غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۵ -


9684 ما أحقّ الانسان أن تكون له ساعة لا يشغله عنها شاغل يحاسب فيها نفسه فينظر فيما اكتسب لها و عليها فى ليلها و نهارها. چه سزاوارست آدمى باين كه بوده باشد از براى او ساعتى كه مشغول نسازد او را از آن هيچ مشغول كننده محاسبه كند در آن ساعت نفس خود را، پس نگاه كند در آنچه كسب كرده از براى نفع آن و ضرر بر آن در روز آن و شب آن.

9685 ما المغبوط الّا من كانت همّته نفسه لا يغبّها عن محاسبتها و مطالبتها و مجاهدتها. نيست مغبوط مگر كسى كه بوده باشد همّت او نفس او، وانگذارد آن را يك در ميان از محاسبه آن و مطالبه آن و جنگ كردن با آن، «مغبوط» كسى را گويند كه كسى تمنّاى حال او كند نه باين نحو كه خواهد از او زايل شود و باو برسد كه آن را حسد گويند و مذموم است بلكه مثل حال او را از براى خود هم خواهد، و مراد اينست كه مغبوط نيست مگر كسى كه عزم و همّت او همواره اصلاح نفس خود باشد و چنان نباشد كه يك در ميان واگذارد آن را از محاسبه و مطالبه و مجاهده آن بلكه هر روز بپردازد به آنها، يعنى كسى كه تمنّاى مثل حال او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  106

توان كرد چنين كسيست و بس و ديگر كسى نيست كه تمنّاى مثل حال او بايد كرد.

9686 ما المغرور الّذى ظفر من الدّنيا بادنى سهمته كالآخر الّذى ظفر من الآخرة باعلى همّته. نيست فريب خورده شده كه فيروزى يافته باشد از دنيا بكمترين حصّه خود مثل آن ديگرى كه فيروزى يافته باشد از آخرت ببالاترين همّت خود، مراد اينست كه كسى كه فريب خورده باشد و طلب دنيا كند اگر فيروزى يابد بآن فيروزى يابد از آن بكمترين حصّه از آن، و كسى كه طلب آخرت كند مى‏تواند ببالاترين مرتبه همّت خود برسد و ظاهرست كه كسى را كه فيروزى بدنيا يابد اگر همه بسيار باشد نسبتى نيست بكسى كه فيروزى بآخرت يابد اگر همه اندكى باشد چه جاى اين كه آن اندك باشد و اين زياد.

و در كتاب مستطاب نهج البلاغه چنين نقل شده: «ما المغرور الّذى ظفر من الدّنيا باعلى همّته كالآخر الّذى ظفر من الآخرة بادنى سهمته».

نيست فريب خورده شده كه فيروزى يافته باشد از دنيا ببالاترين همّت خود مثل آن ديگرى كه فيروزى يافته باشد از آخرت بكمترين حصّه خود، و بنا بر اين مراد اينست كه: كسى كه بالاترين آنچه همّت و عزم آن داشته باشد از دنيا مثل كسى كه رسيده باشد از آخرت بكمترين حصه كه از آن داشته باشد، زيرا كه اندكى از آخرت چون دائمى باشد زياده است از دنيا هر چند بسيار باشد، باعتبار عدم ثبات و بقاى آن، با آنكه كمترين حصّه كه بمؤمنى داده شود از آخرت زياده از تمام دنياست چنانكه در بعضى احاديث واقع شده.

9687 ما المغبوط الّذى فاز من دار البقاء ببغيته كالمغبون الّذى  فاته النّعيم بسوء اختياره و شقاوته.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  107

نيست مغبوطى كه فيروزى يافته باشد از سراى بقا بمطلب خود مانند مغبونى كه فوت شده باشد او را نعمت بهشت بسبب بدى اختيار او و بدبختى او، معنى «مغبوط» در فقره سابق سابق مذكور شد، و «مغبون» كسى را گويند كه در خريدى يا فروختى زيان زيادى كرده باشد، و مراد اينست كه: كسى كه طلب آخرت كرده باشد و بمطلب خود رسيده باشد او مغبوط است كه بايد مردم تمنّاى مثل حال او كنند، و كسى كه طلب دنيا كرده باشد و آخرت را از دست گذاشته باشد او مغبون است كه كمال زيان كرده و نعمت بهشت را از دست گذاشته بسبب بدبختى خود و بدى اختيار خود كه آن اختيار دنيا باشد بر آخرت، و ظاهرست كه آن مغبوط را بچنين مغبونى نسبتى نيست.

9688 ما ولدتم فللتّراب، و ما بنيتم فللخراب، و ما جمعتم فللذّهاب، و ما عملتم ففى كتاب مدّخر ليوم الحساب. آنچه زائيده‏ايد از براى خاك است، و آنچه بنا كرده‏ايد از براى خرابيست، و آنچه فراهم آورده‏ايد از براى رفتن است، و آنچه عمل كرده‏ايد پس آن در نامه‏ايست ذخيره گذاشته شده از براى روز حساب، مراد اينست كه فرزندان و بناها و اموال را از براى شما بقائى نباشد، عاقبت فرزندان خاك است، و عاقبت بناها خرابى، و عاقبت مال رفتن است، آنچه باقى مى‏ماند از براى شما عملهاى شماست كه در نامه اعمال نوشته مى‏شود و ذخيره مى‏شود تا روز حساب، پس در آن بايد سعى كرد كه آنچه نوشته شود در آن طاعت باشد نه معصيت.

