مقاتل الطالبين

ابوالفرج اصفهانى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۹ -


عبيدالله در پاسخ گفت : نيامدن آنها به دربار اميرالمومنين به خاطر امر نامطلوبى در نظر اميرالمؤ منين نبوده و هرگز از روى تعمد و دشمنى با خليفه نيست . ابوالعباس خاموش ‍ شد و سخنى نگفت .
شبى ديگر در كاخ دوباره سر سخن را عبدالله باز كرد و مدتى دراز با او سخن گفت و در ضمن كلام خود را با نام محمد و ابراهيم به ميان آورد و همان سوال و جواب تكرار شد تا پس از چند بار مذاكره ، نوبتى پيش آمده و ابوالعباس ‍ به عبدالله گفت : تو خود آنها را پنهان كرده اى ( و از آمدنشان بدينجا جلوگيرى كرده اى .) به خدا سوگند ياد مى كنم كه محمد در كنار سلع كشته خواهد شد، و ابراهيم نيز در كنار نهر عياب به قتل خواهد رسيد.
عبدالله كه اين سخن را بشنيد افسرده و پريشان و اندوهناك از حضور خليفه بازگشت و به نزد برادرش حسن بن حسن رفت ، حسن بدو گفت : چرا افسرده و پريشانى ؟ عبدالله جريان را براى او گفت ، حسن گفت : هر چه را من دستور دادم انجام مى دهى ؟ عبدالله پرسيد: بگو ببينم چيست ؟
گفت : اگر اين بار از تو راجع به آن دو پرسيد بگو: عمويشان حسن به وضع آنها داناتر از من است ، عبدالله با نگرانى پرسيد تو به جاى من اين استنطاق سخت را مى پذيرى ؟ حسن گفت آرى قبول مى كنم .
ابن بار كه عبدالله نزد ابوالعباس رفت و سخن از پسران او به ميان آمد، عبدالله بلادرنگ گفت : اى اميرالمؤ منين ، عمويشان به وضع آنها داناتر است و شما از او تحقيق كنيد، سفاح خموش گشت تا چون عبدالله از نزد او بيرون رفت كسى را به نزد حسن مثنى فرستاد، وى چون حاضر گشت جريان را از او پرسيد، حسن گفت : اى اميرالمؤ منين چه نوع با تو سخن گويم ، آن طور كه مرسوم خلافت است يا با زبانى كه دو عموزاده با هم سخن گويند؟ سفاح گفت : چنان كه دو عموزاده با هم سخن گويند، به همان نحو با من سخن بگوى زيرا تو و برادرت عبدالله در پيش من بزرگترين مقام و منزلت را دارا هستيد.
حسن گفت : من مى دانم كه آنچه موجب شده تا پيوسته تو از احوال ايشان جويا شوى همان سخنانى است كه درباره ايشان به گوش تو رسيده است اينها هواى خلافت در سر دارند، اكنون تو را به خدا سوگند مى دهم ، اگر چنان چه در علم خدا باشد و مقدر شده باشد كه محمد و ابراهيم به خلافت برسند، و در مقابل تمامى اهل آسمانها و زمينها دست به دست هم دهند و بخواهند جلوى اين تقدير الهى را بگيرند آيا مى توانند؟ و از آن طرف اگر خداوند براى آن دو چنين تقدير نكرده باشد آيا احدى مى تواند آن دو را به مقامى برساند؟
سفاح (فكرى كرده ) پاسخ داد: نه به خدا، هيچ كارى جز با تقدير و اراده الهى انجام نگيرد.
حسن گفت : پس چرا هر بار با سخنان و سوالات خود اين پيرمرد را آزار مى دهى و اين نعمتى را كه به او و ما داده اى به كام ما تلخ مى كنى ؟
سفاح گفت : از اين پس ديگر نام آن دو را تا زنده ام به زبان نخواهم آورد مگر آنكه اختيار از من سلب شود و بى اختيار سخن آنها را به ميان آورم ، و همان طور كه گفته بود از آن پس ديگر سخنى از محمد و ابراهيم به ميان نياورد، و عبدالله نيز پس از چندى به مدينه بازگشت .
احمد بن سعيد به سندش از اسماعيل بن ابى عمرو نقل كرده كه چون سفاح قصر سلطنتى خود را در انبار ساخت ، همانجا كه به رصافة ابى العباس معروف شد، به عبدالله بن حسن پيشنهاد كرد كه به همراه او بدان قصر وارد شود و از نزديك آن را بنگرد. عبدالله پذيرفت و چون داخل قصر شد بى اختيار به شعرى تمثل جست و جمله آن را كه جمله الم تر حوشبا... بود ( و تمامش ‍ بيايد) به زبان آورد ولى ناگهان دهان خود را فرو بست و از ذكر دنباله اش خوددارى كرد.
سفاح گفت : دنباله اش را بگو.
عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين منظورى جز سخن خير نداشتم .
سفاح گفت به خداى بزرگ سوگند نبايد از اينجا حركت كنى تا اين كه دنباله آن را بخوانى . عبدالله شعر را به تمامى خواند:
 

الم تر امس يبنى
 
بيوتا نفعها لبنى نفيلة
 
يؤ مل ان يعمر الف عام
 
و امر الله يطرق كل ليلة
 
1. آيا حوشب را(نام شخصى بوده ) نمى بينى سرگرم ساختن خانه هايى گشته كه سود و نفعش عايد قبيله بنى نفيله خواهد شد.
2. اين مرد ( با ساختن اين خانه ها) آرزو دارد كه هزار سال زندگى كند در صورتى كه امر خدا مرگ در هر شب به سراغ مردمان آيد و درب خانه همه را بكوبد.
سفاح اين تمثيل تلخ را گوش داد ولى به روى خود نياورد و ناشنيده انگاشت . لكن صعب بن عبدالله گويد: سفاح رو به عبدالله كرده گفت : چه منظورى از خواندن اين شعر داشتى ؟ عبدالله در پاسخ گفت : منظورم اين بود؟ تو را در اين بناى اندكى كه پايه گذارى كرده و ساخته اى بى رغبت سازم كه دل بدان نبندى .
عمرو بن عبدالله عتكى به سندش از محمد بن ضحاك نقل كرده كه سفاح نامه اى به عبدالله بن حسن نوشت و در آن نامه راجع به غيبت فرزندانش و نيامدن آنها به نزد سفاح به اين شعر تمثل جست :
 
