شيوه مناظرات انبيا و امام صادق (عليهم السلام)

سيده فاطمه حسينى ميرصفى

- ۱۴ -


علّامه مجلسى در توضيح اين مناظره چنين مى نويسد:
در اين حديث امام صادق به طرز استادانه اى با اين زنديق برخورد مى كند و به آسانى او را درمان مى كند. اين زنديق دچار خودبينى و جهل مركب بود و به ابن دليل دريچه عقل خداشناسى او بسته شده بود، پايه خودبينى او تا آنجا بود كه شهرت علمى امام صادق از مدينه او را ناراحت كرده بود و به راه افتاد كه با طى مسافتهاى دور و دراز، در برخورد و بحث علمى با امام صادق ، پيروز گردد. وى وقتى در طواف به امام صادق مى رسد، به آن حضرت شانه اى مى زند! حضرت از عمل وى به دردش پى برد، هر چند امام خود حقايق نهفته را مى داند. به اين خاطر براى شكستن سد خودبينى و دريدن پرده سياه و ستبر خودخواهى كه دريچه تعقل او را بسته است ، امام يك نيشتر عميق به دل او مى زند و بى درنگ از او مى پرسد نام و كنيه ات چيست .
عبدالملك نام دارد، ((بنده پادشاه ))؛ امام او را به اين نكته متوجه مى كند كه شعور بى زبان خداشناسى ، پدرت را به اين اعتراف رهبرى كرده كه تو بنده هستى و خودت را هم مسخره كرده كه تاكنون آن را پذيرفته و درصدد عوض كردن نامت برنيامده اى ، پس تو از ته دل معترفى كه بنده ملكى هستى ؛ اين پادشاه زمينى است يا آسمانى ؟
البته يك مغز مغرور به دانش ، هرگز حاضر نيست بگويد من بنده فلان پادشاهم . اينجاست كه دلش چنان مى لرزد كه پرده سياه آن دريده مى شود. وى براى اين كه عذر و بهانه بياورد مى گويد: اين نام را پدرم گذارده و بخاطر احترام به او آن را عوض نكرده ام .
به علاوه امام او را يادآور كنيه اش مى كند كه دلالت دارد بر اين كه پسرش به نام عبداللّه است . امام از نامى كه او خود بر پسرش نهاده او را متوجه شعور بى زبان خودش مى كند و پرده مانع تعقل او را مى شكافد؛ اين خود در حقيقت يك عمل جراحى روحى بسيار ماهرانه بود كه امام انجام داد.
در جلسه گفت و گوى بعدى ، امام در آغاز سخن پرده غفلت و جهل او را كنار زد و فكر او را به زير زمين و فراز آسمان برد، و به مشرق و مغرب كشانيد تا از سستى و خمودى ساليان دراز درآيد، و دل او به زيور شك و ترديد كه مبداء كاوش و جستجو است ، متوجه گردد.
بزرگترين آفت روح انسانى ، غفلت عميق و عدم توجه است كه گاهى با جهل مركب و اعتقاد به باطل ، تواءم مى شود و در اين صورت بيمارى روحى خطرناكى در شخص به وجود مى آيد. امام به خاطر اين كه روح اين زنديق را به طور كامل معالجه نمايد وارد تعليمات اساسى شد و در درجه اول مقام استادى و دانش خود را به او تلقين كرد و فرمود: ((ما درست مى دانيم و درباره خدا هرگز شك و ترديد نداريم )).
يكى از شرايط تاءثير تعليمات ، اين است كه استاد به گفته خود معتقد باشد و با قاطعيت و تصميم ، مطلب خود را به شاگردان بياموزد تا به دل آنها بنشيند. استادى كه خود نسبت به گفتارش ترديد دارد و يا بدان عقيده ندارد، نمى تواند در روح و دل شاگرد تاءثير كند و او را معتقد سازد، و شايد عيب بزرگ تعليمات عصر ما همين است كه غالبا مبلغانى مى خواهند به مردم عقيده و ايمان بياموزند كه خود از نظر وجدان درونى فاقد آن هستند.
امام اين شاگرد آماده را، سر كلاس برد و كتاب خلقت را براى او ورق زد و فرمود: به چشم خود ببين و اين سطور را مطالعه كن :
1. گردش مرتب خورشيد و ماه .
