حيوة القلوب جلد دوم
تاريخ پيامبران عليهم السلام

علامه مجلسى رحمة الله عليه

- ۲۴ -


پس شيطان از زير پاى خود دو درهم بدر آورد و به او داد، پس عابد با آن جامه هاى عبادت متوجه شهر شد و احوال خانه آن فاحشه را پرسيد، مردم نشان دادند گمان كردند كه عابد آمده است كه او را هدايت كند.
چون عابد داخل خانه آن زن شد دو درهم را بسوى او انداخت و گفت : برخيز، پس آن زن برخاست و داخل خانه شد و عابد را به خانه طلبيد و گفت : اى مرد! تو به هيئتى به پيش ‍ من آمده اى كه كسى به نزد مثل من با اين هيئت نمى آيد، خبر خود را به من بگو كه به چه سبب متوجه اين كار شده اى ؟
چون عابد قصه خود را به آن زن نقل كرد گفت : اى بنده خدا! ترك گناه آسانتر است از توبه كردن ، و چنين نيست كه هر كه خواهد توبه كند او را ميسر شود، البته آن مرد شيطانى بوده است كه متمثل شده بوده است براى تو، الحال برو به جاى خود كه او را در آنجا نخواهى ديد.
پس عابد برگشت و آن زن زناكار در همان شب مرد، چون صبح شد بر در خانه او نوشته شده بود كه : حاضر شويد به جنازه فلان زن كه او از اهل بهشت است .
پس مردم به شك افتادند و سه روز او را دفن نكردند براى شكى كه در امر او داشتند، پس حق تعالى وحى فرمود بسوى پيغمبرى از پيغمبران - راوى گويد كه : گويا حضرت فرمود كه : حضرت عيسى عليه السلام بود - كه : برو بر فلان فاحشه نماز كن و امر كن مردم را كه بر او نماز كنند كه من او را آمرزيدم و بهشت را بر او واجب گردانيدم به سبب آنكه آن بنده مرا از معصيت من بازداشت .(919)
باب سى و هفتم در بيان احوال بعضى از پادشاهان زمين است
حق تعالى مى فرمايد: اهم خير ام قوم تبع و الذين من قبلهم اهلكناهم انهم كانوا مجرمين (920) يعنى : ((آيا كفر قريش بهترند - به حسب دنيا - يا قوم تبع و آنان كه پيش از ايشان بودند هلاك كرديم ايشان را، بدرستى كه ايشان بودند گناهكاران )).
بدان كه خلاف است كه آيا تبع ايمان آورد يا بر كفر مرد؟ بعضى گفته اند كه مراد از آيه كريمه تبع و قوم اوست كه خدا همه را هلاك كرد؛ و بعضى گفته اند كه تبع ايمان آورد و قومش ‍ بر كفر ماندند و به عذاب الهى هلاك شدند، اين قول اقوى است چنانچه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه تبع به اوس و خزرج گفت كه : شما در اينجا باشيد - يعنى در مدينه - تا بيرون آيد پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله ، و اگر من او را دريابم خدمت او خواهم كرد و با او خروج خواهم كرد.(921)
عامه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود: دشنام مدهيد تبع را كه او مسلمان شد.(922) از كعب الاخبار روايت كرده اند كه : او نيكو مرد صالحى بود و خدا قوم او را مذمت كرده است و او را مذمت نكرده است .(923)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه شخصى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد كه : تبع را چرا تبع مى گفتند؟
فرمود: زيرا كه در اول پسرى بود كاتب و نويسنده پادشاهى بود كه پيش از او بود، پس هرگاه نامه اى از براى پادشاه مى نوشت در اولش مى نوشت بسم الله الذى خلق صبحا و ربحا يعنى : ((ابتدا مى كنم و تبرك و استعانت مى جويم به نام خداوندى كه صبح و باد را او آفريده است )) پس پادشاه مى گفت كه : بنويس نامه را و ابتدا به نام ملك رعد، و او مى گفت كه : ابتدا نمى كنم مگر به اسم خداى خود و بعد از آن هر حاجت كه دارى مى نويسم ، پس حق تعالى به جزاى اين عمل پادشاهى آن پادشاه را به او منتقل گردانيد و مردم او را متابعت كردند در پادشاهى او يا در دين او، پس به اين سبب او را تبع گفتند.(924)
و در حديث حسن از اسماعيل بن جابر منقول است كه گفت : در ميان مكه و مدينه با رفيق خود همراه بودم ، پس در باب انصار سخن گفتيم ، بعضى گفتند كه از قبيله هاى مختلف جمع شده اند و بعضى گفتند از اهل يمن اند، تا آنكه رسيديم به خدمت حضرت صادق عليه السلام ، آن حضرت در سايه درختى نشسته بود.
چون نشستيم از باب اعجاز پيش از آنكه ما سؤ ال كنيم فرمود كه : تبع از جانب عراق آمد و علما و فرزندان پيغمبران با او همراه بودند، چون رسيد به اين وادى كه از قبيله هذيل بود گروهى از بعضى قبايل بسوى او آمدند و گفتند: تو مى روى بسوى اهل بلدى كه مدتها است كه مردم را بازى مى دهند و شهر خود را حرم نام كرده اند و خانه اى ساخته اند و آن را خانه پروردگار خود گردانيده اند - و مراد ايشان شهر مكه و خانه كعبه بود - پس تبع گفت : اگر چنان باشد كه شما مى گوئيد مردان ايشان را خواهم كشت و فرزندان ايشان را اسير خواهم كرد و خانه ايشان را خراب خواهم كرد.
