كارنامه اسلام

دكتر عبد الحسين زرين‏كوب

- ۲ -


2- تسامح، مادر تمدن انسانى اسلام

تمدن اسلامى كه لا اقل از پايان فتوح مسلمين تا ظهور مغول قلمرواسلام را از لحاظ نظم و انضباط اخلاقى،برترى سطح زندگى،سعه صدر واجتناب نسبى از تعصب،و توسعه و ترقى علم و ادب،طى قرنهاى‏دراز پيشاهنگ تمام دنياى متمدن و مربى فرهنگ عالم انسانيت قرار داد (5) ،بيشك يك دوره درخشان از تمدن انسانى است و آنچه فرهنگ و تمدن‏جهان امروز بدان مديونست اگر از دينى كه به يونان دارد بيشتر نباشدكمتر نيست،با اين تفاوت كه فرهنگ اسلامى هنوز در دنياى حاضر تاثيرمعنوى دارد،و به جذبه و معنويت آن نقصان راه ندارد.

پيچيدگى عظيم نژادى و فرهنگى دنياى اسلام حتى در آن‏روزهاى آميختگى اقوام و فرهنگها چنان غريب مى‏نمايد كه مورخ ازخود مى‏پرسد روابط دينى بايد چقدر استوار باشد تا اين مايه عناصرنامتجانس را با هم نگه دارد. (6) فعاليت درخشان گذشته چنين تمدنى كه‏اروپا را از قرون وسطى تا قرن شانزدهم در طب و فلسفه و شايد رياضى‏هنوز وامدار خويش نگه داشته بود،آيا بايد به حساب تشويق و مساعدت‏اسلام گذاشته آيد يا به حساب شور و علاقه اقوام مسلمانى كه در ايجاد و به ثمر رسانيدن آن فعاليت داشته‏اند؟شك نيست كه سهم اقوام گونه‏گون‏كه در توسعه اين تمدن بذل مساعى كرده‏اند نبايد از نظر محقق دور بمانداما آنچه اين مايه ترقيات علمى و پيشرفتهاى مادى را براى مسلمين‏ميسر ساخت در حقيقت همان اسلام بود كه با تشويق مسلمين به علم وترويج نشاط حياتى،روح معاضدت و تساهل را جانشين تعصبات دنياى‏باستانى كرد و در مقابل رهبانيت كليسا كه ترك و انزوا را توصيه مى‏كردبا توصيه مسلمين به‏«راه وسط‏»توسعه و تكامل صنعت و علم انسانى راتسهيل كرد.در دنيائى كه اسلام به آن وارد شد اين روح تساهل و اعتدال‏در حال زوال بود.از دو نيروى بزرگ آن روز دنيا بيزانس در اثر تعصبات‏مسيحى كه روزبروز در آن بيشتر غرق مى‏شد هر روز علاقه خود را بيش‏از پيش با علم و فلسفه قطع مى‏كرد.تعطيل فعاليت فلاسفه بوسيله‏ژوستى نيان،اعلام قطع ارتباط قريب الوقوع بود بين دنياى روم با تمدن‏و علم.در ايران هم اظهار علاقه خسرو نوشيروان به معرفت و فكر،يك دولت مستعجل بود و باز تعصباتى كه برزويه طبيب در مقدمه‏كليله و دمنه (7) به آن اشارت دارد هر نوع احياء معرفت را درين سرزمين‏غير ممكن كرد.

در چنين دنيايى كه اسير تعصبات دينى و قومى بود اسلام نفحه‏تازه‏يى دميد.چنانكه با ايجاد دار الاسلام كه مركز واقعى آن قرآن‏بود-نه شام و نه عراق-تعصبات قومى و نژادى را با يك نوع‏«جهان وطنى‏»چاره كرد،و در مقابل تعصبات دينى نصارا و مجوس،تسامح و تعاهد با اهل كتاب را توصيه كرد و علاقه به علم و حيات را.

