تسليه العباد
ترجمه كتاب مسكن الفؤاد

شهيد ثانى رحمه الله عليه
مترجم : اسماعيل مجدالادبا خراسانى

- ۶ -


درجات رضا
براى رضا سه درجه است :
اول اين است كه بنده نظر كند به سوى موقع بلاو عقلى كه مقتضى رضاست و موقع رضا را دريافت مى تواند نمود و احساس المش را مى تواند كرد، ولكن مى باشد راضى به بلا بلكه رغبت در آن مى نمايد به حسب عقل خود و هر چند طبع همراهى نكند از جهت طلب ثواب خداى تعالى بر ان و مزيد قرب در حضرت او و ظفر يافتن : بالجنه التى عرضها كعرض السموات و الارض ‍ اعدت للمتقين : به بهشتى كه عرض آن چون پهناى آسمانها و زمينهاست كه مهيا شده است براى پرهيزكاران . و اين گونه از رضا، رضاى متقين است و مثلش چون كسى است كه درخواست فصد و حجامت از طبيب حاذق نمايد به مقتضاى امراضش ، و آنچه صلاح او در آن است و الم نشتر فصاد و تيغ حجام دريابد و به آن درد و الم ، راضى باشد و عمل فصاد و حجام رامنت پذيرد.
و نيز همچنان است كه در طلب سود و فايده سفر كند و مشقت سفر را تحمل نمايد و ميل خواطر به حصول فوايد، رنج سفر را بر او گوارا دارد و به آن رنج و زحمتش راضى كند و هر وقت چنين بنده اى را بليه اى از خداى متعال امر رسد و بر او يقين باشد كه ثوابى كه خداى تعالى براى او ذخيره مى فرمايد بالاتر از آن چيز است كه از او فوت مى شود، به آن بليه رضا مى دهد و رغبت مى كند و زياد او را دوست مى دارد و خداى تعالى را شكر مى گزارد.
دويم : آن است كه بر آن دستور از بليه نازله درك الم نمايد و آن را دوست دارد: زيرا كه مراد محبوب و رضاى او را در آن بيند پس آنكه محبت بر نهادش غالب آيد. تمام مراد و هواى او در رضاى محبوب اوست و اين مقام مشهود است نسبت به دوستى مردم كه بعضى از آنها به بعضى محبت حاصل كنند و به عمر او دل نهد و چه بسيار واصفان كه در نظم و نثر خود اين حالت را وصف كرده و كتابها نموده اند و جز حالت صورت ظاهر به چشم معنى و مقصدى ديگر در او نيست و نيست اين زيبايى و جمال مگر پوستى بر گوشت كشيده و خونى كه مشحون است به پليديها كه بدايتش از نطفه گنديده و نهايتش جيفه متعفن گرديده است و در بين اين احوال غدره (233) و اخباث را حمال است و ديده چنين جمالى خسيس ديده خسيسى است كه چه بسيار كه غلط بيند و بسا كه خرد را بزرگ و بزرگ را خرد نمايش دهد و زشت را زيبا شناسد و حصير را ديبا نگرد. پس چون انسان تصوير چنين استيلاى محبتى را نمايد از كجا محالاست محبت جمالى ابدى و لايزال كه نهايتى براى كمال او نيست و به ديده بصيرتى درك مى شود كه شبهه و غلط بر ندارد و مرگ و فنا بر آن پى نسپارد بلكه پس از مرگ زنده و باقى ماند و با رحمت خداى عزوجل به سرور و مشتاقى ديدار و تلاقى نمايد، به رزق الهى مسرور شود و به سعى شراب طهور رسد بلكه مرگش مزيد تنبه و استكشاف است و مايه رحمت و استعطاف و اين امرى است از حيث اعتبار روشن و آشكار و خواهى يافت از آثارى كه وارد شده است از احوال محبان و اقوال ايشان كه پاره اى از آنها مى آيد و زنگ شبهه از صفحه خاطر مى زدايد ان شاء الله و اين درجه درجه مقربان است .
سيم : اين است كه احساس الم نكند و اسباب الم بر او جارى شود و پرواى آن نداشته باشد و جراحتى به او رسد و دردش را در نيايد. مثلش چون مرد مجاهد است كه رزم آزمايد و در حال خوف يا غضب و حمله يا هرب ، زخمى به او رسدو احساس آن نكند تا جريان خون او را به جراحت رهنمون گرددد. و بسا كه مردى شتاب زده در پى كارى رود و بپاى او خارى رود و به واسطه اشتغال خاطر دردش را درك ننمايد و شايد فصدش كند يا سرش را بتراشند و نشتر حجام كند باشد يا تيغ حلاق (234) تند نباشد و اگردلش متوجه امرى از معظمات امور است ابدا ملتفت نمى شود: زيرا كه دل هر گاه به مهمى مستغرق و مشتغل گرديد غير از آن را ترك مى كند و آنچه را بر تن رسد درك نمى نمايد و نظاير اين حال در امور اهل دنيا كه دل بر كارى نهند و تن به مخاطره اى دهند. و از خورد و خواب فرو مانند و از نان و آب به ياد نياورند بسيار است و واضح و آشكار و چنين است عاشقى كه مستغرق مطالعه جمال محبوب باشد و در غير اين حالت اگر مكروهى بيند به ستوه آيد دران حال انديشه غمى نكند و احساس المى ننمايد و اين از اثر استيلاى محبت بر دل است و مشغولى دل له محبت و عشق از اعظم شواغل و چون اين حال در المى خفيف نسبت به مهرى ضعيف تصوير شود در رنج اليم نسبت به حب عظيم تصوير مى پذيرد. به درستى كه تضاعيف محبت را تضاعيف الم تقدير بايد نمود و به تصوير بايد آورد و همچنان كه مهر صورتهاى جميله ظاهره را كه به حاسه بصر دريافت مى شود قوتى است محبت صور جميله باطنه را كه به نور بصيرت درك مى شود قوتى ديگر است .
و جلال لا يقاس بها جلال پس از آنكه چيزى از آن جمال و جلال لايزال منكشف شود و آن محبت حقيقه بر دل و جانش غالب آيد كه از دست رود و مدهوش و مست گردد، چنان استيناس (235) بيند كه هره بر او جارى شود احساس ‍ نكند.
روايت شده است كه زنى را پا بلغزد و ناخنى از او جدا گرديد. برخاست و بخنديد گفتند: آيا دردى نيافتى كه به اصلاحش نشتافتى ؟ گفت : اميد ثواب درد را زائل و مرا به لذتى نائل نمود.