پس ديده هاى او روان شد و بر رويش آويخته شد، پس علما و فرزندان پيغمبران را طلبيد و گفت : فكر كنيد در امر من و مرا خبر دهيد به چه سبب اين بلا مرا عارض شد؟
پس ايشان ابا كردند از آنكه سبب آن را به او بگويند، پس قسم داد به ايشان ، گفتند: ما را خبر ده كه چه در خاطر خود گذرانيدى ؟
گفت : در خاطر خود گذرانيدم كه چون وارد مكه شوم مردان ايشان را بكشم و ذريت ايشان را اسير كنم و خانه ايشان را خراب كنم .
گفتند: ما اين بلا را نمى دانيم مگر از اين اراده اى كه كرده اى بگذرى .
گفت : چرا؟
گفتند: زيرا كه آن شهر حرم خداست و آن خانه خانه خداست و ساكنان آن شهر و آن خانه فرزندان ابراهيم خليلند.
گفت : راست گفتيد، اكنون چه كار بكنم كه از اين گناه بيرون آيم و اين بلا از من دفع شود؟
گفتند: عزم كن بر خلاف آنچه عزم كرده بودى ، شايد اين بلا از تو دفع شود.
پس عزم كرد بر تعظيم كعبه و مكه و احسان با اهل آن ، پس ديده هايش به جاى خود برگشت و طلبيد آن جماعت را كه او را دلالت بر خراب كردن خانه كعبه كرده بودند و ايشان را كشت ، پس به مكه آمد و كعبه را جامه پوشانيد و سى روز به مردم طعام خورانيد و هر روز صد شتر براى اهل مكه مى كشت تا آنكه كاسه هاى بزرگ از گوشت پر مى كردند و بر سر كوهها مى گذاشتند براى درندگان ، و علف و دانه در واديها و بيابانها ريختند از براى وحشيان .
پس ، از مكه برگشت بسوى مدينه طيبه و گروهى از اهل يمن را كه از قبيله غسان بودند در آنجا گذاشت براى انتظار مقدم شريف پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و انصار از اولاد ايشانند. به روايت ديگر كعبه را جامه اى از نطع پوشانيد و خوشبو گردانيد.(925)
در روايت ديگر منقول است كه : تبع بن حسان چون به مدينه آمد سيصد و پنجاه نفر از يهود را كشت و خواست مدينه را خراب كند، پس برخاست مردى از يهود كه دويست و پنجاه سال عمر او بود گفت : اى پادشاه ! مانند تو كسى نمى بايد كه قول باطل را قبول كند و مردم را براى غضب بكشد، تو نمى توانى اين شهر را خراب كنى .
گفت : چرا؟
آن يهودى گفت : زيرا كه از فرزندان اسماعيل ، پيغمبرى ظاهر خواهد شد و به اين مكان هجرت خواهد كرد.
پس دست برداشت از كشتن ايشان و به مكه رفت و كعبه را كسوه پوشانيد و مردم را اطعام كرد، پس تبع شعرى چند خواند كه مضمون آنها اين است : شهادت مى دهم بر احمد صلى الله عليه و آله كه او رسول است از جانب خداوندى كه آفريننده مخلوقات است اگر عمر من متصل شود به عمر او هر آينه وزير و ياور او خواهم بود.(926)
و ابن شهر آشوب رحمه الله روايت كرده است كه : تبع اول از آن پنج نفر بوده است كه تمام زمين را مالك شدند و در جميع زمين گشت و از هر شهرى ده نفر اختيار مى كرد از دانايان و علماى ايشان ، چون به مكه رسيد چهار هزار نفر از علما با او همراه بودند، چون اهل مكه او را تعظيم نكردند بر ايشان غضب كرد و وزيرى داشت كه او را ((عمياريا))(927) مى گفتند، پس در اين امر با او مصلحت كرد، او گفت : ايشان جاهلند و عجبى بهم رسانيده اند به سبب اين خانه كعبه ، پس پادشاه در خاطر خود عزم كرد كه كعبه را خراب كند و اهل مكه را بكشد! پس خدا دردى بر سر و دماغ او موكل گردانيد كه از چشمها و گوشها و بينى و دهان او آب گنديده جارى شد و اطبا از معالجه او عاجز شدند و گفتند: اين امر آسمانى است ما اين را معالجه نمى توانيم كرد و متفرق شدند، چون شب شد عالمى به نزد وزير آنها آمد و پنهان به او گفت كه : اگر پادشاه راست بگويد كه چه نيت در خاطر خود گذرانيده است من او را معالجه مى كنم ، پس وزير از پادشاه رخصت طلبيد و آن عالم را در خلوت به نزد او بود، پس عالم به او گفت : آيا در باب كعبه نيت بدى كرده اى ؟
گفت : بلى ، چنين عزم كرده بودم كه كعبه را خراب كنم و اهلش را بكشم .
عالم گفت : از اين نيت بد توبه كن تا خير دنيا و آخرت براى تو حاصل شود.
تبع گفت : توبه كردم از آن نيت كه كرده بودم .