2. پيدايش منظم و متعاقب شب و روز.
در اينجا هم نظر كامل وجود دارد، هم نيروى قدرت و تسخير و به خاطر اين كه نظم كامل درك مى شود، نمى توان گفت به طور تصادفى انجام مى پذيرد. زيرا طبيعت ماده ، سكون و آرامش است پس ذات و ماهيت خود آفتاب ، ماه ، شب و روز هم نمى تواند علت اين نظام و گردش و رفت و آمد منظم باشد بلكه علتى دارد كه اينها به ناچار اين مسير را طى مى كنند و آن همان خداوند است . با همين درس ساده و مختصر، آن زنديق حقّ را باور كرد و تصديق نمود.(461)
مناظره دوم
احمد بن محسن ميثمى گويد: پيش منصور طبيب بودم و او به من گزارش ‍ داد كه يكى از رفقاى من گفت : من و ابن ابى العوجاء و عبدالله بن مقفع در مسجد الحرام بوديم . ابن مقفع گفت : اين خلق را مى بينى ، هيچ يك شايسته نام انسان نيستند، بلكه در شمار فرومايگان و چهارپايانند مگر آن شيخ كه در يك سو نشسته است .
ابن ابى العوجاء در حالى كه به اشارت دست عبداللّه بن مقفع ، امام صادق جعفر بن محمد عليه السّلام را كه در گوشه اى نشسته بود مى نگريست ، گفت : از چه روى در ميان جمع ، تنها اين شيخ را شايسته نام انسان مى دانى ؟
عبداللّه بن مقفع پاسخ داد: زيرا آنچه از وى در دانش و فضيلت ديده ام ، در نزد ديگران نيست .
عبدالكريم بن ابى العوجاء گفت : به ناچار، او را در آنچه گفتى بايد بيازمايم .
ابن مقفع گفت : زنهار، اين كار را مكن ؛ زيرا بيم آن دارم كه اگر با وى گفتگو آغاز كنى ، انديشه خويش تباه گردانى .
((ابن ابى العوجاء)) گفت : از تباهى انديشه من بيم ندارى ، بلكه مى ترسى در سخن بر وى چيره گردم و سستى راءى تو، از آن توصيف كه درباره او كردى بر من آشكار شود.
عبداللّه بن مقفع به او گفت : حال كه چنين گمان مى كنى ، برخيز و به نزد او برو، ليكن تا مى توانى از لغزش خوددارى كن و زبان خود را نگه دار و مهار از دست مده كه تو را در بند كند.
ابن ابى العوجاء به سوى امام صادق عليه السّلام رفت و اندكى بعد نزد دوست خود ابن مقفع باز آمد و به او گفت : واى بر تو، اى پسر مقفع ! او نه مردى از ابناى بشر است ، بلكه اگر در اين جهان موجودى روحانى باشد كه هر گاه بخواهد، تجسم يابد و هر گاه مايل باشد چون روح مستور گردد، جز او نيست !
به او گفت : چطور؟
گفت : من پيش او نشستم و چون حاضران همه رفتند: بى پرسش من سخن آغاز كرد و فرمود:
اگر حقيقت همان است كه اينان گويند و بى ترديد حقيقت همان است كه آنها مى گويند (يعنى طواف كنندگان ) آنها نجات يافته و شما هلاك مى شويد و اگر حق اين است كه شما مى گوييد و مسلّما چنين نيست ، در اين صورت شما و آن ها يكسانيد.
من گفتم : خدايت رحمت كناد، ما چه مى گوييم و آنها چه مى گويند؟ گفته ما و آنها يكى است .
فرمود: چگونه گفته تو و گفته آن ها يكى است با اينكه آن ها معتقدند معادى دارند و ثواب و عقابى ، و عقيده دارند كه در آسمان ها معبودى است و آسمان ها آباد، و به وجود ساكنان خود معمورند. شما معتقديد كه آسمان ها ويرانند و كسى در آن ها نيست .
گويد: من اين فرصت را غنيمت دانستم و به او عرض كردم : اگر راست گويند كه آسمان خدايى دارد، چه مانعى دارد كه خود را بر خلق عيان كند و آن ها را به پرستش خود بخواند تا دو شخص از آنها هم اختلافى نكنند؟ چرا خود در پرده شده است و رسولان را براى دعوت خلقش گسيل داشته ؟ اگر به شخص خود قيام به دعوت مى كرد، براى ايمان مردم به او مؤ ثرتر بود.