ثمره اين درخت‏شگرف-كه نه شرقى بود نه غربى-بعد از بسط فتوح‏اسلامى حاصل شد و توسعه و ترقى آن مخصوصا تا وقتى بود كه مشكلات‏سياسى تساهل و تسامحى را كه اسلام بر خلاف دنياى بيزانس و ايران‏به آن اجازه رشد مى‏داد از بين نبرده بود.در واقع،رنسانس اروپا از وقتى آغاز شد كه قدرت كليسا به نفع تعصبات قومى و محلى فرو كاست،در صورتيكه تمدن اسلامى فقط از وقتى به ركود و انحطاط افتاد كه درآن تعصبات قومى و محلى پديد آمد و وحدت و تسامحى را كه در آن بوداز ميان برد.اين تسامح نسبت‏به‏«اهل كتاب‏»كه نزد مسلمين اهل ذمه‏و معاهد خوانده مى‏شدند مبتنى بر يك نوع‏«همزيستى مسالمت آميز»

بود كه اروپاى قرون وسطى بهيچوجه آن را نمى‏شناخت (8) .در واقع،باوجود محدوديتى كه اهل ذمه در دار الاسلام داشتند اسلام آزادى وآسايش آنها را تا حد ممكن تضمين مى‏كرد و بندرت ممكن بود بدون‏نقض عهدى مورد تعقيب باشند.پيغمبر درباره آنها توصيه كرده بود به‏رفق و مدارا.حديثى هم نقل مى‏شد كه پيغمبر فرمود هر كس بر معاهدى‏ستم كند يا بروى بيش از طاقت تكليف نهد،در روز قيامت من با اوداورى خواهم داشت. (9) اين تسامح با اهل كتاب سبب مى‏شد كه آنهادر قلمرو اسلام غالبا خود را در امنيت و آسايش حس كنند چنانكه نصارائى‏كه در بيزانس به وسيله كليساى رسمى مورد تعقيب واقع مى‏شدنددر قلمرو مسلمين پناه مى‏جستند.يك بطريق نسطورى در اواخر عهدخلفاى راشدين از حمايت و عنايت اعراب، كه خداوند فرمانروايى عالم‏را به آنها واگذاشته است (10 ،نسبت‏به ديانت مسيح اظهار رضايت مى‏كند.