9689 ما أقرب الدّنيا من الذّهاب، و الشّيب من الشّباب، و الشّكّ من الارتياب. چه نزديكست دنيا از رفتن، و پيرى از جوانى، و شكّ از ارتياب، ظاهر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  108

اينست كه مراد به «شكّ» تردّد در چيزيست بعنوانى كه طرفين آن مساوى باشد چنانكه معنى مشهور «شكّ» است، و به «ارتياب» مطلق تردّد هر چند يك طرف احتمال بسيار مرجوحى باشد، و مراد اين باشد كه در عقايد دينيّه يقين بايد و بايد كه راه تردّد و احتمال خلاف اصلا در آن نرود كه همين كه فى الجمله تردّدى راه يابد زود بمرتبه شكّ و تساوى طرفين مى‏رسد، و ظاهرست كه با وجود شكّ ايمانى نباشد.

9690 ما أودع أحد قلبا سرورا الّا خلق اللَّه من ذلك السّرور لطفا فاذا نزلت به نائبة جرى اليها كالماء فى انحداره حتّى يطردها عنه كما تطرد الغريبة من الابل. بامانت نگذاشته هيچ كسى دلى را شادمانيى مگر اين كه آفريده باشد خدا بسبب آن شادمانى لطفى با امانت سپارنده آن، پس هر گاه فرود آيد باو مصيبتى روان گردد آن لطف خدا بسوى آن مانند آب در وقت سراشيب آمدن يعنى در كمال تندى تا اين كه دور كند آن مصيبت را از او چنانكه دور كرده مى‏شود غريب از شتران، يعنى چنانكه شتر غريبى كه در ميان چند نفر شتر آيد كه با هم باشند بزودى دور كنند آن را از ميان خود و نگذراند كه با آنها باشد.

9691 ما من عمل أحبّ إلى اللَّه تعالى من ضرّ يكشفه رجل عن رجل. نيست هيچ عملى دوستر بسوى خدا از بدى حالى كه زايل كند آنرا مردى از مردى.

9692 ما بات لرجل عندى موعد قطّ فبات يتململ على فراشه ليغدو بالظّفر بحاجته أشدّ من تململى على فراشى حرصا على الخروج اليه من دين عدته و خوفا من عائق يوجب الخلف، فانّ خلف الوعد ليس‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  109

من أخلاق الكرام. شب بروز نياورده از براى مردى نزد من وعده هرگز پس شب بروز آورده باشد آن مرد اضطراب و بيقرارى كننده  بر رختخواب خود از براى اين كه صبح كند با فيروزى يافتن بحاجت خود سختتر از اضطراب و بيقرارى من بر رختخواب خود از براى حرص بر بيرون آمدن بسوى او از وعده او، و از راه ترس از مانعى كه سبب شود خلف آنرا پس بدرستى كه خلف وعده نيست از خويهاى كريمان، مراد اينست كه هرگز وعده نكرده‏ام بكسى كه وفا نكرده باشم بآن تا روز ديگر پس آن وعده شب بروز آورده باشد نزد من و آن مرد شب بروز آورده باشد و بيقرار باشد بر رختخواب خود كه كى باشد كه صبح كند با فيروزى بحاجت خود، يا اين كه بيقرار باشد از انديشه اين كه آيا صبح كند با فيروزى بحاجت خود يا نه، زياده از اضطراب و بيقرارى من از براى حرص بر اين كه بيرون روم بسوى او از قرض وعده او و وفا كنم بآن، و از جهت ترس از اين كه مبادا مانعى روى دهد كه باعث خلف آن وعده شود، و حاصل كلام اينست كه: چون وعده كردن بكسى و وفا نكردن بآن تا روز ديگر باعث اضطراب و بيقرارى او مى‏شد در آن شب زياده از اضطراب و بى قراريى كه من را نيز بود از براى اين كه كى باشد كه از قرض وعده او برآيم و مبادا كه مانعى روى دهد كه باعث خلف آن شود پس بسبب احتراز از اين دو اضطراب و بيقرارى  من وعده كسى را پيش خود نگذاشته‏ام تا روز ديگر خصوصا اضطراب و بيقرارى آن كس كه آن زياده باشد از اضطراب و بيقرارى من، «پس بدرستى كه خلف وعد» بيان وجه ترس از آن مانعيست كه موجب خلف شود، و اين كه ترس از آن باعتبار اينست كه خلف وعده زشت است و از خويهاى كريمان نيست.

9693 ما فرار الكرام من الحمام كفرارهم من البخل و مقارنة اللّئام.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  110

نيست گريختن كريمان از مرگ مانند گريختن ايشان از بخيلى و همراهى لئيمان، يعنى از آنها بيشتر مى‏گريزند.

