حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۲۲ -


چون صبح شد آن پادشاه گمراه آن مقرب درگاه اله را طلبيد و حكم نمود كه تازيانه اى بسيار بر پشت و شكم آن حضرت زدند و باز گفت كه او را به زندان برگردانيدند و به اهل مملكت خود فرمانها نوشت كه هر ساحر و جادوگرى كه در مملكت او باشد به نزد او بفرستند، پس فرستادند ساحرى را كه از همه ساحران ماهرتر بود و هر جادوئى كه توانست كرد و در آن حضرت تاءثير نكرد، پس زهر كشنده اى آورد و به آن حضرت خورانيد، پس آن حضرت فرمود: بسم الله الذى يضل عند صدقه كذب الفجره و سحر السحره پس هيچ ضرر به آن حضرت نرسانيد، پس آن ساحر گفت : اگر من اين زهر را به جميع اهل زمين مى خورانيدم هر آينه قوتهاى ايشان را مى كند و احشاى ايشان را مى ريخت و خلقت همه را متغير مى كرد و ديده هاى ايشان را كور مى كرد، پس اى جرجيس ! توئى نور و روشنى بخش راه هدايت و چراغ ظلمات اهل ضلالت و توئى حق يقين ، شهادت مى دهم كه خداوند تو بر حق است و هر چه غير اوست باطل است ، به او ايمان آوردم و تصديق كردم به پيغمبران او و توبه مى كنم بسوى او از آنچه مرتكب شدم .
پس پادشاه او را كشت ، و باز آن حضرت را به زندان فرستاد و او را به انواع عذاب معذب گردانيد و فرمود او را پاره پاره كردند و در چاهى افكندند و مجلسى آراست و مشغول شد به شراب و طعام خوردن ، پس حق تعالى امر فرمود باد را كه ابر سياهى برانگيخت و صاعقه هاى عظيم حادث شد، و زمين و كوهها بلرزيدند و مردم همه ترسيدند كه هلاك خواهند شد، خدا ميكائيل را امر فرمود بر سر چاه آمد و گفت : برخيز اى جرجيس به قوت خداوندى كه تو را آفريده و مستوى الخلقه گردانيده است .
پس آن حضرت زنده و صحيح برخاست ، و ميكائيل او را از چاه بيرون آورد و گفت : صبر كن و بشارت باد تو را به ثوابهاى الهى .
پس جرجيس عليه السلام باز رفت به نزد پادشاه و فرمود: حق تعالى مرا بسوى تو فرستاده است كه به من حجت بر تو تمام كند، پس سپهسالار لشكر او گفت : ايمان آوردم به خداى تو كه تو را بعد از مردن زنده گردانيد و گواهى مى دهم كه او حق است و هر خدائى غير او هست همه باطلند، و چهار هزار كس متابعت او كردند و ايمان آوردند و تصديق آن حضرت نمودند، پس پادشاه همه را به شمشير قهر هلاك كرد و امر فرمود لوحى از مس ساختند و آتش بر روى آن افروختند تا سرخ شد و آن حضرت را به روى آن خوابانيدند و سرب گداخته در گلوى او ريختند و ميخهاى آن بر ديده ها و سر مباركش دوختند پس ميخها را كشيدند و سرب گداخته به جاى آنها ريختند، پس چون ديد كه به اينها كشته نشد امر كرد آتش بر آن حضرت افروختند تا سوخت و خاكستر شد و امر كرد خاكسترش را به باد دادند.
پس خدا امر فرمود حضرت ميكائيل عليه السلام را كه حضرت جرجيس عليه السلام را ندا كرد و زنده شد و ايستاد به امر خدا به نزد پادشاه در وقتى كه در مجلس عام نشسته بود و باز تبليغ رسالت الهى به او نمود، پس شخصى از اصحاب آن گمراه برخاست و گفت : در زير ما چهارده منبر هست و در پيش ما خوانى هست و چوبهاى اينها از درختان متفرقند كه بعضى ميوه دهنده و بعضى غير ميوه ، اگر سؤ ال كنى از پروردگار خود كه هر يك از اينها را درختى گرداند و پوست و برگ بهم رسانند و ميوه بدهند من تصديق تو مى كنم .
پس آن حضرت به دو زانو درآمد و دعا كرد، در همان ساعت همه درخت شدند و برگ و ميوه بهم رسانيدند، پس پادشاه امر كرد آن حضرت را در ميان دو چوب گذاشتند و آن چوبها را با آن حضرت با اره به دو نيم كردند پس ديگ بزرگى حاضر كردند، زفت و گوگرد و سرب در آن ديگ ريختند و جسد شريف آن حضرت را در آن ديگ گذاشتند و آتش ‍ افروختند در زير آن ديگ تا جسد آن حضرت با آنها بهم آميخته شد، پس زمين تاريك شد، و حق تعالى حضرت اسرافيل را فرستاد نعره اى بر ايشان زد كه همه به رو درافتادند و ديگ را سرنگون كرده گفت : برخيز اى جرجيس به اذن خدا، پس به قدرت حق تعالى آن حضرت صحيح و سالم ايستاد و رفت به نزد آن پادشاه ملعون گمراه باز تبليغ رسالت نمود.
چون مردم او را ديدند تعجب كردند، پس زنى آمد و به آن حضرت عرض كرد: اى بنده شايسته خدا! ما گاوى داشتيم كه به شير آن تعيش مى كرديم و مرده است و مى خواهيم كه آن را زنده گردانى .
