مقاتل الطالبين

ابوالفرج اصفهانى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۵ -


1. آيا تو را غمناك نمى كند اى ذلفا كه من در زندگى و حيات ساكن منزل مردگان شده ام !
2 و 3. و اينكه كمربند و حمايل شمشير بر بالاى آن گوش ‍ بريده اشروسنى (يعنى اباالساج ) مى رود اما براى او گشاد است و او پيوسته آن را كوتاه مى كند و تا به قامتش راست شود - كه قامتش راست و سالم مباد.
4 و 5. آرى سوگند به شترانى كه از ميقات ذات عرق به سوى حرم رهسپارند كه تو چون تير سريعشان پندارى اگر روزى قدرت شمشير به دستم افتد خواهند ديد كه تا چه حد در به كار بردند آن جوانمرد و سخى هستم .
ابن عمار گويد: و اين اشعار را نيز عبيدالله بن طاهر از محمد بن صالح علوى براى من نقل كرد:
 

نظرت و دونى ماء دجلة موهنا
 
بمطروفة الانسان مسحورة جدا
 
لئونس لى نارا بليل قد اءقدت (437)
 
و تالله ماكلفتها منظرا قصدا
 
فلو صدقت عينى لقلت كذبتنى
 
اءرى النار اءمست تضى ء لنا هندا
 
تضى ء لنا منها جبينا و محجرا
 
و مبسما عذبا و ذاغدر جعدا
 
1. پاسى از شب گذشته بود، هنگامى كه آب دجله در زير ديدگانم قرار داشت با گوشه چشم دلبرى نقاب از رخ بركشيده را ديدم .
2. كه چون آتشى برافروخته براى من در آن شب نمايان گشت . و به خدا سوگند در نگاهى كه بدو مى كردم اختيار از كفم رفته بود.
3. آنچنان محو ديدارش گشتم كه ديده ام را در نگاه ، دروغگو مى شمردم (و باور نداشتم ) و چنان پنداشتم كه آتش (سرزمين دور و دراز) هند را برايم روشن كرده . ( و ممكن است هند نام همان زن بوده باشد).
4. براى ما نمايان مى كرد پيشانى و رخسار و لب و دندانى شيرين و مويى مجعد را.
گويد: و اما قصيده اى كه در مدح متوكل سروده بود اين است :
 
اءلف التقى و وفى بنذر الناذر
 
و اءبى الوقوف المحل الداثر
 
و لقد تهيج له الديار صبابة
 
حينا و يكلف بالخيط السائر
 
فراءى الهداية ان اءناب و انه
 
قصر المديح على الامام العاشر
 
يا ابن الخلائف والذين بهديهم
 
ظهراالوفاء و بان غدر الغادر
 
وابن الذين حووا تراث محمد
 
دون البرية (438) بالنصيب الوافر 5
 
فوصلت اءسباب الخلافة بالهدى
 
اذنلتها و اءنمت ليل (439) الساهر
 
اءحييت سنة من مضى فتجددت
 
واءبنت بدعة ذى الضلال الخاسر
 
فافخر بنفسك او بجدك معلنا
 
اودع فقد جاوزت فخر الفاخر
 
انى دعوتك فاسجبت لدعوتى
 
والموت منى نصب عين الناظر
 
فاءنتشتنى من قعر موردة الردى
 
اءمنا و لم تسمع مقال الزاجر 10
 
و فككت اءسرى والبلاء موكل
 
و جبرت كسرا ماله من جابر
 
چو عطفت بالرحم التى ترجوبها
 
قرب المحل من المليك القادر
 
و اءنا اءعوذ بفضل عفوك اءن اءرى
 
غرضا ببابك للملم الفاقر
 
اءو اءن اضيع بعد ما اءنقذتنى
 
من ريب مهلكة و جد عاثر
 
فلقد مننت فكنت غير مكدر
 
و لقد نهضت بها نهوض الشاكر 15
 
1.ماءنوس با تقوى شد و به نذر خود وفا كرد، و از توقف در جاى كهنه و خراب خوددارى نمود (يعنى از عقيده اش ‍ برگشت ).
2. گاهى ديدار خانه ها احساسات او را تحريك مى كند و با يار و دوست معروف و هميشگى طريق عشق مى پيمايد.
3. در نظر گرفت كه هدايت را بازگرداند، و مدح را مخصوص امام دهم كند (يعنى متوكل كه دهمين خليفه عباسى بود.)
4. اى فرزند خلفا يعنى آن كسانى كه از طريقه آنها وفا آشكار و بى وفايى بى وفايان ظاهر گشت .
5. و اى فرزند آن كسانى كه ميراث محمد صلى الله عليه و آله را به بهره اى كامل از ميان ساير مردم مالك شدند.
6. تو اسباب خلافت را با هدايت پيوند كرده اى ، چون بدان رسيده اى و شب زنده داران را به خواب برده اى (يعنى مردم را آسوده خاطر كرده و امنيت فراهم ساخته اى .)
7. سنت گذشتگان را زنده ساختى و تجديد كردى ، و پرده از روى بدعت مردمان گمراه زيانكار برداشتى .
8. تو به خويشتن يا به جد خود (عباس ) افتخار كن ، و يا افتخار نكن كه تو از فخر كردن گذشته اى ( و مقامى ارجمند دارى كه نيازى به افتخار نيست .) (440)
9- من تو را خواندم و تو دعوتم را اجابت كردى ، در وقتى كه مرگ پيش روى من قرار داشت كه گويا با ديده آن را مى ديدم .
10. و مرا از قعر چاه هلاكت به امنيت بيرون آوردى و گوش ‍ به سخن آن كه تو را از اين كار باز مى داشت ندادى .
11. بند اسارت را از پاى من كه دچار بلا بود باز كردى و شكسته اى كه جبران پذير نبود جبران نمودى .
12. و توجه بدان رحمى كردى كه به خاطر آن اميد قرب به خداى قادر را دارى .
13. من پناه مى برم به فزونى گذشتت كه در درگاه تو باز هدف تير بلاهاى كمر شكن گردم .
14. يا پس از آنكه مرا از مرگ و هلاكت نجات بخشيده اى لغزيده تباه گردم .
15. آرى به راستى كه تو منتى بر من نهادى و نعمتت را با منت مكدر نساختى لذا من هميشه بر اين نعمت سپاسگزارم .
و محمد بن صالح با سعيد بن حميد دوستى و رفاقت داشت و براى يكديگر شعر مى سرودند، و اشعار زيادى درباره او در زندان سروده كه نقل آنها در اينجا كتاب را طولانى مى كند.
و نيز اشعارى در مدح ابراهيم بن مدبر و برادرش سروده است ، و اشعار بسيارى نيز در هجاء و مذمت عبيدالله بن يحيى بن خاقان انشاء كرده است و سبب آن انحراف شديدى بود كه عبيدالله بن يحيى از خاندان ابوطالب داشت و پيوسته متوكل را از محمد ابن صالح و آزاد كردن او از زندان برحذر مى داشت و به همين جهت محمد بن صالح اشعار زيادى در هجاى او سروده است و از آن جمله قصيده اى كه در مدح ابن مدبر سروده ، وى را هجو كرده كه گويد:
 
