفت و آتش فتنه و آشوب در همه جا زبانه كشيد و تمام عرب ، از هر قبيله ، خاص و عامش ، مرتد شده از اسلام برگشتند، مگر قريش و ثقيف !
آنگاه سيف مساله ارتداد غطفان و سرپيچى هوازن را از پرداخت زكات و صدقات به نماينده ابوبكر، و سر بر تافتن قبايل طى و اسد را از فرمان خليفه و اجتماعشان در اطراف طليحه و مرتد شدن سران قبيله بنى سليم را مطرح ساخته و گفته است :
اين چنين همه مردم در همه جا از اسلام روى برتافته مرتد شدند. پس سيل نامه ها از سوى فرماندهان و كارگزاران پيامبر خدا(ص ) داير به پيمان شكنى سران و يا عموم مردمان هر ناحيه به مدينه سرازير و...
اين خبر را همين گونه ابن اثير و ابن خلدون در تاريخهايشان آورده اند، ولى ابن كثير آن را نقل به معنى كرده است و در تاريخش مى نويسد:
با وفات رسول خدا(ص )، عرب به اسلام پشت پا زد و مرتد شد، مگر مردم ساكن مسجدين ، يعنى مكه و مدينه ! (660)
سيف بن عمر زنديق پس از شرح و بسط اين رويدادهاى ساختگى ، چگونگى بازگشت همين مرتدها را به اسلام در سايه ارعاب و تهديد و ضرب شمشير و اعمال زور و فشار، به همان گونه كه خود خواسته ، طى رواياتش به تصوير كشيده كه ما از ميان آنها جنگ اخابث ! را نمونه مى آوريم كه در آن از ارتداد قبايل عك و اشعرين سخن گفته ، و موضوع يكى از اصحاب ساختگيش به نام طاهر بن ابوهاله ، ناپسرى رسول خدا(ص ) را مطرح ساخته است . توجه كنيد:
جنگ اخابث !  
از نخستين قبيله هايى كه با دريافت خبر وفات رسول خدا(ص ) در تهامه سر به شورش برداشتند، عك و اشعرين بودن كه در اعلاب بر سر راه دريا اجتماع نمودند.
طاهر بن ابوهاله اين رويداد را به ابوبكر گزارش كرد و سپس خود به همراهى مسروق عكى ، به سوى ايشان شتافت و با آنها جنگيد. خداوند نيز ايشان را بر كفار پيروزى داد و طاهر، خلقى عظيم از ايشان را بكشت و از كشته هاشان پشته ها ساخت تا آنجا كه از بسيارى كشته ها، صحرا را بوى گند مردار فراگرفت و اين كشتار بزرگ از سوى طاهر پيروزى درخشانى به حساب آمد!
اما ابوبكر در پاسخ نامه نخستين طاهر، و پيش از آنكه فتحنامه او برسد، در سركوبى آشوبگران به وى چنين نوشته شد:
نامه تو و گزارشت داير به حركتت به سوى اشرار، و استمدادت از مسروق و افراد قبيله اش براى سركوبى اخابث در اعلاب به دست ما رسيد و همه مورد موافقت ماست . اينك بشتاب و آشوبگران را بسختى سركوب كن و آسايش و آرامش را از ايشان بازگير و در همان اعلاب درنگ كن تا فرمان من به تو برسد.
با توجه به همان فرمان بود كه از آن روز تا كنون ، آن آشوبگران و همدستانشان به اخابث (پليدها) ناميده شده اند؛ حتى محل اجتماع و راهى كه به آنجا منتهى مى شود، راه پليدها ناميده شده است ! طاهر ابوهاله در همين زمينه شعرى سروده و از كشتار اخابث در مكان مزبور ياد كرده است . آنگاه سيف گويد: طاهر به همراه مسروق بر سر راه اخابث اردو زد و به انتظار فرمان ابوبكر بنشست .
سيف ، خبر ارتداد قبايل عك و اشعرين را حول محور فرماندهى شخصى خيالى به نام طاهر بن ابى هاله ساخته است . اينك ببينيم كه سيف اين طاهر را چگونه شخصى خيال كرده است !
طاهر بن ابى هاله در سخنان سيف  
سيف بن عمر، طاهر را در خيال خود فرزند ابوهاله تميمى و مادرش را ام المومنين خديجه كبرى و او را دست پرورده رسول خدا(ص ) و عامل و كارگزار آن حضرت آفريده ، و از كارهاى او را به روزگار خلافت ابوبكر، سركوبى و قتل عام مرتدهاى عك و اشعرين گفته است .
بر اساس همين احاديث سيف ، دانشمندان مذهب خلفا به شرح حال طاهر ابوهاله پرداخته ، او را در كتابهاى استيعاب و معجم الصحابه و اسدالغابه و تجريد و اسماء الصحابه و اصابه و ديگر مصادرى كه به معرفى اصحاب پيغمبر پرداخته اند، در صف ديگر اصحاب پيامبر خدا(ص ) نشانيده ، و سرودهايش را در ضمن شرح حالش در كتابهاى معجم الشعراء و سير النبلاء آورده اند!