آن حضرت فرمود: اين عصاى مرا بگير ببر و بر سر گاو خود بگذار و بگو: جرجيس مى گويد برخيز به اذن خدا.
چون چنين كرد گاو زنده شد، و آن زن ايمان آورد.
پس پادشاه گفت : اگر من اين ساحر را بگذارم ، قوم را هلاك خواهد كرد.
پس همه اجتماع كردند بر قتل آن حضرت ، پس امر كرد كه آن حضرت را بيرون برند و گردن بزنند، پس چون آن حضرت را بيرون بردند عرض كرد: خداوندا! اگر بت پرستان را هلاك خواهى كرد از تو سؤ ال مى كنم كه مرا و ياد مرا سبب شكيبائى گردانى براى هر كه تقرب جويد بسوى تو به صبر كردن در نزد هر هولى و بلائى .
پس باز آن حضرت را گردن زدند و برگشتند، همه به يك دفعه به عذاب الهى هلاك شدند.(865)
باب سى و چهارم در بيان قصه حضرت خالد بن سنان عليه السلام است
به سندهاى معتبر از امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله نشسته بودند ناگاه زنى به خدمت آن حضرت آمد پس آن حضرت او را مرحبا فرمود و دستش را گرفت و او را بر روى رداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود: اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند، و او خالد بن سنان نام داشت و عبسى (866) بود، و ايشان را بسوى خدا خواند و به او ايمان نياوردند و آتشى هر سال در ميان ايشان بهم مى رسيد و بعضى از ايشان را مى سوخت - و به روايت ديگر هر روز بيرون مى آمد(867) - و هر چيز كه نزديك آن بود از حيوانات ايشان و غير آن مى سوخت و آن آتش را ((نار الحرقين ))(868) مى گفتند، در وقت معينى بيرون مى آمد از غارى كه نزديك ايشان بود، پس خالد عليه السلام به ايشان گفت : اگر من اين آتش را از شما برگردانم به من ايمان خواهيد آورد؟
گفتند: بلى .
و چون آتش پيدا شد آن حضرت استقبال آن نمود و آتش را به قوت تمام برگردانيد و از پى آن رفت تا داخل آن غار شد با آتش ، و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردند كه آتش ‍ او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار، پس بعد از ساعتى بيرون آمد و سخنى مى گفت كه مضمونش اين است كه : اين است كار من و امر من و آنچه مى كنم از جانب خدا است و به قدرت اوست ، بنو عبس (يعنى قبيله او) گمان كردند كه من بيرون نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق مى ريزد؛ پس گفت : اكنون ايمان مى آوريد به من ؟
گفتند: نه آتشى بود كه بيرون آمد و برگشت .
پس فرمود: من در فلان روز خواهم مرد، چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز گله اى از گورخر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گورخر دم بريده اى خواهد بود و بر سر قبر من خواهد ايستاد، در آن وقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هر چه خواهيد از من بپرسيد كه خبر خواهم داد شما را از آنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت .
چون آن حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد به روز وعده اى كه او كرده بود و به همان نحو كه فرموده بود، گله وحشيان به همان علامت كه فرموده بود ظاهر شدند و بر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند و خواستند كه او را از قبر بيرون آورند پس بعضى گفتند: در حيات او ايمان نياورديد به او بعد از فوت او چگونه ايمان مى آوريد؟ اگر او را از قبر بيرون آوريد در ميان عرب ننگى خواهد بود براى شما. پس او را به حال خود گذاشتند و برگشتند.
و او در ميان زمان حضرت عيسى عليه السلام و حضرت محمد صلى الله عليه و آله بود، و اسم آن دختر ((محياه )) بود.(869)
مؤ لف گويد: اين احاديث معتبرتر است از حديثى كه پيش گذشت كه خالد پيغمبر نبود، و ذكرش در دعاى ام داود نيز مؤ يد اين احاديث است ، والله يعلم .
باب سى و پنجم در بيان احوال پيغمبرانى كه تصريح به اسم شريف ايشان نشده است.
در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه : پيغمبرى از پيغمبران را خدا فرستاد بسوى قوم خود و چهل سال در ميان ايشان ماند و به او ايمان نياوردند، و ايشان عيدى داشتند در معبد خود، چون در روز عيد در معبود خود حاضر شدند آن پيغمبر از پى ايشان رفت و گفت : ايمان بياوريد به خدا، گفتند: اگر راست مى گوئى كه تو پيغمبرى خدا را بخوان براى ما كه ميوه به ما بدهد به رنگ جامه هاى ما، و جامه ايشان زرد بود، پس آن پيغمبر عليه السلام چوب خشكى را گرفت و به زمين فرو برد و دعا كرد تا آن چوب سبز شد و ((زردالو)) از آن بهم رسيد و ايشان خوردند، پس هر كه نيت كرد كه مسلمان شود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش شيرين بود، و هر كه نيت كرد كه مسلمان نشود هسته اى كه از دهان انداخت مغزش تلخ بود.(870) و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران خود كه : چون صبح كنى اول چيزى كه در برابر تو بيايد آن را بخور و دوم را پنهان دار و سوم را قبول كن و چهارم را نااميد مكن و از پنجم بگريز.