9694 ما أصدق المرء على نفسه، و أىّ شاهد عليه كفعله، و لا يعرف الرّجل الّا بعلمه كما لا يعرف الغريب من الشّجر الّا عند حضور الثّمر فتدلّ الأثمار على أصولها، و يعرف لكلّ ذى فضل فضله كذلك يشرف الكريم بآدابه و يفتضح اللّئيم برذائله. چه راستگوست مرد بر نفس خود، و كدام گواه بر او مانند كار اوست و شناخته نمى‏شود مرد مگر بعلم او، چنانكه شناخته نمى‏شود غريب از درخت مگر نزد حاضر شدن ميوه، پس راه مى‏نمايد ميوه‏ها بر أصلهاى آنها، و شناخته مى‏شود از براى هر صاحب افزونى افزونى آن، همچنان بلند مرتبه مى‏گردد كريم بآداب خود، و رسوا مى‏گردد لئيم برذايل خود، يعنى چه راستگوست هر كس در گواهى بر نفس خود، زيرا كه از كارهاى هر كس خوبى و بدى او ظاهر مى‏شود و گواهى بر آن مانند آنها نيست، و شناخته نمى‏شود قدر و مرتبه هر كس مگر بعلم او، چنانكه شناخته نمى‏شود درخت غريب و خوبى و بدى آن مگر بميوه آن، پس ميوه‏ها راه مى‏نمايند بر خوبى و بدى اصلهاى آنها، و به آنها دانسته مى‏شود از براى هر صاحب افزونى مرتبه افزونى مرتبه آن، چه هر يك كه ميوه آن بهتر باشد مرتبه درخت آن افزونتر باشد، پس همچنان ظاهر مى‏شود بلندى مرتبه كريم يعنى شخص گرامى بلند مرتبه بآداب او، و رسوا مى‏گردد لئيم يعنى دنى پست مرتبه برذايل او، يعنى بصفات نكوهيده او، و در بعضى نسخه‏ها «بأدائه» بجاى «بآدابه» است، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بلند مرتبه مى‏گردد كريم باداى او سخن را و بگفتار او كه از آن مرتبه علم او ظاهر مى‏شود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  111

9695 ما استعطف السّلطان، و لا استسلّ سخيمة الغضبان، و لا استميل المهجور، و لا استنجحت صعاب الامور، و لا استدفعت الشّرور بمثل الهديّة. مهربان گردانيده نشده پادشاه، و بيرون كرده نشده كينه خشمناك، و ميل فرموده نشده مهجور، و بر آورده نشده سختهاى كارها، و دفع كرده نشده شرور بمثل هديّه، يعنى هديّه فرستادن از براى همه اين امور قويتر از همه اسباب آنهاست، و مراد به «مهجور» كسيست كه ترك شده باشد و ربطى با او نباشد، و مراد اينست كه چنين كسى را با عدم ربط اگر خواهد استمالت فرمايند و بجانب خود ميل فرمايند بهديّه فرستادن از براى او مى‏شود و سببى ديگر مثل هديّه ندارد، و ممكن است كه «مهجور» در اينجا بمعنى اسم فاعل باشد يعنى كسى كه ترك اين كس كرده باشد و بريده باشد از اين كس بسبب عداوتى يا مانند آن.

9696 ما عسى أن يكون بقاء من له يوم لا يعدوه، و طالب حثيث من أجله يحدوه. چه نزديكست كه بوده باشد بقاى كسى كه بوده باشد از براى او يك روز كه در نگذرد از آن، و طلب كننده شتاب كننده از اجل او كه بخواند او را، مراد اينست كه [اجل‏] آدمى را در هر وقت نزديكست و احتمال اين باشد كه بوده باشد باقى او بقاى چنين كسى كه بوده باشد از براى او همين يك روز كه درنگذرد از آن، و مرگ او طلب كننده شتاب كننده باشد كه بخواند او را، يا اين كه از براى هر كس اين نزديكست، باعتبار اين كه روز آخر عمر او كه چنين روزى باشد نزديكست و بزودى برسد، و بر هر تقدير غرض آگاه گردانيدن آدميست بر نزديكى مرگ او تا اين كه در فكر و تهيّه آن باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  112

9697 ما أوهن الدّين كترك اقامة دين اللَّه و تضييع الفرائض. خوار نكرده دين را مثل ترك بر پاى داشتن دين خدا و ضايع كردن فرايض، يعنى هيچ چيز مثل اين دو أمر سبب ضعف و خوارى دين كسى نمى‏شود، و مراد به «پاى داشتن دين خدا» امر بمعروف و نهى از منكرست و جارى كردن احكام دين خدا ميانه مردم، و به «ضايع كردن فرايض» ظاهر اينست كه مراد خصوص نمازهاى فريضه شبانه روزى باشد، و ضايع كردن آنها بعدم رعايت حدود و آداب و اوقات آنها.

9698 ما صان الأعراض كالاعراض عن الدّنايا و سوء الأغراض. نگاه نداشته عرضها را چيزى مثل رو گردانيدن از دنايا و بدى غرضها، مراد به «دنايا» أخلاق و أعمال دنى پست است.

9699 ما من شي‏ء أجلب لقلب الانسان من لسان، و لا أخدع للنّفس من شيطان. نيست هيچ چيز كشنده‏تر مر دل آدمى را از زبان، و نه فريب دهنده‏تر مر نفس را از شيطانى، يعنى هيچ چيز نيست كه جلب قلوب مردم زياده از زبان خوش بكند ، و هيچ چيز نيست فريب دهنده‏تر مر نفس را از شيطانى، يعنى كسى از شياطين، و مراد يا شياطين حقيقى است كه ابليس و أتباع او باشند، و يا أعمّ از آنها و شياطين انس نيز كه مردم را فريب دهند و بمحرّمات ترغيب كنند، و خصوص شياطين أنس نيز مراد مى‏تواند بود.

9700 ما من شي‏ء يحصل به الأمان أبلغ من ايمان و إحسان. نيست هيچ چيز كه حاصل شود بآن ايمنى كاملتر از ايمانى و احسانى، مراد ايمنى در دنيا و آخرتست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  113

9701 ما استعبد الكرام بمثل الاكرام . بنده گردانيده نشوند كريمان بمثل اكرام، مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است و اين كه چيزى مثل اكرام و احسان ايشان را بنده و فرمانبردار نكند.

