عرفان اسلامي جلد اول

استاد حسين انصاريان

- ۷ -


اقسام حجاب

به طور كلّى آن حجب بى نهايت بر دو قسم است : نورانى و ظلمانى .

حجاب نورانى و حجاب ظلمانى

حجاب ظلمانى توجه به لذّات و شهوات حيوانى و آرزوها و ميل هاى نفسانى ، و نظر به ماهيات امكانى و توجه به خود و خلق از جهت خلقى است .

امّا حجاب نورانى دو نوع است : يكى سبحات و انوار جلال كه در اين حديث به آن اشاره شده ، و ديگر انوار جمال .

اما انوار جلال آن اشراقاتى است كه از فرط عظمت و نورانيت بى نهايت ، عاشق را از خود به عتاب « لَنْ تَرانِى » دور مى سازد و معشوق به قهر يُحَذِّرُكُمُ اللهُ نَفْسُهُ عاشق را در حماى حيرات بازمى دارد ، و از آن اشراق ، عارف خود را ابداً در بعد و فراق بيند و مقام وصال را بر خويش ممتنع داند .

و انوار جمال ، آن اشراقاتى است ، كه عاشق را اميدوار به وصال كند و عارف را به نواى وَصْلُكَ مِنّي نَفْسِي وَلِقائُكَ قُرَّةُ عَيْنِي مترنّم گرداند و به نداى ( فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ ) دعوت به مشاهده جمال خود ، در آينه ى آفاق و انفس كند ، وَلا يَسَعَني أَرْضِي وَلا سَمائِي وَلكِنْ يَسَعَنِي قَلْب عَبْدِيَ الْمُؤمِنِ گويد ، و آينه قلب عارف عاشق را مظهر تجلّى جمال يكتا گرداند .

خلاصه عارف را به اشراق جلال ، حال يأس از وصال دست دهد و حال خوف و حيرت . و بعد از حضرت ذوالجلال ، و به اشراق جمال ، مقام وصل و انس و قرب و شهود آن حسن بى مثال حاصل شود ، و دست عاشق را گرفته ، از آوارگى بيابان حيرت ، به خلوتِ خانه ى وصال خواند ، امّا به مقتضاى لِكُلِّ جَلال جَمال باز در هر قهرى ، آن معشوق را لطفى است ، و همان سبحات جلال و اشراق عظمت كه عاشق را از معشوق مى راند ، و به آتش فراق مى نشاند ، در همان احراق باز لطف او دست عاشق را گرفته و در بهشت لقا و جنّت شهود مى كشاند ; زيرا عارفِ سالك ، وقتى خود را در منتهاى بُعْد و دورى از معشوق حقيقى ديد كه كمال قرب را يافته است ، لذا چون در هر قهر لطفى است و در هر جلال جمالى و با هر منع اعطايى خواهد بود ، منع ، تخدير و ردع او در حقيقت عطا و رأفت و دعوت اوست .

و مقصود آن سلطان حقيقت شايد ، اين باشد ، كه آن كس كه مشتاق سرالسرّ عالم است و عاشق شهود حقيقة الحقايق وجود ، آنگاه به اين مراد نايل تواند شد كه سبحات جلال و ا نوار و اشراقات جمال الهى ، پرده از روى قلب وى برافكند ، تا عاشق ، حجب اَنِيَّت خود را براندازد ، و پرده اغيار و خودبينى و خودنمايى كه مانع چشم حقيقت بين است برطرف سازد ، تا حقيقت خود آشكار گردد ، چهره ى شاهدِ مقصود را به ديده ى دلِ بى حجابِ ظلمانى مشاهده كند ، امّا بدون اشاره حسّى و عقلى ; زيرا چون آن ذات بى نشانِ بسيطِ يكت ، فوق نامتناهى الوجود و منزه از جسم و جسمانيات است ، پس اشاره ى حسى كه خاصّ اجسام است ، نسبت به او محال و چون او را ماهيت نيست ، لذا اشاره ى عقلى كه ويژه ى معانى و ماهيات كليّه است در او ممتنع است .

وچون تعيّن و تشخّص او عين ذات مقدّس اوست ، و بينونتش از خلق بينونت وصفى است نه عزلى ، پس هيچ تمييز و تعيّن وى را نيست ، و هيچ گونه اشاره ى روحى و معنوى هم ، در مقام روح سرّ خفى و اخفى ، به آن ذات غيب الغيوبى نتوان كرد ، زيرا هرچه به اشاره حسّ يا عقل يا روح درآيد متميز و محدود است ، و در آن اشاره ، حسّ و عقل بر او احاطه كند ، در صورتى كه خدا بر همه چيز احاطه دارد .