پس در همان ساعت از آن بلا عافيت يافت و ايمان آورد به خدا و به ابراهيم خليل عليه السلام و هفت جامه بر كعبه پوشانيد و او اول كسى بو كه كعبه را جامه پوشانيد، و بيرون آمد به جانب مدينه و موضع مدينه زمينى بود كه چشمه آبى در آنجا بود، چون به آن موضع رسيد از ميان چهار هزار عالم كه با او بودند چهار صد نفر جدا شدند كه در آن موضع ساكن شوند و آمدند به در خانه پادشاه و گفتند: ما از شهرهاى خود بيرون آمديم و مدتى با پادشاه گرديديم تا به اين مكان رسيديم مى خواهيم ما را رخصت دهد كه در اينجا بمانيم تا وقت مردن .
پس وزير به ايشان گفت : حكمت در اين چيست كه اين را اراده كرده ايد؟
گفتند: اى وزير! بدان كه شرف اين خانه كعبه به شرف محمد صلى الله عليه و آله است كه صاحب قرآن و قبله و علم و منبر است و ولادتش در مكه خواهد بود و بسوى اين مكان هجرت خواهد كرد و اميدواريم كه ما يا اولاد ما او را دريابيم .
چون تبع اين سخن را از ايشان شنيد عازم شد كه يك سال با ايشان بماند شايد كه سعادت ملازمت آن حضرت را دريابد و امر كرد چهار صد خانه براى آنها بنا كردند، و به هر يك از ايشان يك كنيز آزاد كرده از كنيزان خود تزويج نمود و هر يك را مال بسيار داد و نامه اى به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله نوشت ، و در آن نامه ذكر كرد ايمان به اسلام خود را و آنكه از امت اوست و استدعا نمود كه براى او شفاعت كند نزد حق تعالى ، و در عنوان نامه نوشت كه : اين نامه اى است بسوى محمد بن عبدالله كه خاتم پيغمبران است و رسول پروردگار عالميان است از تبع اول ؛ و نامه را به آن عالمى سپرد كه او را نصيحت كرده بود، و از مدينه برون رفت و متوجه بلاد هند شد و در ((غلسان )) كه شهرى است از شهرهاى هند فوت شد، ميان مردن او و ولادت حضرت رسول صلى الله عليه و آله هزار سال فاصله بود، چون رسول خدا مبعوث شد و اكثر اهل مدينه به آن حضرت ايمان آوردند نامه تبع را به ابوليلى دادند و از براى آن حضرت فرستادند، و چون ابوليلى به مكه رسيد آن حضرت در قبيله بنى سليم بود، چون نظر مباركش بر او افتاد فرمود: توئى ابوليلى ؟
عرض كرد: بلى .
فرمود: نامه تبع اول را آورده اى ؟
پس ابوليلى حيران شد؛ فرمود: بده نامه را. و نامه را گرفت و به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام داد كه : بخوان ، چون نامه تبع را خواند حضرت سه مرتبه فرمود: مرحبا به برادر شايسته ما، و امر فرمود ابوليلى را كه : برگرد بسوى مدينه .(928)
مؤ لف گويد: در ساير احوال تبع با احوال بعضى از اهل جاهليت در ابواب احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : سلمان فارسى رحمه الله گفت : پادشاهى بود از پادشاهان فارس كه او را ((روذين )) مى گفتند و جبارى بود معاند حق و ستمكار، چون در پادشاهى خود فساد بسيار در زمين كرد حق تعالى او را مبتلا گردانيد به درد جانب راست سر و به مرتبه اى شديد شد كه مانع شد او را از خوردن و آشاميدن ، پس به استغاثه و تذلل آمد و وزيران خود را طلبيد و اين حال را به ايشان شكايت كرد، هر دوا كه به او دادند نافع نيفتاد تا آنكه از تاءثير دوا نااميد شد.
پس در آن وقت حق تعالى پيغمبرى را مبعوث گردانيد و وحى نمود بسوى او كه : برو به نزد روذين بنده جبار من در هيئت اطبا و اول او را تعظيم نما و رفق و مدارا كن با او و او را اميدوار گردان كه زود شفا خواهى يافت بى آنكه دوائى بخورى با داغى بسوزانى ، چون ببينى كه متوجه تو مى شود و سخن تو را قبول مى كند بگو دواى درد تو خون طفل شيرخواره اى است كه والدين او به رضاى خود او را بكشند بى جبرى و اكراهى و سه قطره از خون او در بينى راست خود بچكانى ، اگر چنين كنى در همان ساعت وجع تو برطرف مى شود.
چون پيغمبر به فرموده الهى عمل نمود و به آن پادشاه آن دوا را گفت ، پادشاه گفت : گمان ندارم در ميان مردم چنين پدر و مادرى بهم رسند كه به رضاى خود چنين كارى بكنند.
فرمود: اگر عطيه بسيارى بدهى به اين مطلب مى رسى .
پس پادشاه در اين باب رسولان به اطراف فرستاد كه چنين طفلى پيدا كنند، بعد از تفحص بسيار مرد و زنى پريشان يافتند كه فرزندى تازه متولد شده بود از ايشان و به سبب بسيارى مال كه به ايشان وعده مى كردند و كثرت احتياج ايشان به مال به اين راضى شدند كه آن فرزند را بكشند، چون ايشان را به نزد پادشاه آوردند پادشاه طاس نقره اى طلبيد و كاردى و مادر را گفت : طفلت را در دامن خود نگاهدار تا پدر او را ذبح كند، پس در اين حال خدا آن طفل را به قدرت كامله خود به سخن آورد و گفت : اى پادشاه ! بازدار پدر و مادر مرا از كشتن من كه بد پدر و مادرى هستند ايشان براى من ، اى پادشاه ! طفل ضعيف را هرگاه ستمى مى رسد پدر و مادر دفع ستم از او مى كنند و ايشان خود ستم بر من مى كنند، پس زنهار كه يارى از ايشان مكن بر ظلم من .