ما فى آل خاقان اعتصام
 
اذا ما عمم الخطب الكبير
 
لئام الناس اثراء و فقرا
 
و اعجزهم اذا حمى القتير
 
قويم لا يزوجهم كريم
 
و لا تسنى لنسوتهم مهور
 
1. در خاندان خاقان آنگاه كه پيش آمد ناگوار بزرگى انسان را فرا گيرد (اميد خير و) توسلى نيست .
2. مردمانى پست هستند، چه در وقت دارايى و چه در ندارى ، و عاجزترين مردم اند در وقت حمايت و كفايت از شخص تنگدست .
3. مردمى كه شخص كريم بدانها زن ندهد، و براى گرفتن زنانشان نيز مهر زياد ندهند.
و در همين قصيده در مدح ابن مدبر چنين گويد:
 
اتخبر عنهم الدمن الدثور
 
و قد ينبى اذا سئل الخبير
 
و كيف تبين الانباء دار
 
تعاقبها الشمائل و الدبور
 
1. آيا خرابه ها و مزبله ها را از آنان خبر مى دهد و در جاى كه بايد مردى خيبر مورد پرسش واقع شود و جواب دهد.
2. چگونه حكايات و سرگذشت را روشن مى كند خانه اى كه خراب گشته و بادهاى شمال و دبور پى در پى بر او مى وزند.
و نيز درباره او در همين قصيده گفته :
 
فهلا فى الذى اءولاك عرفا
 
تسدى من مقالك ما تنير
 
ثناء غير مختللق و مدحا
 
مع الركبان ينجد اءو يغور
 
اءخ واساك فى كلب الليالى
 
و قد خذل الاقارب والنصير
 
حفاظا حين اسلمك الموالى
 
و ضن بنفسه الرجل الصبور
 
فان تشكر فقد اءولى جميلا
 
و ان تكفر فانك للكفور
 
1. پس چرا در آن كس كه تو را مقدم داشت تار و پود گفتار خود را محكم نمى سازى .
2. مدحى را كه دروغ و ساختگى نباشد و با قافله ها يا پيك و سوارانى كه به سوى نجد يا تهامه و يا بر فراز و نشيب رود نمى فرستى .
3. آن برادرى كه با تو مواسات نمود در شبهاى سخت هنگامى كه همه دوستان و اقوام تو، تو را تنها گذاشتند.
4. همان كس كه از تو حمايت كرد آن هنگام كه ياران تو را رها كردند و مردم پايدار هم نيز بخل ورزيد و از يارى تو دست برداشت .
5. اگر سپاسگزارى كردى كه بسيار خوب است و چنانچه كفران نمودى و ياريش را فراموش نمودى راستى كه تو مرد بسيار ناسپاسى خواهى بود.
و سعيد بن حميد در رثاء محمد بن صالح كه در زمان منتصر از اين جهان رفت اشعار زير را سروده :
 
باى يد اءسطو على الدهر بعد ما
 
اءبان يدى غصب الذنا بين قاضب
 
و هاض جناحى حادث جل خطبه
 
و سدت عن الصبر الجميل المذاهب
 
و من عادة الايام اءن صروفها
 
اذا سرمنها جانب ساء جانب
 
لعمرى لقد غال التجلد اءننا
 
فقدناك فقد الغيث والعام جادب
 
فماء اعرف الايام الا ذميمة
 
و لا الدهر و هو بالثار طالب 5
 
و لالى من الاخوان الا مكاشر
 
فوجه له راض و وجه مغاضب
 
فقدت فتى قد كان للارض زينة
 
كما زينت وجه السماء الكواكب
 
لعمرى لئن كان الردى بك فاتنى
 
و كل امرء يوما الى الله ذاهب
 
لقد اءخذت من النوائب حكمها
 
فما تركت حقا على النوائب
 
ولا تركتنى اءرهب الدهر بعده
 
لقد كل عنى نابه و المخاطب
 
سق جدثا اءمسى الكريم ابن صالح
 
يحل به دان من المزن ساكب 10
 
اذا بشر الرواد بالغيث برقه
 
مرته الصبا واستجلته الجائب
 
فاءبصر نور الارض تاءثير صوبه
 
بصوب زهت منه الربا والمذانب (441)
 