فرمود: واى بر تو چطور موجودى نسبت به تو در پرده است با اينكه قدرت خود را در وجود شخص خودت به تو نشان داده است ؟ پيدا شدى در حالى كه چيزى نبودى ، بزرگت كرده با اينكه كوچك و خرد بودى ، توانايت نموده پس از اينكه ناتوان بودى ، بيمارت كرده پس از تندرستى و تندرستت كرده پس از بيمارى ، خشنودت كند پس از خشم و به خشمت آرد پس از خشنودى ، و ناراحتيت دهد پس از شادى و شاديت دهد پس از اندوه ، مهرت دهد بعد از دشمنى و دشمنى پس از مهر، به تصميمت آرد پس از سستى و به سستى اندازدت پس از تصميم ، به تو رغبت بخشد پس از هراس و هراس پس از رغبت ، اميدت دهد پس از نوميدى و نوميدى پس از اميدوارى ، آنچه در وهم و خيالت نيست به خاطرت آرد و آنچه در خاطر دارى محو كند.
وى گويد: قدرت نمايى هاى خدا را كه در وجود خود من بود پى در پى برشمرد و من نتوانستم جوابى بدهم تا آنجا كه معتقد شدم در اين گفتگويى كه ميان ما جارى است محققا او پيروزى است و حق با اوست .
گويد: ابن ابى العوجاء روز ديگر به حضور امام صادق عليه السّلام رفت و خاموش نشست و سخنى نگفت . امام به او فرمود: گويا آمده اى كه قسمتى از گفتگويى كه داشتيم را اعاده كنى ؟ عرض كرد: يابن رسول اللّه مقصودم همين است .
امام فرمود: چه بسيار شگفت آور است كه تو خدا را منكرى و مرا پسر رسول خدا مى خوانى ؟
وى گفت : اين طبق عادت بود نه عقيده .
امام فرمود: چه چيز مانع سخن گفتن توست ؟
عرض كرد: از جلال و هيبت شما زبانم ياراى سخن گفتن ندارد. من همه دانشمندان را ديده ام ، با همه متكلمان بحث كرده ام ، هرگز هيبتى چنين در دلم نيفتاده است !
امام فرمود: آرى چنين است من درِ پرستش را به روى تو مى گشايم ؛ توجه كن . سپس به او فرمود: آيا تو را ساخته اند يا موجودى غير مصنوع هستى ؟
گفت : من ساخته شده نيستم .
امام فرمود: براى من شرح بده اگر ساخته و مصنوع آفريننده اى بودى ، چه وصفى داشتى ؟
عبدالكريم مدتى ساكت شد و پاسخى نداشت و با چوبى كه پيشش بود بازى كرده و مى گفت : دراز و پهن و عميق و كوتاه و متحرك و ساكن است ، همه اينها صفت آفريده هاست !.
امام فرمود: در صورتى كه تو صفت مصنوعات را جز اينها ندانى ، بايد خود را ساخته شده و مصنوع بدانى ؛ زيرا در خودت اين امور را درك مى كنى .
عبدالكريم گفت : از من سؤ الى كردى كه هيچ كس پيش از تو از من نپرسيده است و بعد از تو هم مانند آن را از من نمى پرسند.
امام فرمود: فرض كن مى دانى كسى از اين از تو نپرسيده است . از كجا مى دانى كه بعد از اين هم نخواهند پرسيد؟ به علاوه ، اى عبدالكريم تو گفتار خود را نقض كردى ؛ زيرا تو معتقدى كه همه چيز از نخست با هم برابرند، چطور در اشيا تقديم و تاءخير قائل شدى ؟
سپس امام فرمود: اى عبدالكريم ، توضيح بيشترى به تو بدهم . بگو اگر يك كيسه جواهر دارى و كسى به تو گويد در اين كيسه سكه طلا هم هست و تو جواب بدهى كه نيست و بگويد آن دينار غير موجود را برايم توصيف كن و تو وصفت آن را ندانى ، آيا درست است كه تو ندانسته بگويى در ميان كيسه اشرفى نيست ؟ گفت : نه .
