فلسفه خلقت انسان

عبد الله نصری

- ۲ -


دیدگاهها

به طور كلي ديدگاه هاي متفكران را نسبت به جهان هستي و زندگي به سه دسته زير مي توان تقسيم كرد:

الف . گروهي كه طرفدار فلسفه خوش بيني optimism هستند وبه زندگي از نظرگاه خوشيهايش مي نگرند. اينان در حقيقت هم زيباييها و هم بديهاي زندگي را مي بينند ولي معتقدند كه لذايذ و خوشيهاي زندگي بر آلام واندوهاي آن فزوني دارد. به عبارت ديگر غلبه و پيروزي از آن خوشيهاي زندگي است . رنجها و دردهاي زندگي امور نسبي و زودگذر بوده، خواه ناخواه از ميان خواهد رفت . به طور كلي انديشه خوش بيني در معاني زير به كار رفته است :

.1 خوش بيني به معنايي كه لايبنيتس Leibniz در نظر مي گيرد: لايبنيتس معتقد است كه اين جهان بهترين جهانهاي ممكن است و هر آنچه كه درجهان آفرينش روي مي دهد به بهترين وجه ممكن است .

.2 خوش بيني از نقطه نظر نظام هستي و اينكه وجود مساوي با خير است .و شرور نيز يا عدم هستند يا از امور عدمي به شمار مي روند.

.3 خوش بيني به معنايي كه طبيعت انسان ذاتاً نيك است و اگر بدي وزشتي از انسان سرزند، ناشي از نارساييهاي تربيتي و نابسامانيهاي محيط اجتماعي است . ژان ژاك روسو از طرفداران اين نظريه است .

4 . خوش بيني به معنايي كه انسان تمامي امور و وقايعي را كه در جهان هستي روي مي دهد، نيك و خوشايند بداند. به عبارت ديگر با خود چنين انديشد كه به فرض اگر سيل و طوفان خانمان براندازي به وجود آيد، ناشي از حكمت و مصلحت است .

.5 خوش بيني به معنايي كه انسان هستند به وجود پديده هاي زشت ونازيبا اعتقاد داشته باشد، ولي پيروزي را با امور خير و نيكو بداند.

.6 خوش بيني به معنايي كاملاً منفي كه يك انسان براي گريز ازمسئوليت ديده بر تمامي واقعيات بسته و هر بلاي اجتماعي را كه به وقوع مي پيوندد بگونه اي خوشبينانه توجيه كند.

ب . گروهي كه طرفدار فلسفه بدبيني Pesimism بوده، به زندگي و جهان هستي از ديدگاه بديها و زشتيهاي آن مي نگرند. اين افراد تنها به رنجها ودردهاي زندگي نگريسته و اميدي به پيروزي خير ندارند. به طور كلي بدبيني در معاني زير به كار رفته است .

.1 بدبيني از نظر نظام هستي و اينكه آنچه در جهان هستي اصيل است شرور است . امور خير اموري موقت و زودگذر بوده و آنچه كه در عالم هستي دوام دارد شر و فساد است .

.2 بدبيني نسبت به طبيعت انسان، يعني اينكه طبيعت آدمي ذاتاً فاسد وشرارت انگيز است . اگر رفتار خوبي هم از انسان سرزند آن رفتار بر حسب تصادف بوده، و در باطن آن شري براي فاعل آن موجود بوده است .ماكياولي از طرفداران اين نظريه است.

.3 بدبيني به معنايي كه انسان درد و رنج را اصيل دانسته، خوشي را امري تبعي بداند و معتقد باشد كه غم و درد بر خوشي و لذت غلبه دارد. از اين نظرگاه رنج و درد اصيل است و لذت و خوشي جز فقدان درد و رنج نيست .

.4 بدبيني از اين نقظه نظر كه آدمي به خوشيها و خوبيها نيز اعتقاد داشته باشد، ولي امور خير را نسبي و زود گذر دانسته و غلبه و پيروزي را با بديها وزشتيها بداند.

ج . گروهي نيز طرفدار اين عقيده هستند:

.1 جهان موجود نه بهترين جهانهاي ممكنه است و نه سراسر شر و فساد،بلكه هم داراي زشتيها و شرهاست و هم داراي زيباييها و نيكيها.

.2 طبيعت آدمي نه ذاتاً زشت است و نه ذاتاً نيك، بلكه انتخاب و اختيارآدمي مي تواند به آن شكل ويژه اي بدهد.

.3 اگر انسان تلاش كند زشتيها از ميان رفته، و حيات آكنده از خوشيهاخواهد شد.