و بعضى از آنها يكى را علتى يافته بود، علاج كرد و خود به آن علت دچار و گرفتار آمد و به كار علاج پرداخت . گفتندش : چرا داروئى ننوشى و به چاره خود نكوشى ؟
گفت : ضرب الحبيب لا يوجع زخم تيغ دوست را دردى نيست .
مترجم گويد: در آخر اين فصل ابتداى باب عشق و جوانى از بوستان سعدى بسيار مناسب است و نوشته مى شود:
خوشا وقت شوريدگان غمش
اگر زخم ببينند و گر مرهمش
دمادم شراب الم در كشند
وگر تلخ بينند دم در كشند
بلاى خمار است در عيش مُل
جفاهاى خار است باشاخ گل
نه تلخست صبرى كه با ياداوست
كه تلخى شكر باشد از دست دوست .
اسيرش نخواهد رهايى زبند
شكارش نجويد خلاص از كمند
چو پروانه آتش خود در زنند
نه چون كرم پيله به خود در تنند
دلارام در بر دلارام جوى
لب از تشنگى خشك و بر طرف جوى
نگويم كه بر آب قادر نيند
كه بر شاطى نيل مستسقى اند
تو را عشق همچون خودى زآب و گل
ربايد همى صبر و آرام دل
به بيداريش فتنه بر خط خال
به خواب اندرش پايند خيال
به صدقش چنان سر نهى بر قدم
كه بينى جهان با وجودش عدم
گرت جان بخواهد به كف بر نهى
و گر تيغ بر سر نهد سر نهى
چو عشقى كه بنياد آن بر هواست
چنين فتنه انگيز و فرمان رواست
عجب دارى از سالكان طريق
كه باشند در بحر معنى غريق
زسوداى جانان به جان مشتعل
به ذكر حبيب از جهان مشتعل
به ياد حق از خلق بگريخته
چنان مست ساقى كه مى ريخته
نشايد به دارو دوا كردشان
كه كس مطلع نيست بر دردشان
چنان فتنه بر حسن صورت نگار
كه با حسن صورت ندارند كار
ندادند صاحبدلان دل به پوست
اگر ابلهى داد، بى مغز اوست
مى صاف وحدت كسى نوش كرد
كه دنيا و عقبى را فراموش كرد
فصل : بعضى از حكايات صابران و راضيان به قضاى الهى
در ذكر جماعتى از گذشتگان است كه رضاى آنها را به قضاى الهى ، سابقين از علما وفائقين از فضلا، نقل و حكايت و قصه و روايت كرده اند.
علاوه بر آنچه اشارت رفت و بشارت داده شد، بدان كه بيشتر آنچه وارد آورديم در باب صبر از جماعت بزرگان متضمن رضا بوده به قضا، بخصوص در مرگ فرزند و امثال آن و اينك در اينجا به طور عموم مى نگاريم .
چون بلا بر حضرت ايوب - على نبينا و - عليه السلام - اشتداد يافت و امتداد گرفت ، زنش گفت : چرا خداى را خود را نمى خوانى كه شفايت ارزانى دارد؟ جواب داد كه اى زن من هفتاد سال درملك و نعمت ، زندگانى رانده ام و مى خواهم هفتاد سال در بلا و زحمت بگذرانم ، شايد نعمت خداى را شكر رانم و آداب بندگى را ادايى توانم ، و شايسته من ، صبر بر بلاء و اين خود شرط ولاء است . (236)
و روايت شده است كه حضرت يونس - على نبينا و عليه السلام - به حضرت جبرئيل - عليه السلام - گفت : مرابه كسى از مردم زمين كه بيشتر عبادت خداى كند دلالت فرماى او را به مردمى دلالت نمود كه جذام دو دست و دو پايش را خورده و چشم و گوشش را برده بود و مى گفت : الهى متعتنى بهما ماشئت و سلبتنى ما شئت و ابقيت فيك الامل بابر باب الوصول (237) خداوندا بهره بخشيدى مرا به قوه دست و پاى و حاسه چشم و گوش مادامى كه خواستى و گرفتى از من هنگامى كه خواستى و باقى گذاشتى براى من آرزويى را به بهتر راه وصول كه به فناى رحمت تو در آيم و نعمت رضاى تو را دريابم و روايت شده است كه حضرت عيسى - عليه السلام - به مردى نابينا عبور فرمود كه پيس و زمينگير بود و دو شق تن او را ناخوشى فلج قرار گرفته و گوشت بدن او به علت جذام فرو ريخته بود و مى گفت : الحمدلله الذى عافانى مما ابتلى كثيرا من خلقه حمد و ستايش مر خدائى را كه عافيت بخشيده است مرا از آنچه بسيارى از خلق خود را به آن مبتلا فرموده است .
آن حضرت فرمود: يا هذا واى شى من البلاء اراه مصروفا عنك : اى مرد!كدام بلاست كه منصرف از تو توانم ديد؟
گفت : يا روح الله انا خير ممن لم يجعل الله فى قلبه ما جعل فى قلبى من معرفته اى روح الله !من بهترم از آنكه قرار نداده است خداى در دل او آنچه قرار داده است در دل من از شناسايى خود
فرمود: صدقت هات يدك راست گفتى و دست خود را به من ده دست خود را به آن حضرت داد و ناگاه مردى شد از همه مردم خوشروى تر و افزون تر شان در اندام هيات خداوند توانا امراض او را زائل فرمود و برخاسته التزام صحبت آن حضرت را اختيار نمود و در خدمتش به بندگى خداى عزوجل مى پرداخت . (238)
و بعضى از ايشان روايت كرده اند كه در بدايت مسافرت خود، قصد عبادان كردم و مردى نابينا ديدم كه جذام و جنون داشت و بر زمين افتاده مورچگان گوشت بدنش را مى خوردند سر او را از زمين برگرفتم و در كنار خود گذاشتم و با او تكلم نمودم افاقه در ضعف حالش به هم رسيد و گفت : كيست اين بوالفضول كه ميانه من و پروردگارم داخل شده است ؟ قسم به حق خداى كه اگر مرا وجب پاره پاره كند، او را زمن ، جز دوستى نيفرايد.