امام فرمود: سراسر جهان ، بزرگ تر و درازتر و پهن تر از يك كيسه است . شايد در اين جهان مصنوعى باشد كه ساخته خداست ، چون تو نمى توانى مصنوع را از غير مصنوع تشخيص بدهى .
ابن ابى العوجاء در دادن پاسخ عاجز ماند و بعضى از يارانش به اسلام گرويدند و بعضى با او ماندند.
روز سوم خدمت امام آمد و عرض كرد: مى خواهم سؤ الى از شما بپرسم .
امام فرمود: از هر چه مى خواهى بپرس .
گفت : دليل حدوث اجسام چيست ؟
فرمود: من هيچ جسم كوچك و بزرگى را در اين جهان درك نمى كنم جز اينكه در صورتى كه مانند آن ، به آن بپيوندند، بزرگتر مى شود و حقيقت شخصيت خود را تغيير مى دهد. اين موضوع زوال و انتقال حالت اولى است و اگر جسم قديم بود، زوال و تحولى نمى پذيرفت ؛ زيرا چيزى كه زوال پذيرد و دگرگون شود، شايسته است كه پيدا شود و نابود گردد. وجودش پس از نبود عين حدوث است ، بودنش در ازل عين نيستى اوست (زيرا فرض تحول شده و صورت جديد در ازل نبوده است ) و هرگز صفت ازليت و عدم حدوث و قِدم ، در يك چيز جمع نگردد.
ابن ابى العوجا گفت : فرض كن از نظر جريان دو حالت كوچكى و بزرگى و فرض دو زمان چنانكه فرمودى و استدلال كردى حدوث اجسام را دانستى ولى اگر همه چيز به همان حال كوچكى مى ماند، از چه راهى شما دليل بر حدوث آن داشتى ؟ امام فرمود:
1. ما روى همين عالم موجود كه خردها درشت مى شوند، بحث و گفت و گو داريم و اگر آن را از ميان برداريم و عالم ديگرى كه تو مى گويى به جاى آن بگذاريم ، دليل روشن ترى است براى حدوث ؛ زيرا بر حدوث عالم دليلى بهتر و روشن تر از اين نيست كه ما آن را از ريشه برداريم و عالم ديگرى به جاى آن بگذاريم ، ولى باز بر اساس فرض خودت به تو جواب مى دهم .
2. اگر همه چيز اين عالم جسمانى به حال كوچكى بماند، اين فرض صحيح است كه اگر بر هر خردى مثل و مانند آن افزوده شود، بزرگ تر خواهد شد. همين صحت امكان تغيير وضع ، آن را از قِدم بيرون مى آورد. چنانكه تغيير و تحول آن را در حدوث داخل مى كند. دنبال اين سخن چيزى ندارى اى عبدالكريم حرفت تمام شد. سپس عبدالكريم درماند و رسوا شد.(462)
در سال بعد ابن ابى العوجاء در حرم مكه به امام عليه السّلام برخورد و يكى از شيعيان آن حضرت به وى عرض كرد: راستى آيا ابن ابى العوجاء راه مسلمانى در پيش گرفته است ؟
امام عليه السّلام فرمود: او كور دل تر از اين است كه مسلمان شود و چون چشمش به امام افتاد گفت : اى آقا و مولاى من .
امام به او فرمود: براى چه به اينجا آمدى ؟
وى پاسخ داد: از روى عادت و همراهى روش و سنت كشور و براى تماشاى جنون و ديوانگى اين مردم كه سرهايشان را مى تراشند و سنگ مى پرانند.
امام فرمود: اى عبدالكريم ، تو هنوز به سركشى و گمراهى خود هستى ؟
وى خواست شروع به سخن گفتن كند كه امام فرمود:
در حال حج جدال روا نيست و فرمود: اگر حقيقت آن است كه تو مى گويى ما و تو هر دو نجات مى يابيم و اگر آنچه كه ما به آن معتقديم درست باشد، پس ما نجات يافته و تو هلاك مى شوى .
عبدالكريم به همراهان خود رو كرد و گفت : قلبم سوزشى و دردى گرفت ، مرا برگردانيد.(463)
مناظره سوم
عبداللّه ديصانى از هشام بن حكم پرسيد: آيا تو را پروردگارى است ؟
هشام گفت : آرى .
