حقيقت گمشده

شيخ معتصم سيد احمد
مترجم : محمد رضا مهرى

- ۷ -


حـال كـه نـادرستى اين دو دليل را ثابت كرديم , باز مى گرديم وچشم پوشى مى كنيم , بلكه كاملا چـشـمـانـمـان را مـى بنديم وخود را ناآگاه مى پنداريم .
سپس مى پذيريم كه اين دو دليل درباره خلافت ورهبرى حجت اند, آيا تمام اين تجاهل , چشم پوشى وپذيرش مى تواند اشكال اين نظريه را بر طـرف سـازد و(ابـهـام تـشريعى ) آن رادر روش ونحوه اجرا حل كند ؟
اين دو دليل هيچ انحرافى رااصلاح نكرده وعلى رغم تمام اشكالهايى كه اين نظريه پيچيده وچند بعدى در بر دارد هيچ نقصى را جـبـران نمى كند,, زيرا چنين نظريه اى نياز به تحديد مفاهيم وتفصيل در معنى دارد, همچنين دومـتـن مـورد نـظر هيچ يك از موازين شورى ومقررات وچگونگى تنظيم آن را مشخص ننموده وروش اجراء وپياده كردن آن را نيزتعيين نكرده است .
مـا نه در احاديث ورواياتى كه از رسول اللّه (ص ) نقل شده ونه درسيره پيامبر جايى را سراغ نداريم كـه ايـشـان مـسـالـه شـورى را مطرح كرده وامت را بر اجراى آن ملزم دانسته باشد واگر چنين چـيـزى بود, مطمئنا بدست مى آورديم كه چگونه پيامبر(ص ) حدود آن رامشخص نموده وامت را براى استفاده از اين قانون چه از نظرفكرى وروحى , چه از نظر سياسى آماده مى ساخت .
ويـا لا اقـل چـنـديـن نـفر را تربيت مى كرد تا بتوانند اين تجربه را پس ازايشان پياده نموده , آن را رهـبرى كنند وبر تشريع واجراى آن نظارت داشته باشند .
وهمانگونه كه بيان شد, اين استدلال ها قادربه جواب دادن اين همه ابهام نيستند .
پس به كجا مى رويد وچگونه قضاوت مى كنيد ! واقعيت عملى شورى :

شورى وسقيفه بنى ساعده :

مـورخـيـن مـى گـويند خلافت ابوبكر بر اساس انتخاب وى در سقيفه بنى ساعده بوده است واين انـتـخـاب در واقـع , مـشـروعيت اساسى خلافت ابوبكر بر مسلمين است .
بنابراين يك مسلمان در صـورتـى خـود را پيرو خلافت او مى بيند كه نسبت به سقيفه ايمان وپذيرش داشته وآن را تنها راه تـعـيـيـن خليفه مسلمين بداند .
وچون ما در بحث گذشته باطل بودن نظريه شورى براى تعيين خـليفه مسلمين را ثابت كرديم , به نظر مى آيد بهتر است در اين باره نگاهى به حادثه سقيفه ,كه به عنوان اجراى عملى نظريه شورى به شمار مى آيد داشته باشيم , تا بدانيم تا چه حد اين حادثه سالم برگزار شده وبه دنبال آن مشخص گردد كه آيا بايد بدان ملتزم بود واز آن تبعيت نمود ياخير.

سقيفه در تاريخ طبرى :

طـبرى اين حادثه را به طور مفصل در تاريخ خود ج3 نقل كرده , كه در اينجا در حد نياز مختصرى از آن را از صفحه 218 الى صفحه223 بيان مى كنيم : انـصـار در سقيفه بنى ساعده اجتماع كرده , جنازه پيامبر را به عهده خانواده اش گذاشتند تا او را غـسـل دهـنـد .
آنها گفتند: بعد از محمدكار را به سعد بن عباده واگذاريم , وسعد را در حاليكه مريض بودبدانجا آوردند... .
او سخنرانى كرده , ابتدا خداوند را حمد وثنا گفته ,سپس سابقه انصار را در امـر دين وفضايل آنها را در اسلام بر شمرد.او بيان داشت كه انصار پيامبر واصحابش را با تكريم واحترام پذيرفته وبا دشمنان پيامبر جنگيدند تا آنكه اعراب به دين اسلام درآمدند, وپيامبر در حالى از دنـيـا رفـت كه از آنها راضى بود, سپس سعد گفت : اين امر را بدست بگيريد وديگران را شريك خودنكنيد .
انصار همگى جواب دادند كه درست نظر دادى وسخن صحيحى بر زبان آوردى , ما نيز هـرگـز از راى تو سر باز نزده وكار رابه عهده تو واگذار مى كنيم .
سپس آنها با يكديگر به گفتگو پـرداخـتـه وگـفـتند: ولى چه خواهد شد اگر مهاجرين قريش نپذيرفته وگفتند:ما مهاجرين با رسول اللّه (ص ) واولين صحابه او بوده وما عشيره وياران او هستيم , پس چرا مى خواهيد كار را پس از او از ما بگيريد؟
, آنگاه عده اى از انصار گفتند: در اين صورت خواهيم گفت :اميرى از ما واميرى از شما باشد.
سعد بن عباده گفت : اين اولين ضعف شما است .
ابوبكر وعمر موضوع انصار را شنيده , فورا خود را همراه با ابوعبيده جراح به سقيفه رساندند, اسيد بن حضير, عويم بن ساعده وعاصم بن عدى از قبيله عجلان نيز به دنبال آنها آمدند .
در آنجاابوبكر پـس از آنـكه عمر را از سخن گفتن منع كرد به سخنرانى پرداخت .
