مقاتل الطالبين

ابوالفرج اصفهانى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۱ -


69: اسحاق بن حسن بن زيد ابن حسن بن على بن ابيطالب 
مادرش كنيز بوده و چنان كه محمد بن على بن حمزه روايت كرده ، هارون وى را به زندان انداخت و او در همان زندان هارون از دنيا رفت .
دوران خلافت محمد امين 
بر عكس ساير خلفاى عباسى محمد امين در مدت خلافت خود متعرض هيچ يك از اولاد ابوطالب نشد، و اين بدان جهت بود كه اولا سرگرم عياشى و لهو و لعب بود و به كار ديگرى نمى رسيد. و ثانيا جنگى كه ميان او و برادرش ‍ مامون واقع شد و در آخر هم منجر به قتل او گرديد، مانع شد كه امين متوجه وضع آنان گردد.
دوران خلافت مامون و ذكر نام اولاد ابوطالب كه در دوران خلافت مامون كشته و يا مسمومگشتند:
70: محمد بن محمد بن زيد (399) 
ابن على بن حسين بن على بن ابيطالب
مادرش فاطمه ، دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بود، و محمد بن زيد كسى است كه در ايام خروج ابوالسرايا خروج كرد. و چون ما شرح حال كسانى را كه در ايام خروج ابوالسرايا و خروج محمد بن ابراهيم به قتل رسيدند همه را يكجا نقل كرده ايم ، از اين رو شرح حال محمد بن محمد بن زيد را نيز بدانجا موكول مى داريم و براى اينكه داستان آنها به هم نخورد از ذكر آن در اينجا خوددارى مى كنيم .
71: حسن بن حسين بن زيد 
و از جمله حسن بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام است .
و او همان كسى است كه در قنطره كوفه در جنگى كه ميان هرثمه و ابوالسرايا واقع شد، به قتل رسيد، و مادر ايشان كنيز بود.(400)
72: حسن بن اسحاق بن حسين 
و از جمله حسن بن اسحاق بن حسين بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام است .
مادرش كنيز بود، و هنگامى كه ابوالسرايا از كوفه خارج شد وى در جنگ سوس كشته شد.
73: محمد بن حسين بن حسن 
و از جمله محمد بن حسين بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام است . (401)
مادرش : امينه دختر حمزة بن منذر بن زبير است . او نيز در زمان ابوالسرايا در يمن كشته شد.
74: على بن عبدالله بن محمد 
و از جمله على بن عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب عليه السلام است كه او نيز در زمان ابوالسرايا در يمن به قتل رسيد.
سبب خروج ابوالسرايا 
على بن ابى قربه علجى به من نوشت كه يحيى بن عبدالرحمن كاتب از نصر بن مزاحم منقرى ما را حديث كرد هم به آنچه خود شاهد بوده و ديده و هم آنچه را از ديگرى كه در واقعه حضور داشته شنيده است . و نيز يحيى بن عبدالحرمن از غير طريق نصر بن مزاحم هم بعض ‍ مطالب را نقل كرده است .
و همچنين احمد بن عبيدالله بن عمار از على بن محمد بن سليمان نوفلى در اين موضوع براى من اخبارى نقل كرد كه امن همه آن اخبار را نقل نخواهم كرد بلكه گاهى پاره اى از آن را هر كجا كه ناگزير از نقلش باشم ، ذكر مى كنم ، زيرا على بن محمد از اماميه است و تعصب ورزيده و مطالب را درست مطابق واقعه نقل نكرده و نسبت هاى ناروا به آنها كه اخبار ابوالسرايا را نقل كرده اند داده و بيشتر مطالبش را در اين موضوع و غير آن تنها از پدرش نقل كرده و حال آنكه پدرش در آن هنگام در بصره بوده و چيزى از اين حوادث نمى دانسته ، جز همانها كه مردم عادى و بى خبر بر سبيل حكايات و افسانه نقل مى كنند، و او بدون توجه آنها را در كتاب خود ثبت كرده براى اينكه به قيام كنندگان در اين جريان طعن زند و يا خرده گيرد. لذا من اعتمادم در نقل قضايا به كسانى است كه مثل وى نبودند و نسبت ناروا به كسى نمى دادند و بدون تحقيق چيزى نمى نوشتند و آن همان روايت نصر بن مزاحم است زيرا كه او در نقل كاملا دقيق است و خود مطالب را به شخصه از ابوالاسرايا شنيده است .
بارى ، سبب خروج محمد بن ابراهيم - يعنى محمد بن ابراهيم بن اسماعيل معروف به طباطبايى ابن ابراهيم بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب - و ابوالاسرايا اين بود كه نصر بن شبيب كه از شيعيان خاندان پيغمبر و مردى خوش عقيده بود و در جزيره سكونت داشت براى انجام حج به حجاز آمد و چون به مدينه رسيد در مورد خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و كسانى كه از آنها به جاى مانده و سرشناسان تحقيق كرد و فهميد كه از اين سه تن سرشناسان اين خاندان در مدينه هستند ، كه عبارت بودند از: على بن عبدالله بن حسن بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن و محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن ابن حسن . (402)
على بن عبيدالله مشغول به عبادت بود و شديدا تحت نظر (مامورين ) حكومت بود و در عين حال رعب و وحشت به سر مى برد، از اين رو كسى را بدو دسترسى نبود.
و اما عبدالله بن موسى ، او نيز تحت تعقيب و زندگيش با ترس و بيم سپرى مى شد و كسى نمى توانست با او ملاقات كند.
تنها محمد بن ابراهيم بود كه تا حدودى آزادى داشت و مى توانست با مردم رفت و آمد كند و در موضوع خلافت با آنها سخن بگويد. نصر بن شبيب به نزد محمد آمد و پس ‍ از تعارفاتى مقدماتى سخن از مظلوميت خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله و غصب حقوقشان به دست مردم و كشت و كشتارى كه به دست ستمگران از آن خاندان شده به ميان آورد و ادامه داد: تا چه وقت بايد حق شما را پايمال كنند و شيعيانتان را تحت فشار قرار دهند و حقتان را ببرند؟ و از اين مقوله چنان گفت كه محمد بن ابراهيم را حاضر به قيام كرد و وعده ديدار را براى قيام رسمى جزيره معين نمود. (403)
حاجيان - و از جمله نصر بن شبيب - به ديار و شهرهاى خود رفتند، و محمد بن ابراهيم طبق همان وعده به جزيره رفت و بر نصر بن شبيب وارد شد، نصر خانواده و عشيره خود را گرد آورد و جريان قيام در راه يارى محمد بن ابراهيم را عرضه داشت ، دسته اى پذيرفتند و دسته اى خوددارى كردند و كار اختلاف ميان آنها بالا كشيد تا آنجا كه به روى خود هم برخاسته با عصا و نعلين بر سر يكديگر زدند و بدين ترتيب آن انجمن به هم خورد. سپس يكى از عموزاده ها و نزديكان نصر در خلوت به نزد او رفته و بدو گفت : تو مى خواهى چه بلايى بر سر خود و خاندانت آورى ؟ آيا تو چنين مى پندارى كه اگر قيام كردى و خليفه وقت را به خشم آوردى تو را آزاد گذارد تا هر چه مى خواهى انجام دهى ؟ نه به خدا با تمام قوا براى نابوديت مى كوشد، اگر به تو دست يابد كه تو را زنده نخواهد گذارد، و اگر رفيقت - محمد بن ابراهيم - نيز پيروز گردد و از روى عدالت هم رفتار كند تو به منزله يكى از اصحاب او به شمار خواهى رفت ، و اگر اين چنين نباشد تو را چه نيازى است به اينكه خود و خاندانت را در معرض هلاكت در آورى براى كارى كه اساس و قوام ندارد.
از همه اينها گذشته تمامى مردم اين شهر دشمن خاندان ابوطالب هستند و اگر امروز دعوت تو را پذيرفته و پيرويت كنند، فردا كه در ميدان جنگ حاضر شوند و تو نيازمند به يارى آنها باشى ياريت نخواهند كرد و از برابر دشمن گريزان شوند و تازه اين در صورتى است كه همه آنها دعوت تو را بپذيرند، با اينكه مخالفت آنها با تو قطعى تر از پذيرش دعوت توست . آنگاه با اين شعر تمثل جست :
 