اخبار طاهر ابوهاله ، صحابى ساختگى سيف ، در تاريخهاى طبرى و ابن اثير و ابن كثير و ابن خلدون و مير خواند راه يافته و سيد شرف الدين هم در اين كتابها به ديده اعتماد نگريسته ، نام طاهر ابوهاله را در رديف شيعيان و ياران اميرالمومنين على (ع ) در كتاب فصول المهمه خود به ثبت رسانيده است .
و باز با اعتماد به اخبار سيف ، جغرافيا نويسانى چون حموى در معجم البلدان و عبدالمومن در كتاب مراصد الاطلاع به شرح خصوصيات اماكنى مانند اعلاب و اخابث ، كه از آفريده هاى سيف است ، در زمره اماكن واقعى روى كره زمين پرداخته اند!
نقدى بر خبر طاهر ابوهاله  
سيف بن عمر، خبر طاهر ابوهاله را طى پنج روايت آورده كه در اسناد آنها نام پنج راوى سيف آفريده به چشم مى خورد، از اين قرار: سهل از پدرش ‍ يوسف سلمى ، عبيد بن صخر بن لوذان ، جرير بن يزيد جعفى و ابو عمرو، مولاى طلحه كه همه اين پنج نفر زاييده خيالات سيف هستند و وجود خارجى نداشته اند!
مساله ارتداد قبايل عك و اشعرين در اصل دروغ و بى اساس است و هرگز چنين چيزى اتفاق نيفتاده و خداوند سرزمينى به نام اعلاب و اخابث نيافريده است و اماكنى به اين نام و نشان بر روى كره زمين وجود نداشته و ندارد! همچنين صحابى اى شيعى و دست پرورده رسول خدا(ص ) كه مادرش ام المومنين خديجه و پدرش ابوهاله و خودش به نام طاهر باشد را خداوند نيافريده است !
وبالاخره جنگى خانمان برانداز و بنيان كن بين مرتدهاى عك و اشعرين ، كه سيف بن عمر تميمى به شرح آن پرداخته ، هرگز به وقوع نپيوسته و همچنان كه گفتيم ، راويانى را كه سيف ، اخبار طاهر و جنگ احاديث را از زبان آنها آورده است ، خداوند خلق نكرده است !
سيف ، ارتداد اين قبايل و جنگ آنها و سرزمين اعلاب و اخابث و اشعار طاهر و نامه ابوبكر و شخص طاهر ابوهاله صحابى و راويان اخبار او، همه و همه ، از پيش خود ساخته و در خلال آن ها به هدفى كه در نظر داشته است ، رسيده كه بگويد: همه مردم ، بجز قريش و ثقيف ، بعد از وفات پيغمبر خدا(ص ) از دين اسلام برگشتند و مرتد شدند و مسلمانان همه آنها را قتل عام كردند، ما همه اين اخبار و راويان آن را ضمن شرح حال شخصيت خيالى سيف ، كه او را طاهر ابوهاله ناميده است ، مورد بررسى و تحقيق قرار داده ايم .
اين افسانه تنها يكى از افسانه هايى است كه سيف به نام جنگهاى ارتداد ساخته است . او در عالم خيال براى اسلام در بعد از حيات پيغمبر جنگهايى ساخته و آنها را جنگهاى ارتداد ناميده و اخبار و رويدادهاى آن را به شرح كشيده است ؛
مانند جنگهاى ارتداد طى ، ام زمل ، ارتداد اهالى عمان ، مهره ، و نخستين ارتداد اهالى يمن و دومين آن .
سيف داستان ارتداد اين قبايل و شهرها و جنگهاى آن را و نيز جنگهاى ارتداد ديگرى كه زمان وقوع آنها در دوران خلافت ابوبكر تصوير كرده است از پيش خود ساخته كه همه دورغ محض است .
او در نشان دادن تعداد كشته ها در آن جنگها و اخبار چندش آور هراس انگيز
آنها، راه دروغ و افترا پيموده و هدفى پليد در سرداشته تا به گمانش چهره پاك و درخشان اسلام و تاريخ آن را تيره سازد. او همين شيوه را در ذكر اخبار فتوح به كار بسته و جنگهايى را كه هرگز وقوع نيافته به شرح كشيده و از كشتار وحشتناك و قتل عامهايى كه هرگز به وسيله سپاهيان اسلام صورت نگرفته داد سخن داده است . به داستان زير از او توجه كنيد كه نمونه اى از آنهاست :
فتح اليس و ويرانى امغيشيا  
طبرى در خبر فتح اليس و امغيشيا، ضمن خبر گشودن ساير شهرهاى عراق ، از زبان سيف ، مى نويسد:
جنگى سخت و توانفرسا بين آنها درگرفت و مشركان را انتظار رسيدن بهمن جاذويه به يارى ايشان ، به مقاومت و سرسختى و تحمل هرگونه رنج و زحمتى وامى داشت . مسلمانان را نيز در آغوش كشيدن شاهد فتح و پيروزى كه در علم خدا گذشته بود، به پايدارى و شكيب برمى انگيخت . در اين هنگامه بود كه خالد دست به دعا برداشت و گفت :
خداوندا! با تو پيمان مى بندم كه اگر ما را بر اينان پيروز گردانى ، حتى يك تن از ايشان را كه در بند آورده باشيم از دست ننهيم ، مگر اينكه با خون آنها رودخانه ايشان را به جريان بيندازيم !