پس پادشاه را ترس عظيم رو داد و آن درد از او برطرف شد، در همان ساعت به خواب رفت در خواب ديد كه شخصى به او گفت : حق تعالى آن طفل را به سخن آورد و مانع شد تو را و والدين او را از كشتن او و او تو را مبتلا گردانيده بود به درد شقيقه كه متنبه شوى و ترك ستم نمائى و سيرت خود را در ميان رعيت نيكو گردانى و همان خداوند صحت را به تو برگردانيد و تو را پند داد به سخن گفتن آن طفل . پس پادشاه بيدار شد و دردى در خود نيافت دانست كه همه از جانب خدا است ، و سيرت خود را تغيير داد و در بقيه عمر خود به عدالت و دادرسى سلوك كرد.(929)
ابن بابويه عليه الرحمه به سند خود از ابو رافع روايت كرده است كه : جبرئيل عليه السلام كتابى براى حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد كه در آن كتاب احوال جميع پيغمبران گذشته و جميع پادشاهان گذشته بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله احوال ايشان را مجملا نقل فرمود.
ابن بابويه حديث را اختصار كرده است و آنچه نقل كرده است بعضى را ما در بابهاى سابق بيان كرديم و آنچه در آنجاها بيان نشده است در اينجا ذكر مى كنيم :
فرمود: چون اشج بن اشجان پادشاه شد و او را كنيس مى گفتند دويست و شصت و شش سال پادشاهى كرد، و در سال پنجاه و يكم سلطنت او حضرت عيسى عليه السلام متولد شد، و چون عيسى عليه السلام به آسمان رفت شمعون بن حمون صفا عليه السلام را خليفه خود گردانيد، و چون شمعون به رحمت ايزدى واصل شد حضرت يحيى بن زكريا عليه السلام به پيغمبرى مبعوث شد و در آن وقت اردشير پسر اشكان پادشاه شد و چهارده سال و ده ماه سلطنت كرد، در سال هشتم سلطنت او يهودان حضرت يحيى عليه السلام را شهيد كردند پس يحيى فرزند شمعون را وصى خود گردانيد، و بعد از اردشير شاپور پسرش پادشاه شد و سى سال سلطنت كرد تا خدا او را كشت ، و علم و نور و تفضيل حكمت و احكام خدا در آن زمان در فرزندان يعقوب پسر شمعون بود و حواريان اصحاب عيسى عليه السلام با ايشان مى بودند.
در اين وقت بخت نصر پادشاه شد و مدت سلطنت او صد و هشتاد و هفت سال شد و هفتاد هزار كس را بر خون يحيى عليه السلام كشت و بيت المقدس را خراب كرد، يهود در شهرها پراكنده شدند، چون چهل و هفت سال از سلطنت او گذشت عزبر را خدا به پيغمبرى فرستاد بر اهل آن شهرها كه از ترس مرگ گريخته بودند و عزبر را با آنها ميراند و بعد از صد سال همه را زنده كرد و ايشان صد هزار كس بودند و باز همه به دست بخت نصر كشته شدند، پس بعد از بخت نصر مهرويه پسر او پادشاه شد و شانزده سال و بيست و شش ‍ روز سلطنت كرد و دانيال عليه السلام را گرفت و در چاه كرد و نقبها براى اصحاب او كند و آتش در آن نقبها افروخت و ايشان را در آتش افكند و ايشانند اصحاب اخدود كه خدا در قرآن فرموده است ، پس چون حق تعالى خواست دانيال عليه السلام را قبض روح نمايد امر فرمود او را كه نور و حكمت خدا را به پسرش ((مكيخا)) پسر خود بسپارد و او را خليفه خود گرداند، پس در آن وقت هرمز پادشاه شد و سى و سه سال و سه ماه و چهار روز سلطنت كرد، و بعد از او بهرام بيست و شش سال پادشاهى كرد، و در اين مدت حافظ دين و شريعت خدا مكيخا پسر دانيال عليه السلام بود و اصحاب او از مؤ منان و شيعيان و تصديق كنندگان بودند اما نمى توانستند ايمان خود را ظاهر نمايند در آن زمان و قادر نبودند كه سخن حقى را علانيه بگويند.