پس چون بر عارف سالك الى الله انوار و اشراقات الهى كشف شود ، و خدا را در درون از سراپرده هاى جلال (و جمال) حجب قهر و لطف به چشم قلب مشاهده كند ، اين شهود عين وصال و عين فراق است ، و در عين معرفت عجز از معرفت است . زيرا اين مشاهده به طورى است كه هيچ اشاره حسّى و عقلى و روحى و غيره در عين شهود به او نتوان كرد ، و در حقيقت ، عارف آنجا ادراك شهودى كند كه فانى در مُدرَك است ، و به كلّى از خود فارغ و فانى شده ، و به حق وجود يابد ، تا به چشم يار ببيند يار ر .

در اينجا كميل از آن درياى عرفان و موج فنا و بقا درخواست توضيح بيشتر كرد ، حضرت فرمود : حقيقت محو الموهوم مع صحوالمعلوم ، محو يعنى چيزى را نابود ساختن ، يا نشان چيزى را نابود كردن است ، موهوم در اصطلاح يعنى آنچه در ادراك قوّه ى وهم درآيد ، و اينجا شايد مراد مطلق ادراكِ قواى باطنه ، از خيال و وهم و عقل باشد .

« صحو » به معنى هشيار گشتن و از مستى به هوش آمدن است ، و « معلوم » به معنى واقع ، و متحقّق ، و يقين ، وثابت الهُوِيَّه ، و حاصل الذّات است ، و مقصود آن بزرگوار ، از اين عبارت آن است كه عارفان و عاشقان الهى كه سالكان ديار حقيقت اند ، و مسافران اقليم قدس ، بايد چشم وَهْم كثرت بين را ببندند ، و ديده ى قلب خدابين را بگشايند ، زيرا آن كه طالب وصال معشوق حقيقى است و مشتاق جمال شاهد ازلى ، آنگاه به شهود آن حس كلّ رسد كه پرده ى موهوم عالم را از چشم بصيرت براندازد و به شهود معشوق ، خود عالم و عالميان را در آتش عشق بسوزاند و همه را محو و فانى در حق بيند ، تا معلوم و مشهود كه حقيقت است چهره بنمايد ، و جمال دل آراى حق را پس از محو حجب موهوم مشاهده كند ، زيرا تا پرده موهوم حجاب ، چشم قلب است . ديده بصيرت از شهود شاهد حقيقت محروم است ، و سالك در سراپرده اوهام كه قرقگاه آستان حقيقت و حماى پيشگاه سلطان عزّت است بازماند ، و سرگرم تماشاى مظاهر او شده و مفتون به شئون تجليّات وى گردد ، لذا حسن اعظمِ اتمِّ الهى كه بيرون از حجب جسم و جان و پرده صورت و معناست بر او چهره ننمايد ، و طالب ديدار بدون محو موهوم و با سرگرم شدن به نعمت از ديدار منعم باز ماند .

اينجاست كه بايد همه بدانند ، مقصود از بعثت رسولان حق و بسط سياسيات الهيه و حكمت وضع احكام و انواع عبادات ، تزكيه و تصفيه نفس و تهذيب روح و ايجاد عواطف و انس و محبّت به نوع است ، و نيز مقصود از رسالت انبيا تشكيل مدينه فاضله و ايجاد جامعه بر اساس قسط و عدل و تأمين سعادت ملّت با پياده كردن آثار روح و معنويت و صفا و وفا و حقيقت است . همچنين منظور آن بزرگواران تعليم اخلاق و ادب و نشر علوم و معارف ربانى است ، و نيز اين برنامه براى تعالى بخشيدن روح ، و باز غرض نهايى ، وصول به اين مقام است كه خلق خدا نخست عارف بالله شوند ، و سپس با سير و سلوك علمى و عملى به مراتب عاليه معرفت خدا رسند ، تا آنجا كه مَحْوِ مُوْهُوم كه ( در كلام امام (عليه السلام)آمده است ) عبارت از ماسوى الله است كرده ، و كشف و شهود كلّ الجمال حق و حقيقت كنند ، آن حقيقتى كه منتهاى آمال عارفان است .

كميل عطش اشتياقش افزود ، و تقاضاى تشريح مقصود كرد ، حضرت فرمود : هتك الستر لغلبة السر : هتك يعنى پرده دريدن ، و پرده برانداختن و آشكار ساختن چيزى كه پنهان در حجاب است ، ستر به معنى پرده و هر ساترى است . سرّ به معناى امر پنهان و پوشيده و چيز مخفى از افكار و ادراك است .