1. با كدام دست بر روزگار چيره شوم پس از آنكه دستم را شمشير لب تيز بران و قاطع جدا ساخته است .
2. و حادثه بزرگ و ناگوارى بال و پرم را شكسته و راهها را براى شكيبايى از هر سو به رويم بسته است .
3. شيوه روزگار بر اين است كه در تحويل و تحولات آن اگر پيش آمدى انسان را خوشحال كند پيش آمد ديگرى موجب ناراحتى او گردد.
4. به جانم سوگند كه شكيبايى را از كفم ربود، چون به راستى ما تو را از دست داديم ، مانند از دست دادن باران در خشكسالى .
5. روزها را جز نكوهيده و مذموم نشناسم و روزگار را جز خونخواه ندانم .
6.براى من جز برادرانى كه تنها هنگام خوشى برادرند كه گاهى خشنود مى نمايند و گاه ديگر بر من خشمگين اند.
7. جوانمردى را از دست دادم كه زيور زمين بود، همچنان كه ستارگان زيور آسمان اند.
8. به جان خودم اگر هلاكت تو را از دستم ربود - و هر شخصى بالاخره روزى به سوى خدا بازگردد.
9- مصيبت هاى اندوهبار حق خود را از من باز ستانيد و ديگر حقى به گردن من ندارد.
10. و ديگر مصيبتى براى من به جاى نگذارده كه از اين پس از آن مصيبت واهمه و ترس داشته باشم و به راستى كه چنگالش نسبت به من كند شده .
11. قبرى را سيراب كرده ، و پسر صالح روز خود را به شام برد، در وضعى كه ابرهاى سرگردان نزديك قبرش فرود آمده ، اشك مى ريزند.
12. اگر طالبان آب را رعد و برق ابرهاى عطاء او بشارت باران دهد بادهاى شرقى و جنوب آن را سخت بدوشند. يعنى عطايش همه جا را فرا گيرد.
13. تاثير عطايش بر نو خورشيد فزونى گيرد به قسمى كه همه پستى و بلنديها را عطايش فرو گيرد.
82: محمد بن جعفر 
چون متوكل به خلافت رسيد، فرزندان ابوطالب در اطراف پراكنده شدند و حسن بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن زيد در طبرستان و نواحى ديلم تسلط يافت .
و از آن سو محمد بن جعفر بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليه السلام در رى خروج كرد و مردم را به بيعت با حسن بن زيد دعوت كرد، عبدالله بن طاهر كه از اين جريان مطلع شد او را دستگير ساخت و در نيشابور محبوس ساخت و همچنان در زندان او بود تا از اين جهان رفت .
و مادر محمد بن جعفر، رقيه دختر عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليه السلام بود.
و محمد بن جعفر از كسانى بود كه با عبدالله بن اسماعيل بن ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب خروج كرد، و پس از او احمد بن عيسى بن على بن حسين بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام در رى خروج كرد مردم را به بيعت با حسن بن زيد دعوت نمود.
و نيز از كسانى كه با آنها خروج كرد كوكبى بود و او حسين بن احمد ابن محمد بن اسماعيل بن محمد بن عبدالله ارقط بن على بن حسين بن على بن ابيطالب عليه السلام است ، كه هر كدام از اينها سرگذشت مفصلى دارند و ما حالات آنها را به طور مشروح در كتاب كبير خود نقل كرده ايم و اين كتاب گنجايش شرح آن را ندارد، گذشته از اينكه بناى ما در اين كتاب شرح حال آن دسته از فرزندان ابوطالب است كه به قتل رسيدند نه آنها كه خروج كردند ولى به قتل نرسيدند.
83: قاسم بن عبدالله بن حسين 
ابن على بن الحسين بن على بن ابيطالب
مادر او كنيز بود. و قاسم را عمر بن فرج رخجى به سامرا فرستاد. و در آنجا به وى تكليف كردند جامه سياه (كه شعار بنى عباس بود) به تن كند و در اين مورد پافشارى كردند تا سرانجام قاسم جامه اى كه متمايل به جامه سياه بود پوشيد و عباسيان به همين مقدار قانع شدند.
قاسم بن عبدالله مردى فاضل و دانشمند بود.
احمد بن سعيد به سندش از اسماعيل بن محمد روايت كرده كه گفت : من نديدم فرزندان ابوطالب به رياست شخصى مثل قاسم بن عبدالله تن دردهند.
و از حسن بن حسين روايت كرده كه گفت : من و قاسم بن عبدالله پس از نماز ظهر براى غسل ابوالفوارس عبدالله بن ابراهيم بن حسين رفتيم ، و چون خواستيم مشغول غسل او شويم قاسم به من گفت : خوب است نماز عصر را بخوانيم زيرا ممكن است غسل اين مرد به طول انجامد، من پذيرفتم و نماز عصر را پشت سر او خواندم ، و چون از كار غسل عبدالله فارغ شديم من به سويى رفته و نگاه به خورشيد كردم ، ديدم اول وقت نماز عصر است ، دوباره نماز عصرم را خواندم ، پس از اين جريان ، شخصى به خواب من آمد و گفت : نمازى را كه پشت سر قاسم بن عبدالله خواندى اعاده كردى ؟ گفتم : چون در وقت خودش ‍ نخوانده بودم آن را اعاده كردم ، آن شخص گفت : دل قاسم راهبرتر از دل توست !
و مطابق آنچه احمد بن سعيد به سندش از زنى به نام ذوب روايت كرده : قاسم ابن عبدالله بيمار شد و خليفه براى عيادت او طبيبى فرستاد و چون طبيب آمد دست قاسم را در دست گرفت تا وضع حال او را ببيند و به محض آنكه آن طبيب دست خود را بر دست قاسم بگذارد، بدون هيچ سابقه و علتى دست قاسم خشك شد و پيوسته درد آن زياد شد تا سرانجام همان درد او را كشت ، و چنان كه خانواده اش گفتند: آن طبيب وى را مسموم كرد.
84: احمد بن عيسى بن زيد 
ابن على بن الحسين بن على بن ابيطالب
و از جمله فرزندان ابوطالب كه در همان دوران متوارى گشت و در همان آوارگى مرگش دررسيد احمد بن عيسى بن زيد بود.
كنيه احمد بن عيسى ، ابوعبدالله و مادرش عاتكه ، دختر فضل بن عبدالرحمن ابن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب بود، و او مردى دانشمند و فاضل و در ميان خاندان خود محترم بود و شخصيتى ممتاز داشت . و احاديث را ضبط مى كرد و عمرو از او حديث ضبط كرده ، و حسين بن علوان احاديث بسيارى از او روايت كرده و محمد بن منصور و امثال او نيز از او رواياتى نقل كرده اند.
ابتداى متوارى شدن احمد بن عيسى قبل از زمان متوكل بود ولى مرگش پس از مدتى دراز كه آوارگى كشيد در زمان متوكل اتفاق افتاد و از اين رو ما سرگذشت او را در زمان متوكل آورديم .
و پيش از اين مقدارى از احوال او را پس از مرگ پدرش ‍ عيسى و آمدن ابن علاق صيرفى و صباح زعفرانى به نزد مهدى و تعيين حقوقى براى او برنگرداندنش به حجاز در زمان هارون ذكر كرديم .