چون صبح درآمد و روانه شد، كوه سياه بزرگى در برابرش پيدا شد، پس ايستاد و با خود گفت : پروردگار من مرا امر كرد كه اين را بخورم ، و حيران ماند كه چگونه اين كوه را بخورد؟ پس باز به خاطرش افتاد كه پروردگار من مرا امر نمى كند مگر به چيزى كه طاقت آن داشته باشم ، پس رو به كوه روانه شد، هر چند نزديكتر مى شد آن كوه كوچكتر مى شد تا آنكه چون به نزديك آن رسيد آن را به قدر لقمه اى يافت و تناول نمود، چندان از آن لقمه لذت يافت كه از هيچ طعامى آنقدر لذت نيافته بود؛ پس چون پاره اى ديگر راه رفت طشتى ديد از طلا، پس گفت : پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را پنهان كنم ، پس گودى كند و طشت را در آن افكند و خاك بر روى آن ريخت و گذشت ، چون قدرى راه رفت و به عقب نگاه كرد ديد آن طشت پيدا شده است گفت : آنچه خدا فرموده بود كردم ، از پيدا شدن بر من حرجى نخواهد بود؛ پس پاره اى ديگر راه رفت تا به مرغى رسيد كه بازى از عقب آن مى آمد و آن مى گريخت تا به آن حضرت رسيد و بر گرد آن حضرت مى گرديد، پس گفت : پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را قبول كنم ، و آستين خود را گشود تا آن مرغ داخل آستين او شد؛ باز گفت : شكار مرا گرفتى ؟ من چند روز است كه از پى آن مى گردم ، آن حضرت با خود گفت : پروردگار من مرا امر كرده است كه اين را نااميد نكنم ، پس قطعه اى از ران خود بريد و بسوى باز افكند و روانه شد تا آنكه رسيد به گوشت ميته گنديده كه كرم در آن افتاده بود، گفت : پروردگار من مرا امر كرده است كه از اين بگريزم ، پس از آن گريخت و برگشت .
چون شب شد به خواب رفت ، در خواب ديد كسى به او گفت : آنچه خدا تو را به آن امر كرده بود بعمل آوردى ، آيا مى دانى كه آنها چه بود؟
گفت : نه .
آن شخص گفت : اما آن كوه پس غضب بود زيرا كه بنده در وقت غضب خدا را نمى شناسد و قدر خود را نمى داند از بسيارى غضب ، چون خود را نگاه دارد و قدر خود را بشناسد و غضب خود را ساكن گرداند عاقبتش مانند آن لقمه طيب مى شود كه خوردى .
و آن طشت ، عمل صالح است ، چون بنده عمل صالح خود را كتمان كند و از مردم مخفى دارد خدا البته آن را ظاهر مى گرداند كه زينت دهد او را در نظر مردم در دنيا به آنچه ذخيره مى كند از براى او از ثواب آخرت .
و آن مرغ ، صورت شخصى بود كه به نزد تو آيد كه تو را نصيحت كند، بايد نصيحت او را قبول كنى .
و آن باز، صورت شخصى است كه براى حاجتى به نزد تو آيد پس او را نااميد مگردان .
و آن گوشت گنديده ، صورت غيبت بود، پس از غيبت بگريز.(871)
و به سند معتبر از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران بنى اسرائيل كه : اگر خواهى كه مرا ملاقات كنى فرداى قيامت در حظيره قدس پس باش در دنيا تنها و غريب و غمگين و اندوهناك و وحشت نماينده از مردم مانند مرغ تنهائى كه چون شب مى شود به جاى تنهائى مى رود و وحشت مى كند از مرغان ديگر و انس مى گيرد به پروردگار خود.(872)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى پيغمبرى از پيغمبران خود را مبعوث گردانيد بسوى قوم خود و وحى نمود بسوى او كه : بگو به قوم خود كه هيچ اهل شهر و گروهى نيستند كه بر طاعت من باشند و حالتى رو دهد ايشان را كه در نعمت و سرور باشند پس بگردند از آنچه من مى خواهم بسوى آنچه نمى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه مى خواهند بسوى بسوى آنچه نمى خواهند، يعنى نعمت ايشان را به بلا مبدل مى گردانم ، و هيچ اهل شهرى و اهل خانه اى نيستند كه بر معصيت من باشند و به سبب آن معصيت ايشان را بلائى عارض شود پس بگردند از آنچه من نمى خواهم بسوى آنچه مى خواهم مگر آنكه من نيز مى گردم از آنچه نمى خواهند بسوى آنچه مى خواهند؛ و بگو به ايشان : سبقت گرفته است رحمت من بر غضب من ، پس نااميد مشويد از رحمت من ، زيرا كه بر من عظيم نمى نمايد آمرزيدن گناهى ؛ و بگو به ايشان از روى معانده متعرض غضب من نگردند و استخفاف ننمايد به حق دوستان من كه مرا عذابى چند است در وقت غضب من كه هيچيك از خلق من قدرت بر مقاومت آنها و تاب تحمل آنها را ندارند.(873)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه : چون بندگان اطاعت من كنند خشنود مى شوم از ايشان ، و چون خشنود شوم از ايشان بركت مى فرستم بر ايشان ، و بركت و رحمت مرا نهايت نمى باشد؛ و هرگاه معصيت من كنند من به غضب مى آيم ، و چون به غضب آيم لعنت مى كنم بر ايشان ، و لعنت من سرايت مى كند به مرتبه هفتم از فرزندان ايشان .(874)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : شكايت كرد پيغمبرى از پيغمبران بسوى خدا از ضعف ، پس وحى رسيد به او كه : گوشت را با ماست بپز و بخور كه بدن را محكم مى كند.(875)