بعد از بهرام ، پسر او هفت سال سلطنت كرد و در زمان او پيغمبران منقطع شدند و فترت بهم رسيد و ولى امر امامت و وصايت باز مكيخا بود و اصحاب مؤ من او با او بودند، پس ‍ چون نزديك شد ارتحال مكيخا به دار بقا حق تعالى در خواب به او وحى نمود كه نور و حكمت خدا را به ((انشو)) پسر خود بسپارد و او را وصى خود گرداند، و فترت ميان عيسى عليه السلام و محمد صلى الله عليه و آله چهارصد و هشتاد سال بود و دوستان خدا در آن روز در زمين فرزندان انشو بودند و يكى بعد از ديگرى وصى و پيشوا مى شدند، هر كه را حق تعالى مى خواست وصى مى نمود، پس بعد از بهرام شاپور پسر هرمز نود و دو سال سلطنت كرد و او اول كسى بود كه تاج ساخت و بر سر گذاشت و باز وصى در آن زمان انشو بود، و بعد از شاپور برادر او اردشير دو سال پادشاه بود و در زمان او خدا زنده كرد اصحاب كهف و رقيم را، و خليفه خدا در آن زمان ((دسيحا)) پسر انشو بود، و بعد از اردشير شاپور پسر او پنجاه سال سلطنت كرد و باز در زمان او دسيحا حافظ دين خدا بود، و بعد از شاپور يزدجرد پسر او بيست و يك سال و پنج ماه و نوزده روز سلطنت كرد و باز خليفه خدا در زمين دسيحا بود و چون خدا خواست او را به رحمت خود ببرد وحى نمود بسوى او در خواب كه علم خدا و نور و تفضيل حكمتها و احكام او را بسپارد به ((نسطورس )) پسر خود و او را وصى خود گرداند، پس بعد از يزدجرد بهرام گور بيست و شش سال و سه ماه و هيجده روز سلطنت كرد و خليفه خدا در زمين نسطورس ‍ بود.
بعد از بهرام فيروز پسر يزدجرد پسر بهرام بيست و هفت سال پادشاه بود و خليفه خدا در زمين باز نسطورس بود و مؤ منان آن زمان با او مى بودند، چون حق تعالى اراده نمود نسطورس را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى فرمود كه علم و نور و حكمت و كتابهاى او را بسپارد به ((مرعيدا،)) و بعد از فيروز ((فلاس )) پسر فيروز چهارده سال سلطنت كرد و باز خليفه خدا مرعيدا بود، و بعد از فلاس برادر او ((قباد)) چهل و سه سال سلطنت كرد، و بعد از قباد جاماسب برادر او شصت و شش سال يا چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين خدا مرعيدا بود، و بعد از جاماسب كسرى پسر قباد چهل و شش سال سلطنت كرد و باز حافظ دين و شريعت الهى مرعيدا و اصحاب و شيعيان مؤ من او بودند.
چون حق تعالى خواست مرعيدا را به جوار رحمت خود ببرد در خواب بسوى او وحى نمود كه نور خدا و حكمت او را تسليم بحيراى راهب نمايد و او را خليفه خود گرداند، و بعد از كسرى هرمز پسر او پادشاه شد و مدت سلطنت او سى و هشت سال بود و حافظ دين خدا در آن زمان بحيرا و اصحاب مؤ من و شيعيان تصديق كننده او بودند، و بعد از هرمز كسرى كه او را پرويز مى گفتند پادشاه شد، باز خليفه خدا در زمين بحيرا بود تا آنكه چون مدت غيبت حجتهاى خدا به طول انجاميد و وحى الهى منقطع شد و استخفاف كردند به نعمتهاى خدا و مستوجب غضب خدا شدند و دين خدا مندرس شد و ترك نماز كردند، قيامت نزديك شد و افتراق مذاهب بسيار شد و مردم مبتلا شدند به حيرت و ظلمت جهالت و دينهاى مختلف و امور پراكنده و راههاى مشتبه و قرنها از زمان پيغمبران گذشت و بعضى بر طريقه پيغمبران خود ماندند و آخر ايشان بدل كردند نعمت خدا را به كفران و طاعت خدا را به ظلم و عدوان ، پس در اين وقت خدا برگزيد از براى پيغمبرى و رسالت خود از شجره مشرفه طيبه كه اختيار كرده بود آن را در علم سابق خود بر همه قبيله ها، و اين سلسله را محل پاكان و معدن برگزيدگان خود گردانيده بود و محمد صلى الله عليه و آله را مخصوص گردانيد او را به پيغمبرى و برگزيد او را به رسالت و به دين او حق را ظاهر گردانيد تا آنكه حكم حق ميان بندگان او بكند و محاربه كند با دشمنان خداوند عالميان ، و علم جميع پيغمبران و اوصياى گذشته را براى آن حضرت جمع كرد و زياده بر آنها قرآن را به او عطا كرد به زبان عربى ظاهر كننده اى كه راه ندارد باطل بسوى آن نه از پيش رو و نه از پشت سر، فرستاده شده است از جانب خداوند حكيم حميد و در قرآن بيان فرمود خبر گذشته ها و علم آيندگان را.(930)
ابن بابويه رحمه الله از اسحاق بن ابراهيم طوسى روايت كرده است كه در سن نود و هفت سالگى در خانه يحيى بن منصور نقل كرد كه : من پادشاهى را در هند ديدم كه او را ((سربابك ))(931) مى گفتند در شهرى كه آن را ((صوح ))(932) مى گفتند، پس از او پرسيدم : چند سال از عمر تو گذشته است ؟
گفت : نهصد و بيست و پنج سال - و مسلمان بود - و گفت : حضرت رسول صلى الله عليه و آله ده نفر از اصحاب خود را به نزد من فرستاد كه حذيقه بن اليمان و عمرو بن عاص و اسامه بن زيد و ابوموسى اشعرى و صهيب رومى و سفينه و غير ايشان در ميان آنها بودند و مرا دعوت به اسلام كردند و من اجابت نمودم و مسلمان شدم و نامه آن حضرت را بوسيدم .
پس من گفتم : با اين ضعف چگونه نماز مى كنى ؟
گفت : حق تعالى مى فرمايد الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم (933)
گفتم : خوراك تو چيست ؟
گفت : آب گوشت با گندنا.