وپاى يكى از آنها به واسطه آكله (239) از زانو قطع شد ، پس گفت الحمد الله الذى اخذ منى واحدة و ترك ثلاثا و عزتك لان اخذت لقد ابقيت و لئن كنت ابتليت لقد عافيت خداوند را ستايش كه يكى را از من باز گرفت و سه را باقى گذاشت . قسم به عزت و جلال تو كه هر آينه اگر گرفتى ، باقى گذاشتى و اگر گرفتارى نمودى ، عافيت ارزانى داشتى ، و ذكر خويش راترك نكرد تا شب را به پايان رسانيد.
مترجم گويد كه اين كلمات را قاضى شمس الدين شمس الدين ابن خلكان به تغيير اندكى به عروة بن الزبير نسبت مى دهد، در آن سفر كه از شام به مدينه طيبه معاودت نمود وپايش به واسطه مرض آكله مقطوع شده بود چنان كه در فصل سيم از اين كتاب به اين وقعه اشارت شد، اين كلمات و مناجات بگفت :
اللهم انه كان لى اطراف اربعة فاخذت واحدا وابقيت لى ثلاثا فلك الحمد و ايم الله لئن اخذت لقد ابقيت ولئن ابتليت لطالما عافيت معنى چنان دهد كه ترجمه شد.
و گفته است بعضى از ايشان كه از هر مقامى درك حال و مرام را توانستم رسيد، مگر رضاى به قضا را جز به قدر استشمام رائحه ، بر اين مقدار اگر خداى تعالى همه مردمان به بهشت برد و مرا به اتش در اندازد هر آينه راضى مى باشم .
از بعضى ارباب معارف سوال شد كه آيا به پايان رضا از قضاى الهى توانستى رسيد؟ گفت : اما به پايان نرسيده ام ولكن مقامى را از رضا دريافته ام كه اگر خداى تعالى مرا بر روى دوزخ پل قرار دهد و همه مردمان بر من عبور دهند و به بهشت روند و پس از آن جهنم را تنها به بدن من پر كند، هر آينه اين حال را دوست مى دارم و از نصيب خود به اين امر خشنودى مى آورم
و اين سخن كسى راست كه دانسته است محبت به خداى تعالى هم او را فراگرفته تا درد سوختن به آتش را از او منع نموده باشد و استيلاى اين حال در موقع خود، غير محال است لكن از خاطره هاى نفوس ضعيفه اين زمان دور است و سزاوار نيست آنكه ضعيف و محروم باشد آنان را كه به اين مقام و مرام رسيده اند انكار نمايد و گمان كند آنچه از ان عاجز است اولياى خدا از آن عجز دارند.
مترجم غزلى از مرحوم معتمد الدوله ميرزا عبد الوهاب متخلص به نشاط در اين مقام مناسب يافته مى نويسد.
گر آسوده ور مبتلا مى پسندد چه خوشتر از اين كو به ما مى پسندد
چه دانيم ناخوش كدام است يا خوش خوش است آنچه بر ما خدا مى پسندد
چرا پاى كوبم چرا دست بازمساءله مرا خواجه بيدست و پا مى پسندد
خطاى من اى شيخ بر من چه گيرى مرا عفوا او با خطا مى پسندد
طبيبا به درمان دردم چه كوشى مرا درد او بى دارو مى پسندد
نشاطا توانا سياست يارت برو ناتوان باش تا مى پسندد
و عمر بن حصين (240) به مرض استسقا گرفتار گرديد و سى سال بر پشت خفت و نه ايستاد و نه نشست وپرستاران او را بر سريرى خوابانيده براى قضاى حاجت او موضعى را سوراخ كرده بودند برادرش علاء حصين بر او در آمد و از مشاهده حال و امتداد ناخوشى او سخت گريست .
عمر گفت : چرا گريه مى كنى ؟
گفت : از اين كه تو را بر اين سختى حال مى بينم
گفت : گريه مكن كه آنچه را خداى عزوجل دوست مى دارد من دوست مى دارم پس از آن گفت : تو را حديثى مى كنم شايد خداى تعالى تو را به اين حديث نفع بخشد و بايد تا زنده ام از مردم نهان دارى به درستى كه ملائكه خداى مرا زيارت مى كنند و انس به آنها دارم و سلام آنها را مى شنوم اين سر را بدان . و به درستى كه اين بليه براى من رنج نيست ، زيرا كه سبب اين نعمت بزرگ شده و كسى كه اين مقام را در ابتلاى خود بيند، چگونه راضى به اين ابتلا نخواهد بود؟ (241)
گفته است بعضى از ايشان كه بر سويد بن شعبه وارد شديم . جامه افتاده ديديم و گمان نكرديم در زير جامه چه باشد. پس جامه بر داشته شد زنش او را گفت كه اهل تو فدايت باد !چه طعام و شربت براى تو حاضر كنيم ؟ پس گفت خفتين در بستر امتدادى را گرفت و استخوانهاى بدن سائيده شد و لاغرى و هزال (242) مرا به نهايت فرا گرفته است . زمانى است كه غذايى نخورده ايم و شربتى ننوشيده ام و چند روز را ذكر نمود - و گفت : نمى خواهم از اين حال به مقدار سر ناخنى كاسته شود.
و از بعضى ايشان است كه شصت سال به مرضى صعب گرفتار شد و چون حالش ‍ اشتداد يافت ، فرزندانش برو گرد آمدند و گفتند: آيا اراده دارى كه بميرى و ازين رنج كه گرفتارى برهى ؟ گفت : نه گفتند: پس چه اراده دارى ؟ گفت : براى من اراده اى نيست من بنده اى هستم و اراده خداى را است درباره بنده اش و امر امر اوست و گفته شده است كه بيمارى بر فتح موصلى سخت شد و مرضش با فقر و تعب مجتمع گرديد. پس گفت :
الهى و سيدى !ابتليتنى بالمرض و الفقر فهذا فعالك بالانبياء و المرسلين فكيف لى ان اودى شكر ما انعمت به على : اى خداى من واى آقاى من مرا به بيمارى و بى چيزى دچار فرموده اى و اين كار، كار توست با پيغمبران تو پس چگونه براى من ممكن است كه شكر اين نعمت ترا توانم گذاشت .