و پيغمبر ديگر شكايت كرد از ضعف و كمى مجامعت ، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن هريسه .(876)
و پيغمبر ديگر شكايت نمود از كمى نسل و فرزندان ؛ حق تعالى وحى فرمود به او گوشت را با تخم بخور.(877)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى حق تعالى از سنگينى دل و كمى گريه ، حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : عدس بخور، چون بر عدس خوردن مداومت نمود دلش نرم شد و گريه اش بسيار شد.(878)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پيغمبرى از پيغمبران شكايت نمود بسوى خدا از غم و اندوه ، حق تعالى امر فرمود او را به خوردن انگور.(879)
به سند حسن از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جمعى از امتهاى گذشته از پيغمبر خود سؤ ال كردند كه : دعا كن حق تعالى مرگ را از ما بردارد، چون دعا كرد دعاى او به اجابت مقرون شد، آنقدر بسيار شدند كه خانه ها بر ايشان تنگ شد و نسل ايشان بسيار شد و به مرتبه اى رسيد كه مردى كه صبح مى كرد مى بايست طعام دهد پدر و مادر و اجداد خود و اجداد اجداد خود را و ايشان را استنجا بكند و به احوال ايشان برسد، پس بازماندند از طلب معيشت و استدعا كردند از رسول خود كه بخواهد از حق تعالى برگرداند آنها را به حالى كه قبل از حال بودند و آن حضرت دعا كرد و به حال سابق برگشتند.(880)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: كه حق تعالى بر هيچ امتى از امتهاى گذشته عذاب نفرستاده است مگر در چهارشنبه ميان ماه .(881)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: خدا وحى نمود بسوى بعضى از پيغمبران خود كه : خلق نيكو گناه را مى گدازد چنانچه آفتاب يخ را مى گدازد.(882)
در روايت موثق ديگر منقول است از آن حضرت كه : حق تعالى وحى فرستاد بسوى پيغمبرى از پيغمبران كه در مملكت پادشاه جبارى بود كه : برو به نزد آن جبار و بگو من تو را تسلط نداده ام بر بندگان خود كه خونهاى ايشان را بريزى و مالهاى ايشان را بگيرى بلكه تو را مكنت داده ام و بر ايشان قدرت داده ام كه صدا و ناله مظلومان را از درگاه من بازدارى ، زيرا كه ترك نمى كنم فرياد رسى ايشان را هر چند كافر باشند.(883)
و به سند معتبر از امام على نقى عليه السلام منقول است كه : خواب ديدن در اول آفريدن انسان نبود، پس خدا پيغمبرى فرستاد بسوى اهل زمان خود و ايشان را بسوى عبادت و اطاعت خداوند خواند، پس ايشان گفتند: اگر ما چنين كنيم چه فائده براى ما خواهد بود؟ والله كه مال و عشيره تو از ما بيشتر نيست كه از تو توقع نفعى يا ضررى داشته باشيم .
آن حضرت فرمود: اگر اطاعت من كنيد خدا شما را داخل بهشت مى كند و اگر نافرمانى من بكنيد خدا شما را داخل جهنم خواهد كرد.
گفتند: بهشت و جهنم چيست ؟
چون براى ايشان وصف كرد گفتند: كى خواهيم رسيد به آنها؟
گفت : بعد از مردن .
گفتند: ما ديده ايم مرده هاى خود را كه استخوان شده اند و پوسيده اند.
و تكذيب او را زياده كردند و استخفاف به شاءن او بيشتر كردند پس خدا خواب ديدن را در ايشان مقرر نمود، پس به نزد آن پيغمبر آمدند و آنچه در خواب ديده بودند نقل كردند.
پيغمبر فرمود: حق تعالى خواست حجت را بر شما تمام كند كه چنانچه در خواب امرى چند روح شما را عارض مى شود از راحت و الم ، و بدن شما از آنها خبر ندارد و ديگران نيز بر آنها مطلع نمى شوند، همچنين بعد از مردن روحهاى شما را ثواب و عقاب مى باشد هر چند بدنها بپوسند و از هم بپاشند تا روز قيامت باز بسوى بدنها برگردند و ثواب و عقاب با اين بدنها باشد.(884)
بـاب سـى و شـشـم در بـيـان نـوادر اخـبـار غـيـر پـيـغـمـبـران از بنى اسرائيل و غير ايشان است
شيخ طبرسى رحمه الله و غير او از مفسران از ابن عباس روايت كرده اند كه : عابدى در ميان بنى اسرائيل بود كه او را ((برصيصا)) مى گفتند و سالها عبادت پروردگار خود مى كرد تا آنكه مستجاب الدعوه شد و بيماران و ديوانگان را نزد او مى آوردند او دعا مى كرد و ايشان شفا مى يافتند، پس زنى از زنان اشراف آن زمان را جنونى عارض شد و به نزد او آوردند كه مداوا كند، و آن زن برادران داشت ، چون آن زن را نزد او گذاشتند شيطان او را وسوسه كرد كه با آن زن زنا كند و چون با او زنا كرد حامله شد، چون ترسيد رسوا شود آن زن را كشت و دفن كرد، شيطان به نزد هر يك از برادرانش آمد و گفت : عابد با خواهر شما زنا كرد و چون حامله شد او را كشت و در فلان موضع دفن كرد، پس برادران اين سخن را به يكديگر گفتند، و خبر منتشر شد تا به پادشاه آن زمان رسيد، پس پادشاه با ساير مردم به معبد او رفتند و بر آن حال مطلع شدند و او اقرار كرد كه : من چنين كردم ، پس پادشاه فرمود كه او را بر دار كشند.