و اءبذل لابن العم نصحى و راءفتى
 
اذا كان لى بالخير فى الناس مكرما
 
فان راغ عن نصحى و خالف مذهبى
 
قلبت له ظهرالمجن ليندما
 
1. من خير انديشى و مهر خود را نسبت به عموزاده ام انجام مى دهم در صورتى كه او هم نسبت به من در ميان مردم نظر خير و خوبى داشته باشد ( يا به خوبى و درستى با من رفتار كند).
2. ولى اگر گوش به نصيحت من نداده و رو گرداند و با نظريه من مخالفت كند من نيز دوستى خود را با او به دشمنى تبديل خواهم كرد تا موجب پشيمانيش گردد.
نصر بن شبيب با شنيدن اين سخنان در تصميمى كه در مورد يارى محمد گرفته بود، متزلزل گشت و دودل شد، از اين رو به نزد محمد آمده و از اينكه مردم با او به مخالفت برخاسته و نسبت به خاندان پيغمبر خوش بين نيستند و به همين جهت حاضر به يارى آنها نمى باشند، عذر خواهى كرده و ادامه داد اگر احتمال مخالفت آنها را مى داد، وعده يارى به محمد را نمى داد و در پايان سخنان خود اين وعده را بدو داد كه اگر نتوانستم از نظر افراد جنگى به شما كمك كنم از نظر مالى شما را تقويت خواهم كرد و پنج هزار دينار پول براى شما ارسال مى دارم .
محمد بن ابراهيم خشمناك از خانه او خارج شد و اين اشعار را كه از خود او است انشاء كرد:
 
سنغنى بحمدالله عنك بعصبة
 
يهشون للداعى الى واضح الحق
 
طلبت لك الحسنى فقصر دونها
 
فاءصبحت مذموما و زلت عن الصدق
 
جروا فلهم سبق و صرت مقصرا
 
ذميما بما قصرت عن غاية السبق
 
و ما كل شى ء سابق اءو مقصر
 
يؤ ول به التقصير الا الى العرق
 
1. ما بحمدالله خود را از تو بى نياز خواهيم كرد به مردمانى كه مايل و آماده هستند براى پذيرش دعوت كسى كه مردم را به حق روشن دعوت مى كند.
2. من براى تو كار خيرى را خواسته بودم ولى تو در انجام آن كوتاهى كردى و بدين جهت مرد نكوهيده و دور از صدق و راستى از كار بدر آمدى .
3. آنان تاختند و گوى سبقت را ربودند ولى تو مقصر و نكوهيده گشتى چون در كوشش مسابقه كوتاهى كردى .
4. و هيچ سبقت جو يا مقصرى نيست ؟ گرفتار شود مگر اينكه به ريشه و اصل خود باز مى گردد و اثر ريشه و نسب اوست .
بارى محمد بن ابراهيم از آنجا به حجاز بازگشت و سر راه خود به ابى السرايا سرى بن منصور يكى از مردان بنى ربيعة بن ذهل بن شيبان - برخورد كه از مخالفين حكومت وقت بود و در نواحى سواد شورش كرده بود و در همانجا نيز اقامت گزيد و غلامانى هم همراه داشت كه از آن جمله بود: ابوالشوك ، سيار، ابوالهرماس . ابوالسرايا طرفدار علويان و شيعى مذهب بود.
محمد بن ابراهيم او را به بيعت با خود دعوت كرد و او دعوتش را پذيرفت ، محمد خرسند شد و بدو پيشنهاد كرد كه به كوفه برود، ابوالسرايا پذيرفت و قرار ملاقات و قيام را در كوفه گذاردند.
محمد بن ابراهيم به كوفه آمد و تفحص حال مردم پرداخت و شروع به تهيه لشكر كرد و هر كس را كه قابل اعتماد مى ديد او را دعوت مى كرد تا گروه بسيارى دعوتش را پذيرفتند و از آن سو چشم به راه آمدن ابوالسرايا بودند.
روزى همچنان كه از يكى از كوچه هاى كوفه مى گذشت نگاهش به پيرزنى افتاد كه دنبال بارهاى خرمايى را كه از كوچه ها مى برند گرفته و دانه هاى خرمايى را كه از بارها به زمين مى ريزد در ميان عباى پاره خود جمع آورى مى كند، محمد حال او را پرسيد، پيرزن جواب داد من زنى بيوه هستم و مردى كه زندگى مرا اداره كند ندارم . و از قضا من چند دختر يتيم در خانه دارم كه نمى توانند خود را اداره كنند، اين خرماها را كه مى بينى جمع آورى كرده و قوت خود و آن دختران يتيم مى كنم .
محمد - از ديدن اين منظره - گريه سختى كرد و گفت : به خدا سوگند تو و امثال تو هستند كه فردا مرا وادار به خروج مى كنيد تا خونم ريخته شود. و بدين ترتيب آماده خروج شد.
از آن سو ابوالسرايا طبق وعده اى كه داده بود از حجاز حركت كرده بود و با سوارانى كه همراه داشت و هيچ پياده در ميانشان نبوده خود را به عين التمر رسانيد، و از آنجا از راه بين النهرين به نينوى و بر سر قبر ابى عبدالله الحسين عليه السلام آمد.
نصر بن مزاحم از مردى از اهل مدائن روايت كرده كه گويد: در آن شبى كه ابوالسرايا به زيارت قبر حسين عليه السلام آمد، من آنجا بودم ؛ شبى بارانى بود و باد مى آمد كه ناگاه ديدم سوارانى وارد شدند و همگى پياده شده ، كنار قبر آمدند و بر آن حضرت سلام كرده و شروع به زيارت نمودند، من يكى از آنها را ديدم كه زيارتش را طول داد و پس از زيارت به اشعار منصور بن زبرقان نمرى تمثل جست كه گويد:
 