فصل : دعا دفع بلا مى كند
دعا دفع بلا مى كند و مداواى مرض و حفظ فرزند را منافات با رضا به قضاى الهى نيست . پس خداى تعالى به مراقبت دعا اداى بندگى از ما خواسته است و ما را به سوى دعا خوانده و تحريض بر آن فرموده است و تركش را نسبت به استكبار داده و فعلش را در شمار عبادات آورده است پيغمبران جليل الشان و امامان بزرگوار صلوات الله و سلامه عليهم دعا مى كردند و امر به دعا فرمودند و آنچه از ايشان نقل شده است از حد شمار بيرون است و خداى تعالى بر دعا كنندگان ثنا فرموده است .او مى فرمايد: يدعوننا رغبا و رهبا : مى خوانند ما را از روى شوقمندى و ترسندگى .و از وظايف و شرايط دعا كننده اين است كه در دعاى خود مطيع امر پروردگار تبارك و تعالى باشد به خواندن در طلب آنچه او را امر به طلب فرموده است و اينكه اگر نه امر و اذن مر دعا كننده را به سنت دعا بودى ، هر آينه تعرض دعا را كه مخالف تسليم در مقام رضا است نمى نمودى و فى الحقيقه اين خود نيز آنان كه مواضع رضا را نيك دانسته اند، نوعى از رضا است كه بر حسب ادب نفس خويش قيام به وظيفه دعا نموده است .
و از علاماتش اين است كه اگر اجابت دعاى خود را حاصل نبيند و به مطلوب خودنائل نگردد، ملول نباشد و مايوس از موقع قبول نشود، زيرا كه شايد مراد او مشتمل بر فسادى است كه جز خداى كسى نداند، چنان كه وارد شده است : ان العبد ليدعيوالله تعالى بالشى ء حتى ترحمه الملائكه و تقول : الهى ارحم عبدك المومن واجب دعوته فيقول الله تعالى كيف ارحمه من شى ء به ارحمه به درستى كه بنده اى خداى را بر حاجتى مى خواند تا ملائكه بر او ترحم مى كنند و عرضه مى دارند كه الها بر بنده مومن خود رحم فرماى و دعوت او را اجابت نماى مى فرمايد: چگونه بر او رحم كنم در چيزى كه به آن چيز بر او رحم نموده ام ؟ آرى هر گاه بترسد از حيث احتمال كه سبب آنچه موجب عدم اجابت دعا براى او شده است ، دورى او از خداى تعالى است و به اين جهت ، عدم قبول مسئول را سزاوار گرديده است باكى نيست به درستى كه كمال مومن در اين است كه نفس خود را دشمن دارد و حقير و بى قدر شمارد تا آنجا كه اگر دعوتش را مستجاب شود و كرم مستطاب بيند، گمان برد كه از كرامت او در نزد خداى و قربش در آن حضرت قدس است بلكه شايد از جهت بغض خداى عزوجل باشد كه از صورت او كراهت دارد و ملائكه از رائحه اش ‍ آزرده شده اند و از خداى تعالى درخواست سرعت اجابت براى او و راحت را براى خود نموده اند. همچنين شايد سبب تاخير اجابت محبت خداى درباره او باشد و ملائكه از صوت و مناجات او التذاذ حاصل مى نمايند و درخواست تاخير حاجت او را مى كنند، چنان كه در اخبار وارد است . پس مومن هميشه بايد در ميان اميد و بيم باشد به اين هر دو است قوام اعمال و انزجار از معاصى و رغبت در طاعات مترجم اين شعر را از مرحوم معتمد الدوله نشاط سخت مناسب يافته مى نگارد.
گه به سوى كرمت گاه به خود مى نگرم پاى تا سر همه اميد و سرا پا همه بيم
باب چهارم : در گريه است
بدان كه گريه در نفس خودش با صبر بر بلا و رضاى بر قضا منافى نيست . و طبيعتى بشريه و جبلتى انسانيه است و رحمتى رحيميه و حبيبيه است ، پس مادامى كه مشتمل بر احوالى نباشد كه از عدم رضا حكايت كند و از بى تابى و جزع خبر دهد و اجر را فاسد و هدر نمايد، باكى و حرج و ضررى بر آن نخواهد بود نه اين كه جامه درد و بر روى زند و دست بر زانو فرود آورد.
و وارد شده است گريه بر مصائب از پيغمبر خداى (ص ) و پيغمبران سابقين از عهد حضرت ابى البشر - عليهم السلام - و پس از پيغمبر خداى ، از آل و اصحاب آن بزرگوار - صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين - با صبر و ثبات و احتساب و رضاى ايشان . پس اول كسى كه گريست حضرت ابوالبشر آدم صفى بود بر هابيل فرزند خود، و او را به شعرهايى كه مشهور است مرثيه فرمود و اندوه تمام از مصيبت او حاصل نمود.
مترجم دو شعر از مرثيه ان حضرت را در اين مورد مى نگارد.
نغيرت البلاد و من عليها فوجه الارض مغبر قبيح
تغير كل ذى طعم و لون و قل شاشة الوجه المليح
و اگر بعضى از آنها پوشيده باشد، حال حضرت يعقوب - على نبينا و عليه السلام - مخفى و پنهان نيست و آن قدر در هجرت حضرت يوسف - عليه السلام - گريست كه از شدت گريه و اندوه چشمهايش سفيدى گرفت و جهان روشن بر او تيره شد.
و از اخبار مشهوره روايتى است كه از حضرت صادق - عليه السلام - شده است كه فرمود: ان زين العابدين صلوات الله و سلامه عليه بكى على ابيه اربعين سنه صاثما نهاره ، قائما ليله فاذا حضر الافطار جاء غلامه و شرابه فيضعه بين يديه و يقول كل يا مولاى فيقول قتل ابن رسول الله صلى الله عليه و آله جائعا قتل ابن رسول الله عطشانا فلا يزال يكرر ذلك و يبكى حتى يبل طعامه من دموعه فلم يزل كذلك حتى لحق بالله عزوجل . (243) به درستى كه حضرت زين العابدين - عليه السلام - بر پدر بزرگوارش صلوات الله و سلامه عليه چهل سال گريست ، در حالى كه روزها را به صيام و شبها را به قيام به پايان مى برد و چون هنگام افطار رسيدى ، غلام آن حضرت مى گذاشت و عرض مى كرد: تناول فرماى اى آقا و خداوند من . پس مى فرمود: فرزند پيغمبر خداى گرسنه كشته شد، پسر پيغمبر خداى تشنه كشته شد و پيوسته مكرر مى نمود و مى نگريست تا اينكه غذاى او از آب چشم مباركش تر مى شد و بر اين حالت بود تا به حق متعال اتصال گرفت .