سرانجام خداوند مسلمانان را بر مشركان پيروز گردانيد و فتح و نصرت به ايشان عطا كرد. پس خالد فرمان داد تا مناديش فرياد برآورد كه : اسير، و فقط اسير بگيريد و از كشتن دشمن بپرهيزيد، مگر هنگامى كه مقاومت كند!
به سبب اين فرمان ، سواران خالد از هر طرف گروه گروه اسيران را پيش ‍ مى آوردند و خالد هم جمعى را فرمان داده بود تا به خاطر وفاى به نذرش ‍ اسيران را در ميان رودخانه كه جلوى آب آن را قبلا گرفته بود سر ببرند، باشد كه از خون آنها رود خون جريان افتد!
كار گردن زنى مشركان يك شبانه روز ادامه داشت و سربازان خالد فردا و پس فرداى آن از هر سو به تعقيب فراريان تا بين النهرين پيش رفتند و به همين مسافت تا اطراف اليس به جستجو پرداختند و فراريان دشمن را اسير كرده مى آورند و گردن مى زدند، ولى رود خون به جريان نمى افتاد. تا اينكه قعقاع و ديگران گفتند:
اگر تو تمامى مردم روى زمين را گردن بزنى ، خون آنها به جريان نخواهد افتاد، زيرا كه خون را از همان زمان كه از حركتش بازداشته اند و زمين را نيز از فروبردنش ، بيش از مقدار مجاز به جريان نخواهد افتاد. حالا اگر تو بر سر انجام پيمان خود هستى ، فرمان ده تا بر روى خون ريخته شده ، آب جارى كنند تا رود خون به راه بيفتند.
خالد دستور داد تا بند را بگشايند و آب به رودخانه بيندازند. آب جريان يافت و بدين سان رودى از خون به جريان افتاد كه از آن زمان تا كنون به رود خون معروف است !
پيش از آن نيز بشير بن خصاصيه به خالد گفته بود كه به ما گفته اند:
زمين از همان زمان كه براى نخستين بار خون فرزندم آدم را در خود فروبرده ، از فروبردن خون ممنوع شده ، و خون نيز از سيلانش جلوگيرى به عمل آمده است ، مگر به اندازه اى كه لخته شود.
سپس سيف مى نويسد: بر مسير رودخانه آسيابهايى چند قرار داشت كه با آب رودخانه كار مى كردند. اين آسيابها با آب رود خون به مدت سه شبانه روز نان هيجده هزار سپاهى خالد را آماده ساخت !
سيف در خبر ويرانى شهر امغيشيا مى گويد: و چون خالد از جنگ اليس ‍ آسوده شد، روى به جانب امغيشيا آورد. اهالى آن شهر پيش از آنكه خالد و سپاهيان او برسند، شهر و ديار خود را رها كرده ، روى به شهر و ديار ديگر نهاده بودند. پس خالد دستور داد تا آن شهر را، كه از حيث رونق و آبادانى مانند حيره بود و شهر اليس از توابع آن به حساب مى آمد، خراب كرده از ميان بردارند و از صفحه گيتى براندازند! راوى مى گويد: چنان بلائى بر سر شهر امغيشيا آمده كه بر سر هيچ شهرى نيامده است .
سيف اين اخبار را با همه طول و تفصيلش و تمام راويان آنها از پيش خود ساخته و حتى يكى از آنها صحت ندارد. اما با وجود اين در تاريخ طبرى و ابن اثير و ابن كثير و ابن خلدون و ديگران راه يافته است !
ما اخبار و اسناد اين جنگهاى خيالى را در بخش انتشار اسلام به ضرب شمشير و خون در سخنان سيف در جلد دوم كتاب عبدالله بن سبا مورد بحث و بررسى قرار داده ايم .
آيا به وجود چنين تاريخ آلوده به افسانه و دروغ دشمنان حق ندارند كه بگويند اسلام به ضرب شمشير انتشار يافته است ؟!
آيا با اين همه ، كسى شك مى كند كه هدف سيف بن عمر تميمى از ساختن چنان تاريخى براى اسلام بجز لطمه زدن به حيثيت و مقام اسلام چيز ديگرى بوده است ؟!
اگر انگيزه سيف در اين همه خرابكارى و دروغسازى ، زندقه اى كه دانشمندان وى را به آن متهم مى كنند نبوده ، پس چه چيز مى تواند باشد؟!
و دست آخر، آيا تمامى دروغها و تهمتهاى سيف ، بر امام المورخين طبرى و يا علامه اى چون ابن اثير در مذهب خلفا، و پرگوترين ايشان مانند ابن كثير و يا فيلسوف و مغز متفكران آن مذهب مثل ابن خلدون و دهها امثال ايشان چون ابن عبدالبر و ابن عساكر و ذهبى و ابن حجر پوشيده و پنهان بوده است ؟! يعنى اين آقايان با اين همه دانش و ادعا نمى دانسته اند كه اينها همه دروغ و افتراست ؟!
خير، هرگز اين چنين نبوده است ، زيرا خود اين آقايان بوده اند كه او را به دروغگويى و زندقه متهم كرده اند. چه ، طبرى و ابن اثير و ابن خلدون در تاريخهايشان در جنگ ذات السلاسل بى هيچ ملاحظه اى مى نويسد كه گفته هاى سيف در اين مورد بر خلاف آن چيزى است كه تاريخ نويسان آورده اند!