قراين بسيار حاكى است كه نسطوريها ظهور مسلمين و اعراب را بمنزله‏نجات از يوغ كليساى ملكائى تلقى مى‏كرده‏اند.يك شاهد عمده‏بر وجود روح تسامح در اسلام اين است كه اهل ذمه در امور ادارى‏و بعضى مناصب حكومت هم با وجود كراهت عامه وارد بوده‏اند ورويهمرفته شواهد موجود نشان مى‏دهد كه اين روح تساهل در صدراسلام و قرون نخستين آن قويتر و مؤثرتر بوده است تا در عهد مغول‏و ادوار متاخر. (11) اين سعه صدر و تسامح مسلمين نه فقط مناظرات دينى وكلامى را در قلمرو اسلام ممكن ساخت‏بلكه سبب عمده‏يى شد در تعاون اهل كتاب با مسلمين،در قلمرو اسلام.درست است كه در اعمال و اقوال‏آنها از هر آنچه تجاوزى به اسلام تلقى مى‏شد غالبا با قدرت جلوگيرى مى‏گشت اما رويهمرفته،و صرف نظر از هيجانات عمومى و موارداستثنائى،در قلمرو اسلام مثلا احوال يهود بهتر از احوال آنها بود درقلمرو كليسا.بعلاوه،چنانكه گفته شد نصاراى شرقى،آن تساهل وتسامحى را كه در قلمرو اسلام مى‏ديدند در حوزه كليسا نمى‏يافتند و اين‏نكته از اسباب عمده بود در ايجاد رفاه و آسايش،كه تمدن و فرهنگ‏انسانى بدان نياز دارد.در حقيقت اسلام،در غير مورد اهل كتاب نيز آن‏خشونت را كه ساير اديان آن اعصار داشته‏اند نداشت.با وجود اختلاف‏نظرى در ماهيت ايمان،در عمل غالبا همان شهادت لسانى ملاك اسلام‏بشمار مى‏آمد و حتى خود پيغمبر با منافقين كه آنها را مى‏شناخت نيزرفتارش توام با اغماض بود و تسامح.بعد از وى نيز اسلام نه تشكيلات‏انكيزيسيون اروپا را بوجود آورد نه سياهچالهاى آن را.اختلاف امت را-مگر در مواردى كه اساس اسلام را تهديد كند-مسلمين غالبا نوعى‏رحمت تلقى مى‏كردند و مذاهب فقهى به همين دستاويز بدون تعارض وتعصب با مسالمت در كنار هم مى‏زيستند-جز در موارد نادر و موردشيعه و خوارج كه مذاهبشان دواعى سياسى نيز داشت و مربوط به‏شخصيت امام و خليفه بود.چنانكه مذاهب كلامى نيز بر خلاف عالم‏مسيحى بدون خونريزيهاى تعصب آميز پديد آمد و حديث‏«ستفترق‏امتى...»نيز كه درين مورد نقل مى‏شد حاكى بود از روح تسامح اسلامى‏درين مسائل.اقدام هشام اموى در قتل غيلان دمشقى و جعد بن درهم‏وسعى مهدى عباسى در تعقيب زنادقه بيشتر جنبه سياسى و ادارى داشت‏و همچنين قضايايى مثل‏«محنه‏»بوسيله معتزله،و تعقيب معتزله و غلاة‏و صوفيه هم كه گهگاه در عالم اسلام پيش آمد در تاريخ اسلام غالبااستثنائى بود و به روح كلى تساهل و تسامح آن لطمه‏يى نمى‏زد. بطوريكه رويهمرفته قضاوتى كه كنت دو گوبينو راجع به رفعت و علو اين حالت‏مسلمين دارد مورد تصديق و تاييد تاريخ اسلام و گذشته مسلمين است.

وى مى‏گويد اگر اعتقاد مذهبى را از ضرورت سياسى جدا كنند هيچ ديانتى‏تسامح جوى ترو شايد بى تعصب‏تر از اسلام وجود ندارد (12) در واقع همين‏تسامح و بى تعصبى بود كه در قلمرو اسلام بين اقوام و امم گوناگون‏تعاون و معاضدتى را كه لازمه پيشرفت تمدن واقعى ست‏بوجود آورد وهمزيستى مسالمت آميز عناصر نامتجانس را ممكن ساخت.اما آنچه‏استفاده ازين‏«همزيستى‏»را در زمينه علم و فرهنگ بيشتر ميسر مى‏ساخت‏علاقه مسلمين بود به علم كه منشا آن تاكيد و توصيه اسلام بود،دراهميت و ارزش علم.

3- مقام رفيع دانش در اسلام

در واقع،اين توصيه و تشويق مؤكدى كه اسلام در توجه به علم وعلما مى‏كرد از اسباب عمده بود در آشنائى مسلمين با فرهنگ ودانش انسانى.قرآن،مكرر مردم را به فكر و تدبر در احوال كائنات‏و به تامل در اسرار آيات دعوت كرده بود (13) ،مكرر به برترى اهل‏علم و درجات آنها اشاره نموده بود (14) و يك جا شهادت‏«صاحبان علم‏»