ديصانى : تواناست ؟
هشام : آرى ، قادر است و قاهر.
ديصانى : مى تواند دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد به گونه اى كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه دنيا كوچك گردد؟
هشام : به من مهلت جواب بده .
ديصانى : من تا يك سال به تو مهلت دادم .
هشام به خدمت امام صادق عليه السّلام رسيد و عرض كرد: يابن رسول اللّه ، عبداللّه ديصانى مسئله اى را برايم مطرح كرده كه در آن جز به شما و خدا، پناهى نيست .
امام فرمود: از تو چه پرسيده ؟ هشام سؤ ال ديصانى را بازگو كرد.
امام : اى هشام حواس تو چند تا است ؟
هشام : پنج تا.
امام : كدام يك از آن ها از همه كوچك تر است ؟
هشام : ديده من كه همه چيز را مى بيند.
امام : اندازه مركز ديد چشم تو چه قدر است ؟
هشام : به اندازه يك عدس يا كمتر از آن .
امام : به پيش روى و بالاى سرت بنگر و به من بگو چه مى بينى .
هشام : آسمان و زمين و خانه ها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها را مى بينم .
امام : آنكه قادر است آنچه را كه تو مى بينى در يك عدس يا كمتر از آن درآورد، قادر است همه دنيا را در يك تخم مرغ جاى دهد به طورى كه نه دنيا كوچك شود و نه تخم مرغ بزرگ گردد.
هشام به زمين افتاد و دست و سر و پاى امام را بوسيد و عرض كرد: مرا بس ‍ است يابن رسول اللّه . سپس به منزل خود بازگشت و فرداى آن روز ديصانى به نزد او رفت و گفت : اى هشام آمدم سلامى بدهم ، نيامده ام كه پاسخ پرسش خود را بگيرم .
هشام گفت : اگر به درخواست پاسخ خود هم آمده اى اين جواب توست (و بيانات امام را به او گفت ).
ديصانى از منزل هشام بيرون آمد و به خانه امام صادق عليه السّلام رفت و چون در محضر امام نشست عرض كرد: اى جعفر بن محمد، مرا به معبودم راهنمايى كن .
امام فرمود: نامت چيست ؟ تا اين جمله را شنيد برخاست و بيرون رفت .
يارانش به او گفتند: چرا نام خود را به او نگفتى ؟
گفت : اگر به او مى گفتم نامم عبداللّه است ، مى گفت : اين كيست كه تو بنده او هستى ؟
گفتند: به حضور او برگرد و بگو از پرسيدن نامت صرف نظر كند و تو را به معبودت راهنمايى كند.
وى خدمت حضرت برگشت و گفت : اى جعفر بن محمد، از نامم مپرس و مرا به معبودم راهنمايى كن . امام به او فرمود: بنشين ، در اين ميان پسر بچه اى تخم مرغى در دست داشت با آن بازى مى كرد، امام به آن پسرك گفت : اين تخم مرغ را به من بده ، پسرك نيز آن را به امام داد.
امام فرمود: اى ديصانى ، اين تخم مرغ قلعه اى است دربسته ، پوست ضخيمى دارد و زير آن ، پوست بسيار نازكى است و زير آن پوست نازك ، مايع طلايى است كه روان است و ماده نقره اى رنگ ذوب شده . نه طلاى روان به نقره آب شده مى آميزد و نه نقره آب شده به طلاى روان ، نه مصلحى از درون آن برآيد و از نيكى آن گزارش دهد و نه مفسدى درونش رود و از تباهى آن خبر دهد، نمى توان دانست براى توليد نر آفريده شده است يا ماده . با اين حال شكافته مى شود و مانند طاووس هاى زيبا و رنگارنگ از آن بيرون مى آيد، آيا اين را درك مى كنى ؟
رواى گويد: ديصانى مدتى سر به زير افكند و سپس سر برداشت و گفت : اءشهد اءن لا اله الّا اللّه ، گواهى مى دهم كه جز خدا شايسته پرستشى نيست ، يكتاست و شريك ندارد، گواهى مى دهم كه محمد صلّى اللّه عليه و آله بنده و رسول اوست و تو به راستى امام و حجت بر خلقش هستى و من از راهى كه مى رفتم بازگشتم .(464)
مناظره چهارم
هشام بن حكم در ضمن حديث زنديقى كه خدمت امام صادق رسيده است نقل كرده است كه : امام صادق عليه السّلام در ضمن بياناتش فرمود: اينكه تو مى گويى دو مبداء وجود دارد، از اين بيرون نيست كه يا هر دو قديمند و توانا، و يا هر دو قديمند و ضعيف ، يا يكى تواناست و ديگرى ناتوان . اگر هر دو توانايند، چرا هر كدام به دفع ديگرى نپردازند و خود را در تدبير جهان بى همتا نسازند؟ اگر بگويى يكى تواناست و ديگرى ناتوان ، ثابت شود كه همان توانا خداست و آن ناتوان درمانده خدا نيست .