فلسفه پوچي و علل گرايش به آن

در عصر حاضر انديشه پوچي حيات را در آراء برخي از نويسندگان غرب مي بينيم . اشخاصي چون فرانتس كافكا، آلبر كامو، ساموئل بكت، آرتورآداموف، ژان پل سارتر و اوژن يونسكو ديدگاه پوچگرايانه نسبت به آفرينش دارند. اين نويسندگان در لابلاي آثار خود، پوچي و بي معنايي زندگي را به صورت داستان و نمايشنامه و مقاله مطرح كرده اند. دسته اي ازاين نويسندگان كوشيده اند تا در لابلاي آثار خود دلايلي عقلي بر پوچي زندگي بشر و سرنوشت انسان نشان دهند و دسته اي ديگر كوشيده اند تا به كمك هنر خود بي معنايي حيات بشر و بدبختيهاي انسان را، عاري از هرگونه روش منطقي و استدلالي ارايه كنند. اين نويسندگان خلقت را پوچ و بي معنامي دانند. و قهرمانان آثار آنها افرادي هستند خونسرد و بي تفاوت نسبت به زندگي و ارزشهاي آن؛ بي احساس در رابطه با ديگران ؛ لاقيد نسبت به آداب و رسوم اجتماعي . احساس بيگانگي با مردم و از خود بيگانگي از ديگرويژگيهاي قهرمانان پوچگراست. در رفتار قهرمان پوچ آثاري از بيماريهاي روحي و رواني چون خيالبافي نيز مشاهده مي شود.

پوچگرايي يكي از مختصات عصر جديد است . در گذشته آنچه بودبدبيني بود نه پوچى، اما در عصر حاضر بدبيني به اوج خود رسيده و سر ازپوچي و پوچگرايي در آورده است . خودكشيها، فرار از خودها، به شوخي گرفتن زندگى، پايمال سازي ارزشهاي انساني و سرخوردگيها نشانه هايي است از پوچگرايي انسانهاي امروزي .

عوامل چند موجب گرايش انسان به پوچي و پذيرش فلسفه پوچي مي شود كه برخي از آنها عبارتند از:

.1 معماي آفرينش : در طول تاريخ بشر همواره مي خواسته بداند كه از كجاآمده است، براي چه آمده است و به كجا مي رود؟ كساني كه از يك نظام فكري و فلسفي عميق برخوردار بوده اند براي اين سؤالات پاسخهاي مناسب پيدا كرده اند، اما كساني كه از يك نظام اعتقادي و فلسفي صحيح برخوردنبوده اند، چون نتوانستند پاسخ مسائل فوِق را دريابند، لذا روح كنجكاو آنها به بن بست رسيده و سر از بيراهه هاي بدبيني و پوچي در آورده اند.

دكتر هشترودي از جمله كساني بود كه چون معماي آفرينش را درنيافته بود به نوميدي و پوچي كشانده شده بود. به طوري در اواخر عمر ناتواني ازحل معماي آفرينش، در رفتار و كردار او تأثير بسزا گذارده بود چنانكه همسر وي مي نويسد:

«همين نتوانستن و سر درنياوردن دكتر را به تب و تاب مي انداخت .بازتاب اين ناتواني در برابر معماي وجود، به پرخاشها، تنگ خلقيها و خروشيدنها بدل مي شد. روزهاي آخر عمر، به همين خاطر انزوا گزيد و از همه بريد.»

.2 راز مرگ : چهره مرگ كه سرانجام بر هر موجودي رخ مي نمايد، عامل اساسي ديگري است براي گرايش انسان به بدبيني و پوچي . انديشه مرگ بسياري از متفكران و انديشمندان را به سوي يأس و بدبيني كشانده است .

همين انديشه مرگ است كه خيام و معري را به سوي بدبيني كشانده .آدمي كه غرِ در لذايذ و خوشيهاي زندگي است و از يك نظام اعتقادي صحيح برخوردار نيست با توجه به زودگذر بودن خوشيها و لذايذ زندگي واينكه سرانجام آدمي چه با خوشي و لذت سپري شود و چه با غم و اندوه، مرگ خواهد بود دچار يأس و بدبيني مي شود. اين فرد با خود مي انديشد كه اين زندگي چه ارزشي دارد.

تنها كساني مي توانند با انديشه مرگ از پوچي رهايي يابند كه به جهان پس از مرگ و عالم رستاخيز اعتقاد داشته و باور داشته باشند كه اين زندگي مرحله اي است براي ورود عالمي والاتر از اين جهان . و در نتيجه مرگ پايان زندگي نيست، بلكه پلي است بين اين جهان و جهان ديگر. ويليام جيمزدرباره تأثير مذهب در جلوگيري از پوچي چنين مي گويد:

«هر وقت كه مرگ در جلو چشم ما مجسم مي شود بيهودگي تلاشهاي ما آن اندازه محسوس و مشهود مي گردد كه بخوبي مي بينيم كه تمام موازين اخلاقي ما عيناً مانند پارچه هايي است كه روي زخمها و جراحتها مي كشند تا فقط زخمها و جراحتها را بپوشاند والا مرحمي بر دل ريش ما نخواهند بود. و ظاهر مي گردد كه همه اين نيكو كاريها كه انجام مي دهيم تا زندگي ما بر پايه هاي سعادت، خير و رفاه قرار گيرد، چيزهاي توخالي بوده و زندگي ما پابرهواست، اينجاست كه مذهب به كمك ما مي آيد و سرنوشت ما رادر دست مي گيرد. در مذهب حالت و مقامي روحاني است كه درجاي ديگر آن را نمي توان يافت . همين كه به اين مقام رسيديم، به جاي آنكه در ميان اين امواج بر عظمت خدايي بيهوده است و پازده و بخواهيم مقام خود را تثبيت نماييم لب فرو بسته و به چيزهاي هيچ تكيه نمي كنيم . اينجاست كه آنچه از آن وحشت داشته ايم ما راپناهگاه مي شود» .