را تالى شهادت خدا و ملائكه خوانده بود (15) كه اين خود،به قول امام‏غزالى،در فضيلت و نبالت علم كفايت داشت (16) بعلاوه،بعضى احاديث رسول‏كه به اسناد مختلف نقل مى‏شد حاكى بود از بزرگداشت علم و علماء (17) ،واينهمه با وجود بحث و اختلافى كه در باب اصل احاديث و ماهيت علم‏مورد توصيه در ميان مى‏آمد،از امورى بود كه موجب مزيد رغبت‏مسلمين به علم و فرهنگ مى‏شد و آنها را به تامل و تدبر در احوال وتفحص و تفكر در اسرار كائنات بر مى‏انگيخت.از اينها گذشته،پيغمبرخود نيز در عمل مسلمين را به آموختن تشويق بسيار مى‏كرد.چنانكه‏بعد از جنگ بدر هر كس از اسيران كه فديه نمى‏توانست‏بپردازد درصورتيكه به ده تن از اطفال مدينه خط و سواد مى‏آموخت آزادى مى‏يافت. (18) همچنين به تشويق وى بود كه زيد بن ثابت زبان عبرى يا سريانى-يا هر دو زبان-را فراگرفت (19) و اين تشويق و ترغيب سبب مى‏شد كه‏صحابه به جستجوى علم روى آورند چنانكه عبد الله بن عباس بنابر مشهوربه كتب تورات و انجيل آشنائى پيدا كرد و عبد الله بن عمرو بن عاص‏نيز به تورات،و به قولى نيز به زبان سريانى،وقوف پيدا كرده بود.اين‏تاكيد و تشويق پيغمبر،هم علاقه مسلمين را به علم افزود و هم علماء واهل علم را در نظر آنان بزرگ كرد،درست است كه آن علم مورد توصيه‏در اوايل عبارت بود از معرفت قرآن و دين،اما بعدها تمام علوم ديگربسبب ضرورتى كه گهگاه در فهم و تفسير قرآن و آداب و مناسك دينى‏داشتند مورد توجه مسلمين واقع شد و مخصوصا علم ابدان-طب ومتفرعات و مقدمات آن-نيز محل توجه خاص مسلمين گرديد.بهر حال، تدريجا علوم بر حسب فايده‏يى كه از آنها حاصل مى‏شد نزد مسلمين‏مطلوب بود يا نامطلوب. چنانكه علم نجوم اگر مذموم تلقى مى‏شد نه ازجهت محاسبات نجومى بود-كه در قرآن كريم اشارتها هست‏به اينكه مسيرشمس و قمر حساب دارد-آنچه در نجوم مذموم شمرده مى‏شد عبارت‏بود از احكام نجوم كه لغو بود و مايه اتلاف عمر.از قول عمر بن خطاب‏بعدها اين سخن نقل شد كه گفته بود از نجوم چيزى را بياموزيد كه شمارا در بر و بحر هدايت كند و از هر آنچه جز آنست دست‏بداريد. (20) اين‏كلام منسوب به خليفه دوم نشان مى‏دهد كه در صدر اسلام از علم هرآنچه بيضرر بود يا نفعى داشت مطلوب شناخته مى‏شد.آنچه نامطلوب‏بود علمى بود كه زيان داشت،مثل سحر و طلسمات،يا مايه اتلاف عمربشمار مى‏آمد،مثل نجوم. حتى در تفسير قول پيغمبر كه علم را بر هرمسلم فريضه شناخته بود بعدها بحث پيش آمد از فرض كفايه و غيركفايه.چنانكه علم طب چون در بقاء نفس،و حساب چون در معاملات‏و مواريث مورد حاجت‏بود فرض كفايه شناخته شدند-بخلاف عقايد و احكام كه غير كفايه بود.