اريد حباءه و يريد قتلى
 
عذيرك من خليلك من مراد (134)
 
و برخى گفته اند: سفاح نامه اى به پسر عبدالله يعنى محمد بن عبدالله نوشت و در آن نامه بدين شعر تمثل جست و محمد نيز در جواب او اشعار ذيل را نوشت :
(و گفته اند اين شعر را براى عبدالرحمن بن مسعود فرستاده شده و او در جواب چنين نوشت :)
 
و كيف يريد ذلك و انت منه
 
بمنزلة النياط من الفؤ اد
 
و كيف يريذ ذاك و انت منه
 
و زندك حين يقدح من زناد
 
و كيف يريد ذاك و انت منه
 
و انت لهاشم راس و هاد
 
1. چگونه چنين خواهد (يعنى قصد كشتن تو را دارد) در صورتى كه تو نسبت به او چون شريان قلب باشى ؟
2. و چگونه چنين خواهد با اينكه تو از او هستى و حاجت و خواسته اش به دست تو انجام شود و چشم اميدش همه تو هستى .
3. و چگونه چنين خواهد در صورتى كه تو از او هستى و نسبت به بنى هاشم بزرگ و رهبر آنان هستى .
عمرو بن عبدالله به سندش از حسين بن زيد از عبدالله بن حسن روايت كرده كه گفت : شبى با ابوالعباس به سخن و گفتگو مشغول بوديم و قاعده و رسم ما چنين بود كه هرگاه خميازه يا دهن دره مى كرد و يا بادبزن در دست داشت بر زمين مى گذاشت ما از نزد او بر مى خاستيم (تا بخوابد)، آن شب نيز بادبزن را بر زمين نهاد، و ما برخاستيم كه برويم ، ديديم دست مرا گرفت و گفت بمان ، چون همه رفتند و من تنها ماندم ، دست زير مسند خود كرد و نامه هايى را كه بيرون آورد و به دست من داد و گفت : بخوان ، من نگاه كردم ديدم نامه اى است كه (پسرم ) به محمد بن هشام عمرو بن تغلبى نوشته و او را به بيعت با خويشتن دعوت كرده است ، چون آن نامه را خواندم بدو گفتم : اى اميرالمؤ منين من به عهد و پيمان خدا با تو عهد مى كنم كه تا آن دو (يعنى محمد و ابراهيم برادر- در دنيا زنده هستند از ناحيه آنها كارى را كه خوش آيند تو نباشد نسبت به تو انجام ندهند. (135)
دوران ابى جعفر منصور دوانيقى
(و فرزندان ابوطالب كه در دوران خلافت او كشته شدند.)
هنگامى كه منصور به خلافت رسيد اقدام به تعقيب محمد و ابراهيم كرد ولى به آنان دست نيافت از اين رو عبدالله بن حسن (پدرشان ) را با برادران و گروهى از خاندانش كه در مدينه بودند دستگير ساخته و آنان را به كوفه بردند و در آنجا زندانى كرد تا هنگامى كه محمد قيام كرد، سپس ‍ منصور دستور داد گروهى از آنها را در همان زندان كوفه به قتل رساندند، و چون ذكر اخبار آنها به ترتيب موجب مى شد كه رشته سخن از دست خوانندگان خارج شود از اين رو قبل از ذكر اخبار ايشان اسامى هر يك از آنها را با قسمتى از فضايلشان جداگانه براى شما نقل كرده سپس ‍ دنباله اخبارشان را به طور عموم براى شما ذكر خواهم كرد.
37: عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
كنيه او ابومحمد و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود و مادر فاطمه : ام اسحاق دختر طلحة بن عبيدالله بوده ، و مادر ام اسحاق : جرباء دختر قسامة بن رومان - از قبيله طى - بوده است .
و يحيى بن حسن گفته است : جهت اين كه دختر قسامة بن رومان را جرباء (136) مى گفتند زيبايى بى نظير او بود، چون هر زنى از زنان عرب هر چه هم زيبا بود همين كه در كنار او مى ايستاد زشت مى نمود، و از اين رو زنان عرب از نزديك شدن به او خوددارى مى كردند. تا از جلوه و زيبائيشان كاسته نشود، و او را به شترى كه مبتلا به مرض جرب است و شتران ديگر از ترس دچار شدن به آن مرض دورى مى كنند، تشبيه مى كنند .
احمد بن سعيد به سندش از عبيدالله بن موسى بن عبدالله بن الحسن روايت كرد كه حسن بن حسن (پدر عبدالله ) براى خواستگارى يكى از دختران عمويش حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به نزد آن حضرت رفت ، امام حسين عليه السلام بدو فرمود: اى فرزند، خودت هر يك را كه بيشتر دوست دارى انتخاب كن ، حسن خجالت كشيد و سخنى نگفت ، امام عليه السلام به او فرمود: پس خود من برايت دخترم فاطمه كه شباهت بيشترى به مادرم فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد انتخاب مى كنم .
و زبير بن بكار گفته است : كه خود حسن فاطمه را انتخاب كرد، و چنان بود كه مردم مى گفتند: زنى را در جمال و زيبايى بر سكينه بنت الحسين مقدم دارند در زيبايى بى نظير است .
فاطمه پس از فوت حسن بن حسن به همسرى عبدالله بن عمرو بن عثمان در آمد، عمرو بن عثمان همان شاعرى است كه به عرجى معروف بوده ، و فاطمه از عبدالله بن عمر فرزندانى پيدا كرد كه از آن جمله بود محمد بن عبدالله بن عمر كه با برادرش عبدالله بن حسن به قتل رسيد و به او محمد ديباج مى گفتند، و ديگر قاسم و رقيه بودند.
عبدالله بن حسن ، بزرگ بنى هاشم و در فضيلت و دانش و كرم مقدم بر ديگران بود. (137)
احمد بن محمد همدانى و حسن بن على خفاف از مصعب زبيرى روايت كرده اند كه گفت : هر فضيلت و نيكى و خوبى كه بود به عبدالله بن حسن رسيد، اگر كسى مى پرسيد: بهترين مردم كيست ؟ مى گفتند: عبدالله بن حسن ، اگر مى پرسيدند، برترين مردم كيست ؟ پاسخ مى دادند: عبدالله بن حسن ، و اگر سوال مى شد: سخنورترين مردم كيست ؟ مى گفتند: عبدالله بن حسن .
تليد بن سليمان گويد: عبدالله بن حسن را ديدم و از وى شنيدم كه مى گفت : من نزديكترين مردم به رسول خدا هستم چون از دو طرف (هم از طرف پدر و هم از طرف مادر) نسبم به رسول خدا صلى الله عليه و آله مى رسد.
و احمد بن سعيد به سندش از عبدالله بن موسى نقل كرده كه وى گفت : نخستين كسى كه نسبش به حسن و حسين هر دو مى رسد عبدالله بن حسن است .
اُشنانى به يك واسطه از بندقة بن محمد بن جحاده دهان نقل كرده كه : عبدالله بن حسن را ديدم ( آن چنان زيبا و محتشم بود كه ) گفتم : به خدا اين مرد آقاى مردم است ، گويى از سر تا پا غرق در نور بود.