شايد مقصود حضرت اين است كه : آن كس كه جوياى مقام حقيقت و وصل و شهود حضرت احديّت است ، نخست به غلبه عشق هر پرده و هر مانع را از پيش نظر عقل وَهْمى براندازد و حجب نورانى عقل ، تا چه رسد به ظلمانى وهم ، همه را بردرد ، و در هيچ مرحله از سير الى الله باز نايستد ، و از هر حجاب نور و ظلمت خلقى و وصفى بگذرد ، تا سرّ احديّت بر روح او مسلّط و تمام مشاعر و قواى ادراكى او را مقهور و مغلوب گرداند ، و حقيقت را به واسطه ى غلبه سرّ حق بر باطن عارف شهود كند .

در حالى كه عارف ، در فناى شهودى تمام مدارك حسّى و عقلى ، به واسطه ى مشاهده ى نور تجلّى وجه الله تعطيل شود ، و از خويش فارغ و از وسوسه هاى حسّى آسوده ، و از مدركات و لذّات عقلى هم بى خبر و غافل باشد و به همراهى قلب و همه قواى ادراكى به صقع شتابد ، تا به اشراق انوار جمال و جلال الهى بدون جهت و اشارت و كيفيت نايل شود . پس آن حال كه حال غلبه سر الله است بر قلب عارف و بر جميع قواى ادراكى او ، حال ادراك حقيقت است و در اين حال كه شاهد حقيقى ( كنت سمعه الذى يسمع به ، وبصره الذى يبصر به ويده الذى يبطش به ) رخ نمايد ، و قهر و غلبه و استيلاى كامل سر الهى بر باطن و ظاهر عارف دست دهد ، از خود فانى شده و به چشم حق روى حقيقت را عيان بيند .

پس تا به واسطه ى غلبه ى سرّ خدا هر فكر و انديشه از دل بيرون نرود ، و تمام مدارك و حواسّ بشرى تعطيل شود ، و جبل انيّت عارف مندك بلكه محترق نگردد ، هنوز سالك را از آن صرف حقيقت ، و حقيقت صرف آگاهى نه ، و در آن سراپرده وحدت راه نيست .

تا بود باقى بقاياى وجود     ***      كى شود صاف از كدر جام شهود
تا بود پيوند جان و تن به جاى  ***  كى شود مقصود كل برقع گشاى
تا بود غالب غبار چشم جان  ***  كى توان ديدن رخ جانان عيان

باز كميل آن لب تشنه ى حقيقت ، از آن بزرگوار تقاضاى تشريح كرد ، حضرت فرمود :

جذبُ الأحديّة لصفة التوحيد .

حقيقت : جذب عشق احديت است كه دل عارف را به سمت اقليم توحيد مى كشاند .

جذب ، در لغت به معنى به سوى خود كشيدن و از جايى به جايى بردن و سير به سرعت است .

صفت توحيد ، يعنى پاك شدن از هرگونه شايبه شرك خفى و آشكار ، و از هر توجه جز توجه به خد ، و فراغ كامل قلب از هرچه به غير عشق و شهود حق ، و مشاهده آن حسن مطلق است .

پس معنى كلام گهربارِ ، آن درياى بى پايان عرفان ، اين است كه حقيقت را كسى درك خواهد كرد كه عشق احديّت او را مجذوب به خود كند و از توجّه به عالم كثرتش به كلّى فارغ سازد و يك دله به كعبه مقصود كشاند ، و در روايت آمده است ، كه تا محبّت و عشق و جذبه ى مقام احديّت به لطف خاص ازلى ، شامل حالِ اهل سلوك نگردد ، به كوشش و جدّ و جهدِ تنه ، رسيدن به اين مقام ميسّر نيست ; و انسان هرگز لطف و عنايت حق به جايى نخواهد رسيد .

بنابراين آن حضرت ، كميل را به اين سرّ كه از اسرار الهى است آگاه مى سازد كه رسيدن به مقام حقيقت كه بالاترين مقصد سالكان راه خداست ، فقط در پرتو جذب احديت شود . و تا آن جذبه ى پنهانىِ معشوق ، عاشق را دعوت نكند ، عاشق موفّق به قدم گذاشتن در كوى وصال نخواهد شد . و عشق معشوق چون به عاشق رخصت ديدار دهد ، و لطف پروردگار ميسر مى شود پس از آن عشق عاشق پديد مى آيد . سالك تا به پيمودن مراتب عشق و سير مقامات عاشقى اقدام نكند ، هرگز به مقام وصال نرسيده ، و به خلوتگاه شهود راه پيدا نخواهد كرد ، و خلاصه نخست حبّ حق به خلق و جذبه ى عشق او كه اثر عشق به ذات خود است ، سرآغاز عشق عاشق است . آنگاه عشق و شوقِ عاشق ، نقطه ى شروع سير و صعود او به درگاه شهود است .