ابتدا حمد وثناى خدا را بجاى آورد, سـپـس سابقه مهاجرين را به عنوان اولين كسانى از اعراب كه پيامبر را تصديق كردند يادآور شده وگفت : (آنها اولين كسانى هستند كه خدا را درزمين عبادت كرده وبه پيامبر ايمان آوردند, آنـهـا يـاران وعشيره اوبوده وپس از او نيز مستحق تر از همه مردم به اين امر مى باشند,وهر كه به سـتـيـز بـا آنـها بپردازد ظالم است ), سپس او فضيلت انصاررا ذكر كرده , گفت : (بنابراين بعد از مهاجرين نخستين , به نظر ماكسى به درجه شما نمى رسد, پس امراء از ما و وزراء از شما باشد).
آنـگـاه حـبـاب بن منذر بپا خاسته , گفت : اى گروه انصار, كار خويش را بدست خود گيريد كه ديـگـران زيـر سـايـه شـمـا بـه سـر مى برندوهيچكس جرات مخالفت با شما را ندارد, وبا يكديگر اخـتـلاف نكنيد كه راى شما بى ارزش شده وكار از دستتان خارج مى شود, امااگر اينها جز سخن خود نپذيرفتند پس اميرى از ما واميرى از آنهاباشد.
عمر گفت : هرگز ! امكان ندارد دو نفر بر يك كار به توافق برسند, به خدا سوگند اعراب نخواهند پـذيـرفـت كـه شـمـا بر آنها رياست كنيددر حالى كه پيامبر آنها از شما نيست , ولى اعراب مانعى نـمـى بـينندكه كار خود را به دست كسانى دهند كه نبوت در آنها بوده وولى امرشان از ميان آنها بـرخـاسـتـه اسـت .
مـابر هر كه ايمان آورده است حجتى آشكار ودليلى محكم داريم .
چه كسى در حكومت محمدورياست او رقيب ما است .
در حالى كه ما ياران وعشيره او هستيم ,مگر آنكه به دنبال باطل رفته , به سوى گناه روى آورده وخود را به هلاكت رسانده باشد ؟! حـبـاب بـن مـنـذر ايـستاد وگفت : اى گروه انصار, كار خود را به دست گيريد وسخن اين مرد ويـارانـش را نـشـنويد, كه آنها سهم شما را دراين كار از دستتان خواهند گرفت واگر آنچه را كه خـواسـتيدنپذيرفتند, آنها را از اين شهر بيرون كنيد وكار را خود به عهده بگيريد .
به خدا سوگند شما مستحق تر به اين امر مى باشيد, زيرا باشمشيرهاى شما بود كه تسليم اين دين شد آنكه حاضر نـبود تسليم شود .
به راى من عمل كنيد كه بهترين راى را دارم .
به خدا سوگنداگر بخواهيم كار را به صورت اول در مى آوريم .
عمر گفت : پس خدا تو را بكشد.
او گفت : بلكه تو را بكشد.
ابـو عبيده گفت : اى گروه انصار, شما اولين كسانى بوديد كه پيامبر رايارى نموديد, مبادا اولين كسى باشيد كه دين را تغيير داده ومنحرف شويد.
آنگاه بشيربن سعد خزرجى پدر نعمان بن بشير قيام كرد وگفت : اى گروه انصار, به خدا سوگند اگـر مـا فـضيلتى در جنگ با مشركين وسابقه اى در اين دين داريم , جز رضايت خداوند واطاعت ازپـيـامـبـر وكـوشـش براى خودمان هدف ديگرى نداشتيم , پس سزاوارنيست كه بدين خاطر بر ديـگران منت گذاريم , ما كه به خاطر دنياچنين عمل نكرديم وخدا ولى نعمت ما واز ما بر خود ما سزاوارتراست .
به خدا سوگند, كه حق تعالى مرا در حال نزاع با آنها هرگزنخواهد ديد, پس از خدا بترسيد وبا آنها مخالفت نورزيد ودرگيرنشويد.
ابوبكر گفت : اين عمر واين ابو عبيده , هر كدام را خواستيد با اوبيعت كنيد.
آن دو نفر گفتند: به خدا سوگند, با بودن تو ما كار را به عهده نخواهيم گرفت ...
عبدالرحمن بن عوف گفت : اى گروه انصار, شما هر چه فضل داشته باشيد ولى مانند ابوبكر, عمر وعلى ميان شما نيست .
مـنذر بن ارقم ايستاد وگفت : ما فضيلت آنهائى كه نام بردى انكارنمى كنيم , ودر ميان آنها كسى است كه اگر اين امر را بخواهد كسى بااو مخالفت نمى كند منظور على بن ابى طالب (ع ) است .
انصار يا گروهى از آنها گفتند: جز با على بيعت نمى كنيم .
عـمـر مـى گويد: در اين وقت سروصدا وسخن هاى پراكنده زياد شدومن از اختلاف ترسيدم ولذا گـفتم : دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم .. .
وقتى آن دو نفر رفتند كه با او بيعت كنند, بشير بن سعد زودترخود را به او رساند, حباب بن منذر گفت : اى بشير, نافرمانى كردى وپسر عمويت را از رياست محروم ساختى ؟
گفت : به خدا سوگند نه , ولى من ترسيدم كه با اين قوم بر سر چيزى درگير شوم كه خداوند آن را براى آنها قرار داده است .
آنـگـاه قـبيله اوس كه رفتار بشير بن سعد را ديد, ادعاى قريش رادانسته واز تقاضاى قبيله خزرج مبنى بر امارت رئيسشان سعد بن عباده مطلع شدند, به يكديگر گفتند واسيد بن حضير نيز ميان آنهابود : به خدا سوگند, اگر يكبار كار به دست قبيله خزرج بيافتد, آنهابراى هميشه فضيلتى بر شـمـا خـواهـنـد داشت وهيچگاه از اين رياست سهمى به شما نخواهند داد, پس بشتابيد به بيعت ابوبكر.
آنـهـا بـرخـاسـتند وبا ابوبكر بيعت نمودند وسعد بن عباده با قبيله اش خزرج در كار خود شكست خوردند.. .