9702 ما أقبح شيم اللّئام و أحسن سجايا الكرام. چه زشت است خويهاى لئيمان، و نيكوست اخلاق كريمان، مراد به «كريمان» مردم گرامى بلند مرتبه است، و به «لئيمان» مقابل ايشان، يا اسخيا و بخيلان، و اوّل ظاهرترست.

9703 ما حفظ غيبك من ذكر عيبك. حفظ غيب تو نكرده كسى كه ذكر كرده عيب ترا، مراد اينست كه كسى كه غايبانه تو ذكر عيب تو بكند او بجا نياورده حفظ غيب ترا كه بايد كرد و تأكيد شده در آن.

9704 ما ألاك جهدا فى النّصيحة من دلّك على عيبك و حفظ غيبك. كوتاهى نكرده و منع نكرده ترا جهدى در نصيحت كسى كه راه نموده ترا بر عيب تو، و نگاهداشته غايبانه ترا يعنى چنين كسى تقصير نكرده و كمال بذل جهد خود يعنى طاقت خود كرده يا كمال تحمّل مشقت نموده در نصيحت تو يعنى پند دادن تو و خالص و صاف بودن با تو، و هيچ مرتبه از آن را منع نكرده از تو يعنى از براى تو، و در اكثر نسخه‏ها بجاى «ما ألاك»: «ما آل» واقع شده و ظاهر اينست كه سهوى باشد از نسّاخ و بر تقدير صحّت آن ممكن است كه از «آل» بمعنى «رجع» باشد و معنى اين باشد كه: برنگشته بى جهدى در نصيحت از هيچ مرتبه آن يعنى كمال‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  114

جهد كرده و بر نگشته از هيچ مرتبه از بذل طاقت يا تحمّل مشقّت، يا از «آل» بمعنى «نقص» باشد و معنى اين باشد كه: ناقص نيست بحسب جهد در نصيحت بلكه بكمال آن رسيده، يا اين كه تضمين معنى «منع» نيز در آن بشود و معنى اين باشد كه: ناقص نيست و منع نكرده جهدى را در نصيحت، و اللَّه تعالى يعلم.

9705 ما قدّمته من خير فعند من لا يبخس الثّواب، و ما ارتكبته من شرّ فعند من لا يعجزه العقاب. آنچه پيش فرستاده از خيرى پس نزد كسيست كه كم نمى‏كند ثواب را، و آنچه ارتكاب كرده آنرا از شرّى پس نزد كسيست كه عاجز نمى‏گرداند او را عقاب، يعنى عاجز نمى‏شود از عقاب كردن، يا عاجز نمى‏يابد او را عقاب، و قادر و توانا مى‏يابد بر خود، يا فوت نمى‏شود او را عقاب يعنى چنين نيست عقاب كه فوت شود از او، و او را قدرتى نباشد بر آن، و حاصل هر سه يكيست.

9706 ما لمت أحدا على إذاعة سرّى اذ كنت به أضيق منه. ملامت نكرده‏ام كسى را بر فاش كردن سرّ من چون بودم من تنگتر از آن.

مراد اينست كه كسى كه سرّ كسى را فاش كند او ملامت او نمى‏تواند كرد، زيرا كه او خود از او تنگ حوصله‏تر باشد كه سرّ خود از نگاه نداشته و باو اظهار كرده پس هر گاه او تنگ حوصله باشد از نگاهداشتن سرّ ديگرى اين سهلست نسبت باو، و او را نرسد كه ملامت و سرزنش او كند.

9707 ما رفع امرأ كهمّته، و لا وضعه كشهوته. بلند نكرده مردى را چيزى مثل همّت و عزم او، و پست نكرده او را چيزى مثل شهوت و خواهش او.

9708 ما أخلق من غدر أن لا يوفى له.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  115

چه سزاوارست كسى كه بيوفائى كند اين كه وفا كرده نشود از براى او، يعنى مردم نيز بيوفائى كنند با او.

9709 ما أقبح القطيعة بعد الصّلة، و الجفاء بعد الاخاء، و العداوة بعد الصّفاء، و زوال الالفة بعد استحكامها. چه زشت است بريدن بعد از صله و پيوند، و صله نكردن بعد از برادرى، و دشمنى بعد از صفا و دوستى، و زايل شدن الفت بعد از مستحكم شدن آن.

9710 ما أنعم اللَّه على عبد نعمة فظلم فيها الّا كان حقيقا أن يزيلها عنه. انعام نكرده خدا بر بنده نعمتى پس او ستم كرده باشد در آن مگر اين كه سزاوار باشد كه زايل كند خدا آنرا از او، مراد نعمتيست كه ستم در آن توان كرد مثل دولتها.

9711 ما كرمت على عبد نفسه الّا هانت الدّنيا فى عينه. گرامى نباشد بر هيچ بنده نفس او مگر اين كه خوار گردد دنيا در چشم او، يعنى هر كه خواهد كه نفس او عزيز و گرامى باشد خوار گردد دنيا در چشم او، زيرا كه ميداند كه عزيز داشتن دنيا باعث خفّت و خوارى او در دنيا و آخرت مى‏گردد.