احمد بن عبيدالله از نوفلى و او به سندش از جعفر بن محمد بن اسماعيل روايت كرده كه در نزد هارون از احمد بن عيسى و قاسم بن على بن عمر بن على بن الحسين - كه مادرش كنيز بود - سعايت كردند، هارون دستور داد آن دو را از حجاز به بغداد بياورند و چون بدانجا رسيدند دستور داد هر دو را زندانى كنند، و زندان آنها در خانه فضل بن ربيع بود و در وسعت به سر مى بردند تا اينكه يكى از زيديه حلوايى درست كرد و در چند ظرف ريخت و در يكى از آنها بنگ ريخت ، و آن دو همان غذاى بنگ دار را به موكلين زندان خوراندند و پس از آنكه بنگ اثر كرد از زندان بيرون آمدند. اين روايت نوفلى بود.
ولى هاشم بن احمد از جعفر بن محمد بن اسماعيل روايت كرده كه گفت : احمد بن عيسى روزى براى انجام كارى از اتاق خود بيرون رفت و مشاهده كرد موكلان زندان همگى به خواب رفته اند، احمد براى آنكه خوب اطمينان پيدا كند كه آنها در خواب هستند كوزه اى را برداشت و قدرى از آب آن نوشيد و آنگاه آن كوزه را به زمين انداخت ، ديد هيچ كدام از آنها از جاى خود حركت نكردند و بيدار نشدند، احمد كه چنان ديد به نزد قاسم آمد و جريان را بدو گفت .
قاسم گفت : واى بر و خيال فرار از زندان را از سرت بيرون كن كه ما اكنون جاى خوبى داريم و زندانى آسوده و فراخ داريم و در كمال آسايش به سر مى بريم .
احمد گفت : به خدا سوگند من ديگر درنگ نمى كنم و اگر تو هم مايلى با من بيايى بيا كه من ترتيبى خواهم داد تا خيال ، كاملا آسوده شود، و با اين ترتيب هم اكنون به دنبال من بيا كه اگر نيايى پس از من زنده نخواهى ماند. اين سخن را گفت و از جايگاه خود خارج شد و دوباره براى اطمينان خاطر جام آب را بلند كرد و با شدت به زمين انداخت ، ديد هيچ يك از موكلان حركتى نكردند، احمد فورا از آنجا بيرون رفت و قاسم نيز به دنبال او خارج شد و بدين ترتيب هر دو از خانه فضل بن ربيع خارج شدند، و چون به بيرون خانه رسيدند از هم جدا شده و هر يك به راهى رفت ، و جايى را براى ملاقات هم تعيين كردند.
احمد بن عيسى در راه به يكى از غلامان فضل بن ربيع برخورد، غلام مزبور كه احمد را ديد براى شناسايى پيش ‍ آمد و جلوى راه او را گرفت ، احمد بر سر او داد: دور شو اى پستان زن چنان و چنين مكيده . غلام مزبور ترسيد و به كنارى رفت و خيال كرد كه احمد آزاد شده ، غلام از آنجا گذشت و به خانه اى كه احمد در آن زندانى بود آمده و مشاهده كرد كه نگهبانان همگى خواب هستند، آنها را بيدار كرده جريان را از آنها پرسيد آنها دانستند چه پيش آمده و فورا به دنبال آنها رفتند ولى هر چه جستجو كردند آن دو را نيافتند.
احمد بن عيسى از آنجا به خانه محمد بن ابراهيم - كه به ابراهيم امام معروف بود - رفت و به غلام او گفت : به محمد بگو: احمد بن عيسى بن زيد است . غلام به درون خانه رفت و چون به محمد گفت كه احمد بن عيسى دم در است محمد با ناراحتى پرسيد: آيا كسى هم او را ديد؟ غلام گفت : نه . گفت : پس او را به خانه درآور. غلام بازگشت و او را وارد كرد، احمد بر او سلام كرد و جريان خود را بدو گزارش داد و اضافه كرد كه من تو را براى محافظت جان خود انتخاب كردم پس خود را وا پاى ، محمد او را به درون خانه برد و پنهان كرد. مدتى بدين ترتيب در بغداد بود، و هارون كه از اين جريان فرار او خبر يافت در هر جا نگهبان و جاسوسانى گماشت تا او را پيدا كنند، و دستور داد هر خانه اى را كه صاحبش متهم به تشيع است تفتيش كند، و هر جاى ديگر را كه احتمال مى دهند احمد در آنجا باشد نيز بازرسى كنند، ولى با تمام اين احوال نتوانستند احمد را پيدا كنند و او توانست از بغداد خود را به بصره برساند.
در اينكه چگونه خود را به بصره رسانيد اختلاف است ، و ما براى رعايت اختصار از شرح آن خوددارى مى كنيم و اجمالا مى گوييم : حق در اين باره همانى است كه نوفلى ذكر كرده ، وى گويد :
محمد بن ابراهيم پسرى داشت كه به شكار علاقه شديدى داشت (و بيشتر اوقاتش را در شكارگاه مى گذشت )، محمد بن ابراهيم احمد را به وى سپرد و او را سوگند داد كه سر و صورتش را بندد و در ميان غلامانش كه همراه او شكار مى روند وى را به خارج شهر ببرد و هيچ سوالى از او نكند تا به مدائن برسند و از آنجا نيز تا يك فرسخ خارج شهر مدائن او را ببرد و در آنجا توقف كند كه تا يكى از كشتى هاى كوچك عبورى برسد و او را در آن كشتى جاى دهد و به سوى بصره روان كند، او نيز به همين ترتيب احمد را تا يك فرسخى خارج مدائن برد و بر زورقى نشاند و احمد به بصره آمد.
و هاشم بن احمد روايت كرده كه پس از فرار احمد از زندان ، هارون مردى از نزديكان خود را به نام ابن كرديه كه نامش يحيى بن خالد بود، طلبيد (و اموال بسيارى در اختيار او گذارد) و بدو گفت : من تو را بر كوفه و حوالى آن مسلط مى كنم ، تو بدانجا مى روى و اداره امور شهر را به دست مى گيرى پس خود را به شيعه گرى بزند و اموال را ميان شيعيان تقسيم كن تا از احمد بن عيسى اطلاع حاصل كنى .
ابن كرديه به دنبال ماموريت رفت و دستورهاى هارون را انجام داد و اموالى در ميان شيعيان پخش كرد و چيزى از آنها نپرسيد تا وقتى كه مردى را نزد او بردند به نام ابوغسان خزاعى و تعريف زيادى از او كردند، ابن كرديه سخنان آنها را شنيد ولى چيزى نگفت تا براى بار دوم نام ابوغسان را نزد او بردند، اين كرديه پرسيد: اين مرد كجاست كه ما مشتاق ديدار او هستيم ؟ بدو گفتند: او در بصره نزد احمد بن عيسى است .
ابن كرديه اين خبر را براى هارون نوشت ، هارون بدو دستور داد به بغداد برگردد و چون به بغداد آمد همان ماموريت را بدو داد كه به بصره برود و در آنجا به همان نحو رفتار كند ( تا از جايگاه احمد بن عيسى اطلاع حاصل كند.)
يكى از ياران يحيى بن عبدالله مردى بود به نام حاضر كه پيوسته با احمد بن عيسى به سر مى برد و مرتبا جاى خفاگاه او را عوض مى كرد تا آخر كار او را به محله عتيك در جايى به نام دار عاقب آورد و براى هيچ كس او را آشكار نمى ساخت و به مردم مى گفت : اينكه من بدينجا آمده ام براى خاطر بدهى و قرضى است كه دارم .