ومردم از هر سو جهت بيعت به سوى ابوبكر روى آوردند كه نزديك بود سعد بن عباده زير دست وپاى مردم پايمال شود.
افـرادى از يـاران سـعد گفتند: مواظب باشيد, سعد را نيازاريد .
عمرگفت : او را بكشيد, خدا او را بكشد.
سپس بالاى سر او ايستاد وگفت : خواستم تو را چنان بكوبم كه استخوانت خرد شود.
آنگاه قيس بن سعد ريش عمر را گرفت وگفت : به خدا سوگند, اگريك موى از سر او كم كنى , يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.
ابوبكر گفت : آرام باش , اى عمر ! در اين وقت ملايمت بهتر است .
عمر از او دور شد.
سـعـد گـفـت : بـه خدا سوگند, اگر توانى در من بود, وقدرت ايستادن داشتم , چنان غرشى در شـهـرهـا وكوچه ها از من مى شنيدى كه توويارانت را سنگ كوب مى كرد, به خدا سوگند تو را به گروهى ملحق مى كردم كه در ميان آنها رعيت بودى نه ارباب .
مرا از اين مكان ببريد.
سپس او را از آنجا برده وبه منزلش رساندند.
ايـن قـضيه نياز به شرح وتوضيح ندارد بلكه خود به خود بيانگرچگونگى به خلافت رسيدن ابوبكر اسـت .. .
چـيـزى كـه كـامـلا ازشـورى بـه دور اسـت , كـه شـورى هيچ متناسب با اين مكان دور افـتـاده نـيـسـت , سـقـيـفـه بنى ساعده در مزرعه اى خارج ازشهر مدينه بوده , درحاليكه مسجد پـيـامـبر(ص ) براى انجام چنين كارى مناسب تر است ,زيرا مسجد جايگاه اجتماع مسلمين ومركز مـشاوره درباره اموردين ودنيا بوده است .
از نظر زمانى نيز هيچ وقت مناسبى نبوده است , كه هنوز رسـول اللّه (ص ) دفـن نشده وبدن پاك ومطهرايشان بر زمين مانده بود .
پس چگونه به خود اجازه دادنـد پـيـكـرمقدس آن حضرت را به حال خود گذاشته ودرگير امر خلافت شوند, در حالى كه پيشوايان وبزرگان صحابه مشغول تجهيزپيامبر(ص ) بودند.
حال , كدام عاقلى اين را شورى مى داند ؟
در واقع آنها درباره خلافت قدرتمند اسلامى كه توسط آن وحدت وكيان مسلمين حفظ مى گردد بحث نكردند, وسخنان آنها گوياى اين مطلب است .
مثلا اين كه سعد گفت : كار را به خود اختصاص داده وديگران راشريك نكنيد.
آنان جواب دادند: نظر درستى اراءه كردى وسخن خوبى گفتى مااز سخن تو تجاوز نمى كنيم .
ويا قول عمر: چه كسى در قدرت وحكومت محمد با ما رقابت مى كند؟!.
وقـول حـبـاب : مـواظـب بـاشيد وسخنان او ويارانش را گوش ندهيد كه سهم شما را از دستتان مى برند.
اين سخنان نشان دهنده روحيه اين قوم است , آنها جز قدرت وسلطنت چيزى را نمى جويند.
وعـلاوه بـر آن , الـفاظ تند وتيزى كه ميان صحابه رد وبدل شد, آن هم پس از بيست وسه سال كه پـيـامبر(ص ) در تربيت آنها كوشيد .
مثلاعمر به حباب گفت : خدا تو را بكشد, وحباب جواب داد: بلكه تورا بايد بكشد.
هـمـچـنين قول عمر به سعد: او را بكشيد, خدا او را بكشد .
ويا قول ديگر او: خواستم تو را لگد مال كـنـم تـا اسـتـخوان هايت خرد شوند.ويا قول قيس بن سعد به عمر در حالى كه ريش او را بدست گرفته بود: به خدا سوگند, اگر يك موى سر او كم شود, يك دندان سالم برايت نخواهد ماند.
ايـن سـخـنـان خشن كه در اين جايگاه حساس انتخابات رد وبدل مى شود وتا حد تهديد به ضرب وشـتـم ويـا قـتـل ادامـه مى يابد, نشان دهنده سينه هاى پر از حقد ودشمنى وبد بينى به يكديگر است ...چگونه ممكن است مشورت اين گونه افراد را اگر بتوان نام آن راشورى گذاشت پذيرفت ؟
به سخنان واحتجاج هاى آنان بر يكديگر توجه كنيد, كه چه استدلال هاى بى اساس ودور از منطق بـوده اسـت .
مثلا احتجاج عمررا كه قوى ترين احتجاج آنها است مد نظر بگيريد: ملت عرب راضى نخواهند شد كه شما را رهبر خود بدانند در حالى كه پيامبرايشان از شما نيست , ولى اعراب مانعى ندارند كسى را به رهبرى بپذيرند كه نبوت از ميان آنها برخاسته وولى امر آنها از ايشان بوده است .
پـس اگـر اعـراب راضى به رهبرى افراد دور از پيامبر نيستند, مسلمابيشتر رضايت مى دهند كه رهـبـر آنـان نـزديـك تـريـن فـرد بـه رسـول اللّه (ص ) يـعـنـى على بن ابى طالب (ع ) باشد, ولذا اميرالمؤمنين (ع )فرمود: به درخت استدلال كرده ولى ميوه درخت را كنارگذاشتند ((154)) .
واگر اعراب رهبرى على (ع ) را نپذيرند, مسلما رهبرى فردى ازقبيله تيم را نيز نخواهند پذيرفت , پس اگر حجت آنها اين گونه باشد, على (ع ) داراى رساترين حجت است .