و احمد بن سعيد به اسناد خود از عيسى بن عبدالله بازگو كرده كه وى مى گفت : عبدالله بن حسن در خانه فاطمه زهرا دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه در مسجد مدينه بود، به دنيا آمد.
و نيز از قاسم بن عبدالرزاق نقل كرده : كه منظوربن ريان فرازى - كه جد مادرى حسن بن حسن بود - بر وى وارد شد و بدو گفت : گويا زن گرفته اى ؟ حسن گفت : آرى دختر عمويم حسن بن على را به زنى گرفته ام ، منظور گفت : بدكارى كرده اى ، مگر نمى دانى كه چون نطفه دو رحم و خويش با هم در آميزد لاغر و نحيف گردند! تو خوب بود كه زنى از عربهاى عادى بگيرى ، حسن بدو گفت : خدا فرزندى از او به من داده . منظور خواست تا او را ببيند.
حسن بن حسن فرزندش عبدالله را به نزد او آورد، و مظور از دين آن فرزند خرسند شد، و گفت : نيك پسرى آورده اى همانند شيرى است كه حالت حمله به خود گرفت است .
حسن گفت : خداى فرزندى ديگرى نيز از اين بانو روزى من كرده است .
منظور خواهش كرد تا او را هم نشان دهد، حسن فرزند ديگرش را كه همنام خودش بود و نامش را حسن گذاشته بود به نزد منظور آورد، وى چون او را بديد گفت : به خدا اين را نيز نيك آورده اى ولى مانند فرزند نخستين تو نيست .
حسن بار سوم گفت : خدا فرزند ديگرى هم كه سومين فرزند من است از اين زن روزى كرده ، منظور خواست او را هم ببيند، حسن پسرش ابراهيم را نزد او آورد، منظور گفت : از اين پس ديگر به نزد آن زن مرو.
و احمد بن سعيد به سندش از محمد بن ايوب رافعى نقل كرده كه وى گفته است : بزرگان و شريفان زمان هيچ كس را در فضيلت برابر با عبدالله بن حسن نمى شمردند. ابوعبيد صيرفى به دو سند از سعيد بن ابان قرشى نقل كرده گويد: نزد عمر ابن عبدالعزيز بودم كه عبدالله بن حسن بر او آمد، و عبدالله در آن زمان جوانى بود، و جامه و ردايى دربرداشت ، عمر بن عبدالعزيز به او خوش آمد گفت ، و نزديك خود جايش داد و با خنده و خوشرويى با او به سخن پرداخت ، سپس دست به شكم عبدالله گذارد و چينى از چينهاى شكم او را با انگشتان خود فشار داد، پس ‍ از اينكه عبدالله از نزد او رفت ، حاضرين در مجلس كه همگى از بنى اميه بودند از عمر بن عبدالعزيز پرسيدند: منظورت از اين كار كه با اين جوان كردى چه بود؟ پاسخ داد: به اميد شفاعت جد او محمد صلى الله عليه و آله اين كار را كردم .
عمر بن عبدالله عتكى به سندش از سعيد بن عقبه جهنى نقل كرده كه گفت : من نزد عبدالله بن حسن بودم كه مردى به نزد من آمد و گفت : دم در مردى تو را مى خواهد، من برخاسته بيرون رفتم ، ديدم ابوعدى اموى شاعر است ، به من گفت : ابامحمد را از آمدن من بدينجا با خبر ساز، عبدالله بن حسن با دو فرزندش ترسان بيرون آمدند، عبدالله دستور داد چهارصد دينار به او بدهند پسران او نيز چهارصد دينار ديگر دستور دادند به او بدهند، هند همسر عبداللله و مادر محمد و ابراهيم نيز دستور داد تا دويست دينار به او بدهند، و بدين ترتيب ابوعدى با هزار دينار زر سرخ از در خانه آنها بازگشت .
احمد بن سعيد به سندش از احمد بن عبدالله بن موسى نقل كرده گويد: پدرم (عبدالله ) براى من بازگفت كه عبدالله بن حسن در مسجد مدينه روى گليمى مخصوص به خود نماز مى خواند، روزى از مسجد بيرون رفت و پس از سالها بازنگشت و آن گليم همچنان پهن بود و به خاطر احترام عبدالله كسى آن را دست نزد.
و نيز احمد به اسناد از مصعب بن عبدالله نقل نموده كه گفت : از مالك (امام مذهب مالكى ) حكم لباس پوشيدن را به طرز سدل (138) در نماز پرسيدند. وى گفت من كسى را كه فعلش موجب رضا و پسند بود ديدم اين كار را مى كرد و او عبدالله بن حسن بود (از آنجا دانستم كه اين كار جايز است .)
عبدالله بن حسن در زندان هاشميه به سال صد و چهل و پنج كشته شد و از عمر او هفتاد و پنج سال گذشته بود.
38: حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود، و مردى خداپرست و فاضل و پارسا بود، و در مورد امر به معروف و نهى از منكر با زيديه هم عقيده بود .
احمد بن سعيد به اسناد از اسماعيل بن يعقوب روايت كرده كه چون عبدالله بن حسن را به زندان افكندند حسن بن حسن سوگند ياد كرد كه تا عبدالله در زندان است روغن به تن خويش نمالد، و سرمه به چشم نكشد و جامه نرم نپوشد و غذاى لذيذ نخورد.
و عتكى و احمد بن سعيد به سندشان از عبدالله بن عمران نقل كرده اند كه حسن ابن حسن براى تسيلت دلدارى برادرش عبدالله در آن اوقات از خضاب نمودن خوددارى مى كرد و چون ابوجعفر (منصور) او را مى خواند مى گفت : اين الحاد يعنى آن زن شوهر مرده ( كه زينب را ترك گفته و چون زنان داغديده و عزادار است ) كجاست ؟
و حارث بن اسحاق گفته : حسن بن حسن در جايى به نام ذى الاثل (نزديكى مدينه ) منزلى داشت كه در آنجا به سر مى برد، وقتى به مدينه آمد و خبر يافت كه برادرش عبدالله به زندان رفته ديگر از مدينه بيرون نرفت و جامه زبر و كرباسهاى خشن به تن كرده و ابوجعفر (منصور) او را الحاد يعنى زن شوهر مرده نام نهاده بود.
و گاهى مى شد نامه هاى حسن بن حسن كه به برادرش ‍ عبدالله مى نوشت دير به دست او مى رسيد، عبدالله به او پيغام مى داد كه تو و فرزندانت در خانه هاى خود در كمال امنيت و آسايش به سر مى بريد، و من خود زندانى و فرزندانم آواره بيابان ها هستند، از كمك به من اگر خسته شده اى دست كم با نوشتن و ارسال نامه اى مرا خوشدل ساز. و هر گاه اين پيغام به حسن مى رسيد مى گريست و مى گفت : جانم به قربان ابومحمد كه همواره مردم را بر ضد حكومت مى شوراند. (يا به طرفدارى از ائمه تحريك و جمع مى كردند.) (139)