و روايت شده است از بعضى موالى آن حضرت كه گفت : آن حضرت روزى به صحرا بيرون شد و من از دنبال او رفتم ديدم بر سنگى درشت سجده فرموده است . من ايستادم و صداى گريه و نعره او را مى شنيدم و هزار مرتبه شمردم كه مى فرمود: لا اله الا الله حقا، لا اله الا الله تعبدا و رقا لا اله الا الله ايمانا و تصديقا : نيست خدايى جز خداى يگانه از روى حقانيت و راستى خدايى جز خداى يگانه از روى عبوديت و خلوص بندگى نيست خدايى جز خداى يگانه از روى ايمان و صدق نيست . پس سر از سجده اش برداشت و ريش و روى مباركش از اشك دو ديده اش تر بود. گفتم : اى آقاى من !آيا وقت نشده است كه اندوهت به آخر رسد و گريه ات آرام گيرد؟ فرمود: ويحك !يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام - پيغمبر خداى و فرزند پيغمبر خداى بود و دوازده پسر داشت خداوند عزوجل يكى را از او پوشيد از غلبه اندوه و غم موى سرش سفيد شدو قامتش خم گرفت و ديده روشنش تاريكى پذيرفت و فرزندش حيات داشت و روزگارش را فرخندگى در پى داشت و من پدر و برادر و هفده نفر از اهل بيت خويش را كشته و به خاك و خون آغشته ديدم ديگر چگونه گريه ام كم شود و خاطرم خالى از حزن و غم گردد؟
و از انس بن مالك است كه گفت : با پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - بر ابى سيف عيسى وارد شديم و زوجه او ام سيف دايه ابراهيم - عليه السلام - فرزند رسول خداى -صلى الله عليه وآله - بود آن حضرت ابراهيم را مى بوسيد و بر سينه مى چسبانيد.
پسى از آن بار ديگر بر او وارد شد و ابراهيم در حالت احتضار بود و اشك از ديدگان آن حضرت فرو مى ريخت . عبدالرحمن بن عوف به حضرت عرض ‍ كرد كه اى پيغمبر خداى !تو نيز بر فرزند خود گريه مى كنى ؟ فرمود: يابن عوف آنهارحمة : به درستى كه اين گريه نرمى دل است وباز گريست و فرمود: العين تدمع و القلب يحزن و لا نقول الا ما يرضى ربنا و انا لفراقك يا ابراهيم لمحزونون (244) : چشم اشك مى بارد و دل اندوهناك مى شود و نميگوييم جز آنكه پروردگار ما پسندد پس فرمود ما از فراق تو اى ابراهيم اندوهناكانيم .
و از اسماء دختر زيد است كه گفت : چون ابراهيم پسر پيغمبر -صلى الله عليه وآله - رحلت فرمود آن حضرت گريست تسليت دهنده اى به آن حضرت عرض كرد كه تو شايسته تر كسى هستى كه خداى تعالى حق او را بزرگ فرموده است آن حضرت فرمود:
تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب لولا انه وعد حق و موعود جامع و ان الاخر تابع للوال لوجدنا عليك يا ابراهيم افضل مما وجدنا و انابك لمحزونون : چشم مى گريد دل محزون مى شود و چيزى نمى گوييم كه نه خشنودى خدا در ان باشد اگر نه مرگ را وعده راست بودى كه مقرر است همه نفوس را فراگيرد و چراغ زندگانى فرو مى برد هر آينه اى ابراهيم بر تو غمناك مى شديم زياده از اين كه شده ايم و ما بر تو غمندگانيم .
و از جابر بن عبدالله انصارى - رضى الله عنه - است كه گفت : پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - دست عبدالرحمن بن عوف را گرفت و بر بالين ابراهيم - عليه السلام - وارد شد و او جان به جان آفرين تسليم مى نمود. او را از زمين بر گرفت و در كنار خود قرار داد و فرمود:
يا بنى انى لا املك لك من الله تعالى شيئا و ذرفت عيناه فقال له عبدالرحمن : يا رسول الله تبكى اولم تنه عن البكاء فقال رسول الله -صلى الله عليه وآله -: انما نهيت عن النوح ، عن صوتين احمقين فاجرين صوت عند نغم لهو و لعب شيطان ، و صوت عند مصيبة و خمش وجوه وشق جيوب ورنه شيطان انما هذه رحمة و من لا يرحم لا يرحم و لو لا انه امر حق و وعد صدق و سبيل بالله و ان آخرنا سيلحق اولنا لحزنا عليك حزنا اشد و انا بك لمحزون تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب عزوجل (245)
اى پسرك من !به درستى كه مالك نيستم براى تو از خداى تعالى چيزى را و فرو باريد دو چشم مباركش ، پس عبدالرحمن عرض كرد كه اى پيغمبر خداى ش ‍ گريه مى فرمائى و آيا نهى از گريه ننمودى ؟ آن حضرت فرمود: به درستى كه من نهى از نوحه كردم از دو صداى احمق بدكار خوانندگيهاى مشغله و بازى و سازهاى شيطان و شيونى در نزد مصيبت و خراشيدن رويها و شكافتن گريبانها و فرياد شيطان به درستى كه اين گريه رحمت و نرمى دل است و آنكه رحم نياورد، رحم نبيند و اگر نه مرگ امرى حق و وعده راست و راهى به سوى خداى تعالى بودى و اينكه اخر ما اول ما را درك ميكند هر آينه بر تو سخت غمنده مى شديم و ما بر تو غمندگانيم چشم اشك فرو مى ريزد و دل اندوهگين مى شود و نمى گوييم چيزى كه خداى تعالى را به خشم آورده
و ازابو امامه است كه گفت : مردى خدمت رسول خداى -صلى الله عليه وآله - آمد هنگامى بود كه فرزند آن حضرت وفات يافته و چشمهاى مباركش گريان بود ان مرد گفت اى پيغمبر خداى !آيا بر اين شخص مى گريى ؟ قسم به آنكه تو را به پيغمبرى برانگيخت بحق هر آينه من دوازده پسر در زمان جاهليت دفن كردم ؟ كه همه جوانتر از اين شخص بودند و خاك بر آنها ريختم فرمود: فماذاان كانت الرحمة ذهبت منكت يحزن القلب و تدمع العين و لا نقول مايسخط الرب و انا على ابراهيم لمحزونون پس اين چيست و اگر چنين بوده است رحمت از تو زايل شده است دل غمنده مى شود و اشك از چشم فرو مى ريزد و خواطر اندوه بر مى انگيزد و نمى گوييم آنچه خداى تعالى پسنده ندارد و ما بر ابراهيم غمزدگانيم .