ابوبكر جواهرى درباره احتجاج على (ع ) مى گويد: على مى گفت (من بنده خدا وبرادر رسول خدا هستم ), تا آنكه او را نزد ابوبكربرده وگفتند: بيعت كن , گفت : من در اين امر از شما مستحق ترم , بـاشـمـا بـيعت نمى كنم زيرا شما بايد با من بيعت كنيد .
رهبرى را ازدست انصار گرفتيد وبر آنها احـتـجـاج كـرديـد كه با رسول اللّه خويشاوندى داريد, آنها نيز امر را تسليم شما كرده ورهبرى را بـه شـما واگذار كردند .
ومن بر شما احتجاج مى كنم به همان احتجاجى كه شما بر انصار داشتيد, پـس با ما منصف باشيد اگر از خدا بر خودمى ترسيد وحق ما را آنچنان بپذيريد كه انصار حق شما راپذيرفتند, والا ظالم بشمار آمده وشما به ظلم خويش آگاهيد.
عمر گفت : تو را رها نمى كنيم تا بيعت كنى .
عـلى به او گفت : اى عمر, براى او ابوبكر شيرى مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت خواهد بود, كـار او را امـروز مـحـكـم كن تا آن رافردا به خودت واگذار كند, نه , به خدا سوگند, سخن تو را نپذيرفته وتسليم تو نمى شوم ((155)) .
آنـها از راههاى مختلف سعى كردند على (ع ) را تسليم كنند, مثلايكبار خواستند عباس را تحريك كـنـند, گفتند: سهمى به او بدهيم كه براى خود وفرزندانش پس از او باشد وبدين وسيله او را از عـلـى بـن ابـى طالب جدا خواهيم كرد, كه اگر عباس به سوى ما بيايدحجتى عليه على خواهيم داشت ((156)) ... .
ولى عباس اين گونه جواب داد: اما آنچه ادعا كردى كه به من خواهى داد, اگر آن حق مؤمنين است كه تو اجازه ندارى درباره آن تصميم بگيرى , واگر حق مااست , در آن صورت راضـى نمى شويم كه جزئى از حقمان رابگيريم وجزئى را رها كنيم , وزنهار از تندروى بپرهيز, كه رسول اللّه از درختى سر چشمه گرفته كه ما شاخه هاى آن وشما همسايگان آن هستيد ((157)) .
وقتى اين شگرد به نتيجه نرسيد, به زور متوسل شدند.
عـمر بن خطاب گفت : به ما خبر دادند كه هنگام وفات رسول خدا,على وزبير وافرادى كه با آنها بودند, در خانه فاطمه متحصن شده اند ((158)) .
ابوبكر, عمر بن خطاب را فرستاد تا آنها را از خانه فاطمه خارج كنند, وبه او گفت : اگر نپذيرفتند, آنان را بكش .
عمر بن خطاب وافرادش , آتشى بدست گرفته , آمد تا خانه را بر آنهابه آتش بكشد, فاطمه با آنها رو به رو شد وگفت : اى پسر خطاب ,آيا آمده اى تا خانه ما را بسوزانى ؟! گفت : آرى , يا آنكه داخل شويد در آنچه امت در آن داخل شده اند ((159)) .
ودر كتاب انساب الاشراف آمده است كه : فاطمه پشت در خانه آمده به او گفت : اى پسر خطاب , آيا در خانه مرا مى سوزانى ؟! گفت : آرى ((160)) .
مورخين افرادى را كه خانه فاطمه يورش برده تا آن را بسوزانندبدين شرح معرفى كرده اند: 1 ـ عمر بن خطاب .
2 ـ خالد بن وليد.
3 ـ عبدالرحمن بن عوف .
4 ـ ثابت بن قيس بن شماس .
5 ـ زياد بن لبيد .
6 ـ محمد بن مسلم .
7 ـ زيد بن ثابت .
8 ـ سلمة بن سلامة بن وغش .
9 ـ سلمة بن اسلم .
10 ـ اسيد بن حضير.
يـعـقـوبـى مـى گـويد: آنها با جماعتى به خانه حمله كردند تا آنكه مى گويد وشمشير او شكسته شدشمشير على و وارد خانه شدند ((161)) .
طـبـرى مـى گـويـد: عمر بن خطاب به سوى منزل على آمد در حالى كه طلحه , زبير وجمعى از مـهـاجـريـن در آنـجا بودند, زبير شمشير به دست , بر آنها خارج شد, ولى پاى او لغزيد وشمشير از دست اوافتاد, آنها بر او حمله برده , او را دستگير كردند ((162)) .
وقـتـى فـاطـمـه مـشـاهده كرد آنچه بر آنها على وزبير گذشت , آمد وبردر حجره ابوبكر ايستاد وگفت : اى ابوبكر, چه زود كينه خود را براهل بيت رسول اللّه نشان داديد, به خدا سوگند, هرگز با عمر سخنى نخواهم گفت تا به لقاء اللّه بپيوندم ((163)) .
فاطمه به خاطر اين مسائل ومحروم شدن از ارث خود وهمچنين مصائب ديگر غضب كرد, از ابوبكر مـتـنـفـر شـده وبا او سخن نگفت تا وفات نمود .
او پس از پيامبر تنها شش ماه زنده ماند...! ووقتى كه وفات كرد, همسرش على او را شبانه دفن كرد وبه ابوبكر اطلاع نداد ((164)) .
در روايتى ديگر آمده است كه فاطمه به او گفت : به خدا سوگند, در هر نمازى كه بخوانم , عليه تو دعا خواهم كرد ((165)) .
وبـديـن سبب بود كه ابوبكر هنگام مرگش گفت : من بر چيزى از دنيادلم نمى سوزد مگر به سه كـارى كـه كرده ام , كه اى كاش انجام نداده بودم تا آن كه مى گويد اما آن سه كارى كه كردم : اى كاش حريم خانه فاطمه را نمى شكستم اگر چه براى جنگ بسته شده باشد ((166)) .