گفتم : آيا از تو چيزى جدا مى شود؟
گفت : هفته اى يك مرتبه چيز كمى دفع مى شود.
پس احوال دندانهاى او را پرسيدم ؟
گفت : بيست مرتبه آنها را افكنده ام و از نو بدر آورده ام . و در طويله او چهارپائى بود از فيل بزرگتر كه او را ((زندفيل )) مى گفتند، پرسيدم : چه مى كنى اين جانور را؟
گفت : رخت خدمتكاران را بر آن بار مى كنند و براى گازران مى برند كه بشويند.
و چهار سال راه طول مملكت او و چهار سال راه عرض آن بود، و شهرى كه پايتخت او بود پنجاه فرسخ در پنجاه فرسخ بود، و بر در هر دروازه از دروازه هاى شهر او صد و بيست هزار لشكر حاضر بودند كه چون حادثه رو مى داد محتاج نبودند به آنكه استعانت از لشكرهاى ديگر بجويند، و جاى او در وسط شهر بود.
شنيدم كه مى گفت : داخل بلاد مغرب شده ام و به ريگ بيابان عالج رسيده ام و رفته ام بسوى شهر قوم موسى - يعنى جابلقا - و بام خانه هاى ايشان هموار است ؛ خرمن جو و گندم و ماءكولات ايشان هميشه در بيرون شهر است ، آنچه مى خواهند از براى قوت خود برمى دارند و باقى را در بيرون شهر مى گذارند، و قبرهاى ايشان در خانه هاى ايشان است ، و باغهاى ايشان دو فرسخ از شهر ايشان دور است ، و در ميان ايشان مرد پير و زن پير نيست ، بيمارى در ميان ايشان نمى باشد تا وقت مرگ .
بازارهاى ايشان گشوده است ، هر كه چيزى مى خواهد مى رود و مى كشد و برمى دارد و قيمتش را در آنجا مى گذارد و صاحبش حاضر نيست ، در وقت نماز همه حاضر مى شوند در مسجد و نماز مى كنند و برمى گردند؛ در ميان ايشان خصومت و نزاع نمى باشد، سخنى بغير از ياد خدا و نماز و ياد مرگ نمى گويند.(934)
مؤ لف گويد: قصص معمران را در كتاب احوال حضرت قائم عليه السلام انشاء الله بيان خواهيم كرد، و از جمله قصص انبياء قصه يوذاسف است ، چون طولى داشت در كتاب ((عين الحياه )) بيان كرده بوديم و نبوت او به حديث معتبر ثابت نبود، لهذا در اينجا ايراد نكرديم و هر كه خواهد بر آن قصص مطلع بشود به كتاب ((عين الحياه )) رجوع نمايد.
باب سى و هشتم در بيان قصه هاروت و ماروت است
حق تعالى مى فرمايد و ما انزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت (935) گفته اند: مراد آن است كه : ((شياطين تعليم مى كردند مردم را آنچه فرستاده شده بود از سحر بر دو ملك كه در زمين بابل بودند كه نام ايشان هاروت و ماروت بود،))(936) و ما يعلمان من احد حتى بقولا انما نحن فتنه فلا تكفر(937) ((و نمى آموختند سحر را به احدى تا مى گفتند به او كه : نيستيم ما مگر فتنه و امتحانى براى مردم پس كافر مشو بعمل كردن به سحر،)) فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرء و زوجه (938 ) ((پس ‍ مى آموختند از ايشان آنچه جدائى مى افكندند به سبب آن ميان آدمى و جفت او)).
على بن ابراهيم و عياشى رحمهما الله در تفسيرهاى خود به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده اند كه : ملائكه نازل مى شدند هر روز و هر شب براى حفظ اعمال اوساط اهل زمين از فرزندان آدم و اعمال ايشان را مى نوشتند و به آسمان بالا مى بردند، پس به فرياد آمدند اهل آسمان از گناهان اهل زمين و عيب مى كردند در ميان خود اهل زمين را به آنچه مى شنيدند و مى ديدند از ايشان از افترا بستن ايشان بر خدا و جراءت ايشان بر معصيت حق تعالى ، پس خدا را تنزيه كردند از آنچه خلق به او نسبت مى دهند و به آن وصف مى كنند، و گروهى از ملائكه گفتند: پروردگارا! به غضب نمى آئى از آنچه خلق تو در زمين مى كنند و از آنچه در حق تو افترا مى كنند و بغير حق به تو نسبت مى دهند، و از آنچه نافرمانى تو مى كنند بعد از آنكه نهى كرده اى ايشان را از آنها و تو حلم مى كنى با ايشان و حال آنكه در قبضه قدرت تواند و در نعمت و عافيت تو تعيش مى كنند؟
پس حق تعالى خواست بنمايد به ملائكه قدرت كامله خود را و جارى بودن امر خود را در خلق خود، و بشناساند به ملائكه نعمت خود را بر ايشان كه ايشان را از گناه معصوم گردانيده و خلقت ايشان را از ساير خلقتها امتياز داده و ايشان را مجبول بر طاعت گردانيده و شهوت معصيت در ايشان قرار نداده است ، پس وحى فرمود بسوى ملائكه كه : از ميان خود دو ملك اختيار كنيد تا ايشان را به زمين بفرستم و ايشان را به طبيعت انسان بگردانم و در ايشان شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دهم مثل آنچه در طبيعت بشر قرار داده ام تا ايشان را امتحان كنم به طاعت خود.