9712 ما أقرب النّقمة من أهل البغى و العدوان. چه نزديكست انتقام از اهل ظلم و عدوان، مراد اخبار مردم است بنزديكى انتقام بأهل ظلم و عدوان، تا اين كه ترس از آن گاه باشد كه مانع گردد ايشان را از آن.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  116

حرف ميم بلفظ مطلق

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ميم بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف. از آن جمله است قول آن حضرت عليه السّلام:

9713 ملاك الأمر العقل. ملاك أمر عقلست، «ملاك چيزى» چيزى را گويند كه بآن بر پاى ماند آن چيز، و بآن مالك آن تواند شد، و مراد اينست كه ملاك هر كارى عقل است و بآن بر پاى ماند و مالك آن توان شد.

9714 ملاك السّياسة العدل. ملاك سياست عدلست، مراد به «سياست» رعيّت پروريست و نظم و نسق احوال ايشان، و ظاهرست كه ملاك آن عدل ميانه ايشانست.

9715 ملاك العلم نشره. ملاك علم پهن كردن آنست، «بودن پهن كردن علم ملاك آن» باعتبار اينست كه اگر عالم علم خود را پهن نكند و بديگران نياموزد آن علم بموت او از ميان مى‏رود پس بر پاى ماندن آن بتعليم آن و پهن كردن آن مى‏شود، و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه ملاك فضيلت و كمال علمست، زيرا كه تعليم بر عالم واجبست چنانكه تعلّم بر تعلّم، بلكه تا آن واجب نشده اين واجب نشده، چنانكه قبل از اين مذكور شد، پس علمى كه تعليم نشود ناقص باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  117

9716 ملاك السّرّ ستره . ملاك سرّ پوشيدن آنست يا پرده آنست، و بنا بر اوّل «ستر» بفتح سين باشد و بنا بر دويم بكسر آن.

9717 ملاك الوعد إنجازه. ملاك وعده بجاى آوردن آنست، يعنى اصل آن بجاى آوردن آنست چه وعده كه وفا بآن نشود فضيلتى با آن نباشد بلكه قبيح و زشت باشد.

9718 ملاك الخير مبادرته. ملاك كار خير پيشى گرفتن به آنست، يعنى فضل و كمال آن در آنست.

9719 ملاك الدّين الورع. ملاك دين پرهيزگاريست، زيرا كه كسى كه پرهيزگارى نداشته باشد اگر دين او باقى ماند ناقص و ناتمام باشد.

9720 ملاك الشّرّ الطّمع. ملاك شرّ طمع است، زيرا كه اكثر شرّها و ضرر رسانيدنها از طمع ناشى مى‏شود.

9721 ملاك التّقى رفض الدّنيا. ملاك پرهيزگارى ترك دنياست.

9722 ملاك الدّين مخالفة الهوى. ملاك ديندارى مخالفت كردن هوى و هوس است.

9723 ملاك العلم العمل به. ملاك علم عمل به آنست يعنى ملاك فضل و كمال آنست، زيرا كه علمى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  118

كه عمل با آن نباشد اجر و ثوابى نداشته باشد بلكه وبال و نكالى باشد، يا اين كه ملاك اصل آنست باعتبار اين كه علمى كه عمل بآن نشود باقى نماند در صاحب آن و رحلت كند از او، چنانكه در بعضى أحاديث وارد شده  

9724 ملاك المعروف ترك المنّ به. ملاك احسان ترك منّت گذاشتن به آنست چه احسانى كه بآن منّت گذارند احسان نيست، چنانكه مكرّر مذكور شد.

9725 ملاك العمل الاخلاص فيه. ملاك عمل اخلاص در آنست يعنى خالص گردانيدن آن از براى حق تعالى و آميخته نساختن بغرضى ديگر، زيرا كه عملى كه خالص نباشد از براى خدا مقبول نشود بلكه اگر آميخته بريا و مانند آن باشد سبب عذاب و عقاب گردد.

9726 ملاك الايمان حسن الايقان. ملاك ايمان نيكوئى يقين داشتن است، مراد به «ايمان» در اينجا اطاعت و پيرويست، و ظاهرست كه نيكوئى يقين ملاك آن باشد، و ممكن است كه مراد اين باشد كه أصل ايمان نيكوئى يقين است و تا آن باقى باشد مالك اصل ايمان باشد و اعمال جزو اصل ايمان نباشد چنانكه مشهورست، بلكه سبب فضل و كمال آن باشد.

9727 ملاك الاسلام صدق اللّسان. ملاك مسلمانى راستى زبانست، يعنى ملاك كمال مسلمانى راستى زبانست كسى كه دروغ گويد مسلمانى او ناقص است و گوئيا مسلمان نيست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  119

9728 ملاك الورع الكفّ عن المحارم. ملاك ورع باز ايستادن از حرامهاست، ممكن است كه مراد به «ورع» در اينجا ترس از خدا باشد و مراد اين باشد كه باز ايستادن از حرامها ملاك دانستن قدر و اندازه آنست و هر كه اين در او كاملتر باشد ترس او از خدا بيشتر باشد، يا اين كه ملاك اصل آنست و همين كه كسى مرتكب حرامى گردد آن ترس او باقى نماند، و ممكن است كه مراد به «ورع» پرهيزگارى باشد و به «باز ايستادن از حرام» باز ايستادن از خصوص خوردن حرام باشد، و مراد اين باشد كه اين بالخاصيّة سبب بر پاى بودن پرهيزگارى و مالك شدن آن و قيام بهمه واجبات و باز ايستادن از همه محرّمات كه حقيقت پرهيزگاريست مى‏شود.

9729 ملاك الامور حسن الخواتم. ملاك كارها نيكوئى عاقبتهاست يعنى ملاك نيكوئى كارها نيكوئى عاقبت آنهاست هر چه عاقبت آن نيكو باشد آن خير و نيكو باشد هر چند در ابتدا مشتمل بر ضررى باشد، و آنچه عاقبت آن بد باشد آن بد باشد هر چند نفع عاجلى در آن باشد .