ودر تـاريـخ يـعـقـوبى است كه او گفت : اى كاش خانه فاطمه دختررسول خدا را تفتيش نكرده ومردان را وارد آن نمى كردم , اگر چه براى جنگ بسته شده باشد ((167)) .
در اين باره شاعر مصرى حافظ ابراهيم مى گويد: وقولة لعلى قالها عمراكرم بسامعها اعظم بملقيها حرقت دارك لا ابقي عليك بهاان لم تبايع وبنت المصطفى فيها ما كان غير ابى حفص يفوه بهاامام فارس عدنان وحاميها عمر سخنى به على گفت كه شنونده را اكرام وگوينده را تعظيم كن :خانه ات را سوزانده , تو را در آن آرام نمى گذارم اگر بيعت نكنى , هرچند دختر پيامبر در آن باشد.
كسى غير از عمر نمى توانست چنين سخنى را در برابر يگانه مردجنگى عرب بگويد....
كـار از ايـن هم بدتر شد, وقتى كه على (ع ) را به قتل تهديد كردند, به زور از منزل خارج كرده , به سوى ابوبكر بردند, وگفتند: بيعت كن ,گفت : اگر بيعت نكنم چه ؟
گفتند: پس به خدايى كه جز او خدايى نيست , گردنت را مى زنيم .
گفت : پس بنده خدا وبرادر رسول خدا را مى كشيد ((168)) .
آيا چنين خلافتى كه با زور شروع شده وبا اكراه وتهديد به قتل ادامه يافته , مى تواند مصداقى براى نظريه شورى باشد ؟
وقتى ابوبكر وعمر متوجه كار زشت وقبيح خود شدند, براى معذرت خواهى نزد فاطمه آمدند, ولى بسيار دير بود.
فاطمه به آنها گفت : اگر حديثى از رسول اللّه براى شما نقل كنم , آياحاضريد بدان عمل كنيد ؟
گفتند: آرى .
گفت : شما را به خدا قسم مى دهم , آيا از رسول اللّه نشنيديد كه مى گفت : رضا فاطمة من رضاي وسـخط فاطمة من سخطي , فمن احب فاطمة ابنتي فقد احبني , ومن ارضى فاطمة فقد ارضاني , ومـن اسـخط فاطمة فقد اسخطني ؟
رضايت فاطمه , رضايت من است وناراحتى فاطمه ناراحتى مـن است , هر كه فاطمه دخترم را دوست بدارد, مرا دوست داشته وهر كه فاطمه را راضى كند مرا راضى كرده وهر كه فاطمه راناراحت كند مرا ناراحت كرده است .
گفتند: آرى , اين را از رسول اللّه شنيده ايم .
گـفـت : پس من خدا وملائكه اش را شاهد مى گيرم كه شما مراناراحت كرده ومرا راضى نكرديد, واگر پيامبر را ملاقات كنم از شمانزد ايشان شكايت خواهم كرد.
سـپـس رو بـه ابوبكر كرد وگفت : به خدا سوگند, در هر نمازى كه بخوانم عليه تو نفرين خواهم كرد... ((169)) .
بـنـابـراين ابوبكر بر اساس شورى حق خلافت بر مسلمين را ندارد,كه شورى از نظر تئورى باطل بـوده وبـه هيچ وجه وجود خارجى نداشته است .
حال اگر چشم پوشى كرده وبپذيريم كه ابوبكر از راه شـورى بـه خـلافت رسيد واين كه شورى تنها راه خلافت است ,پس ابوبكر چه حقى داشت كه عمر را به عنوان خليفه بعد از خودتعيين كند ؟ .
از اين رو ابوبكر وخلافتش در برابر دو خلاف شرع قرار مى گيرد: اول : ايـنـكـه شورى راهى باشد كه خداوند براى تعيين خليفه قرارداده است , پس ابوبكر در تعيين عمر معصيت كرده وبا امر خدامخالفت كرده است .
دوم : ايـنـكه شورى از طرف خدا نباشد, پس خلافت ابوبكر خلاف شرع است , زيرا بر اساس شورايى بوده كه خداوند نفرموده است .
به دنبال آن خلافت عمر وعثمان نيز خلاف شرع خواهد بود, بجزخلافت امام على (ع ) كه علاوه بر نـصـى كـه از طـرف خـدا ورسـول بـرامـامـت وخـلافت ايشان آمده است .
تمام امت بعد از كشته شـدن عـثـمـان اجـماع بر بيعت با او به عنوان خليفه نمودند, پس اگرشورايى در كار باشد, از آن عـلى (ع ) بوده واگر تعيين وانتخاب باشدباز هم على (ع ) است كه تعيين شده است .. .
همان گونه كه اخبارمتواتره در اين زمينه داريم .
براى تكميل سخن خود, اين بحث را با يك مناظره خاتمه مى دهيم : به على بن ميثم گفتند: چرا على (ع ) به جنگ با آنها بر نخاست ؟
گـفـت : به همان دليل كه هارون هنگامى كه بنى اسرائيل به عبادت گوساله پرداختند به جنگ سامرى نرفت ((170)) .
او مانند هارون بود كه گفت : (ابن ام ان القوم استضعفونى ) ((171)) : اى فرزند مادرم , اين قوم مرا تحت فشار قرار دادند ـ.
ومانند نوح كه گفت : (انى مغلوب فانتصر) ((172)) : من شكست خورده ام , مرا يارى كن .
مـانـنـد لوط كه گفت : (لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد) ((173)) :اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم , يا تكيه گاه محكمى كه به آن پناه آورم .
مـانند موسى وهارون , كه موسى گفت : (رب انى لا املك الا نفسى واخى ) ((174)) : خدايا من جز خودم وبرادرم كسى را ندارم .