پس شيطان متمثل شد نزد او و گفت : من تو را به اين بليه انداختم و رسوا كردم ، اگر اطاعت من مى كنى تو را از كشتن خلاص مى كنم .
گفت : در چه باب اطاعت تو بكنم ؟
گفت : مرا سجده كن .
عابد گفت : چگونه تو را سجده بكنم با اين حال ؟
گفت : به ايما از تو اكتفا مى كنم .
پس ايما كرد به سجود براى شيطان و كافر شد، و شيطان از او بيزارى جست و او را كشتند چنانچه حق تعالى در قرآن اشاره قصه او فرموده است در اين آيه شريفه كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى ء منك انى اخاف الله رب العالمين (885) يعنى : ((مانند مثل شيطان است در وقتى كه گفت به انسان : كافر شو پس چون كافر شد گفت : بدرستى كه من بيزارم از تو بدرستى كه من مى ترسم از خداوندى كه پروردگار عالميان است )).(886)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در ميان بنى اسرائيل عابدى بود كه او را ((جريح )) مى گفتند و عبادت خدا مى كرد در صومعه خود، پس ‍ مادرش نزد او آمد در وقتى كه نماز مى كرد او را طلبيد او جواب نگفت ، پس برگشت باز آمد و او را طلبيد او ملتفت نشد بسوى مادر خود و برگشت ، بار سوم آمد باز او را طلبيد و جواب نشنيد و برگشت و گفت : سؤ ال مى كنم از خداى بنى اسرائيل كه تو را يارى نكند.
چون روز ديگر شد زن زناكارى نزد صومعه او آمد و او را درد زائيدن گرفت و در همان موضع زائيد و دعوى كرد: اين فرزند را از جريح بهم رسانيده ام .
پس اين خبر در ميان بنى اسرائيل منتشر شد و گفتند: آن كسى كه مردم را بر زنا ملامت مى كرد خود زنا كرد، پادشاه امر فرمود كه او را بر دار بكشند، پس مادرش بسوى او آمد و طپانچه بر روى خود مى زد و فرياد مى كرد.
جريح گفت : ساكت باش كه اين بلا از نفرين تو بر سر من آمد.
مردم چون اين سخن را از جريح شنيدند گفتند: چه دانيم كه تو اين را راست مى گوئى ؟
فرمود: آن طفل را بياوريد، چون آوردند جريح طفل را گرفت و دعا كرد پس از او پرسيد: پدر تو كيست ؟
آن طفل به قدرت الهى به سخن آمد و گفت : فلان راعى از فلان قبيله .
پس خدا ظاهر گردانيد دروغ آنها را كه افترا كرده بودند بر جريح و او از كشته شدن نجات يافت و سوگند خورد كه ديگر از مادر خود جدا نشود و پيوسته او را خدمت بكند.(887)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل گفت : شهرى بنا مى كنم كه هيچكس عيبى براى آن نگويد، چون شهر را تمام كرد راءى جميع مردم متفق شد بر آنكه هرگز مثل آن نديده اند در خوبى و عيبى در آن نمى بينند، پس مردى گفت : اگر امان مى دهى من عيب آن را به تو مى گويم .
پادشاه فرمود: بگو تو را امان دادم .
پس آن مرد عرض كرد: اين شهر دو عيب دارد: اول آنكه تو خواهى مرد و به ديگرى منتقل خواهد شد؛ دوم آنكه بعد از تو خراب خواهد شد.
پس پادشاه فرمود: كدام عيب از اينها بدتر مى باشد؟ پس چه كنيم كه اين عيبها را نداشته باشد؟
عرض كرد: خانه اى بنا كن كه باقى شود و فانى نشود و هميشه تو در آن خانه جوان باشى و پير نشوى .
چون پادشاه سخنان مردم و آن مرد را به دختر خود نقل كرد دخترش گفت : هيچيك از اهل مملكت تو در اين باب به تو راست نگفته اند بغير آن مرد.(888)
و در حديث حسن از آن حضرت منقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود و دو دختر داشت ، ايشان را به دو مرد تزويج نمود كه يكى از ايشان زارع بود و ديگرى كوزه گر، پس ‍ چون اراده ديدن ايشان كرد، اول رفت به ديدن آن دختر كه در خانه زارع بود و از او پرسيد: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من زراعت بسيارى كرده است و اگر باران بيايد حال ما از همه بنى اسرائيل بهتر خواهد بود؛ چون از آنجا بيرون آمد به ديدن دختر ديگر رفت از او پرسيد: چه حال دارى ؟ گفت : شوهر من كوزه بسيار ساخته است اگر باران نيايد و آنها ضايع نشود حال ما از جميع بنى اسرائيل بهتر خواهد بود، پس بيرون آمد و عرض كرد: خداوندا! تو صلاح هر دو را بهتر مى دانى پس آنچه براى ايشان خير مى دانى بعمل آور.(889)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل عابدى بود كه بسيار مى گفت : الحمدلله رب العالمين و العاقبه للمتقين ، يعنى : ((حمد و سپاس مخصوص پروردگار عالميان است و عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، پس ابليس لعين از گفتار او در خشم شود و شيطانى را به نزد او فرستاد و گفت : بگو عاقبت نيكو براى توانگران است ؛ چون آمد و اين را گفت در ميان او و شيطان نزاع شد و راضى شدند به حكم اول كسى كه در مقابل آنها بيايد به شرط آنكه سخن هر يك را تصديق كند يك دست ديگرى را ببرند، و چون شخصى رسيد از او سؤ ال كردند و او گفت : عاقبت نيكو براى توانگران است ، و يك دست عابد بريده شد، پس برگشت باز همان را مى گفت : الحمدلله رب العالمين و العافيه للمتقين .