حسن بن حسن نيز در همان زندان هاشميه ( در كوفه ) در ماه ذى القعده به سال صد و چهل و پنج سال در سن شصت و هشت سالگى از دنيا رفت .
39: ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
كنيه اش ابوالحسن و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود.
يحيى بن على منجم از عمر بن شبه برايم حديث كرد و گفت : هر ابراهيم نامى كه پيش از اين از فرزندان على عليه السلام گذشته است ، كنيه شان ابوالحسن بوده است . احمد بن سعيد از يحيى بن حسن حديث كرده گويد: ابراهيم بن حسن از همه كس در زمان خود به پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله شبيه تر بود.
عتكى و احمد بن سعيد به سندشان از عيسى بن عبدالله نقل نموده اند كه گفته است : هنگامى حسن بن حسن بر برادرش ابراهيم گذشت و ديد ابراهيم مشغول علوفه دادن به شتران خويش است ، با ناراحتى بدو گفت : آيا شترانت را علوفه مى دهى با اينكه عبدالله بن حسن در زندان است ؟ سپس به غلام (ابراهيم رو كرد) گفت : پاى بند شتران را باز كن ، غلام به دستور حسن بن حسن عمل كرده پاى بند از پاى آنها برگشود، حسن فريادى بر آنها زد و همه شتران را رم داده شتران رفتند و ديگر اثرى از آنها به دست نيامد.
و مرگ ابراهيم نيز در همان زندان هاشميه در سال صد و چهل و پنج اتفاق افتاد و هنگام مرگ شصت و هفت سال از عمرش مى گذشت ، و او نخستين كسى بود كه از زندانيان زندان هاشميه در آنجا از دنيا رفت .
و اين هر سه (يعنى عبدالله و حسن و ابراهيم ) از فرزندان صلبى ( و بى واسطه حسن مثنى بودند كه در زندان كشته شده و از دنيا رفتند .
و محمد بن على بن حمزه علوى گفته است كه به همراه اين سه تن ، ابوبكر بن حسن ابن حسن نيز در زندان كشته شد، ولى من اين سخن را از ديگرى جز او نشنيده ام ، گذشته از اين نشنيده ام كه هيچ يك از دانشمندان علم انساب فرزندى كه كنيه اش ابوبكر باشد در زمره فرزندان حسن بن حسن ذكر كرده باشد.
و همراه اينان جمع ديگرى را نيز از مدينه به كوفه آوردند ولى هيچ يك از آنان كشته نشدند و منصور پس از كشته شدن محمد و ابراهيم آنها را آزاد كرد، و از آن جمله بودند: 1. جعفر بن حسن بن حسن 2. پسرش حسن بن جعفر. 3. موسى بن عبدالله بن حسن ؛ 4. داود بن حسن 5 و 6. سليمان و عبدالله پسران داود بن حسن ؛ 7و 8. اسحاق و اسماعيل پسران ابراهيم و حسن .
و محمد بن على بن حمزه گفته است : اسحاق و اسماعيل جزء كسانى بودند كه در زندان به قتل رسيدند ولى گفته ديگران ( كه گويند: آن دو آزاد گشتند) در نزد من صحيح تر است .
اكنون مى پردازيم به كسانى كه در زندان هاشميه به قتل رسيدند.
40: على بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب . 
كنيه او ابوالحسن بود، و به او على الخير و على الاغر و على العابد نيز مى گفتند، مردم او و همسرش زينب دختر عبدالله بن حسن را الزوج الصالح دو همسر شايسته مى ناميدند.
مادرش ام عبدالله ، دختر عامر بن عبدالله بن بشر بن عامر بن ملاعب لاسنه بوده ؛ عمر بن عبدالله به سندش از عبدالجبار بن سعيد مساحقى روايت كرده كه حسن بن حسن چشمه مروان را در ذى خشب براى خويش ‍ اختصاص داده بود و گاهى فرزندش على را براى سركشى بدانجا مى فرستاد، على چون مى خواست بدانجا برود ظرف آبى آشاميدنى با خود مى برد و از آب آن ظرف استفاده مى كرد و از آب چشمه مروان نمى نوشيد.
عمويم حسن بن محمد به سندش از يكى از وابستگان آل طلحه روايت كرده كه گفت : على بن حسن را در راه مكه مشاهده كردم كه بر نماز ايستاده بود و ناگهان يك افعى از پايين جامه اش داخل شد و از گريبانش سر به در آورد و رفت ! مردم كه چنان ديدند فرياد زدند: افعى ، افعى ... ولى او همچنان به نماز خواندن خود مشغول بود و هيچ گونه تغيرى در چهره و حال او مشاهده نشد و حركتى نكرد.
عمر بن عبدالله عتكى به سندش از مذهبه روايت كرده كه زينب دختر عبدالله بن حسن ( و همسر على بن حسن ) هنگامى كه ديد پدر و خاندانش را دستگيرى ساخته ( و با وضعى رقت بار در غل و زنجير در محمل هاى برهنه ) به كوفه مى برند براى آنها گريه و زارى مى كرد و مى گفت : اى اشك و آه از آهن و عبا (140) و محمل برهنه .
و نيز از عيسى بن عبدالله از پدرش روايت كرده كه گفت : رسم رياح (141) چنان بود كه چون نماز صبح را مى خواند كسى را به نزد من و قدامة بن موسى مى فرستاد و ما ساعتى با او گفتگو مى كرديم . روزى همچنان كه من نزد او بودم و مشغول به گفتگو شديم مردى كه خود را در شنلى پيچيده بود سر رسيد، رياح بدو گفت : خوش ‍ آمدى چه حاجت دارى ؟ پاسخ داد آمده ام تا مرا نيز همراه فاميل و نزديكانم زندانى كنى ، من نگاه كردم ديدم على بن حسن است ، رياح گفت : آرى اميرالمؤ منين منصور اين را درباره شما منظور خواهد داشت ، سپس او را نيز زندانى كرد.
اميرالمؤ منين (منصور) اين را درباره شما منظور خواهد داشت ، سپس او را نيز زندانى كرد.
احمد بن سعيد بن يحيى بن حسن به سندش از محمد بن اسماعيل روايت كرده كه گفت : از جدم موسى بن عبدالله كه (خود جزء زندانيان هاشميه بوده ) شنيدم كه گفت : ما را در زير زمين تاريكى زندانى كرده بودند كه اوقات نماز را جز از روى اجزاى قرآنى كه على بن حسن مى خواند نمى شناختيم . (142)
و احمد بن سعيد بن سندش از موسى بن عبدالله روايت كرده كه گفت : وفات على بن حسن در زندان منصور در حال سجده افتاد و همچنان كه در سجده بود از دنيا رفت ، عبدالله بن حسن كه خيال مى كرد او به خواب رفته ، گفت : برادر زاده ام را از خواب بيدار كنيد، و چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته بود، عبدالله گفت : خدايت از تو خشنود گردد كه من تا كنون چنين مى پنداشتم كه تو از اين چنين خوابگاه (و مرگ ) بيمناكى .