او ايـن مـطلب را از قول اميرالمؤمنين گرفته است , هنگامى كه به حضرت گفتند كه چرا با اولى ودومـى درگـيـر نـشـدى , ايشان فرمودند: من از شش پيامبر سرمشق گرفته ام , اول آنها خليل خـدااسـت كه گفت : (واعتزلكم وما تدعون من دون اللّه ) ((175)) واز شماوآنچه كه در برابر خدا عبادت مى كنيد دورى مى كنم .
پس اگر بگوئيد: كناره گيرى او از آنها در برابر كار ناپسندى از آنهانبوده است , پس كافر شده ايد.
واگـر بـگـويـيـد: او امـر نـاپسندى از آنها ديد كه كناره گيرى كرد, پس عذر وصى پيامبر(ص ) پذيرفته تر است .
وپس از او لوط كه گفت : (لو ان لى بكم قوة او اوى الى ركن شديد):اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم , يا تكيه گاه محكمى كه به آن پناه مى بردم .
اگـر بـگـوئيـد: لـوط در بـرابر آنها قدرتى داشت , كافر شده ايد, واگربگوئيد: در برابر آنها قدرتى نداشت پس عذر وصى پيامبرپذيرفته تر است .
وهمچنين يوسف كه گفت : (رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ) ((176)) : خدايا زندان براى من مطلوب تر است از آنچه آنها از من مى خواهند.
اگـر بـگـوئيـد: او زنـدان را خـواست بدون آن كه در برابر امرى كه خشم خدا را در پى دارد قرار گرفته باشد, كافر شده ايد.
اگر بگوئيد: او به كارى دعوت شد كه خدا پسند نبود, پس عذروصى پيامبر پذيرفته تر است .
ومـوسـى كـه گـفـت : (فـفررت منكم لما خفتكم ): از شما فرار كردم وقتى كه از شما ترسيدم ((177)) .
اگر بگوئيد: بدون ترس از آنها فرار كرد, كافر شده ايد.
واگر بگوئيد: او از خطرى كه برايش فراهم كرده بودند فرار كرد,پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است .
وهـارون كـه به برادرش گفت : (ابن ام ان القوم استضعفونى وكادوايقتلوننى ): اى فرزند مادرم , اين قوم مرا تحت فشار قرار دادندونزديك بود مرا بكشند.
اگر بگوئيد: آنها او را در فشار قرار ندادند ودر تدارك قتل او نبودند,پس كافر شده ايد.
واگـر بـگوئيد: او را در فشار قرار داده وخواستند او را بكشند ولذا اودست از آنها كشيد, پس عذر وصى پيامبر پذيرفته تر است .
ومـحمد(ص ) كه به سوى غار فرار كرد ومرا بر رختخواب خود نگه داشت , ومن جانم را در راه خدا به خطر انداختم .
اگر بگوئيد: او بدون ترس از خطر آنها فرار كرد, كافر شده ايد.
واگـر بـگـوئيـد: آنـهـا او را ترساندند وچاره اى جز فرار به سوى غارنداشت پس عذر وصى ايشان پذيرفته است .
مردم گفتند: راست گفتى اى امير مؤمنان ((178)) .
صحابه وآيه انقلاب : (ومـا مـحمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ومن ينقلب عـلـى عقبيه فلن يضر اللّه شيئا وسيجزى اللّه الشاكرين ) ((179)) : محمد(ص ) فقط فرستاده خدا اسـت كه فرستادگان ديگرى قبل از او گذشته اند, آيا اگر او بميرد يا كشته شود شما به گذشته خود بر مى گرديد ؟
وهر كس به گذشته خويش برگرددهرگز ضررى به خدا نمى زند, وخداوند شاكران را پاداش خواهدداد .
محور سخن در اين آيه شريفه وفات رسول اللّه (ص ) وانقلابى است كه بعد از ايشان بر پا خواهد شد, ايـن مطلب در سه بخش (وما محمد), (افان مات او قتل ): آيا اگر بميرد يا كشته شود و(انقلبتم عـلـى اعـقـابـكم ): به گذشته خود بر مى گرديد نهفته است ,حال براى ورود در عمق اين آيه , وتوضيح آن با قدرى تفصيل ,ناگزيريم چند سؤال روشنگر را طرح كرده وسعى كنيم آنها راجواب دهيم .
چرا خداوند به جمله (محمد تنها يك پيامبر است ) اكتفا نكرده وبلافاصله پس از آن نفرموده است : (آيـا اگـر بـميرد يا كشته شود) درصورتى كه سياق آيه با جمله اول كامل مى شود, چه نيازى بود آن هم به صورت تاكيد كه گفته شود: او پيامبرى است كه پيامبران ديگرپيش از او آمده ورفته اند ؟
(وخلاصه سؤال اين كه جمله دوم چه نقشى در بيان مقصود دارد ؟
) مـيـان مـرگ وقـتـل چه فرقى هست , حرف عطف او بمعنى يا دلالت براختلاف بين معطوف (قـتـل ) ومـعـطوف عليه (مرگ ) دارد, اين اختلاف چيست ؟
وچرا خداوند اين را به صورت ترديد گفته است , در صورتى كه خدا مى داند كه پيامبر(ص ) خواهد مرد ؟
وچه كسى مورد خطاب است در قول خداوند (انقلبتم ): بر مى گرديد ؟
وآنهابر چه چيزى منقلب شدند ؟
واين بازگشت آنها چه ربطى به وفات پيامبر(ص ) دارد ؟
مـوقـعـيـت در ايـنجا موقعيت استقامت وپايدارى است , پس چرافرموده است : (خداوند شاكران را پاداش خواهد داد) ونگفته است :استقامت جويان يا مسلمين ويا مؤمنين را ؟
قبل از اينكه به جواب اين سؤالها بپردازيم , لازم است دو مقدمه مهم را بيان كنيم : اولا شـان نـزول : اصـحاب تفاسير مى گويند كه شان نزول اين آيه شكست مسلمين در جنگ احد بـوده اسـت كـه مـشـركين شايع كردندرسول اللّه (ص ) در جنگ به قتل رسيده است , واين موجب نـوعـى شـكست , عقب نشينى وترديد نزد مسلمين شد, وخداوند اين آيه را براى سرزنش مسلمين نازل فرمود.