نفسى فداء الحسين يوم عدا
 
الى المنايا عدوا لا قافل
 
ذاك يوم انحنى بشفرته
 
على سنام الاسلام و الكاهل
 
كانما انت تعجبين الا
 
ينزل بالقوم نقمة العاجل
 
لا يعجل الله ان عجلت و ما
 
ربك عماترين بالغافل
 
مظلومة و النبى والدها
 
تدير ارجاء مقلة جافل
 
اءلا مساعير يغضبون لها
 
بسلة البيض و القنا الذابل
 
1. جانم فداى حسين در آن روزى كه به شتاب سوى مرگ رفت و بازگشت نكرد.
2. آن روز روزى بود كه خنجر خود را براى بزرگان اسلام كه در واقع به منزله اركان و تاج و سنام و كاهل اسلام بودند كشيد.
3. گويا تعجب مى كنى تو اى زن (كانه خطابش با زنى از اهل بيت است ) از اينكه چرا بدان مردم عذاب فورى حق نازل نشد.
4. ولى بدان كه خدا به شتاب تو شتاب نكند و خدا از آنچه تو مى بينى غافل نخواهد بود.
5. آرى بانوى ستمديده اى - كه پيغمبر پدر بزرگوارش بود - در آن وادى اطراف چشم خود را چون شخصى پريشان حال به اين سو و آن سو مى گردانيد تا ببند كه
6. آيا مردمانى هستند كه شعله حرب برافروزند و جنگ بر پا كنند و براى اين واقعه جانگداز به غيرت آيند و با شمشيرهاى كشيده و سرنيزه هاى تير قيام كنيد؟
گويد : اين اشعار را خواند آنگاه رو به من كرده پرسيد: اهل كجايى ؟ گفتم مردى هستم دهقان و از اهل مدائن ، گفت : سبحان الله ! دوست به اشتياق دوستش ناله مى زند، همانند شترى كه براى بچه اش ناله مى كند، اى شيخ اينجا جايگاهى است كه سپاسگزاريت در پيشگاه خدا بايد بسيار باشد و اجرش نيز بزرگ است .
آنگاه برخاسته گفت ، كسانى كه از زيديه در اينجا هستند به نزد من آيند، جماعتى از مردم كه در آن سرزمين حاضر بودند برخاسته نزديك او رفتند، آن مرد خطبه اى طولانى كه مشتمل بر ذكر فضايل اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مختصات آنها بود ايراد كرد، و ستمهايى كه از طرف امت پيغمبر بدانها داده شده و رفتار مردم را نسبت بدانها گوشزد نمود، و نام حسين عليه السلام را ذكر كرد، آنگاه گفت :
اى مردم ! فرضا شما در زمان امام حسين عليه السلام نبوديد كه او را يارى كنيد، امروز چرا كسى را كه بدو دسترسى داريد رها كرده و ياريش نمى كنيد؟ و او كسى است كه فردا براى خونخواهى و احقاق حق خود و حقوق از دست رفته پدرانش و برپاداشتن دين خدا قيام كرد، آنچه مانع و جلوگير شماست از اينكه او را يارى و كمك دهيد چيست ؟ و من هم اكنون براى قيام به فرمان خدا و دفاع و از آيين او و يارى خاندان پيغمبرش به سوى كوفه مى روم و هر كس در اين راه با من هم عقيده است ببه ما ملحق شود.
اين سخنان را گفت و درنگ نكرد و با ياران خود به سوى كوفه حركت كرد. از آن سو محمد بن ابراهيم در روز موعودى كه با ابوالسرايا وعده ديدار را در كوفه گذارده بود از كوفه بيرون آمد و دعوت خود را آشكار ساخت و على بن عبيدالله ابن حسين بن على بن الحسين نيز همراه او بود ، و مردم كوفه نيز مانند مور و ملخ براى يارى او از كوفه بيرون ريختند و جز آنكه اسلحه اى غير از عصا و آجر و چاقو در دست نداشتند و نيز تحت نظم و برنامه جنگى هم نبودند.
محمد و همراهانش همچنان چشم به راه رسيدن ابوالسرايا دقيقه شمارى مى كردند و چون او در ساعت موعود نرسيد نا اميد شده ، شروع به دشنام دادن به يكديگر كرده و محمد بن ابراهيم را در كمك خواهى از او مورد سرزنش قرار دادند و محمد نيز از تاءخير ابوالسرايا غمگين شده بود كه به ناگاه دو پرچم زرد از سمت جرف نمايان شد و به دنبال آنها سوار اين پديدار گشتند، مردم مژده ورود ابوالسرايا را به يكديگر دادند و صداها را به تكبير بلند كردند.
ابوالسرايا همين كه چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد پياده شد و پيش آمده او را در بر كشيد. آنگاه گفت : اى فرزند رسول خدا! چرا اينجا ايستاده اى ؟ داخل شهر شو كه هيچ كس نمى تواند جلوى تو را بگيرد. محمد بن ابراهيم داخل شهر شد و براى مردم خطبه اى ايراد كرد. سپس مردم را به سوى بيعت با رضاى از خاندان محمد (آنكه مورد پسند خداست ) خواند و به كتاب خدا و سنت پيغمبرش صلى الله عليه و آله و امر به معروف و نهى از منكر، و عمل به كتاب خدا دعوت نمود، خطبه محمد به پايان رسيد و مردم يكسره براى بيعت با او ازدحام نموده و همگى با او بيعت كردند و اين جريان در جايى از شهر كوفه بود به نام قصر ضرتين
احمد بن محمد بن سعيد به سندش از سعيد بن خيثم بن معمر روايت كرده كه گفت : شنيدم از زيد بن على عليه السلام كه مى گفت : در سال 199 در دهم جمادى الاولى مردم كوفه با مردى از ما خاندان در كنار قصر ضرتين بيعت خواند كرد كه خدا بدان بر فرشتگانش مباهات خواهد كرد، حسن بن حسين گويد: من اين حديث را براى محمد بن ابراهيم نقل كردم و او گريست .
و نيز احمد بن محمد به سندش از عمر بن شبه از جابر جعفى از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده كه فرمود: اى مردم كوفه در سال 199 در ماه جمادى الاولى مردى از خاندان ما خطبه مى خواند كه خداوند بدو بر فرشتگان مباهات مى كند.
و نظير همين حديث را محمد بن حسين اُشنانى از عمر بن شبه مكى روايت كرده .
بالجمله ، در اين وقت محمد بن ابراهيم شخصى را به سوى فضل بن عيسى بن موسى (كه از طرف خلفاى عباسى والى كوفه بود) فرستاد و او را به بيعت با خويش ‍ دعوت مى كرد و از او خواست تا به اسلحه و قوا به وى كمك كند، ولى خبر يافت كه فضل بن عباس از شهر كوفه بيرون رفته و در خارج شهر در جايى منزل گزيده و اطراف جايگاه خود خندقى حفر كرده است ، و نزديكان و غلامان خود را مامور و مسلح ساخته و تا آماده جنگ باشند و از خانه او دفاع كنند.
محمد كه از جريان آگاه شد، ابوالسرايا را به جنگ آنها فرستاد و بدو دستور داد كه ابتدا جنگ نكند بلكه در آغاز آنها را به بيعت با او دعوت كند، همين كه ابوالسرايا بدانجا آمد، مردم كوفه مانند مور و ملخ به دنبال او آمدند، ابوالسرايا كسانى را كه در سور بودند به اطاعت خويش دعوت مى كرد ولى آنها نپذيرفتند و به او و يارانش تير اندازى كردند و مرى از اصحاب ابوالسرايا را مقتول و يا مجروح ساختند.
ابوالسرايا آن شخص را به نزد محمد فرستاد و محمد بدين جهت دستور جنگ با آنها را صادر كرد، در بالاى ديوار خانه فضل ، غلامى سياهى ميان دو كنگره از كنگره هاى ديوار به تير اندازى ايستاده بودند و تمام تيرهايى كه به سوى همراهان ابوالسرايا پرتاب مى كرد به هدف نمى خورد، ابوالسرايا به غلام خود دستور داد او را هدف تير قرار دهد و او تيرى پرتاب كرده و آن تير در ميان دو ديده اش جاى گرفت و با سر از بالاى ديوار به زمين آمد و هماندم مرد، جنگجويان ديگر فضل كه چنان ديدند فرار كردند، بنابراين در قصر باز شد و همراهان ابوالسرايا بدانجا ريخته شروع به غارت كردند، و هر چه اثاثيه خوب و نفيس ‍ به دست آنها مى آمد از آنجا بيرون مى بردند، ابوالسرايا از اين كار جلوگيرى كرد و دستور داد جلوى اشخاص را بگيرند و هر كس را كه مى خواهد از آنجا خاجر شود بازجويى كنند و هر چه همراه برداشته از او بگيرند.
در اين وقت مردى از اعراب كه جامه دانى پر از جامه به دست گرفته بود تا بيرون ببرد اين دو بيت را خواند:
 