اگر تو بگويى كه آنها دو تا هستند، يا از هر جهت يگانه اند يا از هر جهت جدايند و بر هم امتياز دارند. وقتى ملاحظه مى كنى مى بينى خلقت رشته عظيمى دارد و گردون گردش يكنواختى و تدبير يكسان است و شب و روز و خورشيد و ماه را هم مى بينى . درستى كار و تدبير همان هم آهنگى جريان هستى دلالت دارند كه مدبّر يكى است .(465)
باز هم اگر تو مدعى دو مبداء آفرينش گردى ، بر تو لازم شود كه ميان آنها رخنه اى را معتقد شوى تا دو تا باشند. اين رخنه خود مبداء قديم سومى گردد، و بايد به سه مبداء قديم معتقد شوى و اگر به سه مبداء معتقد شدى ، لازم است دو رخنه ميان اين سه باشد و سه قديم ، پنج تا مى شود و به همين تقرير شماره بالا مى گيرد و تا از كثرت به لانهايت رسد.
هشام گويد: آن زنديق به پرسش خود ادامه داد و گفت : چه دليلى بر وجود خداى يگانه است ؟ امام عليه السّلام فرمود: وجود افعال دليل است كه سازنده اى آنها را ساخته . تو چون به ساختمان محكمى كه مصنوع است نگاه مى كنى مى دانى كه بنّايى داشته اگر چه خود بنّا را نديده اى .
زنديق : حقيقت آن خداى يگانه چيست ؟
امام : چيزى است بر خلاف هر چيز ديگر كه ديده اى و درك كرده اى .
گفته مرا به اين برگردان كه يك معنايى اثبات مى كند و مى فهماند كه او چيزى است واجد حقيقت هستى جز اينكه جسم نيست ، صورت نيست ، محسوس نيست ، قابل ستايش نيست ، در حواس خمسه نيايد، اوهام دركش نكنند، گذشت روزگارها از او نكاهد و گذشت زمانها او را دگرگون نسازد.(466)
مرحوم مجلسى در كتاب مرآت العقول در شرح اين خبر مى گويد: حكما در اثبات نبوّت برهانى دارند كه مبتنى بر مقدماتى به اين شرح است :
الف . ما را آفريدگارى است توانا.
ب . آفريدگار جسمانى و مادّى نيست و برتر از اين است كه با چشم سر، يا يكى ديگر از حواس ظاهرى ادراك و احساس شود.
ج . آفريدگار حكيم است ؛ يعنى به خير و منفعت نظام جهان ، دانا و به طرق صلاح مردم در زندگى و ادامه حيات آگاه است .
د. مردم در معاش و معاد خود به مدير و مدبّرى كه كارهاى آنان را اداره نموده و طريق زندگى دنيا و نجات از عذاب آخرت را به ايشان بياموزد، نيازمند مى باشند.
به حكم ضرورت مقنن بايد از نوع بشر باشد و مَلِك براى اين معنى صلاحيت ندارد؛ چرا كه قواى اكثر مردم قادر بر ديدن ملك نيست ، مگر آنكه به صورت بشر متشكل شوند و فقط عدّه مخصوصى كه انبيا هستند، به نيروى قدسى و روحانى مى توانند ملك را ببينند، و بر فرض اينكه ملك به صورت بشر ظاهر شود و همه او را مشاهده كنند، امر بر مردم مشتبه مى شود.
از مقدمات بالا نتيجه گرفته مى شود كه :
1. وجود پيغمبر و سفير لازم است .
2. سفير بايد انسان باشد.