با چنين اعترافى ، پس چه چيز اين سران قوم را بر آن داشته تا با علم و اطلاع به دروغها و زندقه سيف ، برگفته او اعتماد كرده نوشته هاى او را بر روايات ديگران ترجيح دهند؟! مگر اينكه بگوييم كه سيف دروغها و بافته هايش را با نشر يك سلسله مناقب و نشانهاى افتخار هيئت حاكمه از صحابه زينت داده ، و دانشمندان مذهب خلفا نيز نهايت سعى و كوشش خودشان را براى ترويج و اشاعه آنها به كار برده اند، در حالى كه به تمام وجود خود مى دانستند كه همه روايتهاى سيف دروغ محض است !
براى نمونه در فتوح مى بينم كه سيف دروغها و بافته هايش را زير شعار مناقب خالد بن وليد آورده و بر زبان ابوبكر خليفه چنين نهاده است كه او پس از جنگ اليس و ويران شدن امغيشيا و در پايان جنگهاى عراق در مقام تجليل از خالد بن وليد گفته است :
اين مردم قريش ! بدانيد كه شير مرد قبيله شما بر شيرى شرزه حمله برد و او را از هم بدريد و بر اجزاى پربركتش دست يافت . الحق كه زنان ، از زاييدن مردانى چون خال ناتوانند!
همان گونه كه ساخته هايش را در جنگهاى ارتداد در زير پوششى از مناقب و محامد ابوبكر به جلوه در آورده است . و افزون بر اين همين شيوه را در روايتهاى ساختگيش در فتوح شام و ايران ، در زمان خلافت عمر، و آشوب و فتنه زمان عثمان ، و جنگ جمل در دوران زمامدارى اميرالمومنين (ع ) به كار برده است . او همه آنها را در زير پوششى از ذكر مناقب و سجاياى هيئت حاكمه و دفاع از آنها، در مواردى كه مورد سرزنش و خرده گيرى قرار گرفته اند، پنهان كرده و آذين نموده و از همين جهت است كه روايات ساختگى و سراپا دروغش بر سر زبانها افتاده ، روايات درست و حقيقى به دست فراموشى سپرده شده و مورد توجه قرار توجه قرار نگرفته اند! با توجه به اينكه در واقع بيشتر ساخته هاى سيف و دروغهايش ، نه تنها فضيلت و منقبتى را براى شخص صحابى در برندارد، بلكه مذمت و بدگويى از او را در پى دارد. مثلا نمى دانم كه چگونه از ديد دانشمندان مذهب خلفا اين نكته پنهان مانده است كه دستگيرى دهها هزار انسان خلع سلاح شده و سربريدن آنها در محل رودخانه ، تنها به دليل اداى سوگندى كه بايد رودخانه از خون آن ها به جريان بيفتند، براى شخصى چون خالد بن وليد فضيلت و افتخارى نمى باشد، بلكه بر عكس سقوط او را از مقام انسانيت در نشان مى دهد. همچنين است ويران كردنش شهر امغيشيا را و نظاير اين قبيل كارهاى خالد.
مگر اينكه زندگانى را از ديدگاه زندقيان مورد بررسى قرار دهيم كه مى گويند: زندگى ، زندان نور است و بايد كوشيد تا آن را از بين برد تا نور از زندانش آزاد شود! (661)
موضوع هر چه باشد، فرق نمى كند؛ زيرا همين كالاى بى ارزش سيف بر سر زبانها افتاده و منتشر شده است . البته سيف آنها را با ذكر مناقب بزرگان قوم آراسته ، و دانشمندان اين مذهب ، كه اشتهاى سيرى ناپذير در نشر فضايل و مناقب هيئت حاكمه و دفاع از ايشان دارند، وادار شده اند تا هر چه را كه بظاهر فضيلتى براى آنان محسوب مى شود انتشار دهند، اگر چه در حقيقت فاقد ارزش و فضيلت باشد!
دردناكتر از همه اينها سيف به ساختن اين قبيل روايات ، كه بظاهر شامل مناقب ، ولى در باطن مذمت صحابه و هيئت حاكمه را در برداشته ، بسنده نكرده و تنها از اين راه به تخريب اسلام نپرداخته ، بلكه براى پيغمبر اسلام (ص ) يارانى خلق كرده كه خدايشان نيافريده و تا آنجا كه خواسته برايشان كرامتها در فتوح تراشيده و اشعار نغز و حماسه هايى زيبا بر زبانشان گذاشته و در مناقب و افتخاراتشان ، تا آنجا كه خود خواسته ، داد سخن داده است ! زيرا بخوبى مى دانسته كه اين مردم آنچه را كه شامل مناقب و افتخارات صاحبان قدرت باشد، بى هيچ ترديدى مى پذيرند و دودستى مى گيرند!
پس سيف به پشتگرمى چنين باورى ، تا آنجا كه خواسته ، به منظور ريشه كن كردن اسلام ، دروغ گفته و دست به كار ساختن اخبار و آدمهاى آن زده و بر اين خوشباورى هوا خواهان سخنش به ريششان خنديده است .
دانشمندان مذهب خلفا نيز سيف را نااميد نكرده ، مدت سيزده قرن با كوششى خستگى ناپذير، دروغها و افتراهاى او را منتشر ساخته و همه جا بر سر زبانها انداخته اند.