ما كان الا ريث زجر الزاجرة
 
حتى انتضيناها سيوفا باترة
 
حتى علونا فى القصور القاهرة
 
ثم انقلبنا بالثياب الفاخرة
 
1. به اندازه يك فرياد و نهيبى كه شخص بر سر كسى يا حيوانى زند طول نكشيد كه ما شمشيرهاى بران را بركشيديم .
2. و در قصرهاى بسيار بلند وارد شديم و با جامه هاى فاخر بازگشتيم .
فضل از آنجا به بغداد به نزد حسن بن سهل (404) فرار كرد و جريان را بدو گزارش داد و شكايت نهب و غارتى را كه از اموال شده بود به حسن بن سهل كرد، حسن بن سهل وعده همه گونه كمك و جبران اموالى را كه از او غارت رفته بود بدو داد. آنگاه زهير بن مسيب را طلبيد و لشكرى همراه او كرد و اموالى هم بدو داد و تاكيد كرد كه همان ساعت براى جنگ با ابوالسرايا حركت كند و در راه توقف نكند تا در كوفه فرود بيايد، محمد بن ابراهيم در آن وقت بيمار شد - همان بيمارى كه منجر به مرگش گرديد - و حسن بن سهل چون در امر نجوم و ستاره شناسى معرفتى كامل داشت و در ستاره محمد بن ابراهيم دقت كرده بود و ديده بود كه ستاره اش سوخته و رو رو به زوال است از اين رو انتظار نابودى او را مى كشيد و مى خواست تا هر چه زودتر او را از بين ببرد، و همين موضوع فكر او را از تجهيز كامل لشكر منحرف ساخته بود و احتمال شكست آنها در مغزش خطور نمى كرد. زهير بن مسيب راه كوفه را در پيش گرفت تا به قصر ابن هبيره رسيد و در آنجا اقامت گزيد و پسرش ازهر بن زهير را پيشاپيش خود به كوفه فرستاد، و او در سوق اسد اردو زد.
از آن سو ابوالسرايا با لشكريانش از كوفه به هنگام عصر بيرون آمده به سرعت راه پيمودند تا خود را سوق اسد رسانيدند و هنگامى كه ازهر و لشكريانش در آنجا غنود بودند بر آنها حمله افكندند و جمع بسيارى از آنها را كشتند و باقيمانده نيز به سوى زهير فرار كردند، ابوالسرايا و همراهان نيز مركبها و اسلحه هايشان را به غنيمت گرفتند و به كوفه بازگشتند.
زهير در قصر ابن هبيره بود كه منهزمين به نزدش بازگشتند. اين جريان سخت او را خشمگين ساخت ، و فورا از آنجا حركت كرد و يك منزل راه پيمود، در آنجا فرمانى از حسن بن سهل به دست او رسيد و كه دستور داده بود جز در كوفه فرود نيايد از اين رو زهير به راه خود ادامه داد، تا اينكه در كنار پل (پل كوفه ) اردو زد.
ابوالسرايا نيز دستور داد در شهر جار كشيدند و مردم را به خروج از شهر دعوت كردند، هنگام غروب بود كه مردم از شهر بيرون آمده در آن سوى پل كوفه منزل كردند،و تصادفا آن شب شب سردى بود، و از اين رو مردم كوفه آتشها را روشن كرده بودند و براى گرم كردن خود پاى آن آتشها نشسته بودند و مشغول تلاوت قرآن و ذكر خدا بودند و ابوالسرايا نيز براى تشويق آنها به جنگ سخن مى گفت .
از آن سو سپاه بغداد فرياد مى زدند: اى مردم كوفه خواهران و دختران خود را براى ما زينت كنيد كه به خدا ما با آنها چنين و چنان خواهيم كرد، بى شرمانه و با كمال صراحت نام اعمال زشتى را به زبان مى راندند.
ابوالسرايا در مقابل به مردم كوفه گفت : ذكر خدا كنيد، و به سوى او توبه بريد، و از او آمرزش بخواهيد و استعانت جوييد و به هر صورت مردم آن شب را صبح كردند، ابوالسرايا در وقتى كه كلاه خودها و زره و شمشيرها لشكر دشمن چشم مردم كوفه را پر كرده و صداى طبل و شيپور جنگى مانند غرش آسمانى سر به فلك كشيده بود، در ميان مردم ايستاد و گفت : اى مردم كوفه ، نيتهاى خود را پاك كنيد و دلها را براى خدا خالص گردانيد، و از خداوند براى پيروزى بر دشمن يارى بخواهيد و به نيرو و قدرت خود اعتماد نكنيد، و قرآن بخوانيد و هر كس هم مى خواهد شعر عنتره عبسى را بخواند.
راوى گويد: در اين وقت حسن بن هذيل - يكى از سپاهيان كوفه كه در جنگ فخ نيز از همراهان حسين بن على بود و حديث نيز از او روايت كرده - از جلوى ما عبور كرد و لشكريان را يك به يك به صف مى كرد و مى گفت : اى گروه زيديه !
اينجا جايگاهى است كه گامها در آن بلغزد، و كردارها از ميان برود، خوشبخت آن كسى است كه دين خود را حفظ كند، و راه يافته و سعادتمند كسى است كه به عهدى كه با خدا بسته وفا كند، و حق محمد صلى الله عليه و آله را درباره عترتش مراعات نمايد، هان اى مردم بدانيد كه اندازه عمر هر كس معين و معلوم است و روزها طبق شماره معينى شمرده شده ، و هر كه از مرگ بگريزد مرگ او را احاطه كند، آنگاه گفت :
 