3. سفير بايد داراى مزيّت و خصوصيتى باشد كه ديگران فاقد آن باشند و آن مزيّت همان معجزات و خارق عادات است .
4. لازم است كه سفير، قوانينى را براى مردم به اذن و وحى خداوند تشريح كنند.
مناظره پنجم
از عيسى بن يونس روايت شده كه ابن ابى العوجاء به خدمت امام صادق عليه السّلام آمد و گفت : يا اباعبداللّه آيا به من اجازه سؤ ال كردن مى دهى ؟ حضرت فرمود: هر سؤ الى كه مى خواهى بيان نما.
ابن ابى العوجاء گفت : چقدر شما درِ اين آستانه را مى كوبيد و به اين سنگ پناه مى بريد و اين خانه اى كه از خاك و سنگ ساخته شده را عبادت مى كنيد و در ميان صفا و مروه به مانند شتر گريزان هروله مى كنيد! هر كس ‍ در اين باره عاقلانه تفكر و تدبر نمايد، متوجه مى شود كه بنيان گذار اين افعال ، حكيمِ مدبر و صاحب نظر نمى باشد. اى اباعبداللّه تو كه بزرگ اين گروه هستى و پدرت مؤ سس آن ، علت اين كار را بيان نما؟
حضرت فرمودند: هر كس را كه خداوند عزّ و جلّ گمراه گرداند و دلش را تاريك و از رحمت دور نمايد، امر حق با نظرش موافق نيست و اصلا آمادگى اطاعت از امر خداوند را ندارد و شيطان ولىّ او مى شود و او را هلاك مى گرداند.
حضرت بارى تعالى از تمامى بندگان خواسته كه اين خانه را عبادت كنند و آنها را در انجام اين كار مختار نموده است . خداوند اين خانه را محل انبيا و قبله نمازگزاران و... قرار داده است ؛ زيرا اين خانه ، عظمت و جلال خداوند متعال است و خداوند اين خانه را قبل از گسترانيدن زمين ، ايجاد نمود.
ابن ابى العوجاء گفت : از اللّه ياد كردى ، در حالى كه او غايب است . امام صادق عليه السّلام در پاسخ فرمود: اى واى بر تو! چگونه خداوند تبارك و تعالى غايب باشد در حالى كه همواره با مخلوقات خود حاضر است و شاهد آنهاست و از رگ گردن همه به آنها نزديك تر و به اسرار آشكار و نهان آنها، آگاه است .
ابن ابى العوجاء گفت : پس خداوند در همه مكان هاست . اى اباعبداللّه هر گاه خداوند در آسمان باشد، چگونه مى تواند در زمين باشد و اگر در زمين باشد، چگونه مى تواند در آسمان هم باشد؟
حضرت فرمود: آنچه تو توصيف كردى ، صفت مخلوق است نه صفت خالق ؛ زيرا وقتى مخلوق از يك مكان به مكان ديگرى منتقل مى شود، مكان اول از او خالى مى گردد و از امور و حوادث مكان اول بى خبر مى شود. اما هيچ مكانى از خداى عظيم الشاءن خالى نيست و به هيچ مكانى نزديك تر از مكان ديگر نمى باشد.(467)
بخش ششم : نتيجه گيرى
عقايد اسلامى ، هميشه مورد بحث و بررسى مسلمانان و پژوهشگران اسلام بوده و هست و با آنكه همه مسلمانان بر اين كه مرجع عقايد اسلام ، قرآن و حديث است اتفاق نظر دارند، در طول ساليان و قرون گذشته ، ديدگاهها و آراى متفاوتى درباره عقايد اسلامى پديدار گشته است كه يكى از دلايل آن اختلاف در راه و روش بحث و بررسى و استنباط مى باشد.
راه مكتب اهل بيت عليهم السّلام چنان كه از تعليمات و آموزشهاى آنها استنباط مى شود، راه فطرت است . آنها براى مردم بيان داشته اند كه فهم صحيح عقايد اسلام ، بدون تطبيق و هماهنگى با فطرت انسانى ممكن نيست . اين بيانى است كه ريشه در كتاب و سنت دارد. زيرا در قرآن كريم آمده است :
فاءقم وجهك للدّين حنيفا فطرت اللّه الّتى فطر النّاس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدّين القيّم و لكنّ اءكثر النّاس لا يعلمون (468)