تا اينجا نمونه هايى از ساخته ها و دروغهاى سيف را، كه براى طعنه زدن به اسلام ساخته ، و با جلاى مناقب و فضايل صحابه و تابعين ، يا هيئت حاكمه ايشان زينت داده است ، آورديم . اينك نمونه هاى ديگرى از همان دست دروغها و ساخته هاى سيف را، كه زير پوششى از حل مشكل مذهب خلفا در مورد وصيت است ، از نظر مى گذرانيم .
شهرت على (ع ) به وصى مشكلمذهب خلفا
در گذشته ديديم كه چگونه جنگ لفظى بين دو مذهب درباره نص وصيت به مدت هفتصد سال ، از زمان ام المومنين عايشه تا روزگار ابن كثير ادامه داشته است . زيرا وجود نص بر وصيت ، بيانگر منظور و مقصود پيغمبر اسلام (ص ) در ديگر نصوصى بوده كه آشكارا را حق ويژه خاندانش را در امر حكومت و زمامدارى از على (ع ) تا مهدى (ع ) مى رسانيده است ؛ مانند: حديث غدير خم و حديث على بعد از رسول خدا(ص ) زمامدار حكومت و وارث پيغمبر است و امثال اينها، كه مذهب خلفا همه اين نصوص را به فضيلت و برترى مقام و منزلت خاندان پيغمبر(ص ) تاويل و معنى كرده است و نه حكومت و زمامدارى !
براى توضيح بيشتر يادآور مى شويم مثلا هنگامى كه پيروان ديگر مذاهب آسمانى سخن از وصى آخرين پيامبران به ميان مى آورند، منظورى بجز وليعهد آن حضرت و زمامدار پس از او نداشته اند. و يا اينكه ياران اميرالمومنين (ع ) هنگامى كه در سخنرانيها و اشعارشان از وصيت ياد مى كردند، آن را به عنوان دليل و مدرك بر حق على (ع ) در به دست گرفتن زمام امور مسلمانان مى آوردند. مانند سخنان ابوذر غفارى در دوران زمامدارى عثمان ، و مالك اشتر به هنگام انجام بيعت با امام (ع ) و محمد بن ابى بكر در نامه اش به معاويه ، و يا همچون مهاجران و انصار در اشعارشان در جنگهاى جمل و صفين ، و يا امام حسن (ع ) در سخنرانيش در روز بيعت با آن حضرت ، و امام حسين (ع ) در خطابه اش در مقابل سپاه خلافت در كربلا.
اينان همگى به وصيت استدلال كرده اند، زيرا كه همين وصيت بر تمامى نصوصى كه در حق ائمه اهل بيت آمده است ناظر بوده و همه آنها را در بر مى گيرد.
گويى آنها استدلالشان به وصيت تمامى آن نصوص را در نظر گرفته به آنها اشاره مى كنند.
قيام علويين براى به دست گرفتن امور زمامدارى ، نه تنها با شهادت امام حسين (ع ) پايان نپذيرفت ، بلكه قيام آنها عليه خلفا همچنان تا روزگار خلافت عباسيان ادامه يافته است .
اما آنچه را كه پيش و بيش از همه طى قرنها كشاكش سياسى و درگيريها، مذهب خلفا را به تنگنا انداخته بود، همان مساله شهرت على (ع ) بود كه او وصى پيغمبر است . چيزى كه مستمسك قيام كنندگان علوى بود و به آن استدلال مى كردند و زمامدارى را حق مشروع خود مى دانستند و مطالبه آراء هم مى نمودند. به اين اعتبار كه - همچنان كه درگذشته گفتيم - در وصيت ، آشكارا حق مسلم على (ع ) و فرزندانش در حكومت و زمامدارى تصريح شده است .
و از همين روست كه مامون ، خليفه عباسى ، چون خواست قيامهاى علويان را فرونشاند، رياكارانه به مساله وصيت استدلال كرد و امام رضا(ع ) را به ولايتعهدى خود برگزيد تا بعد از او زمام امور كشور اسلامى را به دست بگيرد و با همين نيرنگ ، قيامهاى پياپى علويان را در گوشه و كنار كشور پهناور و اسلامى فرونشانيد و سران و سرجنبانان نهضت ايشان را به پايتخت خود كشانيد و يكى بعد از ديگرى مسموم كرد و از ميان برداشت و خود بر اوضاع كاملا مسلط گرديد.
بنابراين معروفيت و آوازه على (ع ) به وصى پيغمبر در طى قرون و اعصار مشكلى بس بزرگ بر سر راه مذهب خلفا بوده است . اكنون ببينيم كه سيف اين مشكل را چگونه حل كرده است !
راه حل سيف براى مشكل وصيت  
در گذشته ديديم كه چگونه مذهب خلفا عملا و از راه حذف و تحريف و يا متهم ساختن راويان حديث و استدلال كنندگان به آن ، هر خبر و يا روايتى را كه بيان كننده وصيت بود كتمان كرده ، نصوص صريحى را كه درباره وصيت آمده بود تاويل نموده اند!