من لم يمت عبطة يمت هرما
 
لاموت كاءس والمرء ذائقها
 
(هر كه در جوانى نميرد در پيرى خواهد مرد، شربتى است كه هر انسانى آن را خواهد چشيد.)
در اين وقت مردى زره پوشيده و مسلح از لشكر بغداد بيرون آمد و زبان به دشنام مردم كوفه گشود و گفت : اى مردم كوفه با زنانتان زنا خواهيم كرد و بر سر خودتان نيز بلاها خواهيم آورد و چه ها خواهيم نمود، مردى از اهل وزار كوفه - كه نام دهى بود نزديكى دروازه كوفه - و جامه سرخى بر تن و كاردى در دست داشت ، خود را در فرات انداخت و شنا كرد و تا خود را به آن سوى فرات رسانيد، آنگاه بيرون آمده و جلوى آن شخص رفت و دست در شكاف زره اش كرد. و به جلوش كشيده حركتى داد و او را از جا بلند كرده بر زمين زد و كاردش را بر گلوى آن مرد فرو كرد و او را كشت و پايش را گرفته كشيد تا در فرات افتاد و همچنان كه پاى او در دستش بود شنا مى كرد، گاهى در آب فرو مى رفت و گاهى بيرون مى آمد و بدين ترتيب او را به اين طرف فرات رسانيد و جسد را از آب درآورده پيش مردم كوفه آورد، مردم صداها را به تكبير و حمد و ثناى الهى بلند كردند.
پس از آن ، مردى از اولاد اشعث بن قيس كندى از ميان لشكر كوفه بيرون آمد و جلوى مردم بغداد رفت و مبارز طلبيد، مردى از اهل بغداد به جنگ او آمد، مرد كندى او را كشت ، دومى آمد او را هم كشت ، سومى آمد او را هم كشت ، و همچنين چند تن را به قتل رسانيد، در اين وقت ابوالسرايا سر رسيد و آن مرد كندى را دشنام داده و گفت : چه كسى به تو دستور داده چنين كنى ؟ بازگرد!
مردى كندى بازگشت و شمشيرش را به خاك ماليده پاك كرد و آن را در غلاف كرده و سر اسب خود را برگرداند و به كوفه آمد و از آن پس در جنگهاى ابوالسرايا شركت نكرد.
در اين وقت ابوالسرايا به جلوى پل آمد و ساعتى طولانى ايستاد، مردى از اهل بغداد پيش آمد و بدو گفت : اى زنازاده ، ابوالسرايا از جاى خود حركت نكرد تا چون آن مرد خواست بازگردد بدو حمله كرد و او را به قتل رسانيد، آنگاه يك تنه به لشكر دشمن حمله افكند و صفوف آنها را از هم دريد و از پشت سر آنها خارج شد، دوباره از پشت سرشان حمله كرد و آنها را از هم شكافت و سر جاى خود بازگشت و نفس زنان در همان جاى نخستين ايستاد و مشغول پاك كردن لخته هاى خون از زره خود شد.
سپس يكى از غلامان خود را طلبيد و گروهى از از ياران را همراه او كرد و بدو دستور داد تا پشت لشكر بغداد برود و در جايى كمين كنند و يك مرتبه آنها حمله افكنند، غلام با همراهان خود به سوى ماموريتى كه تعيين كرده بود رفتند، ابوالسرايا نيز جلوى پل روى اسب سياهرنگ دم بريده اى كه داشت ايستاده بود و سر خود را به نيزه اى كه در دست داشت تكيه داده بود و به خواب رفت و صداى خوابش ‍ هم بلند شد، از آن سو مردم كوفه بيتابانه فرياد مى زدند و از دهشت لشكر مجهز زهيز و تهديدات آنها آرام نداشتند و پيوسته تكبير و تهليل مى گفتند تا سرانجام ابوالسرايا از خواب (405) بيدار شد و هنگامى بيدار شد كه يقين كرد غلامش با همراهان به كمين گاه رسيده اند، در اين وقت نهيبى به اسبش زد و فرياد كرد: جنگ ، جنگ ، آنگاه دهنه اسب را رها كرد و با دست به سوى كمينگاهى كه غلامش ‍ را فرستاده بود اشاره كرد، آنگاه به مردم كوفه فرياد زد: حمله كنيد، و خود نيز حمله كرد و مردم كوفه هم به دنبالش ‍ حمله افكندند، زهير و همراهانش چشمها را به سوى جايى كه ابوالسرايا به اسب نشان داده بود دوختند، ابوالسرايا با مردم كوفه خود را به لشكر بغداد زدند و غلام ابوالسرايا كه نامش سيار بود نيز از كمينگاه بيرون تاخته و حمله افكندند، ابوالسرايا به غلامش فرياد زد: واى بر تو اى سيار مگر مرا نمى بينى ؟
سيار حمله را متوجه پرچمدار لشكر دشمن كرده و خود را بدو رسانيده او را كشت و پرچم سرنگون شد و لشكر بغداد فرار كرد، ابوالسرايا و يارانش به تعقيب آنها پرداخته فرياد زدند: هر كه از اسب خود به زير آمد در امان است ، منهزمين از اسبها پياده مى شدند و ياران ابوالسرايا بر آن اسبان سوار مى شدند، فراريان را تعقيب مى كردند و همچنان آنان را تا شاهى (406) تعقيب كردند و در آنجا زهير رو به ابوالسرايا كرده فرياد زد: آيا هزيمتى بيش از اين خواهى ؟ تا كجا ما را تعقيب مى كنى ؟ ابوالسرايا (كه اين لحن عجرآميز را ديد) دست از تعقيب آنها برداشت و به سوى كوفه بازگشت ، و در اين جنگ غنيمت عظيمى به دست مردم كوفه افتاد، سپس به لشكر گاه زهير آمدند و ديگهاى غذايى را كه آنها سر بار گذارده بودند و زهير قسم خورده بود كه غذاى چاشت نخورد جز در مسجد كوفه ، آنها را برداشته و مشغول خوردن شدند و سخت هم گرسنه بودند، و هر چه اسلحه و ابزار جنگى به دست آمد و همه را غارت كردند. زهير همچنان تا بغداد مى رفت و پنهانى وارد شهر شد، و چون حسن بن سهل از آمدن او مطلع گشت ، دستور داد او را حاضر كردند. همين كه چشمش بدو افتاد گرزى آهنين كه در دست داشت به سوى او پرتاب كرد كه يك چشمش در اثر اصابت آن گرز از حدقه بيرون افتاد، آنگاه به يكى از حاضران مجلس گفت : او را بير و گردنش را بزن . حاضران مجلس زبان به وساطت گشوده و آنقدر گفتند تا از كشتن او صرفنظر كرد.