شيطان گفت : باز همان را مى گوئى ؟
گفت : بلى . و باز راضى شدند به حكم هر كه اول پيدا شود به همان شرط سابق ، ديگرى آمد و تصديق شيطان كرد و دست ديگر عابد بريده شد و باز حمد خدا كرد و گفت : عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است ، شيطان گفت : اين مرتبه محاكمه مى كنيم نزد اول كسى كه پيدا شود به شرط گردن زدن پس بيرون آمدند.
حق تعالى ملكى را به صورت شخصى فرستاد بر سر راه ايشان ، چون قصه خود را به او نقل كردند دستهاى عابد را به جاهاى خود گذاشت و دست بر آنها ماليد تا درست شدند و گردن آن شيطان را زد و گفت : همچنين عاقبت نيكو براى پرهيزكاران است .(890 )
و در حديث معتبر ديگر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در ميان بنى اسرائيل قاضى بود و به حق حكم مى كرد در ميان ايشان ، چون وقت وفات او شد به زن خود گفت : چون من بميرم غسل بده و كفن بكن و روى مرا بپوشان و بر روى تختى بگذار مرا كه انشاء الله بدى از من نخواهى ديد.
چون آن قاضى مرد آنچه گفته بود زنش بعمل آورد، مدتى صبر كرد بعد از آن رفت و روى او را گشود پس ديد كرمى دماغ او را مى خورد، ترسيد از آن حالى كه ديد و برگشت ، چون شب شد او را در خواب ديد كه به او گفت : آيا ترسيدى از آن حال كه ديدى ؟
گفت : بلى .
قاضى گفت : والله آن حالت براى من بهم نرسيد مگر براى خواهشى كه از براى برادر تو كردم ، زيرا روزى به نزد من آمد به مرافعه و خصمى با او بود، چون نزد من نشستند گفتم : خداوندا! چنان كن كه حق با او باشد؛ چون دعواى خود را نقل كردند حق با او بود پس شاد شدم از آنكه حق با او بود، و آن حال بد مرا از براى آن عارض شد كه ميل به جانب برادر تو كردم با اينكه حق با او بود.(891)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : گروهى از بنى اسرائيل به نزد پيغمبر خود آمدند و گفتند: دعا كن هر وقت كه ما خواهيم خدا براى ما باران بفرستد، پس آن پيغمبر مطلب ايشان را از خدا خواست و به اجابت مقرون گرديد و هر وقت كه باران طلبيدند به هر قدر كه خواستند براى ايشان آمد، پس زراعت ايشان از ساير سالها نمو كرد و چون درو كردند بغير كاه چيزى ديگر نبود، به نزد پيغمبر آمدند و گفتند: ما باران را براى منفعت خود طلبيديم و ضرر رسانيد به ما.
پس حق تعالى وحى فرمود: ايشان راضى نشدند به تدبير من براى ايشان و حاصل تدبير ايشان آن است كه ديدند.(892)
در حديث معتبر ديگر منقول است كه فرمود: كبوترى آشيان ساخته بود بر درختى و مردى بود كه هرگاه جوجه هاى آن بزرگ مى شدند مى آمد و مى گرفت ، پس آن كبوتر به خدا شكايت كرد آن حال را، حق تعالى وحى فرمود كه : من شر او را از تو كفايت مى كنم .
پس در اين مرتبه كه جوجه برآورد آن مرد آمد و دو گرده نان با خود داشت و سائلى از او سؤ ال كرد، يك گرده نان را به سائل داد و بر بالاى درخت رفت و جوجه ها را برداشت ، حق تعالى به سبب آن تصدق او را سالم داشت .(893)
و در حديث صحيح از آن حضرت منقول است كه : شخصى بود در بنى اسرائيل سى و سه سال دعا كرد كه خدا او را فرزندى كرامت فرمايد، دعايش مستجاب نشد، عرض كرد: خداوندا! آيا دورم از تو كه دعاى مرا نمى شنوى ؟ يا نزديكى و دعاى مرا به اجابت مقرون نمى گردانى ؟
پس شخصى به خواب او آمد و به او گفت : تو خدا را مى خوانى با زبانى فحش گوينده و دلى به دنيا چسبيده و ناپاك و با نيتى دروغ ، پس ترك فحش و هرزه گوئى بكن و دل خود را پرهيزكار گردان و نيت خود را نيكو كن ، چون چنين كرد دعايش مستجاب شد و خدا به او پسرى كرامت فرمود.(894)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل مرد عاقل مالدارى بود، پسرى داشت كه او شبيه بود در شمايل از زن عفيفه اى و دو پسر داشت از زن غير عنيفه . پس چون هنگام وفات او شد گفت : مال من از براى يكى از شماست . چون مرد پسر بزرگتر گفت : منم آن يكى ، و فرزند ميانه گفت : منم ، و فرزند كوچك گفت : منم .
پس به نزد قاضى آن زمان مرافعه بردند، قاضى گفت : من حكم قضيه شما را نمى دانم ، برويد به نزد سه برادر كه از فرزندان غنامند.