.3 شك : شك يكي از پديده هاي بسيار مهم براي شناسايي جهان هستي است و مقام فكري و فلسفي متفكراني نظير غزالي و دكارت از اينجا ناشي شده كه در موضوعاتي چند شك كردند. اگر در قلمرو معارف بشري شك و ترديدي از جانب انديشمندان پيدا نمي شد، فرهنگ و معلومات بشري درسطحي نازل باقي مي ماند و اثري از اين همه مكاتب و نظامهاي علمي وفلسفي حاصل نمي شد.

اگر انسان شك را به عنوان وسيله اي براي راهيابي به شناخت مسايل هستي بداند امر مفيدي خواهد بود، اما اگر اين شك ادامه يابد تا جايي كه انساني در بديهيات نيز شك كند مثلاً اينكه آيا جهان هستي وجود دارد يانه ؟ ديگر اين شك را نبايد شك فلسفي تلقي كرد، زيرا چنين فردي دچاربيماري رواني شده است . همين نوع شك رواني است كه آدمي را به سوي بدبيني و پوچي مي كشاند نام آوراني چون ابوالعلاء معرّى، خيام شاعر وشوپنهاور به انگيزه شك بيش از حد درجهان آفرينش دچار يأس فلسفي شدند و سر از وادي بدبيني درآوردند.

4 . ماده گرايي : فرد ماده گرا تمامي پديده هاي جهان هستي را ناشي ازتصادف و طبيعت كور و كر مي داند و عقيده دارد كه آدمي چند روزي دراين جهان به سر برده و با فرارسيدن مرگ پرونده حياتش براي هميشه بسته خواهد شد. از ديدگاه انسان مادي مسلك، زندگي دنيوي هدف واقعي آدمي بوده و خوشبختي و سعادت در بهتر زيستن و رفاه بيشتر است . در حالي كه انسان الهي معتقد است كه زندگي دنيا يك زندگي موقت و گذراست براي وصول به زندگي والاتر و بالاتر يعني جهان پس از مرگ . در حقيقت زندگي مادي براي انسان الهي وسيله اي است براي نيل به كمال، نه آنكه هدف واقعي حيات آدمي باشد.

اما يك انسان مادي از آنجا كه به خدا و معاد اعتقاد ندارد، وجود خود وجهان هستي را پوچ و بي هدف مي داند و زندگي را امري لغو و بيهوده .چنين انساني زندگي را يك سلسله تكرار مكررات خسته كننده و ملال آورمي داند و در نتيجه كوششهاي آدمي را نيز عبث و بيهوده تلقي مي كند. انسان مادي چون نمي تواند به معماي آفرينش دست يابد و نمي تواند بفهمد كه ازكجا آمده و چرا آمده و به كجا خواهد رفت، دچار شك و ترديد و يأس مي شود. ماده گرايي موجب مي شود تا آدمي خود را در جهان هستي غريب وتنها حس كند و از درد بي پناهي از درون بنالد. انسان به پناهگاه نياز دارد وبدون ملجأ و پناهگاه نمي تواند زندگي كند و هر هدفي را كه انسان مادي انتخاب كند، چون نسبي است، پناهگاه واقعي نخواهد بود. پناهگاهي را كه الهيون به عنوان خدا انتخاب مي كنند، چون مطلق است و تمامي امورزندگاني انسان را زير نفوذ وسلطه خود قرار مي دهد بهترين ايده آل است .

.5 شكست در هدفگيريها: گروه فراواني از انسانها در زندگي چيزهايي راهدف قرارداده و در راه وصول به آنها مي كوشند. اين افراد هنگامي كه بر اثرموانعي با شكست مواجه شوند دچار يأس و بدبيني مي شوند. به طور مثال اشخاصي زيبايي يا ثروت يا مقامي را مورد هدف قرار مي دهند و اين امورتمامي جنبه هاي زندگيشان را تحت الشعاع قرار مي دهد. اين افراد اگر نتوانندبه معشوِ خود يا مقام مورد نظر يا ثروت دلخواه خود برسند، ضربه رواني بر آنها وارد آمده و زندگي برايشان تيره وتار و بي معنا مي شود. ريشه بسياري از بدبينيها و پوچگرايها را بايد در هدفگيريهاي غلط دانست .