از آن سو ابوالسرايا با گروه زيادى از اسيران جنگى و سرهاى بسيارى از كشتگان كه بر نيزه ها نصب كرده بود و يا به گردن اسبان آويخته بودند با اسب و مركب و سلاحها و غنايم بسيار پيروزمندانه وارد كوفه شدند.
جريان هزيمت زهير و پيروزى ابوالسرايا وحشتى در دل حسن بن سهل و عباسيان انداخت و اندوه آنها را گرفت ، درصدد چاره برآمدند تا اينكه حسن بن سهل شخصى به نام عبدوس بن عبدالصمد را طلبيد و هزار نفر سوار و سه هزار نفر پياده همراه او كرد و هر چه مى خواست بدو داد و گفت : ميخواهم نامت را بر سر زبانها بيندازم بنگر تا چگونه رفتار مى كنى ؟ و سفارشهاى لازمه را كرد و دستور داد هيچ كجا درنگ نكند.
عبدوس از بغداد حركت كرد و قسم خورد كوفه را ويران كند و جنگجويانشان را از دم تيغ بگذراند و كودكانشان را اسير كند و سه روز شهر را به لشكريان مباح سازد ( و آنها را آزاد بگذارد تا هر چه مى خواهند بكنند)
و بدون آنكه در جايى توقف كند همچنان تا جامع (407)پيش رفت ، و حسن بن سهل بدو سفارش كرده بود از راهى كه زهير هزيمت كرده نرود تا مبادا سپاهيانش ‍ اجساد كشتگان لشكر زهير را ببينند و سبب ترس و بيم آنان گردد، و از اين رو عبدوس از راه جامع به سمت كوفه رفت و چون بدانجا رسيد توقف كرد. از آن سو ابوالسرايا كه از حركت عبدوس آگاه شد، نماز ظهر را در كوفه خواند و گروهى از سربازان زبده و ياران با وفاى خود را برداشت و به سرعت راه جامع را در پيش گرفت و چون به نزديكى آنجا رسيد همراهان خود را دسته دسته تقسيم كرد و بدانها گفت : شعارتان اين باشد كه بگوييد: يا فاطمى يا منصور (يعنى اى فرزند فاطمه ، اى يارى شده ) (408) و خود او با همراهانش به طرف سوق رهسپار گشت ، سيار راه جامع را پيش گرفت ، و به ابى الهرماس گفت : تو نيز به راه قريه را پيش گير، (تا از سه طرف آنها را احاطه كنيم ) و نبايد يكى از آنها جان سالم به در برد، آنگاه يكباره از همه اطراف لشكر عبدوس ‍ حمله كنيد.
لشكريان ابوالسرايا طبق دستور او از سه طرف حمله كردند، جنگ سختى درگرفت ، لشكريان عبدوس از ترس ‍ جان ، خود را در فرات مى ريختند و همين سبب شد كه بسيارى از آنها در فرات غرق شدند و خود ابوالسرايا با عبدوس در ميدان شهر جامع برخورد كرد و چون چشمش ‍ به او افتاد كلاه خود خود را از سر برداشته فرياد زد: منم ابوالسرايا، منم شير قبيله بنى شيبان ، آنگاه بدو حمله افكند، عبدوس كه چنان ديد از ميدان ابوالسرايا رو به فرار نهاد، ولى ابوالسرايا وى را تعقيب كرد و شمشيرى بر سرش زد كه كاسه سر او را شكافت و از اسب سرنگون شد.
و بدين ترتيب لشكر ابوالسرايا با پيروزى كامل و غنيمتى بسيار و اسلحه و مركب فراوان به كوفه بازگشتند.
وقتى ابوالسرايا به كوفه بازگشت محمد بن ابراهيم را در حال احتضار و جان دادن بود و چون ابوالسرايا را ديد او را از اين كه به لشكر دشمن شبيخون زده سرزنش كرد و ادامه داد كه من از اين كارى كه تو كرده اى بيزارم ، چون اولا نمى بايست شبيخون بزنى ، و ثانيا نمى بايست با آنها جنگ كنى تا ابتدا آنها را دعوت به سازش و امان كنى ، و ثالثا تو حق نداشته اى از اموال آنها برگيرى جز آن اسلحه هايى را كه براى جنگ با ما همراه آورده بودند.
ابوالسرايا گفت : اى فرزند رسول خدا، اين تدبير جنگى بود كه من انجام دادم و ديگر از اين پس چنين كارى نخواهم كرد، آنگاه ابوالسرايا متوجه شد كه محمد در حال مرگ است ، از اين رو به سخن آمده گفت : اى فرزند رسول خدا هر زنده اى مى ميرد، و هر تازه اى كهنه مى گردد. اينك اگر وصيتى دارى به من بگو.
محمد گفت : من تو را سفارش مى كنم به ترس از خدا، و ايستادگى در دفاع از دين و آيينت ، و يارى خاندان پيغمبرت صلى الله عليه و آله چون كه جان آنها بسته به جان توست ، و مردم را درباره انتخاب جانشين من به اختيار خود واگذار تا هر كه را خواستند از آل على به جاى من انتخاب كنند و اگر اختلاف كردند امامت با على بن عبيدالله باشد چون من مذهبش را آزموده ام و دين و مذهبش مورد رضايت و پسند من است .
محمد بيش از اين نتوانست سخنى بگويد و زبانش از گفتار باز ايستاد، و دست و پايش سرد شد ابوالسرايا چشمان او را بست و پارچه روى بدنش كشيد و كسى از مرگ او مطلع نساخت و چون شب شد جنازه اش را به كمك چند تن از زيديه برداشتند و در سرزمين غرى به خاك سپردند.
روز ديگر مردم را گرد آورد و خطبه اى براى ايشان خواند و خبر مرگ محمد را بدانها داد و تسليت گفت ؟ در اين وقت صداهاى مردم به گريه بلند شد. ابوالسرايا پس از مقدارى سكوت به سخنان خود ادامه داده گفت :