و عمر بن عبدالله به سندش از جويرتة بن اسماء روايت كرده كه چون فرزندان حسن بن على عليه السلام را به نزد ابوجعفر منصور بردند ( مقدارى زنجير آوردند و على بن حسن به نماز ايستاده بود و نماز مى خواند، در ميان زنجيرها زنجير گرانى بود كه به نزد هر كدام از آنها مى بردند كه او را در آن زنجير كشند، خود را كناز مى كشيد و درخواست مى كرد او را با زنجيرى دربند كنند، در اين وقت نماز على بن حسن تمام شد و رو بدانها كرده و گفت : خيلى از اين زنجير بيتابى نشان داديد، سپس پاهاى خود را دراز كرد و آمادگى خود را براى بستن با آن زنجير اعلام داشت و مامورين (كه چنان ديدند) پيش آمده او را با آن زنجير در بند كردند.
و نيز به سندش از سليمان بن داود بن حسن و حسن بن جعفر روايت كرده است كه گفتند: هنگامى كه ما را به زندان منصور افكندند على بن حسن نيز با ما بود، زنجيرهايى كه ما را بدان بسته بودند گشاد بود و هر گاه مى خواستيم نماز بخوانيم يا بخوابيم زنجيرها را بيرون آورده و به كنارى مى گذاشتيم و چون مى ديديم زندانبان مى آيد از ترس فورا دست و پاى خود را درون آن زنجيرها مى گذارديم ، ولى على بن حسن در اين كار با ما همراهى نمى كرد و هيچ گاه زنجير خود را بر نمى داشت و چون عمويش (عبدالله بن حسن سبب اين كار را از او مى پرسيد و مى گفت : اى فرزند: تو چرا چنين نمى كنى ؟ در پاسخ مى گفت : نه به خدا سوگند اين زنجير را برنخواهم داشت تا با همين زنجيرها من و منصور در پيشگاه خداوند در آييم و خداوند از او بپرسد كه آخر به چه جرمى مرا به اين زنجير بسته است ؟!
و على بن ابراهيم به سندش از يكى از آن هشت نفرى كه از زندان منصور نجات يافتند (143) نقل كرده كه گفت : هنگامى كه كار ما را به زندان انداختند، على بن حسن گفت : خدايا اگر اين گرفتارى به خاطر خشمى است كه تو بر ما كرده اى پس آن را سخت تر فرما تا از ما خشنود گردى ! عبدالله بن حسن كه اين سخن را از او شنيد رو به او كرد و گفت : خدايت رحمت كند اين چه سخنى است ! آنگاه حديثى از فاطمه صغرى از پدرش از حضرت فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرد كه آن حضرت فرمود: پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمود: هفت تن از فرزندان من در كنار شط فرات دفن مى شوند كه پيشينيان بدانها نرسيده و بازماندگان نيز بدانها نخواهند رسيد.
من كه اين سخن را شنيدم ، به عبدالله گفتم : ما كه ( در حال مرگ هستيم ) هشت نفريم : عبدالله گفت نه من حديث را همان طور كه شنيدم گفتم ، و چون درب زندان را براى آزادى ما بازكردند ديدند كه آن هفت نفر از دنيا رفته اند و مرا كه رمقى از تن داشتم زنده يافتند و مقدارى آب به گلويم ريختند و به حال آمدم و از آنجا بيرون آورده ، جان به در بردم .
و نيز على بن ابراهيم به سندش از حسن بن محمد روايت كرده كه منصور آنها را به زندانى افكند كه شصت شبانه روز تمام شب و روز را تميز نمى دادند، و اوقات نماز خود را جز از روى اذكار و تسبيحات على بن الحسن نمى شناختند، عبدالله بن حسن از آن وضع به تنگ آمد و به على بن الحسن گفت مى بينى ما به چه وضع سخت و بلايى گرفتار شده ايم آيا از پروردگار خود نمى خواهى ، تا ما را از اين تنگنا و اين وضع رهايى بخشد؟ على بن حسن مدتى سكوت كرد، آن گاه در پاسخ او گفت : عمو جان ما را در بهشت مقامى است كه بدان مقام نخواهيم رسيد، جز به تحمل اين بلاها يا سخت تر از اينها، و منصور نيز در دوزخ جايگاهى دارد كه بدان نخواهد رسيد جز به اينكه اين شكنجه ها و يا سخت تر از اين را به ما بدهد، اينك اگر مايلى بردبارى كن تا اين اندك نيز بگذرد و از اين جهان برويم و از اين غم آسوده گرديم و پس از مردن مانند آن است كه هيچ غم و بلايى در كار نبوده ، و اگر مى خواهى به درگاه خداى عزوجل دعا كنيم تا تا تو را از اين اندوه برهاند و در نتيجه از عذاب منصور نيز كاسته شود.
عبدالله ( فكرى كرده ) گفت : نه اين را نمى خواهم و با اين وصف بردبارى و شكيبايى مى كنم .
از اين گفتگو سه روز گذشت كه همگى از دنيا رفتند. و روزى كه على بن حسن از دنيا رفت روز بيست و چهارم سال صد و چهل و شش بود و در آن وقت چهل و پنج سال از عمرش گذشته بود.
41: عبدالله بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
كنيه اش ابوجعفر و مادرش ام عبدالله ، دختر عامر بود كه مادر برادرش على بن حسن نيز او بود كه و اين هر دو از يك مادرند.
عمر بن عبدالله از عمر بن شبه به سندش از حارث بن اسحاق روايت كرده كه گفت : رياح حاكم منصور) بنى حسن و محمد بن عبدالله بن عمرو را طبق دستور منصور از مدينه به سوى ربذه بيرون برد، و چون به قصر نفيس - سه ميلى مدينه - رسيدند آهنگران را خواست و دستور داد براى هر يك از آنها كند و زنجيرى بياورند و غل و زنجيرى كه به گردن و دست و پاى عبدالله بن حسن انداختند تنگ بود و از اين جهت او را به سختى آزرد و جاى آنها زخم شد و بدين جهت عبدالله بن حسن ناله مى كرد، برادرش على بن حسن كه چنان ديد او را سوگند داد تا كند و زنجيرش را با كند و زنجير او را كه گشاده تر بود عوض كند و او قبول كرد، بدين ترتيب رياح آنها را به ربذه بود.
و روزى كه عبدالله بن حسن از دنيا رفت چهل و شش سال از عمرش گذشته بود. وفاتش در روز عيد قربان صد و چهل و پنج اتفاق افتاد.
42: عباس بن حسن بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
مادرش عايشه دختر طمعة بن جود است ، عباس بن حسن يكى از دلاوران و جوانمردان بنى هاشم بوده و ابراهيم بن على بن هرمه در وصف او گويد:
 