اما با اين همه ، هيچيك از ايشان در ساختن راه حلى براى اين مشكل بزرگ و پيچيده و لاينحل ، با تحريفى كه از حقايق كرده تا مساله وصيت را نقض ‍ كنند، به پاى سيف بن عمر نمى رسند. به روايات ساختگى او در همين زمينه ، كه در زير خواهد آمد، توجه كنيد:
الف . طبرى در آغاز اخبار و رويدادهاى سال سى و پنج هجرى روايت زير را آورده است :
از سيف ، از عطيه ، از يزيد فقعسى آمده است كه گفت :
عبدالله بن سبا مردى يهودى از اهالى صنعاء يمن ، و مادرش كنيزكى سيه چرده بود كه در زمان خلافت عثمان اسلام آورد و براى گمراه كردن مردم دست به مسافرتهاى دور و دراز زد. نخست به حجاز و سپس به بصره و از آنجا به كوفه و بعد به شام رفت . اما اهلى شام زير بار حرفهايش نرفته ، سخنانش را نپذيرفتند و از آنجا بيرونش كردند!
عبدالله ناگزير راهى ديار مصر گرديد و در آنجا سكونت اختيار نمود و مجالسى تشكيل داد و با اصناف مردم به آمد و شد و بحث و گفتگو پرداخت و اين مطالب را با ايشان در ميان نهاد كه :
شگفت از مردمى است كه بازگشت عيسى (ع ) را باور دارند، اما رجعت و بازگشت محمد را منكرند، در صورتى كه خداى متعال مى فرمايد: ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد. يعنى به آن كس كه قرآن را بر تو واجب گردانيد سوگند كه تو را به آن جاى معلوم باز مى گرداند. و محمد بر اين رجعت سزاوارتر از عيسى است .
مردم نيز سخن او را پذيرفتند و به اين ترتيب ابن سبا مساله رجعت را در ميان مردم مطرح كرد تا بنشينند و درباره آن به بحث و گفتگو بپردازد. چون مدتى به اين گونه گذشت ، ابن سبا اين مطلب را مطرح نمود كه : هزار پيغمبر آمده و هر كدام از ايشان وصيى داشته اند، و على وصى محمد است ! آنگاه سخن خود را چنين تكميل كرد: محمد خاتم پيغمبران است ، و على خاتم اوصياء. ستمكارتر از آن كس سراغ داريد كه وصيت و سفارش پيغمبر را پشت سر انداخته ، بر على ، وصى پيغمبر بتازد و زمام امور را به ناروا خود به دست بگيرد؟! بعد چنين ادامه داد:
عثمان به ناروا زمام حكومت را به دست گرفته و اين على ، وصى پيغمبر است كه حاضر مى باشد. پس براى اين كار بپاخيزيد و موضوع را به گوش ‍ همگان برسانيد و مردم را بيدار كنيد، و در اين حركت زير پوشش امر به معروف و نهى از منكر، نخست فرمانروايانتان را مورد انتقاد قرار دهيد تا مردم به سوى شما تمايل پيدا كنند، و آن وقت ايشان را به سوى هدفى كه در نظر داريد سوق دهيد!
پس عبدالله بن سبا نمايندگان خود را به همه طرف گسيل داشت و با هر كس در هر گوشه از كشور كه بويى از مفسده جويى در او مى رفت به نامه نگارى پرداخت و آنها نيز پوشيده و پنهان هماهنگى خود را با مقاصد او در ميان نهادند و زير پوشش امر به معروف و نهى از منكر، نامه ها به گوشه و كنار كشور ارسال داشته ، نارواييهاى فرمانروايانشان و زشتكاريهاى ايشان را در آن نوشتند و ارسال داشتند. همفكران آنها نيز چنان كردند و اهل هر شهر و ديارى گزارش كارهاى انجام شده خود را به شهرهاى ديگر فرستادند، و آنها هم گزارشهاى رسيده را در هر يك از شهرها بر مردم خواندند تا اينكه اين خبرها به مدينه رسيد و در همه جا شايع شد.
در اين كوشش پيگير، آنها خواسته خود را آشكار نمى كردند، و آنچه را كه با ديگران در ميان مى گذاشتند با آنچه كه در دل داشتند، تفاوتى فاحش ‍ داشت !
سرانجام مردم هر شهر و ديارى باور كردند كه وضعشان از مردم ديگر جاها بهتر است ، مگر مردم مدينه هنگامى كه اخبار از همه شهرها به آنجا رسيد، گفتند: ما در چنين امنيت و آرامشى بسر مى برديم ، ولى مردم شهرها در چنان عذاب و ناراحتى هستند؟ تا آنجا كه مى نويسد: سرانجام سران و بزرگان مدينه به خدمت عثمان رسيده گفتند: اى اميرالمومنين ! آيا آنچه از سوى مردم به ما رسيده به تو هم رسيده است ؟ عثمان گفت : نه به خدا! بجز اخبار خوب از امنيت و آسايش مردم چيزى ديگر به من نرسيده است . گفتند: ولى به ما رسيده . آنگاه اطلاعات خود را در اختيار عثمان گذاشتند. عثمان گفت : شما كه هميشه در كنار من بوده ، يارو من و گواهى براى مومنان هستيد، مى گوييد چه كنم ؟ گفتند: به نظر ما بهتر است كه تو مردان مورد اعتماد خود را به شهرها بفرستى تا اخبار آنجا را به تو برسانند.
پس عثمان در اجراى پيشنهاد ايشان محمد به مسلمه را بخواست و او را به كوفه و اسامه بن زيد را به بصره و عمار بن ياسر را به مصر و عبدالله بن عمر را به شام و سرشناسان ديگر را به جاهاى ديگر ماموريت داد.