پس ملائكه هاروت و ماروت را در ميان خود اختيار كردند و ايشان زياده از ساير ملائكه عيب مى كردند فرزندان آدم را و طلب نزول عذاب بر ايشان بيش از سايرين مى كردند، پس ‍ حق تعالى وحى فرمود بسوى ايشان كه : در شما شهوت خوردن و آشاميدن و جماع كردن و حرص و طول امل قرار دادم چنانچه در بنى آدم ، پس چيزى در پرستيدن شريك من مگردانيد و مكشيد كسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس حجابهاى آسمانها را گشود تا قدرت خود را به ملائكه بنمايد و ايشان را به صورت و لباس انسان به زمين فرستاد.
پس فرمود: آمدند در ناحيه شهر بابل ، چون به زمين رسيدند بنائى به نظر ايشان درآمد و رفتند به جانب آن بنا، چون به قصر رسيدند زنى را ديدند جميله و خوشرو و خوشبو كه به انواع زينتها خود را آراسته و با روى باز بسوى ايشان مى آيد، چون نظر كردند بسوى او و با او سخن گفتند و نيك در او نگريستند به جهت آن شهوتى كه در ايشان مقرر شده بود عاشق آن زن شدند و با يكديگر در آن باب مشورت كردند و نهى خدا را به ياد خود آوردند و از او گذشتند، چون اندكى راه رفتند شهوت بر ايشان غالب شد و ايشان را برگردانيد، پس بسوى آن زن برگشتند در نهايت بيتابى و بيقرارى و او را به زنا خواندند.
آن زن گفت : من دينى دارم كه به آن اعتقاد دارم . و موافق دين خود مرا روا نيست با شما نزديكى كنم تا به دين من درنيائيد.
گفتند: دين تو چيست ؟
گفت : من خدائى دارم كه هر كه او را مى پرستد و سجده براى او مى كند، من مى توانم اجابت او كرد به هر چه از من بطلبد.
گفتند: خداى تو چيست ؟
گفت : اين بت .
پس به يكديگر نظر كردند و گفتند: اكنون دو گناه از گناهانى كه خدا ما را نهى فرمود رو داد: يكى شرك و ديگرى زنا، پس با يكديگر مشورت كردند و آخر شهوت بر ايشان غالب شد و گفتند: قبول كرديم .
پس گفت : اگر راضى شديد كه بت را سجده كنيد آن قربانى دارد، تا شراب نخوريد سجده بت از شما مقبول نيست ، و موافق دين من آن است كه اول شراب بخوريد و آخر سجده بت بكنيد.
پس با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اكنون سه گناه از آنها كه خدا نهى فرموده بود پيش آمد: شراب خوردن و زنا كردن و بت پرستيدن ؛ پس گفتند به آن زن كه : چه بلاى عظيم بودى تو براى ما، آنچه گفتى قبول كرديم .
پس شراب خوردند و بت را سجده كردند، چون متوجه مقاربت با او شدند و ايشان براى او و او براى ايشان مهيا شدند، ناگاه سائلى از در آمد كه سؤ ال بكند، چون ايشان او را ديدند ترسيدند، آن سائل گفت : وضع شما آدمى را به شك مى اندازد كه چنين خائف و ترسان زن جميله خوشبوئى را به چنين جاى خلوتى آورده ايد، شما بد مردمى هستيد؛ اين را گفت و بيرون رفت .
آن زن گفت : بخداى خود سوگند مى خورم كه نمى گذارم نزديك من آئيد و حال آنكه اين مرد مطلع شد بر حال من و شما و جاى شما را دانست و الحال مى رود و من و شما را رسوا مى كند، اول او را بكشيد كه ما را رسوا نكند و بعد از آن با اطمينان خاطر بيائيد و آنچه خواهيد بكنيد.
پس از پى آن مرد رفتند و او را كشتند و برگشتند، چون به آن موضع آمدند آن زن را نديدند و جامه ها از بدنشان فرو ريخت و عريان ماندند و انگشت حسرت به دندان گزيدند! پس ‍ حق تعالى وحى نمود بسوى ايشان كه : من شما را يك ساعت به زمين فرستادم كه با خلق من باشيد، پس در يك ساعت چهار معصيت كه شما را از آن نهى كرده بودم مرتكب شديد و از من شرم نكرديد و حال آنكه شما بيش از ساير ملائكه عيب مى كرديد اهل زمين را بر معصيت من و سعى مى كرديد در نزول عذاب من بر ايشان به سبب آنكه شما را خلقتى آفريده بودم كه خواهش گناهان در شما نبود و شما را از معاصى نگاه مى داشتم ، اكنون كه عصمت خود را از شما بازداشتم و شما را به خود گذاشتم چنين كرديد، الحال يا عذاب دنيا را اختيار كنيد يا عذاب آخرت را.
پس يكى از ايشان گفت : متمتع مى شويم از شهوتهاى خود در دنيا چون به دنيا آمده ايم تا برسيم به عذاب آخرت ، و ديگرى گفت : عذاب دنيا مدتى دارد و آخر شدن دارد و عذاب آخرت دائمى است و منقطع نمى شود، پس اختيار نمى كنيم عذاب آخرت را كه سخت تر و ابدى است بر عذاب دنياى فانى منقطع .