9730 ملاك الخواتم ما أسفر عن رضى اللَّه سبحانه. ملاك عاقبتها چيزيست كه گشوده شود از خشنودى خداى سبحانه، ظاهر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  120

اينست كه مراد اين باشد كه ملاك خوبى عاقبتها اينست كه گشوده چيزى از خشنودى خداى سبحانه، يعنى ظاهر و نمايان شود از آن اين كه سبب آن مى‏شود، هر چه چنين باشد عاقبت آن خوبست.

9731 ملاك كلّ خير طاعة اللَّه سبحانه. ملاك هر خيرى فرمانبردارى خداى سبحانه است.

9732 مع الشّكر تدوم النّعمة. با شكر پاينده مى‏ماند نعمت.

9733 مع البرّ تدرّ الرّحمة. با نيكوئى روان مى‏شود رحمت، يعنى رحمت خدا از براى صاحب آن.

9734 مع الزّهد تثمر الحكمة. با زهد يعنى بى رغبتى در دنيا ميوه مى‏دهد حكمت، يعنى علم راست درست، و مراد اينست كه حكمت تا با زهد نباشد ثمره بر آن مترتّب نشود، و هر گاه با آن باشد ميوه دهد سعادت دنيا و آخرت را.

9735 مع الثّروة تظهر المروّة. با مالدارى ظاهر مى‏شود مروّت، يعنى تا كسى مالدار نباشد مروّت او ظاهر نمى‏شود و درويش بسا باشد كه صاحب مروّت باشد و از تنگدستى مروّت او ظاهر نشود.

9736 مع الانصاف تدوم الاخوّة. با انصاف پاينده مى‏ماند برادرى، يعنى تا كسى با دوست و برادر خود با انصاف و عدل سلوك كند دوستى و برادرى ميان ايشان پاينده ماند، و همين كه نا انصافى و جورى بشود دوستى و برادرى باقى نماند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  121

9737 مع الاخلاص ترفع الأعمال. با اخلاص بلند گردانيده مى‏شود أعمال، يعنى أعمال تا با اخلاص نباشد بلند گردانيده نشود بجانب حق تعالى و قبول نشود، و مراد به «اخلاص» چنانكه مكرّر مذكور شد خالص گردانيدن عمل است از براى رضاى حق تعالى و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر كه منافى آن باشد مثل ريا.

9738 مع السّاعات تفنى الآجال. با ساعتها فانى مى‏شود أجلها، مراد به «أجل» در اينجا مدّت عمرست و مقصود اينست كه قدر هر ساعتى را بايد دانست و بعبث نبايد گذرانيد، زيرا هر ساعتى كه مى‏گذرد از عمرست و بساعتها فانى مى‏شود عمرها.

9739 مع الورع يثمر العمل. با پرهيزگارى ميوه دهد عمل، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه ميوه كامل هر عملى وقتيست كه با پرهيزگارى باشد و هر عملى كه پرهيزگار كند ثواب آن زياده باشد از همان عمل كه غير پرهيزگار كند نه اين كه از غير پرهيزگار اصلا ثمره نداشته باشد و ثمره هر عملى مشروط باشد بپرهيزگارى مطلق، و ممكن است كه مراد اين باشد كه با پرهيزگارى در هر عملى ميوه دهد آن عمل و مقصود اين باشد كه هر عملى كه از روى پرهيزگارى و فرمانبردارى حق تعالى كرده شود ثمره دارد، و هر گاه از براى أغراض ديگر كرده شود ثمره ندارد.

9740 مع العجل يكثر الزّلل. با تعجيل كردن در كارها بسيار مى‏شود لغزشها.

9741 مع العقل يتوفّر الحلم. با عقل و زيركى بسيار مى‏شود حلم و بردبارى.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  122

9742 مع الصّبر يقوى الحزم. با صبر قوى مى‏شود دور انديشى، مراد صبر در كارهاست و تعجيل نكردن در آنها.

9743 مع الفراغ تكون الصّبوة. با فارغ بودن ميباشد صبوه، مراد به «صبوه» ميل بجاهليست يعنى هواها و هوسها كه جاهلان و جوانان را باشد و غرض ترغيب در مشغول شدن بكارهاست و فارغ نبودن و اين كه آن منشأ آن ميلها و هوسها مى‏شود.

9744 مع الشّقاق تكون النّبوّة. با دشمنى و مخالفت ميباشد نبوه، مراد به «نبوه» كندى و برش نداشتن است، و مراد اينست كه دوستى و موافقت نكردن با مردم باعث برش در كارها و پيش رفتن آنها مى‏شود، و دشمنى كردن باعث كندى در آنها و از پيش نرفتن آنها مى‏شود.

9745 مع الاحسان تكون الرّفعة. با احسان كردن ميباشد بلندى مرتبه.

9746 مع الفوت تكون الحسرة. با فوت ميباشد حسرت، يعنى فوت مطلب بى حسرت نمى‏باشد پس فرصت را بايد غنيمت شمرد و از وقت فرصت پس نبايد انداخت تا اين كه حسرتى بار نياورد.

9747 مع الانابة تكون المغفرة. با انابت ميباشد آمرزش، يعنى انابت سبب آمرزش مى‏شود، و «انابت» بمعنى توبه است يعنى پشيمانى از گناه و بازگشت بسوى خدا.