و يزيد بن عيينه روايت كرده كه او به نزد مردم مى آمد و مى گفت : من بدهكارى دارم و آنها در پاسخش مى گفتند: اگر حكومت وقت هم بخواهد تو را دستگير سازد در اينجا به تو دسترسى ندارد تا چه رسد به شخص طلبكارى كه دارى .
خلاصه ابن كرديه به بصره آمد و همان طور كه در كوفه رفتار مى كرد در بصره نيز شروع به همان كارها كرد، اموالى ميان شيعيان پخش كرد و با آنها اُنس گرفت تا وقتى كه نام حاضر و احمد بن عيسى را نزدش بردند، ابن كرديه خود را به بى خبرى زد و در نخستين بار چيزى نپرسيد، تا اينكه براى دومين بار نام حاضر را بردند، ابن كرديه اين با همين اندازه نام و خصوصيات او را پرسيد، و چون بار سوم نامش ‍ را زند او بردند، ابن كرديه گفت : من دوست دارم اين مرد را ببينم ، بدو گفتند: راهى بدو نيست . ابن كرديه گفت : قدرى از اين اموال نزدش ببريد تا به وسيله آنها در كار خود نيرو بگيرد و اين را هم بدو بگوييد كه من چنان قدرتى دارم كه اگر بخواهم تمام اموال وقت حكومت را هم بگيرم و به او بدهم مى توانم .
شيعيان آن اموال را گرفته به نزد حاضر بردند و حاضر آنها را پذيرفت ، ابن كرديه پيوسته به وسيله همانها اموالى را براى حاضر مى فرستاد تا وقتى كه كمالا با او مانوس گشته و از وى مطمئن شد، روزى بدانها گفت : آيا اين مرد (يعنى حاضر) به نزد ما مى آيد؟
پاسخش دادند كه : چنين ممكن نيست . ابن كرده گفت : پس ‍ از او اجازه بگيرند تا ما به نزدش برويم ، گفتند: ما بدو بگوييم و بپرسيم تا چه مى گويد. به دنبال اين گفتگو به نزد حاضر آمده و از او خواستند تا اجازه دهد ابن كرديه به نزد وى بروند، حاضر در پاسخشان گفت : نه به خدا هرگز اجازه آمدنش را نمى دهم . آنگاه ادامه داد بدانها گفت : واى بر شما چرا دست بر نمى داريد، به خدا سوگند نقشه اى در كار نيست . و همچنان پيوسته اصرار كردند و اجازه آمدن ابن كرديه را را به نزد وى از او مى خواستند تا سرانجام اجازه آمدن او را داد ولى چون شب فرا رسيد ( و هنگام آمدن ابن كرديه شد) حاضر به احمد بن عيسى گفت : تو برخيز و از اينجا به جاى ديگرى برو كه اگر من گرفتار شدم تو جان به سلامت برى ، احمد از آنجا بيرون رفت ، از آن طرف ابن كرديه كسى را به نزد احمد بن حارث هلالى - امير بصره - فرستاد و به او اطلاع داد كه جمعى را بگمارد تا وقتى كه او وارد خانه حاضر شد آنها از پشت سر در آن خانه بريزند و احمد را دستگير كنند.
ابن كرديه بدان خانها آمد و غلام خود را فرستاد كه مامورين را راهنمايى كند و ناگهان آنها بر سر حاضر ريختند. حاضر كه چنان ديد رو به ابن كرديه كرد و گفت : به خدا تو مرا گول زدى . ابن كرديه گفت : من كارى نكردم ، شايد امير بصره از جاى تو مطلع شده و اينها را بدينجا فرستاده است . به هر صورت حاضر را دستگير ساخته به نزد محمد بن حارث بردند، محمد بن حارث آن شب او را به زندان افكند و چون بامداد شد و مردم به نزد وى گرد آمدند. محمد دستور داد حاضر را در مجلس بياورند، چون او را آوردند رو به محمد بن حارث كرده گفت : از خدا مورد خون من بترس زيرا به خدا نه من كسى را كشته ام و نه ايجاد ناامنى در راهى كرده ام .
پس شنيدم كه مى گفت : حاضر را آوردند، و من نمى دانستم او همان رفيق من است كه با من نشست و برخاست مى كرد و معروف بود كه به خاطر ترس از طلبكارهايش پنهان شده ، و چون او را وارد كردند من ترسيدم كه جريان ناخوشايندى براى من پيش آيد، ديدم نگاهى به من كرد و من در آن موقع منتظر بودم كه با من سخن گويد يا مرا به گواهى بخواهد، همان طور كه اشخاص درمانده در اين گونه موارد رفتار مى كنند، ولى ديدم هيچ يك از اين كارها را نكرد. و فقط نگاهى به من كرد و رويش را از من برگرداند، مثل آنكه به هيچ وجه مرا نمى شناسد، محمد بن حارث بدو گفت : خليفه به تو بدبين نيست ، و پس از اين جمله او را به نزد هارون روانه كرد.
هارون در شماسيه (442) بود كه حاضر را به نزدش ‍ آوردند و پيش از او نيز مردى از اولاد عبدالله بن حازم را كه در بغداد براى احمد بن عيسى بيعت مى گرفت دستگير كرده ، به نزد هارون آورده بودند و هارون در آغاز آن مرد حامى را پيش خواند و بدو گفت : تو از خراسان به پايتخت من آمده و كار را بر من تباه ساخته اى و بيعت از مردم مى گيرى ؟ مرد حازمى گفت : اى اميرالمؤ منين من چنين كارى نكرده ام ، هارون گفت : چرا به خدا تو اين كار را كرده اى و اين هم (صورت ) بيعت توست كه در دست من است ، و به خدا پس از اين ديگر با كسى بيعت نخواهى كرد. آنگاه دستور داد چرم مخصوص قتل را پهن كرده او را روى چرم نشاندند و گردنش را زدند.
و پس از او رو به حاضر كرده گفت : هان ! تو رفيق يحيى بن عبدالله هستى كه من از تو درگذشتم و امانت دادم ، آنگاه رفتى و با احمد بن عيسى عليه من همدست شده و او را از اين شهر به آن شهر مى برى و از اين خانه به آن خانه منتقل مى سازى ، همانند گربه اى كه بچه هاى خود را از اينجا به آنجا مى برد؟ به خدا يا بايد احمد را به نزد من بياورى يا تو را مى كشم .
حاضر گفت : اى اميرالمؤ منين درباره من حقيقت را به شما نگفته اند.
هارون بدو گفت : به خدا يا بايد او را بياورى يا گردنت را مى زنم ؟
حاضر پاسخ داد: آن وقت من در پيشگاه خداوند با تو احتجاج مى كنم .
هارون گفت : به خدا يا بايد او را بياورى يا تو را مى كشم و اگر چنين نكنم من فرزند مهدى نيستم !
حاضر بدو گفت : به خدا اگر احمد زير قدم هاى من باشد من قوم خود را از روى او برنمى دارم ، آيا من فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله را پيش تو بياورم كه او را بكشى !؟ هر چه مى خواهى بكن !
هارون به هرثمه دستور داد گردنش را زد و جسد او را با آن مرد حازمى در بغداد به دار آويختند.
هارون به هرثمه دستور داد گردنش را زد و جسد او را با آن مرد حازمى در بغداد به دار آويختند.
اين بود آنچه نوفلى در اين كتاب روايت كرده است .