پس عذاب دنيا را اختيار كردند و تعليم سحر مى كردند مدتى در زمين بابل ، چون سحر را به مردم تعليم كردند ايشان را خدا از زمين بالا برد، و در ميان هوا سرنگون آويخته اند و معذبند تا روز قيامت .(939)
عياشى به سند ديگر روايت كرده است كه : روزى حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام بر منبر بود در مسجد كوفه ، پس عبدالله بن الكوا از آن حضرت پرسيد: مرا خبر ده از احوال اين ستاره سرخ - يعنى زهره -.
فرمود: روزى خدا ملائكه را مطلع گردانيد بر احوال فرزندان آدم و ايشان مشغول معصيت بودند، پس هاروت و ماروت از ميان ملائكه گفتند: اين جماعتند كه پدر ايشان را به دست قدرت خود آفريدى و ملائكه را به سجده او امر فرمودى ، به اين نحو معصيت تو مى كنند؟!
حق تعالى فرمود: شايد اگر شما را نيز مبتلا گردانم به مثل آنچه آنها را به آن مبتلا كرده ام شما نيز مرا معصيت كنيد چنانچه ايشان مى كنند.
گفتند: نه بعزت تو سوگند كه معصيت تو نخواهيم كرد.
پس خدا ايشان را به شهوتها مبتلا نمود مثل بنى آدم و امر كرد ايشان را كه : چيزى را با من شريك مگردانيد و مكشيد نفسى را كه من حرام كرده ام كشتن او را و زنا مكنيد و شراب مخوريد. پس ايشان را به زمين فرستاد و هر يك در ناحيه اى حكم مى كردند در ميان مردم ، پس اين ستاره به نزد يكى از آنها آمد به مخاصمه و در نهايت حسن و جمال بود، چون او را ديد مفتون عشق او شد و گفت : حق به جانب توست اما حكم نمى كنم براى تو تا به من دست ندهى ؛ پس او را وعده كرد به يك روزى و برگشت و به نزد ديگرى رفت به مرافعه و او نيز مفتون شد و او را به زنا تكليف كرد، او را نيز به همان ساعت وعده داد كه رفيقش را وعده داده بود.
چون روز وعده شد هر دو نزد او حاضر شدند پس هر يك از ديگرى شرم كردند و سرها به زير افكندند، پس پرده حيا را دريدند و يكى از ايشان به ديگرى گفت : آنچه تو را به اينجا آورده است مرا هم همان آورده است ، پس هر دو او را به زنا تكليف كردند و او ابا نمود و گفت : تا بت مرا سجده نكنيد و شراب نخوريد من راضى نمى شوم ، و ايشان ابا كردند و او مبالغه نمود تا آنكه راضى شدند و شراب خوردند و از براى بت نماز كردند، پس گدائى داخل شد و ايشان را در آنجا ديد پس آن زن گفت : اين مرد بيرون مى رود و خبر شما را نقل مى كند و شما را رسوا مى كند، پس برخاستند و او را كشتند.
چون او را تكليف كردند كه به نزديك ايشان آيد گفت : راضى نمى شوم مگر آنكه تعليم من كنيد آن چيزى را كه به سبب آن به آسمان بالا مى رويد - زيرا ايشان روزها ميان مردم حكم مى كردند و شبها به آسمان مى رفتند - پس ايشان ابا كردند و او نيز ابا كرد تا آنكه راضى شدند و تعليم او كردند، پس آن زن تكلم نمود به آن سخن كه تجربه كند كه ايشان راست گفته اند به او، پس همين كه تكلم نمود به آسمان بالا رفت و ايشان به حسرت در او نظر مى كردند، و در اين احوال اهل آسمان نظر مى كردند بسوى ايشان و از اوضاع ايشان عبرت مى گرفتند.
چون آن زن به آسمان رسيد خدا او را مسخ كرد به صورت اين كوكب كه مى بينيد.(940 )
مؤ لف گويد: عامه نيز مثل اين قصه را در احاديث خود روايت كرده اند و اكثر علماى خاصه و عامه اين قصه را انكار كرده اند به سبب آنكه آنچه در اين قصه مذكور است منافات دارد با عصمت ملائكه كه به آيات و اخبار متواتره ثابت شده است ، بلكه ايشان دو ملك بودند كه خدا ايشان را براى امتحان مردم به زمين فرستاده بود كه به مردم تعليم سحر بكنند براى آنكه فرق كنند ميان سحر و معجزه و براى آنكه سحر را بشناساند كه از آن احتراز نمايند و به ايشان مى گفتند: اين تعليم كردن ما امتحانى است براى شما مبادا اين را وسيله دنياى خود كنيد و سحر بكنيد و كافر شويد، و از ايشان گناهى صادر نشد و مدتى در زمين بودند بعد از آن به آسمان رفتند.
بعضى گفته اند ايشان ملك نبودند بلكه دو شخص بودند از اهل بابل و به صلاح مشهور بودند، به اين سبب ايشان را ملك مى گفتند؛ و بعضى گفته اند اين قصه منافات با عصمت ملائكه ندارد، زيرا كه ملائكه تا به وصف ملك بودن باقى باشند معصومند، و هرگاه حق تعالى ايشان را به صورت و حالت بشر بگرداند ملك نخواهند بود و عصمت از ايشان ممكن است كه زائل شود، و اين سخن اگر چه خالى از قوتى نيست وليكن چون بعضى از احاديث بر رد اين حديث وارد شده است و اينها موافق روايات عامه است و تواريخ يهود خلاف مذهب مشهور ميان علماى شيعه است ، و در اين باب توقف نمودن اولى است .

 

next page

fehrest page

back page