كميل با شنيدن كلام امام (عليه السلام) آتش اشتياقش شعله كشيد و از حضرت توضيح بيشترى خواست . حضرت فرمود :

نور يشرق من صبح الأزل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره .

يعنى آن حقيقتى كه مورد سؤال توست ، نور الهى است ، كه از صبح ازل ، بر هياكل توحيد اشراق كرد ، يعنى نور حضرت حق بر ماهيات ، كه از خود وجود ندارند و وجودشان آيت وحدت حق است طلوع كرد .

شايد مراد از صبح ازل مى توان عالم عنايت ازلى ، و عالم ربوبيت و نظام ربانى باشد . « پس منظور از تابش نور حق و طلوعِ خورشيدِ حقيقتِ وجود ، و اشراق معشوق مطلق بر هياكل توحيد ، ظهور آثار تجلى در مظاهر و مجالى اوست . و به عبارت ديگر ، مراد از تجلّى نور حق در ماهيّات امكانى و به ظهور پيوستن اشياء و كليّه ى مراتب از ذات و ذاتيات ماهيات و جواهر و اعراض و مجرد و مادى و بسيط و مركب و ملك و ملكوت ، از « صبح ازل » وجه الله و انا الله است .

و براى آن وجود ، جهان به منزله ى آيينه است ، و انسان كه در وجودش تمام جهان آفرينش به وحدت و بساطت منطوى است ، آيينه ى ديگرى است در مقابل وجه الله كه خود در قرآن فرمود :

( سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ ) .

پس عالم و آدم ، ظهورِ نورِ حقيقت عينيه ، و به چشم شهود شاهد ، حضرت ربوبيّت است .

و مراد از « هياكل توحيد » حقايق عقلى و ارواح كلّى و نفوس قدسى است ، كه كه بر اين معنى آگاهند ، و شايد منظور كليّه ى اشياء باشند به اعتبار ارتباطشان به حق همانگونه كه فرمود :

وفي كُلِّ شَيء لَهُ آيةٌ تَدُلُّ عَلى أنّه واحِدٌ .

و ممكن است تربيت شدگان از نفوس قدسيّه ى انبياء و اولياء مقصود باشد كه مظهر وجه الله اند ، آرى آنان هياكل توحيد و مظهر آثار ، و مظهر توحيد و خليفة الله و رحمة للعالمين اند .

كلام حضرت كه به اينجا رسيد ، كميل عاشق حق از آن مظهر ربّ تقاضاى اشراق ديگرى كرد ، چون پاسخ اِطْفِ السِّراج فَقَدْ طَلَعَ الصُّبْح را شنيد ، چراغ انيّت خود ، و شهود و توجّه و طلب و اراده و اشتياق خويش را به كلّى خاموش ، و غير خدا همه را فراموش كرد ، كه خورشيد معرفت و صبح حقيقت بر او طالع گرديد ، و ديجور قلب آن عارف را به نور خويش روشن گردانيد .

آرى هنگامى كه عارف به ديده باطن ، آفتاب وجود حق و اشراق اعظم تام الهى را ديد و آن نور را به چشم قلب مشاهده كرد ، ديگر انوار ضعيفِ وجود خود و موجودات نيازمند عالم از نظرش به كلّى ناپديد شده ، و در مقابل آن خورشيد جهان تاب ، شمع وجود محدود خلق و چراغ خودبينى خود را خاموش سازد .

نظرى كه ديد در خود به صفاى دل خدا را  ***  به خدا دگر نبيند نه خود و نه كدخدا را
بگشاى چشم حيرت كه جماى يار بينى  ***  كه بسوخت برق غيرت پر عقل و هوش ما را
به چراغ عقل كم جوى زبى نشان نشانى  ***  بر آفتاب تابان چه بها بود سها را
رخ يار لن ترانى زهزار پرده بينى  ***  بزدايى ار زآئينه دل تو ماسوا را

آرى كميل خاموش شد و تا اندازه اى كه لايق بود از حقيقت آگاه و به معشوق نايل آمد .

تا اينجا به اندازه امكان كلمه عارف كه در متن روايت امام ششم آمده بود «نجوى العارفين» و عرفان ، و مقامات و سير سلوك عارفان ، و قواعد سير و سلوك الى الله توضيح داده شد . اينك به ترجمه و توضيح اصل روايت و اوّلين قسمت آن كه خوف است و از اصول حال عارفان است برمى گرديم ، و در اين زمينه از خداى بزرگ طلب مدد مى كنيم ، چرا كه بى مدد او هيچ برنامه مثبتى صورت نمى گيرد .

أَزِمَّةُ الأُمُورِ كُلاً بِيَدِهِ  ***  وَالْكُلُّ مُسْتَمِدَّةٌ مِنْ مَدَدِهِ