9748 مكروه تحمد عاقبته خير من محبوب تذمّ مغبّته.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  123

ناخوش داشته شده كه ستوده شود عاقبت آن بهترست از دوست داشته شده كه نكوهش كرده شود عاقبت آن.

9749 ميزة الرّجل عقله، و جماله مروّته. امتياز دهنده مرد عقل اوست و زيبائى او مروّت اوست، يعنى امتياز هر كس بحسب مرتبه از ديگرى بعقل و زيركى اوست، هر كه عقل و زيركى او كاملتر باشد مرتبه او بلندتر باشد، و هر كه عقل و زيركى او ناقصتر باشد مرتبه او پست‏تر باشد، و «مروّت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى آدميّت است و مراد بآن داشتن چيزى چندست كه مقتضاى آدميّت باشد از اخلاق حميده و افعال پسنديده.

9750 منازع الحقّ مخصوم. نزاع كننده با حقّ دشمنى كرده شده است، مراد به «حقّ» در اينجا هر امر حقيّست، و «دشمنى كرده شده است» يعنى حق تعالى با او خصومت و دشمنى كند.

9751 مصاحب الّلؤم مذموم. مصاحب لئيمى يعنى صاحب آن نكوهش كرده شده است، و مراد به «لئيمى» چنانكه مكرّر مذكور شد دنائت و پستى مرتبه است يا بخيلى.

9752 محن القدر تسبق الحذر. محنتهاى قدر پيشى مى‏گيرد بر حذر، يعنى محنتها كه در قضا و قدر حق تعالى تقدير شده باشد حذر و انديشه از آنها سودى ندهد و آنها پيشى گيرند بر حذر و غالب شوند بر آن، يا اين كه واقع شوند پيش از اين كه حذر واقع شود.

9753 مرارة الصّبر تثمر الظّفر. تلخى صبر ميوه دهد فيروزى را يعنى بارور گردد بفيروزى مطالب و مآرب، با أجر و ثواب.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  124

9754 مجلس الحكمة غرس الفضلاء. مجلس حكمت غرس فضلاست، «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست را گويند، و مراد به «مجلس حكمت» مجلسى است كه يكى از آن علوم حقّه در آن مذكور شود و «غرس» بفتح غين با نقطه چنانكه در أكثر نسخه‏هاست بمعنى درخت كاشتن است و بنا بر اين بايد كه مراد اين باشد كه جاى درخت كاشتن فضلاست و اين كه هر يك نهال فكرى كه داشته باشند در آنجا بكارند تا بزرگ شود و بارور گردد. و «عرس» بضمّ عين بى نقطه بمعنى طعام وليمه عروسى است، و ممكنست كه در اينجا چنين باشد و معنى اين باشد كه بمنزله مجلس وليمه عروسيست از براى فضلا، و تحقيقاتى كه در آن مذكور شود از براى ايشان بمنزله طعامهاى الوانست كه در ولائم ميباشد.

9755 مدارسة العلم لذّة العلماء. درس گفتن علم لذّت علماست.

9756 مجاهدة النّفس شيمة النّبلاء. جنگ كردن با نفس خوى نبيلانست يعنى مردم تند فطنت يا بلند مرتبه.

9757 مداومة الذّكر خلصان الأولياء. دايم داشتن ذكر يعنى ذكر خدا يا آخرت دوست خالص اولياست يعنى اوليا و دوستان حق تعالى بآن انس مى‏گيرند چنانكه كسى با دوست خالص خود انس گيرد، يا اين كه آن نفع مى‏رساند بايشان مانند نفع رسانيدن دوست خالص كسى باو.

9758 ملازمة الخلوة دأب الصّلحاء. ملازمت خلوت عادت و شأن صالحانست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  125

9759 مذيع الفاحشة كفاعلها. فاش كننده فاحشه مثل كننده آنست، يعنى نقل كننده آن و پهن كننده آن در وزر و وبال مثل كننده آنست، و مراد به «فاحشه» زناست يا هر گناهى كه از حدّ درگذشته باشد در بدى.

9760 مستمع الغيبة كقائلها. گوش اندازنده بغيبت مثل گوينده اوست يعنى در وزر و وبال.

9761 موت وحىّ خير من عيش شقىّ . مردن شتابان بهترست از زندگانى كه بدبخت باشد.

9762 مركب الهوى مركب مرد. مركب هوى مركبى است اندازنده يا هلاك كننده، يعنى هوى و هوس مركبيست كه نمى‏شود كه سوار خود را نيندازد، يعنى در هلاكت يا زيان و نقصان، يا هلاك نكند.

9763 منع الكريم أحسن من اعطاء اللّئيم. منع كردن كريم و عطا نكردن او بهترست از عطا كردن لئيم، مراد به «كريم» صاحب جودست يا هر شخص بلند مرتبه، و به «لئيم» بخيل يا هر شخص پست مرتبه، و «بهترى منع آن از عطاياى اين» باعتبار اينست كه منع او اگر منع كند با عذرخواهى و عزّت و احترام باشد و عطاى اين با منّت و خفّت و خوارى.

9764 معاداة الكريم أسلم من مصادقة اللّئيم. دشمنى كردن كريم سالمترست از دوستى كردن لئيم، ظاهر اينست كه مراد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  126

به «كريم» و «لئيم» در اينجا معنى دويم باشد و «بهترى دشمنى او از دوستى اين» باعتبار اينست كه كريم هر چند با كسى دشمنى كند ضرر و زيان زياد باو نرساند و او را خفيف و ذليل نكند بخلاف لئيم كه در دوستى و احسانى كه بكند چندان منّت گذارد و سلوك ناهموار كند كه آدمى را خوار و سبك گرداند و كمال زيان و ضرر رساند.