لما تعرضت للحاجات واعتلجت
 
عندى و عاد ضمير القلب وسواسا
 
سعيت انى لحاجات و مصدرها
 
برا كريما لثوب المجد لباسا
 
هدانى الله للحسنى و وفقنى
 
فاعتمت خير شباب الناس عباسا
 
قدح النبى و قدح من ابى حسن
 
و من حسين جرى لم يحر حناسا
 
1. چون دست به حاجتى زنم و بسيارى حاجات اندوه مرا به خود متوجه كند و در نتيجه باطن دل را وسوسه گيرد.
2. مى كوشم تا حاجات خود را به نزد مرد كريمى برم كه جامه مجد و شوكت به اندامش راست آمده است .
3. و خداوند در چنين وقتى مرا به نيكى راهنمايى و موفق كرده و از اين رو به نزد بهترين جوانمردان يعنى عباس رو مى كنم .
4. تيرى از تركش رسول خدا و تيرى از تركش على مرتضى و از حسين بيرون شد كه از هر شجاع و دليرى كوتاه نيامد.
عمر بن عبدالله به سندش از عمران بن ابى فروه روايت كرده كه عباس بن حسن را همچنان كه در دهليز خانه اش ‍ بود دستگير ساختند، مادرش عايشه دختر طعمه كه شاهد جريان بود فرياد زد: بگذاريد تا يك بار او را ببويم و يك بار ديگر او را به سينه خود بفشارم ، مامورين گفتند محال است نه به خدا سوگند نمى گذاريم بلكه چنين پنداريم كه تو در اين جهان زنده نيستى .
و عباس بن حسن بيست و سوم رمضان سال صد و چهل و پنج ، در سن سى و پنج سالگى در زندان منصور از دنيا رفت .
43: اسماعيل بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
و اين اسماعيل بن ابراهيم همان كس است كه او را طباطبا گويند و برخى گفته اند: پسرش ابراهيم را طباطبا گويند.
مادر اسماعيل ربيحه دختر محمد بن عبدالله بن ابى اميه است كه بدو زادالراكب (توشه سوار) مى گفتند و او پدر ام سلمه ، همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود.
احمد بن سعيد بن سندش از عبدالله بن موسى روايت كند كه وى گفته است : من از عبدالرحمن بن ابى الموالى كه با فرزندان حسن بن حسن در زندان بود پرسيدم صبر و تحمل فرزندان حسن در زندان و بلاهاى آن چگونه بود؟ در پاسخ گفت : آنها مردمانى صابر و شكيبا بودند و به خصوص در ميان آنها مردى بود همچون طلاى گداخته كه هر اندازه در آتش فزونتر در آن اثر مى كرد پاكى و صفايش ‍ بيشتر مى شد و آن مرد اسماعيل بن ابراهيم بود كه هر چه بلا و مصيبتش زيادتر مى شد صبر و بردباريش افزونتر مى گشت .
44: محمد بن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
مادرش كنيزى بود به نام عاليه و محمد بن ابراهيم را به خاطر زيبايى و حسنى كه داشت ديباخ اصفر (ديباى زرد) مى ناميدند.
عمر بن عبدالله به سندش از محمد بن حسن روايت كرده كه گفت : چون از فرزندان حسن را به نزد ابوجعفر منصور بردند نگاهش به محمد بن ابراهيم افتاد، بدو گفت : ديباخ اصفر تو هستى ؟ گفت : آرى ، منصور گفت : به خدا سوگند به وضعى تو را بكشم كه هيچ يك از خاندانت را آن چنان نكشته باشم ، سپس دستور داد جرزى را شكافتند و محمد را زنده زنده در وسط آن گذارده ، سپس آن را مرمت كردند.
و نيز به سند خود از زبير بن بكار روايت كرده كه مردم دسته دسته به تماشاى محمد بن ابراهيم مى آمدند تا زيبايى او را بنگرند. (144)
45: على بن محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب 
مادرش ام سلمه ، دختر محمد بن حسن بن حسن بود، و مادر محمد بن حسن رمله ، دختر سعيد بن زيد بن .... بوده و على بن محمد را پدرش محمد بن عبدالله به همراه برادر خود موسى بن عبدالله و مطر صاحب حمام ( كه چون حمام امير بصره در دست او بود وى را صاحب حمام مى گفتند) و يزيد بن خالد قسرى به مصر فرستاد تا مردم آنجا را به سوى بيت با محمد بخوانند، على بن محمد دستگير شد ولى موسى بن عبدالله نجات يافت و نتوانستند او را دستگير سازند، وى داستانى دارد كه در جاى خود مذكور خواهيم داشت .
على بن محمد را نزد منصور آوردند و او فرمان داد كه على را با سادات بنى حسن به زندان افكندند و با آنها بود تا در همانجا از دنيا رفت .
و برخى گفته اند: همچنان در زندانى بود تا در زمان مهدى عباسى از دنيا رفت ، ولى گفتار صحيح همان است كه گفتيم كه در زمان منصور از دنيا رفت .
46: محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان 
و جهت اين كه احوال اين مرد را در اينجا آورديم ، با اينكه از آل ابيطالب نيست ، آن است كه محمد بن عبدالله بن عمرو برادر مادرى همان فرزندان حسن بن حسن بود و از طرفى هواخواه و حامى آنان بود، و عبدالله بن حسن نيز شديدا او را دوست مى داشت ، و از اين رو به همراه آنان به قتل رسيد.
مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود كه پس از وفات حسن بن حسن ، عبدالله بن عمرو بن عثمان او را به همسرى خويش گرفت و جريان اين ازدواج چنان كه زبير بن بكار و مصعب و ديگران روايت كرده اند، چنان كه گويند: چون هنگام وفات حسن بن حسن رسيد بى تابى مى كرد و مى گفت : من اندوهى دارم كه براى مرگ نيست بعضى از حاضران گفتند: چه اندوهى ؟ مگر جز اين است كه تو اكنون بر جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله و بر على بن ابيطالب و حسن و حسين وارد مى شوى و آنها پدران تو هستند!
حسن گفت : بى قرارى من براى اين نيست ، بلكه مثل اينكه مى بينم چون از اين جهان بروم عبدالله بن عمرو بن عثمان در دو وجه رنگين ، يا دو جامه مصرى زلف و موى شانه كرده بدينجا آيد و اظهار كند كه من از تيره فرزندان عبد مناف هستم ، آمده ام تا در مراسم تشييع عموزاده ام حاضر باشم و شركت كنم ولى از اين كار مقصودى جز خواستگارى فاطمه بنت الحسين را ندارد، بنابراين چون من از اين دنيا رفتم نگذاريد او به خانه من درآيد، فاطمه كه اين سخن را شنيد ( از پس پرده ) فرياد زد: گوش دار تا چه مى گويم ، گفت : بگو. فاطمه گفت : سوگند مى خورم كه اگر پس از تو من با كسى ازدواج كنم هر بنده اى كه دارم آزاد كنم و هر چه دارم صدقه بدهم ، حسن كه اين سخن را شنيد سكوت كرد و چيزى نگفت تا از اين جهان رفت . و چون از ميان خانه حسن بن حسن صداى شيون بلند شد، عبدالله بن عمرو بن عثمان به همان ترتيبى كه حسن بن حسن خبر داده بود به در خانه او آمد و خواست ، داخل خانه گردد، حاضران در مجلس به هم گفتند: آيا اجازه ورود به او بدهيم يا نه ؟! برخى موافق بودند و جمعى با ورود او مخالفت كردند تا سرانجام جمعى گفتند: چه زيانى دارد كه او هم درآيد و لذا وارد شد.
در آن حال فاطمه بنت الحسين لطمه بر روى خويش ‍ مى زد، عبدالله بن عمر يكى از غلامان خود را به نزد او فرستاد و او را از اين كار بازداشت و چون زمان عده فاطمه سر رسيد كسى را به خواستگارى نزد او فرستاد، فاطمه گفت : با نذر و سوگندى كه خورده ام چه كنم ؟ عبدالله در پاسخ پيغام داد كه هر چه نذر كرده اى من دو برابر آن را به تو مى دهم به عهدت وفا كن ، و بدين ترتيب فاطمه با آن ازدواج موافقت كرد.
و در روايت ديگر، احمد بن سعيد به سندش از اسماعيل بن يعقوب روايت كرده كه چون عبدالله از فاطمه خواستگارى كرد، فاطمه خواستگارى او را رد كرد و حاضر به ازدواج با او نشد، ولى مادر فاطمه به اين امر مايل بود و او را سوگند داد تا به همسرى عبدالله درآيد و خود به ميان آفتاب رفته و سوگند ياد كرد از آنجا برنخيزد تا وقتى كه فاطمه به ازدواج عبدالله درآيد، فاطمه كه چنان ديد ناچار براى جلب رضايت مادر خويش ازدواج با عبدالله را پذيرفت و به عقد او در آمد.
سبب دستگير شدن عبدالله بن حسن بن حسن و قتل او و يارانش
عمر بن عبدالله به سندش از عبدالملك بن شيبان روايت كرده كه مردم عوام محمد ابن عبدالله را مهدى موعود مى دانستند تا جايى كه او را به نام محمد بن عبدالله مهدى مى خواندند. و او جامه اى يمنى و قبطى بر تن داشت .
و نيز از زنى به نام شفاه يا شخصى به نام سفيان روايت كرده كه مى گفت : اى كاش اين مهدى - يعنى محمد بن عبدالله بن حسن - خروج مى كرد.
و نيز از عبدالاعلى بن اعين و عبدالله بن محمد بن عمر بن على روايت كرد كه گفت : گروهى از بنى هامش در ابواء (145) انجمنى تشكيل دادند كه در ميان آنها: ابراهيم بن محمد ( معروف به ابراهيم امام ) و ابوجعفر منصور، و صالح بن على ، و عبدالله بن حسن ، و پسرانش محمد و ابراهيم ، و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بودند.
صالح بن على از آن ميان گفت : شما خود به خوبى مى دانيد كه گردن هاى مردم تنها به سوى شما كشيده شده است و به شما متوجه است و اينكه خداوند شما را در اين جايگاه گرد آورده ، پس همگى يك تن از ميان خود انتخاب كنيد و با او بيعت كنيد و هم پيمان شويد تا خدا كار را بر شما راست آورد و هو خير الفاتحين و اوست بهترين گشايش دهندگان .