و از محمود بن لبيد است كه گفت : روزى كه ابراهيم رحلت نمود، آفتاب را كسوف فرا گرفت و مردم گفتند خورشيد براى وفات ابراهيم منكسف شده است پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - شنيد و بيرون آمد و خداى را حمد نمود و ثنا گفت و فرمود: اما بعد ايها الناس ان الشمس و القمر آيتان من آيات الله عزوجل لا ينكسفان لموت احد و لا لحياته فاذا رايتم ذلك فافزعوا الى المساجد و دمعت عيناه فقالوا تبكى وانت رسول الله ؟ !فقال انما بشر تدمع العين و يفجع القلب و لا نقول ما يسخط الرب ما يسخط الرب و الله يا ابراهيم انا بك لمحزونون (246)
اما پس از حمد و ثناى الهى اى مردمان ! بدرستى كه آفتاب و ماه دو نشانند از نشانهاى خداى تعالى و براى مرگ و زندگى كسى منكسف نمى شوند، و چون كسوف آفتاب و خسوف ماه را ببينيد، پناه به مساجد ببريد و نماز آيات بگزاريد.
پس از اين فرمايش هدايت آرايش ، برابر ابراهيم - عليه السلام - گريست . گفتند: اى پيغمبر خداى ! آيا مى گريى بر فرزند خود و تو پيغمبر خدايى ؟ فرمود: من بشر هستم ، اشك جارى مى شود، و دل به درد مى آيد و نمى گوييم آنچه ناخوش مى دارد و به خداى قسم اى ابراهيم ما بر تو محزونيم .
و از خالد بن معدان است كه گفت : چون ابراهيم - عليه السلام - فرزند رسول خداى -صلى الله عليه وآله - ارتحال نمود، آن حضرت گريست . گفتند، آيا مى گريى اى پيغمبر خداى ؟ فرمود: ريحانه و هبها الله و كنت اشمها دسته ريحانى بود كه خداى تعالى او را بخشيده بود و من او را مى بوييدم
و فرموده است : آن حضرت - صلى الله عليه وآله - روزى كه ابراهيم - عليه السلام - وفات يافت ما كان من حزن فى القلب اوفى العين ، فانما هو رحمه و ما كان من حزن باللسان و باليد فهو من الشيطان (247) آنچه از اندوه ، اثرش در دل و چشم پيدا مى شود، رحمت و رقت است و آنچه از اندوه ، اثرش ‍ به زبان و دست جارى مى گردد، از شيطان است .
و زبير بن بكار روايت كرده است كه چون پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - جنازه ابراهيم - عليه السلام - را بيرون آورد، بيرون شد و همى رفت تا قبر ابراهيم نشست و پس از آن نزديك رفت و چون ديد در قبرش نهادند، چشمهاى مباركش اشك آلوده شد، چون اصحاب آن حالت را ديدند، همه به گريه در آمدند و صداها به گريه بلند كردند. ابوبكر خدمت آن حضرت عرض ‍ كرد كه اى پيغمبر خداى ! آيا مى گريى و خود نهى از گريه مى فرمايى ؟ فرمود: تدمع العين و يوجع القلب و لانقول ما يسخط الرب عزوجل چشم اشك آلوده مى شود و دل به درد مى آيد و نمى گوييم آنچه خداى تعالى ناخشنود شود.
و از سائب بن يزيد است گفت چون طاهر فرزند رسول خداى -صلى الله عليه وآله - وفات يافت ، چشمهاى مبارك آن حضرت اشك آلوده شد. گفتند: اى پيغمبر خداى ! گريستى ؟ فرمود ان العين تذرف و ان الدمع يغلب يحزن و لا نعصى الله عزوجل . (248): به درستى كه چشم اشك آلوده مى شود و اشك غلبه مى نمايد و دل ، غمگين مى شود و گناهى در حضرت حق نيست
و در صحيح خود آورده است كه پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - قبر مادر خود سلام الله عليها را زيارت نمود و گريست و آنان را كه در اطرافش بودند، گريانيد. (249) و روايت شده است كه چون عثمان بن مظعون به رحمت الهى پيوست پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - وارد شد و جامه از روى او برگرفت و ميان دو چشم او را بوسه داد و زمانى بر او گريست . چون جنازه را برگرفتند، فرمود: طوباك يا عثمان لم تلبسك الدنيا و لم تلبسها : خوشا به حال تو اى عثمان دنيا تو را نپوشيد و نپوشيدى تو دنيا را.(250) و سعد بن عباده را بيمارى سخت پيش آمد. پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - عيادتش فرمود و چون بر او وارد شد، او را در غشوه ديد. فرمود: آيا مرده است ؟ گفتند، نه اى پيغمبر خداى ! پس آن حضرت گريست و چون اصحاب گريه آن حضرت را مشاهده نمودند، همه به گريه در آمدند. فرمود الا تسمعون ان الله لا يعذب بدمع العين ، و لا بحزن القلب و لكن يعذب بهذا - و اشار بلسانه - او يرحم . (251) بشنويد و بدانيد كه خداى تعالى به اشك چشم و اندوه دل عذاب نمى فرمايد، ولكن عذاب مى نمايد به اين و اشاره به زبان مباركش كرد و فرمود يا رحم مى كند
و روايت شده است كه يكى از دختران آن حضرت ، خدمتش پيغام كرد كه دختر من بيمار است ، فرمود:
ان لله ما اخذ، و لله ما اعطى و جائها فى اناس من اصحابه ، فاخرجت اليه الصبيه و نفسها يتقعقع فى صدرها، فرق عليها و ذرفت عيناه فنظر اليه اصحابه فقال مالكم تنظرون الى رحمه يضعها الله حيث يشاء انما يرحم الله من عباده الرحما. (252)
به درستى كه خداى راست آنچه را ستاند و آنچه را دهد و همراه اصحاب به خانه دختر خويش تشريف برد. بيمار را به حضرتش آوردند و نفس او را در سينه اش اضطراب بود، آن حضرت بر او گريست و اشك از ديدگان مباركش ‍ فرو ريخت .