وى صحيح همان بود ما پيش از اين نقل كرديم كه حاضر را مهدى به قتل رسانيد چون از او خواست عيسى بن زيد را نزدش بياورد و چون نپذيرفت او را كشت ، ولى من چون خواستم هر چه ذكر شده آورده باشم ، لذا روايت نوفلى را نيز در اينجا آوردم .
و على بن حسين علوى به سندش از هيثم و يونس بن مزروق روايت كرده كه مردى به پيك (و چاپار) اصفهان اطلاع داد كه احمد بن عيسى و حاضر (يار نزديك او) ميان بصره و اهواز رفت و آمد مى كنند، اين خبر به گوش هارون رسيد و او دستور داد آن دو را دستگير ساخته به بغداد روانه كنند و نامه هايى به ابى الساج ، والى بحرين ، خالد بن اءزهر، والى اهواز، و خالد بن طرشت ، راهدار راه سند، نوشت و در آنها دستور داد كه همگى تحت اطاعت و فرمان پيك اصفهان باشند و هر چه وى بدانها فرمان داد اطاعت كنند، و سى هزار درهم (يا دينار) نيز بدو بدهند، و او را مامور كرد بدان نواحى برود و به هر وسيله اى كه شده احمد بن عيسى را به چنگ آورد .
پيك مزبور به اهواز آمد و چنان وانمود كرد كه به تعقيب زنديقيان و بى دينان به اين شهر آمده ، از آن سو شخصى كه به پيك مزبور اين خبر را داده بود مردى بود از اهل بربر (افريقا) كه احمد بن عيسى با او مانوس بود، و چون پيك مزبور كه نامش عيسى رواوزدى بود به اهواز آمد، آن مرد بربرى به نزد احمد بن عيسى آمده و نام عيساى روازدى را نزد او برد و بدو گفت : اين مرد از شيعيان توست و در اين مورد مطالبى بيان داشت و از او اجازه گرفت كه وى را به ديدن احمد ببرد. احمد اجازه ورود او را بدان مرد بربرى داد، و بربرى به نزد عيسى آمده او را به ديدن احمد برد، و هنگامى به نزد او آمد كه فرزند ادريس بن عبدالله و منشى مخصوص ابراهيم بن عبدالله نزد احمد نشسته بودند، عيسى به محض ورود پيش رفته و نخست دست احمد و سپس دست پسر ادريس بن عبدالله را بوسيد و در حضور آن دو جلوس كرد و با آنها اُنس گرفت .بار دوم و سوم به نزدشان آمد و هداياى بسيار و جامه هايى به نزدشان آورد، و دو خدمتكار براى ايشان خريدارى كرد و بدين ترتيب اطمينان آن دو را نسبت به خود جلب كرد تا جايى كه از نان و آب او خوردند و چون كاملا آن دو را مطمئن ساخت روزى بدانها گفت : اين شهر براى شما تنگ است و بوى خيرى از اينجا نمى آيد، بياييد تا من شما را به مصر و افريقا ببرم زيرا مردم آنجا با من همراه هستند و از من پيروى مى كنند.
آن دو پرسيدند: چگونه ما را بدانجا مى برى ؟
گفت : شما را از راه آب (دجله و فرات ) تا شهر واسط مى برم و از آنجا از راه فرات به كوفه مى رسانم و از كوفه همچنان راه فرات را مى پيماييم تا به شام برسيم .
احمد و فرزند عبدالله سخن او را پذيرفتند و او وسيله حركت آنها را از راه آب فراهم كرد و آن دو را بر كشتى سوار كرد و چند تن را نيز به عنوان كمك كار همراه آنها كرد ولى آن چند نفر مامورين دولتى و از نزديكان ابوالساج (حاكم بحرين ) بودند كه بدانها سفارش كرده بود با احمد و رفيقش باشند و همه از آنها شديدا مراقبت كنند و كارى نكنند كه آن دو بفهمند اينها مامورين دولتى هستند و بدين ترتيب كشتى به راه افتاد و چون قدرى پيش رفتند، عيسى به احمد گفت : من ناچارم در اينجا پياده شوم و جلوتر به واسط بروم و در آنجا برخى لوازم سفر را تهيه كنم تا دوباره به شما برسم ، اين سخن را گفت و با آن مرد بربرى بر مركب دولتى سوار شده به سرعت از كنار شط دور شدند.
كشتى همان طور كه مى رفت به جايى رسيد كه مامورين دولتى براى دريافت عوارض جلوى آنها را گرفتند و دستور توقف آنها را دادند، گماشتگانى كه در كشتى بودند بر سر آنها فرياد زدند كه ما از نزديكان ابوالساج هستيم كه براى كار مهمى مى رويم ، مامورين كه اين سخن را شنيدند راه را باز كرده اجازه عبور دادند ولى احمد بن عيسى و همراهان از اين سخن دانستند كه چگونه آنها را به دام انداخته اند و آنها را به كجا مى برند از اين رو كمى كه جلوتر رفتند احمد بن عيسى بدانها گفت : ما را به كنار شط ببريد تا پياده شويم و نماز بخوانيم .
كشتيبانان آنان را به كنارى بردند و آنها پياده شده و در ميان نخلستان متفرق شدند و هر كدام به جهتى رفت و چون از نظر كه در كشتى نشسته بودند دور شدند به سرعت راه بيابان را پيش گرفتند و هر كدام به سويى فرار كردند.
مامورين كه چنين احتمالى نمى دادند با خيالى آسوده به انتظار مراجعت آنها در كشتى نشسته بودند ولى كم كم ديدند توقف آنها طول كشيد و بازنگشتند از اين رو پياده شده به ميان نخلستان آمدند ولى متوجه شدند كه اثرى از آنها نيست از اين رو به تعقيب آنها پرداختند ولى به هيچ يك از آنها دسترسى نيافتند و دست خالى به سوى كشتى بازگشتند و در آن نشسته به واسط آمدند، چون به واسط رسيدند ديدند كه عيساى رواوزدى با سى نفر مامور مسلح كه هارون مامور كرده بود تا احمد را با خود به بغداد ببرند با آن مرد بربرى در آنجا انتظار رسيدن آنها را مى كشند .
چون كشتى بدانجا رسيد، جريان را بدو گفتند ولى عيسى سخن آنها را نپذيرفت و بدانها گفت : نه به خدا چنين نيست بلكه شما رشوه گرفته ايد و اين كار را كرده ايد و آنها را به نزد هارون برد، هارون دستور داد آنها را به شدت تازيانه زدند و سپس آنها را در زيرزمينى زندانى كنند و مدت زمانى هم بر ابى الساج خشمگين بود و تصميم به قتل او گرفت تا سرانجام برادرش وساطت كرد و هارون از او درگذشت .
احمد بن عيسى و همراهانش از آنجا كه فرار كردند دوباره به بصره آمدند و احمد پيوسته در آنجا بود تا اينكه در سال دويست و چهل و هفت در همان شهر از دنيا رفت .
و احمد بن سعيد به سندش از على - فرزند احمد بن عيسى روايت كرده كه او گفت : پدرم در شب بيست و سوم ماه رمضان در سال 247 از دنيا رفت .
و از محمد بن منصور روايت كرده كه گفت : من از احمد بن عيسى پرسيدم : چند سال از عمر شما گذشته ؟ در پاسخ گفت : من در روز دوم محرم سال 157 به دنيا آمده ام . (443)
85: عبدالله بن موسى 
ابن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام ، مادرش ام سلمه دختر محمد بن طلحة بن عبدالرحمن بن ابى بكر است ، و او همان زنى است كه وحشى رياحى درباره اش گفته :
 