عبدالله بن حسن از آن ميان برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : شما همه مى دانيد كه اين فرزند من همان مهدى موعود است ، پس همگى با او بيعت كنيد! ابوجعفر منصور در تاييد گفتار عبدالله بن حسن گفت : چرا بيهوده خود را گول مى زنيد، به خدا سوگند شما به خوبى دانسته ايد كه توجه مردم به هيچ كس مانند توجهى كه به اين جوان - يعنى محمد بن عبدالله - دارند نيست و سخن هيچ كس را مانند سخن او نپذيرند.
همگى گفتند: آرى به خدا راست گفتى ، اين مطلبى است كه ما نيز دانسته ايم . و پس از اين سخنان همگى با محمد بيعت كردند و دست به دست او دادند. عيسى بن عبدالله (راوى حديث ) گويد: در اين ميان فرستاده عبدالله بن حسن به نزد پدرم ( عبدالله بن محمد بن عمر بن على ) آمد كه : ما همگى براى كار مهمى در اينجا انجمن كرده ايم تو نيز پيش ‍ ما بيا. و شخصى را نيز به نزد امام جعفر بن محمد عليه السلام فرستاد و نظير اين پيام را نيز براى آن حضرت داد.
ولى مطابق حديث ديگران عبدالله بن حسن با اينكه كسى را نزد حضرت جعفر بن محمد عليه السلام بفرستد مخالفت كرد و گفت : با جعفر بن محمد كار نداشته باشيد، مبادا او كار را بر شما تباه سازد.
عيسى بن عبدالله گفت : پدرم مرا به نزد آنان فرستاد تا ببينم براى چه كارى انجمنى كرده اند، حضرت صادق عليه السلام نيز محمد بن عبدالله ارقط را به همين منظور فرستاد و ما به نزد آنها رفتيم ، و محمد بن عبدالله بن حسن را ديدم كه روى گليمى ( يا بوريايى ) كه بالايش را تا كرده بود نماز مى خواند، پس من بدانها گفتم : پدرم مرا فرستاده تا از شما بپرسم براى چه موضوع در اينجا انجمن كرده ايد؟
عبدالله بن حسن گفت : ما در اينجا گرد آمده ايم تا با مهدى موعود محمد بن عبدالله بيعت كنيم .
در اين وقت جعفر بن محمد عليه السلام از در وارد شد، عبدالله بن حسن كه آن حضرت را ديد در كنار خويش ‍ جايى براى آن جناب باز كرده و او را پهلوى خويش نشانيد، و همان سخنى را كه به من گفته بود به آن حضرت نيز اظهار كرد حضرت صادق عليه السلام بدو فرمود: اين كار را نكنيد زيرا هنوز زمان آن ( يعنى قيام مهدى ) نرسيده است .
و به دنبال اين سخن امام عليه السلام عبدالله را مخاطب قرار داه به سخن خويش ادامه داد و فرمود:
اگر تو گمان كرده اى كه اين پسرت مهدى موعود است ، چنين نيست و اكنون زمان آمدن او نيست ، و اگر مى خواهى او را وادار به قيام كنى تا از دين خدا جانبدارى كند و امر به معروف و نهى از منكر كند با اين وضع به خدا ما تو را كه بزرگ ما هستى نمى گذاريم و با پسرت بيعت كنيم !
عبدالله از اين سخن در خشم شد و گفت : تو خود مى دانى كه مطلب اين طور نيست كه مى گويى ولى حسدى كه نسبت به پسر من دارى شما را وادار به اين سخن كرده است ، حضرت فرمود به خدا حسد مرا كور نكرده است تا اين سخنان را بگويم بلكه اين مرد و برادران و فرزندانشان - و دست به پس ابوالعباس زد - به خلافت مى رسند نه شما.
آن گاه دست به شانه عبدالله بن حسن زد و به او فرمود: به خدا منصب خلافت به تو و فرزندانت نخواهد رسيد، بلكه اين منصب بدانها مى رسد و پسران تو مقتول خواهند شد، اين سخن را گفت و به دست عبدالعزيز بن عمران زهرى تكيه كرده از جا برخاست ، سپس به من رو كرده فرمود: آنكه رداى زرد بر دوش داشت ديدى ؟ - و مقصود او ابوجعفر منصور بود - عرض كردم : آرى .
فرمود: به خدا سوگند مى بينم كه او محمد بن عبدالله بن سحن را مى كشد؟ من با تعجب پرسيدم : محمد را مى كشد؟ فرمود: آرى .
من پيش خود گفتم : به خداى كعبه سوگند حسد او را وادار به اين حرف كرده ، ولى قسم به خدا از دنيا نرفتم ، تا آنكه ديدم منصور محمد و برادرش را كشت .
و بالجمله سخن جعفر بن محمد عليه السلام كه به پايان رسيد آنها كه در آن انجمن بودند از جا برخاسته و پراكنده شدند و پس از آن نيز در جايى انجمن نكردند، عبدالصمد بن على بن عبدالله بن عباس ، عموى منصور، و منصور به دنبال امام صادق آمده از آن حضرت پرسيدند: به راستى آنچه گفتى خواهد شد؟ فرمود آرى به خدا چنين خواهد شد، و من از روى علم سخن گفتم .
على بن عباس به سندش از عنبسة بن بجاد عابد روايت كرده كه هر وقت جعفر بن محمد عليه السلام محمد بن عبدالله را مى ديد اشك در ديدگانش مى گشت و مى فرمود: به جان خودم مردم درباره او گويند كه مهدى موعود است ولى او كشته خواهد شد، و نام او در كتاب على عليه السلام در زمره خلفاى اين امت ثبت نشده است .