ثانيا: اصل در آيات چيست ؟
آيا اصل در آيات قرآنى اين است كه براى هر زمان معتبراند مگر آنچه با دليل استثنا شود ؟
ويا بعكس ؟
مـنـظـور ايـن است كه اگر آيات براى هر زمانى قابل قبولند, پس مى توانيم مفهوم آيه را به غير از زمـان شان نزول آن نيز تعميم دهيم ,وگرنه بايد مقيد به شان نزول آيه باشد وتعميم آن به زمانى ديگرنياز به دليل خواهد داشت .
علماى مسلمين اعم از شيعه واهل سنت متفق اند بر اينكه عموم لفظ مورد نظر است وخصوصيتى در شان نزول نيست , زيرا اگراصل بر عدم تعميم آيات قرآن به زمانهاى ديگر باشد, در اين صورت عـمل به قرآن در زمانهاى بعد باطل بوده وما ناگزير خواهيم بود اكثر آيات قرآن را كنار گذاشته وبـى فـايـده تـلـقـى كنيم .
ولى چنين چيزى با روحيه , روش , تعليمات وعموميت اسلام منافات دارد.ايـن بود دليل عقلى , كه آيات فراوانى از قرآن كريم آن را تاييدمى كند, آياتى كه تاكيد بر تدبر وعمل به قرآن داشته ونسبت به عكس آن توبيخ مى كند.
واگـر نـظـر ديـگـر را بـپذيريم , اين فرمايش خداوند: (واذ قرى القرآن فاستمعوا له وانصتوا لعلكم تـرحـمون ) ((180)) : واگر قرآن خوانده شد,بدان گوش داده وساكت شويد تا مورد رحمت قرار گـيريد .
ديگرمعنايى نخواهد نداشت , زيرا آيه به كل قرآن اشاره داشته ومخصوص جزئى اندك از آن يـا تنها مقدارى از قرآن نمى باشد,بلكه بايد سعى كنيم تمام آيات را شناخته وبه آنها گوش فرا دهـيـم وعـبـرت گيريم , همانگونه كه خداوند ما را به تدبر در آن امرفرموده است : (افلا يتدبرون الـقرآن ام على قلوب اقفالها) ((181)) : آيا آنهادر قرآن تدبر نمى كنند, يا بر دلهاى آنان قفل نهاده شده است ؟
قـرآن دربـاره ايـمـان بـه بعضى آيات وترك بعضى ديگر اين گونه سرزنش مى كند: (الذين جعلوا القرآن عضين ) ((182)) : آنها كه قرآن راتقسيم بندى كردند, آن چه را خواستند پذيرفتند وآن چه به سودآنها نبود رد كردند.
همچنين خداوند مى فرمايد: (ولقد صرفنا فى هذا القرآن للناس من كل مثل ) ((183)) : ما در اين قرآن هر گونه مثلى را براى مردم بيان كرده ايم .
(ولـقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر) ((184)) : ما قرآن را براى تذكرآسان ساختيم , آيا كسى هست كه متذكر شود ؟
(كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون ) ((185)) : كتابى كه آياتش هر مطلبى را در جاى خود بازگو كرده است , خواندنى وعربى ياگويا براى كسانى كه دانا هستند مى باشد.
(انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ) ((186)) : ما آن را قرآنى فصيح وعربى قرار داديم تا شما آن را درك كنيد.
اين آيات ما را تشويق مى كنند كه به تمام قرآن پايبند باشيم نه به جزئى از آن .
در هـر حـال هيچ مسلمانى با فرض دوم موافق نيست واگر چنين فرضى درست باشد, باز هم آيه مـورد بـحـث دلايـلـى دارد كـه ثـابـت مى كند اين آيه محدود به زمان نزول خود نبوده بلكه در تمام زندگى رسول اللّه (ص ) وپس از ايشان ادامه داشته است .
اينك آن دلايل را مى آوريم : آن چـه در جـنگ احد شايع شد, قتل پيامبر(ص ) بود, ولى آيه هم اين حالت شايع شده وهم حالت مرگ را مطرح مى كند (اگر بميرديا كشته شود...) واگر مخصوص زمان نزول بود خدا مى فرمود (اگركشته شود), وشايد هم نام بردن مرگ در آيه براى دلالت بر اين باشد كه آن انقلاب بازگشت كه در جنگ احد اتفاق افتاد, مشابه آن پس از وفات پيامبر(ص ) نيز واقع خواهد شد.
فـايـده عـملى اين مقدمه در بحثمان اين است كه اگر اصل اول ثابت شد كه واقعا حق هم همين اسـت هـمان گونه كه ديديم در اين صورت ما نيازى به آوردن دليل براى تعميم حكم آيه انقلاب بـه زمانهاى بعد از زمان نزول نداريم , اما بنابر قول دوم لازم است دليل خاصى بياوريم براى اثبات ايـن كـه آيـه مـورد نـظر مخصوص حادثه اى كه به خاطر آن آيه انقلاب نازل شده است نمى باشد, بلكه اين آيه در طول زندگى پيامبر(ص ) وپس از آن نيز ادامه دارد, واگرفرض كنيم كه قول دوم صـحيح است , در لابلاى خود آيه دليلى مبنى بر استمرار آيه در طول زندگى رسول اللّه (ص ) وما بعد آن وجود دارد, ولى كجا وچگونه ؟
اما جواب كجا ؟
در اين فرموده خداوند است : (افان مات او قتل ):آيا اگر بميرد يا كشته شود....