اصحاب به سوى آن حضرت نگران شدند، فرمود: چيست شما را كه به نگران شده ايد؟
اين گريه علامت رحمتى است كه خداى تعالى هر كجا مى خواهد مى برد. به درستى كه خداى تعالى رحم مى فرمايد از بندگان خود آن را كه صاحب رحم و نرمى دل باشد. و اسامه بن زيد است كه گفت : امامه بنت زينب را خدمت آن حضرت آوردند و نفس در سينه اش مى تپيد. آن حضرت فرمود: لله ما اخذ، و لله ما اعطى و كل الى اجل مسمى و بكى فقال له سعد بن عباده : تبكى و قد نهيت عن البكاء؟ فقال رسول الله صلى الله عليه وآله انما هى رحمه يجعلها الله فى قلوب عباده ، و انما يرحم الله من عباده الرحماء (253) خداى راست آنچه ستاند و آنچه بخشد و هر كسى را مدتى است معين (سپس ) بگريست . سعد بن عباده به حضرتش عرض كرد: آيا گريان مى شوى و خود نهى از گريه مى فرمودى ؟ پيغمبر خداى فرمود: به درستى كه گريه رحمتى است كه خداى تعالى در دلهاى بندگانش قرار مى دهد و خداى رحم مى فرمايد از بندگان خود صاحبان رحم را.
و چون جعفر بن ابى طالب - رضى الله عنه - به درجه شهادت فايز گرديد، پيغمبر خداى به خانه اسماء تشريف ورود ارزانى نمود و به او فرمود: اخرجى الى ولد جعفر. فخرجوا فضمهم اليه و شمهم و دمعت عيناه فقالت يا رسول الله اصيب جعفر؟ قال : نعم اصيب اليوم (254): فرزندان جعفر را نزد من حاضر كن . پس پسران خدمت آن حضرت در آمدند. آنها را به خود چسبانيد و بوييد و اشك از چشمان مباركش فرو ريخت . اسماء عرض كرد: اى پيغمبر خداى ! آيا جعفر را مصيبتى رسيده است ؟ فرمود: آرى امروز شهادت يافته است .
عبدالله بن جعفر گفته است : به خاطر دارم وقتى را كه رسول خداى بر مادر من در آمد و خبر شهادت پدرم را به او رسانيد. به سوى آن حضرت نظر كردم و آن حضرت دست راءفت و مرحمت بر سر من و برادرم مى كشيد. هر دو چشم مباركش اشك مى باريد تا ريش اقدسش تر، شد. بعد از آن فرمود اللهم ان جعفرا قد قدم الى احسن الثواب فاخلفه فى ذريته با حسن ما خلفت احدا من عبادك فى ذريته . ثم انه - عليه السلام - قال يا اسماء الا ابشرك ؟ قالت : بلى بابى انت و امى فقال : ان الله عزوجل جعل لجعفر جناحين يطير بهما فى الجنة خداوند! به درستى كه جعفر به سوى حسن ثواب و جهاد با كفار رفت و در راه تو شهادت يافت ؛ پس خليفه و جانشين باش او را در فرزندانش به نيكوتر جانشينى كه از بنده اى از بندگانت در فرزندان او مى كنى . پس از آن فرمود: اى اسماء: آيا بشارتى به تو دهم ، عرض كرد: ارى پدر و مادر فداى تو باد. فرمود: خداى عزوجل براى جعفر دوبال قرار داد كه به آن دو بال در بهشت پرواز كند.
و از حضرت ابى عبدالله از پدر بزگوارش - صلوات الله عليهما - است كه چون خبر شهادت جعفر بن ابى طالب - عليهماالسلام -و زيد بن حارثه - رضى الله عنه - به پيغمبر خداى - -صلى الله عليه وآله -رسيده ، هرگاه آن حضرت وارد خانه خود مى شد، بر ان دو نفر بشدت مى گريست و مى فرمود: كانا يحد ثانب و يؤ نسانى فجاء الموت فذهب بهما(255): اين دو نفر با من حديث و صحبت مى نمودند و انس مى ورزيدند، پس مرگ آمد و هر دو را برد.
و از خالدين سلمه است چون خبر شهادت زيد بن حارثه - رضى الله عنه - به عرض حضرت اقدس نبوى - -صلى الله عليه وآله -رسيد، آن حضرت به خانه زيد تشريف برد. دختركى از زيد خدمت آن حضرت آمد و چون چشمش بر ان حضرت افتاد، روى خود را خراشيد. آن حضرت از مشاهده آن حالت به گريه درآمد، وفرمود:
هاه هاه (256) گفتند: يا رسول الله ! مقصود از اين آواز چه بود؟ فرمود: شوق الحبيب الى حبيبه (257) شوق دوست به سوى دوست خود.
و چون سعدبن معاذ - رضى الله عنه - وفات يافت ، آن حضرت بر او گريان شد و روزى آن حضرت به مادر سعد فرمود: الا يرقاء دمعك و يذهب حزنك فان ابنك يهتزله العرش : آيا شك تو باز نمى ايستد و اندوه تو به پايان نمى رسد؟ براى پسرت عرش لرزان شد.
گفته شده است از چشم مبارك حضرت مقدس نبوى - -صلى الله عليه وآله - اشك جارى شد و روى انور را مسح مى فرمود و صداى آن بزرگوار شنيده نمى شد.(258)
و از براء بن عازب است كه گفت : در آن ميان كه ما با پيغمبر خداى - صلى الله عليه وآله - بوديم ، قال انورش بر جماعتى افتاد و فرمود: على ما اجتمعوا هولاء؟ فقيل على قبر يحفرونه ، قال فبدر رسول الله - -صلى الله عليه وآله - و بين يديه اصحابه مسرعا حتى انتهى الى القبر فحثا عليه قال فاستقبلته من بين يديه لا نظر ما يصنع فبكى . حتى بل الثرى من دموعه ثم اقبل علينا فقال اخوانى لمثل هذا فاعدوا(259) براى چه كار اين گروه فراهم آمدند؟ گفتند: بر قبرى كه آن را فرو مى برند. پس حضرت بشتافت و اصحاب در پيش روى او بودند و بر سر قبر تشريف داد. پس به دو زانوى مبارك بر آن قبر نشستند. پس از پيش روى آن بزرگوار، در آمدم تا ببينم چه مى كند. ديدم گريست به قدرى كه به خاك از آب چشم مباركش تر شد، پس از آن روى به ما آورد و فرمود: براى چنين هنگامى تهيه نماييد.