تدريجا هر علم كه در قوام امور دنيا از آن گزيرى نبود آموختنش‏فرض كفايه بشمار مى‏آمد چنانكه صناعات هم بسبب آنكه نبودنشان موجب‏نقصان و تزلزل در امر زندگى است،جزو فرض كفايه بود. (21) البته شعر وتاريخ و انساب،تا جائى كه موجب لغو و فساد نمى‏شد،نه فرض بود نه‏مذموم.مى‏گويند وقتى پيغمبر از جائى مى‏گذشت،كسى حرف مى‏زد ومردم بر او جمع آمده بودند.پرسيد كيست؟گفتند علامه‏يى است.سئوال‏كرد چه مى‏داند.گفتند شعر و انساب. پيغمبر گفت اين علمى است كه‏دانستنش فايده‏يى ندارد و ندانستنش زيانى ندارد. (22) معهذا، بعدهابسبب فايده‏يى كه ازين مباحث در فهم و تفسير قرآن و حديث عايدمى‏شد ادب و تاريخ و انساب هم مطلوب شد،چنانكه تعمق در دقايق‏نظرى و غير عملى طب و حساب و امثال آنها هم كه خود آنها مورد حاجت‏نيست-اما دانستن آنها تا آن قدر كه مورد حاجت‏باشد موجب افزودن‏قوتست-اگر چه ديگر فريضه نيست اما فضيلت محسوبست.چنانكه‏علم به مبادى نظرى عقايد-كه سبب دفع شكوك و شبهات از قرآن وموجب دفاع از دين باشد-فرض كفايه اگر محسوب نمى‏شد لا اقل‏فضيلتى مهم بود و بدينگونه كلام،و به دنبال آن فلسفه نيز، تحت عنوان‏حكمت در نزد مسلمين وارد قلمرو علوم محموده گشت و با اين مقدمات هرچند تندرويهاى بعضى فلاسفه عكس العمل يافت،علم معقول نيز-وراى نجوم و حساب و طب-نزد مسلمين به عنوان يك رشته مطلوب ازفعاليت عقلى مورد توجه واقع گشت.به اين ترتيب پايه اصلى علم و تمدن‏اسلامى در خود اسلام بود و در محيط مساعد و توصيه و تشويقى كه‏اسلام براى آن داشت.با چنين مقدماتى آيا معقولست كه مثل بعضى‏شرقشناسان پيشرفت تمدن و فرهنگ اسلامى را به امر ديگرى غير از خوداسلام منسوب داشت؟

4- فرهنگ و تمدن انسانى و جهانى اسلام

تمدن اسلام كه بدينگونه وارث فرهنگ قديم شرق و غرب شد نه تقليد كننده‏صرف از فرهنگهاى سابق بود،نه ادامه دهنده محض:تركيب كننده بود وتكميل سازنده.دوره كمال آن كه با غلبه مغول به پايان آمد دوره سازندگى‏بود-ساختن يك فرهنگ جهانى و انسانى-و در قلمرو چنين تمدن قاهرى‏همه عناصر مختلف البته راه داشت:عبرى،يونانى،هندى،ايرانى، تركى،وحتى چينى.اگر مواد اين تركيب در نظر گرفته شود عنصر هندى و ايرانى هم‏بهر حال از حيث كميت ظاهرا از عنصر عبرى و يونانى كمتر نيست،اما اهميت‏در تركيب ساختمان است و صورت اسلامى آن كه ارزش جهانى دارد و انسانى.

بعلاوه،آنچه اين تمدن را جهانى كرده است در واقع نيروى شوق و اراده‏كسانى است كه خود از هر قوم و ملتى كه بوده‏اند بهر حال منادى اسلام‏بوده‏اند و تعليم آن.بدينگونه،مايه اصلى اين معجون كه تمدن و فرهنگ‏اسلامى خوانده مى‏شود،در واقع اسلام بود كه انسانى بود و الهى-نه‏شرقى و نه غربى.جامعه اسلامى هم كه وارث اين تمدن عظيم بود،جامعه‏يى بود متجانس كه مركز آن قرآن بود،نه شام و نه عراق.با وجودمعارضاتى كه طى اعصار بين فرمانروايان مختلف آن روى مى‏داد در سراسر آن يك قانون اساسى وجود داشت:قرآن كه در قلمرو آن نه مرزى موجودبود نه نژادى،نه شرقى در كار بود نه غربى.در مصر يك خراسانى‏حكومت مى‏كرد و در هند يك ترك.غزالى در بغداد كتاب در ردفلسفه مى‏نوشت و ابن رشد در اندلس به آن جواب مى‏داد.تا وقتى جامعه‏اسلامى در داخل بسبب تسامح و وحدت از همكارى تمام عناصردارالاسلام بهره داشت و در خارج با دنياى غير اسلامى مرتبط بود،باقدرت و بنيه قوى-از حيث جسم و روح-مى‏توانست هر چيز تازه ومطبوع را جذب و هضم كند.انحطاط از وقتى آغاز شد كه از خارج‏رابطه‏اش با دنيا قطع شد و در داخل مواجه شد با تمايلات تجزيه طلبى وتعصب گرايى.