اين فرستادگان به سوى ماموريت خود عزيمت كردند و همگى پس از انجام وظيفه و پيش از عمار به مدينه بازگشتند. آنها گزارش دادند كه ما به چيزى ناروا و موارد نگران كننده اى كه سرشناسان قوم و يا عوام آن به آنها اشاره كرده بودند، برخورد كرديم !
آنها همگى متفق بودند كه كارها بر وفق خواسته مسلمانان پيش مى رود و تنها حكام و فرمانداران در اجراى عدالات سختگيرى مى نمايند.
مردم مدتها به انتظار عمار نشستند تا اينكه مدت زمانى دراز غيبت او به طول انجاميد تا آنجا كه پنداشتند او مرده و يا كشته شده است ! و از اين نگرانى زمانى بيرون آمدند كه نامه اى از عبدالله بن سعد به سرح به دستشان رسيد و پرده از ماجراى عمار برداشت .
عبدالله نوشته بود: گروهى از مردم مصر گرد عمار را گرفته او را به خود نزديك كرده با او بناى آمد و شد را گذاشته اند كه در ميان آنها كسانى چون عبدالله بن سوداء و خالد بن ملجم و سودان بن حمران و كنانه بن بشر به چشم مى خورند و... تا آخر داستان !
ب : ذهبى نيز در آغاز سخنش از رويدادهاى سال سى و پنجم از هجرت اين دو خبر را از قول سيف آورده است : (662)
1- سيف بن عمر، از عطيه ، از يزيد فقعسى آورده است كه :
هنگامى كه ابن سواد قدم به مصر گذاشت مدتى را نزد كنايه بن بشر و زمانى را هم پيش سودان بن حمران گذرانيد و سرانجام در كنار غافقى اقامت گزيد. غافقى به او جراءت داد تا با او سخن گفت ، آنگاه او را به ديدار خالد بن ملجم و عبدالله بن رزين و همفكران ايشان برد. ابن سبا نيز سخن گفت ، اما آنها را در امر وصيت با خود همراه نيافت ...
2- ذهبى خبر عمار ياسر را در مصر از قول سيف چنين آورده است :
سيف از مبشر، از سهل بن يوسف ، از محمد بن سعد وقاص ، آورده است كه عمار به مصر شد و پدرم از آمدنش خبر گرفت . چون وى را آگاه ساختند، مرا به دنبالش فرستاد. من به خدمت عمار رسيدم و ماموريت بجاى آوردم . عمار، كه عمامه اى كهنه و چركين بر سر و جبهه اى چرمين در برداشت ، برخاست و با من به خدمت پدرم رسيد. چون چشم سعد به عمار افتاد، گفت : واى بر تو اى ابويقظان ! تو نزد ما به خوبى و نيكى معروف و زبانزد بودى ، حالا چه شده كه خبر كوشش و تلاش تو در اينجا فتنه و فساد بين مسلمانان و تحريك ايشان به قيام و شورش عليه اميرالمومنين عثمان به گوش من مى رسد، مگر تو عقلت را از دست داده اى ؟! عمار باشنيدن سخنان سعد با خشمى تمام عمامه خود را برداشت و آن را بر زمين كوبيد و گفت : من همين طور كه عمامه ام را از سر برگرفتم ، عثمان را از خلافت خلع كردم ! سعد استرجاع كرد و گفت :
واى بر تو! به هنگامى كه پا به سالمندى نهاده ، استخوانهايت تهى گرديده و عمرت به سرآمده است ، گردن از قيد اسلام رها ساخته ، بى هيچ زاد و توشه اى از دين بيرون شده اى ؟! عمار خشمگين از جاى برخاست و پشت به سعد كرد و رفت و مى گفت : از وسوسه سعد به خدا پناه مى برم . سعد در پاسخ او به قرآن تمثل جسته گفت : الا فى الفتنه سقطوا. يعنى بدان كه به گرداب فتنه درافتاده اند. و سپس گفت : خداوندا! به پاداش شكيبايى وبخشندگى عثمان ، بر بلند پايگى او در نزد خودت بيفزا!
چون عمار از در بيرون رفت ، سعد روى به من كرد و چنان بسختى گريست كه ريشش از اشك خيس شد. آنگاه گفت : چه كسى از سيلاب فتنه در امان است ؟! پسرم ، آن چه را كه از عمار شنيدى با كسى در ميان مگذار و همه را نزد خود نگاهدار. چه من از آن بيم دارم كه مردم آن را دستاويز خود قرار داده به ديگران برسانند و فتنه اى ايجاد كنند، در صورتى كه پيغمبر خدا(ص ) فرموده است : همواره حق با عمار است تا آنگاه كه به سبب پيرى و سالمندى به بلاهت و خرفتى افتد! اينكه همان زمان فرا رسيده و آثار پيرى در او ظاهر شده و خرفت و نادان گرديده است !
ديگر از كسانى كه عليه عثمان قيام كرده اند، محمد بن ابى بكر بود كه گفته اند از سالم بن عبدالله سبب خروج او را پرسيدند و او در پاسخ ايشان گفته است خشم و آزمندى وى را بر آن داشت . او را پيش از اين در اسلام مقام و منزلتى بود، اما ديگران او را فريب دادند و او هم به خام طمعى درافتاد. وى را در حكومت حقى بود كه عثمان او را از آن محروم ساخته بود.