يعجبنى من فعل كل مسلمة
 
مثل الذى تفعل ام سلمة
 
اقصاؤ ها عن بيتها كل اءمة
 
و انها قدما تساوى المكرمة
 
1. من خوش دارم رفتار هر زن مسلمانى را كه چون ام سلمه باشد
2. و دور كردنش از خانه خود هر كنيزى را (يعنى كنيزان را مى بخشيد) و از قديم با بزرگوارى قرين بود.
عبدالله در زمان مامون متوارى گشت ، و پس از شهادت حضرت رضا عليه السلام مامون نامه اى به عبدالله نوشت و از او دعوت كرد كه خود را آشكار سازد و به نزد وى رود تا او را به جاى حضرت رضا عليه السلام وليعهد خود سازد و از مردم براى او بيعت بگيرد و از او بگذرد و همچنان كه از ديگر خاندان او گذشت نمود. و امثال اين وعده ها را بدو داد.
عبدالله نامه طولانى در پاسخ او نوشت كه قسمتى از آن چنين است :
آيا به چه چيز مى خواهى مرا گول بزنى ! بدان كارى كه با ابوالحسن على بن موسى - صلوات الله عليه - انجام دادى و او را با انگور مسموم به قتل رساندى !
به خدا سوگند اينكه من حاضر نيستم به نزد تو بيايم نه به خاطر آن است كه از مرگ مى ترسم و يا آن را خوش ‍ ندارم ، بلكه بدان جهت است كه سببى براى اين كار نمى بينم كه بى جهت تو را بر جان خود مسلط سازم ، و اگر اين جهت در كار نبود به نزد تو مى آمدم تا مرا از اين دنياى آلوده و (پست ) آسوده سازى ....