و محمد - رحمه الله - على بن عبيدالله - را كه شبيه خود او بود - به جانشينى خود برگزيد، پس اگر شما هم بدين انتخاب راضى هستيد كه هيچ ، و گرنه خودتان ديگرى را انتخاب كنيد.
مردم به هم نگاه كردند، و كسى حرفى نزد تا اينكه محمد بن محمد بن زيد كه جوانى نورس بود از جا برخاست و گفت : اى آل على ! همانا دين خدا با سستى و بزدلى يارى نمى شود، و اين مرد نزد ما سابقه بدى ندارد، آتش درون را فرو نشاند و خونخواهى نمود، آنگاه رو به على كرده گفت : اى ابالحسن ، خدا از تو خشنود باشد تو چه مى گويى ؟ محمد ما را سفارش به بيعت با تو كرده ، دستت را باز كن تا با تو بيعت كنيم .
على بن عبيدالله حمد و ثناى الهى را به جاى آورده گفت : همانا ابا عبدالله - رحمه الله - در نظر خود كسى را انتخاب كرده و پيش خود نيز راستى تجاوز نكرده و در حقى كه خدا به گردنش انداخته بود كوتاهى ننموده ، و اگر من وصيت و سفارش او را نپذيرم نه به خاطر اين است كه خواسته باشم در انجام فرمان او كوتاهى كنم و يا اينكه بخواهم دستور او را نكول كرده باشم ، بلكه من ترس آن را دارم كه با قبول اين مسئوليت از كارهاى ديگرى كه ستوده تر و سرانجامش بهتر است باز بمانم ، اى محمد خدايت رحمت كند تو اين مسئوليت را بپذير، و به كار آشفته عموزاده ات سر و سامان ده كه ما رياست اين امر را به تو واگذار مى كنيم و تو از هر جهت پيش ما مورد پسند و طرف اطمينان هستى .
على بن عبيدالله به دنبال اين سخنان رو به ابوالسرايا كرده گفت : نظر و چيست ؟ آيا به رياست او راضى هستى ؟
ابوالسرايا گفت ،: رضايت من رضايت شماست ، و گفتار من همراه و تابع گفتار شما است ، در اين وقت دست محمد بن محمد را پيش كشيده و با او بيعت كردند. و پس از انجام بيعت محمد بن محمد عمال و حكامى را بدين شرح براى شهرها و ساير امور منصوب كرد:
1. اسماعيل بن على بن اسماعيل بن جعفر نايب او در شهر كوفه ؛
2. روح بن الحجاج ؛ رئيس پليس و شرطه ؛
3. احمد بن السرى انصارى ، رئيس مراسلات و نامه ها؛
4. عاصم بن عامر، قاضى ؛
5. نصر بن مزاحم ، رئيس امور تجارى و بازار (يا شهردار)؛
6. ابراهيم بن موسى بن جعفر، والى يمن ،
7. زيد بن موسى بن جعفر، والى اهواز؛
8. عباس بن محمد بن عيسى بن محمد بن على بن عبيدالله بن جعفر بن ابيطالب ، والى بصره ؛
9- حسن بن حسن افطس ، والى مكه ؛
10. جعفر بن محمد بن زيد بن على ، و حسين بن ابراهيم بن حسن بن على والى واسط.
و بدين ترتيب اين افردا هر يك به دنبال ماموريت خود رفتند.
اما حسن بن حسن افطس بدون آنكه كسى از ورود او به شهر مكه جلوگيرى كند وارد شهر شد و سرپرستى امور آنجا را به دست گرفت و كار حج را نيز در آن سال كه سال 199 بود، او انجام داد.
و ابراهيم بن موسى نيز پس از زد و خورد مختصرى وارد يمن شد و مردم آن شهر سر به فرمان و اطاعت او درآوردند.
و اما فرماندار واسط: جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم - اين دو همين كه به شهر واسط رسيدند، نصر بجلى - كه از طرف بنى عباس در آنجا حكومت داشت - به جنگ آن دو بيرون آمد و كارزار سختى كرد، ولى چون جعفر و حسين پايدارى و استقامت به خرج دادند نصر شكست خورد و منهزم گشت و آن دو وارد شهر واسط شدند و خراج و ماليات شهر را جمع آورى كردند و مردم را آرام ساختند.
اما عباس بن محمد كه به حكومت بصره منصوب شده بود به طرف آن شهر روان شد، و در راه كه مى رفت على بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين نيز از يك سو و زيد بن موسى بن جعفر - كه به دنبال ماموريت خود به سمت اهواز مى رفت - از سوى ديگر بدو ملحق شدند و به سوى بصره به راه افتادند، در آن وقت كسى كه از طرف خلفاى عباسى در بصره حكومت مى كرد شخصى بود از اهل باذغيس به نام حسن بن على - معروف به مامونى كه به جنگ آنها بيرون آمد ولى تاب مقاومت در برابر آن سه نياورده فرار كرد و لشكرش به دست طالبين افتاد.
و چون زيد بن موسى وارد بصره شد دستور داد خانه هاى بنى عباس را در آن شهر بسوازنند و از اين رو او را ((زيدالنار ناميدند.
بدين ترتيب هر روز مكتوب تازه اى به دست محمد بن محمد مى رسيد كه حاوى خبر فتح تازه اى بود. از آن سو مردم شام و جزيره نيز بدو نامه نوشتند كه ما چشم به راه فرستاده تو هستيم كه سر به فرمانت درآورده دستورهايت را انجام دهيم .
اين جريانات موجب شد كه حسن بن سهل - حاكم بغداد - به فكر چاره اى بيفتد و براى دفع ابوالسرايا كه شخص ‍ خطرناكى براى او به حساب مى آمد چاره اى بينديشد، و به همين منظور نامه اى براى طاهر بن حسين نوشت و در آن نامه از او خواست به بغداد برود تا او را به جنگ ابوالسرايا بفرستد. ولى نامه اى به دستش رسيد كه نويسنده اش معلوم نبود و در آن نامه اشعار ذيل درج شده بود:
 