ج : طبرى نيز ضمن اخبار و رويدادهاى سال سى ام هجرى درباره ابوذر غفارى مى نويسد: (663)
از سيف ، از عطيه ، از يزيد فقعسى آمده است كه چون ابن سوداء به شام وارد شد، ابوذر را ملاقات كرد و به او گفت :
اى ابوذر! از سخن معاويه تعجب نمى كنى كه مى گويد: مال ، مال خداست ! البته همه چيز به خدا تعلق دارد، ولى او قصد دارد با اين سخنش دست مسلمانان را از مال و ثروتشان كوتاه كرده ، همه چيز را به خود اختصاص ‍ دهد!
چون اين سخن را ابوذر از ابن سودا شنيد نزد، معاويه رفت و به او گفت : چه چيز تو را بر آن داشته تا مال مسلمانان را مال خدا بخوانى ؟! معاويه گفت : رحمت خدا شامل حال تو باشد اى ابوذر! مگر ما بندگان خدا نيستيم و مال و ثروت از آن خدا، و خلق خلق او، و امر امر او نيست ؟ ابوذر گفت : پس آن حرفها را ديگر تكرار مكن ! معاويه گفت : من نخواهم گفت كه مال ، مال خدا نيست ، ولى خواهم گفت كه به مسلمانان تعلق دارد.
ابودرداء نيز در ديدارش با ابن سوداء به او گفت : تو كيستى ، به خدا سوگند كه گمان دارم تو يك يهودى باشى !
عباده بن صامت نيز در ديدارش با ابن سوداء گريبان او را گرفت و نزد معاويه كشانيد و به او گفت : به خدا قسم كه اين همان كسى است كه ابوذر را به سراغ تو فرستاده است !
ابوذر پس از ملاقات با عبدالله بن سبا در شام ، دست به يك سلسله تبليغات زد و از جمله مى گفت :
اى توانگران ! با بينوايان مواسات كنيد، مژده باد آنان را كه سيم و زر بر يكديگر مى نهند و آنها را در راه خدا به مصرف نمى رسانند و انفاق نمى كنند، به داغزن آتشين كه با آن ، پيشانى و پهلو و پشتشان را داغ خواهند نهاد.
او پشت سر هم اين مطالب را بر زبان مى آورد تا اينكه فقرا و بينوايان را فريب داد و با خود همصدا كرد، و آنها هم همان سخنان را در روى توانگران گفتند و ايشان را به انفاق مال خود مجبور نمودند. در نتيجه ثروتمندان به جان آمده شكايت به معاويه بردند و او هم ضمن نامه اى به عثمان نوشت :
ابوذر بر من سخت گرفته و مرا به تنگى انداخته ، و چنين كرده است !
عثمان در پاسخ او نوشت :
فتنه و آشوب آرام آرام ، چهره نموده و چيزى نمانده است كه به تمام مظاهرش پاى به ميدان بگذارد و خود را آشكار كند. پس سر اين ماده چركين را باز مكن ! ابوذر را به سوى من بفرست و با وى راهنمايى همراه كن و زاد سفرش را مهياساز. تا مى توانى با او نرمى و مدارا كن و مردم را نيز ساكت و آرام گردان كه اگر چنين كنى ، زمام امور تو را در كف آرد.
پس معاويه ، ابوذر را به همراهى راهنمايى به مدينه گسيل داشت . ابوذر چون به مدينه رسيد و ديد كه حد مدينه به ناحيه سلع رسيده است ، گفت : ساكنان مدينه را به چپاول و غارتهاى بى حساب و جنگهاى دودمان برباد ده كه به داستانها بازگويند مژده باد! و چون عثمان وارد شد، خليفه از او پرسيد:
اى ابوذر! شاميان را چه كرده اى كه از زخم زبانت به جان آمده ؟! ابوذر ماجرا را به او گزارش داد و گفت :
اين درست نيست كه گفته شود: مال ، مال خداست . و نيز درست نيز كه ثروتمندان همه مال و ثروت را نزد خود جمع نمايند! عثمان گفت : اين وظيفه من است تا آنچه را كه لازم باشد فرمان دهم . مردم را به زهد و امساك بخوانم ، و يا به كار و كوشش و ميانه روى . ابوذر گفت : پس اجازه بده تا من از مدينه بيرون بروم . زيرا مدينه ديگر جاى ماندن من نيست ! عثمان پرسيد و آيا با رفتن از مدينه ، بدتر از آن را نمى گزينى ؟! ابوذر گفت : رسول خدا(ص ) به من فرمان داده هرگاه ديوار خانه هاى مدينه به سلع رسيد، از آنجا بيرون شو!! عثمان گفت : آنچه را كه پيغمبر به تو دستور داده است انجام بده . پس ‍ ابوذر از مدينه بيرون رفت و در ربذه فرود آمد و در آنجا مسجدى بنا كرد. عثمان نيز شترى چند و دو نفر برده و به وى بخشيد و به او پيغام داد كه مدينه را يكسره ترك نكند و آنجا آمد و شد نمايد تا بار ديگر عربى باديه نشين به حساب نيايد! ابوذر هم گفته عثمان را پذيرفت !