چون به نزد يكى از ايشان رفتند او را مرد پيرى يافتند، چون قصه را به او نقل كردند گفت : برويد به نزد برادرى كه از من بزرگتر است و از او بپرسيد؛ چون به نزد او رفتند مردى بود نه جوان و نه پير، چون از او پرسيدند گفت : برويد به نزد برادر بزرگترم ؛ چون به نزد او آمدند او را جوان يافتند، پس گفتند: اول علت اين را بگو كه چرا تو از برادران ديگر جوانترى با آنكه بزرگترى ، و برادر بعد از تو از برادر كوچكتر جوانتر است بعد جواب مساءله را بگو.
گفت : آن برادرى كه اول ديديد دو سال از من كوچكتر است و ليكن زن بدى دارد كه پيوسته او را آزرده دارد و صبر مى كند بر بدى او كه مبادا مبتلا شود به بلائى كه صبر بر آن نتواند كرد، و به اين سبب پير شده ؛ اما آن برادر دوم پس او زنى دارد كه گاهى او را غمگين مى گرداند و گاهى شاد مى گرداند، پس او در جوانى و پيرى ميانه است ؛ و اما من زنى دارم كه هميشه مرا شاد مى گرداند و هرگز از او غمى و مكروهى به من نرسيده است تا به خانه من آمده است ، پس به اين سبب جوان مانده ام ؛ اما حكايت پدر شما و ميراث او، اول برويد و او را از قبر بيرون آوريد و استخوانهاى او را بسوزانيد و برگرديد به نزد من تا ميان شما حكم كنم .
پس به جانب قبر روانه شدند، برادر كوچكتر كه از عفيفه بود شمشير برداشت ، آن دو برادر ديگر كلنگى برداشتند، چون خواستند آن دو برادر كه قبر پدر را بشكافند برادر كوچك شمشير كشيد و گفت : من از حصه خود گذشتم و نمى گذارم قبر پدر مرا بشكافيد.
پس چون به نزد قاضى برگشتند و قصه را نقل كردند فرمود: همين بس است براى شما، مال را بياوريد، چون مال را آوردند به پسر كوچك داد و به آن دو پسر ديگر گفت : اگر شما فرزند او مى بوديد دل شما بر او نرم مى شد چنانچه از او شد و راضى به سوختن او نمى شديد.(895)
و به سند صحيح از حضرت امام موسى عليه السلام مروى است كه : در بنى اسرائيل مرد صالحى بود و زن صالحه اى داشت ، شبى در خواب ديد كه : حق تعالى فلان مقدار عمر از براى تو مقرر كرده است و مقدر فرموده است كه نصف عمر تو در فراخى بگذرد و نصف ديگر در تنگى و تو را مختار گردانيده است كه هر يك را تو خواهى مقدم فرمايد، تو كدام را اختيار مى كنى ؟
آن مرد گفت : من زن صالحه اى دارم و او شريك من است در معاش من ، با او مشورت مى كنم بعد خواهم گفت .
پس چون صبح شد خواب را به زوجه خود نقل كرد، آن زن صالحه گفت : نصف اول را اختيار كن و تعجيل نما در عافيت شايد خدا بر ما رحم فرمايد و نعمت را بر ما تمام كند.
چون شب دوم شد باز همان شخص به خواب او آمد و پرسيد: كدام را اختيار كردى ؟
گفت : نصف اول را، گفت : چنين باشد.
پس دنيا از همه جهت رو به او آورد، پس زوجه اش به او گفت : از آنچه خدا به تو داده است به خويشان خود و مردم مستمند و همسايگان و فلان برادر خود بده ؛ و پيوسته او را امر مى كرد كه نعمت خود را در مصارف خير صرف نمايد.
پس چون نصف عمر او گذشت و وعده تنگدستى رسيد همان شخص به خواب آن مرد آمد و گفت : خدا به جزاى احسانها كه كردى و شكر نعمت او كه ادا نمودى بقيه عمر تو را نيز مقدر فرمود كه در گشادگى و فراوانى نعمت بگذرد.(896)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در بنى اسرائيل مردى بود بسيار پريشان و الحاح كرد بر او زوجه او در طلب روزى ، پس تضرع كرد بسوى خدا در طلب روزى ، پس در خواب ديد به او گفتند كه : دو درهم حلال را بهتر مى خواهى يا دو هزار درهم حرام را؟
گفت : دو درهم حلال را.
پس به او گفتند: در زير سر تو نهاده اند بردار.
چون بيدار شد دو درهم در زير بالين خود يافت ، پس آن دو درهم را گرفت و يك درهم را داد ماهى خريد و به خانه آورد، چون آن زن ماهى را ديد شروع كرد به ملامت او و سوگند ياد كرد كه من دست به اين ماهى نمى گذارم ، پس آن مرد خود برخاست كه آن ماهى را به اصلاح آورد، چون شكمش را شكافت دو مرواريد بزرگ در ميان شكم آن ماهى يافت كه هر دو را به چهل هزار درهم فروخت .(897)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : يكى از علماى بنى اسرائيل را ملائكه در قبر نشانيدند و روحش را به او برگردانيدند و گفتند: ما ماءموريم صد تازيانه از عذاب خدا بر تو بزنيم ، گفت : طاقت ندارم ، پس يك تازيانه كم كردند، گفت : طاقت ندارم ، همچنين كم مى كردند تا به يك تازيانه رسيد، گفت : طاقت ندارم ، گفتند، چاره اى از آن ندارى ، پرسيد: به چه سبب اين تازيانه را به من مى زنيد؟ جواب دادند، روزى بى وضو نماز كردى و روزى ديگر به بنده ضعيف مسكين مظلومى برخوردى كه بر او ستمى مى شد و به تو استغاثه كرد و تو به فرياد او نرسيدى و دفع ضرر از وى نكردى ، پس يك تازيانه بر او زدند كه قبرش پر از آتش شد.(898)
و از وهب بن منبه منقول است كه : مردى از بنى اسرائيل قصر بسيار رفيع عالى محكمى بنا كرد، بعد از اتمام آن طعامى پخت و توانگران را طلبيد و فقرا را نطلبيد، و هر فقيرى كه مى آمد كه داخل شود منع مى كردند و مى گفتند: اين طعام را براى تو و امثال تو نساخته اند، پس حق تعالى دو ملك فرستاد بسوى ايشان در زى فقرا و به ايشان نيز چنين گفتند؛ پس ‍ خدا امر فرمود آن دو ملك به زى اغنيا بروند، چون رفتند ايشان را داخل كرده و اكرام نموده و در صدر مجلس جا دادند.