و در همين نامه است كه به مامون مى نويسد:
گيرم كه كه (براى جنگ با تو و دشمنى ما خاندان نسبت به تو) من هيچ خونى نزد تو و پدرانت ندارم ، همان پدرانت كه ريختن خون ما را بر خود حلال مى دانستند و حق ما را به زور گرفتند، و آشكارا اقدام به نابودى و آزار ما كردند و همان سبب شد كه ما از آنان حذر كنيم ، ولى تو از آنها حيله گرتر هستى كه در ظاهر راه رضايت و جلب خاطر ما را در پيش گرفته اى و هدف اصلى خود را كه گرفتار كردن ما باشد در دل مخفى كرده اى و به يك يك ما نيرنگ مى زنى .
اما از همه اينها كه بگذريم من مردى هستم كه جهاد در نزد من محبوب است همچنان كه هر كس چيزى را دوست دارد من جهاد را دوست دارم ، و از اين رو شمشيرم را تيز كرده ام و سر نيزه بر نيزه ام زده ام ، و اسبم را آماده كرده ام و ندانستم آيا كداميك از دشمنان زيانش بر اسلام زيادتر است تا به جنگ او بروم ولى اين به نظر رسيد كه به قرآن نظر افكنم و از اين رو سراغ قرآن رفتم چون دانستم كه قرآن همه چيز را در بر دارد، و آن كتاب مقدس را خواندم ديدم اين آيه در آن است :
ياايها الذين آمنوا قاتلوا الذين يلونكم من الكفار وليجدو فيكم غلظة (444)
(اى كسانى كه ايمان آورده ايد كارزار كنيد با كافرانى كه مجاور شما هستند، و بايد آنان در شما خشونتى ببينند.)
من ندانستم مقصود از مجاورين ما كيان اند، تا اينكه مجددا در قرآن دقت كردم ديدم همان قرآن گويد:
لا تجد قوما يؤ منون بالله و اليوم الاخر يوادون من حادالله و رسوله و لو كانوا آباءهم اءو اءبناءهم اءو اخوانهم اءو عشيرتهم (445)
(گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند نخواهى ديد كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند اگر چه آنها پدران يا پسران يا برادران يا فاميلشان باشند).
از اين آيه من دانستم كه بر من واجب است كه نخست كارزار را با نزديكان خود كنم . و چون خوب دقت كردم ديدم زيارت تو براى اسلام و مسلمين از هر دشمنى بيشتر است ، زيرا كفار از دين اسلام بيرون اند، و به مخالفت با آن برخاسته اند و به همين دليل مردم از آنها حذر كرده و با آنها مى جنگند، ولى تو در ظاهر خود را در ديانت اسلام داخل كرده (و جا زده اى ) و همين سبب شده تا مردم دست از جنگ با تو بردارند ولى تو در باطن تيشه به دست گرفته و ريشه هاى اسلام را يك به يك مى زنى ....! و بدين صورت ضرر تو براى اسلام از هر دشمن خطرناكى سخت تر و موثرتر است ..
اين نامه بسيار طولانى است كه ما تمامى آن را در كتاب كبير خود نقل كرده ايم .
و جعفر بن محمد وراق از عبدالله بن على علوى از پدرش ‍ روايت كرده كه گفت : هنگامى كه عبدالله بن موسى متوارى بود، مامون نامه اى بدو نوشت ، و در آن نامه او را امان داد و ضمانت كرد كه وى را مانند على بن موسى الرضا عليه السلام وليعهد خود سازد، و دنبال آن نوشت : من گمان ندارم با اين رفتارى كه من نسبت به على بن موسى الرضا عليه السلام انجام دادم هيچ يك از فرزندان ابوطالب از من بترسند!
مامون نام فوق را براى عبدالله بن موسى فرستاد و او در جواب نوشت :
نامه ات رسيد و از مضمون آن اطلاع حاصل گرديد، نام حالى از اين بود كه تو مى خواهى مرا مانند صيادى كه شكار خود را به دام اندازد به دام خدعه و نيرنگ خود اندازى ، و نقشه اى طرح كرده اى كه مرا به چنگ آورده و خونم را بريزى .
و تعجب مى كنم چگونه حاضر شده اى وليعهدى خود را به من واگذار كنى ، گويا تو گمان مى كنى من خبر ندارم با رضا چه كردى ، و با اين حال و با بى ميلى نسبت به وليعهدت چه گمانى درباره من مى برى ؟
آيا بى ميلى نسبت به سلطنت و حكومتى كه خرمى و شيرينيش تو را مغرور ساخته است ؟ كه راستى به خدا سوگند اگر مرا زنده زنده در آتشى سوزان و خروشان بيندازند دوست تر دارم از اينكه حكومت مسلمانان را به دست گيرم و شربت آبى را در شدت تشنگى به نامشروع بياشامم .
و يا به خاطر ترس از آن انگور مسمومى است كه (بزرگ خاندان ما) رضا را با آن مسموم ساختى ؟ و يا خيال كردى كه پنهان بودن و اختفا مرا خسته كرده و سينه ام را تنگ ساخته ، و به خدا سوگند كه چنين است و من از زندگى سير شده و دنيا را دوست ندارم ، اگر دين و آيينم به من اجازه مى داد كه دست در دست تو بگذارم تا منظور خود را در مورد من عملى سازى (و مرا به قتل برسانى ) اين كار را مى كردم ، ولى خداوند مرا مامور حفظ جان خود كرده و نمى توانم به دست خود خون خود را بريزم ، و اى كاش از راه ديگرى - بى آن كه من خود را تسليم تو كنم - به من دست مى يافتى و مرا مى كشتى ، و در پيشگاه خداى عزوجل كه مى رفتى خون من به گردن تو بود و من نيز به صورت مقتولى ستمديده به درگاه خداى تعالى مى رفتم ، و بدين ترتيب از اين دنياى پست آسوده مى شدم .