وامـا جـواب چـگـونـه ؟
اين است كه آن چه به دروغ در مدينه واطراف آن شايع شد كشته شدن رسول اللّه (ص ) در جنگ احد بود كه سبب پيدايش حالت ارتدادوبازگشت به گذشته ها شد, پس اگـر خـداوند مى خواست اين آيه رافقط به جنگ احد اختصاص دهد بايد مى فرمود: (افان قتل : آيا اگركشته شد), ولى حالت مرگ را اضافه كرده (اگر مرد يا كشته شد)واين به طورى كاملا آشكار اشاره مى كند به اينكه همين حالت دروقتى كه او واقعا مى ميرد تكرار خواهد شد, اما ترديدى كه از طـرف خـداونـد بـا آوردن حـرف او كـه بـنابر اتفاق اهل لغت معناى اختلاف در مفهوم معطوف ومـعـطـوف عـلـيـه دارد مـطـرح شـده است , آن هم باتوجه به اين كه خداوند عالم به غيب بوده وچـگـونـگى مرگ پيامبرش (ص ) را مى داند, تنها به اين دليل بوده كه خداوندخواسته است هر دو حـادثـه را در ايـن آيـه مـشـمول سازد, هم حادثه شايع شدن قتل ايشان در احد وهم حادثه وفات پـيـامـبـر(ص ).بـعضى ها قتل را به فعل انسان نسبت داده اند ومرگ را به فعل خدا,وگفته اند كه منظور خدا از اين تفصيل در واقع تنها حادثه احد بوده وذكر اين ترديد براى اين است كه فعل بشر را كـه قـتـل بـاشد از جهت مرگ بودن به خدا نسبت دهد .
ولى اين قول دقيق نيست , زيراخداوند فرموده است : (فلم تقتلوهم ولكن اللّه قتلهم ) ((187)) : شما آنهارا نكشتيد, بلكه خدا آنها را كشت , پـس فـعـل قـتـل را نـيـز مـى شود به خدا نسبت داد, ضمنا سياق آيه مناسب با اين تفصيل نيست زيـراخداى متعال مساله توبيخ واعلام تنفر نسبت به اين عقب گرد رامورد توجه قرار داد, وبر آن تاكيد دارد وتوجهش به تفصيل ميان فعل بنده وفعل خالق نيست .
خـداونـد جواب شرط (انقلبتم ) كه همان (بازگشت ) باشد را متعلق به دو فعل شرط (مات : مرد) و(قـتـل : كـشـته شد) دانسته است , واين تعلق نشان مى دهد كه تاكيد خدا بر حالت انقلاب پس از مـرگ يـاقتل ايشان است , ووارد كردن حرف استفهام (به معنى آيا) بر حرف شرط (ان : اگر) كه مفهوم تاكيد دارد, در واقع براى استنكار, توبيخ ‌وزشت دانستن اين حالت است .
وايـن بسيار دور از ذهن است كه مفهوم آيه چنين باشد: هر گاه شايع شود كه محمد(ص ) با فعل صـادر از من مرده است , واين كه من فعل خود را به صورت قتل او توسط كفار قرار دادم , آيا شما به گـذشته خود باز مى گرديد ؟.
واگر به آيه نگاهى كلى كنيم , آن هم با چنين معنايى , حالت توبيخ خـداونـد بـراى آنـها بسيار تخفيف مى يابد درحالى كه نبايد در چنين حادثه اى تساهل شود .
اصلا تـوجـه آيـه راپـراكنده كرده وجهت هاى گوناگونى به آن مى دهدكه اين خلاف بيان هر حكيمى است , چه رسد به احكم حكما.
بـراى تـاييد آن كه آيه شريفه منحصر به اين حادثه نبوده , درتوضيحات بعدى آيه دلايلى را ان شاء اللّه ارائه خـواهـيم كرد كه هرگونه شك وشبهه اى را در عدم محدوديت آيه وعموميت آن تازمان مرگ پيامبر(ص ) وبعد از آن , بر طرف خواهد كرد.
هـمچنين بايد بدانيم كه مرگ دو معنى دارد: يك معناى عام كه مفهوم آن قبض روح است : (اينما تكونوا يدرككم الموت ولو كنتم فى بروج مشيدة ) ((188)) : هر جا باشيد مرگ به سراغ شما خواهد آمدهر چند در برج هايى مرتفع باشيد, (هو الذى احياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ) ((189)) : او است كه به شما زندگى داد, سپس شما را مى ميراندوپس از آن شما را زنده مى كند.
معناى ديگر مرگ خاص است , كه در برابر قتل مى باشد .
يعنى اين كه شخص به مرگ طبيعى بميرد ودر هـر آيـه اى كـه هـر دو لـفـظ راهـمـزمـان آورده اسـت , يـعنى هم لفظ موت وهم لفظ قتل , مـنـظـورهـمـين معناى خاص مرگ است , به خصوص آنجا كه از حرف (او)استفاده شده است كه مـسـتـلـزم اختلاف در معنى بين معطوف ومعطوف عليه است , به عنوان مثال : (ولئن قتلتم في سبيل اللّه اومتم لمغفرة من اللّه ورحمة خير مما يجمعون ) ((190)) : واگر در راه خداكشته شويد يـا بـمـيريد, آمرزش ورحمت خدا از تمام چيزهايى كه آنها جمع آورى مى كنند بهتر است , (ولئن متم او قتلتم لالى اللّه تحشرون ) ((191)) : واگر بميريد يا كشته شويد به سوى خدا بازمى گرديد, (لو كانوا عندنا ما ماتوا وما قتلوا) ((192)) : اگر آنها نزد مابودند نمى مردند وكشته نمى شدند.
اگـر مـرگ در اين آيات به معناى عام خود باشد, هيچ دليلى براى به كارگيرى لفظ قتل نخواهد بود, زيرا قتل هم نوعى مرگ است واين خلاف بلاغت است ومورد بحث ما نيز از همين قبيل است , ازايـنـجا ثابت مى شود كه مقصود از مرگ در آيه انقلاب همان معناى خاص آن است كه هم رديف قتل است نه شامل آن ((193)) .