بارى فرهنگ اسلامى مثل هر فرهنگ عظيم ديگر كه تعلق به‏يك امپراطورى وسيع جهانى دارد التقاطى است و دنياگير.رشد و گسترش‏اين فرهنگ عظيم البته در بغداد عباسيان پديد آمد اما سنگ اساسى آن‏را فتوح اسلام نهاد-در حجاز و در شام.درست است كه قسمت عمده‏آن نيز،خاصه در اوايل عهد عباسيان،به ايران مديونست (23) و سنتهاى‏ساسانيان،ليكن روح آن بهر حال اسلامى است و به هيچ قوم و نژادى‏بستگى ندارد.در حوزه وسيع دنياى اسلام اقوام مختلف عرب،ايرانى،ترك،هندى،چينى،مغولى،افريقايى و حتى اقوام ذمى بهم آميختند.هريك از اين اقوام نيز البته عيبهائى داشت و مزايائى.چنانكه آميختن آنهابه يكديگر سبب شد كه مزاياى بعضى اقوام نقصها و عيبهاى بعضى‏ديگر را جبران كند و تعاون عام-در سايه تسامح اسلامى و در اثرتاكيدى كه اسلام در بزرگداشت علم كرده بود-هم التقاى فرهنگهاى‏مختلف را سبب شد هم التقاط آنها را.

بدينگونه،اسلام كه يك امپراطورى عظيم جهانى بود با سماحت‏و تساهلى كه از مختصات اساسى آن بشمار مى‏آمد مواريث و آداب بى- زيان اقوام مختلف را تحمل كرد،همه را بهم درآميخت و از آن چيزتازه‏يى ساخت.فرهنگ تازه‏يى كه حدود و ثغور نمى‏شناخت و تنگ‏نظريهايى كه دنياى بورژوازى و سرمايه‏دارى را تقسيم به ملتها،به مرزها،و نژادها كرد در آن مجهول بود.مسلمان،از هر نژاد كه بود-عرب يا ترك،سندى يا افريقائى-در هر جايى از قلمرو اسلام قدم‏مى‏نهاد خود را در وطن خويش و ديار خويش مى‏يافت.يك شيخ‏ترمذى يا بلخى در قونيه و دمشق مورد تكريم و احترام عامه مى‏شد ويك سياح اندلسى در ديار هند عنوان قاضى مى‏يافت.همه جا،در مسجد،در مدرسه،در خانقاه،در بيمارستان از هر قوم مسلمان نشانى بود و يادگارى‏اما بين مسلمانان نه اختلاف جنسيت مطرح بود نه اختلاف تابعيت.همه‏جا يك دين بود و يك فرهنگ:فرهنگ اسلامى كه فى المثل زبانش‏عربى بود، فكرش ايرانى،خيالش هندى بود و بازويش تركى،اما دل وجانش اسلامى بود و انسانى.پرتو آن در سراسر قلمرو اسلام وجود داشت:

مدينه،دمشق،بغداد،رى،نشابور،قاهره،قرطبه،غرناطه،قونيه،قسطنطنيه،كابل،لاهور،و دهلى.زادگاه آن هم همه جا بود و هيچ جا.

در هر جا از آن نشانى بود،و در هيچ جا رنگ خاصى بر آن قاهر نبود.

اسلامى بود،نه شرقى و نه غربى.با اينهمه،رشد و نمو آن در طى مدت سه‏چهار قرن متوالى (24) چنان سريع بود كه فقط به يك معجزه شگرف مى‏مانست.

 

next page

fehrest page

back page