قناع الشك يكشفه اليقين
 
و اءفضل كيدك الراى الرصين
 
تثبت قبل ينفد فيك امر
 
بهيج لشره داء دفين
 
اءتندب طاهرا لقتال قوم
 
بنصرتهم و طاعتهم يدين
 
سيطلقها عليك معقلات
 
تصر و دونها حرب زبون
 
و يبعث كامنا فى الصدر منه
 
و لا يخفى اذا طهر المصون
 
فشاءنك واليقين فقد اءنارت
 
معالمه و اءظلمت الظنون
 
و دونك ماترى بعزم راءى
 
تدبره ودع مالا يكون
 
1. يقين پرده از روى شك بردارد، و بهترين چاره تو همان راى محكم توست ،
2. دقت و تامل كن پيش از آنكه در تو امرى جارى گردد كه به خاطر فساد آن درد پنهانى تحريك شود.
3. آيا طاهر را براى جنگ با مردمى مى خواهى بفرستى كه عقيده اش يارى نمودن و پيروى كردن از آنهاست .
4. آرى به زودى آنها را آزاد خواهد گذرد در حالى كه پا دربندند آزادى و قدرت ندارند و اگر چنين شود جنگ سختى رخ خواهد داد.
5. و آنچه در سينه پنهان كرده بيرون اندازد، و چيزى كه پوشيده و محفوظ است چون آشكار گرديد بر كسى پنهان نماند.
6. و به هر صورت از روى يقين كار كن كه راههاى آن روشن است و گمانها و خيالات تاريك .
7. و آنچه را قصد كرده اى از روى راءيى كه با تدبير و تصميم مقرون باشد انجام ده و آنچه را كه چنين نباشد واگذار.
حسن بن سهل كه آن نامه را خواند از اين كار منصرف شد و به جاى آن نامه اى براى هرثمة بن اعين نوشت ، از او خواست تا به بغداد بيايد و به دفع ابوالسرايا اقدام كند. و سندى بن شاهك را كه از ياران هرثمه بود براى رساندن آن نامه طلبيد و از او خواست كه در رفتن شتاب كند و درنگ ننمايد. چون ميان حسن بن سهل و هرثمه كدورتى بود و حسن بن سهل مى ترسيد هرثمه به نامه او اعتنا نكند و وقعى ننهد از اين جهت سندى را مامور اين كار كرد تا او را به هر ترتيبى شده بدين كار راضى سازد. سندى بنه شاهك نامه را گرفت و در حلوان خود را به هرثمه رسانيد و نامه را بدو داد، ولى هرثمه چون نامه را خواند خشمناك شده ، گفت : ما بايد كارهاى خلافت را براى اينها سر و صورت دهيم و اوضاع را آرام كنيم و چون به مقصود رسيدند در كارها مستبدانه رفتار كنند و اعتنايى به گفته ها و تدبير ما نكنند، و چون در اثر نالايقى و بى تدبيرى آنها آشفته گردد و شكستى در كارشان پديد آيد مى خواهند آن را به دست ما اصلاح كنند، نه به خدا سوگند من نخواهم رفت ، بگذار اميرالمؤ منين خليفه متوجه بى لياقتى اينها بشود.
سندى گويد: چنان با اين سخنان مرا از خود دور كرد كه من از تجديد مذاكره و اصرار در مراجعت او مايوس گشتم و از اين رو مطلب را دنبال نكردم تا اينكه نامه ديگرى در همين باره از منصور بن مهدى بدو رسيد، و چون آن نامه را خواند گريه زيادى كرد، آنگاه گفت : خدا حسن بن سهل را چه كار كند كه پايه هاى اين دولت را متزلزل نموده و دستخوش نابودى ساخته و كارها را تباه ساخته است ، آنگاه دستور داد طبل زدند و به سوى بغداد بازگشت .
مردم بغداد كه از آمدن او آگاه شدند تا نهروان به استقبال او رفتند و سركردگان و بنى هاشم و بزرگان بغداد نيز همراه آنها بودند و چون او را از دور ديدند همه پياده شدند و هرثمه با شوكت بى نظيرى وارد بغداد شد.
حسن بن سهل دستور داد دفترهايى را كه نام جنگجويان در آنها ثبت شده بود به نزد هرثمه بردند تا هر كه را خواهد از ميان آنها انتخاب كند، و درهاى خزاين اموال را نيز به روى او باز كرد تا هر چه خواهد بگيرد، هرثمه نيز در تهيه سپاه و تجهيزات جنگى فروگذار نكرد و با لشكرى جرار از بغداد خارج شد و در ياسريه منزل كرد.
هيثم بن عدى گويد: در آنجا من به نزد هرثمه رفتم و لشكريان حدود سى هزار نفر سواره و پياده بودند، با او شوخى كرده گفتم : ايهاالامير اگر محاسنت را خضاب كنى ابهت بيشترى در برابر دشمن خواهى داشت و صورتت نيز زيباتر خواهد شد.
هرثمه خنديد و گفت : اگر اين سر مال خودم باشد كه آن را خضاب خواهم كرد، و اگر اهل كوفه آن را ببرند خضاب براى چه مى خواهد! آنگاه دستور داد لشكر از آنجا به سوى كوفه كوچ كنند، و ابوالسرايا در آن وقت در قصر سكونت داشت و محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط ابن عبدالله بن على بن حسين با با عباس طبطبى و مسيب به همراه لشكرى بسيار به مدائن فرستاده بود، و آنها با حسين بن على معروف به ابى البط در ساباط مدائن رو به رو شدند و جنگ سختى ميان آنها درگرفت و سرانجام ابوالبط منهزم گشت و محمد بن اسماعيل بر مدائن مستولى شد.
جريان ديگرى كه در اين روزها اتفاق افتاد ظهور محمد بن جعفر بن محمد در مدينه بود كه مردم را به بيعت با خود دعوت كرد و مردم مدينه هم او را به امامت خويش ‍ برگزيدند و پس از حسين بن على - صاحب فخ - با كسى جز محمد بن جعفر بن محمد بيعت نكرده بودند.