9765 مجالس العلم غنيمة. مجالس علم غنيمت است، مراد به «غنيمت» هر چيزيست كه نفع زيادى بى زيان در آن باشد.

9766 مصاحبة العاقل مأمونة. مصاحبت عاقل مأمونست، يعنى آدمى ايمنست از ضرر و زيان آن.

9767 مجالسة الأبرار توجب الشّرف. همنشينى با نيكوكاران واجب سازد بلندى مرتبه را، يعنى سبب آن شود و آن را ثابت گرداند.

9768 مصاحبة الأشرار توجب التّلف . مصاحبت بدان واجب سازد تلف را، يعنى سبب تلف دين يا صلاح و تقوى گردد، و بسيار باشد كه سبب تلف مال و عزّت و جاه دنيوى نيز شود.

9769 معاشرة ذوى الفضائل حيوة القلوب. اختلاط و آميزش با صاحبان فضايل زندگى دلهاست، مراد به «فضائل» هر صفتى است كه باعث افزونى مرتبه شود.

9770 مجالسة السّفل تضنى القلوب.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  127

همنشينى مردم دنى پست مرتبه بيمار ميكند دلها را بيماريى كه بهبودى نباشد آن را.

9771 مداومة المعاصى تقطع الرّزق. مداومت گناهان مى‏برد روزى را، يعنى كم ميكند آن را و تنگ مى‏گرداند يعنى حقّ تعالى بجزاى آن چنان كند.

9772 مقارنة السّفهاء تفسد الخلق. همراهى با سفها تباه ميكند خوى و خصلت را، و مراد به «سفهاء» آنانند كه سبك باشند و حلم و بردباريى نداشته باشند.

9773 مواصلة الأفاضل توجب السموّ. پيوستن با افاضل يعنى معاشرت و اختلاط با ايشان واجب مى‏سازد بلندى مرتبه را، يعنى سبب آن مى‏شود.

9774 مباينة الدّنايا تكبت العدوّ. جدائى كردن از «دنايا» يعنى از صفات و اعمال دنيّه پست مرتبه خوار مى‏گرداند دشمن را يا برميگرداند او را از دشمنى.

9775 مباينة العوامّ من أفضل المروّة. جدائى كردن از عوام از افزونترين مروّت و آدميّت است، مراد به «عوامّ» مقابل «خواصّ» است يعنى غالب مردم كه بمزيّتى اختصاص نيافته‏اند.

9776 مجانبة الرّيب من أحسن الفتوّة. دورى كردن از تهمتها از نيكوترين جوانمرديست، مراد به «دورى كردن از تهمتها» دورى كردن از اموريست كه سبب تهمت ميشوند مثل اختلاط و آميزش‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  128

با فاسقان كه سبب تهمت او بفسق مى‏شود هر چند برى باشد از آن.

9777 مروّة الرّجل على قدر عقله. مروّت و آدميّت مرد بر اندازه عقل اوست، هر چند عقل او كاملتر باشد مروّت او بيشتر باشد.

9778 مزيّن الرّجل علمه و حلمه. زينت دهنده مرد دانش اوست و بردبارى او.

9779 مروّة العاقل دينه، و حسبه أدبه. مروّت عاقل ديندارى اوست، و حسب او ادب اوست، يعنى مروّت و آدميّت عاقل اينست كه ديندار باشد و كامل باشد در آن، و حسب او يعنى مزّيت او كه از جانب نفس او باشد نه باعتبار نسب او ادب اوست يعنى اين كه با ادب باشد.

9780 مادح الرّجل بما ليس فيه مستهزئ به. مدح كننده مرد به آن چه نبوده باشد در او تمسخر كننده است باو، يعنى در واقع تمسخر ميكند باو، يا اينكه بمنزله تمسخر باوست هر چند او قصد تمسخر نداشته باشد.

9781 مربّة المعروف أحسن من ابتدائه. تربيت كردن احسان نيكوترست از ابتدا كردن بآن، يعنى هر گاه كسى احسانى بكسى كرده باشد تربيت كردن آن احسان بمستمرّ داشتن آن و تمام گردانيدن آن نيكوترست از اين كه ابتداى احسانى بديگرى بشود.

9782 منزع الكريم أبدا الى شيم آبائه. شوق كريم هميشه بسوى خويهاى پدران اوست، مراد به «كريم»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  129

شخص گرامى بلند مرتبه است يا صاحب سخاوت و جود، و از اين معلوم مى‏شود كه پدران كريم نيز بايد كه كريم باشند و فرزند غير كريم كريم نشود.

9783 منع خيرك يدعو الى صحبة غيرك. منع خير تو مى‏خواند بسوى صحبت غير تو، يعنى هر گاه خير خود را منع كنى از كسى اين باعث اين مى‏شود كه ترك مصاحبت با تو كند و با ديگرى مصاحبت كند، پس كسى كه مصاحبت او را خواهى بايد كه خير خود را از او منع نكنى.

9784 منع أذاك يصلح لك قلوب عداك. منع اذيّت و آزار تو شايسته ميكند از براى تو دلهاى دشمنان ترا، يعنى هر گاه منع اذيّت و آزار خود بكنى از مردم و بكسى آزار نرسانى، همين باعث اين مى‏شود كه دلهاى دشمنان تو بصلاح بيايند نسبت بتو و دوست گرداند.