و از آن حضرت است كه فرمود: العبره لايملكها احد، صبابه المرء على (260) اخيه گريه را كسى مالك نمى تواند شد از جهت دلسوزى مرد بر برادرش
و چون پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - از احد به سوى مدينه بازگشت ، حمنه بنت حجش خدمت آن حضرت آمد و مردم او را از مرگ برادرش ‍ عبدالله بن جحش خبر دادند. گفت : انالله و انا اليه راجعون و آمرزش براى او خاست ، باز خبر مرگ خالش را رساندند، انالله و انااليه راجعون گفت : و طلب آمرزش براى او نمود. پس از آن ، آگاهش كردند كه شوهرش مصعب بن عمير نيز شهيد شده است . صحيه زد و آه سرد از دل بر آورد.
آن حضرت فرمود: ان لزوج المراه منها لمكان لما راى صبرها عن اخيها و خالها و صياحها على زوجها. (261) ثم مر رسول الله -صلى الله عليه وآله على دار من دور الانصار من بنى عبد الاشهل فسمع البكاء و النوائح على قتلاهم فذرفت عيناه و بكى ثم قال لكن حمزه لابوا كى له فلما رجع سعد بن معاذ و اسيد بن حضير (262) الى دار بنى عبد الاشهل امرا نسائهم ان يذهبن و يبكين على عم رسول الله -صلى الله عليه وآله فلما سمع رسول الله بكائهن على حمزه خرج اليهن و هن على باب مسجده يبكين ، فقال لهن رسول الله -صلى الله عليه وآله راجعن يرحمكن الله قد و اسيتن بانفسكن
شوهر زن براى او هر آينه در مكانت و قدرى است كه ديگرى آن مقام را ندارد و اين فرمايش را هنگامى فرمود كه صبر حمنه را بر برادر و خالش مشاهده نمود و بى تابى او را بر شوهرش مشهود داشت . پس از آن به خانه اى از خانه هاى انصار عبور داد و صداى گريه زنان و نوحه گران را بر كشتگان استماع نمود. گريان شد و اشك ديدگان مبارك فرو ريخت و فرمود: لكن حمزه گريه كنندگان ندارد. چون سعد بن معاذ و اسيد بن حضير به خانه بنى عبدالاشهل باز آمدند، به زنان خود دستورى دادند كه بروند و بر عم پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله گريان شوند چون آن حضرت آواز گريه آنها را شنيد و دانست كه بر حمزه مى گريند، به سوى آنها كه بر در مسجد آن حضرت مى گريستند، رفت و آنها را فرمود: باز گرديد، خداوند عزوجل شما را رحمت كند. به تحقيق با خودتان مواسات نموديد
و شيخ در تهذيب روايت كرده است به اسناد خود به حضرت صادق - عليه السلام -: ان ابراهيم خليل الرحمن سال ربه ان يرزقه ابنه تبكى عليه بعد الموت حضرت ابراهيم ، خليل خداى ، از پروردگار خود درخواست نمود كه دخترى به او روزى فرمايد تا بعد از رحلتش بر او بگريد. (263)
از ابن مسعود است كه گفت : پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - فرمود: ليس ‍ منا من ضرب الخدود، و شق الجيوب (264) از ما نيست آنكه در وقوع مصيبتى ، بر روى خود زند يا گريبان پيراهن خود را بدراند.
و از ابى امامه است كه پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - فرمود: لعن الله الخامشه و جها و الشاقه جيبها و الداعيه بالويل و الثبور (265) خداوند تعالى از رحمت خود دور دارد آن زنان را كه در مصيبتى صورت بخراشند و گريبان بشكافند و صداى اى واى و هلاكت برآورند
و از آن حضرت است -صلى الله عليه وآله - كه نهى فرمود از تشييع جنازه اى كه فريادى به او باشد. (266)
و از عمرو بن شعله است از پدرش كه آن حضرت فرمود: كبر مقتا عندالله الا كل من غير جوع و النوم من غير سهر و الضحك من غير عجب والرنه عندالمصيبه ، و المزمار عند النعمه (267) . خداى تعالى بسيار دشمن مى دارد خوردن بدون گرسنگى را، و خواب بدون بى خوابى را، و خنده بدون تعجب را، و فرياد نزد مصيبت را، و ساز در هنگام نعمت را.
و از يحيى بن خالد است كه مردى به حضرت نبوى -صلى الله عليه وآله - شرفياب شد و عرض كرد كه چه چيز اجر مصيبت را زايل مى كند؟ فرمود: تصفيق الرجل بيمينه على شماله و الصبر عند الصدمه الاولى من رضى فله الرضا و من سخط فله السخط (268) زدن شخص دست راست به دست چپ است و شكيبايى در نزد صدمه نخستين است و آنكه به قضاى خدا خشنود باشد، خداوند تعالى از او خشنود است و آنكه ناخشنود باشد، خداوند جل و علا را از خود ناخشنود مى دارد.
و از ام سلمه رضى الله عنها است كه گفت : چون ابو سلمه رضى الله وفات يافت ، گفتم مردى غريب و در خاك غربت بود. هر آينه بر او چندان بگريم كه ذكرش ‍ در عالم بماند و براى گريه مهيا بودم در اين هنگام زنى وارد شد و اراده داشت كه مرا در گريه مساعدت كند پيغمبر خداى -صلى الله عليه وآله - او را پيش آمد و فرمود: اتريدين ان تدخلى الشيطان بيتا اخرجه الله منه (269) آيا مى خواهى شيطان را به خانه اى در آورى كه خداى تعالى او را از آن خانه رانده است ؟ پس ‍ خود را از گريه باز داشتم .
و از حضرت باقر - عليه السلام - است كه فرمود: اشد الجزع الصراخ بالويل و العويل و لطم الوجه و الصدر و جز الشعر و من اقام النواح فقد ترك الصبر، و من صبر و استرجع و حمد الله جل ذكره فقد رضى بما صنع الله و وقع اجره على الله عزوجل ، و من لم يفعل ذلك جرى عليه القضا و هوذميم و احبط الله - عزوجل - اجره (270) سخت تر بى تابى ، فرياد به لفظ واى و بلند كردن آواز به گريه است ، و سيلى بر روى و سينه زدن و موى كندن و آنكه نوحه گرى را بر پا دارد. پس صبر را ترك كرده است و آنكه صبر آورد و انالله و انا اليه راجعون بگويد و خداى را حمد نمايد، پس راضى است به آنچه خداى تعالى كرده و اجر او با خداى عزوجل است .
و از حضرت صادق - عليه السلام - است كه گفته است پيغمبر خداى فرموده است : ضرب الرجل يده على فخذه احباط لاجره (271)