پس حق تعالى امر فرمود آن دو ملك را كه آن شهر را و هر كه در آن شهر بود به زمين فرو برند.(899)
و در روايت ديگر منقول است كه : صغير و كبير بنى اسرائيل با عصا راه مى رفتند تا خيلا و تكبر نكنند در راه رفتن .(900)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در ميان بنى اسرائيل مرد عابدى بود به هر كار كه متوجه مى شد زيان مى يافت و كار دنيا بر او بسته شده بود، زنش به او نقفه مى داد تا آنكه نزد زنش نيز چيزى نماند، پس روزى گرسنه شد و زن هيچ در خانه نيافت بغير از يك پيله از رشته خود، به شوهرش داد و گفت : جز اين نزد من چيزى نمانده است اين را ببر و بفروش و از براى ما طعامى بخر كه بخوريم .
چون آن را به بازار آورد ديد كه مشتريان برخاسته اند و بازار را بسته اند، پس برگشت و گفت : من مى روم به نزد اين دريا و وضو مى سازم و آبى به خود مى ريزم و برمى گردم ، چون به كنار دريا آمد صيادى را ديد كه دامى به دريا افكنده بود و بيرون آورده بود و در دام او هيچ نبود مگر ماهى زبونى كه مدتى ماده بود تا فاسد شده بود، پس عابد گفت : بفروش به من ماهى خود را كه در عوض اين ريسمان را به تو دهم كه از براى دام خود به آن منتفع شوى .
پس ماهى را گرفت و ريسمان را داد و به خانه برگشت و به زن خود آنچه گذشته بود نقل كرد، چون زن شكم ماهى را شكافت در جوف آن مرواريد بزرگى يافت و شوهرش را طلبيد و مرواريد را به او نمود، عابد آن را گرفت و به بازار رفت و آن را به مبلغ بيست هزار درهم فروخت و برگشت و مال را در خانه گذاشت ، پس ناگاه سائلى به در خانه آمد و گفت : اى اهل خانه ! تصدق نمائيد بر مسكين تا خدا شما را رحم كند.
آن مرد عابد گفت : داخل شو. چون داخل شد يكى از دو كيسه را به او داد، پس زنش گفت : سبحان الله ! به يك دفعه نصف توانگرى ما را برطرف كردى .
پس اندك زمانى كه گذشت همان سائل برگشت و در زد، عابد گفت : داخل شو.
سائل آمد و كيسه زر را به جاى خود گذاشت و گفت : بخور بر تو گوارا باد، من ملكى بودم از ملائكه ، حق تعالى مرا فرستاده بود كه تو را امتحان نمايم كه چگونه شكر نعمت بجا مى آورى ، پس خدا شكر تو را پسنديد.(901)
و به سند معتبر منقول است كه حمران از حضرت امام محمد باقر عليه السلام پرسيد: دولت حق شما كى ظاهر خواهد شد؟
حضرت فرمود: اين حمران ! تو دوستان و برادران و آشنايان دارى و از احوال ايشان احوال اهل زمان خود را مى توانى دانست ، و اين زمان زمانى نيست كه امام حق خروج تواند كرد، بدرستى كه شخصى بود از علماء در زمان سابق و پسرى داشت كه رغبت نمى نمود در علم پدر خود و از او سؤ ال نمى كرد، و آن عالم همسايه اى داشت كه مى آمد و از او سؤ الها مى كرد و علم او را فرا مى گرفت ، چون وقت وفات آن عالم شد پسر خود را طلبيد و گفت : اى فرزند! تو رغبت نمى كردى در علم من و سؤ ال نمى نمودى از من و همسايه من مى آمد و از من سؤ ال مى كرد و علم مرا اخذ مى نمود و حفظ مى كرد، اگر تو را احتياج شود به علم من برو به نزد همسايه من ، و او را نشان داد و به او شناساند.
پس آن عالم به رحمت الهى واصل شد و پسر او ماند، پس پادشاه آن زمان خوابى ديد براى تعبير آن سؤ ال كرد از حال آن عالم ، عرض كردند: فوت شد، پرسيد: آيا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از او مانده است ، پس آن پسر را طلبيد، چون ملازم پادشاه به طلب او آمد گفت : والله نمى دانم پادشاه براى چه مرا مى خواهد و من علمى ندارم و اگر از من سؤ ال كند رسوا خواهم شد.
پس در اين حال وصيت پدر به ياد او آمد و رفت به نزد شخصى كه از پدرش علم آموخته بود و قضيه را نقل كرد و گفت : پادشاه مرا طلبيده است و نمى دانم كه از براى چه مطلب مرا خواسته است و پدرم مرا امر كرده كه اگر محتاج شوم به علمى به نزد تو بيايم .

 

next page

fehrest page

back page